613 عضو
🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 150
روز موعودفرا رسید صبح زود بیدار شدم به حمام رفتم و دوشی گرفتم صبحانه ای صرف کردم و به اتاقم برگشتم چمدان لباس ها را آماده کردم سه دست لباس راحتی و چند دست مانتو و شلوار برای بیرون رفتن لوازم آرایشی هارا در چمدان ریختم و آماده رفتن شدم .
به همراه پدر و مادر و بهار و عاطفه و علیرضا و بهراد از خانه خارج شدم .
ماشین در فرودگاه متوقف شد دقیقه هایی بعد سوگندبه ما پیوست با دیدن من شتابان به سمتم امد بعد از کلی سلام و احوال پرسی چمدان هارا تحویل دادیم و آماده رفتن شدیم به سمت مامان چرخیدم و او را در آغوش خود فشردم.
- مامانی مواظب خودت باش
- قربونت برم مادر تو هم مواطب خودت باش سرما نخوری لباس گرم بپوشی یه خورده مغزی جات برات گزاشتم تو چمدونت بخوری مادر زیر چشات گود شده شدی پوست و استخوان یه خورده...
دیگر مادر نتوانست ادامه دهد بغض بر راه گلویش چنگ انداخته بود دلم لرزید او هم برای من اینگونه بی تاب بود همیشه از دلسوزی متنفر بودم اما حالا همه ی دنیا احساس ترحم دارند نسبت به من واسه همینه دارم از اینجا میرم دیگه نمیخام کسی دردهایم را ببیند اونجا خودممو خودم و خدای خودم
🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت151
پدر مرا از مادر جدا کرد و در آغوش گرفت دخترم دیگه سفارش نمیکنم هوای خودتو داشته باش این روزا گرگ زیاده تو سعی کن خوب باشی به یک آن به یاد حرف آریان افتادم پدر درست و دقیق همون حرف رو تکرار کرد چشمام بارونی بود هوای آریان رو کردم اما نبود نبود که بتونم خندش رو ببینم نبود که یک بار دیگه اورا در آغوش بکشم با همگی خداحافظی کردیم و به سمت هواپیما قدم برداشتیم دقایقی بعد هواپیما حرکت کرد از اون بالا به راحتی ادمای روی زمین دیده نمیشدند همگی یه نقطه کوچک بودنر روی کره خاکی سعی کردم بخابم حال خوبی نداشتم اما هر کاری کردم خوابم نبرد نمیدانستم تاوان کدامین گناه را پس میدادم در این دنیایی که تا چشم کار میکرد دیوار بود و دیوار .. جیره بندی آفتاب است قحطی فرصت است ترس خفگی است حقارت است پس عشق چیست؟ اسیر بودن چیست؟ چرا نمیتوانستم معنای آن را از زیر رادیکال های به هم ریخته زندگی خودم بیرون بکشم و فاکتور گیری کنم من در برزخ زندگی میکنم نه میتونم برم اون دنیا نه میتونم از شر این جهنم لعنتی خلاص شوم دلم آشوب است این دل ویرونه چیزی جز عشق نمیخاست چیزی جز دستاش چیزی جز آغوش پر مهرش نمیخاست
🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت152
ساعت ها بود که از پرواز ما میگزشت نمیدانم چرا ولی احساس تهوع به من دست داه بود از مهمان دار خواستم مرا راهنمایی کند تا خاستم از جایم بلند شدم پخش زمین
شدم دیگر هیچ نمیفهمیدم سیاهی چشمای منو پوشوند چیزیو ندیدم صدایی رو نشنیدم فقط من بودم به دنیا ابهام .
کم کم به هوش امدم یه دسته آدم دورم را گرفته بودند با چشمام به دنبال سوگند گشتم گوشه ای چشم انتظار ایستاده بود با چشمانی که برق میزد به سمتم آمد
- فدات شم حالت خوبه ؟
- سوگند چی شد؟
- هیچی عزیزم فقط..
- فقط چی؟
'تو داری مامان میشی!
به یک آن دنیا برایم خراب شد این چه زندگیی بود به حالت نیم خیز نشستم : چی میگی تو سوگند اما چطور ممکنه بعد چهار ماه آخه من الان به بقیه چی بگم ؟ اونا چی فکر میکنن در موردم .
سوگند متوجه میهماندار هواپیما شده بود گفت: بعدا در موردش حرف میزنیم الان بریم سر جامون بشینیم .به سمت صندلی رفتم تمام نگاه ها از ان من بود. دیگه کم کم رسیدیم شاهین در سالن فرودگاه منتظر ایستاده بود بعد از دیدنمان به سمتم آمد
- به به باران خانم پارسال دوست امسال آشنا چه عجب چشم ما به جمال شما افتاد
باحالت عصف باری گفتم شاهین اصلا حالم خوب نیست
شاهین با چشم غره سوگند به خودش آمد
- باشه عزیزم بریم خونه
🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 153
لندن شهر بزرگی بود به خانه سوگند رسیدیم خانه بزرگ و ویلایی که حیات ان را سنگ فرش پوشانده بود روز ها از آمدن من میگزشت نمیدانستم چاره چیست؟ چکار باید میکردم اگر به بقیه میگفتم باردارم چه فکری در موردم میکردن ولی به هر حال من به وجود این بچه نیاز دارم اون پاره تنه منه خون آریان تو وجودش رخنه کرده امکان نداشت اون رو از بین ببرم ولی فعلا وقت گفتن نبود تا دوماه دیگه این قضیه باید پنهان میماند بعدش با خانواده در میان میگزاشتم.
صبح روز سوم بود به دریا رفتم امروز دریا ارام بود نه موج و نه خروشی درست برعکس فیلم ها که همیشه دریا بی تاب رسیدن به همون موج هاست.همیشه دریا را دوست داشتم حتی وقتی که بچه بودم با اینکه یه بار میخواستم غرق بشم ولی بازم دوسش داشتم به اندازه آریان .
هوا کمی سرد بود ولی نه به اندازه ای سوگند از ان حرف میزد روز اول که آمده بودم دریا کم و بیش طوفانی بود و این آرامش ناگهانی نوعی احساس راحتی در میان مسافران دریا به وجود می آورد .سرگرم آرامش دریا بودم که سایه ای را بالای سرم احساس کردم به سمت بالا نگاه کردم پسری قد بلند چار شانه با پوستی گندمی و موهای مشکی نظاره گر من بود از چهره اش میتوانستم به راحتی حدس بزنم که شرقی است نه غربی
🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 154
- ببخشید خانم اجازه هست بشینم ؟
باسخن گفتنش حدسم به یقین تبدیل شد .
-بله حتما راحت باشید.
پسرک در حالی که لیوان شرابی در دست داشت به من تعارف کرد خودم را کمی کنار کشیدم تراشه هایی
که در آنجا ریخته بود مقداری به پایم رفت
- آخ پام
پسرک دستش را روی پام گزاشت
- آخ آخ نبینم الهی داره خون میاد
دستمالی را از جیبش در آورد و روی پایم گزاشت
خون سرخم رو پای سفیدم پخش شده بود ناگهان متوجه شدم دست پسرک دور کمرم حلقه شده از این وضعیت خوشم نیومد خودم را کنار کشیدم .
پسرک با تعجب گفت: چیزی شده؟
- نه من باید برم خداحافظ.
قبل از اینکه از جایم بلند شوم پسرک بلند شد دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:افتخارمیدی یه دور بزنیم ؟ دستش را پس زدم و گفتم:من عجله دارم باید برم
پسرک اصرار نکرد و گفت: باشه من سهرابم فامیلیم سیناست هر وقت کاری داشتین بیاین اسکله بهم بگین خوش حال میشم.
- چشم خداحافظ
بی آنکه منتظر شنیدن حرفی از جانب اوباشم به سمت مخالف دویدم و به خانه رسیدم و به اتاق رفتم .خانه سوت و کور بود .سوگند خواب بود شاهین هم سر کار بود از پشت پنجره نظاره گر طبیعت لندن بودم پرده هارا کنار زدم چراغ های رومیزی روشن بود روی میز دو گیلاس بلند پر از سودا و ویسکی بود تکه های یخ تازه هم لیوان را پر کرده بود
🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 155
هر چند دقیقه یک بار برای دلخوشی و بی هیچ نگرانی حاضر به ساعت نگاه میکردم انگار منتظر کسی بودم کسی که خودمم نمیدانستم کیست دستی بر روی شکمم کشیدم میخاستم با بچم حرف بزنم: مامانی میخوام اسمتو بزارم ..یه لحظه یادم اومد هیچ اسمی با آریان انتخاب نکرده بودیم دلم رنجیده شد.
خسته از این فکرای الکی به سمت تخت رفتم و کمی درار کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم .
