رمان های جدید

613 عضو

انداخت
دوست داشتن با وجود آریان معنی میگرفت اما آریانی که هرگز متعلق به من نبود حتی الان که نامش در شناسنامه من حک شده بود افسوس که از قلب او هیچ نمیدانستم در فکر آریان بودم و با غذایم بازی میکردم

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 97
لحظه تحویل سال همگی دور عزیز جمع شدیم با گفتن دعای تحویل سال همگی روبوسی کردن و عید را به یکدیگر تبریک گفتن و امامن افسرده تر از همیشه به آربان چشم دوخته بودم حتی ذره ای به من توجه نداشت قلبم از این همه بی مهری از این همه درد در عذاب بود ولی چه چیزی شیرین تر از این که الان آریان مال من بود
با شنیدن صدای باران به سمت عقب برگشتم در حالی که چشم در چشم آریان دوخته بودم با بغضی که راه گلویم را میفشرد گفتم: جانم؟
- عیدت مبارک گلم و بوسه ای وسط پیشانی ام میهمان کرد و در کمال تعجب و با چشمانی که لبریز از عشق بود دستانش را بوسه ای زدم و گفتم عید تو هم مبارک عشقم
کمی بعد صدایش در گوشم زمزمه شد : زیاد هوا برت نداره همش فیلم بود
با اینکه جا خوردم اما خودمو نباختم و با نیش خندی گفتم: نه اینکه من واقعی بود دیدی که فقط واسه حفظ ظاهر بود
و او بی هیچ حرفی دیگر مرا تنها گزاشت لحظه گرفتن عیدی ها همگی منتظر دریافت هدیه نقدی بودیم اما عزیز امسال قصد داشت هدیه ای معنوی به همگی ما دهد.

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت98
شوق و ذوق همگی را فرا گرفته بود من دختر غصه ها بودم انگار رنج ودرد با وجود من عجین شده بود در دلم هر جوری درد داشتم اما باز هم انگار صبر یار من بود.
امروز زودتر از همه روزها بیدار شدم بابا محمود مشغول چیدن سبزی ها از باغچه بود کنارش رفتم و لبه حوض نشستم
- خسته نباشید آقا جون
- سلامت باشی عروس گلم سخر خیز شدی
- آره خوابم نیومد
- آفرین همیشه سحرخیز باش تا کامروا باشی
- آقا جون
- جانم؟
-برام دعا کنین شما دلتون خیلی پاکه
- چی شده از دیشب چشم ازت بر نداشتم خیلی تو خودتی تو باران همیشگی نیستی بابا یه طوریته؟ نکنه آریان اذیتت میکنه؟
- نه آقا جون اععع راستش میدونین نمیدونم چطوری بگم ولی موضوع آریان نیست اععع من
- باشه فهمیدم بابا جون حالاهر چی مشکلت باشه الهی حل شه
- ممنون آقا جون
قربونت برم دختر گلم این سبزی ها رو ببر بشور که الان بقیه بیدار میشن صبحونه میخوان
- چشم
- چشمت بی بلا
به اتاق رفتم کنار آریان نشستم چقدر دلم میخواست او را به آغوش بکشم چقدر او دوست داشتنی بود آنقدر ناز به خواب عمیق فرو رفته بود که دلم نیامد حتی بیدارش کنم با این حال دستانم را روی بازوان عضلانی اش گزاشتم و کمی اورا تکان دادم
- آریان ، آریان پاشو پاشو دیگه همه بیدار شدن پاشو
- باشه

1403/11/17 12:34

بابا بیدار شدم خانم
زنگ اف اف به صدا درآمد عزیرپس از کمی حال و احوال پرسی از پشت اف اف به میهمان ها خوش آمد گفت
- باران مادر پاشو جمع و جور کن آقای شفق اومده و خطاب به آریان افزود

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت99
پاشو مادر با تو هم هستم پاشو دیگه و آریان با بلبل زبانی گفت: دورت بگردم مهنازم هست ؟
- آره مادر پاشو
آریان با هیجان به سمت آیینه رفت و کلی خود را در آیینه برانداز کرد و بعد به سمت در ورودی رفت
کمی بعد صدای خوش آمد گویی به گوشم میرسید از پنجره به میهمان ها نگاه میکردم
خانم و آقای شفق زن و مرد مسنی بودند که هر دو با وجود سن زیاد زیبایی ظاهرشان حفظ شده بود و دخترک لاغر اندامی در پشت سرشان بود که بر اساس حرف های آریان به گمانم مهناز نام داشت
جلو رفتم و با خانم و آقای شفق احوال پرسی کردم و با چشمانم به مهناز نگاه کردم و به سلامی اکتفا کردم انگار او هم میلی نداشت با من گرم بگیرد دخترک سبزه رو با چشمانی خماری و بینی قلمی و لبان قلوه ای تا حدودی بامزه بود باز هم به من نمیرسید
با صدای عزیز من به آن ها معرفی شدم
- آقای شفق این باران خانم آریانه یه سال میشه عقد کردن
-اعع مبارک باشه پس آقا آریان هم رفتن قاطی مرغا ماشا الله به هم میان الهی به پای هم پیر بشن
خواستم تشکر کنم که مهناز با بی رحمی گفت: البته به آریان نمیرسه به نظرم آریان لیاقتش بیشتر از این حرفاس
انگار قصد ستیز داشت با حالت طعنه آلودی گفتم: لابد تو به آریان میای؟
مهناز خود را باخت و با من منی گفت: اعع نه عزیزم راستش راستش من منظوری نداشتم بخدا فقط بر اساس لیاقت حرف زدم

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 100
اقای شفق افزود: ببخشید دخترم مهناز منظور بدی نداشت فقط چون خیلی به آریان علاقه منده دلش میخواست زن آریان مورد انتخاب خودش باشه و من گفتم انتخاب خودش باشه یا خودش باشه ؟
آریا برای جلوگیری از بحث گفت: حالا هر چی باران جان زشته میهمان ها را سر پا نگه داشتیم و با کمی تعارف وارد خانه شدند.
مهناز با چشمانی لبریز از خشم و نفرت با من سر ستیز داشت کاش میتوانستم اورا خفه کنم تا کمی آروم بگیرم در کمال تعجب آریان بجای اینکه در کنار من بنشیند خود را در کنار مهناز جای دادو مشغول بگو بخند بودند بغض راه گلویم را میفشرد تمام سعیم را میکردم تا از ریزش اشک هایم جلوگیری کنم
آریان میوه ای را پوست کند و به سمت مهناز داد و بعد به اتفاق هم به اتاق خانه عزیز رفتند
مهناز برای اینکه حرص من را در بیاورد دست آریان را در دست گرفت و خطاب به من گفت: عسیسم تو نمیای؟
- نه راحت باشین
به سرعت از روی مبل برخاستم و به اتاق کناری رفتم در را گشودم و

1403/11/17 12:34

در گوشه ای پناه گرفتم تا توانستم باریدم چند دقیقه بعد سوگند وارد شد
- باران داری گریه میکنی؟ آهان همش تقصیر اون دختر س اسمش چی بود؟ آهان مهناز بود حالا حالیش میکنم صبر کن ببین شاهین گفته بود از بچگی به آریان چسبیده بوده ولی تو خیالت راحت آریان اصلا هیچ حسی به اون نداره
- همچین بی حسم نیست
- منظورت چیه؟
- برو ببین چجوری گل میگن و گل..

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 101
دیگر نمیتوانستم ادامه دهم قطره های اشک گونه هایم را نوازش میداد و مانع از حرف زدن میشد
- الهی بمیرم برات خدا این آریان رولعنت کنه چرا با تو اینطوری میکنه آخه؟ بزار الان حالیشون میکنم و به سمت در رفت
دستانش را گرفتم
- کجا میری سوگند میخوای چی بگی؟
- همون چیزی که تو باید میگفتی بشین و تماشا کن.
سوگند دست مهناز را گرفت و با خود به سالن آورد و روی یک مبل نشستن و شروع کرد به سخنرانی
- آقای شفق ماشا الله مهناز جان خیلی بزرگ شده نمیخواین عروسش کنین؟
- فعلا که قصد ازدواج نداره
- اعع چرا؟
- نمیدونم میگه از پسرا خوشش نمیاد
- آهان چون از اون موقع همش دنباله آریانه گفتم شاید دلش شوهر میخواد یکیو واسش پیدا کنیم چون که آریان خودش زن داره در جریانید دیگه
مهناز به دفاع از خود برخاست و گفت: خجالت بکش این چرت و پرت ها چیه میگی من کجاش دنبال آریانم ؟ آریان خودش دستمو گرفت و گفت بریم خوش بگزرونیم
- آریان با تعجب گفت : کی من؟ من گفتم با تو خوش بگزرونم؟ پناه بر خدا من خودم زن دارم اگه بخوام با کسی خوش بگذرونم خانوممه نه تو بفهم اگه در خواستتو قبول کردم فقط واسه دوستی دوران بچگیمونه پس احترام خودت رو نگه دار و بیش تر از این دروغ نگو .
آقای شفق از طرف مهناز عذر خواهی کرد و دست او را گرفت و با همسرش از خانه خارج شدند.

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 102
کمی بعد سر و صدای عزیز وآریان بالا گرفت عزیز با صدایی لرزان خطاب به آریان گفت: خجالت بکش پسر تو مگه زن نداری چرا رفتی طرف این دخترتو که میدونستی از بچگی عاشقته چرا با احساس یکی دیگه بازی میکنی؟
- بس کنین مادر جون چه زنی ؟ کدوم زن؟ از کی حرف میزنید ؟ از باران؟ اگه اون زنم بود جلوی غریبه منو تنها نمیزاشت که من حس کنم هیچکی رو ندارم که یکی دیگه به خودش اجازه بده برای من میوه پوست بکنه یا که دست تو دست من راه بره از چی خجالت بکشم مادر من قربونت برم بد نیست اگه یکمی عروس جونتو نصیحت کنی؟
عزیز زیر لب غرید ولی دیگه ادامه نداد و به سمت آشپز خانه رفت
-آریان تو چی فکر کردی ؟ مگه تو جلوی بقیه یجوری هستی که انگار شوهرمی تو از من چه توقعی داری ؟
- من هیچ توقعی از تو یه لاقبا ندارم خانم
-ساکت بزار

