رمان های جدید

611 عضو

بسته ست ولی می بینمت..
خاموش..
بی صدا..
ای کاش هیچ وقت مجبور نشم چشمامو باز کنم..

مرگت و باور ندارم..هیچ وقت باور نداشتم..
ارشام ِ من نمرده..
آرشام لایق خاک نیست..

یادته همیشه دنبال آرامش بودی؟..
می خواستی من با دستام این ارامش و بهت بدم..
می گفتی نگاهتو ازم نگیر..
ولی خاک به عشقمون خیانت کرد..
خاک بی صدا ما رو از هم جدا کرد..
تو با دستای خاک به ارامش رسیدی نه با دستای من..

می دونم اینو نمی خواستی....
سرنوشت ..
تقدیر..
می گفتی می خوای باهاش بجنگی..
گفتی برای رسیدن به خوشبختی باید بهاشو داد..
بهای خوشبختیمون چی بود؟..زندگی؟!..

بهت اعتماد کردم..گفتی مطمئن باش بر می گردم..
گفتی امانتیمو می سپرم دست عمومحمد و بی بی..
ولی حالا کجایی؟..


5 سال گذشته و..
تو نیستی..
گفتم تنهام..
گفتی من و تو میشیم ما.. ..
گفتم تو چشمام دنیایی از غم نشسته..
گفتی این چشما دنیای منه و غم توش جایی نداره..
گفتم بی تو چکار کنم؟!..
گفتی زندگی..
گفتم نمی تونم..زندگیم تویی..
گفتی مجبوریم..
گفتم برگرد..
گفتی نمی تونم..
گفتم چرا؟!..

سکوت کردی..دیگه هیچی نگفتی..بی صدا نگام کردی..
حالا رنگ نگاهه تو هم از جنس ِ منه..
رنگ ِ انتظار..
پس کجایی که آرومم کنی؟!..
کجایی که به این انتظار خاتمه بدی؟!..

************************
درسته..
5 ساله که دارم تو انتظار می سوزم..
تو تنهاییام به یادش اشک می ریزم و کسی نیست که بتونه قلب شکسته و نگاهه غم زده م و اونطور که باید درک کنه..

برای خاکسپاری حضور نداشتم..حاضر نبودم پامو تو قبرستون بذارم..
عمومحمد اصرارکرد..
نرفتم..
بی بی اشک و ناله سر داد بازم..
نرفتم..

همه گفتن عشقت دیگه مرده به چی دل خوش کردی؟..
بدون کوچکترین مکثی جوابشون و می دادم که آرشام ِ من زنده ست..توی قلبم زنده ست..
می گفتن جنازه ش و پلیس پیدا کرده..این لوازم باهاش بوده که حالا تو دستای تو ِ ..
می گفتم مرگ اخر هر چیز نیست..مرگ نمی تونه عشقش و تو قلبم از بین ببره..من مرگ و باور ندارم..
تا وقتی این ضربان و تو سینه م حس می کنم و نفس می کشم عشقش رو هم تو سینه م حفظ می کنم..

خوب یادمه 3 ماه بعد بود که یه شب با کابوس بدی از خواب پریدم..
آرشام لب یه پرتگاه ایستاده بود ..منم رو به روش بودم..خواب عجیبی بود..
بدون اینکه لبامون تکون بخوره با هم حرف می زدیم..من صداشو می شنیدم..اونم همینطور..
بهم گفت مراقب خودت باش..نمی خوام هیچ وقت تو چشمای نازت که یه روز آرامش من بود غم بشینه..

خواستم جوابشو بدم که یه سنگ از زیر پاش سر خورد و آرشام به سمت پرتگاه مایل شد..جیغ کشیدم..خواستم به سمتش بدوم ولی پاهام به زمین چسبیده بود..
نگاهشون کردم..دو تا دست اونا رو نگه داشته بود..
خواستم برگردم تا

1400/05/21 15:23

بینم اون کیه ولی با صدای فریاد آرشام نگاهمو به سمت پرتگاه چرخوندم..آرشام دیگه اونجا نبود..پرت شده بود پایین..
از ته دل جیغ کشیدم و صداش زدم..

جوری تو خواب داد می کشیدم که بی بی و عمومحمد هراسون اومدن کنارم ..
خیس عرق از خواب پریدم..نفس نفس می زدم..
وحشت زده اطرافو نگاه کردم..بی بی بغلم کرد..با حرفاش سعی داشت ارومم کنه..

با دیدن اون کابوس حالم یه جوری شده بود..می ترسیدم..
با اینکه هنوز منتظرش بودم ولی می ترسیدم که خوابم حقیقت داشته باشه و ارشام.........

به خودکشی فکر کردم..بارها و بارها..
هیچ ترسی از مرگ نداشتم..
اما کسی به مرگ فکر می کنه که از انتظار خسته شده باشه..
کسی که امیدی به بازگشت عشقش نداشته باشه..
کسی که مرگ عزیزش رو باور کرده باشه..

ولی من باور نداشتم..من حتی پامو تو قبرستون نمی ذاشتم..
چون ایمان داشتم که عشقم زنده ست..مثل دیوونه ها یه گوشه می نشستم و با خودم حرف می زدم..
پلاک الله جلوی چشمام تکون می خورد و من خیره می شدم بهش .. انگار که دارم با ارشام حرف می زنم مرتب اسمشو زیر لب زمزمه می کردم..

اون اوایل چند تا تماس ناشناس داشتم که عمومحمد سیم کارتمو عوض کرد..
دیگه با هیچ *** در ارتباط نبودم..

6 ماه از مرگ آرشام گذشته بود که عمومحمد و بی بی تصمیم گرفتن به خاطر من مدتی رو خونه ی برادرشون تو مشهد بگذرونن..
با همون حال ِ زارم اصرار کردم اینکارو نکنن..ولی عمومحمد می گفت این به نفع همه ست مخصوصا من..

کسی تو خونه زندگی نمی کرد..خانواده ی برادرش تهران بودن..
ولی خونه اسباب اثاثیه داشت....یه خونه ی کوچیک ولی کامل..
خونه شون به حرم فاصله داشت ولی با اتوبوس 10 دقیقه بیشترراه نبود..
هفته ای 3 بار می رفتم و تو صحنش می نشستم..به گنبد طلاییش خیره می شدم ... و با تموم غمی که تو دلم داشتم از خدا میخواستم به حرمت امامش بهم صبر بده تا بتونم به انتظار عشقم بنشینم..
دلمو گرم کنه..
سرمای وجودمو از بین ببره و بهم امید بده..

1 سال و نیم گذشته بود که یه شب تو خواب عمومحمد قلبش درد گرفت..تا رسوندیمش بیمارستان تموم کرده بود..

این تقدیر لعنتی با مرگ عمومحمد دومین ضربه ش رو هم بهم زد..
بی بی هر شب سر نماز گریه می کرد و شاهد غصه خوردناش بودم..
و من هر شب تو بستر خواب به یاد عشقم بی صدا اشک می ریختم..
همینطور به یاد مردی که اون رو پدر خودم می دونستم ..مردی که درسته از پوست و گوشت و خونش نبودم اما..
از پدرمم بیشتر دوستش داشتم و جای خالیش و با تموم وجود حس می کردم..

به خاطر خاکسپاری عمومحمد برگشته بودیم شمال..وصیت کرده بود کنار پدر و مادرش دفنش کنن و بی بی به وصیتش عمل کرد..
2 ماه گذشته بود..

یه روز که از کنار ساحل

1400/05/21 15:23

برمی گشتم خونه تو مسیر در حال قدم زدن بودم که یه ماشین کنارم زد رو ترمز..
فکر کردم مزاحمه..بی تفاوت از کنارش رد شدم ولی با شنیدن صدای زنی که از پشت سر صدام می زد ایستادم..
برگشتم و با دیدن پری که با لبخند به طرفم می اومد، متعجب سر جام موندم..
دیدن بهترین دوستم اون هم بعد از این همه مدت..

بردمش خونه و با بی بی اشناش کردم..
خبر نداشت چی به روزم اومده وقتی دید حتی یه لبخند کوچیک هم رو لبام نمیشینه و در سکوت فقط نگاهش می کنم کنجکاو شد تا بدونه تو این مدت چیا بهم گذشته..

باهاش درد و دل کردم..همه ی اتفاقات و براش موبه مو تعریف کردم..پری پا به پام اشک ریخت و با غصه بغلم کرد..
بهم گفت پدرش 1 سالی میشه که در اثر سکته ی مغزی فوت شده و اون و مادرش تنها تو تهران زندگی می کنن..
واسه کاری مجبور میشه بیاد شمال که اتفاقی منو می بینه و...........

در مورد کیومرث ازش پرسیدم که گفت تو کار خلاف بوده و به همین خاطر گیر پلیس میافته ..
جرمش قاچاق مواد بوده و خلافای سنگین تری هم انجام می داده ..
ظاهرا همون موقع که دستگیرش می کنن تو خونه ش 2 کیلو شیشه داشته و با این اوصاف جرمش سنگین تر از قبل میشه و حکم اعدام واسه ش می برن ..

وقتی داشت اینا رو واسه م تعریف می کرد هیچ غم و ناراحتی تو چهره ش ندیدم..خوشحال نبود ولی ناراحتم نبود..
کیومرث کم اذیتش نکرده بود..
خدا جای حق نشسته..
همیشه گفتن خدا حق بنده هاشو شاید دیر بگیره ولی سخت می گیره..
کیومرث چوب کاراشو خورد ..

شماره م و بهش داده بودم و ماهی 2 یا 3 بار بهم سر می زد و هر روز تلفنی با هم در ارتباط بودیم..
بی بی رو خیلی دوست داشت بی بی اَم همونطور که به من محبت نشون می داد اونو هم مثل دختر خودش دوست داشت..

پری اصرار داشت خونه رو بفروشیم و برای همیشه بریم تهران زندگی کنیم تا اینجوری به اونا هم نزدیک باشیم..
بی بی قبول نمی کرد و می گفت اینجا رو دوست داره..

اما پری هم دختر یه دنده ای بود و بالاخره بعد از 2 ماه تونست بی بی رو راضی کنه..
خونه رو فروختیم و رفتیم تهران..ولی خونه های اونجا خیلی خیلی گرون تر از شمال بود..
پول ما برای خرید یه خونه ی کلنگی توی پایین ترین نقطه ی تهران کافی بود ولی پری اجازه نمی داد..واقعا دختر لجبازی بود..

تا اینکه اصرار کرد بریم خونه ی اونا..اینبار علاوه بر بی بی منم قبول نکردم..
پری گفت خونه شون یه ساختمون مجزا پشت ساختمون اصلی داره که می تونن اونو بهمون اجاره بدن..
رو این حساب هیچ کدوم حرفی نداشتیم..اینجوری برای ما هم بهتر بود که دیگه تنها نباشیم..

خونه شون و عوض کرده بودن..دیگه تو خونه ی سابقشون زندگی نمی کردن..
روزها و ماهها پشت سرهم می گذشتن..
پری

1400/05/21 15:23

تو یه شرکت خصوصی مشغول به کار بود..