تقریبا ساعت ششو نیم بعدظهر بود
از خواب بیدار شدم از اتاق خارج شدم شاهین و سوگند مشغول صحبت بودند شاهین خیلی زود متوجه حضورم شد
-به به باران خانوم خوش اومدین بیا بشین
- ممنون
- سوگند تو چرا صبح ها نمیای دریا خیلی آرامش دهنده است
- اصلا حوصله ندارم ولی فردا بریم خیلی وقته دریا نرفتم ولی تو ماشا الله هر روز میری دریا
- آره دیگه همینجوریه چون تو خونه حوصلم سر میره.
چند روز دیگه به مهمونی کوچیک داریم همه ی دوستای شاهین هستند یه خورده تیپ بزن ببینم چقدر میتونی دلبری کنی؟
- وااا به من چه که بخام دلبری کنم
- خیلخب بابا شوخی کردم ناراحت نشو ولی جدا آدمای باشخصیتی هستند باید بهم کمک کنی میز شام لباسام تغییر دکوراسیون همه چیز با تویه
🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت156
شاهین خطاب به سوگند گفت: نه بابا گناه داره بچش سقد میشه خودم همه کارا رو میکنم
- جیگر منظورم باسلیقه ی بارانه اخه خیلی خوش سلیقه س
- ممنون نظر لطفته
امروز صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و به همراه سوگند و شاهین صبحانه را آماده کردیم و به دریا رفتیم یک صبح
سرد زمستانی بود
مشغول خوردن صبحانه بودم که از دور سهراب را دیدم همان پسری که چند روز پیش در دریا با او هم صحبت شدم ظاهرا به سمت ما می آمد با حالت نگرانی گفتم : واای سهراب
- سهراب کیه؟
- اون پسره که داره میاد چند روز پیش هم اومدکنارم نشست حس خوبی نسبت بهش ندارم
شاهین خطاب به من افزود: بهش گفتی مجرد یا مطلقه ای؟
- نه چیزی نگفتم
- باشه پس حرف نزنی.
کمی بعد سهراب به نزدمان آمد: به به خوش حال شدم دوباره دیدمتون دیروز عصر منتظرتون بودم
شاهین رو به من گفت: باران راسی یادم رفت بگم دیروز آقاتون زنگ زد و گفت: بچت بی تابی میکنه یه زنگ بزن صداتو بشنوه جفتشون آروم شن
با نگاه تحسین آمیزی خطاب به شاهین گفتم : باشه الان زنگ میزنم
سهراب رویش را به طرف من چرخاند
-مگه شما ازدواج کردی؟
🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت157
- بله
- آهان باشه خوش حال شدم فعلا.
- بسلامت
بارفتن او هر سه پقی زدیم زیر خنده
- دمت گرم شاهین
- خواهش میکنم ما اینیم دیگه
- اوهوم
مشغول صرف صبحانه بودیم باد سردی میوزید ابر های برفی در آسمان در حرکت بودند . پسر بچه ای غربی با صورتی سفید و کک و مک دار انجا نشسته بودسرمازده و مفلوک مانند جوجه تیغی خود را در پالتوی سیاهش گلوله کرده بود و تنها چشم ها و نیمی از صورتش دیده میشد پسرک به کافه ای چشم دوخته بودو گویی بوی مرغ سرخ شده او را به هوس و حسرت می انداخت دلش برای تکه ای ضعف نان هم ضعف میکرد جلو رفتم و دست پسرک را در دست گرفتم و اورا به کافه بردم مقداری غزا برایش خریدم و سپس اورا کنار خود نشاندم پسرک به زبان انگلیسی از من تشکر کرد چشمان اوهم به رنگ آبی بود آرامش دریا در آن موج میزد.
منظره را تماشا میکردم درخت ها به یک طرف خم شده بودند زیرا باد شدیدی می وزید آسمان طوفانی و متلاطم بود دیگر باید میرفتم هر لحظه امکان داشت موج شدیدی دریا را به سیل تبدیل کند کم کم باران شروع به باریدن کرد به درون ماشین رفتم صاعقه میزد صدای رعد و برق مرا به وحشت انداخت
🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت158
خیلی زود از انجا دور شدیم و به خانه رفتیم ساعت نه و نیم مشغول خوردن شام بودیم
- باران اینم از شانس ما بود نتونستیم بریم خرید انشا الله فردا صبح میریم
- باشه عزیزم من آماده ام.شاهین که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت: باران میخای چیکار کنی؟
- چیو میخام چیکار کنم؟
تا خاستم چیزی بگم سوگند جلوی کلامم پرید و گفت: هیچی عزیزم برو بگیر بخواب صبح زودار بیدار شیم.
شاهین با خشونت گفت: بسه دیگه سوگند چرا داری بحث رو عوض میکنی ما باید بفهمیم باران بالاخره میخاد با این بچه چیکار کنه این بچه آریانم هست اونم حقشه که بفهمه داره
بابا میشه باران تو نمیتونی این حقو ازش بگیری
- شاهین من حقیو از کسی نگرفتم فقط الان میخوام راحت باشم تنها کسایی که عذاب کشیدن من بودم و خانوادم دیگه نمیخوام بیشتر از این عذاب بکشند من این بچه رو به دنیا میارم ولی میخوام حداقل یه زره آروم بشوندبعد به همه میگم ولی الان نه
- باران چی میگی تو. عزیز رو دیدی صبح تا شب داره غصه اریان رو میخوره عمه دیگه جونی براش نمونده طرلان همش داره به آریان سرکوف میزنه آریان هم دیگه از این زندگی بریده حال اون خیلی بدتر از تویه از همه داره ضربه میخوره
🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 159
دیگر بحث را بی فایده دیدم از جایم بلند شدم و گفتم: فقط مهلت میخوام و به اتاقم برگشتم تمام شب را به فکر آریان بودم محال بود که گریه هام از یادم بره دوباره آریان دوباره عکساش دوباره خاطره هاش
عطر تلخ پیرهنش همه و همه یادم اومد ساعت ها ودقیقه های بودنش نبودنش را به رخم میکشد محال بود که عطر تلخ پیرهنش از یادم برود من از او فقط عشق را میخاستم ولی دلش در جای دیگری بود من او را از اعماق وجود میخاستم اما انگار خاستن اوبرای من زیادی بود دوباره تنهایی را به پای قسمت میزنم این قسمت بود که خاسته یا ناخاسته ما دوتا را آشنا کرد و بعد هم از هم جدامون کرد.
صبح به همراه سوگندبه خرید رفتیم لباس شیری رنگی که با نگین های ریز و درشت تزیین شده بودتوجه سوگند را به خود جلب کردکه همان را خرید بعد از خرید لباس میوه و شیرینی و تنقلات غذارا خریدیم و به منزل برگشتیم.
تغییر دکوراسیون خانه با شاهین بود وقتی برگشتیم همه چیز تمیز و مرتب سر جای خودش بود گلدان ها پر از گل یاس بودکه مشامم را تحریک میکرد.گل های رز صورتی داخل گلدان کنار اپن قرار داده شده بود .تمام خانه با سلیقه شاهین چیده شده بود خیلی زیبا و قشنگ .
سه روز گزشت امشب قرار بود میهمانی شاهین برگزار شودبه اصرار شاهین و سوگند کمی به خودم رسیدم
🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 160
ابتدا آرایش ملایمی کردم پیراهن فیروزه ای رنگ را انتخاب کردم موهایم را کمی حالت دادم و از دوطرف بافته شال سفیدی را روی سرم انداختم در آیینه نگاهی به خودم انداختم مثل یک عروسک کوچکی بودم جسه کودکانه ای به خود گرفته بودم کم کم میهمان ها یکی پس از دیگری می آمدند به همگی سلام و احوال پرسی کردم همگی تابعیت ایرانی داشتند. مشغول حرف زدن با خانم میانسال بودم که یکی از آقایون گفت: شاهین غذا رو بیار روده کوچیکه روده بزرگه خوردگرسنمه
شاهین با حالت خنده ای گفت: من که برا غذا دعوتتون نکردم غذا برین خونه هاتون دیگه
همگی قهقه میزدند شاهین این بار کمی جدی شد و گفت: یه میهمان
خاص دارم به ربع دیگه میرسه تا اون نیاد از غذا خبری نیس
- خوش به حال اون مهمون خاص
- حالا کی هس این مهمون خاص؟
- آریان
- آریان خودمون
- بله
با شنیدن اسم آریان رنگم پرید سریع به اتاقم رفتم دیگه حاضر نبودم ببینمش دیدن اون یعنی شکنجه خودم پس باید میرفتم تا او را نبینم در اتاق باز شد سوگند وارد شد با خشونت به او نگاه کردم
- واقعا برات متاسفم پس این مهمونی یه نقشه بود؟
- نه بقران اشتباه میکنی آریان هم یکی از کارمندای شرکت شاهینه اریان هم باید به این مهمانی می آمدخسته از حرف های او و توجیه های الکی بلند شدم تا از اتاق خارج شوم
- کجا میری باران؟
- قبرستون میرم یه جایی که آدرسمو به آریان ندن
🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت161
- باران دست بردار اینقد لج نکن این موقع شب چطور میخای بری بیرون من که نمیزارم
- مگه به حرف تویه؟ من میرم وقتی که برگشتم امیدوارم آریان اینجا نباشه وگرنه واسه همیشه میرم .