1403/11/17 12:34

حرفمو بزنم
- بفرما
- یادته چی گفتی به من گفتی زندگی ما به هم ربطی نداره حرف منم همینه نه من به تو مربوطم و نه تو به من . الانم اصلا برام مهم نیست که جلوی چشمام دست اون دختره بی حیا رو گرفتی اما ای کاش قبل اینکه به فکر سوزوندن دل من باشی به فکر آبروی عزیز میبودی
- خفه شو بابا اصلا به تو چه دلم خواست دست عشقم رو بگیرم اصلا از این به بعد هر روز میارمش خونه ببینم میخوای چه غلطی بکنی ؟
- باشه بیار منم بلدم چیکار کنم
- هه مثلا میخوای چیکار کنی؟ به کی زنگ بزنی؟ خخخ حتما میخوای طلاقتو بگیری د نشد عزیزم بچه که نمیترسونی
- میخوای بدونی من کیو میارم خونه؟
- آره میخوام بدونم
-میثم
آریان با حالتی عصبی به سمتم خیز برداشت و فریاد زنان گفت: خفه شو عوضی خفه شو
سوگند که تا آن زمان در گوشه ای سکوت کرده بودخود را جلوی آریان انداخت و با لحنی التماس وار گفت : تو رو خدا آروم باش آریان

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 103
عزیز که گویی تازه صدای فریاد های آریان و سوگند را شنیده بود از آشپز خانه بیرون اومد و به سمت آریان امد دستش را گرفت و کمی او را به عقب هل داد و گفت: معلوم هست چه غلطی میکنی ؟ چرا چسبیدی به جون این بدبخت آخه این اخلاق گندت به کی شده نه بابات دست به زن داشته نه مامانت بد اخلاقه تویه لعنتی به کی شدی؟
شاهین و بابا و محمود و مامان سمیرا که تازه سر و صدای عزیر را شنیده بودند از آن سوی حیاط خود را به خانه رساندند شاهین با صدایی بلند گفت: چه مرگته آریان باز دیوونه شدی ؟ ولش کن این بیچاره رو اخه باز چیشده ؟
آریان با فریاد گفت شاهین تو ساکت شو که اصلا حوصله ندارم
بابا محمود که تا اون موقع سکوت کرده بود گفت: یعنی چی حوصله ندارم بابا گناه داره اینکه کلفت خونت نیست اینقد باهاش بد حرف میزنی
من درحالی که چشمانم پر از اشک بود با صدایی لرزان گفتم : هه اون چی میفهمه اون حرفا رو بی رحم تر از این حرفاس
آریان عصبی تر از قبل به سمتم خیز برداشت و این بار دستش را برای اولین بار به سمتم دراز کرد. کمر بندش را از کمرش باز کرد و به بدنم چسباند طرلان و سوگند از ترس جیغ می انداختند ترس در بدنم رخنه کرده بود دستانم را روی سرم گزاشتم و زانوانم را جمع کردم و سرم را به زانوانم تکیه دادم گریه میکردم بی اختیار نفسم حبس شده بود کاش غرورم اجازه میداد سرم را بالا بیاورم تا آریان غم و عشق را در چشمانم میدید

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 104
در دل به آریان التماس میکردم آنقدر با خشم و نفرت بر بدنم تازیانه میزد که حتی بابا محمود و شاهین هم حریف او نمیشدند دیگر تحمل این همه درد را نداشتم انگار صداها و رنگ ها دقیقه به دقیقه و

1403/11/17 12:34

ثانیه به ثانیه در جلوی چشمانم کمرنگ میشد ناگاه از جایم برخواستم با فریادی لبریز از سکوت طوری که انگار از قعر چاه در می آمد گفتم: آریان بسسسسه
و دیگر هیچ نفهمیدم در عالم دیگری به سر میبردم دنیایی که مال من نبود همه جا ظلمت فرا گرفته بود با این حال این تاریکی قشنگ بود با لباس هایی سفید به سمت آریان میدویدم خود را در آغوش آریان انداختم نمیدانم این خواب است یا بیداری؟ من در زمینم یا آسمانم؟ اما ای کاش اگر خواب بودم هیچ وقت بیدار نمیشدم حتی رویا شیرین آریان هم برایم آرزو بود.
صحنه ای سفید روی سیاهی را پوشاند همه چیز برایم تار مانند بود با صدایی لرزان گفتم: من کجام؟ آریان آریان ؟
با صدای آرامم آریان به داخل اتاق آمد
- باران خوبی؟ چت شد یهو آخه؟ چرا از حال رفتی تو؟ نمیگی نگرانت میشم دختر؟
تمام خاطرات دیروز به یک آن در جلوی چشمانم رژه رفت همه چیز در ذهنم تداعی شد تازیانه های آریان اشک های طرلان زجه های سوگند التماس های عزیزقلبم از درد فشرده شد دستان آریان را کنار زدم و با بغض گفتم : میخوام تنها باشم نگرانیتم ارزونی خودت
- باران بخدا وقتی از حال رفتی به خودم اومدم اصلا قبلش تو حالت عادی نبودم وگرنه که دیوونه نیستم که همخونمو به فنا بدم
- هه بس کن برو بیرون یه جوری هم رفتار نکن که انگار برات مهمم
- کاش نبودی؟
- چی ؟ تو چی گفتی؟
- باران تو توی دلم نیستی درسته منو تو هیچ صنمی نداریم ولی توهمخونه منی وقتی که اسمت تو شناسنامه منه یعنی مال منی روت قیرت دارم به عنوان یه همخونه نمیخوام آب تو دلت تکون بخوره و نمیخوام یه آدم هیز رو زبونت باشه برام عزیزی باران بفهم تو فعلا تنها رفیق منی

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 105
بغض راه گلویم را میفشرد حتی همین قدر هم برایم کافی بود با اینکه هیچوقت عاشقم نمیشد ولی هنوز هم دوسش دارم دستانش را کنار زدم و گفتم : بس کن فقط تنهام بزار تو رو خدا برو از این جا برو در حالی که دستانم میلرزید به آریان ضربه میزدم و با خشونت فریاد میزدم : برو برو ..
دوماه از آن ماجرا میگزشت آریان هر دفعه میخواست که ماجرای مارا تمام کند یک اتفاق جدیدی می افتاد و نمیتوانستیم از هم جدا شویم احساس اون نسبت به من کم شده بود خیلی سرد و با غرور حرف میزد اعتنایی به من نمیکرد هر چند برایم سخت بود ولی سعی میکردم وانمود کنم که این اتفاق ها برایم مهم نیست.
امشب تولد یکی از دوستانم بود و من همراه آریان به این مهمانی دعوت بودم لباس مشکی حریری به تن کردم که آستین هایش سنگ دوزی شده بود دامن شیک طوری مشکی را به پایم کردم و کفش هایم را با شالم هماهنگ کردم شال سفیدی بر سرم انداختم

1403/11/17 12:34

و موهای لختم را کمی موج دادم و به پشت گردنم ریختم آرایش ملایمی به صورتم زدم طوری که فقط صورت رنگ پریده ام معلوم نشود خود را در آیینه برانداز کردم و راضی و خرسند از چهره ام لبخندی بر لب آوردم از پله ها پایین رفتم در کمال تعجب آریان در روی مبل ولو شده بود
- آریان چرا حاضر نشدی؟ مگه تو نمیخوای بیای؟
- نه حالم خوب نیست
- آریان ولی اگه تو نیای

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 106
- اه بس کن اگه من نیام چی؟ نمیتونی جلوی دوستات پز شوهرتو بدی یا آبروت میره ؟
- نه بحث این نیست ولی اون جفتمون رو دعوت کرده بود
- باران من حالم خوب نیست حوصله ندارم از خونه بیرون برم نمیام تمام .
با اینکه بغض راه گلویم را میفشرد اما سعی کردم بر چشمانم غلبه شوم بی هیچ حرفی به راهم ادامه دادم .
در میهمانی همه سراغ آریان را میگرفتند صدای زمزمه ها غرورم را خدشه دار میکرد ولی باز هم دم نمیزدم بازار غیبت داغ بود.
مشغول صحبت با سوگند و سحر بودم که مهسا خودش را به جمع ما رساند به راستی چطور از دیدن مهسا راضی بودم عشق آریان بامن چه کرده بود که به کل تمام دوستانم را فراموش کرده بودم تمام زندگیم فقط با عشق آریان جان گرفته بود
سوگند در گوش مهسا چیزی را زمزمه کرد و مهسا از جمع ما رفت سحر خودش را جمع و جور کرد و با رنگ پریدگی گفت : باران من حالم خوب نیست بیا بریم تویه حیاط یه دوری بزنیم
- باشه عزیزم بریم
پچ پچ بچه ها بالا گرفته بود همه ای اشاره ها همه ی نگاه ها به سمت من بود نمیدانم چرا اما بی دلیل شده بودم دخترک انگشت نما شاید به خاطر نبود آریان بود طفلکی حتما الان خیلی حالش بد بوده که نتوانسته با من به تولد بیاید البته حقم داشت او تا حالا دوستم سارا ندیده بود و با او هیچ آشنایی نداشت هزار تا سوال بی جواب در ذهنم رخنه کرده بود کمی با سحر قدم میزدم نسیم خنکی با صورتم اصابت میکرد ناگاه به یاد پچ پچ های سحر و مهسا و سوگند افتادم پس چرا به من چیزی نگفتن مگر چه اتفاقی افتاده بود ؟در همین فکر ها بودم که صدای جر و بحثی از داخل به گوشم رسید چقد این صدا برایم آشنا بود


🌺رمان اسیرعشق
پارت107
-سحراین صدای آریانه
-نه عزیزم آریان که حالش خوب نبوده نیومده توهم زدی.
-سحربخداصدای خودشه کمی بااضطراب به چهره اش چشم دوختم سکوت کرده بود. سحرچراحرف نمیزنی؟؟
-باران... ببین عزیزم راستش.....
-راستش چی چراحرف نمیزنی. اذیتم نکن بگوچیشده آخه.سحرسکوت کرده بودگویی قصدحرف زدن نداشت. باشتاب
به سمت داخل قدم برداشتم هرثانیه صدانزدیک نزدیک ترمیشدودلهره ی من بیشتر. بادیدن اون صحنه بدجورشکستم.
بغض راه گلویم رامیفشرددیگرتوان راه رفتن نداشتم.

