رمان های جدید

611 عضو

نامزدیم..و قراره به زودی ازدواج کنیم..
برگشت ونگام کرد..اروم بود..حتی نگاش اونو کاملا خونسرد نشون می داد....ادامه داد: و من فکر نمی کنم شوخی کردن با همسر اینده م بخواد برای کسی سلب اسایش کنه....
تو صورت بهت زده ی آرتام نگاه کرد.......ولی چون شما از این بابت احساس نارضایتی می کنید و اینجا هم ویلای شماست بهتون قول میدم که دیگه تکرار نشه..اما خب.......
بی هوا دستم و تو دستش گرفت..دستام یخ بست..هنوزم تو شوک بودم..ولی وقتی فرهاد دستام و گرفت دیدم که دست مشت شده ی ارتام چطور محکم و از روی حرص نشست رو اپن..چشماش سرخ و فکش منقبض شده بود..
نگاه تیز و پر از خشمش بین من و فرهاد در رفت و امد بود..........
فرهاد کاملا اروم در حالی که سعی داشت لحنش رمانتیک به نظر برسه تو چشمام زل زد وگفت:دلارام قراره خیلی زود همسرم بشه..بعضی از رفتارام در مقابلش کاملا غیرارادیه..اونم به خاطر عشقی ِ که نسبت بهش توی قلبم دارم.........
دستم و اروم اروم به لباش نزدیک کرد..خودم و کشتم تا جلوی تعجبم وبگیرم می دونستم داره نقش بازی می کنه و دستم و نمی بوسه اما بازم قلبم داشت از جاش کنده می شد..
آرتام و دیدم که چطور به نفس نفس افتاده بود..
چیزی نمونده بود فرهاد پشت دستم و ببوسه که آرتام چشماش و بست و به سرعت رفت سمت در..همچین درو بهم کوبید که با وحشت تو جام پریدم....

دست فرهاد رو هوا خشک شد..صدای بلند در باعث شد اونم چشماش و ببنده..
اروم بازشون کرد و با لبخند رو به من گفت: رفت؟!..
مات و مبهوت زمزمه کردم: تو چکار کردی؟!......
و سریع دستم و از تو حصار انگشتاش کشیدم بیرون....با اخم تند تند گفتم: نباید اینکارو می کردی..اون شوهر منه..فرهاد تو..
دستشو جلوم گرفت..سکوت کردم..
جوشش اشک و تو چشمام حس کردم..

فرهاد_ اول گوش کن ببین چی میگم بعد هر قضاوتی که خواستی درموردم بکنی بکن .. اره..منم تقریبا مطمئن شدم این مرد ارشام ِ.. ولی اینکه دائما داره عقب نشینی می کنه و می خواد با رفتارش نشون بده که ارشام نیست و نمی تونم درک کنم..
تو ازم کمک خواستی..منم گفتم تا اخرش باهاتم..گفتم من و همونطورنگاه کن که می خواستی..مثل برادرت..
اما دلارام ارشام نیاز به یه شوک قوی داره..می خواد نگاش وسرد نشون بده اما نمی تونه..می خواد با رفتارای ضد و نقیضش به همه ثابت کنه که دارن در موردش اشتباه می کنن ولی درست برعکس اون داره اتفاق میافته..
دلارام به من اعتماد کن..آرشام نه حافظه ش و از دست داده و نه هر اتفاق دیگه ای که فکر کنی تو رو فراموش کرده..
من یه پزشکم و ازدید خودم دارم به ارشام نگاه می کنم..اون سالمه فقط احساس می کنم با خودش درگیره..اینکه چرا و دلیلش چیه رو نمی دونم این سر

1400/05/22 18:01

قضیه برای منم مبهمه.......

و اروم تر از قبل ادامه داد: می دونم دوستش داری..می دونم با اینکه می خوای جلوش نقش بازی کنی ولی قلبت این اجازه رو بهت نمیده تا بتونی طبیعی رفتار کنی..
دلارام من حالت و می فهمم و کاملا درک می کنم..تو نمی تونی ناراحتی ارشام و ببینی اما تا کی می خوای بشینی و تماشا کنی؟..
اون بالاخره باید به خودش بیاد..باید دلایلش و نسبت به رفتارایی که از خودش نشون میده رو واسه ت توضیح بده....

از روی صندلی بلند شد و دستاش وگذاشت رو میز..کمی به جلو خم شد ..
محکم و جدی گفت: به من اعتماد کن..نمیذارم دل پاک و مهربونت بشکنه..گفتم هوات و دارم شک نکن که حقیقت و گفتم..

تو چشمای خیس از اشکم خیره شد ..نفسش و بیرون داد و با قدمای کوتاه از اشپزخونه رفت بیرون..
سرم و تو دست گرفتم و چشمام و روی هم فشار دادم..
می خواستم به حرفای فرهاد فکر کنم اما ذهنم پر شده بود از نگاهه گرفته و ناراحت آرتام..
وقتی که فرهاد به قصد بوسیدن دستم وبه لباش نزدیک کرد دیدم که چطور با بی قراری چشماش و بست تا نبینه..
حرفای فرهاد و قبول داشتم ولی کاری که کرد.......
نمی تونم اون نگاهه پر از گلایه رو فراموش کنم..نمی تونم ساده ازش بگذرم..

دستام و به هم فشار دادم و گرفتم جلوی لبام..به سقف اشپزخونه زل زدم ..قطرات اشک از چشمام سر خوردن و روی گونه هام نشستن..
خدایا فقط تو می تونی کمکم کنی..
فقط تو..
******************************
ناهار و بدون آرتام خوردیم..
هنوز برنگشته بود و داشتم از نگرانی میمردم..
امیر مرتب شماره ش و می گرفت ولی جواب نمی داد..مهناز خانم با اینکه سعی می کرد خودش و اروم نشون بده اما اصلا موفق نبود..
یه لقمه غذا درست و حسابی از گلوم پایین نرفت..انگار یه چیزی راه گلوم و بسته بود..
به فرهاد نگاه نمی کردم..ازش دلگیر بودم..درسته تقصیری نداشت و قصدش کمک به من بود اما بازم طاقت نداشتم ببینم.. دیدن ناراحتی کسی که از نبودش اینطور دارم بال بال می زنم..

ساعت 6 عصر بود که صدای ماشینش و از تو حیاط ویلا شنیدم..بدون اینکه حواسم به حرکاتم باشه دویدم سمت پنجره وپرده رو کنار زدم ..
با دیدنش که اروم از ماشین پیاده شد لبخند پر از آرامشی مهمون لبام شد..سنگینی نگاهه بقیه رو حس می کردم اما دل بی قرارم این چیزا سرش نمی شد..

داشت می اومد سمت ویلا که..بین راه ایستاد..
نگاهش و چرخوند سمت پنجره ..و چشمای منتظرم و دید..لبم و گزیدم ..
با دیدن من اخماشو کشید تو هم..سرش و زیر انداخت و راه افتاد سمت ویلا..

مهناز خانم با دیدن ارتام تند از رو صندلی بلند شد و به طرفش رفت..
با نگرانی نگاش می کرد و تا خواست چیزی بگه ارتام یه چیزایی زیر لب زمزمه کرد و بدون توجه به بقیه

1400/05/22 18:01

تندتند از پله ها رفت بالا ..
امیر نیم نگاهی به پری انداخت و پشت سر ارتام رفت..

لیلی جون که قصد داشت مهناز خانم و اروم کنه دستش و گرفت و نشوندش کنار خودش..
-- مهناز اروم باش..آرتام که خدا رو شکر صحیح و سالم برگشت دیگه ناراحتی نداره..
مهناز خانم که نگاش فقط به راه پله بود با ناراحتی گفت: چی بگم لیلی؟!..چی بگم؟!..
تو فکر بودم .. نگام به مهناز خانم بود که پری اومد کنارم وایساد..

-- تو چرا ماتت برده؟..
- پری تو می دونی مادر ارتام چرا انقدر ناراحته؟..
-- این که پرسیدن نداره ارتام دیرکرد نگرانش شد همین..

نگاش کردم..خونسرد بود..
شونه هام و گرفت و با لبخند گفت: امشب می خوایم بریم روستای شما..
-روستای ما؟!..
-- حالا روستای شما نه روستای بی بی اینا..چه فرقی می کنه؟..اینجوری هم میریم قبرستون روستا یه فاتحه واسه عمومحمد می خونیم ..هم اینکه شب کنار دریا چادر می زنیم و بساط ماهی کباب و....

- دیوونه شدی؟!..شب بریم کنار دریا چادر بزنیم؟!..
-- اره مشکلش چیه؟..اومدیم 2،3 روز خوش بگذرونیم اگه بنا باشه تو خونه بمونیم که دیگه چرا اومدیم مسافرت؟..
- منکر تفریح و خوشگذرونیش نشدم اما چرا روستا؟..

دست به سینه با چشماش به طبقه ی بالا اشاره کرد..
-- دستور از بالاست..
مشکوک نگاش کردم..
- منظورت کیه؟..طبقه ی بالا هم امیر هست هم آرتام..

خندید..
-- تو فک کن هر دو..درضمن نگران نباش اخر شب بر می گردیم فقط شام و کنار دریا می خوریم..

مکث کردم ..
در حالی که نگام به مادر آرتام بود گفتم: پری اون شب تو باغ یادته ازت پرسیدم که............
--اِِ دلی من برم فک کنم مامان کارم داره..

نذاشت حرفم و بزنم.. راه افتاد سمت لیلی جون که اونطرف سالن نشسته بود ..
شک ندارم یه چیزی می دونه و نمی خواد بگه..
پری و می شناختم ..حتما یه دلیلی واسه رفتارای ضد و نقیض اخیرش داره..
رفتار بعضیا هر بار منو بیشتر از قبل به شک می انداخت..مخصوصا......
پری و..آرتام..

************************
قرار شد فقط با 2 تا ماشین بریم..و به پیشنهاد امیر پری و لیلی جون و مهناز خانم رفتن تو ماشین امیر..
من وفرهاد و بی بی هم تو ماشین آرتام..
البته بی بی بنده خدا قبل از حرکت کلی به آرتام سفارش کرد که اروم رانندگی کنه..
بنده خدا معلوم بود از اون سری که تو ماشین آرتام نشسته خیلی ترسیده..

فرهاد جلو نشست.. من و بی بی هم رو صندلی عقب ..
تا روستا 1 ساعت راه بیشتر نبود..ماشین امیر تو مسیر کنار ماشین ما بود..صدای پخشش تا تو ماشین آرتام هم می اومد..
رو لبای پری لبخند بود و داشت با امیر حرف می زد..با حسرت خاصی نگام و از روشون برداشتم و ناخداگاه از تو اینه به آرتام دوختم..
چشماش رو من بود ..با شنیدن صدای بوق ماشین امیر سرش و

1400/05/22 18:01

چرخوند منم نگاشون کردم..
همه خوشحال بودن ..امیر با سر به آرتام اشاره کرد..فهمیدم منظورش به سکوتمونه که حتی ضبط و هم روشن نمی کرد..
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم..خوابم نمی اومد اما..
یه جورایی احساس خستگی می کردم..