سوگند سعی کرد جلویم را بگیرد و اورا به سمت دیگری هل دادم و از اتاق خارج شدم شاهین با چشمانش مواطب من بود به سمت درب خروجی رفتم شاهین هم پشت سرم اومد
- کجا میری باران؟
- قبرستون
- باران...
در را گشودم که خارج شوم که به یک آن ...چطور امکان داشت دوباره دیدمش دوباره دلم لرزید قلبم تیر کشید قلبم.. هیچ صدایی را نمیشنیدم بغض راه گلویم را فشرد چشمام بارونی بود با سلام آریان به خودم اومدم بی آنکه جوابش را بدهم از خانه بیرون زدم .دیگه هیچی نفهمیدم فقط گریه و گریه تمام قلبم از حسرت عشق آریان پر شده بود او با من چه کرده بود من خودم را باخته بودم یا زندگی خود را به من باخته بود.نفرین چه کسی اینگونه مرا خانه خراب کرده بود میدوییدم بی آنکه کسی دنبالم باشد زجه میزدم بی صدا زجه های عالم را بی نامه دعوت میکردم. آریان نمیدانست من با اوخوشم نمیدانست که عاشقشم . خداااا ازاین همه سکوت به ستوه آمده بودم خیابان های شعر را همچو عاشقی به در قدم میزدم نمیدونم چرا حس میکردم کسی در تعقیب من است با خود گفتم شاید آریان باشد. در سکوت و تنهایی شب صدا به راحتی به گوش میرسید.
- کیه اونجا؟ آریان تویی؟ کم کم سایه ای نزدیک و نزدیک تر میشد چشم هایم انقدر بارانی بودکه هیچی را نمیدیدم
🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت162
- سلام خانم خوشگله
با دیدن سهراب رنگ باختم از ترس میلرزیدم هر قدمی که او به من نزدیک تر میشد من از او فاصله میگرفتم
- جووون چه تیپی زدی نمیدونی خودت که چه دلبری شدی افتخار بده امشبو با هم باشیم قول میدم خوش بگزره بهت. خیلی زودتر از آنچه که فکرش را بکنم خودش را به من رساند خاست دستش را به سمت من دراز کندکه او را هل دادم و پخش
زمین شد با چهره ای مضطرب پا به فرار گزاشتم سهراب هم به دنبال من میدویید آب دهانم خشک شده بودنفسی برایم باقی نمانده بود به بمبست رسیدم دیگه راهی نداشتم به عقب برگشتم سهراب پشت سرم ایستاده بود او نزدیک تر میشد و من از او دورمیشدم خودش را به من رساند دیگه راهی فرار نداشتم به گوشه ی دیوار خودم را چسباندم
- تو رو خدا با من کاری نداشته باش قسمت میدم
- خوشگلم من که کاری ندارم فقط میخام امشبو باهم باشیم دستش را به سمتم دراز کرد خود را جمع کردم سعی میکرد به من دست بزند و من هم سعی میکردم او را از خود دور کنم
- چیکار میکنی عوضی؟
با شنیدن صدای آریان سهراب از من فاصله گرفت با صدایی که از قعر چاه در می آمد گفتم: آریان کمکم کن تو رو خدااا آریان به سمتم اومد سهراب از ترسش پا به فرار گزاشته بوددریغ از انکه پلیس سر کوچه در انتظار اوبود.
- آریان دلم میخاااد بمیرم آخه این چه تقدیریه؟
- فدات شم داری کفر میگی.
با فریاد گفتم: خداااااا
آریان مرا در آغوش فشرد باران تازیانه به صورتم میزد صدای صاعقه قلبم را به درد آورد. سخت ترین زمستونی بود که میگزرونم
- باران ازت یه چی بخام؟
- چی؟
- برگرد به زندگیم بشو خانم خونم من بدون تو نمیتونم ادامه بدم باران تو سهم منی نمیزارم مال *** دیگه ای بشی؟به امام حسین نمیزارم باران تو تنها سهم منی از زندگی تو حق منی من از حقم نمیگزرم
🌺رمان اسیر عشق
پارت 163
باورم نمیشد اریان این حرفا رو میزد با بغض گفتم: پس چرا زودتر اینا رو نگفتی؟ چرا نزاشتی منم آرامش داشته باشم آریان یعنی من لیاقت این همه درد داشتم؟ من مستحق این زندگی بودم آریان؟
- نه لیاقتت بهترینا بود باران همه میدونن تو داری مادر بچم میشی من پا میزارم روی غرورم بهت میگم : از اول زندگیم تا الان یه بار عاشق شدم و اونم مادر بچم بود دیگه از دستش نمیدم نمیزارم مال *** دیگه ای باشه نمیزارم.باران تو همه وجودمی.
چقد شیرین بود این حرف ها از زبون آریان . با خوش حالی خودم را همچو کودکی در آغوشش انداختم : آریان منم بدون تو نمیتونم.
باران قصد بند آمدن نداشت انگار آسمان هم برای قصه ما اشک میریخت آریان کمی از من فاصله گرفت چانه ام را بالا گرفت: فدات شم نبینم اشکتو سرتو بالا بگیر بببنم تو فقط باید سرت پیش خدا پایین باشه نه هیچکی دیگه لبخند ملیحی بر لبان هر دومون نقش بست. آریا با حالت عاشقانه ای گفت: فدای اون خنده هات بشم خانومی و لبانش را بر لبانم چسباند. چقدر زیبا دلبری میکرد.
به خانه شاهین برگشتیم.
🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 164
سوگند با دیدن من خودش را در آغوشم انداخت: کجایی تو دخترمردیم از نگرانی نمیگی اینا دل
دارن خیلی بی انصافی ولله
- خب حالا که میبینی سالمم
- بله البته به لطف آریان
- ممنون چه لطفی وظیفممه هر چی نباشه خانوممه ها
- بله بله درسته
همگی ریز ریز خندیدیم.
- خب دیگه من برم
- کجا؟
- برم خونه اینطوری باران راحت تره فردا میام دنبالش تا فردا خانومم امانت دست شما
- وابیلا خانمتونو ندزدونن
- اره دیگه الان که داشتن میدوزدیدن من نجاتش دادم
- بله خانم شما فرشته س
- صد البته. خب فعلا با اجازه.
با رفتن اریان به سراغ سوگتد رفتم دستش را گازی گرفتم
- چته باران سگ شدی پاچه میگیری؟
- حقته بی شعور تو با اجازه کی رفتی به همه گفتی باردارم
- با اجازه خودم
- بی خود کردی حالا همه میدونن
- بله همه همه ی میدونن
- پس بگوفقط مونده خواجه حافط شیرازی خبردار شه
- بله تقریبا
- ای درد
- خیلخب انقدر حرف نزن برو بخواب فردا شب عقدته
- کی گفته اون وقت؟
- باران همین الان اریان زنگ زد اجازه تو از بابات اینا گرفت اونا هم موافقت کردن نمیدونی چقدر خوش حالن. واای باورم نمیشه باران دیوونه خودمون داره مامان میشه
- خب حالا باورت بشه
- خیلخب برو بخاب
🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت165🔚
صبح زود به همراه آریان به دریا رفتیم
- آریان اسم بچمونو چی بزاریم؟
- رهام
- چرا رهام؟
- همینجوری خوشم میاد از اسمش
- اگه دختر بود چی؟
- بزاریم رها
- اگه دوقلو بودن بزاریم رهام و رها
- اره به هم میادمن که میگم دو قلویه
- از کجا میدونی آریان؟
- چون من دوقلو دوس دارم
- عجب مگه به حرف تویه؟
- اره حالا پاشو بریم براشون لباس بخریم دلم غش رفت.
- وا ما که نمیدونیم بچون چیه؟
- عیب نداره هم پسرونه میگیریم هم دخترونه فقط تو باش واسه بچه هام مادری کن اصن هر چی باشه برام فرقی نداره . باران مواظب بچم باش روش خش نیوفته
- چه حساس
- بله پاشو بریم امشب قرار عقدمونه ها
-باشه بریم.
عده کمی اطرافمان جمع بودند سوگند و شاهین هم شاهد عقدمان بودندخطبه عقد جاری شد دوباره من و اریان مال هم شدیم سهم هم شدیم این بار بر خلاف همیشه راضی بودم از زندگی کردن از زنده بودن. همه چی تموم شد دیگه منو آریان مال هم شدیم دیگه هیچ وقت طعم تلخ درد رو نکشیدم هیچ وقت.اریان بهترین زندگی رو برام ساخته بود.چند وقت بعد از عقدمان به مشهد برگشتیم. سه سال از آن زمان میگزرد رها و رهام دوقلوهای ناهمسانی بودندوارث من و آریان خدایا واسه هر ثانیه این زندگی متشکرم واسه وجود آریان واسه بودن رها و رهام.