1403/11/17 12:34

مگه میشه آدم عشقشو دست تودست یکی دیگه ببینه ولی نشکنه.دست وپام شل شده بود. نفهمیدم چطور لی به یک آن پخش زمین شدم. آریان به سمتم برگشت. گویی تازه متوجه حضورمن شده بود. به سمتم قدم برداشت. باخشم ونفرت به اومینگریستم. درحالی که ازاوفاصله میگرفتم. به سمت درب خروجی رفتم.
فقط صدای آریان درگوشم زمزمه میشد. هق هق میکردم. همه چی برایم مبهم بود. کاش می‌توانستم ازرادیکال عشق فاکتوری بگیرم وهمه چیزراازآن بیرون بکشم.
آن شب یکی ازشب هایی بودکه حس میکردم وضعیت یک آدم کوررادرک میکنم.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت108
چشمهایم نه سایه ای راتشخیص می‌دادند ونه حتی شکل درختان درزیرآسمان برایم قابل رؤیت بودند. آن سوترصدای خش خشی درپرچین به گوشم می‌رسید. صدای نفس کشیدن یک آدم که گویی هرلحظه درپی من بود.
صدای پروازپرنده ای عاشق.
درکوچه هاقدم میزدم بی هیچ دلیلی بی‌آنکه به دنبال مقصدی باشم دردل شب درهیاهوی بیداری درمیان انسان هایی که به معنی واقعی انسان نیستند. میگشتم ومیگشتم. نمی‌دانم به تاوان کدامین گناه اینگونه اسیراین سرنوشت شده ام.
اززمان ومکان خارج بودم. دیگرحتی نای موندن ونفس کشیدن رانداشتم.
تنهاآرزویم مرگ بود. اینکه یه چیزی به این زندگی که همانندجهنمی بودپایان دهد.
بی صدافریاد میزدم. دست هایم راهمچون طفلی برروی چشمانم گذاشته بودم. نمیخواستم امواج پرطلاطم چشمانم بیشترازاین جاری شود.
به سمت خانه رفتم. کلیدراانداختم ودررابازکردم. آریان درگوشه ای نشسته بود.
اورانادیده گرفتم وبه سمت اتاق رفتم.
ازصدای قدم هایش می‌توانستم به راحتی حدس بزنم که پشت سرم وارداتاق می‌شود. سایه اش راپشت سرم حس کردم. ناگهان یه چیزی ازجنس آرامش ازجنس عشق مرادر آغوش کشید. به زورخودم راازآغوشش جداکردن. وباحالت تنفرامیزی گفتم :ولم کن عوضی چی میخای ازجونم؟؟
-باران بخدامجبوربودم بیام اونجاقرارکاری داشتم وگرنه عمرا بیام اونجا.
آریان همه چیزراآرام آرام توضیح می‌دادمن هم بادقت به حرف هایش گوش میدادم.حالاکه حرف هایش رامیشنیدم حق بااوبود.

1403/11/17 12:34

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت109
نمی‌دانم چرا ولی همین که برای آریان مهم بودم همین که به من جواب پس میدادخوش حالم می‌کرد.
نهایت تمام نیروهاپیوستن است. پیوستن به عشق پیوستن به اصل روشن خورشیدوریختن به شعورنو طبیعی است.
صداهای عجیبی به گوشم می‌رسید هراسان خودم رادرگوشه ای گلوله کرده بودم. چه می‌توانست باشد. همیشه توهمه ی داستان های جناحی افکارسردخانه هاراجنازه های بادکرده رقم می‌زدند. نامرددرسیاهی فقدان مردیش راسیاه کرده. اندیشه ی من حقیرسال هاست که بیهوده است. چه درسرم بود. همه چی برایم تاریک بود. چیزی رانمیدیدیم فقط وفقط صداهای مبهمی به گوشم می‌رسید. صدای عجزو ناتوانی صدای فریاد دخترکی ضعیف که
درگوشه ای درخواست کمک دارد.
زوزه های وحشیانه مرابه نهایت هراس می‌رساند. من خواب بودم یابیدار؟؟!
گم بودم میان خواب وبیدار ی. اوکه بودکه به سمتم می آمددستانم راعاجزانه به سمتش درازکردم. کمک کمک...
انگاری قصدکمک دارد. بی اراده دستانش راگرفتم وبااوهمراه شدم. اما چرابه یک آن مرارهاکردورفت. کمک کمک....... منوتنهانزار.
-باران حالت خوبه؟
-کمکم کنین.
-چته چرا داری هزیون میگی تو. چه کمکی؟ بازم کااووس دیدی؟
-

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت110
چشمانم راگشودم تمام بدنم به شدت خیس شده بود. حرارت زیادی راحس میکردم.
-آریان بازم خواب ترسناک دیدم.
-اینطوری که توجیغ مینداختی بنظرم خواب نبودکاووس بود. فکرکنم داستانش جناحیه. خب تعریف کن چقدتلفات دادین؟چندنفرمسدوم شدن؟اصلانقش خودت اون وسط چی بود؟؟
-اه آریان بس کن هنوزم مسخره بازی درمیاری حوصله ندارم بفهم.
-خب عزیزم من چیکارکنم تومیترسی.؟؟ نکنه میخای بیای دوباره کنارمن بخابی؟
باحالی التماس واربه چشمانش نگاه
میکردم.
-نه باران محاله این فکروازسرت بیرون کن.
-آریان خواهش میکنم.
کمی مکث کردوسپس ادامه داد:باشه
خودم میام تواتاقت میخابم. همینجا رو
زمین جامیندازم.
کمی بعدبابالشت ودوشک وارداتاق شد
هنوزهم میترسیدم. ولی سعی کردم
به ترسم غلبه کنم.
امروزصبح زودتر همیشه آماده شدم. شلوارجین سفیدبامانتوی گل‌بهی رنگی رابه تن کردم. آرایش ملایمی زدم.
خودم رادرآیینه براندازکردم. به راستی که هیچ عیب ونقصی درمن نبودانگاربه دست یک نقاش ماهرنقاشی شده بودم.
به اتاق رفتم.
-آریان پاشوالان بابامحموداینامیان اینجا. میخام بریم باغ رفیق آقاجون.
-بزاریکم دیگه بخوابم.
-نه نه پااااااشو.
واودوباره پتوراروی صورتش کشیدوبه خواب عمیقی رفت.
دیگرحرصم گرفته به سمت آشپزخانه
رفتم وپارچ آب رابرداشتم ووارداتاق
شدم پتوراازسرش کشیدم. پارچ رابه کل روی آریان چپه کردم.
آریان

1403/11/17 12:34

جیغی سرداد:چیکارمیکنی دیوونه.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت111
-خوب کردم. سه ساعته دارم صدات میکنم چرابیدارنمیشی.
مرادراغوشش فشردتمام لباس هایش خیس بود.
-ولم کن آریان خیلی خری ولم کن یخ کردم بخدا.
-حقته من دلم نمیادتنهایی طعم سرمارو بچشم.
-ازکی تاحالاتواینقدرمهربون شدی که به
فکرمنی.
-اختیار دارین خانوم من همیشه به فکرشمام.
-تودیوووونه یی آریان.
-آره من دیوونه ی تویم.
دردلم عروسی بودچقداین لحظه هارودوست داشتم. لباس هایم کمی خیس شده بودبه اجبارتمام لباس هایم
راعوض کردم. پالتوی مشکی ام رابه تن کردم.وچکمه های چرم دوزی شده رابه پا
کردم ومنتظرآریان ماندم. کمی بعدآریان هم خیلی شیک ومرتب آمد.
-خب بریم؟
-آره بریم که اونا رفتن. طرلان زنگ زد
میگه زودبیاین.
دقایقی بعدآریان ماشین راجلوی درب بزرگ سفیدرنگی نگهداشت.
باغ بزرگی که باگل های رنگارنگ پرشده بود. وآلاچیق بزرگی دراول باغ برای صرف ناهار و وهمچنین اتاق های کوچکی که درته باغ بودزیبایی آن راچندبرابرمیکرد.باآریان واردباغ شدیم.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت112
چشمم به دختری که ته باغ بودافتادبانگاه پرسش آمیزی به آریان اشاره کردم و
زمزمه کنان گفتم:آریان این دیگه کیه؟
-علی نیکیه.
-آریان من مسخره داری؟ اینکه دختره.
-خب دخترعلی نیکیه.
-مسخره بازی درنیاربگوکیه؟
-دوست دخترم.
-وااااای آریان دست برداردارم جدی حرف میزنم این کیه؟
-منم کاملاجدی گفتم دوست دخترم.
باحالت قهررویم راازآریان برگرداندم وباطعنه گفتم:بفرماییدعشقتون منتظرن.
باخنده طوری که انگاراین بار برگ برنده دستشه قهقهه ای سردادوگفت:جوووون حسودیت شده. ازپشت مرادر آغوش کشیدوصورتش رابه پشت گردنم نزدیک کرد باخنده گفت:نگفته بودی که حسودی.
-نخیرم اصلابرام مهم نیست.
-خخخ باشه منکه میدونم خیلی مهمه برات ولی خیالت تخت دختردوست بابامه مثل خواهرمه.اتفاقاداداششم رفیق شیشمه.حالااشتی میکنی خانم؟
بدون آنکه جواب سؤالش رابدهم دستش راکشیدم وبه طرف باغ رفتیم.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت113
به دختری که ازصحبت های آریان فهمیدم رهاست سلام کردم. دختری شیرین زبان باچهره ای که به راحتی به دل می‌نشست.
رهابه سمتم آمدودستانم رادردست گرفت وباشیرین زبانی گفت:فدات بشم زنداداش.وااااای چقدتوخشکلی سپس روبه آریان افزود:کلک ازکجاتورش کردی این تیکه جواهرو.
آریان باخنده گفت:طلا فروشی.
بالبخندملیحی که برلب داشتم خطاب به رهاگفتم:اختیارداری عزیزم چشات خشکل میبینه.
-نه بخداباران جان فکرنکنی دارم تعارف تیکه پاره میکنم.خداییش داداش آریان تواین یه موردخیلی سلیقه به خرج داد.
چقداین دختربامهنازفرق