همزمان با بسته شدن چشمای من صدای پخش ماشین هم بلند شد..
یه آهنگ اروم و کاملا احساسی که باعث می شد همه ی حواسم و بهش بدم..

(آهنگ آغوش از محسن یاحقی)
جا کن در آغوشت منو ، دلشوره هامو
پنهون کن از نامحرما ، درد و دلامو

پیدام کن از اون را ه دور و بی نشونه
پاک کن بادستات اشکای ، رو گونه هامو
بگو که میشنوی ، صدامووووووووووو

لای چشمامو باز کردم..از همونجا به اینه نگاه کردم ولی اون نگام نمی کرد..
اخماش وکشیده بود تو هم و به جاده خیره شده بود..

میخوام فقط اغوش من جای تو باشه
جایی که ساختی بهترین ، خاطرهامو

یادت می یاد گفتی به من هر جا که باشی
نمیزاری دلتنگ شم و ، داری هوا مو
آخ که چقدر ، داشتی هواموووووووو ..

هیچ *** هیچ حرفی نمی زد..فقط صدای نرم و اروم آهنگ بود که فضای مملو از سکوت ماشین رو پر کرده بود..
به این سکوت از جانب بقیه نیاز داشتم اما از جانب کسی که هلاکه یه جمله همراه با یک نگاه پر محبتش بودم نه..از جانب اون سکوت نمی خواستم..


بعد من با صدای کی شبا خوابت میبره
بعد من آروم کی ، شبو از روزگارت میبره

کی مثل من با خنده هات ، دیوونه بازی میکنه
وقتی که بهونه داری ، تو رو راضی میکنه

به اینجای آهنگ که رسید نگام کرد..چشمام محو چشمایی شده بود که هنوزم مثل سابق به راحتی تو قلبم نفوذ می کرد..
نگاهش باهام حرف می زد..
انگار که با این قسمت از اهنگ قصد داشت چیزی رو بهم بفهمونه..

کی دل خوشه وقتی که تو ، داری میخندی با رقیب
کی با تحمل زندگی میکنه جز ، همین ، منه ، مونده غریب

تو دلم تکرار کردم..
(کی دل خوشه وقتی که تو ، داری میخندی با رقیب
کی با تحمل زندگی میکنه جز ، همین ، منه ، مونده غریب)..
هنوزم فرهاد و رقیب خودش می دونست..اگه آرتام بود نباید این حس و تو خودش نگه می داشت..از اول همه چیزش با من بیگانه بود اما اینطور نشد..
می خواد غریبه باشه اما نمی تونه..
می خواد با بی محلی حرفش و به اثبات برسونه اما بازم نمی تونه..
دارم تلاشش ومی بینم..با تموم قدرت می خواد منو پس بزنه اما بدون هیچ دلیلی..بدون اینکه قانعم کنه..بدون اینکه اعتراف کنه..
نه..
من بدون هیچ کدوم از اینا عقب نمی شینم..باید همه چیز برام روشن بشه..
و می دونم جز خودش هیچ *** نمی تونه پرده از حقیقت ماجرا برداره..
برای همین کاری به بقیه نداشتم..فقط خودش برام مهم بود..
اینکه فقط و فقط از زبون خودش بشنوم چه اتفاقی افتاده و

1400/05/22 18:01

دلیل رفتارای سرد و بی منطقش چیه؟!..

صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد..از تو جیب مانتوم درش اوردم و به صفحه ش نگاه کردم..فرهاد بود..
نیم نگاهی بهش انداختم اما اون خونسرد نشسته بود و به جاده نگاه می کرد..

پیامش و باز کردم..
«با دقت به آهنگی که گذاشت گوش کردی؟..فکر کنم تیکه ی اخرش و به من بود..!!»

ناخواسته با خوندن جمله ی اخرش لبخند زدم..
شک نداشتم آرتام حواسش به ما هست..فرهاد که موبایلش دستش بود و منم که داشتم پیامش و می خوندم معلومه الان دقیقا زیر ذربین نگاهشیم و حتما اینم باز جزئی از نقشه ی فرهاد بود..

براش نوشتم..
« دقیقا..هنوزم روی تو حساسه»..
ارسال کردم و به 2 ثانیه نکشید صدای زنگ پیامک گوشی فرهاد بلند شد..
دیگه جرات نداشتم تو اینه نگاه کنم..نگاهه پر از خشم و عصبانیتش و همینجوریم رو خودم حس می کردم دیگه وای به حال اینکه مستقیم نگاش کنم..

فرهاد جواب پیامم و داد..
« الان به نظرت دوست داره اول دخل من و بیاره یا تو رو؟!..باور می کنی همه ش دارم به خودم میگم الانه که گوشیم و بگیره و از پنجره ی ماشین پرت کنه بیرون؟!..ولی بازم با چه رویی دارم بهت پیام میدم خودمم نمی دونم..!!»

نگاهه من به گوشیم بود و نگاهه فرهاد به صفحه ی موبایلش، بی بی هم چشماش و بسته بود ..
انگشتام رو دکمه های گوشیم تندتند حرکت می کرد که یه دفعه ماشین با صدای گوشخراشی از حرکت ایستاد و من که از همون اول دستم به صندلی آرتام بود تونستم تعادلم وحفظ کنم و دستم وستون بین خودم و صندلی قرار بدم، بی بی بیچاره بدجور از خواب پرید .. دستش و گذاشت رو قلبش و وحشت زده اطرافش و نگاه می کرد..
و در این بین تنها صدایی که با شنیدن ترمز به گوشم خورد صدای (آخ) گفتن یه نفر بود که وقتی با ترس به صندلی جلو نگاه کردم دیدم فرهاد سرش با شیشه ی جلو برخورد کرده و دستش و به سرش گرفته بود و ریز ناله می کرد..
به ارتام نگاه کردم ..چون کمربند بسته بود از جاش تکونم نخورده بود..
با صدای صلوات بی بی به خودم اومدم و تند از ماشین پیاده شدم..
رفتم سمت فرهاد و در ماشین و باز کردم..
با نگرانی تو صورتش نگاه کردم..چشماش و بسته بود و دستش رو پیشونیش بود..
- فرهاد حالت خوبه؟..ببینم چی شده؟..دستت و بردار..

دستش و بر نمی داشت خودم دستش و گرفتم و از رو پیشونیش برداشتم..زخم نشده اما حسابی ضرب دیده بود..
اخمامو کشیدم تو هم و به آرتام نگاه کردم..
- آقای محترم وقتی بلد نیستید درست رانندگی کنید چرا می شینید پشت فرمون؟!..این چه طرزشه؟!..

لباشو روی هم فشار داد ..انگار سعی داشت آروم باشه..نگاهش به رو به رو بود که یه دفعه سرش و چرخوند سمت من و زل زد تو چشمام..
-- وقتی با چشمای خودت چیزی رو

1400/05/22 18:01

ندیدی حق نداری اینطور با من حرف بزنی..جون یه حیوون بی گناه در خطر بود که اگه به موقع ترمز نکرده بودم الان........
پریدم وسط حرفش و با حرص گفتم: جون حیوونا از جون ادما براتون با ارزش تره؟..
پوزخند زد..با لحن خاصی تکرار کرد: آدما؟!..
نیم نگاهی به فرهاد انداخت ..
زل زد به جاده و ماشین و روشن کرد..
--به اندازه ی کافی معطل شدیم..

قُد و مغرور و یه دنده..مثل همیشه....
فرهاد اروم رو کرد بهم و گفت: من خوبم دلارام شلوغش نکن بشین بریم..
با نگرانی نگاش کردم..
- مطمئنی خوبی؟..سرت درد نمی کنه؟..

خندید..
-- اره خوبم خیالت راحت..برو بشین..
- قرص نمی خوای؟.. تو کیفم قرص سر درد دارم..بذار برات بیارم..
خواستم برم که دستم و از روی استین گرفت..
-- خوبم عزیزم..
تعجب و تو چشمام دید..اینبار آرتام و نمی دیدم چون کنار در ایستاده بودم..
فرهاد که روش به من بود بهم چشمک زد..فهمیدم از قصد از لفظ عزیزم استفاده کرده تا حرص آرتام و در بیاره، اونم در مقابل کاری که باهاش کرد..

نشستم تو ماشین.. هنوز درو کامل نبسته بودم که پاشو گذاشت رو گاز..
بی بی تا ماشین حرکت کرد رو کرد به آرتام وبا ناله و التماس گفت: پسرم تو رو به عزیزت اروم تر برو..به خدا چیزی نمونده بود سکته کنم..وقتی ماشین اونجوری تکون خورد گفتم خدایی نکرده تصادف کردیم..خدا رو شکر کمربند بسته بودی مادر..حواست و جمع کن..

آرتام هم نه گذاشت و نه برداشت رو کرد به فرهاد و گفت: از دکتر مملکت بعیده به قوانین احترام نذاره..
فرهاد با اخم نگاش کرد و گفت: اگه از طرز رانندگی شما خبر داشتم حتما کمربند می بستم..اما ظاهرا اشتباه فکر می کردم..

دیدم چطور انگشتای ارتام دور فرمون محکم شد..
هینی که از تو اینه به من نگاه می کرد گفت:اشکال از رانندگی من نیست..وقتی تموم حواستون به گوشی و اس ام اس بازیتون باشه تهشم میشه همین......
و با منظور رو به فرهاد ادامه داد: خود کرده را تدبیر نیست اقای دکتر..

بقیه ی راه تو سکوت طی شد..
ماشین امیر از ما جلوتر بود واسه همین متوجه تاخیر ما نشد..وقتی رسیدیم روستا ارتام ماشینش و جلوی در قبرستون کنار ماشین امیر نگه داشت..

پیاده شدیم که امیر همراه پری اومد جلو و رو به آرتام با نگرانی پرسید: پس چرا دیر رسیدی؟..
و آرتام کوتاه جواب داد: بعد میگم..

پری اومد کنارم و زیر گوشم گفت: قضیه چیه؟!..
تا توی قبرستون همه چیز و به طور خلاصه واسه ش تعریف کردم..
پری_ فرهاد با آرتام دعواش نشد؟..
- نه بابا اون بیچاره اهل دعوا نیست..
با چشم به آرتام اشاره کرد و با لبخند گفت: ولی ارتام تا دلت بخواد ........
نگاش کردم..
- تو از کجا می دونی؟..
بی خیال شونه ش و انداخت بالا..
-- از امیر شنیدم..