همیشه رسیدن قشنگ است اما گاه نرسیدن قشنگ تر است نرسیدنی که تهش رسیدن با عشق باشد.باز هم من رسیدم به خوشبختی به اعماق عشق به داستان زیبای زندگی کاش تقدیر همه پایان خوشی داشته باشد هر چند که
آغاز ناخوشی باشد.نقطه سر خط.... پایان رمان
1403/11/17 12:35پایان داستان🤗
1403/11/17 12:36ببخشید دوستان آنتن نداشتم بعدش هم فراموش کردم شرمنده شدم😓
تاپارت آخرروفرستادم🌹
داستان جدید
💫نهال💫
❤❤:
نهال قسمت اول
چشمام رو که باز کردم هوا گرگ و میش بود. فقط صدای نفسهای بلند پدرم، حسین، که کنار دیوار خوابیده بود سکوت رو در هم میشکست.
به سختی رختخواب گرمم رو ترک کردم. چقدر دلم میخواست که تو اون هوای سرد پاییزی تا نیمه ی روز بخوابم ولی از تلفن خونه ی روستا پیغام آورده بودن که فریدون خان به همراه خانواده و مهموناش برای تفریح چند روزه به عمارت میان.
سربندم رو بستم، ژاکت پشمی مشکیم رو که تابستون قبل به کمک بی بی، زن هنرمند روستا، بافته بودم به تن کردم، شالم رو سرم انداختم و اطراف رو نگاهی انداختم شعله ی کم نور فانوس روی طاقچه نشون میداد که نفتش در حال تموم شدنه.
در چوبی اتاق رو که باز کردم صدای جیر جیرش بلند شد زیر لب غر غر کردم: -صد بار به اکبر گفتم به لوالهای این در روغن بماله
اکبر یکی از کارگرای کارخونه شالی کوبی فریدون خان بود.
فریدون خان جزو معدود افرادی بود که تو مازندران کارخونه شالیکوبی داشت. بسم ا... گفتم و به سمت پله ها رفتم. سطلی رو برداشتم و به سمت قنات راه افتاد.
عمارت فریدون خان، ارباب روستا، یک ساختمون دو طبقه بود. طبقه اول آشپزخونه، سرویس و دو تا اتاق تو در تو داشت که محل زندگی سرایدار بود که من و بابا حسین اونجا بودیم.
طبقه دوم هم یه ایوون تزیین شده با گلهای شمعدونی و چهار اتاق فرش شده داشت که دو تا از اونا بهم راه داشت، مبله شده و مهمانخونه بودن.
عمارت وسط یک باغ بود که بعد از باغ زمینهای شالی بودن.قنات هم انتهای زمینهای شالی بود و از اون یه مسیر جویباری به سمت جلوی عمارت کشیده بودن که آب شستشوی روزانه از اونجا تامین میشد ولی من مجبور بودم برای تامین آب آشامیدنی هر روز صبح به سرچشمه قنات برم
فریدون خان قول داده بود که به زودی یه لوله کش از تهران میاره و از قنات به جلوی عمارت لوله ی آب میکشه.
هوا روشن شده بود که به قنات رسیدم. سطل رو به داخل چشمه ای که ازکنار قنات میجوشید انداختم که با شنیدن صدایی که شبیه صدای جغد بود سرم رو بلند کردم و به اطراف نگاهی انداختم.
نگران شدم و زیر لب گفتم: -صدای جغد اونم صبح. خیلی خوشایند نیست. خدا بخیر بگذرونه
سطل پر از آب رو به دست گرفتم که صدای افتادن یک درخت همون نزدیکی نگرانیم رو بیشتر کرد. با وحشت گفت: -قاچاقچیای چوب !
خوب میدونستم که اگه یکی از اون ها منو ببینه مرگم حتمیه .اونا رحم و مروت نداشتن هرکسی که اونارو میدید و شناسایی میکرد بی درنگ کشته میشد.
به سمت عمارت شروع به دویدن کردم. آبی که از سر سطل بیرون میچکید دامن بلند چیندار و جورابهام رو خیس میکرد.
وقتی رسیدم پدرم مشغول رسیدگی به امورات عمارت
بود و مقدمات تشریف فرمایی ارباب روستا رو آماده میکرد.
نفس نفس زنان سطل آب رو لبه ی تراس گذاشتم و خودم رو روی آخرین پله انداختم و پاهام رو دراز کردم. دستم رو روی قلبم گذاشتم. کوبش قلب رو زیر انگشتام به وضوح حس کردم.
پدرم که همه عمو حسین صداش میکردن با دیدن من که رنگ به چهره نداشتم و خسته روی پله
ولو شده بودم، دست از کوبیدن گلها و صاف کردن مسیر جلوی عمارت برداشت و به سمتم اومد.
بی مقدمه و بدون اینکه بهم اجازه ی سلام کردن بده با لحنی شاکی گفت: -صد بار بهت گفتم هوا روشن نشده پا از خونه بیرون نذار. نمیدونم چه مرضی داری که تو هوای سرد و تاریک میری لب قنات! آخر قاچاقچیا بلایی سرت میارن . دختره ی لجباز. عین ننه ت یه دنده و کله شقی
بابا زیر لب غر غری کرد، بیلش رو برداشت و رفت سمت باغچه
باز هم با مامانم مقایسه شدم. صد البته هر دختری شباهتهایی از مادر به ارث میبره ولی شباهتهای من به مادرم خارج از وصف بود.هیچی از مادرم نمیدونستم.
پدر هم هرموقع از مادرم،گل پری، یاد میکرد، حرفهاش
فقط بوی سرزنش و نفرت میداد.
به گفته ی بی بی پدر و مادرش عمو زاده های همدیگه بودن.
دوساله بودم که مادرم سر بهوا شد
و به عشق فروشنده ی دوره گردی که به شهرها جنس میبرد،خونه و همسر و کودک دوساله اش رو ترک کرد.
بی بی همیشه میگفت: - خودش نباشه خداش هست. مادرت به تو و پدرت بد کرد. ولی باباتو اینطوری نبین خیلی اخالقش تلخ بود. چند بار زیور زن حمومی روستا،تن و جون کبود مادرتو توی حموم دیده بود و پای درد و دلش نشسته بود. بعد مادرت هم هیچ کسی زن بابات نشد
وقتی مادرت با فروشنده ی دوره گرد فرار کرد هرکی هرچی از زندگی خصوصی پدر و مادرت میدونست روی داریه ریخت. خصوصا زیور که آتیش بیار معرکه شده بود و به همه گفته بود تن و بدن گل پری همیشه از کتکای حسین کبود بوده . پدرت هم چند تا خواستگاری رفت و
وقتی اونا جواب رد دادن، لج کرد و هرچی مادر بزرگت که خدا رحمتش کنه زن خوبی بود، به پدرت اصرار گرد که از روستای دیگه زن بگیره قبول نکرد که نکرد.
در جواب مادرش گفته بود: -اینکه از ده خودمون بود و جلوی چشممون، این بلا رو به سرمون آورد وای به حال دختری که نمیدونیم کی هست و چی هست.
بابات خیلی کله شق و لجبازه نهال جان. این وسط توی طفل معصوم بیشترین ضربه رو خوردی.
روز از نیمه گذشته بود. بابا حسین چکش به دست در حالیکه عرقهاش رو با دست دیگش پاک میکرد از روی تراس داد زد: -نهال... بابا جان... کار تعمیر کرسی تموم شد بیا تشکچه ها رو دورش بچین و لحافشو روش بنداز.
من که در حال شستن میوه برای مهمون ها بودم. بدون اینکه سر بچرخونم داد زدم: -چشم... کارم
تموم بشه میام.
بابا حسین بیدرنگ در جوابم گفت: - دست بجنبون بابا. ممکنه الان از راه برسن. کرسی باید آماده باشه
پدر و دختر در حال چک و چانه زدن بودنیم که قاسم پسر ده ساله ی تلفنچی روستا با عجله از حصار باغ
گذشت و دون دون به سمت عمارت اومد. بدون سلام در حالیکه یک جا بند نمیشد تند گفت: - فریدون خان پیغام داده که کاری واسش تهران پیش اومده. امروز نمیتونن بیان. فردا صبح زود با مهموناش از تهران راه میفتن تا نهار عمارت باشن.
بابام گفت سیزده تا ... نه ... پونزده تا، شایدم شونزده تا باشن.
متعجب سرم چرخید سمتش: -چه خبرته! مگه سر میبری انقدر عجله داری؟
قاسم در حالیکه کلاه پشمیش رو روی سرش جابجا میکرد به تندی گفت: - امشب حنابندون دختر داییمه . ننه و بابام منتظرن تا همگی بریم اونجا...خداحافظ شما
فریدون خان سه پسر داشت و دو دختر. منصور پسر بزرگ فریدون خان و سیمین خواهرش از همسر اولش بودن که به خاطر بیماری سرطان فوت کرده بود.
بهمن، بهادر و بهاره از همسر دوم فریدون خان، ملوک خانم بودن
مردم روستا برای منصور خان و سیمین بانو احترام خاصی قائل بودن چون نیکوکار و دست و دل باز و یادگار زرین بانو زن بسیار فداکار و مهربون اربابشون بودن.