1403/11/17 12:34

داشت. دوست داشتنی ومهربان. وازهمه مهم ترفهمیده
وباشعوربود.دردلم اوراتحسین میگفتم.
مشغول گفت وگوبارهابودیم که ناگهان صدایی توجه مرابه خودجلب کرد.
به سمت صدابرگشتم گویی رضاست برادر رها.به سلامی اکتفاکردم. پسری قدبلندباهیکلی ورزشی وموهاوچشم های مشکی به راستی که پسرجذابی بود.
کمی بعدرضاپرسید:افتخارآشنایی باچه کسی رودارم؟
بالبخندملیحی که برلب داشتم گفتم:خانم آریان.
-آهان خوشبختم.
-ممنون منم همچنین.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت 114
-ماشالاآریان تواین یه موردبایداعتراف کنم خیلی سلیقش خوب بوده. بنظرم
بهترین انتخاب زندگیش شمابودی باران
خانم.
-ممنون شمالطف داری.
نگاهم درنگاه های رضاگره خورداماخیلی زودبه خودش آمدونگاهش راازمن دزدید.
سرم راچرخاندم به آریان نگاه کردم گویی متوجه نگاه رضاشده بودشعلهٔ آتش درچشمانش موج میزد.
ازترس نگاهم راازاوگرفتم وبه زمین چشم دوختم. کمی بعدآر یان دستم راکشیدوبه اتاقک ته باغ بردمیدانستم دوباره مرامقصرمیدانست بااینکه هیچ گناهی ازمن سرنزده بودامابایدپاسخ گومیشدم.
آریان درحالی که دستانم راگرفته بودومیفشردمرابه داخل اتاقک هل داد.
-معلوم هست چته روانی؟
-چیه خیلی خوش حال شدی پسره ازچشم وابروت تعریف کرده یه وقت پس نیفتی!؟
-چراپس بیفتم تعریف کردن واسه من یکی عادی شده.
-هه کوه اعتمادبه نفس. نمیدونستم انقدبابگوبخندبانامحرم حال میکنی هه دیدم چجوری به هم نیگا میکردین.
حداقل ازمن خجالت میکشیدی.
-چرابایدخجالت میکشیدم مگه من چیکارکردم.
-هنوزمیپرسه من چیکارکردم نمیدونم والا.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت115
-آریان توبه خودتم شک داری.
آریان به سمتم خیزبرداشت ودستش رابالابردتابه رویم درازکند.
ناگهان دستش درهوامعلق ماندبه پشت سرش برگشت درکمال تعجب به رضانگاه کردیم.درحالی که دست آریان راگرفته بوداورابه سمت عقب هل دادوگفت:معلوم هست چته دیوونه همینم مونده دستت
به زن بلندشه.
آریان دستش راازدست رضاخارج کردو
گفت:به تومربوط نیس بروگمشوبیرون
دیگه رفاقتی بین مانیست حداقل معرفت میداشتی جلوخودم به زنم اینطوری نگاه نمیکردی.
-چرت وپرت نگوآریان چرااین افکاراحمقانه رودورنمیریزی؟باورم نمیشه آریان توبه من شک داری؟ به صمیمی ترین رفیقت به منی که مثل داداشتم؟
-آره اتفاقاهمیشه صمیمی ترین رفیقان که ازپشت خنجرمیزنن.
رضادرحالی که نگاه تأسف بارش رابه آریان دوخته بودگفت:واقعاکه برات متاسفم تویه مریضی وبه سمت درب خروجی چرخیدهنوزچندقدمی برنداشته بودکه آریان ازپشت او راهل دادرضابه یک آن پخش زمین شد.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت116
ازترس زبانم خشک شده

1403/11/17 12:34

بودنفسم بالانمی آمدنمیدانستم چه بکنم باالتماس فریادزد:آریان تروخداولش کن. طرلان ورها سیاوش به سمت اتاقک آمدند. سیاوش سعی درجدایی این دوداشت امابی فایده بودآریان باخشم فراوان به بدن رضاضربه میزد.
کمی بعداقاوخانم مقدم به همراه مامان سمیراوبابامحمودوارداتاق شدند. بابامحمودباضربه ای که به گوش آریان پیاده کردبه دعوای آن دوخاتمه داد.سپس خطاب به آریان افزود:خجالت نمیکشی هم نمک میخوری هم نمکدون میشکنی؟
انگارنه انگار مهمونی
آریان دیگرچیزی نگفت ودرحالی که دستانم رامیکشیدبه سمت بیرون
برد. دقایقی بعددر ماشین نشستیم.
سکوت میانمان حاکم بودترس دروجودم رخنه کرده بودرنگی به رخصاره نداشتم.
به محض رسیدن وارد خانه شدم وخودم رازیرپتوگلوله کردم. تاریکی شب راازروشنی روز بیشتردوست داشتم.
کمی بعدازصدای پایش فهمیدم وارداتاق شده. پتوراازصورتم کنارزدومراازروی تخت پخش زمین کرد. خودم راجمع وجورکردم. آریان در پنجره رابست ودست به کمربندشد. بی صدافریاد میزدم. نفرین به این سرنوشت که ناخواسته من راعاشق آریان کردنفرین به این روزگارنفرین به این جهان باهمه ی دردهایش.

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 117
طبق معمول خون جلوی چشمانش را گرفته بود و قصد جانم را کرده بود دستانم را روی چشمانم گزاشتم بی صدا فریاد زدم دلم پر بود از این همه سیاهی از این همه تاریکی نمیدانم فقط سهم من از آریان فقط یه اسم تو شناسنامه م بود پس چرا به خودش اجازه میداد تا این حد به من ضربه بزند آریان با هر تیک تاک و با هر ثانیه تازیانه ای حواله من میکرد و نفسم را میگرفت پخش زمین شدم قطره های خون در کف اتاق ریخته بود با دستانم به صورتم چنگ میزدم .
آریان با بغض جلوی پاهایم زانو زد و گفت: دستم بشکنه منه لعنتی چه غلطی کردم به قرآن دست خودم نبود منو ببخش ضجه میزد وخیلی آرام گفت: تمومش میکنم به قرآن دیگه تمومش میکنم نمیزارم بیشتر از این زجر بکشی سرش را کلافه وار
میان دو دستش میفشرد و با صدایی که از قعر چاه می آمد مینالید
دستانش را در دست گرفتم و با بغض و باصدایی لرزان گفتم: آریان من از دستت ناراحت نیستم فقط تو رو خدا گریه نکن میدونم دست خودت نبود سکوت کرده بودم به چشمان مشکی اش زل زده بودم چشمایی که قلب من را جادو کرده بود ناگهان آریان مرا در آغوش کشید
همه وجودم را نوازش میکرد به راستی عاشقانه ترین آغوش دنیا را برایم گشود هق هق گریه هایش امانم را بریده بود ولی باز هم با او ابراز همدردی میکردم صورتم را با صورتش هماهنگ کردم طوری که نفس هایش به نفسهایم میخورد نفهمیدم چطور ولی از خود بی خود شده بودم لب هایش را روی لب

1403/11/17 12:34

هایم قرار داد با گزر هر ثانیه به یکدیگر نزدیک تر میشدیم و محکم تر از قبل یکدیگر را به آغوش میکشیدیم

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 118
گرمای عشق به تمام وجودم نفوذ کرده بود چند دقیقه ای در همین حالت بودیم .
آریان کمی مرا از خود دور کرد و از اتاق خارج شد.
میز شامی را تدارک دیده بودم غذایی باب میل آریان پخته بودم ظاهره که رنگ و بوی خوشی داشت امیدوارم که طعمش هم بی نظیر شده باشد با آریان سر میز شام نشسته بودیم آریان گفت: زودتر شامتو بخور که باهات حرف دارم
- چه حرفی؟؟
- حالا شامتو بخور میگم بهت .
- باشه عزیزم
لبخند تلخی بر لبانش نقش بست و با صدای آرامی گفت : اینجوری نگو دلم واسه عزیزگفتنت هم تنگ میشه با حاضر جوابی گفتم : تو که خیلی عجله داری از زندگیت برم پس دلتنگیت این وسط چیه
- بیخیال عزیزم حالا غذاتو بخور از دهن میوفته
به چشم گفتنی اکتفا کردم و شام را خوردیم کمی بعد به شانه آریان تکیه داده بودم آریان هم با موهای لخت و بلندم بازی میکرد
- باران دیگه وقتشه داستانو تمومش کنیم
- یعنی چی؟؟
- یعنی چی نداره همین که گفتم من بهت قول داده بودم بهترین زندگی رو برات بسازم اما با زندگیت چیکار کردم؟ از اون دختر خوش چهره و جزاب چیزی جز یه تیکه استخوان نمونده تا حالا به خودت نگاه کردی چشات گود افتاده شدی پوست و استخوان من زندگی را ازت گرفتم بیشتر از این نمیخام پاسوز من بشی حیف بخدا زندگیت به فنا رفت همین فردا یه برنامه ای میچینیم یه دعوای الکی میکنیم بعدشم طلاق ما رو بخیر شما رو به سلامت هر چند تو این مدت یه خورده وابستت شدم البته فقط وابستگی خدا روشکر دلبستت نشدم چند روزی که بگزره از وابستگی ما کم میشه تهش هر کدوممون یه زندگی جدیدی رو برای خودمون میسازیم.

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 119
با اینکه بغض گلویم را میفشرد ولی باز هم سعی کردم بر خودم مسلط شوم و بر اشک چشمانم غلبه کنم
با لحن بغض آلودی گفتم: باشه هر چی تو بگی صلاحم همینه زودتر جدا بشیم
و به گل های یاس توی گلدان خودم را سرگرم کردم چند دقیقه ای سکوت بینمان حاکم بود که آریان این سکوت را شکست
- باران
- جانم
- نمیخایم یه برنامه ریزی کنیم
- منظورت چیه؟؟
- بیا بگیم و برنامه ریزی کنیم که پس فردا به چه بهانه ای دعوا راه بندازیم
- خب اینکه کار نداره فقط بابامم باید باشه اینطوری وقتی تو به هر دلیلی دستت روی من بلند شه دیگه نمیزاره حتی یه لحظه با تو زندگی کنم
-میگم بریم ویلای بابای رضا تو شمال زنگ میزنم هم خانواده من و تو بیان این سفر آخری رو خوش باش یم
-گفتی بابای رضا ؟
- آره رضا مقدم همون که چند روز پیش دعوا کردیم
- واا مگه تو نمیگی دعوا

1403/11/17 12:34

کردیم پس با چه رویی میخای بری؟
- رفتم عزر خواهی کردم رضا درکش زیاده میفهمه فشار عصبی بوده
- بی اراده و بدون اینکه حرف را در دهانم بچرخانم گفتم: گفتم دمش گرم
آریان با لحن سردی گفت : نکنه عاشقش شدی؟
به سمت دیگر سالن رفتم و گفتم: نزار شب آخری رو خراب کنیم

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 120
صبح زودتر از همیشه بیرار شدم آریان خواب بود روی پله اول نشستم
برای آخرین باری بود که این خانه را میدیدم و خانم این خانه بودم و گل های رز صورتی و زرد را توی گلدان مرتب کردم حیاط را جارو زدم و آب حوض را عوض کردم ماهی های قرمز به زیبایی تمام در آب شناور بودند به داخل خانه برگشتم هنوز آریان بیدار نشده بود تا ساعت نه یک ساعت و نیم دیگر مانده بود خانه را مرتب کردم و جارو زدم میز عسلی را با گلبرگ های بنفش و آبی فیروزه ای تزیین کردم گلدان گل یاس را روی میز قرار دادم دوشی گرفتم و موهای لخت دم اسبی ام را بستم شال آبی رنگی که که با شلوار جین آبی ام هماهنگ بود را پوشیدم مانتوی مشکی اسپرت را به تن کردم آریان هنوز خواب بود
- آریان آریان پاشو دیگه الان آقا جون میان
- مگه ساعت چنده ؟؟
- هشت و نیم
- کاشکی زودتر بیدارم میکردی
- حالا هم دیر نشده پاشو یه دوش بگیر لباساتو بپوش
- باشه

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت121
رأس ساعت 9ونیم به سمت شمال حرکت کردیم همیشه جنگل های
شمال رو وست داشتم طبیعت
دوست من وباران آرامش من بود.
تقریبا 3 یا4 ماشین بودیم. دردل برای خودافسوس میخوردم برای منی که عمریست روزگارمرابه بازی گرفته.
وحال یک افسرده وروانی راداشتم. امیداخرم برگشت آریان بود... دردلم نجوامیکردم خدایاتنهاامیدم به تویه امیدم راناامیدنکن.قطره های اشک گونه هایم رانوازش میداد. به شیشهٔ ماشین تکیه داده بودم. قطره های باران باشتاب به شیشه اصابت می‌کرد.
تقدیرمن چه ظالمانه رقم خورده بود.
این هم تکه ای ازتلخی های زندگی ام بود. نمی‌دانم نمی‌دانم بعدآریان چجوری نفس بکشم ولی من حتی زنده بودن روبدون آریان نمیخام.
آریان طلوع اولین روزمن وغروب
آخرین شبم بود. ولی افسوس که
جزیک
دلخوشی ساده چیزی ازاوسهم من
نبود.
من عاشق بودم مثل مسافری عاشق رسیدن به انتهاست واریان انتهایی برای من بود. صدای باران ریتم قشنگی را
برایم ساخته بود.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت122
به مقصدرسیدیم به کمک آریان وشاهین تمام وسایل راپایین آوردیم. ویلای آقای
مقدم چندان قدیمی نبود. ویلای
بزرگی که باگل های رنگارنگ و
درختان نارنگی پرشده بود. بوی خاک باران خورده می آمدگویی به تازگی
باران
آمده بود. وارداتاق شدم بلوزوشلواراسپرت
مشکی رنگی رابه تن کردم. موهایم را

1403/11/17 12:34

بافتم وبه پشت انداختم وشال سفیدی
راروی سرم انداختم.
درحیات نشسته بودیم. آریان خطاب
به شاهین گفت دیگه کم کم بایدبساط شام روآماده کنیم وبه آن سمت باغ رفتند.
سیاوش وشاهین مشغول به سیخ کشیدن کباب هابودبهرادتیکه های زغال رادرمنقل می‌انداخت تاآتشی روشن کند.
آریان هم مشغول درست کردن برنج
بود به سمتش رفتم.
-کمک نمیخوای؟!
-اگه قول بدی بعداکتکم نزنی چرامیخام.
-واآریان مگه من تاحالاکتکت زدم؟
-خخخ شوخی کردم بیاکمک.
کمی بعدتقریبا غذاآماده بودبه سمت آلاچیق رفتیم. بابامحمودبه همراپدرمشغول گفت وگوبودند
درگوشه ای دیگرمامان رعنا بامامان سودابه اخطلات می‌کردند.
باشیطنت خودم رادرآغوش مادرانداختم
-خب ادامه بدین گوش می‌کنم.
-دخترتوچقدفوزولی.
-منکه میدونم داشتین ازآریان میگفتین
عیبی نداره بگین قول میدم به کسی
نگم.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت123
-برودخترانقدفوزولی نکن.
کمی بعدعزیزبه جمع ماپیوست.
-چه خبرته دخترانقدبلندحرف میزنی؟
-عزیزایناداشتن درموردشوهرمن
حرف میزدن حالانمیگن چی میگفتن.
-من میدونم چی میگفتن.
-خب بگین ماهم بدونیم.
-هیچی مادررنگ به رخصاره نداری
حتما میگن بارداری.
ازخجالت سرخ شده بودم. لپ هایم گل انداخته بود.باشرم وحیا سربه زیرافکنده بودم.-عزیزاین چه حرفیه من هنوزقصدندارم مادربشم.
-آره جون خودت تو راست میگی.
-ببخشیدمن برم کمک کنم سفره روبندازیم.
-حالامیخای از زیرجواب دادن فرارکنی
-نه عزیزولی....راستش... باورکنین اینطوری که شمافکرمیکنیدنیست.حالاحالاهاخبری ازبچه نیست.
-یعنی میخای بگی هنوزهیچ اقدامی نکردین؟
-ببخشین من برم کاردارم.
-خخخخ باشه بر وقربون دخترم برم بااون حجب وحیاش.
بعدصرف غذاقرارشدبابچه هابه بازار
برویم. پالتوی مشکی ام رابه تن کردم و
آماده رفتن شدم.
-آریان چراوایسادی منونیگامیکنی؟
-باران میشه نریم بازار؟
-یعنی چی پس کجابریم؟نکنه میخای
توخونه بمونیم؟
-نه.
-پس چی؟ کجابریم عزیزم؟
-دریا؟
-چی دریا!؟ دیوونه شدی هوابه این سردی؟ بریم دریاکه سرمامیخوریم.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت124
باناراحتی رویش راازمن برگرداند:باشه
بابانخاستیم بفرماهرجامیخای برو.
نمیخواستم ازمن دلخورباشه.
-باشه باباچقدبدخلق شدی میام.
باخوش حالی دستانم رادردست فشرد:
راست میگی؟ واقعامیای؟
-آره میام.
-باشه پس من برم خودموحاضرکنم میام.
کمی بعدشانه به شانه آریان به سمت
دریاحرکت کردیم.
-آریان بیابازی کنیم.
-بچه شدی مگه که میخای بازی کنی؟
-باحالت قهرآلودی گفتم:باشه نیا.
-خیلخب باباچه زودقهرمیکنی. حالا
چی. بازی کنیم آیا؟
-جرأت حقیقت.
-خب اول من بگم یاتومیگی؟
-من میگم.
-باشه عزیزم

1403/11/17 12:34

بگو.
-خب بگوجرأت یاحقیقت؟
-جرأت.
-اگه جرات داری به اون خانمه بگوچقدتو
خشکلی.
-دیوووونه شدی دخترمگه نمیبینی شوهرش کنارشه من برم چی بهش بگم؟
-بمنچه خب خودت خاستی بازی کنی پس نزن زیرش. سرقولت بمون.
-آخه باران دیوووونه شدی من اینکارو
نمیکنم.
-میکنی چون من بهت میگم.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت125
-باران تروخدااسرارنکن غیرممکن من اینکاروبکنم.
-هرغیرممکنی واسه من ممکن میشه.
آریان باکلافگی گفت :آدموبه چه کارایی وادارمیکنی ها.وبعدبه سمت آن دوزن ومردرفتیم.
-ببخشیداقامیشه یه چی بگم.؟
-خواهش میکنم بفرمایین.
-خانومتووووووون خیلی خیلی خیلی خانم......
قبل ازاینکه حرفش راکامل کندمرد
یقه ی آریان رابه دیوارچسباند.
-خجالت نمیکشی مردک به زن من چشم داری؟
-نه آقا اشتباه شده من میخاستم بگم خانمتون خیلی باوقار متانت هستن خوشم اومدازپوششون.تواین
دوره زمونه ازاین خانما کم پیدا میشن
خاستم تشویقشون کنم.
مردکه کمی آرام شده بودیقه ی آریان راول کرد.
-باشه فقط زودازاینجابرو.
آریان درحالی که دست من راگرفته بود
ازآنجادورمیشدیم که ناگهان آریان
به سمت عقب برگشت وخطاب به مردافزود:اقامیخاستم بگم خانمت خیلی
خیلی خیلی خشکله. وبعدباشتاب
فراوان هردوفرارکردیم. کمی بعدکه گویی
آن مرداز تعقیب ما خسته شده بودو
بیخیال ماشده بوددرگوشه ای
ایستادیم تانفسی تازه کرده باشیم

1403/11/17 12:34

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت126
-خدابگم چیکارت کنه باران نزدیک بودبه
کشتنمون بدی.
-خب حالانوبت تویه.
-جرأت یاحقیقت آیا؟
-جرأت.
-بایدالان... تو.... و باید...
-اعععع چرابریده بریده حرف میزنی خب حرفتوکامل بزن دیگه.
-من ازت لب میخام.
باتعجب به چشمانش زل زدم. وگفتم:چی؟ امکان نداره. من اینکارو
نمیکنم.غیرممکنه. حتی فکرشم نکن.
-یادت رفته قول دادیابه قول خودت غیرممکن واسه ماممکن میشه.
-آریان.
-کوووووووفت آریان همینکه گفتم.
-نمیشه تجدیدنظرکنی؟
-نخیرنمیشه.
-آریان تروخدااینقدمنواذیت نکن.
-وااااامگه چیکارت کردم که اذیت کرده
باشم.
به ناچاربه یک کلمه اکتفاکردم:باشه.
-خب بریم.
-کجابریم.
-نکنه میخای اینجاجلوهمه عملیات انجام بدیم.
ازخجالت سرخ شده بودم. :بچه پرویجوری میگه عملیات هرکی ندونه میگه میخان چیکاربکنن.
دستم راکشیدوبه گوشه ای حرکت کردیم. گوشه ای دنج خالی ازازدحام وسروصدا. گوشه ای که برای من عاشقانه
ترین وشاعرانه ترین جای دنیاست.
-آریان اگه بخای...... آریان نذاشت حرفم راکامل کنم وخیلی زودلب هایش را
به لب هایم چسباند.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت127
گرمی عشقش تاعمق وجودم نفوذکرده بودبی هیچ حرکتی خودم رابی مقاومت نشان میدادم. آریان دستش رادورکمرم
حلقه زده بود. دیگرنمیتوانستم خودرا
کنترل کنم پس خیلی راحت بااوهمراهی کردم. دستم رادورگردنش انداختم وهمچون دوعاشق عاشقانه درآغوش یکدیگرعشق بازی میکردیم.
اززمان ومکان خارج بودیم گویی متوجه اطرافمان نبودیم که تاچشمانم راباز
کردم اطرافم پرشده بودازدختروپسرهای
جوانی که نظاره گرمن وآریان بودند.
باخجالت خودراازآغوش آریان خارج کردم.
-اعععععع باران چرا فتی؟ جات همینجا
خوب بودکه.
بااشاره ی چشمانم اورامتوجه موقعیتش کردم. چرخشی به عقب زدودستش را
میون موهایش کشید. :واااااای چه
گندی زدم.
درحالی که صدای جوان هابه گوش میرسیدخودمان راازمیون انبوهی جمعیت بیرون می‌کشیدیم. دردست یکدیگریاسرعت فراوان ازانجادورشدیم.
-آخه آدم عاقل یکی همچین جایی ازاین
غلطامیکنه مگه خونه روازت گرفتن؟
-خب چراحالااینقدجوش کردی چیزی نشده که فکرکن اونا داشتن فیلم میدیدن
مگه بده!؟

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت128
-آره بده.
-وااااااای چقدتوحساسی بیابریم بابا.
دستم راکشیدوبه سمت ویلا حرکت کردیم.
همه ازخریدبرگشته بودند.ازبرق چشمان
سوگندمیتوانستم بفهمم یه چیزی شده
عاطفه دستم راکشیدوبدون هیچ حرفی من رابه اتاق بر من هم متعجب به دنبال اوحرکت کردم.
-اعععععع چتونه شمادیوووونه شدین.
-کلک نگفته بودی اینقدقشنگ بلدی.
-چی بلدم ازچی حرف می‌زنید.
-ازفیلمتون. همه دیدن.
-منظورتون چیه

1403/11/17 12:35

کدوم فیلم آخه؟
-بیاخودت ببین حالا خودشوبه کوچه علی چپ میزنه.
باتعجب تمام فیلم رانگاه میکردم.
دیگرباچه رویی میان جمع می‌نشستم.
-خب جای دیگه نبودبایدکناردریااینطوری میرفتین توحس؟
-بااعصبانیت گفتم:آه ولم کن اصلابه هیچ احدی مربوط نیست.
بااعصبانیت تمام ازاتاق خارج شدم.
-آریان بیاتوحیات کارت دارم.
-چته خانم چرااینقداعصبانیی.
-هه توهم این فیلم ببینی عصبی میشی.
آریان اعصابموداغون کردی.
کمی بعدآریان خیلی بادقت فیلم راتماشا می‌کرد.
اتش خشم درچشمانش موج میزد.
-لعنتی هرکی اینکارو کرده پیداش میکنم.
-چشمان خیسش وجودم رامیلرزاندامابه رویش نیاوردم تامبادابه غرورش بربخورد.