بهم پیشنهاد کرد منم یه جا مشغول شم ولی من مثل اون نبودم و تو هیچ کاری مهارت نداشتم..
از طرفی دیگه حوصله ی درس خوندنم نداشتم..نه ذهنم می کشید و نه دیگه تواناییشو داشتم..
منی که این همه گوشه گیر و ساکت شده بودم چطور می تونستم به فکر موفقیت و تحصیل باشم؟!..

همیشه از رنگای تیره استفاده می کردم..
پری می گفت تو که رفتن آرشام و باور نداری پس چرا لباسای تیره می پوشی؟..
می گفتم نمی خوام شاد باشم و هیچ رنگ شادی رو تو تنم ببینم..کسی که عاشقانه دوستش داشتم کنارم نیست..همیشه ادم برای مرگ ِ کسی رخت عزا به تن نمی کنه..لباسای تیره ی من محض عزاداری نبود..
من تیره می پوشیدم چون عشقم وکنارم نداشتم..
چون شاد نبودم..
چون تو سیاهی غرق شده بودم و به دنبال دست کسی می گشتم که نجاتم بده..
کسی هم جز آرشام نمی تونست ناجی من باشه..

یه مقدار پول از فروش خونه تو بانک بود که با همون زندگیمونو می گذروندیم..ولی تا کی باید سربار این پیرزن درد کشیده می بودم؟..
تا به اینجا هم منو مثل دختر خودش دونست و کمکم کرد ولی دیگه نمی خواستم اینطور ادامه بدم..

پری وقتی فهمید دنبال کار می گردم سریع بهم پیشنهاد منشی گری تو همون شرکتی رو داد که اونجا کار می کرد..
به کمک پری تونستم مشغول به کار بشم..
1ماه ازمایشی که با توجه به رضایت رئیسم به صورت دائم توی شرکت موندم..

پلاک آرشام رو هیچ وقت از خودم دور نمی کردم..همیشه به گردنم بود..
حلقه ش و گذاشته بودم تو کشوی کنار تختم و هر شب تا اونو نمی بوسیدم و جلوی چشمام نمی ذاشتم خوابم نمی برد..

قبل از خواب اونطور که خودش دوست داشت به خودم از همون عطر می زدم و تو جام دراز می کشیدم..
تو دلم باهاش حرف می زدم..هنوزم اون شیشه ای که بهم داده بود و داشتم..
ولی دیگه عطری توش نبود..

برای همین هر ماه یه شیشه ازش می خریدم..من با ارشام زندگی می کردم..هیچ وقت احساس نکردم که اونو برای همیشه از دست دادم..حتی از انتظار هم ناامید نشدم ..

قبل از خواب چشمامو می بستم و باهاش حرف می زدم..صورتش و با چشمای بسته می دیدم..
پشت پرده ای از سکوت..
همون چهره ی مغرور و جذاب..

هر شب خودم و آرشام و تو رویاهام کنار هم می دیدم..
رویاهایی که شبیه به واقعیت بود..
واقعیتی که ارزوم بود یه روز تحقق پیدا کنه..

و حالا 5 سال گذشته..
از اون روزی که ترکم کرده و من به انتظارش نشستم..

همه چیز تغییر کرده..
دیگه من اون دختر شاد و سرزنده نیستم..
رد پای گذر زمان رو چهره ی شکسته ی بی بی به وضوح دیده میشه..
5 سال از عمرم رو به دست تندباد زمانه سپردم..
به انتظار روزی که تمومی رویاهام به حقیقت تبدیل بشه..

به هیچ کس

1400/05/21 15:23

اجازه نمی دادم از مرگ آرشام حرف بزنه..
بی بی به این موضوع واقف بود و همیشه دلداریم می داد..
پری هم کمتر بهش اشاره می کرد ولی هر بار محض نصیحت یه چیزی می گفت که تا می دید از حرفش ناراحت شدم دیگه ادامه نمی داد..

مادرشو صدا می زدم لیلی جون..
اسمش لیلی بود و دوست داشت اینطوری صداش کنیم..زن فوق العاده مهربونی بود..
دوست و همسایه ی دلسوز ِ بی بی..
واقعا رابطه شون با هم خوب بود ..

چند بار در مورد فرهاد از پری پرسیدم..اینکه هنوز اونو دوست داره یا نه..
و درکمال تعجب دیدم با پوزخند جوابمو داد که حتی بهش فکرم نمی کنه..
می گفت یه حس زودگذر بوده ..
گفت فرهاد هیچ وقت عاشق اون نمی شده و پری هم گدای عشق نیست و اگه بناست روزی عاشق بشه به کسی دل می بنده که اونم پری رو بخواد..
می گفت از عشق یکطرفه متنفره..

از فرهاد هیچ خبری نداشتم..
دوست داشتم تو بی خبری از من بمونه..
با حضورش یاد گذشته ها میافتادم..
آرشام هیچ وقت دوست نداشت اونو کنارم ببینه..
حتی وقتی باهاش حرف می زدم نسبت بهش حسادت می کرد..
نمی دونم..شاید کارم درست نباشه ولی من هنوزم به آرشام وفادارم و از چیزایی که یک روز اون ازشون خوشش نمی اومد دوری می کنم..

پری وقتی حرفامو می شنید می زد زیر خنده و می گفت دیوونه ای به خدا دختر..مگه فرهاد چکارت کرده؟..
و جواب من تنها بهش سکوت بود..
سکوتی سرد..

من دیوونه بودم..
دیوونه ی آرشام..
کسی که هیچ وقت مرگش و باور نکردم و به انتظار اومدنش نشستم..
چون بهم قول داد..
چون قسم خورد..
آرشام مردی نبود که زیر قولش بزنه..
حتی شده یه نشونه از خودش بهم میده..
تا خودش بهم ثابت نکنه هیچ وقت هیچ چیزو باور نمی کنم..
هیچ وقت..
****************************
پری_ دلی حالشو داری یه کم باهات حرف بزنم؟..
عینک مطالعه م و از روی چشمام برداشتم و برگه های توی دستمو گذاشتم رو تخت.........
- اره حتما..چی شده؟..

رو به روم نشست و زانوهاشو عین بچه ها گرفت تو بغلش ..
چونه شو گذاشت رو پاهاش و نگام کرد..

-- هیچی نشده..یعنی شایدم شده باشه..نمی دونم دلی حسابی گیجم ..
- واسه چی؟ ..
مکث کرد و نگاهشو زیر انداخت..چونه شو از روی زانوهاش برداشت ..
بعد از چند لحظه نگام کرد و اروم گفت: فکر کنم جدی جدی از یکی خوشم اومده..

یه تای ابروم و انداختم بالا و با تعجب گفتم: جدی؟!..کیه من می شناسمش؟!..
-- نه بابا تا حالا ندیدیش..اسمش امیر ِ ..پسر یکی از دوستای قدیمی مامانمه..خارج زندگی می کردن تازه چند ماهه برگشتن..31 سالشه و مهندس کشاورزی ِ ..
- خب مبارک باشه عزیزم..ایشاالله که خوشبخت بشی..

زد به پام..
-- چی چیو مبارک باشه؟..هنوز نه به دار ِ نه به بار ِ ..فقط یه جورایی غیر مستقیم مامانش به مامانم گفته که

1400/05/21 15:23

امیر از من خوشش اومده..
- مگه چندبار همو دیدین؟..
--6 ماهی هست اومدن..مهناز جون ، مامان امیر زیاد اینجا سر می زنه..تا حالا ندیدیش؟..
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم..

-- تعجبم نداره از صبح تا عصر که تو شرکتی بعدشم میای تو اتاقت می شینی کتابت و می نویسی..راستی هنوز تموم نشده؟..
- نه هنوز..
-- کی میشه تو اینو چاپ کنی من بیام ازت امضا بگیرم..دیگه نیازی هم نیست برم تو صف فقط کافیه یه سر بیام پشت در اتاقت..نویسنده رو بیخ ِ ریشمون داریم چی از این بهتر؟..

داشتم دست نوشته هامو از روی تخت جمع می کردم تو همون حالت پرسید: اسمشو چی می خوای بذاری؟..
برگه ها رو دسته کردم.......
- اسم ِ چی رو؟!..
-- اسم بچه ت و..دختر حواست جمع نیستا..اسم رمانت و میگم دیگه..
- هنوز اسم واسه ش انتخاب نکردم..
-- اهان خب اره اینم حرفیه تا بچه به دنیا نیاد که واسه ش اسم انتخاب نمی کنن..

نگاهش کردم که گفت: تو از اون مامانا میشی که تا بچه ت به دنیا نیاد به فکر اسمش نمیافتی..ولی من مثل تو نیستم از همین الان اسم بچه هامو پیدا کردم..
- 27 سالته ولی عین نوجوونا حرف می زنی..پس کی به بلوغ می رسی تو؟..
از رو تخت بلند شدم و برگه ها رو گذاشتم تو کشوی میزم..
-- وا مگه چی گفتم؟!..
- تو کار و بدبختی نداری هر دقیقه اینجایی؟..
--خب اینم کار ِ دیگه..می دونی چقدر به خودم زحمت میدم هِلِک هِلِک از اون سر باغ می کوبم میام این سر باغ تا به تو سر بزنم؟..
- پس یه جورایی باید ممنونتم باشم..
-- باش ما که بخیل نیستیم..
- اگه سر زدنت تموم شده پاشو برو می خوام یه کم استراحت کنم..
-- سر زدنم که اره خیلی وقته تموم شده منتهی یه چیزی و یادم رفت بهت بگم..

نشستم لب تخت و نگاهش کردم..
- خب بگو..
بی مقدمه با نیش باز گفت: فرداشب قراره واسه ت خواستگار بیاد..

با چشمای گرد شده نگاهش کردم..یه دفعه از جام پریدم که با من پری هم از جاش بلند شد و یه قدم رفت عقب..
با اخم بهش گفتم: وای به حالت پری اگه جدی گفته باشی..خودت می.........

دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و با خنده گفت: خیلی خب بابا داشتم شوخی می کردم..
نفسم و عصبی دادم بیرون و نشستم..سرمو تو دست گرفتم و چشمامو محکم رو هم فشار دادم..
پری کنارم نشست..دستش و اروم گذاشت پشتم..
به صورتم دست کشیدم و نگاهش کردم..

-- خب دیگه ناراحت شدن نداره..ببخشید داشتم مثل همیشه باهات شوخی می کردم..
- می دونی از این حرفا خوشم نمیاد بازم تو.........
-- اوکی بگم غلط کردم خوبه؟..

نگاهمو ازش گرفتم..
-- حالا بذار جمله م و تصحیح کنم که خواستگار میاد منتهی نه واسه تو..واسه من.........
- نکنه همین پسر دوست لیلی جون؟..

با لبخند سرشو تکون داد..
-- اره همون..
- پس چرا از اول نگفتی؟..
-- خواستم سر به

1400/05/21 15:23

سرت بذارم که نشد..
چپ چپ نگاش کردم..
خندید..
- از همین الان استرس گرفتم..دل تو دلم نیست..
-- دوستش داری؟..