بهمن مدیر کارخونه ی چوب بری پدر زنش میترا رو تو رشت به عهده داشت و به ندرت به عمارت می اومد مگه اینکه مهمونی های مهم اونجا برگزار میشد که معولا تنها و گاهی به همراه همسر و بچه هاش شرکت میکردن
چند سال قبل بهادر برای ادامه تحصیل تو رشته ی پزشکی به فرانسه رفته بود.
بهاره هم در حال تحصیل تو مقطع دبیرستان بود......
نگاهی به گوشه و کنار اتاق کردم. همه چیز مرتب بود. کرسی آماده شده و دور تا دور تشکچه های پشمی و بالشتهای پر گذاشته شده بود. یه سینی مسی که توش کاسه های تخمه کدو، مغز دانه ی زردآلوی، انجیر وکشمش بود روی کرسی گذاشتم.بخاری نفتی اتاق رو روشن کردم تا اتاق برای مهمونها آماده باشه. نگاهی به رو تختیهای قلاب بافی شده ی هندی انداختم. لبخندی به لب زدم.یاد شش ماه قبل افتادم..... - رسول! نکن دیگه...الان بابام به نبود ما شک میکنه و میاد بالا
-عمو حسین بالا نمیاد ... زن نداره، مرد که هست. میفهمه شش ماه، شش ماه یکی زنشو نبینه یعنی چی!
در ثانی تو زن عقدی منی یک کم شیطونی که اینهمه قیل و قال نداره... -نکن رسول... ای بابا... نکن رسول... جون من کوتاه بیا... با بلند شدن صدای زوزه باد که به دور عمارت می پیچید، به زمان حال برگشتم. بی اختیار خنده ی بلند ی سر دادم که سکوت عمارت رو واسه لحظه ای در هم شکست.
هوا رو به تاریکی بود فانوس رو از گوشه ی تراس برداشتم و روشن کردم. با احتیاط از پله ها
پایین اومدم. فانوس رو کنار در اتاق گذاشتم. با شنیدن صدای ناله ی پدرم خودم رو با عجله به داخل اتاق انداختم.
بابا حسین دستش رو روی قلبش گذاشته و بی حال و گیج یه گوشه افتاده بود سراسیمه بالشت رو زیر سرش گذاشتم و از آب داخل پارچ روی طاقچه به روی صورتش پاشیدم.
بابا دوباره ناله بلدی سر داد دستپاچه شدم
نزدیکترین درمانگاه تو 50 کیلومتری عمارت بود که پزشکش
هندی بود ولی به خاطر تاریکی هوا،به تنهایی نمیتونستم برم اونجا بقدری مضطرب بودم که نمیدونستم چیکار کنم
بدون پوشیدن لباس گرم با عجله از اتاق بیرون اومدم و به سمت خونه ی عمو محمد، پسر عموی پدرم دویدم
وقتی به خانه ی عمو محمد رسیدم از هول و هراس مرگ پدرم، کلون در رو با شدت به صدا درآوردم.
عمو محمد سراسیمه در رو باز کرد ...
با دیدن چهره نگرانم بدون مقدمه پرسید: -چی شده نهال جان این وقت روز؟ در رو کندی! مهری پا به ماهه. داره سکته میکنه از ترس!
بدون اینکه عذرخواهی کنم در حالیکه نفس نفس میزدم، بریده بریده و مضطرب گفتم: -بجنبین عمو بابام دومرتبه قلبش گرفته. وقتی اومدم اینجا رنگ به صورتش نمونده بود. خدا کنه تا حالا اتفاق بدی براش نیفتاده باشه... زانوهام به آرومی خم شد و روی پاهام نشستم. سرش رو
بین دستام گذاشتم و آروم شروع به گریه کردم. از لرزشی که تو چونم افتاد فهمیدم که چقدر هوا سرده.
عمو محمد بیدرنگ به داخل خونه برگشت و بعد از چند دقیقه سوار بر اسب جلوم ظاهر شد: -بپر بالا نهال جان... دقایقی بعد من و عمو محمد بالا سر بابا بودیم که ظاهرا دردش بعد رفتن من کمتر شده بود.
بابت بی حال و رنگ پریده بود ولی نه به شدت قبل.
فین فین دماغم مجددا بلند شد.
عمو محمد رو بهم گفت: -خدا رو شکر به خیر گذشت. گریه نکن دخترم.
بعد رو به بابا کرد: -فردا صبح با مینی بوس علی قلی میری شهر مریضخونه. باید دکتر ببیندت
بابا بدون معطلی گفت: -فردا فریدون خان با مهموناش میان. نمیتونم جایی برم
عمو محمد رو ترش کرد: -بیان... از سلامتت که واجب تر نیست. نهال هست منم حسن رو میفرستم کمکش... تو هم انشاا... هیچیت
نیست. تا شب نشده برمیگردی
بابا نالید و گفت: -حسن بچه س. همش یازده سالشه. چکاری از دستش برمیاد؟ فردا خودم به فریدون خان میگم که ناخوشم.
موقع برگشت میرم تهرون چند روزی میمونم و به دوا درمونم میرسم. -هرطور صلاح میدونی ولی مریضیتو شوخی نگیر. نذار این دختر اول جوونیش بی پدر بشه.
عمو محمد از جا بلند شد و رو بهم که کنار میز سماور گوشه اتاق کز کرده بودم گفت: -باید برم دخترجان . مهری تنهاست
ناگهان تن صداش تغییرکرد و پرسید: -هنوز از رسول خبری نداری؟ چند ماه شد؟
غمگین گفتم: -چهار
ماهه ازش بیخبرم. خونواده ش هم ازش خبری ندارن. هیچ هم دوره ای تو روستای خودشون و اینجا نداره که از طریق اونا ازش خبردار بشیم.
فردا به فریدون خانمیگم اگه آشنایی داره ازش خبری بگیره عمو محمد در حالیکه به سمت در میرفت گفت: -گفتی کجا خدمت میکنه؟ -سیستان بلوچستان. توی یه روستای مرزی. دلم خیلی شور میزنه نکنه خدای نکرده بلایی سرش اومده باشه.
اونجا خیلی خطرناکه. هیچوقت بیشتر از دو ماه ازش بیخبر نبودم. یا زنگ میزد یا نامه میفرستاد ولی این
دفه خیلی دیر کرده. ....
عمو محمد با مهربونی گفت: -دلتو بد نکن عمو. انشا... که اتفاق بدی نیفتاده. اونم رفته اجباری. تفریح که نرفته. اونم کجا... سیستان بلوچستان.
تو یه روستای مرزی. خدا حفظش کنه. همین جوونان که مراقب و محافظ ناموسای ما هستن. خدا بهشون قوت بده
در اتاق رو باز کرد و رو به بابا گفت: -انشا... این دفعه که مرخصی اومد دست دخترتو بذار تو دستش و بفرستشون سر خونه و زندگیشون.
اونطوری هم خیال تو جمعه و هم نهال. اونم مسئولیت پذیر میشه
بابا حسین با بستن چشمهاش حرفهای عمو محمد رو تصدیق کرد.
عمو محمد خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.منم به رسم ادب برای بدرقه ی پسر عموی پدرم از اتاق بیرون رفتم.
نماز بابا رو به اتمام بود که صدای بوق ماشینهایی که هر لحظه به عمارت نزدیکتر میشدن اونو مجبور کرد که سلام نمازش رو تندتر از حد عادی بگه .
با عجله از اتاق خارج شد وخودش رو به محوطه جلوی عمارت رسوند. فریدون خان به همراه مهموناش اومده بودن. تو آشپزخانه در حال ریختن شورها و زیتون پرورده ها تو پیاله برای نهار بودم.
بابا حسین فریاد زد: -مهمونا اومدن دختر... زود بیا
سریع رفتم بیرون و پشت سر پدرم ایستادم.
تو اولین ماشین منصور خان به همراه همسرش فریبا خانم و بچه هاش نیما و یاسمن بودند. تو ماشین
دیگه سیمین بانو و همسرش و سه فرزند ش، حامد، حمید و حمیرای شش ساله بودند.
ماشین سوم برادر ملوک خانم به همراه چهار دخترش بودن که علیرغم سنهای بالا هیچ کدوم ازدواج نکرده بودن....
فریدون خان، همسرش و بهاره تو آخرین ماشین نشسته بودند ولی زودتر از همه از ماشین پیاده شدن.
بابا به سمت ماشین ارباب فریدون رفت که جلوی عمارت توقف کرده بود.
فریدون خان مردی بود در آستانه ی هفتاد سالگی، چهار شونه با موهایی کم پشت و قدی متوسط. به محض پیاده
شدن از ماشین نگاهی به عمارت انداخت و چرخی زد و
همه چیز رو چک کرد.
برق چشماش نشون دهنده رضایتش از باغ و عمارت بود. بابا به سمت اربابش دوید. خم شد تا دست فریدون خان رو ببوسه که فریدون خان دستش رو کشید و روی سر رعیتش گذاشت.