🌺رمان اسیرعشق 🌺
پارت129
-باران دیگه واقعابایدتمومش کنیم نمیشه اینطوری ادامه داد.
-باشه منم موافقم ولی به چه بهونه ای؟
-اگه ناراحت نمیشی مجبورم جلوی بقیه به توتهمت بزنم.
-ماکه این همه حرف بارمون کردن اینم
روش.
-شرمندتم باران.
بی هیچ حرفی به داخل اتاق رفتم.
کمی بعدآریان یک بازی والیبال ترتیب داد.
-آریان برنامت چیه؟
-حالاخودت میفهمی فقط یه لباس
جلف وکوتاه بپوش بیا.
-باشه عزیزم.
دوباره به اتاق برگشتم. لباس جلوبازمشکی که باسنگ نگین های ریزودرشت دوخته شده بودرابه تن کردم.
وباخط چشم مشکی چشمانم راآرایشی زدم برعکس هربارایندفعه سعی کردم
آرایش غلیظی داشته باشم چون تاحدودی ازنقشه آریان باخبرشده بودم.
به بیرون رفتم. سوگندبادیدن من به
سمتم آمد.
-باران این چیه پوشیدی بخدااگه آریان
ببینتت دوباره یه شری راه میفته.
-مثلامیخادچه غلطی بکنه؟
-باران لج نکن دختر.
-وااااای سوگنداصلاحوصله این چرت وپرتاروندارم.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت130
-این چیه دیگه توپوشیدی؟
-لباس.
-اعععععع چه جالب من فکرکردم پشم شتره.
-خب اشتباه فکرکردی عزیزم.
-کافیه بروعوضش کن.
-نمیررررررررم.
-گفتم بروعوضش کن اون روی سگموبالا
نیار.
-آریان من زورتوکتم نمیره.
آریان به سمتم خیزبرداشت. نفهمیدم چطور ولی انگاربازهم بی اختیارشده بود.
انگاریادش رفته این دعواهم جدی نیست.
گویی فشارعصبی بازهم به اوهجوم آورده بود. بابی رحمی به بدنم تازیانه میزدآه ازنهادم خارج شد.
باصدای جیغ سوگند وناله های من سیاوش وشاهین به سمت آریان شتافتند
اماهیچ کدام حریف اونمیشدند.
بهرادوعلیرضا که گویی تازه متوجه دعواهای ماشدندبه این سمت حیات شتافتند.بهرادکه حالاکوره ی آتش بودباخشونت فریادزد:چته روانی چرامثل سگ پاچه میگیری؟حالادستت روخواهر
من بلندمیشه.
این باربهرادوآریان به جان یکدیگرافتاده
بودند. بادادوفریادازآریان میخاستم
که این بحث راپایان دهد

1403/11/17 12:35

اماانگارگوشش
بدهکارنبود.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت131
آریان که فقط میخاست یه دعوای الکی راه بندازه پس اینکاراچی بوددیگه.
دقایقی بعدهمگی درحیات ایستاده بودند.
بابامحمودبه سمتمان آمد.
-معلوم هست شمادوتا چتونه؟ یه با مثل دوتا عاشقین. یه باردشمن خونی.بابا
تکلیف ما وروشن کنین تویک کلمه بگین :
همومیخاین یانه؟
نفسم حبس کردم وچشم هایم رابستم
بی اختیارفریادزدم:نه.
ازپشت همان چشم های بسته هم می‌توانستم سنگینی نگاهشان راحس کردم.
چشمانم راباز کردم این بارخودآریان هم
باتعجب به چشمان من زل زده بود.
سرم رابالاگرفتم وافزودم:منو آریان بدردهم نمیخوریم. اصلاعقایدمون طرزفکرمون باهم متفاوته دنیای منو آریان شبیه به هم نیست.
-اون وقت شمابعدیه سال زندگی تازه فهمیدین دنیاتون متفاوته.
-نه.
-پس چی؟
-ماخیلی وقته به این نتیجه رسیدیم.
فقط نمی‌خواستیم شماروناراحت کنیم.
-الانم ماروناراحت نکنید. میدونین
شمابااین کارتون آتیش به زندگی همه ی مامیزنید.
-ولی آقاجون ماتصمیممون روگرفتیم.
بابامحمودکه بحث رابی فایده میدیدجمع
راترک کرد. وزیرلب گفت:پناه برخدا.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت132
عزیزکه تاآن لحظه سکوت کرده بود
خطاب به آریان گفت:همین بودعشقت
به باران یه عشق چندروزه؟هیچ وقت فکرنمیکردم آریانی که تودامن خودم بزرگ شده بخاطریه هوس بازی زندگی روبراهممون جهنم کنه.
-عزیزبخدااشتباه فکرمیکنیداینطوری که شمافکرمیکنید نیست.
-بسه دیگه.
-اماعزیز.
-عزیزمرداسم منوروزبون کثیفت نیار.
-عزیزبی انصافی نکن. دیدین که
باران من نمیخاد. وگرنه منکه زنمودوست
دارم. فقط بازندگیم راه نمیام.
-بس کن. دیگه نه تورومیشناسم نه باران.
اشک درچشمانم حلقه زده بود. مامان
سمیراباتنفربه من نگاه می‌کرد.
بابغض همانجانشستم حتی نای راه رفتن
نداشتم عاطفه به سمتم آمدودستم راگرفت. کمی بدنم رانوازش میداد.
مادر به سمتم آمدوبافریادگفت:این چه کاریه شمادوتا میخاین بکنین فکرآبروی مارونکردین.جوابی نداشتم که به او
بدهم سکوت کردم.
اماطرلان بجای من حاضرجوابی کردوگفت:هه این اگه میفهمیدآبروچیه که بااین وضع نمیومدتوجمع.
بغض به راه گلویم خنجرانداخت. هق هق میکردم. باچشمانی بارانی ولبریزازکینه
وخشم به آریان نگاه کردم.
-آریان خطاب به طرلان افزود:این فوزولیابه تونیومده.گمشوبرو.
-هه همینطوری ازش دفاع کن ببین تهش
چجوری جوابتومیده.
-خفه شو اشغال.
خواست به سمت طرلان خیزبرداردکه
بافریادمن به زمین میخکوب شد.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت133
امروزروزوداع است .وداع باعشق بی سرانجام.
بااینکه دنیای بدون آریان برای من جهنمی
بیش نبودولی به

1403/11/17 12:35

ناچارمجبوربه انتخاب آن شدم .توی یه شب باگذریه ثانیه همه چیزتموم شد .همه چیز.
یعنی زندگی من وآریان به پایان رسید.
ازمحضرکه بیرون آمدیم همه نگاه هاکه مملوء ازخشم وتنفربودنزدمن بودانگارهمه منومقصرمیدونستند.
بی توجه به نگاه هابه سمت آریان رفتم.
-آریان.
چرخشی به عقب زدوگفت:بله.
-آریان میخام ........
بااینکه سخت بودحرف زدن بابغض امابه
همان سختی حرفم راادامه دادم.
-میخام خداحافظی کنم.
آریان نیشخندی زدوگفت:کوچولوچقدرسرخ
شدی .قبلناکه خجالتی نبودی.
چیزی نگفتم .سرم رابه زیرافکنده.تامباداعشق
راازچشمانم بخواند.
-باران چراسرتوپایین انداختی .؟کوچولوببینمت.
دستش رازیرچانه ام گرفت تاسرم رابالابیاورد.
قطره های اشک درچشمانم زنجره زده بود.
-الهی نبینم غمتو چته عروسکم؟؟
-آریان همه منومقصرمیدونن .دلم میخادبمیرم.
-خدانکنه عزیزم .به حرفاشون اعتنایی نداشته
باش.اینطوری فقط فقط خودتو عذاب میدی

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت134
-هه واسه توکه مهم نیست.
آریان حرفی نزدوبه سمت ماشینش حرکت کرد.
ساعت هادرزیرباران قدم میزدم.
بی انکه نشانی ازخودداشته باشم .من در
دنیایی ازابهامات زندگی میکردم.
قطره های باران همچون تازیانه ای برصورتم اثابت میکرد.
سوزش آن راتاعمق وجودم احساس میکردم.
قلبم تیرمیکشید.
تمام وجودم تمام قلبم تکه پازلی شده بودکه به
دست آریان ازهم پاشیده شده بود.باران تمام
خاطرات آریان رابه یادم می آورد.
بازدوباره شب شدودنیای من سیاه وتاروکبود.خسته وزارازدنیای بی آریان ازخیابونای شهر که هرقطعه وهرجاش وجودآریان رایادآوری میکرد‌.
به خانه برگشتم.ویلای اقای مقدم.
همه دیروزبه مشهدبرگشته بودن.
من موندم دنیایی ازخاطرات آریان که جزدرد
چیزی برایم نگذاشته بود.
درسکوت شب به سرمیبردم.سرم رابه پنجره تکیه داده بودم.
پرده راکنارزدم وپنجره راگشودم.
ازاینجاباران هم دیده میشد‌.
بوی خاک باران خورده به مشامم میرسید.
دررویاهایم به سرمیبردم.
دوباره منواسمون وخیال اون وحرفای نگفته وقتی باشه یانباشه یاازدلم دورباشدهمان بهترکه ترانه هامجال تولدنیابندهمان بهترکه
سکوت میان مابهانه ای باشدبرای نرسیدن.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت135
نبودنش عاشقانه تراست در دنیایی ازبی
حوصلگی هایم به سرمیبردم.
باورم نمیشدآریان برای همیشه اززندگی ام رفت.
چه سخته نرسیدن چه سخته جداااایی
خدایا این چه تقدیری بود.
روزهایم بی آریان می‌گذشت ومن حال افسرده ای راداشتم که شکست خورده.
خسته بودم ازهمه چی ازنرسیدن
ازجدایی.
روزهالحظه شماری میکردم برای
رسیدن شب. من حتی تاریکی شبوازروشنی
روز بیشتردوست داشتم.
تمام