کنار قبر

1400/05/22 18:01

عمومحمد ایستادیم .. خم شدم و از کنار قبر یه سنگ کوچیک برداشتم..
نشستم و با سنگ چندتا ضربه به سنگ قبر زدم..شروع کردم زیر لب فاتحه خوندن..
سایه ی یه نفر و بالای سرم حس کردم..آرتام کنارم نشست و سر انگشت اشاره ش و چند بار به سنگ قبر زد و زیر لب فاتحه خوند..
بی بی چادرش و کشیده بود تو صورتش و گریه می کرد..قبرستون مسکوت و گرفته ناخداگاه باعث می شد دنیایی غم تو دلت بشینه..
چشمام و روی هم فشار دادم..چند قطره اشک با لجبازی ِ تمام روی گونه هام نشست..
چشمام و باز کردم..شیشه ی گلاب و از تو کیفم در اوردم..امیر یه قمقمه آب ریخت رو سنگ قبر..
و بعد از اون با گلاب اروم اروم سنگ و شستم..نیمی از شیشه خالی شده بود و داشتم رو سنگ دست می کشیدم که دستی مردونه نشست رو دستم..
به سرعت برق نگاش کردم..آرتام بدون اینکه نگام کنه شیشه ی گلاب و ازم گرفت..نگاهه من روی اون بود و اون با گلاب سنگ قبر و می شست..
چرا اینکارو کرد؟!..اون که با عمومحمد نسبتی نداشت..چرا شیشه ی گلاب و از دستم گرفت؟!..

ایستادم..ناخداگاه به پشت دستم درست همونجایی که دست گرم آرشام لمسش کرده بود دست کشیدم..
گفتم آرشام!!....
حتی تو دلمم می ترسیدم اونو آرشام خطاب کنم..اینکه نتونم جلوی خودم وبگیرم و تو واقعیت هم اسمش و به زبون بیارم..
می خواستم اون و به خودش بیارم..ولی بعضی از کارام دست خودم نبود..

آرتام از جاش بلند شد و کنار من ایستاد..جدی تو صورتم نگاه کرد وگفت: قبر همسرتون کجاست؟!..
برای یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد..با تعجب نگاش کردم..
نگاهه خیره ی فرهاد و بی بی که داشت اشکاش و پاک می کرد و رو خودمون حس کردم..
خدایا چی بهش بگم؟!..

مستاصل به بی بی نگاه کردم..اروم یاعلی گویان از رو زمین بلند شد و چادرش و تکون داد..
بی بی _ می خوای بدونی چکار پسرم؟!..
آرتام رو کرد به بی بی و با همون لحن قبلی جوابش و داد: به نظر شما واسه چی می خوام بی بی؟!..
و تو چشمای من زل زد و ادامه داد: می خوام واسه ش فاتحه بخونم..
دستای سردم و تو هم گره زدم ..صداش بارها تو سرم تکرار شد (می خوام واسه ش فاتحه بخونم..)
نگام و از روش برداشتم اما صداش و کاملا واضح و حتی جدی تر از قبل شنیدم..

-- پس چرا ساکتید؟!..چرا به.........
یه دفعه بی بی گفت: دلارام نمی دونه قبـ........
و انگار که فهمیده باشه نباید ادامه بده ساکت شد..
آرتام نگاهی از روی شک به من و بی بی انداخت..

روبه من گفت: یعنی شما نمی دونید قبرهمسرتون کجاست؟!..
با تندی و حرص خاصی که تو چشمام موج می زد نگاش کردم..دستام و از سر خشم مشت کردم و فشار دادم..
می خواستم بزنم تو صورتش و بگم این نگاهه پر تمسخر واسه چیه؟!..

راه افتادم سمت در قبرستون..فرهاد پشت سرم

1400/05/22 18:01

اومد..کنترلی رو اشکام نداشتم..محکم به صورتم دست کشیدم..لعنتیا..این اشکای لعنتی واسه چیه؟..چرا ضعیفم می کنن؟..چرا لال مونی گرفتم؟..چرا جوابشو ندادم؟..چرا تو صورتش داد نزدم که شوهر من زنده ست و تویی که رو به روم ایستادی؟..
چرا می خواد غرورم و خرد کنه؟..
چـــرا؟!..

قصدم این بود برم سمت دریا..قدمام اروم نبود..تند..پر از حرص..پر از خشم..از این همه بی وفایی و درد......
فرهاد_ دلی اروم تر..
قدمام و اروم کردم..نفس زنون کنارم وایساد..
-- خواهش می کنم ازت نسبت به حرفاش بی تفاوت باش..
- نمی تونم..اون لعنتی چرا داره باهام بازی می کنه؟..از روی رفتارش..از روی نگاهش ..چهره و حتی صداش..به یقین رسیدم که اون خود آرشام ِ ..هر وقت خواستم شک کنم به دلایلش فکر کردم.......
تو صورت فرهاد نگاه کردم و گفتم: مگه گناهه من چی بود فرهاد؟..فقط چون هنوزم عاشقشم باید اینطور مجازات بشم؟..این حقم نیست..به خدا حقم این نیست..
-- اروم باش اشکات و پاک کن مردم دارن نگات می کنن..
دستمالی که جلوم گرفته بود و از دستش گرفتم..
--می دونم خسته شدی اما بازم باید صبر کنی..
- تا کی؟!..
--نمی دونم..
- دیگه بریدم..می ترسم درجا بزنم و نتونم ادامه بدم..
-- تا وقتی عاشقشی می تونی..

از همون فاصله دریا و دیدم..با دیدنش یاد گذشته افتادم..همون روزی که با آرشام اومدیم اینجا و من از مهریه م باهاش حرف زدم..
چه حرفای قشنگی می زد..وقتی کنارش بودم..دستم تو دستش بود..
و اغوش گرمش..
(-- دلارام دقیقا بگو چی می خوای؟..
- چیزی که نشه روش به عنوان مادیات حساب کرد..چون مطمئنم خوشبختی رو با پول نمیشه به دست اورد..چون شاهد چنین زندگی هایی بودم..نمی خوام واسه خوشبختیم پول رو تضمین کنم....با محبت..گذشت..وفاداری و از همه مهمتر....با « عشق » میشه یه زندگی مستحکم رو تضمین کرد..مهر من همینه..

-- به من نگاه کن..تو کی هستی؟!..تو..دلارام تو از من..از این زندگی که خودم با دستای خودم سیاهش کردم چی می خوای؟
- مهرمو.......
-- کدوم مهر؟!
و در حالی که نگاهمون تو هم گره خورده بود نجواکنان گفتم: همون مهری که الان..جلوی خودت به زبون اوردم..مهریه ی حقیقی من همینه..مهریه ای که با دل بسته بشه..مهریه ای که سیاهی قلم نتونه معنی و درخشش رو تو زندگیمون از بین ببره..مهریه ی من همونیه که گفتم..یکبار..اونم برای همیشه..
سرم روی سینه های پهن و عضلانیش بود..
زیر گوشم به زیباترین شکل ممکن زمزمه کرد: مهریه ت پیش منه..می دونم ازم چی می خوای..به اینکه برام خاص و دست نیافتنی بودی وهستی شک نکن چون باورت دارم..به اینکه از نظر من ذاتت به ارومی اسمت ِ شک نداشته باش..سخته..اینکه بخوام بگم..حتی زمزمه کردنش رو هم در توان خودم نمی

1400/05/22 18:01

بینم..
شاید احتیاج دارم که اروم بشم..اینکه تو ارومم کنی..)

بی صدا هق هق می کردم..از شنیدن صدای ماشین با یه لرزش خفیف به خودم اومدم..
انگار خودم و تو اون زمان می دیدیم..هنوز جلوی چشمام بود..
با دستمال اشکام و پاک کردم..فرهاد ساکت و اروم کنارم ایستاده بود..برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم..

امیر و آرتام داشتن لوازم و از ماشین می اوردن بیرون ..
پری اومد طرفم..فرهاد که دید پری داره میاد اینطرف ازم فاصله گرفت و رفت کمک امیر و آرتام..

--دلارام خوبی؟!..
سرم و تکون دادم و به دریا خیره شدم..
-- چرا یه دفعه گذاشتی رفتی؟..باور کن آرتام منظوری نداشت..
اخمام و کشیدم تو هم..
- دیگه حرفشم نزن پری..

ساکت شد..خوب می دونست اینجور مواقع که سگ بشم دوست ندارم کسی به پر و پام بپیچه..
به خودش از همه بیشتر مشکوک بودم و این به حال خرابم دامن می زد..
*****************************
هوا تاریک شده بود..2 تا چادر با فاصله از دریا و منقلی که ماهی ها روی زغال ِداغ در حال کباب شدن بودند و..
هیزمایی که صدای ترق و ترق سوختنشون تو اتیش حس خوبی رو بهم می داد..هوا سرد نبود ..ولی خب هوای شمال کاملا با تهران فرق داشت..
مهناز خانم داشت با موبایلش حرف می زد و لیلی جون و بی بی هم توچادر نشسته بودن..من و پری دور اتیش دستامون و به عقب روی شن وماسه ها تکیه داده بودیم و نگامون به اسمون بود..
و امیر و فرهاد با شوخی و خنده داشتن ماهی ها رو کباب می کردن..اخلاق امیر جدا از ارتام بود..کاملا خوش اخلاق و امروزی..

آرتام توماشین بود و نمی دونم داشت چکار می کرد..
مهناز خانم که مکالمه ش تموم شد با لبخند رو به امیر گفت: بیتا و خاله ت دارن میان اینجا..
امیر با لبخند به مادرش نگاه کرد..
-- اِ چه خوب..باز بوی کباب به دماغ بیتا خورد؟..

مهناز خانم خندید..
نگاهه کنجکاو ما رو که دید گفت: بیتا خواهرزاده م ِ ..با خواهرم شمال زندگی می کنن..با ماشین از ویلاشون تا اینجا 20 دقیقه بیشتر راه نیست..زنگ زده بودم حالشون و بپرسم که وقتی فهمید اومدیم شمال گفت بریم اونجا که من گفتم اونا بیان اینجا..

پری زیر گوشم گفت: من یه بار تو جشن عقدم دیدمش..دختر مهربون و شیطونیه..اون شب مهنازجون خواست نگهشون داره ولی بیتا گفت کلی کار داره باید برگردن..

بی خیال به حرفای پری گوش می دادم..
فرهاد ماهی های کباب شده رو گذاشت تو یه سینی و اومد سمت ما..
صدای ترمز ماشین از پشت ِچادرا باعث شد همه ی نگاه ها به اون سمت کشیده شه..از جامون بلند شدیم..
انگار خودشون بودن..دخترجوونی که تقریبا هم سن و سال من و پری بود و حدس می زدم باید بیتا باشه با لبخند به طرفمون دوید و با شور و حرارت خاصی خاله ش و بغل کرد و بوسید..

-- سلام

1400/05/22 18:01

خاله جون..الهی قربونتون برم دلم واسه تون یه ریزه شده بود..
مهناز خانمم صورتش و بوسید و باهاش احوال پرسی کرد..
مهناز خانم _ جدیدا بی وفا شدی دختر یه زنگم از خاله ی پیرت دریغ می کنی..
--اختیار دارید کی گفته خاله ی خوشگل من پیره؟..