با صدایی که مملو از مهربانی و
قدردانی بود گفت: -خدا حفظت کنه حسین... هر دفه که میام عمارت از دفعه قبل رنگ و لعاب بیشتری پیدا کرده و نو تر به نظر میرسه.
پشت سرش ملوک خانم به همراه بهاره از ماشین پیاده شدن.
طبق معمول ملوک خانم پر بود از
تکبر و فخر. چقدر ملوک خانم متفاوت بود از زرین بانویی همسر قبلی فریدون خان که هر دفعه به عمارت می آمد دستش پر بود از هدیه هایی که برای بابا و مادرش می آورد و هروقت مادربزرگ از پذیرفتن امتناع میکرد، زرین بانو
با مهربانی میگفت: -بگیر ننه حسین. چیز قابل داری نیست. عروس دار میشی به کارت میاد... ملوک خانم بدون اینکه قدمی برداره صداش رو بلند کرد: -چطوری حسین؟
سپس رو به من که چند قدم عقب تر از بابا ایستاده بودم کرد: -تو چطوری نهال؟ برخالف ملوک،بهاره دخترش خیلی گرم و مهربون احوال پرسی کرد.
سیمین بانو، عزیز کرده ی پدر به همراه
خانوادش از ماشین پیاده شد. کسی که مردم ده به دلیل شباهت زیاد تو اخلاق و رفتار به زرین بانو همسرسابق ارباب، دوسش داشتن و احترام میذاشتن
منصور خان طبق معمول همیشه بسیار مرتب و متشخص بود. مردی قد بلند و چهارشونه با سنی حدود چهل و پنج سال.
منصور خان بابا رو بغل کرد و صمیمانه باهاش احوال
پرسی کرد: -چقدر لاعر شدی عمو حسین. خدا نکرده بیمار که نیستی؟
بابا که دوست نداشت ناراحتشون کنه گفت: -خدا روشکر نه!
منصور خان با دیدن من رو به فریبا کرد: -خانم! بیا ببین چقدر نهال بزرگ و زیبا شده... منصور خان چند ضربه آروم به پشتم زد و گفت: -انشا...خوشبخت بشی دختر. خان همیشه از زحمتات واسه باغ و عمارت تعریف میکنه
هنوز مهمونا طبقه بالای عمارت نرفته بودن که صدای ممتد بوق یه ماشین تو باغ توجه همه رو به خودش جلب کرد.
منصور خان نگاه متعجب به پدرش کرد: -مگه قرار نبود بهادر و رفقاش عصر برن دنبال لوله کش و بعد بیان؟
فریدون خان ابرویی بالا انداخت و رفت به سمت ماشین پژوی قرمزی که پشت ماشین بنزش ایستاد.
در ماشین باز شد و جونی بیست و پنج ساله و با
موهای بلند حالت دار، پیرهن مردونه
ی یقه باز و شلوار دم پا گشاد از اون پیاده شد. به
دنبالش، دو نفر دیگه که از
نظر ریخت و قیافه تفاوتی باهاش نداشتن از ماشین پیاده شدند.
جوون اولی بدون سلام کردن رو به فریدون خان کرد و گفت: -خان... لوله کشو آوردیم.
مردی با قدی کوتاه و چاق از پژو پیاده و با
لبخند زشتی به فریدون خان سلام کرد.
مرد لوله کش با چشمایی از حدقه دراومده به تک تک افراد نگاه کرد.
زمانیکه چشمش به من خورد برای چند لحظه بهم زل زد و لبختد زشتی به لب آورد.
با دیدن دندون های زرد جرم گرفته و چشمان هیز مرد حالم بد شد
ارباب به سمت جوون اومد و با لحنی
شاکی پرسید:
-بهادر، مگه قرار نبود بری دنبال اوس اکبر لوله کش. این مرتیکه ی کثیف کیه با خودت برداشتی آوردی؟
بهادر بی معطلی پاسخ داد: -لوله کش لوله کشه. اوس اکبر و اوس تقی نداره. زینال تو کارش وارده. امروز و فردا کارشو انجام میده.
فردا عصرم بر میگردیم.
.
فریدون خان حرفی نزد و سری به علامت تاسف برای بهادر تکون داد و به همراه بقیه به طبقه بالا رفت.
من که نگاههای بی پروای زینال آزارم میداد خیلی زود جمع رو ترک کردم و به بهونه آوردن چایی به آشپزخانه رفتم.
با ورود پدرم به آشپزخونه برای بردن سینی چای گفتم: -مگه بهادر خان نرفته بود فرانسه واسه خوندن پزشکی؟
بابا پاسخ داد: -منم از دیدنش تعجب کردم. از منصور خان پرس و جو کردم. اونم گفت درسشو به بهونه اینکه به پزشکی
عالقه نداره نصفه و نیمه ول کرده و برگشته و گیر داده به فریدون خان که رسیدگی به امورات زمینای
شالی و باغای شمال رو به اون بسپاره.
خدا کنه فریدون خان موافقت نکنه وگرنه این پسری که من دیدم شلوار خودشم نمیتونه بالا بکشه چه برسه به مدیریت امالک ارباب
. نه به منصور خان که انقدر مرد متین و باشخصیتیه نه به بهادر خان که خودشو شبیه بچه قرتیا درست کرده.
سینی چای رو به پدرم داد: -ببر بالا.. مواظب حرفات باش بابا... الان اگه یکی از اونا بشنوه باید بقچه مونو بذاریم زیر بغلمونو بریم گدایی همین لحظه زینال بدون اطلاف تو آستانه ی در آشپزخونه
ظاهر شد
دستم بی اختیار به سمت شالم رفت و اون رو جلو کشیدم. زینال با نشون دادن دندونهای بزرگ و زردش پرسید: -مستراح کجاست... بابا که گویا مثل اربابش از حضور زینال تو اون خونه شاکی بودگفت: -گوشه عمارت... سمت چپ
زینال سرش رو به سمت دری چرخوند که نزدیک اتاق من و بابا بود... بابا حسین چونه ی زینال رو گرفت و سرش رو به سمت مخالف چرخوند: -اونطرف آقا زینال... اونجا مخصوص ارباب و خونواده شه
زینال شوکه از طرز برخورد بابا چاک دهنش بسته شد و به طرف دستشویی راه افتاد.
بابا حسین صداش رو بلند کرد: -ارباب گفتن که لوله ها رو از تو انباری پشت عمارت بهت بدم تا بعد خوردن نهار کارتو شروع کنی
زینال بدون توجه به حرف بابا به راهش ادامه داد.
صدای خنده و قهقهه ی مهمونا از بالا به گوش میرسد.
چه غمی داشتن. تو ناز و نعمت زندگی میکردند و اطرافشون پر از خدم و حشم بود.
زینال در حال سر هم کردن شیلنگها بود منم علیرغم میل باطنیم مامور پذیرایی ازش بودم
باسینی چای به سمت زینال رفتم. بهادر درحال پچ پچ با زینال بود... سر به زیر به کنارشون رفتم و سینی چای رو روی زمین گذاشتم: -بفرمایید تا سرد نشده
بهادر با شنیدن صدا صحبتش رو قطع کرد و به
سمتم چرخید.
خیره به چشمای کشیده و مژه های بلندم شد. انگار که اولین بار بود که منو می بینه....
برقی شیطانی تو چشماش درخشید که از چشمای تیز بین من مخفی نموند. بالفاصله به سمت عمارت چرخیدم. هنوز دومین قدم رو برنداشته بودم که بهادر وقیحانه گفت: - واسه حسین خیلی زیاده که دختر خوشگلی مثل تو داشته باشه!
سر به زیر انداختم و لبم رو گزیدم شاکی از گستاخی اربابزاده و لوله کش بودم به سختی خشمم رومخفی کردم
در حالیکه از شدت عصبانیت سرخ شده بودم و ناخونامو کف دستم فرو میکردم با صدایی مملو از ناراحتی و خشم گفتم: -شما بزرگوارید آقا ....
مجبور بودم سکوت کنم. آدم گرسنه نون میخواد و سقف بالا سر... به سرعت از اونجا دور شدم در حالیکه خشمگین بووم قطره ای اشک از گوشه ی چشمم چکید. تنها راهی بود که میتونستم کمی از غم بیحرمتی های ارباب زاده و لوله کش رو کم کنم.
هوا رو به تاریکی بود. فریدون خان روی صندلی گهواره ای تو تراس نشسته بود، با صدای قهقهه ی دخترهای برادر
زنش به خودش اومد و متوجه
تاریک شدن هوا شد. از همونجا داد زد: - حسین! موتور برق رو روشن کن
با روشن شدن چراغها بابا حسین زیر لب صلوات فرستاد وفانوس به دست به طرف لونه ی مرغها ته باغ کنار طویله ی گوسفندها و گاوها رفت تا تخم مرغها رو برداره
تو آشپزخونه مشغول پختن میرزا قاسمی برای شام بودم کار لوله کشی تقریبا به آخر رسیده بود و همه به غیر از بهادر از اینکه بازگشت زینال از عصر روز بعد به صبح کشیده شده خوشحال بودن.