1403/11/17 12:35

روزرودراتاقم بودم وشب هم درگوشه ای ازاتاق کزمیکردم. تولاک خودم بودم. از دنیای بیرون بی خبربودم.
نمیدونستم چی میگزره به بقیه.
طفلی پدرم که زره زره آب شدنمومیدید
اما به روم نمی‌آورد.
مادرم هم هرروز هرلحظه باعث بانی
تمام زخمامونفرین می‌کرد. بیخبرازانکه
من خودم گندزدم به زندگیم.
ازهمه چی وازهمه *** بریده بودم. باکسی حرفی نداشتم.
دنیای تاریکی به روشنی قلبم به روشن بینی افکارم خاتمه داده بودوآن را
پوشانده بود.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت136
درخلوت اتاقم نشسته بودم.عاطفه وارداتاق شد.
-صاحب خونه بااجازه.
-عاطفه حوصله ندارم بخدابروبیرون.
-نمیرررررررررم.
-اعععععع مسخره پاشوببینم. اینجاست این اتاق کزکردی که چی؟
-تروخداتویکی بس کن اصلاحوصله نصیحت ندارم.
-خب نداشته باش منکه دارم. حرف نباشه پاشواززندون هارون بیابیرون.
-اه ولم کن جون ننت حال وحوصله ندارم بفهم.
-من نفهمم نمی‌فهمم خوب شد؟
-بابغض به چشمانش نگریستم.
-عاطفه میبینی زندگیمواخه من خونه ی
کی روخراب کردم که اینطوری خونه
خرابم کرد.
عاطفه مرابه آغوش کشید.
-الهی بمیرم قربونت برم توکه آزارت به یه مورچه هم نمیرسه چجوری میخای زندگی کسیوخونه خراب کنی.
-بابغض فریادزدم:خدااااا.
-فدات شم آخه چراانقدرخودتوآزارمیدی.
آریان رفت. تموم شد. خودت خواستی
جداشی. پس ازکی گلایه داری.
ازاینکه نمی‌توانستم جوابش رابدهم سخت آزرده شدم.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت137
سخته با دنیایی ازابهامات زندگی کنی.
حدودسه ماه ازطلاقم می‌گذشت.
دیگربایدازتنهایی خودم بیرون می آمدم.
خیلی وقت بودافکارم داغون بود.
تلفنم به صدادرآمدبه سمت تلفن رفتم.
-الووسلام بفرمایین.
-سلام بی معرفت بایدم نشناسی.
-سوگندتویی؟
-پ ن پ خواهردوقلوی سوگندم.
-بی معرفت منم یاتو که تاالان یه سربهم نزدی؟
-منتظربودم حالت بهترشه باخودت کناربیای.
-بنظرت الان کناراومدم؟
-نمیدونم والا لی به هرحال دلم برات یه زره شده بود.
-باشه چخبر. کجایی؟
-خارج ازکشورم هفته دیگه برمیگردم
ایران. میخام ببینمت.
-چی؟ خارج!؟ تروچه به خارج. اونجاچه
غلطی میکنی؟
-هیچی باباشاهین واسه کارش مجبوربود
یه سالی بیادمنم باهاش اومدم همینجا.
-باشه هروقت برگشتی یه خبربده بیام
به استقبالت.
-چشم.
بغض راه گلویم راگرفت سعی کردم برخودم مسلط شوم امابازهم لرزش صدام رواحساس کردم.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت138
-باران چرا صدات میلرزه. الوالو.....
دیگرنتوانستم به حرف زدن ادامه دهم
مکالمه راپایان دادم.
تلفن راسرجایش قراردادم.
همگی دورهم جمع بودند.به سلامی اکتفا
کردم. بهرادبه سمتم آمد.
-آخ قربونت بره داداشی چقدردلم برات تنگ شده

1403/11/17 12:35

بود.
مرادرآغوش کشید. نمی‌دانم چرادریک آن
فکرکردم حس بهرادبه من یه حس ترحمه
خودم راازآغوشش بیرون کشیدم.
-ولم کن.
بهراد باتعجب به من چشم دوخت.
-من به دلسوزی شمااحتیاجی ندارم سعی کن اینوبفهمی.
-خواهرمن چه دلسوزی آخه یه خورده به
فکرماهم باش سه ماهه خودتوحبس کردی تواون اتاق که چی. دلمون برات
تنگ شده. چرابایددلم برات بسوزه.
خداروشکرهنوزمثل کوه وایسادی.
ایشالاهمینجورمقاوم بمونی.
بی هیچ حرفی راهی اتاق شدم ک بهار
خودش رابه من رساند.
-کجاکجا؟ من نمیزارم بری تو اتاق.
بی معرفت داری خاله میشی ها.
باتعجب به بهارنگاه کردم.چشمانش
ازخوش حالی برق می انداخت.
-راست میگی بهار؟
-مگه من باتوشوخی دارم؟

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت139
ازشدت خوش حالی خودرا درآغوش بهارانداختم وصورتش رابوسه باران
کردم.
-فدات شم چرازودترنگفتی.
-خب حالاکه گفتم. میخای چیکارکنی برا
بچم؟
-معلومه میریم خریدسیسمونی. کلی نقشه دارم براخریدوسایلش.
-باشه عصربریم خرید.
-ای به چشم هرچی شمابگی خواهر.
برگشتم که به اتاقم برم چشمم به پدرم افتاد. دلم لرزید. این بابای من بود؟
چقدرپیروشکسته شده بود.
غم دخترش کمرشوشیکوند. چقدلاغروتکیده.شده بود. به سمتش رفتم.
-فدات بشم بابایی.
-قربونت برم دخترم بیابشین که دلم برات تنگ شده.
-منم همینطور.
خودم رادرآغوش پدرانداختم عطرنابش
به مشامم می‌رسید.
الان تنهاتکیه گاهم پدرم بودکاش خداهیچ وقت اینوازم نگیره.
ناگهان فکری درسرم جرقه زد.
-بابایی
-جان بابا.
-میشه بریم شیراز.
باتعجب به من نگریست. :چراشیراز.
-واسه تفریح. دلم گرفته.
-نمیدونم گلم بایدببینم این مدت کاری ندارم.
-چشم پس بیشترفکرکنید.
-باشه گلم.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت140
کم کم خودم راآماده میکردم برای خرید
سیسمونی.
بی حوصله ترازان بودم که بخام به خودم برسم.شال مشکی ام رابه همراه مانتوشلوارمشکی به تن کردم. ازاتاق خارج شدم.
بهارباتعجب به من نگاه کردوگفت:
-این چیه پوشیدی؟
-مگه چشه؟
-چیزیش نیس ولی یجوریه. توکه انقدرساده لباس نمیپوشیدی.
-بیخیال حوصله ندارم بریم دیگه.
-هوووووف ازدست توباران.
کمی بعدبه مقصدرسیدیم. ازماشین پیاده
شدیم. به مغازه سیسمونی رفتیم.
فروشنده یکی از دوستای بهرادبودکه دوسال پیش ازمن خاستگاری کرده بود.
نیمابادیدن من گل ازگلش شکفت:به به
باران خانم پارسال دوست امسال آشنا.
-اومدیم واسه خریدسیسمونی.
-به سلامتی باردارید؟
بهارپیش دستی کردوگفت :نه من باردارم.
-اعععع مبارکه. آخه فکرکردم باران خانم دیگه وقتشه.
خاستم بفهمونم که من طلاق گرفتم.
-دیگه ازاین فکرنکنیدمن طلاق گرفتم.
-شرمنده بخدانمیدونستم.
بابی حوصلگی به سمت

1403/11/17 12:35

عروسک ها رفتم.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت141
عروسک موبلند طلایی رنگی که قبلاآریان
پسندکرده بودتوجه مرابه خودجلب کرد.
آن رابرداشتم به همراه چندعروسک و
اسباب بازی دیگر.
سعی کردم تمام لباس هاش روبه رنگ صورتی انتخاب کنم.
تختی صورتی رنگ کمدصورتی تابه رنگ اتاق هماهنگی داشته باشد.
نیمابه سمتم آمدوگفت:
-خیلی خوش سلیقه ای. ماشالا.
-ممنون نظرلطفتونه.
-نمیخواین بگین چیشدکه اینجوری شد.
چشم قره. ای رفتم وگفتم:به شمامربوط نیست.
نیماکه متوجه خشمم شدگفت:ببخشیدباورکنیدقصدفوزولی نداشتم. فقط.......
-فقط چی؟ فقط داشتین ازفوزولی میمردین!؟ هاااااا؟
تن صدام انقدربالارفته بودکه توجه همه
به ماجلب شد. بهاربه سمتم آمد.
-ابجی آروم باش تروخداهمه دارن به مانیگامیکنن.
بااعصبانیت ازمغازه بیرون آمدم.
ساعتی بعدبه همراه بهاردرماشین نشستیم.
-باران.
-باران بی باران حوصله ندارم درموردش حرف بزنم.
-باشه.راستی باباگفت نمیرسه این هفته بریم شیراز. خیلی کار داره.میخای بیاباعلیرضابریم؟
-نه بابامنم حوصله جایی رفتنوندارم. دیروزوقتی چشمم به باباافتاددلم لرزید.
گفتم شایدیه مسافرت حالشوخوب کنه.
-باباباشادی توشاده باناراحتی ناراحت.
اگه میخای خوب شه اول بایدخودتوخوب کنی.
جواب اوراباسکوت دادم. وهیچ حرفی نزدم.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت142
امروزقراربودسوگندبرگرده. بایدمیرفتم به استقبالش.
دوشی گرفتم ولباس آبی رنگ رابه تنم کردم. به همراه شلوارجین سفید.
شال سفیدرابه سرم کردم. موهایم را ازپشت دمب اسبی بستم.
کفش های اسپرت سفیدم رابه پاکردم. کولم برداشتم وازخانه خارج شدم.
دقایقی بعددر فرودگاه منتظرسوگندبودم.
بادیدن سوگندبه سمتش شتافتم.
-سوگندسوگند.
بادیدن من به سمتم قدم برداشت ومن رادرآغوش کشید.
-فدات شم چقدلاغرشدی بخدا
نشناختمت.
-چه خبربی معرفت. دیگه ماروفراموش کردی؟
-خبه خبه. منکه همش زنگ میزدم. مامانت میگفت حالت خوب نیس نمیتونی حرف بزنی.
-باشه بیخیال بریم که کلی دلم برات تنگ
شده.
-کجابریم؟؟؟
-بریم خونه مادیگه.
-نه من نمیتونم بیام اونجا.
-واااااچرانتونی بیای؟
-بیخیال باران بریم یه کافه ای چیزی.
یه ساعت هم باهم باشیم کافیه.
-باشه بابا.
چنددقیقه بعدتاکسی جلوی کافه سنترمتوقف شد.
هر دوپیاده شدیم.
-خب ازخودت بگواونورآب خوش میگزره؟
-نه به اندازه اینجاآخه تویه مملکت غریب چجوری بهم خوش بگزره
خواهر؟

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت 143
-میدونم سخته ایشالازودتربرگردی اینجا.
-چی چی رو برگردی؟ من اومدم که توروباخودم ببرم.
باتعجب به اونگریستم:کجاببری؟
-ناکجاآباد. بیست سوالی میپرسی ها. خب معلومه دیگه جای خودم.
-واااابیام

1403/11/17 12:35

اونجاچیکار؟
-هم من ازتنهایی درمیام هم ازتوازاین حال وهوا درمیای.
-آخه مامانم نمیزاره.
-اون بامن. باهاشون حرف میزنم.ولی اول بایدبدونم نظرخودت چیه؟
-خب بایدفکرکنم بحث مهمیه.
-باشه پس تاشب نظرتوبهم بگوتاباوالدین
گرامی حرف بزنم.
-باشه
-باران.
-جانم.
-ازآریان خبرداری؟
باصدایی آرام گفتم:نه.
-نم.........
جلوی صحبتش پریدم ومانع ازحرف زدن اوشدم:دیگه نمیخام درموردش چیزی
بشنوم.
-باشه عزیزم هرجورمایلی.
-فعلامن میرم تاشب خبرشوبهت میدم.
-باشه گلم خدافظ.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت144
تاشب ازهمه جانب به این موضوع فکرکردم من میتونستم مثل بقیه زندگی کنم بی دغدغه
بی فکرآریان .فقط کافی بوداراده کنم وبخام.
من میتونستم برم وهمه چیوتمومش کنم.
به فکرکردنای الکی خاتمه بدم ویه زندگی جدیدبسازم واسه خودمواطرافیانم.
درواقع من به غیرازخودم به اطرافیانم ظلم کردم.پس میتونستم روحیم روتغییربدم.
صدای تلفن ریشه افکارم راازهم گسیخت.
شماره ناشناس بودبااین حال جواب دادم.
-الوووووبفرمایین.
-سلااااام خوبی.
-اعععع تویی سوگندببخشین نشناختم.
-این شماره جدیدمه.
-باشه.
-خب فکراتوکردی ؟ایشالاجوابت که مثبته؟
-بااجازه بزرگترابله.
صدای جیغش درپشت تلفن ‌پخش شد.
-هورااااااااااااا
-دیووووووونه گوشم کرشدآروم تر.
-نمیدونی باران چقدخوش حال شدم.فقط میمونه رضایت کتبی ازوالدین.که البته اون
بامن.
-باشه عزیزم فقط بزارخودم اول باهاشون حرف بزنم اگه راضی نشدن بعدتوحرف بزن.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت145
-باشه گلم هرجورصلاح میدونی.
-خب فعلاکاری باری.
-نه فدات خدافض.
ازپله هاپایین رفتم.مامان مشغول تماشای تلویزیون وبابامشغول خواندن روزنامه بود.
قدم کنان کناربابانشستم وخودم رادراغوش پدرجای دادم.
-بازچیه دخترداری خودتولوس میکنی؟التماس
دعاداری.
-یعنی من نمیتونم بپرم توبغل بابام؟
-نخیرمنظورم اینه همیشه ازاین کاراکن نه فقط موقعی که کارداری.حالابیخیال این حرفا.کارتوبگو.
-راستش یه تصمیمی گرفتم.
-چه تصمیمی؟
-میخام برم خارج .
پدردرحالی که چشمانش ازتعجب گردشده بودگفت:چی میگی تو؟مگع به همین سادگیه؟؟
-اقاجووووون یه چندوقتیه روحیم خرابه با
این حالم حال شماروهم میگیرم.یه چندوقتی
برم پیش سوگندروحیم که عوض شدبرمیگردم.
-نمیدونم چی بگم بابا.
مادرکه تاان لحظه سکوت کرده بودبه پشتیبانی ازمن گفت:چی ازاین بهتر؟سوگند
مثل خواهرش ازش مراقبت میکنه .اینم که
باوجودسوگندغمی تودلش نمیمونه.
باخوش حالی خودم رادراغوش مادرانداختم.
-فدات بشم مامان چقدرفهمیده ای.
باباباحالت قهرالودی گفت:دستت دردنکنه حتما
ماهم نفهمیم.
-نه بابایی

1403/11/17 12:35

اختیارداری شماسلطان فهم وشعورید.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت 146
-باران خودت بارفتن موافقی ؟یعنی ازته دلت میگی که میخای بری؟
-آره بخداااااته ته دلم میگه که یه مدت دورازدغدغه واسترس باشم.

-باشه اگه این خواسته خودته منم نمیتونم حرفی بزنم.
زودترازانکه فکرشوبکنم خانوادم بارفتنم موافقت کردند.
باخوش حالی به سمت تلفن رفتم وشماره سوگندراگرفتم.
-الووسلام خوبی
-سلام چیشدچی گفتن.
-قبول نکردن.
-شت میدونستم توعرضه نداری مخ بزنی.
دیگه نتونستم خودموکنترل کنم وباخنده گفتم
عجب بی عرضه ای هستم من.
-باران مسخرم داری ؟
-قبوووووووول کردن دیوووونه.
سوگندکه گویی حرصش گرفته بودادامه داد:ای
بمیری دخترکی میخای ادم بشی تو؟
-کمال هم نشین درمن اثرکرد.
-همنشینت که یه پا دست گله توبایدیادبگیری ازش.
-بله معلومه .
-خیلخووووووب پس فردابیااینجاتاکارای سفرتوراه بنداریم برات.
-باشه فعلاکارنداری خوابم میاد.
-اه توهم همش خوابی.بروبگپ.
-عفت کلام داشته باش.این چه طرزحرف زدنه؟
-خبه خبه .
باحالت خنده گفتم:بابای.
-میبوسمت بای.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت147
بازهم من وتاریکی وتنهایی وسکوت .چاره ای
جزسازش بااین چاره بی چاره نداشتم.
دلم پردردبودولی نمیتوانستم حرفی بزنم.
دردیعنی یه دخترشباتاصبح توی درداش تب کنه ولی دم نزنه بخاطرقلب مریض پدرش .
بخاطراشکای مادرش.
امروزصبح زودتربیدارشدم.ابی به دست وصورتم زدم وصبحانه مفصلی صرف کردم و لباس هایم راپوشیدم تابه خانه سوگندبروم.
-مامان من رفتم خدافظ.
-کجاکجا من رفتم دراوردی؟
-واااامیخام برم پیش سوگنددیگه کاراموبکنم.
-باشه مادرمواظب به خودت باش.
-همچنین عزیزم خدانگهدار.
کمی انسوترازخانه سوگندایستادم.
تانزدیکای ظهرمشغول کارهای سفربودیم .بلیط روگرفتم برای چهارشنبه همین هفته.
خرسندازاینکه ازجهنم خاطراتم فاصله میگرفتم.
-سوگندیعنی دیگه چهارشنبه اونورآبیم ؟
-آره جونم دیگه ازاینجاخلاص میشی.میبرمت
جای خودم نمیزارم اب تودلت تکون بخوره.
خداروچه دیدی؟شایدم یکی ازهمون پسرای
فرنگی عاشقت شد؟
-پسرای فرنگ قلط بکنن بع من نگاه چپ بندازن.
-عجب.
-بله .خیلخوب فعلاکارنداری میخام برم یخورده خریدبکنم هیچ لباسی ندارم.
-باشه عزیزم فقط لباس گرم بیشتربخری.
اخه هوااون طرف خیلی سرده.
-باشه فعلا.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت148
ازاوخداحافظی کردم وبه لباس فروشی همان
نزدیکی رفتم.
فروشنده به محض دیدنم به استقبالم اومد.
-بفرمایین خانم درخدمتم.
-ممنون.
ازنگاهاش خوشم نمیومدانگارقصدخوبی نداشت.
به ان سمت مغازه رفتم.وخودم رابع دیدن
لباس هاسرگرم کردم.
فروشنده دوباره به سمتم آمدگویی

1403/11/17 12:35

قصدداشت
بحث رامجددبازکنه.
-بنظرمیادخانم خوش سلیقه ای باشید.
-ممنون شمالطف دارید.
بی توجه به اودوباره خودم رابه تماشای لباس هامشغول کردم.
بلوزوشلواراسلش مشکی رنگی توجه مراجلب کردآن راانتخاب کردم.وبرداشتم.
پالتوی زرشکی رنگی که بامخمل های مشکی پرشده بودراانتخاب کردم .به همراه چنددست لباس وشلوار.
مانتوی سفیدی رابرداشتم .دراینکه اندازم باشه
یانه تردیدداشتم.
-ببخشیدمیشه برم اتاق پرو.
-بله حتمابفرمایین .
تادراتاق پرومن راراهنمایی کرد.
بعدازپوشیدن لباس درراگشودم.درکمال تعجب
پسرک دم درایستاده بود.دریک آن ترس به
وجودم هجوم آورد.
-جووووون چه اندامی داری .انگارمانکن وعروسک روازروتو ساختن.
باخشم فریادزدم:خفه شوووووعوضی .
پول رادرجلویش انداختم وازمغازه بیرون آمدم.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت149
روزها میگذشت .هرثانیه که میگذشت انگاربه ثانیه های خوشبختی من نزدیک ترمیشد.
داشتم ازشهرآدمایی که به ظاهرهم وطنن دورمیشدم.ازدنیای کثیف آدما.
دنیایی که انگارمال من نبود.هیچ وقت .
من مال این آدما نبودم .من مال آریانم نبودم.
خسته وبیزارازنفس کشیدن منتظرفردایی بودم که به سختی میگذشت.
قلبم ازاین همه دردبه ستوه آمده بود.
ازاین همه رنجش.ازاین همه درد.
نمیدونم کی قراربودروزای سختم تموم شه.
ولی دلم روشن بودیه روزایی میرسه که
به این همه دردمیخندم.
سخت ترین کارممکن این بودکه درگیرگذشته بودم.گذشته ای که شایدیه روزی آیندموهم
تباه کنه.
این روزهاانگارآسمان هم درعزای دل من سیاه
شده.
مشتاق دیداریاربودن.بانبودنش تناقض داره.
وفقط خدابودکه صدای فریادهایم رامیشنید.
زیرااینجاروی زمین کسی نبودکه صدایم را
بشنود.کسی نبودکه نگاهانم رابخواندجز
خودخدا.
بی امان وعاجزازدرددیروزوفردای شکل امروز.
تنها ترازان بودم که تنعاییم راباتنهایی
قسمت کنم.
فقط من بودم خودخداکه هیچ *** وهیچ چیزجزاونداشتم.

1403/11/17 12:35