لباشو جمع کرد..
-- خب اره..میگم، ازش بدم نمیاد پسر باحالی ِ .. یه اخلاقای خاصی داره..
- خوبه پس جوابت مثبته..
-- حالا تا ببینیم..فعلا بیان تا بعد..
- کی قراره بیان؟..
-- فردا شب..درضمن تو و بی بی هم حتما باید باشید..البته مامان به بی بی گفته اونم در جریانه..

روی تخت دراز کشیدم و مچ دستمو گذاشتم رو پیشونیم..
به سقف اتاقم خیره شدم..
- تو که می دونی من........
-- اِِِِِِ دلی باز شروع نکن تو رو قرآن..اصلا من واسه همین اومدم باهات حرف بزنم چون می دونستم اگه از بی بی بشنوی قبول نمی کنی........مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:خواهر ِ عزیز..دوست ِ گرام..حتما باید بهت التماس کنم تا قبول کنی؟..
-اومدن من چه فایده ای داره آخه؟..همینجا بمونم بهتره..
-- که مثل همیشه تنها یه گوشه بشینی و به دیوار زل بزنی؟..

از گوشه ی چشم نگاهش کردم وبا اخم گفتم : به دیوار؟!.........
--خب به عکسی که رو دیوار ِ ..حالا چه فرقی می کنه؟..بالاخره که زل می زنی..
- پری در این مورد با من حرف نزن چون هیچ وقت به یه نتیجه ی مشترک نمی رسیم..
-- باشه کاری به کارت ندارم ولی جون پری فرداشب تو هم با بی بی بیا..باشه؟..

ملتمسانه نشسته بود لب تخت و نگام می کرد..
-- دلی خواهش کردم ازت.......
- خیلی خب..

با خوشحالی رو هوا بشکن زد..
-- عزیزمی..ایشاالله جبران کنم..
- لازم نکرده..
از رو تخت بلند شد و رفت سمت در..
-- باشه باشه من برم تا نظرت بر نگشته..

- بی بی کجاست؟..
-- پیش مامان..کارش داشتی؟..
- نه..
--باشه پس فعلا..

از اتاق رفت بیرون و با بسته شدن در منم چشمامو بستم..
سرم درد می کرد..دیگه به این دردا عادت کرده بودم..
هیچ قرص و دارویی تسکینم نمی داد..

پری رو مثل خواهرم دوست داشتم..فقط گاهی اوقات از روی شیطنت بعضی حرفا رو می زد ..
با وجود اینکه می دونه ناراحت میشم ولی بازم کار خودشو می کنه..

توی این مدت کم برامون زحمت نکشید..
می دونستم واسه اینکه تنها نباشم اصرار کرد پیششون بمونیم..
هیچ وقت تنهام نذاشت..در همه حال سعی داشت لبخند و رو لبام بیاره ولی تلاشش بی فایده بود..
با دلی پر از غم چطور می تونستم شاد باشم و بخندم؟..

***************************
داشتم موهامو شونه می زدم که نگام رو حلقه ی توی انگشتم ثابت موند..
دستمو آروم پایین اوردم..
نرم و آهسته روی حلقه رو بوسیدم..

هیچ وقت نخواستم که از دستم درش بیارم..به همین خاطر هر کی منو می دید با وجود این حلقه پیش خودش می گفت که متاهلم و از این بابت خوشحال بودم..

شالم و انداختم رو سرم..داشتم مرتبش می کردم که پری مثل همیشه بی اجازه اومد تو اتاق..
- کی عادت می کنی

1400/05/21 15:23

قبل از ورود یه تقه به این در بزنی؟..
--وا.. نامحرم که نیستی من.......و با صدای نسبتا بلندی صدام زد که سریع چرخیدم سمتش..
-- دلـــــی؟!..
- چته چرا داد می زنی؟..
-- این چیه پوشیدی؟..من هنوز نمردما..

نگاهی گذرا به سر تا پام انداختم..مشکلی نبود..یه دست کت و دامن نوک مدادی براق و شال همرنگش..
- مگه چشه؟..
-- بگو چش نیست؟..جون من بیا یه امشبَ َرو از خیر تیپ کلاغ پسندت بگذر..بابا می دونیم بالا تر از سیاهی رنگی نیست ولی دیگه نه اینقدر..

اخمامو کشیدم تو هم.......
- پری هر دم یه چیز ازم می خوای..یا گیر میدی میگی تو مراسم خواستگاریم تو هم باش یا حالا که به رنگ لباسم بند کردی..
پشت سر هم گفت:اصلا هر چی دوست داری بپوش اگه من حرف زدم..بیا بریم تا 10 دقیقه دیگه می رسن..
- داشتم می اومدم تو چرا پاشدی اومدی اینور؟..
-- بی بی گفت بیام دنبالت..
-بی بی؟!..
-- اره دیگه اون بنده خدا هم چشمش از تو ترسیده که یه وقت بزنی زیر حرفت..آهان راستی من چطورم؟..سر و تیپم میزونه؟..

چشمامو رو هیکلش چرخوندم..
کت و دامن راسته ی شیری..یه گل نقره ای هم گوشه ی یقه ش بود..با شال شیری و نقره ایش ست کرده بود..
-- تو اگه گونی هم بپوشی بهت میاد..
-- اینی که الان گفتی مثلا تعریف بود؟..

راه افتادم سمت در..
- دقیقا..
پشت سرم با لبخند اومد..
-- تعریف کردنت از پهنا تو حلقم خواهر..
*******************************
پری و لیلی جون پشت در به استقبال خواستگارا ایستاده بودن..پری با اضطراب این پا و اون پا می کرد..با اون ژست و حالتی که به خودش گرفته بود واقعا بامزه شده بود..
من و بی بی تو پذیرایی نشسته بودیم..
از همونجا به راهرو دید داشت..لیلی جون در و باز کرد..اول از همه یه زن میانسال و کاملا شیک پوش وارد شد .. خیلی گرم وصمیمی با لیلی جون و پری شروع به احوال پرسی کرد ..
لابد مادر اقا داماده که پری می گفت اسمشم مهناز ِ..

بعد از اون یه مرد جوون و قد بلند با یه سبد گل بزرگ وارد شد که بالا تنه ش و کامل پوشونده بود ..
سبد گل و از جلوی صورتش کنار زد و کاملا اروم و متین با پری و مادرش سلام و احوال پرسی کرد..
ظاهرا فقط همین دو نفر بودند ..

اقا داماد که همون امیر بود سبد گل و با احترام ِخاصی داد دست پری..پری هم که گونه ش هاش حسابی گل انداخته بود با لبخند دلنشینی دسته گل و از امیر گرفت و تشکر کرد..
لیلی جون به پذیرایی اشاره کرد و تعارفشون کرد ..من و بی بی از جامون بلند شدیم..
سعی کردم یه امشب و به خاطر پری لبخند بزنم..هر چند مصنوعی بودنش کاملا حس می شد..

با مهناز خانم دست دادم و سلام کردم..جوابم و با خوشرویی داد..چهره ی مهربونی داشت و لبخند از رو لباش یک لحظه محو نمی شد..

امیر رو به روم ایستاد..سرمو زیر

1400/05/21 15:23

انداخته بودم که وقتی اونو جلوم دیدم آروم نگاهمو بالا کشیدم ..جواب سلاممو آهسته داد..
خیره شده بود تو چشمام..صورتمو برگردوندم و کنار بی بی نشستم..

لیلی جون تعارف کرد ..امیر و مادرش درست رو به روی من و بی بی نشستن..
پری رفت تو اشپزخونه منم تموم مدت نگاهم و به حلقه ی توی دستم دوخته بودم و اروم اروم با سر انگشتم لمسش می کردم..
سنگینی نگاهی رو حس کردم..
با ورود پری سرمو بلند کردم و همون موقع با امیر چشم توچشم شدم..
و تا نگاهه منو رو خودش دید سرش و زیر انداخت..یه جور دستپاچگی رو تو حرکاتش می دیدم..
حتی وقتی فنجون چای و از تو سینی برداشت دستش به وضوح می لرزید..

1400/05/21 15:23

چهره ی نسبتا جذابی داشت..ابروهای پر پشت ِمردونه و چشمای قهوه ای .. پوست گندمی و بینی متناسب که نه زیاد بزرگ بود و نه زیاد کوچیک..یه ته ریش خیلی کمرنگ هم رو صورتش داشت..
ناخداگاه صورتش با اون ته ریش منو یاد آرشام انداخت..
لبمو گزیدم و چشمام و واسه 3 ثانیه بستم و باز کردم..
کف دستام عرق کرده بود..هر بار که یادش میافتادم قلبم بی امان تو سینه م می زد..

طبق رسوم دو طرف حرفاشون و زدن..و از زبون مهناز خانم مادر امیر متوجه شدم که همسرش سالهاست به رحمت خدا رفته..2 تا پسر داره که امیر کوچیکتره..

پیشنهاد کرد که دختر و پسر با هم چند دقیقه ای حرف بزنن..لیلی جون با روی خوش قبول کرد..
پری با لبخند از جاش بلند شد و راه افتاد سمت در..می خواستن برن تو باغ..
امیر با قدمهایی کوتاه ولی محکم از کنارم رد شد..نگاهش و حس کردم ولی سرمو بلند نکردم..

مهناز خانم _ ببخشید دخترم شما دوست صمیمی پری جون هستید درسته؟..
- بله..من و پری سال هاست با هم دوستیم..
--بله از لیلی جون شنیده بودم......و با مکث کوتاهی که انگار واسه زدن حرفش تردید داشت من من کنان گفت: راستیتش چندبار اومد رو زبونم ازت بپرسم عزیزم ولی هر بار به خودم گفتم شاید دارم اشتباه می کنم..
- نه خواهش می کنم بفرمایید..
-- دخترم چهره ت خیلی برام آشناست..انگار که قبلا تو رو یه جا دیدم..یادم نیست کجا اما..نمی دونم به خدا شایدم دارم اشتباه می کنم..

با لبخند کمرنگی سرمو تکون دادم ..چی داشتم که بگم؟..حتما اشتباه می کرد..
به بی بی نگاه کردم..درست کنارم نشسته بود..
لیلی جون با مهناز خانم سرگرم صحبت شدند..
بی بی اروم زیر گوشم گفت: نکنه تو رو می شناسه مادر؟..

زیر لب جوابشو دادم..
- نه بی بی فک نکنم..حتما منو با یکی عوضی گرفته..
-- پسره رو دیدی چطور نگات می کرد؟!..
- چطور؟!..
-- انگار اومده خواستگاری ِ تو..وقتی َ م سرت پایین بود نگاهشو از روت بر نمی داشت..تا جایی که مادرشم فهمید..
با دلخوری ارومتر از قبل گفتم: نکنه پری هم.......
-- نه مادر اون بنده خدا که همه ش سرش و انداخته بود زیر..بچه م از شرم تو صورت پسره نگاه هم نکرد..
- پری و خجالت؟!..
-- خب دیگه عزیزم شب خواستگاری دختر چه بخواد و چه نخواد شرمش میشه..پری هم پیش خودمون ماشاالله سر زبون دار ِ وگرنه جلو مردم دختر سنگین و ارومی ِ ....

سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم..بی بی هم خوب پری رو شناخته بود..
بعد از نیم ساعت برگشتن .. ازچهره ی پری با اون لبخندی که رو لباش داشت می خوندم که جوابش به داماد مثبته..
هر دو با شرم ِ خاصی که تو چشماشون بود به ما نگاه می کردن..

مهناز خانم رو به پری گفت: دخترم دهنمون و شیرین کنیم؟..
نگاهش و به مادرش دوخت..لیلی جون با

1400/05/21 15:23

لبخند سرش و تکون داد..پری با شرم نگاهش و به زمین دوخت و لبخند خواستنی رو لباش نشست..

مهناز خانم هم که فهمیده بود سکوت ِ پری علامت رضایتشه شروع کرد به کِیل کشیدن..
لیلی جون رو به من گفت: دختر گلم تو شیرینی تعارف کن..
از این حرفش تعجب کردم..فکر می کردم رسمه عروس شیرینی تعارف کنه ..نتونستم مخالفت کنم..
ظرف شیرینی و از رو میز برداشتم..جلوی مهناز خانم گرفتم..
-- پیر شی دخترم..ایشاالله که همه ی دختر پسرای جوون خوشبخت بشن..

جلوی بی بی گرفتم وقتی داشت شیرینی بر می داشت نگاش تو صورتم بود..
اروم گفت: دخترم چرا رنگت پریده؟!..خوبی؟!..
لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم ..
- خوبم بی بی نگران نباش..

لیلی جون هم برداشت و ظرف و جلوی پری گرفتم ..
صورتشو بوسیدم و تو گوشش تبریک گفتم اونم ریز جوابمو داد و تشکر کرد..
نوبت به امیر رسید..به صورتش نگاه نکردم ..نگام به ظرف توی دستم بود..
- تبریک میگم..
آروم یه شیرینی از تو ظرف برداشت و زیر لب تشکر کرد..
برگشتم سر جام و ظرف شیرینی رو گذاشتم رو میز..
اون شب همه چیز به خیر و خوشی تموم شد..و قرار شیرینی خورون رو به اتفاق بزرگترای فامیل واسه 2 شب دیگه گذاشتن که همونجا نامزدی رسمیشون هم اعلام بشه..

*****************************
تو مسیر برگشت از شرکت بودیم..هر روز با پری می رفتم و می اومدم..
اون اوایل که سوار اتوبوس می شدم بدجور شاکی می شد تا جایی که لیلی جون و انداخت جلو ..
دوست صمیمیم بود و خیلی خوب می شناختمش..
تا به اون چیزی که می خواد نرسه دست بردار نیست..

- پری..
با حالت گرفته ای برگشت و نگام کرد..
-- هوم؟..
- چته تو امروز؟..همه ش تو خودتی اتفاقی افتاده؟..
نفسش و عمیق بیرون داد و نگاهش و به جاده دوخت..

-- دلی یه چیز میگم ولی مدیونی اگه فک کنی حسودم..فقط یه کم حساسم همین..
- خیلی خب بگو..
-- قول؟..
- پری......
-- خیلی خب میگم..دیروز که مرخصی گرفتم یادته؟..
سرمو تکون دادم .. با یه مکث کوتاه ادامه داد: هیچی دیگه امیر زنگ زده بود به گوشیم که می خوام ببینمت..منم که دل تو دلم نبود یه کم واسه ش ناز کردم که اره کار دارم و الان نمیشه و این حرفا..
ولی شدید اصرار کرد منم قبول کردم..تو یه کافی شاپ قرار گذاشتیم..
فک کردم چی می خواد بگه که این همه اصرار کرد تا باهام حرف بزنه..
با کلی ذوق و شوق پاشدم رفتم پیشش آقا بعد از 10 دقیقه احوال پرسی و این حرفا یه ریز از تو و گذشته ت و ..خلاصه هر چی که به تو مربوط می شد پرسید..

با تعجب نگاهش کردم..
- جدی میگی؟!..
-- اره بابا تو این یه مورد مگه خرم شوخی کنم؟..
- ازش دلیلش و نپرسیدی؟..
-- چرا اتفاقا ولی جواب درست و حسابی که بهم نداد...فقط گفت انگار تو رو می شناسه و واسه همین کنجکاو شده در

1400/05/21 15:23

موردت بدونه..انقدرام دیگه پپه نیستم که نفهمم جواب این سوالا واسه ش چقدر مهم بوده که منو از محل کارم کشونده اونجا..
- تو چیا بهش گفتی؟..
--چیز زیادی نگفتم..پیش خودم گفتم شاید راضی نباشی..
- ممنونم..پری ببخش من.........
-- دلی بی خیال شو تو چه تقصیری داری اخه؟..آره خب دوستش دارم..اونم نسبت بهم بی میل نیست..درسته به زبون نیاورده ولی از تو چشماش می خونم..بچه نیستم که نفهمم چی به چیه..ناراحتیم از اینه که چرا منو کشونده اونجا تا این همه سوال پیچم کنه؟..
- به قول خودت بی خیال..شاید قصد و قرضی نداشته و محض کنجکاوی بوده..اخه مادرشم اون شب می گفت انگار منو یه جایی دیده..
-- جون ِ پری؟!..
- اره بنده خدا اخرشم در شد گفت شاید دارم اشتباه می کنم..لابد امیر واسه همین کنجکاو شده..در هر صورت من که اونا رو نمی شناسم ولی چطور شده که میگن براشون اشنام نمی دونم..
-- پس با این حساب بیخودی داشتم حرص و جوش می خوردم..
- این که کار همیشه ت ِ ..

چپ چپ نگام کرد..با لبخند کمرنگی سرم و چرخوندم سمت پنجره و بیرون و نگاه کردم..
همه ش به این فکر می کردم که چرا امیر در مورد من از پری پرسیده؟!..
دلیل کنجکاویاش چی می تونه باشه؟!..
*************************
شب نامزدی بود..یه دست کت و دامن شکلاتی تیره پوشیده بودم با شال همرنگش که یکی دو درجه تیره تر بود..
کنار بی بی پیش بقیه ی خانما نشسته بودم..بزرگترا صحبتاشون و شروع کردن ..نوبت به تعیین مهریه رسید..
به پیشنهاد خود پری 14 تا سکه و 5 سفر زیارتی به ترتیب به مشهد و کربلا و نجف و سوریه و مکه .. ظاهرا پیشنهادش به مزاج عموها و دایی هاش خوش نیومد..
قصد اونا سنگین تر کردن مهریه بود ولی پری با جدیت تمام گفت که می خواد مهرش همین قدر باشه..
هر دوی اونها خوشحال بودن..پری و امیر واقعا به هم می اومدن..

لیلی جون_ مهناز پس چرا آرتام نیومد؟..ناسلامتی نامزدی برادرش ِ ..
مهناز خانم _ نتونست بیاد..خیلی دوست داشت تو مراسم شرکت کنه ولی خب یه سفر کاری براش پیش اومد مجبور شد بره..ایشاالله واسه عقد امیر جبران می کنه..
لیلی جون_ ایشاالله..راستی این پسر قصد ازدواج نداره؟..دیگه داره دیر میشه ..
مهناز خانم _ والا چی بگم ما که از خدامونه ولی کی جرات داره جلوش اسم زن و ازدواج و بیاره؟..
بی بی _ اِوا این حرفا چیه؟..ازدواج سنت پیغمبره..کار نیک و پسندیده ای ِ ..
مهناز خانم _ منم همین و میگم..ولی خب چه میشه کرد..تا ببینیم خدا چی می خواد..
لیلی جون _ خدا خودش جای حق نشسته ..بالاخره قسمت آرتام هم یه دختر خوب و خانواده دار میشه..
مهناز خانم _ ایشاالله..من که از خدا می خوام..

نگاهمو چرخوندم سمت پری و امیر که کنار هم نشسته بودن و حرف می زدن..
برق

1400/05/21 15:23

عشق و تو چشمای هر دوشون می دیدم..

آخر شب وقتی همراه بی بی برگشتم خونه بهش شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم..
تا نزدیکای صبح با آرشام حرف زدم..از ارزوهام براش گفتم..از شب عروسی خودمون..از اون شب رویایی تو کلبه ..از حرفامون کنار دریا و غروب افتابی که هر دو شاهدش بودیم..
درسته جسمش و کنارم نداشتم ولی حضورش و هر شب حس می کردم..می دیدم بالا سرم نشسته و با لبخند همیشگیش زل زده بهم..
و من تا زمانی که چشمام گرم خواب بشه خیره میشم تو چشمای جذاب و خواستنیش که واسه م مملو از ارامش ِ ..

و درست زمانی که می خوام چشمام و ببندم زیر لب بهش شب بخیر میگم..
به تنها کسی که قلبم به عشق اون تو سینه می تپید..
کسی که با هر نفس می تونم ببینمش..
آرشام با من بود..تو هر ثانیه از زندگیم..
همیشه و همه جا اونو کنار خودم حس می کردم..

*************************
پری _ دلی این تن بمیره..مرگ من..بابا چی میشه تو َم بیای آخه؟..
پرونده ها رو گذاشتم تو کشوی کنار میزم و درش و بستم..
کم کم داشتم از دستش کلافه می شدم..

- پری گفتم نه یعنی نه نمی فهمم این همه اصرار واسه چیه؟..
-- د ِ آخه من واسه خودت میگم بس که چسبیدی تو اون دخمه داری خُل میشی..
اینا رو با لحن شوخی می گفت ولی من حال و حوصله نداشتم..
نشستم رو صندلی و مثلا با خودکار و کاغذی که رو میزم بود خودم و سرگرم کردم تا بی خیالم شه ..........
دستاشوگذاشت رو میز و صدای ملتمسانه ش تو گوشم پیچید..

-- دلی من تو رو مثل خواهرم می دونم..خودتم اینو می دونی ..وقتی میگم تو َم با ما بیا به این خاطره که دوست دارم خواهرمم کنارم باشه..به خدا اگه نیای دلمو می شکنی..
پوفی کردم و خودکار و انداختم رو کاغذ..
نخیر انگار دست بردار نیست..به هر طریقی می خواد راضیم کنه..

- خانواده ی نامزدت تو و مادرت و دعوت کردن من دیگه واسه چی بیام؟..
-- اولا بی بی هم هست..دوما مهنازجون تاکید کرد تو هم بیای..
- لابد تو بهش گفتی دیگه، ازت بعید نیست..

با همون لبخند شیطونش یه چشمک ریز تحویلم داد و گفت: حــــالا..
- حالا و مرض..می شناسمت خب..آبرو واسه م نذاشتی..
-- من چکار به ابروی تو دارم؟!..خود مهناز جون از خداش بود.. اصلا انگار حرف دلش و زده باشم تا اسمت و اوردم با ذوق قبول کرد..
- حتما بیچاره تو رودروایسی مونده..
-- تو چکار به اونش داری؟..فقط بگو میام و تمام..
- نمیام وسلام..
-- دلی خیلی یه دنده ای ..مرغت در همه حال یه پا داره ..
لبامو جمع کردم..
- برو سر کارت رئیس ببینه اینجایی بد میشه ها..

یه جور خاصی نگام کرد..
پر از گله و ناراحتی..
-- دلی به خداوندی خدا اگه باهام به این مهمونی نیای دیگه نه من نه تو..فکر می کردم انقدری پیشت ارزش دارم که اگه خواسته ای ازت داشتم

1400/05/21 15:23

قبول کنی..

روش و برگردوند و قدم ِ اول و به دوم برنداشته بود که از رو صندلیم بلند شدم و صداش زدم..
پشت به من ایستاد..
- چته پری؟..منظور منو خوب متوجه نشدی وگرنه........
برگشت و نگام کرد..

-- به قرآن هیچ *** بهتر از من درکت نمی کنه..1 روز و2 روز نیست که می شناسمت ولی نمی دونم چرا گاهی اوقات تا این حد نسبت بهم بی اعتماد میشی..
- چرا شلوغش می کنی پری؟..اصلا بحث اعتماد و این حرفا نیست..
-- حرف من همینه دلی یا تا اخر این مراسم کنارم باش و تنهام نذار یا از همین الان میرم رد کارم و دیگه هم دور و برت پیدام نمیشه..
- چرا اصرار می کنی؟.......
-- اصرار نکردم..خواهش کردم..ولی تو قبول نکردی..

طاقت این نگاه و لحن دلخور و پر گلایه رو از جانب بهترین دوستم نداشتم..
پری برای من از خواهرمم عزیزتر بود..کسی که تو روزای تنهاییم کنارم موند و در همه حال پشتمو خالی نکرد..
پس چرا حالا که اون می خواد کنارش باشم وتنهاش نذارم اینطور جوابش و میدم؟!..

-- قبول می کنی دلی؟..
زل زدم تو چشماش..سرمو که به نشونه ی مثبت تکون دادم با ذوق اومد سمتم و از اونور ِ میز خم شد صورتمو بوسید..
با اخم به شوخی پسش زدم ..
-د ِ چه کاریه دختر خودتو کنترل کن..
-- وای نمی دونی چقدر خوشحالم کردی .. توقع نداشتم قبول کنی..یعنی کلا ناامید شده بودم ازت..
- دوستی به درد همین موقع ها می خوره..یه روز تو رفاقت و در حقم تموم کردی حالا هم نوبت منه......
چشماش از خوشحالی برق می زد..
حالش و درک می کردم..منم این روزا رو گذرونده بودم..
درسته پر از تشویش و اضطراب بود اما..
با وجود عشق ترس کمتر حس می شد و در کنارش شاهد هیجانی بودم که برام قابل وصف نبود..
ای کاش بر می گشتم به اون روزا..
هر چند سختی های زیادی رو متحمل شدم..
اما لااقل عشقم و کنار خودم داشتم..

اگه امید و تو زندگیم نداشتم تا الان منم زیر خروارها خاک خوابیده بودم..
اما انتظار و حسی که با وجودش قلبم و گرم می کرد باعث می شد امید و تو جای جای ِ زندگیم حس کنم ..
از این بابت خدا رو شکر می کردم..
*******************************
هر 4 نفر از ماشین پری پیاده شدیم..نگاهمو یه دور کامل اطرافم چرخوندم..
چراغای پایه بلند و سفید کنار یه راهه سنگلاخی وباریک تا جلوی ساختمون ردیف نصب شده بودن و با وجود اونا باغ کاملا زیبا و چشمگیر به نظر می رسید..
و درست روبه روی ما ساختمونی با نمای سفید و پنجره های شکلاتی که زیر نور مستقیم چراغای باغ واقعا می تونستم بگم جلوه ی خاص و منحصر به فردی داشت..

آخر از همه به سمت در ورودی حرکت کردم..مهناز خانم همراه امیر به استقبالمون اومدن ..
بعد از روبوسی و سلام و احوال پرسی با مهناز خانم رو به امیر کاملا سرسنگین فقط سلام کردم

1400/05/21 15:23

که اونم متین و اروم جوابم و داد..
هنوزم وقتی نگاهش بهم می افتاد زیاد از حد رو صورتم خیره می شد..سعی می کردم خودمو بزنم به اون راه و کاملا بی تفاوت باشم..

سبک و تزئین داخل ساختمون کاملا فانتزی و مدرن بود..
همه چیز شیک و جذاب..
یه سالن بزرگ سمت راست که مهناز خانم به اون سمت راهنماییمون کرد..
یه دست مبل و یه دست کامل صندلی که هر دو با رنگ های سفید و دودی ست شده بودن..
پرده های شیک ولی در عین حال ساده، ترکیبی از رنگ های نقره ای وسفید و دودی..
در کل دکور داخلی خونشون به نظرم جالب اومد..
روی مبل کنار پری نشستم که امیر هم اونطرف پری رو یه مبل تک نفره نشست..

2 تا خدمتکار مشغول پذیرایی شدن..نمی دونم چرا ولی حس می کردم مهناز خانم یه جورایی حال و روزش خوب نیست..
مرتب با دستپاچگی جواب لیلی جون و بی بی رو می داد..
امیر هم که کلا ساکت بود..

1 ساعت که گذشت دیدم نمی تونم این فضا رو تحمل کنم..اینجور مواقع که معذب می شدم احساس خفگی بهم دست می داد..
نمی دونم چم شده بود ولی احساس راحتی نمی کردم..

با یه ببخشید از جام بلند شدم و زیر نگاهه سنگین بقیه از سالن زدم بیرون..
یه نفس عمیق کشیدم و کنار ِ یه ستون ایستادم..
بعد از چند لحظه پری همراه امیر اومد و کنارم ایستاد..

پری_ حالت خوب نیست دلی؟..
می دونستم رنگم پریده..
- خوبم نگران نباش..
امیر جلوم ایستاد و اروم گفت: ولی رنگتون پریده..بهتره اینجا بشینید..
و یه صندلی از پشت میز کنار ستون برداشت و گذاشت جلوم ..
با تشکر زیر لبی نشستم و به صورتم دست کشیدم..
احساس گرمای شدیدی می کردم..دوست داشتم برم تو باغ تا هوای تازه بخورم..ولی با وجود امیر واسه بیان کردنش معذب بودم..
هرچی نباشه خونه ی مردمه همینجوری پاشم برم بیرون که نمیشه..

پری - دلی بریم این اطراف یه کم قدم بزنیم، شاید حالتم بهتر شد..
از خدا خواسته قبول کردم..
باز راه برم بهتره تا یه جا بی حرکت بشینم اونم با وجود نگاه های گاه و بی گاهه امیر..

امیر پشت سرمون بود و گه گاه با پری حرف می زد..یه وقتایی حس می کردم پسر خجول و سر به زیری ِ اما به هیچ وجه معنی اون نگاه های خیره ش و درک نمی کردم..

داشتم به تابلوهایی که رو دیوار نصب شده بود نگاه می کردم..اونطرف سالن یه محیط باز بود همراه با یه شومینه ی فانتزی که انگار محض دکور گذاشته بودنش اونجا و بالای شومینه یه تابلوی نسبتا بزرگ نصب شده بود..نمایی از غروب افتاب..
و روی شومینه قاب عکسای کوچیک و بزرگی کنار هم چیده شده بود..
انگار که عکسای خانوادگیشون بود..

پری رو به امیر کرد و با لبخند پرسید: تو هم توی این عکسا هستی؟..
امیر با لبخند سرشو تکون داد و به یکی از عکسا اشاره کرد..
--

1400/05/21 15:23

اینو وقتی نوجوون بودم انداختم..اینجا هم کم سن وسال تر بودم..

پری به یکی از عکسا اشاره کرد که دو تا پسربچه کنار هم ایستاده بودن و اونی که قدش کمی بلندتر بود دستش و انداخته بود رو شونه ی اون یکی وهر دو با لبخند تو دوربین نگاه می کردن..
پری _ این دو تا کین؟.... و با مکث به امیر نگاه کرد و ادامه داد: یکیشون که خیلی به عکس نوجوونیات شبیهه..
امیر نیم نگاهی به من و پری انداخت و لبخند زد..

-- اونی که کوچیکتر ِ خودمم..اونی هم که دستش و انداخته دور گردنم برادرم آرتامه..این عکس برای ما خیلی عزیزه..مخصوصا برای آرتام ..
پری _ از مهنازجون در مورد برادرت شنیدم..راستی امشب ندیدمش ..

احساس کردم با این حرف ِ پری حالت صورت امیر گرفته شد..
از گوشه ی چشم نگاهه کوتاهی به من انداخت ..
لبخند زد ولی مصلحتی بودنش کاملا مشخص بود..

-- یکی از دوستاش دچار مشکل شده بود باید می رفت..گفت خودش و می رسونه....راستی بریم باغ و هم بهتون نشون بدم مطمئنا خوشتون میاد..
پری با روی باز قبول کرد..من که از اولم قصدم همین بود اروم دنبالشون راه افتادم..
اونا جلو می رفتن و من پشت سرشون ..

ناخواسته داشتم به حرفای امیر فکر می کردم..
وقتی اسم آرتام می اومد خیلی راحت متوجه می شدم که میره تو خودش..
تو حیاط داشتیم قدم می زدیم و امیر و پری َم با هم حرف می زدن..
دیگه داشت حوصله م سر می رفت..دوست داشتم تنها باشم ..
خواستم بهشون بگم که همون موقع موبایل امیر زنگ خورد..

گوشیش و از تو جیبش در اورد و جواب داد..
-- الو...........
نگاهش و بین من و پری چرخوند و سرش و زیر انداخت و با یه ببخشید ازمون فاصله گرفت..
پشتش به من بود ولی صداشو تا حدی می شنیدم..

-- آرتام هیچ معلوم هست کجایی؟....چی؟!....آخه.....به مامان گفتی؟..اره.......کی کارت تموم میشه؟..می خوای منم بیام؟....باشه..فعلا..........
من و پری تموم مدت مثلا خودمون و سرگرم ِ گلا نشون می دادیم..
دستمو نوازشگرانه روی یکی از گلهای سرخ و خوشبوی تو باغچه کشیدم..
ناخداگاه لبخند زدم..چه حس خوبی بود........

صدای امیر و شنیدم..پشت سرم بود و درست کنار پری....
-- از گلا خوشتون میاد؟..
برگشتم و نگاهش کردم..چشماش تو تاریکی ِ شب و زیر نور کمرنگ چراغا تیره تر به نظر می رسید..

به جای من پری با لبخند جوابش و داد: اوف چه جورم..گلای تو باغچه مون و که دیدی؟....
امیر سرشو تکون داد و پری ادامه داد: تمومش کار دلی ِ .. مامان اول مخالف بود می گفت اذیت میشی ولی کی حریفش می شد؟.....
و به شوخی بهم چشمک زد: خواهر خودمه دیگه..

با لبخند کمرنگی سرم و زیر انداختم..
امیر رو به پری گفت: از چه گلی بیشتر از همه خوشت میاد؟..
پری هم با علاقه ی خاصی اروم گفت: نرگس..
امیر با

1400/05/21 15:23

لبخند سرش و کمی رو به پری خم کرد و آهسته زمزمه کرد: پس از این نظر سلیقه هامون مثل همه .. البته من از یاسم خیلی خوشم میاد..

و به من نگاه کرد .. نگاهش هر چند کوتاه بود ولی با اوردن اسم گل یاس و نگاهی که از روی پری به سمت من کشید باعث تعجبم شد..
منظورش از اون نگاه چی بود؟!..
شایدم منظوری نداشت..
اما..

همون لحظه یه اس ام اس واسه ش اومد..بعد از خوندنش با یه معذرت خواهی ِ کوتاه ازمون فاصله گرفت و به سرعت رفت تو ساختمون..
پری رو به من با تعجب گفت: امیر چش شد یهو؟..
شونه م و انداختم بالا ..
- تو زنشی از من می پرسی؟..
چپ چپ نگام کرد..

خواستم قدم بزنم..پری هم پشت سرم اومد..
پری _ از اینجا خیلی خوشم امده..هر جا رو نگاه می کنی گل و درخته..چی می شد اگه یه بید مجنونم اون سمت که فقط چمنکاری شده داشتن و زیرش یه دست میز و صندلی فر فورژه می ذاشتن وای تابستونا معرکه ست که بشینی اونجا و هندونه بخوری..

- حالا که عروسشون شدی خیلی خوبم تز میدی به امیر بگی سریع واسه ت ردیفش می کنه..
پری_ نه بابا میز و صندلیش جور شه درخت بیدش و از کجا بیاریم؟..
- دغدغه ی تو الان همینه؟..

خندید و خواست جوابمو بده که یه دفعه از حرکت ایستادم..مات و مبهوت رو به رومو نگاه می کردم..
پری_ دلی جن دیدی؟!..دلی با تو َ م......
راه افتادم سمتش..
پری با تردید کنارم اومد..مسیر نگاهم و دنبال کرد..

پری- اولالا اینجا رو باش چقدر گل ..همه هم یاس..
روبه روشون ایستادم..گل های یاسی که مثل پیچک سراسر دیوار باغ رو پوشونده بود..
محشر بودن..
بوی عطر یاس مشامم و نوازش داد..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..
پری_ اینا از مام بیشتر گل یاس دارن..دلی نیگا چه خوشگل رو دیوار پیچ خوردن ..

سر انگشتم و اروم کشیدم روشون..
لمس کردنشونم بهم حس خوبی می داد..یه حس عجیب..عاشقشون بودم..
پری _ بهتره برگردیم زشته این همه وقت زدیم بیرون..

با پری موافق بودم..
ولی نمی دونم چرا نمی تونستم از این گلا دل بکنم..
تا وقتی که از اونجا دور نشدیم همه ش بر می گشتم و نگاهشون می کردم..
هر کی که اینا رو کاشته واقعا تو کارش مهارت داشته..
چقدر دوست داشتم همونجا بمونم..
****************************************
چیزی تا عقد پری و امیر نمونده بود..امروز واسه خرید رفتن که طبق معمول پری کلی اصرار کرد باهاشون برم ولی اینبار دیگه نتونست قانعم کنه..
بهتر بود با هم تنها باشن و منم اگه باهاشون می رفتم تا اخر خرید حس می کردم بینشون فقط یه مزاحمم ..

مثل روزای دیگه که عصرا می نشستم و رو داستانم کار می کردم امروزم مشغول بودم که صدای پری رو از بیرون شنیدم..
عینکم و از رو چشمام برداشتم و اماده شدم تا بدون اجازه در و باز کنه و بیاد تو..
که

1400/05/21 15:23

البته زیادم منتظرم نذاشت ..
در با شتاب باز شد و پری شاد و سرحال اومد تو اتاق..
دستاش پر شده بود از پاکت خرید و بسته های کوچیک و بزرگ..

از پشت میزم بلند شدم و رفتم طرفش..
- چه خبرا؟ خوش گذشت؟..
اومد جلو و صورتمو بوسید..

-- معرکه بود دختر نمی دونی چقدر راه رفتیم دیگه پاساژ و مغازه ای نبود که زیرپا نذاشته باشیم..
خریداش و گذاشت رو تخت و خودشو هم کنارشون پرت کرد ..
-- وای هلاک شدم به خدا..
- چیزی می خوری بیارم؟..
-- نه اتفاقا بی بی هم می خواست برام میوه و شربت بیاره گفتم نمی خورم بیرون با امیر یه چیزی خوردم دیگه اشتها ندارم..

کنارش نشستم و خریداشو مرتب کردم..
یه دفعه صاف نشست و با هیجان ِ خاصی گفت: دلــــی امروز بالاخره دیدمش..
- کیو؟!..
-- داداش ِ امیر و دیگه..امروز اتفاقی تو یکی از پاساژا دیدیمش..
بی تفاوت شونه م وانداختم بالا..
- خوش به حالت..چشم روشنی می خوای؟..
-- اِ مسخره زدی تو ذوقم..
- دیدن برادرشوهرت باعث شده ذوق کنی؟..
-- نه دیوونه این چه حرفیه؟..اخه تا حالا ندیده بودمش واسه همین..وای دلی جا برادری خیلی جذابه..

پاکتا رو کنار هم چیدم پایین تخت ..
-- ول کن اینارو یه دقیقه به من گوش کن..
- گوشم با تو ِ..
--د ِ نیست دیگه، از کی تا حالا دارم حرف می زنم حواست و دادی به خریدای من..
- بدکاری ِ برات مرتبشون کردم؟..خودت که شلخته ای یکی مثل من باید جمع و جورشون کنه..
-- خب حالا بی خیال این حرفا داشتم از آرتام برات می گفتم.......
- آرتام به من چه؟!..
-- دلی همت کردی امروز بزنی تو حال ِ منا....آهان تا یادم نرفته اینو بگم قراره سفره ی عقدم و تو تزئین کنی..

با تعجب نگاهش کردم..
- چی میگی تو؟!..حالت خوبه؟!..
-- به مرحمت شما..
- مسخره هیچ می فهمی چی میگی؟!..به لیلی جون گفتی؟!..
-- آره بابا همه می دونن..مشکلش چیه؟..

مشکلش این بود که همه می گفتن من یه زن بیوه م..
حضورم تو اینجورمراسم ها شگون نداره..
یه مشت باورهای غلط که هر کی رسیده به خورد یکی دیگه داده و همه قبولش داشتن..

پری منظورمو از تو نگاهم فهمید..
چیز جدیدی نبود شده وِرد ِ زبون ِ این و اون..
هیچ وقت قبول نکردم که یه بیوه م..ولی حرف مردم یه چیز دیگه ست..
پری خواهرم بود..اون برام با بقیه فرق داشت..

دستمو گرفت و دوستانه تو دستش به ارومی فشرد..
-- دلی بس کن اصل کاری من و مامانمیم که دوست داریم تو اینکارو بکنی..باور کن روزی نیست که مامان تو خونه اسمتو نیاره و نگه که چقدر دوست داره....
و با خنده ادامه داد: می دونی که مامی ِ من زن روشنفکری ِ به همین اسونی خرافات روش تاثیر نمیذاره..

سرمو زیر انداختم..نمی دونم چرا ولی تو چشمام اشک نشسته بود..جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم..
و تا حدی موفق هم

1400/05/21 15:23

شدم..

پری _ قبول می کنی؟..به خاطر من....
- ولی..پری مردم که.............
-- به مردم چکار داری؟..عروس منم که میگم فقط تو....
-پس امیر چی؟..مادرشوهرت....
-- اونا هم در جریانن نگران نباش مهنازجون که از خداش ِ ..تو این مدت ِ کم بدجور خودت و تو دلش جا کردی....حالا قبوله؟..

سکوت کردم..
-- نکنه باید زیر لفظی بدم؟..
با لبخند سرمو بلند کردم..
--آهان حالا شد..پس خودت و اماده کن هر چی ایده ی خوشگل و شیک داری رو کن که می خوام واسه ابجیت سنگ ِ تموم بذاری..
تو گلوم بغض نشسته بود می ترسیدم حرف بزنم و بترکه..
از پری ممنون بودم که اینهمه بهم توجه می کنه..
همینطور از لیلی جون که تموم مدت مادرانه بهم محبت کرد..
بی بی که شده بود همه کسم..مادرم..پدرم..سنگ صبورم..
چه شبهایی که سرم و رو زانوهاش نذاشتم و زیر سایه ی دستای پر مهرش اشک نریختم..
دلداریم می داد..
بهم می گفت صبور باشم..

با دلی پر از غصه پری رو بغل کردم و سر روی شونه ش گذاشتم..
هق هقم و تو آغوش مهربونش سر دادم و بغضمو خالی کردم..
پر بودم..پر از غم..پر از حسرت..پر از حس تلخ و عذاب اور تنهایی..
پری اروم پشتم و نوازش کرد ..
چقدر به این سکوت بینمون نیاز داشتم..

*************************
مهناز خانم_ دخترم هر چی که لازم داری رو لیست کن بده آرتام برات تهیه کنه..
با لبخندی از روی خجالت سرمو زیر انداختم..
- شرمنده م نمی خواستم مزاحمتون بشم ولی پری خیلی اصرار کرد..نتونستم حریفش بشم..

با لبخند دستمو گرفت..سرمو بلند کردم و نرم تو چشماش خیره شدم..
-- دیگه این حرف و نزن دخترم..مزاحم چیه تو هم برای ما عزیزی..پری خیلی دوستت داره مثل خواهرش می مونی .. بارها خودش گفته پس دیگه این حرف و نزن که ناراحت میشم..
و به اتاقی که پشت سرم بود اشاره کرد و گفت: این اتاق فکر می کنم واسه عقد مناسب باشه..هم بزرگه و هم اینکه جا واسه مهمونا هست..نظر تو چیه دخترم؟..

نگاهی اجمالی دور تا دور اتاق انداختم..
- به نظر منم مناسبه..هر طور خودتون صلاح بدونید..
--پیر شی عزیزم پس تا تو لیست و اماده می کنی برم ببینم این پسر باز کجا غیبش زده..

از اتاق که بیرون رفت من موندم و کاغذ و قلمی که تو دستام اماده نگه داشته بودم تا لوازمی که احتیاج بود و روش بنویسم..
تا حالا از این کارا نکرده بودم واسه همین از تو بعضی سایتا یه سری اطلاعات گرفته بودم..
چند متر تور نقره ای و طلایی..
ساتن سفید و شکلاتی..
بادکنک های سفید و نقره ای..
و چندتا چیز دیگه که باید با سفره و وسایلش ست می کردم..
امیدوار بودم که بتونم از پسش بر بیام ..

لیست که کامل شد از اتاق رفتم بیرون..دنبال مهنازخانم می گشتم ولی توسالن پیداش نکردم..
رو به یکی از خدمه ها سراغش و گرفتم که گفت رفته

1400/05/21 15:23

تو باغ.....

تو درگاه رخ به رخ شدیم..
- وای ببخشید..داشتم دنبالتون می گشتم تا لیست و بهتون بدم..
-- تو باغ بودم دخترم آرتام تو ماشینه عجله داره، بده تا نرفته ببرم بدم بهش..

کاغذ و دادم دستش اونم با لبخند از در رفت بیرون..
برگشتم تو اتاق و به کمک یکی از خدمه ها مشغول جا به جایی اسباب و اثاثیه های تو اتاق شدیم..
تقریبا 1ساعت و نیم گذشته بود..
خدمتکار از اتاق رفت بیرون درم پشت سرش نبست..
حسابی مشغول بودم .. دستم به تابلوهای رو دیوار بند بود که داشتم یکی یکی برشون می داشتم تا جاشون بادکنک و تور بزنم..

با پشت دست عرق روی پیشونیم و پاک کرد..حسابی خسته شده بودم..
مهنازخانم هر چند دقیقه یک بار بهم سر می زد و بنده خدا همه جوره ازم پذیرایی می کرد..
زن خونگرم و ارومی بود..

دست به کمر داشتم اطرافم و نگاه می کردم که توی همون لحظه یه چیزی و رو خودم حس کردم..مثل..سنگینی یک نگاه..
برام عجیب بود..کسی که تو اتاق نیست..
سرمو چرخوندم سمت در..اما اونجام کسی نبود..
ضربان قلبم و عادی حس نمی کردم....
یهو چم شد؟!..
نفس حبس شده م و عمیق بیرون دادم و راه افتادم سمت در..

تا خواستم سرم و ببرم بیرون خدمتکار عین جن جلوم ظاهر شد..
با ترس جیغ خفیفی کشیدم و پریدم عقب..
اون بنده خدام بدتر از من رنگش پریده بود..

-- بـ..ببخشید خانم نمی دونستم اینجا وایسادین..
- اشکال نداره تو رو هم ترسوندم..
به صورتش دست کشید..
نگام به پاکتای توی دستش افتاد..

- اینا چیه؟..
--آهان اینا رو آقا دادن گفتند بدمشون به شما..اتفاقا تا پشت درم اومدن ولی نمی دونم چی شد یه دفعه برگشتن دادن دست من..
- باشه ممنون..
-- خانم باشم یا برم؟..
- نه نصب کردنشون کاری نداره..فقط بادکنکا رو باید باد کنیم که اینکارو میذارم آخر سر ..
--پس من برم به خانم کمک کنم..

بعد از رفتنش چرخیدم سمت اتاق و یه نفس عمیق کشیدم..وای خدا هنوزم قلبم تندتند می زنه..
پاکتا رو یکی یکی خالی کردم کف اتاق..
همه رو گرفته بود..با دیدن ساتن سفید و شکلاتی ناخداگاه رو لبام لبخند نشست ..
روشون دست کشیدم..نرم ولطیف بود..

تو دلم برای عزیزترین دوستم ارزوی خوشبختی کردم..
خدایا عشق رو تو هر ثانیه از زندگیشون ..و مهربونی و محبتو تو دلای عاشقشون حفظ کن ..
لوازم و کنارهم گذاشتم ..

یه پاکت کوچیک بینشون بود..توشو نگاه کردم و با لبخند سرش و کج کردم ..
دو تا قلب اکلیلی قرمز و خوشگل افتاد تو دستم..
زیر نور لوستر می درخشیدند..
خواستم پاکت و بذارم کنار ولی..ناخداگاه به بینیم نزدیک کردم..
بوی خوبی می داد..
با تعجب قلبا رو بو کردم..
خدایا..
بوی عطر..
بوی..
بوی یاس..

چند بار پشت سر هم بو کشیدم..
نه اشتباه نمی کنم..
هیچ کدوم از لوازم این

1400/05/21 15:23

بو رو نمی داد..فقط همین دوتا قلب قرمز و درخشان..

حس می کردم سر انگشتام سر شده..
چرا دستام می لرزید؟!..
قلبم دیوانه وار تو سینه م می تپید..
چرا فقط این دوتا قلب باید بوی عطر بده؟..اونم عطر یاس..

شتابزده از جام بلند شدم و رفتم سمت در..
رو به یکی از خدمه ها که تو دستش چندتا ملحفه ی تا شده داشت پرسیدم: ببخشید.. اقا آرتام کجا هستند؟..
-- نمی دونم خانم شاید تو باغ باشن..

زیر لب ازش تشکر کردم و رفتم سمت در..
به همون خدمتکاری بر خوردم که تو جا به جایی اثاثیه کمکم کرد..
با دیدنم لبخند زد..

-- به چیزی نیاز دارید خانم؟..
- نه نه..فقط..
-- فقط چی خانم؟..هر چی می خواین بگید براتون میارم..
-آرتام..یعنی اقا آرتام کجاست؟..باهاشون یه کار فوری داشتم..

با تعجب نگام کرد..
-- آقا همین الان از ویلا رفتن بیرون..
- کجا؟....
تعجبش با این سوال بیشتر شد..
- منظورم اینه که کجا رفتن؟..آخه کارم خیلی مهمه..
-- نمی دونم خانم..ایشون هیچ وقت برای انجام کاری به کسی توضیح نمیدن..من که یه خدمتکار ساده م خانم..

باناامیدی نفسم و فوت کردم بیرون وسرمو تکون دادم..
- باشه ..بازم ممنون..
--خواهش می کنم..

از کنارم رد شد ولی مرتب بر می گشت و نگام می کرد..
لابد فکر کرده خل شدم دارم اینجوری دنبال رئیسش می گردم..
دست خودم نبود..یه حسی داشتم..
بعد از 5 سال برای اولین بار بود که قلبم اینطور خودشو محکم به سینه م می کوبید..
باید یه دلیلی داشته باشه..

به قلبای توی دستم نگاه کردم..
دومرتبه بوشون کردم..
این بوی ِ آشنا ..
همراه با یه حس ِ آشنا..
خدایا .....................

******************************
مهمونای درجه 1 عروس و داماد تو اتاق نشسته بودن..
داماد همراه عاقد بیرون بود..

کلاه شنل پری رو مرتب کردم و آهسته زیر گوشش تبریک گفتم..
خواستم از کنارش رد شم که دستم و گرفت..لبه ی کلاهش و یه کم بالا داد و نگام کرد..

اروم گفت: کجا میری؟..
آهسته تر ازخودش جوابش و دادم: میرم بیرون..الان عاقد میاد..
-- خب بیاد چکار به عاقد داری همینجا باش..
-پری زشته ول کن دستمو..
-- چی چی رو زشته می خوام خواهرم تو مراسم عقد کنارم باشه این کجاش زشته؟..

لیلی جون _ چی شده دلارام جون؟..
- از پری بپرسید دستمو گرفته میگه تو اتاق عقد بمون..
-- خب دخترم بمون مگه چی میشه؟..
- لیلی جون شما دیگه چرا؟!..یه نگاه به مهمونا بندازید می بینید چطور دارن نگام می کنن..من اینجا نباشم بهتره..حرف و سخنشم کمتره..

پری_ لازم نکرده..هر کی هر چی می خواد بگه بهت گفتم که واسه م مهم نیست..
- پری الان وقت لجبازی نیست..بمونم اذیت میشم طاقت این نگاه ها رو ندارم بذار برم بیرون..

لحنم رنگ التماس به خودش گرفته بود..
لیلی جون متوجهه حال خرابم شد..

لیلی جون_

1400/05/21 15:23

پری بذار خودش تصمیم بگیره..
پری_ چی میگی مامان؟..مگه ما واسه مردم داریم زندگی می کنیم؟..اگه دلی بره بیرون یعنی مهر تایید زده رو تموم باورهای غلطشون..غیر از اینه؟..

- من حرفاشون و قبول ندارم این چه حرفیه پری؟..فقط خودمو می شناسم می دونم بمونم زیر این همه نگاهه خیره و سنگین بالاخره طاقتمو از دست میدم و اشکم درمیاد..تو اینو می خوای؟..

تو سکوت فقط نگام کرد..
لیلی جون _ دخترم عاقد بیرون منتظره خانما دارن حاضر میشن حاج آقا بیاد تو..پری کلاهت و درست کن زشته مادر..

با لبخند تو چشمای خوشگلش نگاه کردم که برق اشک به وضوح درش دیده می شد..
کلاهش ومرتب کردم و زیر گوشش اروم گفتم: برات بهترینا رو ارزو می کنم خواهرم..لیاقت خوشبختی رو داری به پاس تموم خوبی هایی که در حقم کردی هر چی تو زندگیت از خدا می خوای بهت بده..ازت ممنونم پری..

با بغض اب دهنم و قورت دادم..
سنگین تر شد..
لبمو گزیدم و از بین مهمونا رد شدم..
به محض اینکه پام به بیرون ازاتاق رسید دویدم سمت باغ..
بیرون خلوت بود..

وقتی داشتم می اومدم بیرون صدای بی بی رو شنیدم ولی بی توجه فقط قدمامو تندتر بر می داشتم..
رفتم همون سمتی که اون شب با امیر و پری ایستاده بودیم و گلا رو تماشا می کردیم..
کنار باغچه دامن لباسم و جمع کردم و نشستم..

دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بغضم شکست..
مهمونا تو ویلا دست می زدن و سوت می کشیدن..هلهله و شادی سر داده بودن ..
و من با دلی پر از غم هنوزم تو تنهایی هام اسیر بودم..
خدایا صبرم و بیشتر کن..
خدایا یه راه چاره نشونم بده..

کجا دنبالش بگردم؟..
توی این مدت چه کارایی که برای پیدا کردنش نکردم..
خودش قبل از رفتن بهم گفت کارای فروش اموالش و سپرده دست وکیلش و حتی سهام کارخونه ش و هم فروخته به شرکاش..
با وجود این اتفاقات نه خونه ای بود تا به امید اینکه اونجا باشه برم پیشش و نه کسی رو می شناختم که سراغش و ازش بگیرم..
تمومش خلاصه می شد به یه قبرستون قدیمی تو یکی از روستاهای شمال و یه سنگ قبر که اسم آرشام تهرانی روش حک شده بود..
و من حتی یکبار نرفتم تا ببینمش..

حتی یک بار حس نکردم که ارشام ِ من اونجا زیر خروارها خاک مدفون شده ..
اگه هنوز نفسم میاد و میره به خاطر اینه که مرگش و باور نکردم....
می دونم ارشام ِ من نمرده..
آرشام اهل نامردی نبود..
ادمی نبود که به راحتی بزنه زیر قولش..

آرشام با تموم مردایی که به عمرم دیده بودم و می شناختم فرق داشت..اون یه ادم معمولی نبود..
همه چیزش خاص بود..
غرورش ستودنی بود..
حتی وقتی بهم ابراز عشق کرد بازم نذاشت ذره ای از غرورش کم بشه..
چنین ادمی لایق خاک نیست..

خدایا جهنم و دارم به چشم می بینم..
هرروز..
هر

1400/05/21 15:23

شب..
خدایا بهم امید دادی..با اینکه 2 بار خواب دیدم آرشام ترکم کرده ولی بازم رفتنش وقبول نکردم..

کجا رو داشتم که دنبالش بگردم؟..
همیشه سرگردونم..هنوزم هستم..
هیچ وقت تو آرامش روزم و به شب نرسوندم..
تا اومدم مزه ی شیرین خوشبختی رو بچشم تلخی روزگار بهم فهموند عمر ِ لحظات خوش خیلی خیلی کوتاهه..
من قدرش و ندونستم..گذاشتم بره..
باهاش خداحافظی کردم..

دلم می گفت جلوشو بگیر نذار بره..
اینبار عقلمم بهم نهیب زد تا به ندای قلبم گوش کنم ولی نکردم..آرشام سرسخت تر از این حرفا بود..

به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته اونجا نشستم و دارم با خدا درد و دل می کنم..
از رو زمین بلند شدم و دامن لباسم و تکون دادم..یه شال حریر خاکستری انداخته بودم رو سرم که همرنگ لباسم بود..
بی حوصله مرتبش کردم....

تو همون حالت که داشتم اشکامو پاک می کردم یاد گل های یاسی افتادم که اون شب با پری پیداشون کردیم ..

قدمامو به همون سمت برداشتم..از داخل صدای موزیک می اومد ..
فارغ از دنیای اطراف فقط دوست داشتم برم همونجایی که اون شب حاضر نبودم هیچ جوری ازش دل بکنم..

هنوز چند قدم بهشون فاصله داشتم که با دیدن یک نفر سر جام ایستادم..مردی که پشت به من رو به گلای یاس نشسته بود ..
خواستم بگردم اما..
نمی دونم چرا پاهام به جای اینکه پس بره پیش می رفت..
یه قدم دیگه بهش نزدیک تر شدم..از صدای پاهام متوجهه حضورم شد..
آهسته از جاش بلند شد..
هنوز پشتش به من بود..

دقیق نگاهش کردم..
قامت بلند و کشیده..

کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت..
بوی عطر گل ها مشامم رو نوازش داد..

- ببخشید انگار مزاحمتون شدم..
نباید اینو می گفتم..باید راهم و می کشیدم و از اونجا دور می شدم..
نمی دونم چرا توانایی هیچ کدوم رو در خودم نمی دیدم..
حرکات و رفتارم دست خودم نبود..
انگار بی اراده شده بودم..

دستم و رو شالم گذاشتم..رو همون قسمتی که قلبم دیوانه وار می زد..چه واضح حسش می کردم..
دست راستش مشت شد..محکم فشارش داد و بازش کرد..
ناخداگاه بهش نزدیک شدم..پشت سرش ایستادم..
حتی برای یه لحظه هم بر نگشت ..

خواستم بی تفاوت باشم..با حسی که بهم دست داده بود مقابله کردم و از کنارش رد شدم..
جلوی گل ها ایستادم و با سر انگشت لمسشون کردم..
لبخند کمرنگی نشست رو لبام..

تو حال خودم بودم..انگار چهره ی جذاب آرشام و همراه با همون نگاهه مغرور توی تک تک گلبرگ های این گل ها می دیدم..

زیر لب زمزمه می کردم..
نمی دونم صدام تا چه حد بلند بود..
حواسم به اطرافم نبود..انگار تو باغ خونه ی پری شون ایستادم و به گلای یاسشون نگاه می کنم..

گلایی که با دستای خودم پرورششون دادم....
با مهر و محبت قطرت اب رو اروم به تن لطیف و

1400/05/21 15:23

شکننده شون می پاشیدم..
هیچ وقت نذاشتم ریشه شون خشک بشه..
هر کدوم از اونها همراه با حس انتظار من رشد کرده بودند..
زمزمه کردم:
در لابه لای ابرهای تیره بود
رویای آمدن دوباره ی تو
آن شبی که آسمان گریست...........

اشک تو چشمام نشسته بود..حال وهوای چشمام بارونی بود..خدایا چقدر دلم از غم پر ِ ..

آن شبی که قطره های اشک من
به روی برگ های یاسمن چکید

صدام می لرزید..بغض داشتم..صورتم با قطرات پی در پی اشک خیس شد..

یاسمن شکست
ابر تا صبح نالید
آسمان غروب کرد

اشک هایم خشک شد
چشم هایم کور شد
زندگی سراب شد

یاد روزهایی افتادم که توی هر لحظه ش هزار بار مرگ و به چشم می دیدم..
بدون اون..نفس کشیدن چقدر برام سخت و بی معنا شده بود..

روزها گذشت
یاسمن جوان شد
زندگی شاداب شد
چشم های خسته ام ولی..
به راه جاده های انتظار
تا ابد ماندگار شد
رویای آمدن دوباره ی تو
مونس روزهای همیشه تار شد

چونه م از بغض می لرزید ..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..
دوست داشتم داد بزنم و بغضمو یه جوری خالی کنم..
سر تا پام می لرزید..انگشتای سردمو آروم و با ظرافت روی گلبرگای لطیفشون کشیدم..

آسِمان دگر سیاه نیست
یاسمن آرام خوابید
ابرکم کم ناپدید شد
رویای آمدن دوباره ی تو
انتظار همیشه جاودان دل ها شد

داشتم دق می کردم..خدایا جدایی چقدر سخته..تنهایی تا چه حد درداوره..
مرگ تو یک لحظه اتفاق میافته.. و من روزی هزار بار از درد دوریش دارم جون میدم..

صدای قدم هایی رو از پشت سر شنیدم..تو همون حالت برگشتم..
صورتم خیس از اشک بود..

رو به روم ایستاد..نگاه خروشان و بی قرارم رو تو چشماش دوختم..
دست راستم روی گل های یاس مونده بود..
تنم یخ بست..
گلا تو دستم مشت شد..

کم کم داشتم توانم و از دست می دادم..
همه جا سکوت بود..هیچ صدایی رو نمی شنیدم..
حتی صدای ..
صدای ..

لباش تکون می خورد..انگار داشت صدام می کرد..
دستاش نشست رو بازوهام..داره لمسم می کنه..
دیگه سرد نیست..

با نگرانی نگام می کرد..
دهنش باز و بسته می شد ولی من چیزی نمی شنیدم..فقط نگاهش می کردم..

خواستم لبخند بزنم..
نتونستم..
خواستم دستم و به سمتش دراز کنم و بگم وَهمی یا حقیقت؟!..
اما نتونستم..
خواستم خودمو از دیوار جدا کنم و نزدیکش بشم..
ولی بازم نتونستم..

فقط حس کردم چشمام داره اروم اروم بسته میشه..هیچ حسی تو پاهام نداشتم..
زانوهام تا شد..
قبل از اینکه زمین بخورم دو تا دست قوی و مردونه نگهم داشت..
اما چشمام بسته شد..
هیچ صدایی نمی شنیدم و حالا..
دنیا رو هم پیش ِ چشمام تو سیاهی ِ محض می دیدم..
*********************************
سردی قطرات اب و روی صورتم حس کردم..
نا نداشتم لای چشمامو باز کنم..

-- داره بهوش میاد ..
-- اطرافش و خلوت

1400/05/21 15:23

کنید بذارید نفس بکشه بنده خدا..

اروم چشمامو باز کردم..نور مستقیم خورد تو چشمام..
دومرتبه بستمشون..

--چراغا رو خاموش کنید..بذارید نور اباژور روشن باشه..
دیگه از اون نور خبری نبود..لای چشمامو باز کردم..گیج و منگ نگاهمو اطرافم چرخوندم..

پری کنارم نشسته بود و امیر هم بالا سرم ایستاده بود..
لیلی جون و مهناز خانم با نگرانی پایین تخت ایستاده بودن..
نگام به بی بی افتاد که پایین تخت نشسته بود و دستم و دستش داشت..
چشماش سرخ و متورم بود..انگار که گریه کرده..
به سرم دست کشیدم..

پری _ دلی حالت خوبه؟..
-خوبم..
-- پــــوف دختر نصف عمرمون کردی..خداروشکر فک کردم دستی دستی از دست رفتی..
لیلی جون_ اِ دختر زبونت و گاز بگیر..

سعی کردم به یاد بیارم که چی شد از حال رفتم..
هر لحظه با یاداوری اتفاقاتی که توی باغ افتاد چشمام گشادتر از حد معمول می شد..

بی هوا نشستم..
پری که کنارم بود با ترس تو جاش پرید..امیر دستش و گرفت..
پری _ چته تو سکته م دادی؟!..
- کوش؟!کجاست؟!....
پری_ چی کجاست؟!..
رو به بی بی تند تند گفتم: بی بی خودم دیدمش..به ارواح خاک مادرم دیدمش..توی باغ کنار گلای یاس..بی بی دیدی گفتم اون زنده ست؟..بی بی..........

دستای بی بی رو فشار دادم و رو به امیر با هق هق گفتم:نمی تونید انکارش کنید..من تو باغ شما آرشام و دیدم..حتما جزو مهموناتون بوده..الان کجاست؟..

امیر گرفته و ناراحت نگاهش و به مادرش دوخت..
بعد از اون رو به من اروم گفت: دارید اشتباه می کنید اونی که شما دیدید برادر من آرتامه..

با حالت عصبی دستم و مشت کردم و جوابش و دادم: من اشتباه نمی کنم..من اون نگاه و می شناسم توی این 5 سال باهاش زندگی کردم..اون مردی که جلوم ایستاده بود ارشام بود..شوهر من.. چرا حرفم و باور نمی کنید؟..

-- امیر درست میگه.........
همه ی نگاه ها چرخید سمت در..با دیدنش حیرت زده دهنم باز موند..کم مونده بود قلبم از حرکت بایسته..
خودش بود..
آرشام..

جلو اومد و کنار امیر ایستاد..تازه پی به شباهت بارزشون اونم از نظر چهره بردم..
باورم نمی شد..

اخم داشت..مثل همیشه نگاهش مغرور بود و....سرد..اما چرا؟!..
حس می کردم با نگاهش غریبه م ..
ولی نه..
خودش بود..من مطمئنم.............

زل زد تو چشمام و جدی و مصمم گفت: اسم من آرتامه..آرتام سمایی............
چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون....
باورش برام سخته ..چرا انکار می کرد؟..
هنوز اون نگاهه نگران ....و در عین حال گرم و آشنا جلوی چشمامه..

وقتی داشتم میافتادم منو گرفت..دستاش گرم بود..
نگاهش به من..
نه خدایا غریبه نبود..
پس چرا حالا............

تا به خودم بیام دیدم از اتاق رفته بیرون .. امیر هم پشت سرش رفت و در و بست..
با بسته شدن در تنم لرزید

1400/05/21 15:23