منصور خان و همسرش سیمین قدم زنان به ده رفته بودن.
خبری از بهادر و دوستاش و زینال نبود
سبد رو برداشتم و به طرف انباری که پشت عمارت بود رفتم تا کمی سیر بیارم ....
❤❤:
نهال قسمت دوم
آهسته به انباری نزدیک شدم که صدای خش خشی از داخل
انباری توجهش رو جلب کرد
فانوس رو کنار گذاشتم و به آهستگی سرم رو به شکاف ایجاد شده بین دو تخته چوب در انباری نزدیک کردم. روشنای ضعیفی توجهم رو جلب کرد و چشمم رو به شکاف در چسبوندم
صدای پچ پچی به گوشم میرسید: -زود باش زینال الان همه متوجه میشن -کبریتا نم کشیدن آقا -بدو نفله!... از سرمون پرید... چشمام از فرط تعجب گشاد شده بود.
چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم. بهادر، دوستاش و زینال در حال مصرف مواد بودن.
صدای یکی از دوستای بهادر دراومد: -بهادر میگفت فردا صبح داری گورتو گم میکنی... زیر همین تخته چوب یه مقدار بذار تا فردا به پیسی نخوریم... با شنیدن صحبتها، دهنم از تعجب باز شد که دستم رو روی دهانم گذاشتم.
پاهام لغزید و محکم به در بسته خوردم.
صدای عصبی بهادر بلند شد: -خاک بر سرت زینال اونقدر فس فس کردی که متوجه ما شدن... یکی از دوستاش داد زد: -کی اونجاست؟
بهادر پاش رو بلند کرد و لگدی به زینال زد: -مرده شور برده زود جمع کن این دم و دستگاه رو
زینال که خمار بود با لگد بهادر افتاد یه ور.
بهادر از جا بلند شد و به سمت در آمد
ترسیده بودم و قطره های سرد عرق روی پیشونیم
جا خوش کرد. نفسم به شماره افتاد.
وقت تنگ بود باید راهی برای فرار پیدا میکردم به اطراف نگاه کردم تا جایی برای پنهان شدن پیدا کنم. چشمم به سنگریزه هایی افتاد که یکجا جمع شده بودن و قرار بود برای پوشاندن زمین جلوی عمارت استفاده بشن. به سرعت به سمت آنها دویدم که جلوی
سنگریزه ها پام تو گودالی گیر کرد و خوردم زمین.
دمپایی از پام دراومد. چهار دست و پا خودم رو پشت
سنگریزه ها رسوندم.
بهادر اومد بیرون و چشمش به فانوس روشنی افتاد که نزدیک در بود.
فانوس رو برداشت و به دور و بر نگاهی انداخت
دوباره به طرف انباری برگشت و کنار در ایستاد: -کسی نبود.
یکی از دوستاش گفت: - شاید گربه بوده
بهادر فانوس رو بالا گرفت: -پس این چیه؟
دوستش گفت: -حتما زینال آورده
زینال معترضانه گفت: -فانوس به چه کارمه؟! دو مرتبه دوست بهادر گفت: -غلط کرده... کار خودشه! وقتی خماری به سراغش میاد مادرشم نمیشناسه چه برسه به اینکه یادش باشه
زینال که در حال برداشتن قوطی کبریت از روی زمین بود گفت: -حالا فرض کنیم کسی هم دیده باشه. مگه چی میشه؟ چرا الکیمیترسید؟
بهادر به زینال توپید: -مافنگی...اولین اتفاقی که میفته اینه که خان منو از خونه ش با اردنگی میندازه بیرون و از ارث محروم میکنه.
توهم باید بری شبا بغل سگا تو خیابون بخوابی! چون دیگه بهادر خانی در کار نیست تا جنسای آشغالتو بهش غالب کنی .
سپس رو به بقیه کرد:
-زودتر خودتونو بسازید و بیاید بیرون. من دارم میرم عمارت تا خان شک نکنه!
منتظر موندم تا بهادر وارد عمارت بشه از پشت سنگها اومدمبیرون و با سرعت به سمت عمارت دویدم و خودم رو داخل اتاقم انداختم لباسامو عوض کردم و رفتنم سمت آشپزخونه
به محض خروج از اتاق بهادر رو دیدم که تو چند قدمی من ایستاده.
چشماش شده بور کاسه خون و حال خوشی نداشت نگاه خشمگینی بهم کرد و با لحنی بی ادبانه پرسید: -تو اومده بودی پشت در انبار؟! رنگم پرید. زبونم بند اومده بود من من کنان گفتم: -کی؟من؟... نه! تو آشپزخونه بودم به انبار چکار
با لحنی که بوی تهدید میداد گفت: -بالاخره که معلوم میشه کی اونجا بوده وای به حالت اگه تو بوده باشی یا خان از صحبت من و تو بویی ببره... زینال رو مامور میکنم ببردت جنگل ... خودت میدونی که چه
بلایی به سرت میاره...
رنگ صورتم مثل گچ شد. خیره به چشمای سرخ و رگهای برجسته ی گردن بهادر شدم. چشمام به دو دو افتاد و پاهام سست شد.
به سختی گفتم: -م..م..م..من نبودم!
تا سپیده دم زمان زیادی نمونده بود و همه تو خواب ناز بودن.
طبق معمول سطل به دست به سمت قنات در حال حرکت بودم.
قرص کامل ماه تو آسمون، زمین رو روشن کرده و وزش باد لای شاخ وبرگ درختها دلبری میکرد.
نگاهی به سایه های متحرک انداختم و در حالیکه سعی میکردم خودم رو شجاع نشون بدم با صدایی که نسبتا بلند بود گفتم: -دیگه از هیچکدومتون نمیترسم!
یه دفعه شبح انسان نمایی از پشت یکی از درختا جلوم ظاهر شد و با تمسخر گفت: -از من چی کوچولو؟ از منم نمی ترسی؟
با دیدن زینال که روبروم ظاهر شده بود چند قدم از ترس عقب رفتم و جیغی از وحشت کشیدم.
سطل از دستم به روی زمین افتاد. هر قدمی که زینال به جلو برمیداشت من دو قدم عقبتر میرفتم.
ناگهان پام به علفها گیر کرد و افتادم زمین .تعدادشون هر لحظه زیادتر میشد.
در حالیکه نفسم به شماره افتاده بود به چهره ها دقت کردم. بهادر و دوستانش بودن که لبخندهای زشتی به لب داشتن
و حلقه وار به سمتم می اومدن... پاهام قدرت نداشتن و منو تو بلند شدن یاری نمیکردن.
صدا تو گلوم خفه شده بود و توان جیغ زدن نداشتم. احساس سنگینی عجیبی روی قفسه سینه داشتم انگار
که بختک روم افتاده بود
حلقه ی بهادر و دوستاش تنگ تر میشد و توانم برای فرار کمتر....
آخرین تلاشم رو برای فرار کردم
دهن باز کردم تا از ته دل جیغ بکشم که با تکون های
بابا از خواب بیدارشدم.
تو رختخواب نشستم. قطره هاب عرق سرد از شقیقه هام جاری و ضربان قلبم بالا رفته بود و بغض
گلوم رو گرفته بود.
دستم رو روی قفسه سینم گذاشتم لرزش اون رو احساس میکردم
بابا حسین که حال بدم رودید از جا بلند
شد و
لیوان آبی رو که همیشه موقع خواب بالای سرش می ذاشت رو برداشت و به دستم داد: -بخور بابا... خواب دیدی. نترس!
آب رو یک نفس خوردم. لحاف رو به سرم کشیدم و بدون حرفی سر بر بالشت گذاشتم.
هنوز چشمام گرم نشده بودن که مجددا قیافه نحس زینال جلوی چشمام ظاهر شد
نگاه به ساعت کردم ساعت
از شش گذشته بود. باید مقدمات صبحونه رو برای مهمونا فراهم میکردم
لباس گرم پوشیدم و به سمت قنات راه افتادم.
با هر صدایی به دور و برم نگاه میکردم. هنوز وحشت اون خواب از سرم نپریده بود.
نزدیک قنات رسیدم و هوا تقریبا روشن شده بود.
یه دفعه دو دست مردونه از پشت دور کمرم حلقه زد و صداییآروم بیخ گوشم گفت: -کجا میری خاله قزی؟
نفس تو سینم حبس شد انگار که دستای عزراییل به دور کمرم پیچیده شده بودن.
حلقه دستها هرلحظه تنگ تر میشد و ترس و لرزش بدنم بیشتر.
زبونم قفل شده و اجازه ی هر حرکتی ازم گرفته شده بود. ضعف کردمو چشمام تار شد.
آخرین لحظه صدایی آشنا شنیدم : -نترس خانمی منم رسول... چشمام رو که باز کردم چهره ی رسول رو مقابلم دیدم. شوهرم بود. با موهای کوتاه شده و لباس سربازی باورم نمیشد که بعد چندین ماه بیخبری رسول به خونه برگشته بود.....