مهناز خانم با لبخند صورت خواهرش و بوسید ..بیتا اومد طرفمون و بازار سلام و علیک گرم شد..
تو صورتش دقیق شدم..چشمای قهوه ای و درشت..مژه های بلند و فر..بینی قلمی و خوش فرمی که خدادادی کوچیک بود..لبای کوچیک و گوشتی..واقعا میشه گفت دختر خوشگلی بود..وصد البته شاد و سرحال..
با لبخند به همه مون دست داد..به من که رسید پری با دست بهم اشاره کرد و گفت: دلارام خواهرم..
بیتا با تعجب به پری نگاه کرد: مگه خواهر داشتی؟!..

پری خندید..
-- دلارام دوستمه ولی از خواهر بهم نزدیک تره..
بیتا با شیطنت ابروش و انداخت بالا و با لبخند گفت: باریکلااااا..که اینطور..
با مادرش هم سلام و احوال پرسی کردیم..
همون موقع آرتام و دیدم که داره میاد طرفمون..
بیتا با دیدن آرتام لبخندش پررنگ تر شد و قبل از اینکه آرتام بهمون برسه اون رفت سمتش..
باهاش دست داد و حالش و پرسید..آرتام هم با خوشرویی جوابش و داد..
درسته لبخند نزد اما همه ی حالتاش دستم بود....
***********************
یه تیکه از گوشت ماهی گذاشتم دهنم..مزه ش عالی بود..ولی حیف که دل و دماغ درست وحسابی نداشتم..
امیر رو به بیتا که با اشتها غذاش و می خورد گفت: فک کنم مادرشوهرت دوستت داره..
بیتا با خنده گفت: کو مادرشوهر؟!..
امیر_ همیشه که واسه مردا صدق نمی کنه که میگن تا سر غذا رسید یعنی مادرزنش دوستش داره..یکیش خود تو دقیقا همیشه وقتی می رسی که غذای مامان حاضره..از همون بچگیتم شکمو بودی..
بیتا_ مگه با دست پخت محشری که خاله داره میشه شکمو نبود؟..
مهناز خانم با محبت نگاش کرد و گفت: نوش جونت دخترم..من که دختر ندارم تو با اولادم چه فرقی داری؟..

بیتا دستش و گذاشت رو سینه ش و با لحن بامزه ای گفت: ما مخلص خاله خانم گلمونم هستیم..
دختر بانمکی بود..اخلاق و رفتارش منو یاد زمانی می ندازه که هنوز با ارشام اشنا نشده بودم..اون موقع همینطور شاد و شیطون بودم..
هیچکی از پس زبونم بر نمی اومد حتی آرشام..اما حالا.....

نفسم و اه مانند از سینه م بیرون دادم که فقط پری و آرتام متوجه شدن..بقیه اون طرف اتیش بودن و ازم فاصله داشتن..
پری اروم کنار گوشم گفت: چرا آه می کشی؟!..
-هوم؟!..
--میگم آه کشیدنت واسه چیه؟!..
- هیچی..شامت و بخور..
-- دلارام مطمئنی خوبی؟..
- پری جان..خواهر گلم ..من خوبم میشه هر 5 دقیقه یه بار هی اینو ازم نپرسی؟..
-- بد ِ نگرانتم؟..
- نگفتم بد ِ گفتم شامت و بخور..
-- خدا امشب و با اخلاق چیزمرغی

1400/05/22 18:01

تو بخیر کنه..
- خیر سرم دارم شام کوفت می کنم ..

خندید ..
-- خیلی خب ببخشید، کوفت کن..
نتونستم جلوی خودم وبگیرم و خندیدم..
سنگینی نگاهه بقیه رو ما بود و من بی توجه به همه شون با ماهی تو بشقابم بازی می کردم..

*************************************
همه دور آتیش نشسته بودیم ..من و پری پیش هم بودیم.. امیر و فرهادم کنار هم نشسته بودن و حرف می زدن..آرتام با چوب هیزما رو تو اتیش تکون می داد و شعله ورشون می کرد..
بی بی و مهناز جون و مادر بیتا که اسمش بهناز بود تو چادر نشسته بودن..
باد شدیدی می اومد..کم مونده بود شال و از سرم بکنه و با خودش ببره..
با صدای رعد و برق و بعدشم نم نم بارون نگاهه هر 6 نفرمون به سمت اسمون کشیده شد..

فرهاد _ هوا بدجور ریخته بهم..
امیر _ هوای شمال همینه..کم کم راه بیافتیم ممکنه بارون شدیدتر بشه..
یه دفعه بیتا با صدای نسبتا بلندی که پر بود از هیجان گفت: من و مامان تازه رسیدیم همه ش به این امید اومدم که صدای آرتام و بشنوم..
همه ساکت شدن..و بیشتر از همه نگاهه متعجب من بود که رو آرتام میخکوب موند..
امیر خندید و از جاش بلند شد: من برم گیتار و بیارم می دونم تا این اخوی ما یه دهن واسه ت اواز نخونه ول کنش نیستی..

بیتا با شوق خاصی دستاش و زد بهم..امیر رفت سمت ماشینش و از صندوق عقب کیف گیتار و برداشت و برگشت پیشمون..
گیتار و گذاشت کنار آرتام و گفت: اخوی بسم الله..
همه به جمله ی امیر خندیدن جز من..که هنوزم مات و مبهوت داشتم آرتام و نگاه می کردم..
مگه آرتام..نه..این امکان نداره..آرشام بلد نبود گیتار بزنه..چه برسه به اینکه بخواد بخونه..شایدم.....
گیج و منگ داشتم نگاش می کردم که چطور ماهرانه گیتار و توی دستاش گرفته بود و تنظیمش می کرد..
انگشتاش روی سیم های گیتار لغزید و رو به جمع نگاه کرد..
بیتا با ذوق گفت: همون همیشگی..عاشق اونم..

با تردید نگام و به بیتا دوختم..
یعنی قبلا صداش و شنیده؟!..
به ارتام نگاه کردم که بدون چون و چرا درخواست بیتا رو قبول کرد..
تو دلم یه جوری شد..
یه حس بد..
شایدم حسادت..
نمی دونم چی بود ولی..
هیچ خوشم نیومد..

آرتام با تسلط، کاملا ماهرانه انگشتاش و روی سیم های گیتار می کشید ..
خدایا چرا نمی تونم باور کنم؟!..

(آهنگ کعبه ی احساس از محسن یاحقی)
شب پاییزی احساس مثه بارون منم نم نم
می ریزم تو خودم انگار دارم عاشق میشم کم کم

یکم گرمم یکم سردم تو رو حس می کنم هر دم
آهای روزای تکراری دیدین عاشق شدم من هم…

سرش پایین بود که همزمان با خوندن ترانه سرش و بلند کرد و به بیتا زل زد..
مردم و زنده شدم..خدایا.........اصلا انگار اون لحظه هیچ روحی رو تو بدنم حس نمی کردم..

نگو زوده تو دوست داشتن همین حد کافی و بس

1400/05/22 18:01

نیست
می دونم تا ته قصه هنوز چیزی مشخص نیست

قلبم جوری تو سینه می زد که می ترسیدم قفسه ی سینه م و هرآن بشکافه و بزنه بیرون و با هر تپش تموم احساسم و برملا کنه..
بی اراده اشک تو چشمام حلقه بست..
کف دستام عرق کرده بود..محکم تو هم فشارشون دادم..

چرا چهره ت پریشونه چرا تو قلبت آشوبه
برای تو اگه زوده برای من چقد خوبه

مهم نیست آخر قصه همین که دل به تو بستم
شناختم با تو احساسو یه دنیا عاشقت هستم


گوشه ی لبمو گزیدم تا یه وقت گریه م نگیره..یه قطره اشک نشست رو صورتم که سریع سرم و زیر انداختم تا کسی متوجه اون یه قطره اشک نشه..
بیتا با علاقه ی خاصی به آرتام نگاه می کرد ولی اینبار آرتام زل زده بود به اتیش..
حالا هم که سرم و انداخته بودم پایین و چیزی جز دستای سردم نمی دیدم..
دستایی که نیاز به حرارت داشتن تا گرم بشن..
اما هیچ حرارتی جز حرارت نگاهه آرشام نمی تونست منو اروم کنه..


مهم نیست اگه تو حتی بگی از عشقمون سیرم
میرم کعبه ی احساس و تو رو از خالق عشق پس می گیرم

مهم نیست آخر قصه همین که دل به تو بستم
شناختم با تو احساسو یه دنیا عاشقت هستم

به اینجای آهنگ که رسید نتونستم طاقت بیارم و نگاش نکنم..دلم بی تابش بود..
ولی همین که چشمم بهش افتاد نگاهمون تو هم گره خورد..دیگه نتونستم کاری کنم..نتونستم نگام و ازش بگیرم..
حالا فقط اونو می دیدم..با تموم بی وفاییاش..
اما.....
این قلب هنوزم اونو می خواد..
خیره شده بود تو چشمام و می خوند..حس می کردم صداش داره می لرزه..شاید این و فقط من دارم حس می کنم..
با همه ی وجود می دیدم که چشماش مقابل نور اتیشی که زیر بارون هرآن امکان داشت خاموش بشه چطور می درخشید..


مهم نیست اگه تو حتی بگی از عشقمون سیرم
میرم کعبه ی احساس و تو رو از خالق عشق پس می گیرم


سرشو بلند کرد رو به اسمون ..و انگشتاش و محکم تر روی سیم های گیتار کشید و خوند..
تو رو از خالق عشق پس می گیرم

دستش از حرکت ایستاد..قفسه ی سینه ش با شتاب بالا و پایین می شد..همه واسه ش دست زدن جز من..
ناخداگاه از جام بلند شدم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم و یا حرفی بزنم دویدم سمت صخره ای که با فاصله ی زیاد از ما درست سمت راستمون بود..صدای پری رو شنیدم اما فقط می دویدم..داشتم خفه می شدم..

بارون تند شده بود..
پشت صخره ایستادم و زدم زیر گریه..اومده بودم اینجا تا خودم و خالی کنم..تا گریه کنم و داد بزنم..تا خدا رو صدا کنم..از ته دل ضجه بزنم..
از دلی که پر از درد بود..پر از غم..تا کسی جز خودش صدام و نشنوه..

صدای قدم هایی رو، روی ماسه ها شنیدم..برگشتم و از پشت صخره اونطرف و نگاه کردم..با هق هق و نگاهی تار از اشک..
آرتام بود که به این سمت می

1400/05/22 18:01

اومد..صدای فریاد بلند امیرو شنیدم که صدامون می زد برگردیم..
به محض دیدن آرتام دیوونه شدم به طرف مخالف که هیچی جز سیاهی نبود دویدم..
نمی خواستم نزدیکم باشه..نمی خواستم ....
می خواستم ازش فاصله بگیرم..برخلاف خواسته ی قلبیم می خواستم ازش دور بمونم..
برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم..داشت می دوید و صدام می کرد وایسم..
داد زدم : نیا لعنتی..برگرد..نمی خوام ببینمت..بــــرو..
برگشتم ولی چون تاریک بود نتونستم جلوم و ببینم و پام تو یه چاله گیر کرد و..با جیغ خفیفی افتادم زمین.......

1400/05/22 18:01

درد مثل صاعقه تو کل تنم پیچید..
گریه می کردم..اینبار علاوه بر روح،جسمم درد می کرد..
آرتام کنارم زانو زد..دستاش و هراسون دورم حصار کرد که از درد فریادم به آسمون بلند شد..
رو پهلو افتاده بودم و به خودم می پیچیدم..نگاه خیسم که زیر بارون تصویر صورتش و محوتر از قبل می دید روی صورتش لغزید..
بدجور نفس نفس می زد..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید..
اسمم و بریده بریده صدا زد..

صورتم و برگردوندم..خواست بازوم و بگیره که صدای گوشیش بلند شد..
چندبار پشت سرهم سرفه کرد..دیگه صورتش و نمی دیدم ولی صداش خش دار و بریده تو گوشم پیچید..
-- شما برگردید .. نمی تونم امیر برو......داد زد: بِت میگم برو چرا نمی فهمی؟..من ارومم فقط مامان و بقیه رو با خودت برگردون ویلا..ماشینم و.......
به سرفه افتاد..با همون حالم که حالا از گریه فقط هق هقش تو گلوم مونده بود نگاش کردم........
اروم تر از قبل تو گوشی گفت:ماشین و بذار پشت صخره....
گوشیش و اورد پایین ..نگام کرد..نفساش اروم تر شده بود..خواستم تو جام نیمخیز شم ولی از درد نتونستم وبا ناله افتادم..
دستاش و گذاشت زیر شونه هام..
-- کمکت می کنم اروم پاشو..
داشت تکونم می داد..لبام و با درد گاز گرفتم..نگام تو صورتش بود و نگاهه اون به من که سعی داشت اروم از رو زمین بلندم کنه..
از اینکه نزدیکشم لال شدم..
از اینکه داره بغلم می کنه هیجان و با هر تپش از قلبم احساس می کردم..

یه دستش و دور پاهام ودست دیگه ش و دور کمرم حلقه کرد..و با یک حرکت از زمین کنده شدم..
دیگه اشکی نبود که بریزم ..محوش بودم..محو صورت خیسش زیر بارون..
موهای خوش حالت و مشکیش خیس ریخته بود رو پیشونیش..
لباش و روی هم فشار می داد..
شدت بارون خیلی زیاد بود..
بارون مستقیم تو صورتمون می خورد..راحت نمی تونست جلوش و ببینه ..چند قطره از بارون خورد تو چشماش..
ارنج دست راستم درد می کرد و از همون سمت تو بغلش بودم..کف دستام می سوخت ..
دست چپم و اوردم بالا و سر انگشتام و اروم به چشماش کشیدم..از حرکت ایستاد..دیگه قدم از قدم بر نمی داشت ..
خودمم نمی دونستم دارم چکار می کنم..تموم کارام غیرارادی بود..
نرم و اروم چشماش و نوازش کردم..خیسی پشت پلکاش و با سر انگشتام گرفتم تا راحت تر بتونه ببینه..
اروم دستم و اوردم پایین..چشماش و باز کرد..نگاه خواستنی وجذابش و تو چشمای خیسم انداخت..
هر دو دستم و به بدبختی اوردم بالا و دور گردنش حلقه کردم ..
غرش آسمون تنم و واسه یه لحظه لرزوند..دستش دور کمرم محکم تر شد ..
و دیگه ترس از هیچی نداشتم..چون خودم و تو اغوش کسی حس می کردم که همه ی دنیام تو وجودش خلاصه می شد..
تاب نگاهش و نیاوردم و سرم و گذاشتم رو سینه ش..
راه افتاد ولی قدماش

1400/05/22 18:02

در عین حال اروم ولی محکم بود..چشمام و بستم و با تموم وجود به صدای قلبش گوش دادم..
تند بود و..نامنظم..
ضربانش و زیر گوشم حتی از روی لباسای خیسشم حس می کردم..صورتم و به سینه ش فشار دادم و.....
همه ی وجودم بی حس شد..
چشمایی که بسته بود، اما حالا هیچ چیز رو حس نمی کرد..
********************************
گرمای شدیدی و رو پیشونیم حس کردم..دستی که نوازشگرانه رو صورتم کشیده می شد..
جرات نداشتم چشمام و باز کنم..تموم حوادث و اتفاقات قبل پیش چشمام بود و .... با این گرما احساس غریبی نمی کردم..

انگشتای دستش حصار بین انگشتام شده بود..دستاش چقدر داغ ِ ..صدای نفسام بلند شد..داشتم هیجان و با جزء جزء ِ وجودم لمس می کردم و..نتونستم بیشتر از اون چشمام و بسته نگه دارم..
اروم بازشون کردم و قبل از اینکه کامل باز بشن اون گرمای ل*ذ*ت بخش ازم دور شد..

نگاهم و نرم کشیدم سمتش..کنارم نشسته بود..نگام و که رو خودش دید بلند شد و رفت کنار پنجره..
گیج و منگ چشمام و از روش برداشتم و به اطراف دوختم..از تعجب دهنم باز موند..........
یه ضرب تو جام نشستم ..فقط زانوم درد می کرد ..
- ما کجاییم؟!..

نگاش و از پنجره نگرفت ..
-- تو کلبه!....
- اینو که خودمم دارم می بینم..چرا اینجاییم؟!..
--نمی دونم!..
- نمی دونی؟؟!!..اما اینجا که........
سکوت کردم..از این همه خونسردی تو رفتارش حرصم گرفته بود..پا رو دلم گذاشتم و سعی کردم برگردم تو جلد دلارامی که با آرتام غریبه بود..
چقدر سخته که کنارش باشی و بگی باهاش غریبه ای..

هنوز بارون می اومد..بیرون تاریک بود و تو کلبه درست مثل اونشب که با ارشام اینجا بودیم نور شمع های کوچیک وبزرگ اطراف کلبه رو، روشن کرده بود..
با کلامی که رنگ و بوی خاصی به خودش داشت در حالی که نگام به شیشه ی بارون خورده ی پنجره بود گفتم: خدا کنه هر چی زودتر بارون بند بیاد..اینجا موندنم بیشتر از این درست نیست..
تند برگشت و نگام کرد..حدسم درست بود..داشتم با اعصابش بازی می کردم..درست همون چیزی که می خواستم..
همه ی حالت ها و عکس العملاش و می شناختم..

با اخم نگام کرد..
-- نگران نامزدت نباش رو گوشیت زنگ زد بهش گفتم بارون که بند اومد بر می گردیم..
لب تخت نشستم وبه زانوم دست کشیدم..لباسام نم داشت اما..لباسای آرتام با قبلیا که تنش بود فرق داشت..
وقتی کنار ساحل بودیم یه بلوز جذب استین کوتاه آبی تنش بود اما حالا یه بلوز مردونه ی استین بلند سفید....

- معلومه که نگرانم میشه.. من..با یه مرد غریبه ..تو یه کلبه ای که هیچ *** جز ما توش نیست..هر کی هم باشه نگران میشه..
یه تیکه انداختم که به وضوح دیدم چطور با هر جمله ی من داره بیشتر حرص می خوره..

یه قدم اومد سمتم ولی همون پایین تخت ایستاد و

1400/05/22 18:02

جلوتر نیومد..
تو چشماش نگاه کردم که چطور با خشم به من زل زده بود..
چرا ساکتی؟..
چرا هیچی نمیگی؟..
بگو..تو رو به خدا بگو که من شوهرتم..سرم داد بزن..هوار بکش..
بگو حق ندارم اسم فرهاد و بیارم..هر چی دلت می خواد بهم بگو فقط ساکت نباش..با نگاهت باهام حرف نزن بذار صدات و بشنوم لعنتی..

طاقت نداشتم بیشتر از اون تحمل کنم..سکوت هیچ چیز و حل نمی کرد..آرشام محکم تر از این حرفا بود که بخواد با حسادت ت*ح*ر*ی*ک بشه..
با اینکه می دونستم ولی خواستم شانسم و امتحان کنم..اما نشد..
باید یه کاری می کردم..

-تشنمه......
یه تای ابروش و انداخت بالا..
بدون اینکه به اطرافش نگاه کنه گفت: تو کلبه اب نیست..
-- اما من تشنمه..
-- شنیدی که چی گفتم..
- حتی تو یخچال؟!..
-- حتی تو یخچا.........

ساکت شد..بدون کوچکترین تغییری تو صورتم زل زدم تو چشماش و گفتم: از کجا می دونی تو یخچال اب نیست؟؟!!..
بی تفاوت برگشت سمت پنجره..
-- قبلا دیدم......
نگام و چرخوندم سمت یخچال..کلی چیز میز روش چیده بود ..هیزم و کلی خرت و پرت دیگه..
- اما رو یخچال کلی هیزم ِ..پس........
برگشت و نگام کرد..
قبل از اینکه چیزی بگه به لباساش اشاره کردم..
- کی تونستی لباس عوض کنی؟!..یادمه یه بلوز استین کوتاه ابی تنت بود ولی حالا.........

مشکوک نگاش کردم..هیچی نمی گفت فقط نگام می کرد..
اخم داشت اما نه از سر عصبانیت..
از جام بلند شدم..لنگ می زدم..زانوم درد می کرد..
دستم و گرفتم به بالای تخت و رو بهش گفتم: تو این کلبه رو از کجا می شناختی؟!..چطور اینجا رو پیدا کردی؟!..
باز هم سکوت..نگاهش و از روم برداشت..
راه افتادم سمتش..شَل می زدم..رو به روش وایسادم..نگاه من به اون بود و نگاهه اون به یه نقطه ی نامعلوم..

- چرا از عطر یاس استفاده می کنی؟!..نکنه می خوای بگی یه عادته؟!..
نگام کرد..
لباش لرزید..
چشماش کاسه ی خون بود..
اشکام دونه دونه رو گونه هام نشست..با بغض زمزمه کردم: تو آرشامی..
با جنون خاصی داد زد : نـــه.......
پشتش و به من کرد و سرش و تو دستاش گرفت..با هق هق گفتم: چرا تو خودشی..تو آرشامی..از همون اولم می دونستم..حتی یه لحظه هم شک نکردم..
سرش و فشار داد و فریاد زد: خفه شــــو..بِبُر صدات و..

با هق هق و بغض خفه ای که تو گلوم داشت از پا درم میاورد رفتم جلوش وایسادم..
می خواستم سرش داد بزنم اما بغضم نمی ذاشت..
با این حال صدام بلند بود: نمی خوام..دیگه بسمه..بسه هر چی خفه شدم و هیچی نگفتم..من کودن یا *** نیستم که نتونم اتفاقات اطرافم و بفهمم و درک کنم..
اگه تموم اینا رو نادیده بگیرم ظاهرت و چی؟!..نگاهت و ..همه ی حرکات و رفتارت مثل اونه..
چرا داری ازم فرار می کنی بی معرفت؟..نگام کن..خوب نگام کن....
یه قدم بهش نزدیک شدم سرش

1400/05/22 18:02

پایین بود دیوانه وار صورتش و با دستام قاب گرفتم و مجبورش کردم نگام کنه.....
ضجه زدم: من زنتم..کسی که یه عمر منتظرت موند تا تو برگردی پیشش ولی توی بی وفا زنده بودی و حسابمم نکردی..

صورتش داغ بود..نگاش تبدار و پرحرارت..
ولی فقط برای یه لحظه..اتیش چشماش در کمتر از چند ثانیه خاموش شد..
دستام و به شدت پس زد و عقب رفت..
عصبی بود..به خودش می لرزید..
دستاش و از هم باز کرد و بلند گفت: اره من آرشامم..همون کسی که تو شوهرت خطابش می کنی ولی با وجود من و پیش چشمم با یه *** دیگه نامزد می کنی و....
پوزخند زد..صداش اروم تر شد اما پر از گلایه..پر از غم..
غمی که می تونستم شفاف و بی پرده حسش کنم..
-- اره من همونم..همونی که با علم به اینکه شوهرتم ساده و بی غیرت فرضش کردی ..همونی که جلوی چشماش با یه نفر دیگه.........

-بس کن..تموم اون کارا به خاطرخودت بود..
پوزخند زد و با خشونت بلند گفت: مسخره تر از این به عمرم نشنیدم..
- اما به خدا من دارم.........
--قسم نخور..
با صدای فریادش خفه شدم..تکرار کرد: قسم نخور دلارام..اونی که باید با چشم می دیدم و دیدم..دیگه جای اما و اگر نیست..

پشتش و بهم کرد و خواست بره سمت در که با وجود درد زانوم دویدم و از پشت بغلش کردم..
لرزش تنش و تو اغوشم حس کردم..
منم می لرزیدم..
نمی خواستم از دستش بدم..
محکم بغلش کرده بودم و اون بی حرکت وسط کلبه ایستاده بود....

- نرو..آرشام به قرآن دیگه طاقت ندارم..یه بار شکستم ..ولی با عشق قلبم و بند زدم..الان به یه تلنگر تو بنده دوباره نشکنش..تو رو خدا نرو..من همه ی اون کارا رو کردم تا تو رو به خودت بیارم..وقتی تو خونه تون گفتی ارشام نیستی فهمیدم کجای این راهم..بدون دفاع ولی با هدف..هدفم تو بودی حالا به دستت اوردم..
حلقه ی دستام و تنگ تر کردم........دستاش که ازاد بود و اورد بالا و پنجه هاش و لا به لای انگشتام فرو برد و دستام و از هم باز کرد..
با قدم های بلند از کلبه رفت بیرون ..در و نبست اما صدای قدم هاش و روی پله های چوبی جلوی کلبه شنیدم..
همونجا زانو زدم و با هق هق دستام و گذاشتم رو زمین..سرم رو به پایین خم شده بود..
یه دفعه با شنیدن صدای فریاد هراسون سرم و بلند کردم..
دستم و به زانوم گرفتم و از جا بلند شدم..

لنگان لنگان رفتم سمت در و تو درگاه ایستادم..صدای فریادش از پشت کلبه می اومد..
بی توجه به بارون از کلبه زدم بیرون..با نگرانی اطرافم و نگاه می کردم..
کفشام تو گل و لای فرو می رفت اما باز می خواستم قدمام و تند بردارم..
با اون زانوی زخمی سختم بود..

پشت کلبه زانو زده بود و سرش و رو به اسمون بلند کرده بود..پشت سر هم فریاد می کشید و خدا رو صدا می زد..متوجه من نشد..
داشتم می رفتم سمتش که شنیدم

1400/05/22 18:02

رو به آسمون داد زد: دیگه بسمه..دیگه طاقت ندارم..چرا تموم نمیشه؟..چرا این همه دردی که تو سینه م گذاشتی تموم نمیشه؟..15 سال کم بود؟..
بلندتر با صدای خش دار و گرفته ای فریاد کشید:من که باورت کردم چرا تو باورم نداری خــــداااااااا ؟؟!!.....

کنارش رو زانو افتادم..صورتش جمع شده بود..
دستاش و رو زانوهاش مشت کرد..چشماش و بست..
بارون به صورتش شلاق می زد..چشماش و محکمتر روی هم فشار داد..
بدجور به خودش می لرزید..اطرفمون تاریک بود..نور کمی از فانوس جلوی کلبه به اینطرف می تابید..
دستاش و گرفتم..چشماش و باز کرد..سرش و اروم سمتم چرخوند..
با چونه ای لرزون از بغض و نگاهی به خیسی دل اسمون خیره شدیم تو چشمای هم..
دستاش و محکم فشار دادم..
بی هوا منو کشید سمت خودش و سفت بین بازوهاش فشارم داد..
پیراهنش و از پشت چنگ زدم..
روی شونه ش هق هق می کردم..
پشت سر هم گفتم: چرا رفتی؟..چرا تنهام گذاشتی؟..چرا آرامش و از هر دوتامون گرفتی؟..

هیچی نمی گفت..شونه هاش می لرزید..هر دو خیس شده بودیم..لباسم که قبلا نم داشت حالا کامل به تنم چسبیده بود..
منو از خودش جدا کرد..از روی زمین بلند شد و دستمو گرفت..
خواست بغلم کنه نذاشتم..تردیدم و که دید چیزی نگفت..

رفتیم تو کلبه و آرشام در و بست..به موهام دست کشیدم..
دماغم و مرتب بالا می کشیدم..تنم داغ بود..
برگشتم تا به آرشام نگاه کنم..با همون لباسای خیس نشسته بود رو زمین..دستاش و برده بود عقب وسرش و گرفته بود بالا..ژستش جوری بود که دلم و لرزوند..
خواستم چشم ازش بگیرم اما با بدبختی موفق شدم..
پشتم و بهش کردم و در حالی که نگام به اتیش شومینه بود تو فکرش بودم..

با اولین عطسه فهمیدم که بدجور سرما خوردم..
بدون هیچ قصدی دکمه های پیراهنم و باز کردم..یه سارافن روش تنم بود که ظاهرا وقتی آرشام منو اورده بود تو کلبه از تنم درش اورده بود..
و یه پیراهن مدل ِمردونه هم به رنگ سفید زیرش تنم بود..
پیراهن خیس و از تنم در اوردم و انداختمش کنار شومینه..حالا با یه تاپ نیم تنه و یه شلوار جین سفید رو به روی اتیش ایستاده بودم..تاپمم خیس شده بود ولی چاره ای نبود نمی تونستم اینو هم در بیارم..
تو فکر بودم..تو فکر آرشام که چطور با حرص و عصبانیت با خدا حرف می زد..
چرا گله می کرد؟!..امیدوار بودم هر چه زودتر همه چیز و برام توضیح بده..
دلیل دور بودنش..
احساس غریبگی بینمون و ..
دلیل این همه فاصله رو برام بگه..

موهای خیسم و ریختم یه طرف شونه م و پنجه هام ومثل شونه لا به لاشون کشیدم..
قطرات بارون روی پوست سفیدم و مقابل نور مستقیم اتیش می درخشید..
رو به اتیش زانو زدم و دستام و گرفتم جلوش..موهام و افشون کردم تا نمش گرفته شه..

همونطور

1400/05/22 18:02

که رو به اتیش خم شده بودم دستی گرم تر از حرارت شومینه رو،روی پوست کمرم حس کردم..
و بعد از اون شوکی که مثل جریان برق از تنم رد شد..
موهام جلوی دیدم و گرفته بود..قصدم نداشتم برگردم و نگاش کنم..توانش و تو خودم نمی دیدم..
دستش و نرم و اهسته رو کمرم حرکت داد..تنم گر گرفت..رد تماس دستش با پوست تنم سوزن سوزن می شد..
شونه هام و گرفت..مجبورم کرد برگردم..اگه اجبار از اطرف آرشام باشه من در مقابلش از خودم هیچ اختیاری نداشتم..

نیمی از موهام صورتم و پوشونده بود..با سر انگشتاش اونا رو عقب زد..برد پشت گوشم و نوازشگرانه نگام کرد..
نگاهش برق می زد..نقش شعله های اتیش تو چشماش افتاده بود و درخشش چشماش و صد چندان کرده بود..
هیجان و تو نگام دید..قفسه ی سینه م که از تپش های تند و نامنظم قلبم بالا و پایین می شد همه و همه بیانگر حال خرابم بود..
بازوهای ب*ر*ه*ن*ه و سردم تو دستاش بود..هیچ حرکتی نمی کرد..چقدر بهش نیاز داشتم..
به شوهرم..به مردی که همه ی زندگیم بود..5 سال و به انتظار نشستم فقط به خاطر عشقی که ازش توی قلبم داشتم..
می دونستم مثل همیشه می تونه حقایق ِ همه ی گفته هام و از تو چشمام بخونه..
بی تاب و بی قرار دستام و دور گردنش حلقه کردم و خزیدم تو آغوشش..
انقدر گرم و محکم که تا خواست کمرم و بگیره کنترلش و از دست داد و به پشت رو زمین خوابید..

دستام و از دور گردنش باز نکردم اما صورتم و کشیدم عقب..تو چشماش زل زدم..
توشون همه چیزو دیدم..
عشق و تمنا..
خواهش و نیاز..
غم و..
سکوت..
سکوتی پر معنا..

لبام و بردم جلو..نگاهش و از چشمام به لبام دوخت..گونه ش و بوسیدم..چشماش و بست..با مکث سرم و بلند کردم..اونطرف صورتشم بوسیدم..چونه..گوشه ی لباش..پیشونی..زیر گردن..
اما لباش و نبوسیدم..دوست داشتم اون پیش قدم بشه و من داشتم زمینه ش و براش فراهم می کردم..
دیگه بس بود دوری و جدایی..
امشب هر دوی ما به این حوادث تلخ و ازاردهنده پایان میدیم..

گردن و زیر لاله ی گوشش و که بوسیدم دیگه نتوسنت طاقت بیاره و نفس زنون برم گردوند..روم خیمه زده بود با چشمای خمار و خواستنیش تو چشمام زل زده بود..لباش و از هم باز کرد و زمزمه کرد: دلارام..امشب....

به همون آرومی پرسیدم: امشب چی؟!..
دستاش ستون بین من و خودش بود ..خم شد رو صورتم..
صورتش و برد زیر چونه م و بوسید..نفسای داغش پوستم و اتیش می زد..
مور مورم می شد..یه حس خوب..
لاله ی گوشم و بوسید و با صدایی که می لرزید گفت: فقط امشب......
منظورش و نفهمیدم..برای همین تکرار کردم: چی فقط امشب؟!..آرشام چی می خوای بگی؟!..چرا.............
--هیسسسسسسس........
ساکت شدم..تو موهام نفس کشید..عمیق و آهسته نفسش و بیرون داد و تو همون حالت با دست

1400/05/22 18:02

راستش صورتم و نوازش کرد..
-- نمی تونم..می خوای بکشم کنار نمی تونم..دلارام....ازم فاصله بگیر..من نمی تونم ولی تو اینکار و بکن..
بهت زده دستام دور گردنش خشک شد و نگام به سقف کلبه خیره موند..
اروم گفتم: چی میگی آرشام؟!..خب من..منم می خوام با............
-- به خاطر خودت..
- ولی من می خوام با تو باشم..بدون هیچ قید و مرزی..من زنتم..
-- نمی خوام خودم و کنار بکشم..می خوام امشب با تو.............
صورتش و تو موهام فرو برده بود با هر نفس جمله ش و به زبون میاورد..

با ترس خاصی دستام و دور کمرش حلقه کردم و به خودم فشارش دادم..
- نه..نمی خوام بری..
-- پشیمون میشی..
- نمیشم..این چه حرفیه؟!..
-- دلارام....
- آرشام!! ..........
سرش و اروم اورد بالا و نگام کرد..
با دیدن چشمای خمارش لبخند زدم..لبخندی از سر عشق و نگاهی پر شده از تمنا......

نگاش از تو چشمام سرخورد رو لبام..لبایی که منتظر بودن لبای آرشام اونا رو به اتیش بکشه..
و......
در یک چشم به هم زدن خم شد رو صورتم و با شور و هیجان خاصی لبام و بوسید..التهابی که بینمون بود به جرات میتونم بگم حتی قابل وصفم نبود..
پنجه هام و تو موهاش فرو بردم و لبام و محکم به لباش فشار دادم..دوست داشتم کاری کنم که تردید و فراموش کنه..
دلیلش هر چی که می خواد باشه.. بعد از تموم این اتفاقات می تونستیم تو ارامش با هم حرف بزنیم..
اما امشب..الان..توی این لحظه..فقط خودش ومی خواستم..
بهش نیاز داشتم..نیازی که این همه سال سرکوبش کردم..من یه زنم..یه زن با تموم نیازها و خواسته هاش..که فقط آرشام می تونست اونا رو در من براورده کنه..
فقط اون..کسی که نسبت بهش احساس داشتم..رابطه ای که با عشق باشه ل*ذ*ت*ش صد چندان میشه..

هر دو به نفس نفس افتاده بودیم..تو همون حالت از روی زمین بلندم کرد و رفت سمت تخت..اروم خوابوندم رو تخت نیم خیز شدم تا اونم بخوابه ..
چرخیدم روش و با دستاش کمرم و گرفت..دکمه های پیراهنش و باز کردم..
پیراهن خیس و از تنش در اورد..قفسه ی سینه ش و نوازش کردم و بوسیدم..
برم گردوند رو تخت..گرما و حرارتی که بینمون بود از اتیش هیزمای توی شومینه هم بیشتر بود..
نفسای داغش..
حرارت نگاهش..
التهاب دستاش..
گرمای اغوشش..
اینها هر کدوم زمانی به اوج ِ خودشون رسیدن که آرشام تاپم و با یک حرکت از تنم در اورد و........
سفت بغلم کرد و صورتم و غرق بوسه کرد..
**********************************
سرم رو سینه ش بود..با سرانگشتم به حالت نوازش روی قفسه ی سینه ش می کشیدم..
بیدار بود..دست چپش دور شونه ی ل*خ*ت*م حلقه شده بود و نگاش به سقف بود..
بوسه ای پر از ارامش روی قفسه ی عضلانی سینه ش نشوندم و بوسه ی دومم و زیر چونه ش زدم..
سرشو به سرم تکیه داد..سرم و گذاشتم رو سینه ش..
صدای قلبش

1400/05/22 18:02

بلند بود..
و برای من که مرزی بین قلبامون نمی دیدم بلندتر از معمول ..
نرم خندیدم و اروم گفتم: چه تند می زنه!..
به شوخی ولی با لحن جدی گفت: اگه اذیتت می کنه بگم اصلا نزنه!!..
اخم کردم وبا سر انگشتام زدم به بازوش و نگاش کردم..
همون لبخندی که دلم یه دنیا واسه ش تنگ شده بود و رو لباش دیدم..
با دیدن لبخندش لبام به خنده باز شد..

ابروهاش و انداخت بالا..
-- از حرفم خوشت اومد؟!..
- نه مگه دیوونه شدی؟!..فقط می دونی چقد دلم برای لبخند ِ سالی یه بارت تنگ شده بود؟!..
لبخندش اروم اروم محو شد..
نگاش تو چشمام بود که گفتم: دیگه نشنوم از این حرفا بزنیا..
سفت بغلم کرد ..خودم و کشیدم بالاتر و گونه ش و بوسیدم ..نذاشت سرم و بکشم عقب و چونه م وگرفت..اما به جای لبام پیشونیم و بوسید..
--کدوم حرفا؟!..
با دستم قفسه ی سینه ش و لمس کردم و با لحنی که شک نداشتم به دلش می شینه گفتم: این قلب هر روز باید بتپه..
-- تا کی؟!..
نگاش کردم..
- تا ابد..
-- ابد یعنی چقدر؟!..
-اِِِِ!!..
خندید....منم خندیدم..
سپیده زده بود..نشستم رو تخت و لباسام و پوشیدم..
-- کجا؟!..
- می خوام برم دستشویی..کجاست؟..
--پشت کلبه..بذار منم باهات بیام..
از جام بلند شدم و زیپ شلوارم و بستم..
- نه نمی خواد هوا روشنه..
--باشه این اطراف امن نیست..

خواست بشینه که دستام و گذاشتم تخت سینه ش..تو صورتم نگاه کرد..
با لحن شیرینی زمزمه کردم: عزیزم گفتم لازم نیست ....
و در حالی که به پیشونیش دست می کشیدم گفتم: از دیشب صورتت داغه..معلومه تو هم داری مثل من سرما می خوری الان عرق داری بیای بیرون حالت بدتر میشه..

یه جور خاصی نگام می کرد..اما من تو صورتش لبخند زدم..
- چرا اینجوری نگام می کنی؟!..
لباش و با زبون تر کرد..
-- هیچی....باشه برو فقط کتم پشت در اویزونه اونو هم بپوش..شالتم فکر کنم خشک شده اونم حتما سرت کن هنوز داره بارون میاد..
خندیدم.. و نتونستم جلوی خودم و بگیرم و لبم و محکم گذاشتم رو لباش ..سفت بوسش کردم..
چشماش داشت بسته می شد که کشیدم عقب و با شیطنت نگاش کردم..
شیطنت و که تو چشمام دید لبخند زد..

*************************************
(آهنگ به من برگردون_محسن یاحقی)

به من برگردون اون روزو ، که با تو زندگی خوب بود

به شوق دیدنت هر دم ، تو دل بدجوری آشوب بود

به من برگردون اون روزو ، شبو از بین ما بردار

یه کاری کن که برگرده ، گذشته های بی تکرار

که من جا مونده ام انگار ، تو اون روزا و لحظه ها

با این من آشنا نیستم ، من انگار مرده ام سال ها

منو برگردون از گریه ، به خنده های بی وقفه

وجودم یخ زده از غم ، غمت طوفانی از برفه

به من برگردون احساسی ، که آرومم کنه بازم

وگرنه من بدون تو ، با دلتنگی نمی سازم

می یام پیش تو که

1400/05/22 18:02

رفتی ، حالا که سرد و غمگینم

تو هم برگردون آغوشقت ، که من محتاج تسکینم

به من برگردون حسی که گرفتی از دلم ناگه

دارم شک می کنم حتی ، ما با هم بوده ایم یا نه

یه کاری کن من مرده ، دوباره زنده شم در تو

عزیزم کار سختی نیست ، فقط یک لحظه پیدا شو ...
فقط یک لحظه پیدا شو ...
فقط یک لحظه پیدا شو...

********************************
بارون یه کم اروم شده بود ..
از دستشویی که اومدم بیرون تند دویدم سمت کلبه و رفتم تو..کت آرشام و از رو سرم برداشتم و اویزون کردم پشت در..
-وای هنوزم داره بارون میاد می دونستی من همیشه عاشق بارو...........
برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم اما آرشام اونجا نبود..با تعجب رفتم کنار پنجره و بیرون و نگاه کردم..اما نتونستم ببینمش..
با شنیدن صدای قار و قور شکمم دستم و گذاشتم روش..حسابی گرسنه م بود..
رفتم سمت شومینه و رو به روش نشستم..زانوهام و بغل گرفتم و با فکر به آرشام نگام و به شعله های سوزان اتیش دوختم..
از جام بلند شدم و چندتا تیکه هیزم انداختم توش..
دستام و به هم مالیدم و نشستم رو تخت..همون موقع در کلبه باز شد..نگام و سریع چرخوندم سمتش..
با دیدن ارشام با رنگی پریده و صورت خیس هراسون از جام بلند شدم..

اخماش و با دیدن من کشید تو هم..اومد تو و در و بست..
خواستم برم سمتش ولی همین که دستش و اورد بالا سرجام خشکم زد..
-آرشام خوبی؟!..چرا سر و وضعت اینجوری ِ ؟!..
عصبی به تخت اشاره کرد وگفت: بشین ..
یه کم نگاش کردم و با تردید عقب عقب رفتم..نشستم رو تخت اونم رفت سمت شومینه و همونجا ایستاد..

ترس بدی تو دلم نشست..انگار قرار بود یه اتفاق بد بیافته..یه جور دلشوره..
مخصوصا با دیدن حال و روز ارشام که نمی دونم چرا یه دفعه اینطور بهم ریخت..
موبایلش زنگ خورد..جواب داد..
دیشب گفته بود خاموشش کرده اما حالا روشن بود..
--الو....تا 1 ساعت دیگه..اره می دونم....خیلی خب باشه.........
برگشت و نگام کرد.......تو گوشی گفت: الان نمی تونه حرف بزنه..باشه..........
گوشی رو قطع کرد ..

-- گوشیت خاموشه؟..
سرم و تکون دادم..
-با امیر حرف می زدی؟..
فقط سرش وتکون داد..
-آرشام چرا تو........
-- بهت میگم..یعنی همون دیشب می خواستم بگم اما نشد..

دستام و با استرس تو هم گره کردم..
- چی شده؟!..
جرات نداشتم ازش بپرسم منظورت از این حرفا چیه؟..یه جورایی می خواستم کشش بده..برعکس همیشه نمی خواستم سریع بره سر اصل مطلب..
حس می کردم اون چیزی که می خواد بگه....اصلا خوشایند نیست..

شروع کرد تو کلبه قدم زدن..اینبار یه تیشرت خاکستری جذب تنش کرده بود با شلوار جین سرمه ای ِ تیره ..
خیره شدم بهش و منتظر بودم یه چیزی بگه..
خواست حرف بزنه که به سرفه افتاد..سینه ش خس خس می

1400/05/22 18:02

کرد..همون موقع منم عطسه کردم..با وجود اون همه استرس خنده م گرفته بود..هردومون حسابی سرما خورده بودیم..

یه دستمال کاغذی از تو جعبه ی روی میز کنار تخت برداشتم و به دماغم کشیدم..دستم و که اوردم پایین صداش وشنیدم..
سرد و..جدی.........
-- اهل حاشیه و این حرفا نیستم سریع میرم سر اصل مطلب..دیشب خواستم جلوی کارمون و بگیرم..با اینکه گفتم نمی تونم اما از تو خواستم نذاری بیشتر از اون جلو بریم اما ....دیگه نمی شد کاری کرد..ناخواسته بود..حداقل از جانب من..نمی دونستم دارم چکار می کنم..خب می دونی یه جورایی َ م شاید حق داشتم وقتی بعد از 5 سال جسمت و بدون هیچ حجابی دیدم که اونطور ه*و*س انگیز به چشم می اومدی نتونستم جلوی خودم وبگیرم و.......
به صورتش دست کشید..
مات و مبهوت خفه خون گرفته بودم و همه ی وجودم شده بود چشم و گوش و فقط اونو نگاه می کردم..اینکه می خواد به کجا برسه؟!..

نفسش و عمیق بیرون داد و اروم تر از قبل گفت: تموم مدت ازت دوری می کردم چون دیگه مثل گذشته نبودم..اون علاقه..اون نگاه های گرم و دستایی که یه اغوش پر از ارامش می خواست..دیگه من اون ادم نبودم..5 سال زمان مناسبی بود که بتونم فکر کنم و ببینم که کجای این زندگی قرار دارم..نمی خوام همه چیز و برات توضیح بدم اینکه چی شد به اینجا رسیدم..نمیگم چون، هر دوی ما به اخر این مسیر رسیدیم..
نگام کرد ..
به منی که عین مجسمه صاف وصامت فقط داشتم نگاش می کردم..
انگار که دارم خواب می بینم..یه خواب بد..یه کابوس وحشتناک..

ادامه داد:دیگه اون علاقه و شور و حال سابق و تو قلبم نسبت بهت ندارم..کار دیشبم و پای علاقه م نذار اون کارم کاملا غیرارادی بود..نتونستم خودم و کنترل کنم از طرفی تو هم بی میل نبودی..دیشب خواستم بگم نشد اما حالا میگم....
مکث کرد..سرش و زیر انداخت..دستش و تو جیب شلوارش فرو برد..
حلقه ش و بیرون اورد..همونی که سر عقد دستش کردم!!....
اینو کی از دستم در اورد؟!..
به طرفم اومد و با طمانینه حلقه رو گذاشت کف دستم..
دستی که سردتر از حلقه ی فلزی بود..

-- ما از هم جدا میشم..بدون هیچ دردسری تو میری دنبال زندگیت ..منم به زندگی خودم می رسم..همونطور که تو این 5 سال بدون تو ارامش و پیدا کردم بازم می تونم ادامه بدم..کارای طلاق و وکیل خانوادگیمون انجام میده..به یه همچین روزی فکرکرده بودم..حالا که همه چیزو می دونی کارا رو جلو میندازم حداکثر تا 1 هفته ی دیگه بعد از کارای دادگاه می تونیم بریم محضر و از هم جدا بشیم.......

حلقه رو تو مشتم فشار دادم..همه ی وجودم می لرزید..جسم و روحم پر از خشم بود..
اینبارم شکستم..آرشام برای دومین بار خردم کرد..
لرزون و بی رمق از جام بلند شدم..اون هنوز داشت

1400/05/22 18:02

حرف می زد که نفهمیدم چی شد و دستم و اوردم بالا و محکم خوابوندم تو صورتش....
صورتش چرخید سمت چپ و دستش و گذاشت رو گونه ش..
هیچی نگفتم..
هیچی..
خاموش و بی صدا..
دیگه نمی تونستم حرف بزنم..دیگه نمی خواستم صدام و بشنوه و صداش وبشنوم..نمی خواستم نگاش تو چشمام بیافته..
با خشم حلقه رو پرت کردم سمت شومینه ..حلقه با صدای ریزی افتاد لا به لای هیزما..

باید تو صورتش داد می زدم و می گفتم دستمریزاد خیلی مردی!!..به خودت افتخار کن که بعد از 5 سال برگشتی و به زنی که تا پای جون عاشقت موند خیلی آسون میگی از زندگیم برو بیرون!!....
بس بود هر چی التماسش و کردم..دیگه بیشتر از این نمی تونم ببینم که چطور غرورم و زیر پاهاش له می کنه..
اون بدون من به ارامش می رسه پس..
میرم که دیگه نتونه منو ببینه..

شالم و از روی تخت برداشتم و دویدم سمت در..همون لباسای دیشب تنم بود..
صدای قدم های بلندش و از پشت سر شنیدم و حتی چند بارصدام زد اما من بی توجه به اون فقط می دویدم..
بارون نم نمک می بارید..گریه نمی کردم..حتی هق هقم نمی کردم اما اشکام خود به خود صورتم و پوشونده بودن..لعنتیا هیچ وقت دست از سرم بر نمی دارن..
با زانویی که زخمی بود حالا جوری می دویدم که آرشامم نتونه به گرد پام برسه..

بالاخره تونستم از شر اون جنگل لعنتی خلاص بشم..دویدم سمت روستا..نفسم بریده بود..دیگه جونی تو پاهام نداشتم..مخصوصا اینکه از دیشب هیچی نخورده بودم..
یه تاکسی تلفنی درست مرکز روستا بود که خدا رو شکر ماشین داشتن..همین یه دونه تاکسی تلفنی تو روستا بود..
راننده که یه پیرمرد حدودا 60 ساله بود از تو اینه ی جلو نیم نگاهی بهم انداخت و با لحنی پدرانه گفت: دخترم حالت خوبه؟!..رنگ و روت بدجوری پریده..
فقط سرم و تکون دادم .. اب دهنم و قورت دادم..گلوم می سوخت..تنم داغ بود..انگار که داشتم تو تب می سوختم..اما بازم مقاومت می کردم..

-- دخترم اون ماشینی که پشت سرمون ِ با شماست؟..مرتب داره چراغ می زنه..
بی رمق برگشتم و از شیشه ی عقب ِماشین بیرون و نگاه کردم..خودش بود..ماشین آرشام بود..
تند رو به راننده کردم و گفتم: هر چی چراغ زد، بوق زد نگه ندارید ..خواهش می کنم..
-- مزاحمت شده دخترم؟!..
مکث کردم و گفتم: اره اقا مزاحمه..فقط نگه ندار..
--باشه دخترم خیالت راحت..اروم باش..

تا خود ویلا هی برمی گشتم و پشت سرم و نگاه می کردم چندبار خواست از تاکسی بزنه جلو ولی راننده که مردی کارکشته و باتجربه بود خیلی راحت تونست از پسش بر بیاد..
جلوی ویلا نگه داشت .. ازش تشکر کردم و گفتم صبر کنه تا پول کرایه ش و بیارم..
جلوی در پری رو دیدم با دیدنم مات سرجاش موند..
تندتند بهش گفتم: پری بدو کرایه ی این راننده

1400/05/22 18:02

بنده خدا رو بده شرمنده عجله دارم..
بعدم بدو از کنارش رد شدم.. صدای ترمز وحشتناک لاستیک ماشین آرشام و از پشت در شنیدم..تا خود ویلا دویدم و با حالی زار در و باز کردم..همه توسالن نشسته بودن..
که با دیدنم توی اون سرو وضع هراسون از جاشون بلند شدن..فرهاد با قدم های بلند به طرفم اومد و با نگرانی نگام کرد..بی بی با صلوات نزدیکم شد..

می دونستم الان ِ که ارشام سر برسه..
با اضطراب رو به فرهاد گفتم: سوئیچت و بده فرهاد همین حالا..
- دلارام این چه سر و وضعیه؟!..آرتام کجاست؟!..
داد زدم: فرهاد سوئیچت و بده خواهش می کنم..

بنده خدا کپ کرده بود منم تو حال خودم نبودم..سوئیچ و از تو دستش چنگ زدم و به سمت در پشتی که تو اشپزخونه بود دویدم..قبلا دیده بودمش به حیاط خلوت پشت ویلا راه داشت..
فرهاد پشت سرم اومد..تو تب داشتم می سوختم اما کف دستام سرد بود..
نشستم پشت فرمون و تا دیدم فرهادم می خواد سوار شه قفل ماشین و زدم..
زد به شیشه..
شیشه رو دادم پایین..
-- دلارام داری چکار می کنی؟..بیا پایین..
- فرهاد برو داره دیر میشه..
-- دلارام تو تب داری می سوزی دختر..بیا پایین با هم حرف می زنیم..
زل زدم تو چشماش و نالیدم: تموم شد فرهاد..دیگه همه چی تموم شد..

مات و مبهوت نگام کرد..شیشه ی پنجره رو کشیدم بالا و ماشین و روشن کردم..
آرشام و دیدم که از پشت ویلا می دوید سمت ما ..
دنده عقب گرفتم تا جلوی ویلا و با یه حرکت فرمون و چرخوندم وپام و رو گاز فشار دادم ماشین با صدای وحشتناکی ازجا کنده شد..
با سرعت به طرف در می روندم و صدای فریاد ارشام و می شنیدم که رو به سرایدار داد می زد درو باز نکنه اما سرایدار که سرعت بالای ماشین و دید ناچار شد درو باز بذاره و از در فاصله بگیره..
از در رفتم بیرون و لحظه ای اخر آرشام و دیدم که رو سنگ فرش ویلا زانو زد..

با سرعت سرسام اوری می روندم..
توی اون لحظه به قدری حالم بد بود که حساب نمی کردم این ماشین فرهاد ِ و دستم امانته..
دیوونه شده بودم..
به جنون رسیده بودم..دیگه هیچ کدوم از کارام دست خودم نبود..
فقط می خواستم فرار کنم..
من متعلق به اینجا نیستم..از اولم نباید می اومدم..باید تو همون جهنمی که 5 ساله دارم توش دست و پا می زنم می موندم..
من متعلق به ازادی نیستم..
من لیاقت ارامش و ندارم..
من زاده ی غمم..
زاده ی اتش..
من لایق مرگم..
حتی لیاقت نداشتم 2 روز عشقم و واسه خودم نگه دارم..
اون منو نمی خواد..تو صورتم زل زد و گفت بدون تو ارومم....
جیغ کشیدم :خـــدایا دارم می میـــرم..

ساکت شدم..نگام فقط به جاده بود..با خشونت رانندگی می کردم..
بی اختیار دستم رفت سمت پخش..دنبال یه اهنگ بودم که بتونه حال دلم و فریاد بزنه....و بالاخره

1400/05/22 18:02