سرم رو به اطراف گردوندم روی زمین بین درختها دراز کشیده بودم و احساس گیج و منگی داشتم .
دستی به صورتج کشیدم.
با صدای قهقهه ی رسول به خودم اومدم. خواب شب قبل تکرار شده بود با این تفاوت که به جای زینال کسی که دل و جونم رو بهش بخشیده بودم کنارم بود
یاد حرف بی بی افتادم که همیشه میگفت:
-قدیمیا راست میگن خواب زن چپه». لبخند کمرنگی روی لبم نشست
رسول که تا اون لحظه محو صورتم بود با لهجه غلیظ
مازندرانی گفت: - چه عجب لبخند نهال خانم رو دیدیم!
به خودم اومدم. شدیدا از رفتارش شاکی بودم و گفتم: -به نظر تو الان باید چکار کنم؟ سپیده نزده از لای درختا مثل عجل معلق بیرون اومدی و منو قبضه روح
کردی اونوقت میخوای واست برقصم؟
رسول دستی لای موهاش کشید و خیلی جدی گفت: -باور کن فکر نمیکردم تا این حد بترسی وگرنه قلمای پام میشکست و پشت درخت قایم نمیشدم. از بالای
درخت خودمو روت مینداختم.بعد مثل بمب از خنده منفجر شد.
رسول بذله گو و شوخ بود آنقدر دلقک بازی در میاورد که تو اوج غم و اندوه لب آدم میخندید
من که هنوز دراز کشیده بود، بی توجه به سرخوشی رسول ناگهان متوجه روشنایی روز شدم. به سرعت
از جا بلند شدم و بلوز و دامنم رو که پر از برگ درختا بود با دستم تکوندم و بلند گفت: -خدا مرگم بده... دیرم شد... الان همه منتظر صبحونه ن!
رسول با تعجب پرسید: -همه؟
به چشمای رسول خیره شدم. چقدر دلتنگش بودم ولی جلوی خودم رو
گرفتم و خونسردانه گفتم: - فریدون خان و اهل و عیالش و مهموناش اومدن !
بعد بی توجه به رسول سطل رو برداشتم و با گامهایی بلند به سمت چشمه راه افتادم
رسول که تازه به عمق ناراحتی من پی برده بود از پشت سر داد زد: - بگم غلط کردم راضی میشی؟ ریز خندیدم. سر جام ایستادم و به عقب برگشتم. لبخند زیبایی رو به شوهرم هدیه کردم.
رسول ساکش رو که از پشت درخت برداشته بود به طرفی پرت کرد با چند قدم بزرگ خودش رو بهم رسوند
منو در آغوش کشید سرش رو لای موهام برد و نفس بلندی
کشید: - این دفه خیلی بیشتر از همیشه دلتنگت بودم. دو هفته مرخصی گرفتم.
انشا... همین روزا بساط عروسی رو راه میندازیم.
* آنقدر دلتنگ هم بودیم که دل کندن از همدیگه آسون نبود. زمین نمناک جنگل، برگهای خیس پاییزی و حضور حشرات ریز جنگلی هم نتونستن مانع معاشقه های ما دو دلداده
بشن
با شروع آواز بلبل به خودمون اومدیم.
لباس رسول به خاطر نم زمین و عرق خیس شده بود و لبام متورم و دردناک. کوفتگی بدنمون به علت سفتی و سختی زمین غیر قابل انکار بود.
با دو دست محکم به صورتم زد: -خاک بر سرم... صبحونه ی خان دیر شد!
با عجله بلند شدم. لباسم کثیف تر از اونی شده بود که با تکوندن تمیز بشه.
نگاهی به سرو وضع رسول کردم.
وضعیت اون هم بهتر از من نبود. چشم تو چشم هم شدیم و با صدایی بلند خندیدیم.
رسول دستی به موهای کم پشتش خالی کشید:
- هرکی ما رو با این وضع ببینه آبروریزی بدی میشه! دست رسول رو محکم گرفتم: -بجنب تا دیرتر از این نشده
تو طول راه تمام اتفاقاتی رو که تو مدت نبود شوهرم روی داده بود مو به مو تعریف میکردم.
رسول هم از اوضاع نابسامان مرزها به دنبال جریانات انقلاب تو کل ایران میگفت و اینکه رییس پاسگاهی که تو اونجا خدمت سربازیش رو میگذرونه بهش قول داده
بود که رسول رو به عنوان یک نیروی کارآمد بعد اتمام سربازیش نگه داره و مقدمات استخدام شدنش رو تو ارتش فراهم کنه.
هرچند راضی به دور شدن از پدرش و رفتن به مکان محروم و نا امن سیستان و بلوچستان نبودم ولی رسول قانعم کرد که بعد چند سال با موقعیت بهتری از نظر اجتماعی و مالی به مازندران برمیگردیم
وقتی که به عمارت رسیدیم زینال و پدرم مشغول انجام ریزه کاریهای مربوط به لوله کشی بودن
بابا شاکی و غرغرکنان از دیر اومدنم نگاهی بهمون کرد.
با دیدن رسول تعجب کرد و چشماش از شادی درخشید.
به سمت رسول رفت و با کف دست سه ضربه به پشتش زد: -خوش اومدی پسرم... بی خبریت نگرانمون کرده بود. تازه از راه رسیدی؟
رسول سری تکون داد: -اتوبوس بین راه خراب شد. نصفه شب به شهر رسیدیم . با یه ماشین گذری تا اول روستا اومدم بقیه راهو هم
پیاده گز کردم
بابا تازه متوجه سروضع کثیف و نامرتب ما شد. به گفتن
استغفرا... زیر لب اکتفا کرد و پدرانه ادامه داد: -خوشحالمون کردی ... برو تو اتاق استراحت کن بابا
بعد رو به من کرد و با تحکم گفت: -تو هم صبحونه رو آماده کن. الان خان و مهموناش بیدار میشن
زینال که از دیدن فردی به عنوان همسرم یکه خورده بود بعد از یک احوال پرسی ساده خودش رو مشغول نصب شیر آب کرد. هرچند بیحیا تر از اونی بود که نگاههای هیزش رو کنترل کنه و لبخند شیطانیش رو با دیدن موهای بهم ریخته ی رسول و لباس آلوده به خاک و گل من مخفی کنه .
با عجله به آشپزخونه رفتم و رسول به دنبالم وارد آشپزخونه شد: -این مافنگی کیه؟
من که هنوز غرق در خوشی لحظاتی که باهاش تو جنگل داشتم،بودم و هیچ توجهی به دور و اطراف نداشتم.
رسول مجددا با لحنی معترضانه و بلند تر گفت: -نهال با توام... سرم رو برگردوندم: -ها... با من بودی؟ -پرسیدم این مرتیکه ی مافنگی هیز کیه اینجا؟ بی تفاوت گفتم: -لوله کشه... بهادر خان با خودش از تهران آورده
رسول جدی ادامه داد: -خوش ندارم خیلی دورو برش دیده بشی!
اعتراض کردم: -من با اون چکار دارم! سینی به دست به سمت رسول رفتم: -درضمن امروز با بهادر خان برمیگردن تهران.
جلوی رسول عشوه ای رفتم و از آشپزخونه خارج شدم و بهسمت پله ها رفتم
یاد تهدید بهادر افتادم و جرات نکردم به همسرم بگم
میدونی اگه بفهمن تو اونا رو دیدی زنده ت نمیذارن؟
رسول ادامه داد: -فریدون خان اگه بفهمه از ارث محرومش میکنه. اون با هرچیزی کنار میاد الا اعتیاد، اونم اعتیاد به هرویین... تو هم شتر دیدی ندیدی. همین حالا حرفایی که به من زدی فراموش کن و بگیر بخواب.
دست به دور شونم انداخت و منو به سمت خودش کشید.
نگاهی به ابروهای کمونی، چشمهای آهویی و موهام که مثل آبشاری از سر شونم ریخته بودن انداخت.
نتونست به وسوسه های درونش غلبه کنه و بهم نزدیکتر شد. چیزی که بابا حسین همیشه ازش ترس داشت و
اونشب هم با پادر میونی ملوک خانم بهم اجازه داده بود که به منزل پدرشوهرم بدم.
رسم بر این بود که زن قبل از مراسم عروسی شب رو تو خونه پدر شوهر نمونه
علیرغم مقاومت هام در برابر خواهش های همسرم، رسول بی توجه به رسم و رسومات روستا، اون شب به خواسته ی دلش رسید و منم خسته تر از همیشه و وحشت زده از عمل انجام شده در آغوش رسول فقط گریه کردم.
حتی دلداریهای رسول که میگفت هفته ی آینده منو رسما به خانه ی پدرش میبره نتونست از غم و پشیمونیم کم کنه هردو میدونستیم اگه قراره مراسم عروسی طبق
رسم و رسومات انجام بشه آماده کردن تدارکات حداقل یکماه طول میکشه.
صبح روز بعد با تنی رنجور و رنگی
613 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد