The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های واقعی از زندگی نی نی پلاسی ها

878 عضو

?قسمت هفتم?






جفتمون ذوق زده بودیم برای دیدن هم تمام شب رو ب امید دیدن بیدار بودیم چت میکردیم و آخر ساعتا چهار خابم برد شش با چشا پف کرده بیدار شدم دلشوره بدی داشتم همش استفراغ میکردم حالم بد بود واقعا _ ولی این عشق چی بود ک منو ب این مرحله رسونده بود _ رفتم سراغ آینه برا اولین بار کرم خاهرم ک از مجردیش خونمون مونده بود برداشتم و ب صورتم زدم صورتم صاف شد مانتو شلوارمو پوشیدم ساعت صفحه بزرگمو ک تو چشم بود ب دست چپم انداختم یاد دختر لات مدرسمون افتادم ک آستیناشو تا آرنج تا میکرد منم ب شیوه اون تا کردم کمی از مو رو بیرون ریختم کار خاصی نکرده بودم ولی تغییر چشم گیری رو خودم حس کردم ک از حالت امبل بودن در اومدم ذوق زده کفشامو پوشیدم راهی مدرسه شدم ‌‌‌...
یا ورود من ب کلاس بچه ها خیره بهم شدن شصتشون خبر دار شد ک اتفاقی افتاده ک اینطوری شدم از نگاهاشون خندم گرفته بود با انداختن یه ابروم ب طرف بالا کنار هستی نشستم ک یهو مث زامبی ها ب طرفم اومدن بدون هیچ سوالی منتظر بودن خودم بگم ک اگ نمیگفتم ریر دستشون خفه میشدم با یه پوزخند گفتم چیه انتظار دارید با عشقم قرار بزارم ب خودم نرسم ‌‌همشون هاج واج مونده بودن چون میدونستن من ک تا حالا با هیچ پسری نبودم ازم انتظار نداشتن انقد سریع قرار بزارم هستی زد تو سرم گف اگ دوست محمد باش چی اگ تبانی کرده باشن چی میفهمی چیکار کردی تو دختر گفتم قرار سر کوچه وایسه منو تو از کنارش رد میشیم گف من نمیام گفتم من ب خاطر تو خطم پخش شد اونوقت یه راه رو با من نمیای حالت قهر وار نشستم روم کردم اون ور ک هستی گفت حالا قهر نکن میام _ زنگ آخر رو ب اتمام بود _ قلبم دیوونه وار میزد ساعت نزدیکا دو حالت تهوع بهم دست داده بود بالاخره زنگ خورد دست هستی کشیدم به طرف دستشویی هجوم بردم جلو آینه وایسادم رنگم مث گچ شده بود کیفم باز کردم وسایل آرایشی آوردم بیرون دوباره تمدید کنم ب هستی نگاه کردم اونم بدتر از من استرس داشت هی ب آینه نگاه میکرد

1400/08/22 12:56

سلام دوستان
خیلی خوش اومدین?
همه ی ما یه داستان زندگی داریم که شنیدنش برا همه جالبه،اگه دوس دارین داستان زندگیتون رمان شه ..و بقیه بخونن و با شادی ها و غم های زندگی شما شریک بشن بیاین پی وی من و داستانتون رو بزارین( اگه دوس دارین شناسایی نشین کمی تغییرش بدین )و تایپ کنین چند خطی تا بقیه دوستان بخونن و لذت ببرن
ممنون??

1400/08/25 22:59

nini.plus/romanzendegi

1400/08/26 12:01

nini.plus/nazarroman

1400/08/26 14:11

پاسخ به

nini.plus/nazarroman

اینم گروه نظرات بلاگ نگین جون

1400/08/26 14:11

سلام دوستان
خیلی خوش اومدین?
همه ی ما یه داستان زندگی داریم که شنیدنش برا همه جالبه،اگه دوس دارین داستان زندگیتون رمان شه ..و بقیه بخونن و با شادی ها و غم های زندگی شما شریک بشن بیاین پی وی من و داستانتون رو بزارین( اگه دوس دارین شناسایی نشین کمی تغییرش بدین )و تایپ کنین چند خطی تا بقیه دوستان بخونن و لذت ببرن
ممنون??

1400/10/29 19:55

سلام دوستان
خیلی خوش اومدین?
همه ی ما یه داستان زندگی داریم که شنیدنش برا همه جالبه،اگه دوس دارین داستان زندگیتون رمان شه ..و بقیه بخونن و با شادی ها و غم های زندگی شما شریک بشن بیاین پی وی من و داستانتون رو بزارین( اگه دوس دارین شناسایی نشین کمی تغییرش بدین )و تایپ کنین چند خطی تا بقیه دوستان بخونن و لذت ببرن
ممنون??

1400/10/29 19:55

nini.plus/nini3roman

1400/10/29 20:44

nini.plus/nini3roman

1400/10/29 20:44

ارسال شده از

nini.plus/Romankade

1400/10/30 20:23

ارسال شده از

nini.plus/Romankade

1400/10/30 20:23

ارسال شده از

nini.plus/romansara

1400/10/30 21:25

ارسال شده از

nini.plus/Roman0000

1400/10/30 21:25

ارسال شده از

nini.plus/romansara

1400/10/30 21:25

ارسال شده از

nini.plus/Roman0000

1400/10/30 21:25

نویسنده عزیز این داستانمون ماجرای زندگیش رو برامون تعریف کرد ک تجربه ی تلخی ک براش گذشته باز برای بچه های دیگه اتفاق نیفته..مادرای گل با بچه هامون طوری صمیمی و هم مادر هم دوست باشیم تا هر اتفاقی براشون افتاد سریع بیان بهمون بگن ن ک سالها تو دلشون نگه دارن و کلی آسیب ب روح و جسمشون بخوره...با ارزوی آرامش و دل گرم برای تک تک شما و نویسنده عزیز این داستان و تشکر ازشون...
موفق باشین

1400/11/01 23:29

نویسنده عزیز این داستانمون ماجرای زندگیش رو برامون تعریف کرد ک تجربه ی تلخی ک براش گذشته باز برای بچه های دیگه اتفاق نیفته..مادرای گل با بچه هامون طوری صمیمی و هم مادر هم دوست باشیم تا هر اتفاقی براشون افتاد سریع بیان بهمون بگن ن ک سالها تو دلشون نگه دارن و کلی آسیب ب روح و جسمشون بخوره...با ارزوی آرامش و دل گرم برای تک تک شما و نویسنده عزیز این داستان و تشکر ازشون...
موفق باشین

1400/11/01 23:29

nini.plus/romanzendegi

1401/03/11 08:38

سلام سللاااام به همراهای عزیز بلاگ خودتان
اینجا جاییست از جنس خودتان
مث بلاگرا یکم بحرفیم??

بالاخره بعد از مدتها داستان قشنگی از زندگی خودتان تور کردیم که برامون بگن از زندگیشون ، تا خواهرانه با غم ها و شادی های زندگیش شریک شیم ، خواهرا همدیگه رو قضاوت نکنیم ، خواهرانه کنار هم باشیم مهربان باشیم? هیش کیو ادم قضاوت نکنه مگه اینکه برا خودش اتفاق بیفته...‌ دوستون میدارم ? شمام دوس میدارین داستانتونو بزارین پی وی
بریم که داشته باشیم ??

1401/03/11 08:43

زنگ میزدیم و حرف میزدیم
تا اینکه من وابسته تر شدم
پُز خوشگلیش رو واسه دوستام میزاشتم
چندین بارم با مامانم رفتیم پاساژ و اینا
گذشت و تولدم شد و کادوی تولدم بابام از اونجا گرفت و تا اینکه ....
تا اینکه بهم گفت بیایید‌ پاساژ با مامانت بهش بگم
چند روز بعدش رفتیم و یه دسته گل رز 10 تایی داد بهم و با مامانم حرف زد که اره دوسش دارم و فلان . بعد حرف زدن مامانم گفت نمیتونیم‌گل بگیریم چون پدرش میفهمه و شما هم اگه دلت میخاد با خانوادت بیا
پسره بهم گفته بود مشهدی هستن و پدر مادرش تو همون محله خودمونن ولی کسی جز خدا نمی‌دونست که این آقا پسر اصلا ایرانی نیس
رابطه ما در حد بوسه بود
خیلی وابسته شده بودم بهش
تا اینکه 3 روز ازش خبری نشد
خیلی نگران بودم ولی نمیدونستم همه اینا دروغه
بعد 3 روز گفت خودکشی کردم قرص خوردم چون خانوادم گفتن نمیشه
منم گفتم چرا نمیشه میشه همه اولش پا فشاری میکنن

1401/03/11 08:53

?


زنگ زدم دیدم انگار نه انگار چقد آرامش داره و گفت برو پیش بابات سرکارش ازش عذر خواهی کن
نگو پدرم دیشب پاسگاه شکایت کرده
فردا شد و تو پارک نزدیک محله نشسته بودیم نگو پدرم رفته پاسگاه مأمور آورده
یه دفعه همون طور که نشسته بودیم مامور با موتور اومد و بردش دیدم پدرم از اونور اومد ولی حتی نگاه بهم نکرد
رفتیم پاسگاه و پسره رفت بازداشتگاه
و اون مامور با پدرم حرف زد و پدرم منو برد یجایی
نمیدونستم کجاس تا اینکه خوندم پزشکی قانونی
سر در نمیوردم اینجا کجاس و چیکار‌میکنن
تا اینکه بهم‌گفتن برو تو اتاق یه خانوم دکتری بود گفت اینکار کن معاینه کرد و تو کاغذ نوشت .اونجا بود که فهمیدم پدرم بهم‌شک داشت
طبق چیزایی که از کاغذ فهمیدم نوشته بود شک داشتن که دخترم یا نه چون خانوم دکتر اصلی نبود
فرداش رفتیم دادگاه اون پسره هم اوردن و رفتیم داخل ....
وقتی رفتیم داخل من حتی کارت ملی نداشتم برای ورود
رفتیم داخل پیش قاضی
اون پسره یچیز گفت که آب داغ ریختن رو سرم
گفت این بهم گفت فرار کنیم وگرنه من اینو دوس نداشتم
خلاصه از لحن حرف زدن قاضی میترسیدم
بهم گفت دختری گفتم آره
(چون آلت اش کوچیک بود و هیچ خونی ازم نیومد)
گفت مطمئنی گفتم آره
گفت اگه دروغ گفته باشی شلاق داری با ترس گفتم مطمئنم و ......
به پدرم گفت فردا دوباره ببر پزشکی قانونی تا دکتر اصلی بیاد
فردا صبح شد رفتیم و بعد معاینه دکتر گفت ارتجاعی هس و ممکنه در آینده به مشکل بربخوره چون ممکنه خونریزی نداشته باشه
کاغذ دادگاه داد و رفتیم پیش قاضی
بابام همش میگفت نگاهش نکن اون پسره رو
قاضی دید به پدرم گفت اینا دوتاشون شلاق دارن اگه قرار باشه این پسره شلاق بخوره دخترتم باید بخوره و پدرم گفت نه نیازی نیس
اونجا ازش تعهد گرفتن که از 1 کیلومتری منم رد نشه
وقتی از دادگستری اومدیم بیرون میخاستیم بریم سمت ماشین اون پسره جلوتر از ما داشت راه می‌رفت تا اینکه رسیدیم به ماشین و پدرم گفت سوار شو گفتم بابا یچیزی مونده تو دلم
پسره رو صدا کردم وقتی برگشت همچین سیلی زدم بهش که صداش کل خیابون برداشت و تا عمر داره فراموش نمیکنه

1401/03/13 02:41

?قسمت آخر

وقتی سوار ماشین شدیم پدرم گفت چرا زدیش گفتم یچیزی رو دلم سنگینی می‌کرد
گفت توکه میدونی من اگه بخام آدم میفرستم جنازش بیارن ولی هرچی زودتر راحت شدی از دستش بهتر
گفت وقتی فرار کردی پدرش بهم زنگ زد گفت اون اینجا نامزد داره ما اینجا دخترارو می‌خریم و اون اومده ایران تا پول جمع کنه دختره رو بخره
رفتیم خونه مادر پدرم گفتن هرچی ازش داری بنداز بیرون تو آشغال
عروسک گردنبند انگشتر عکسش همه رو
حالا من موندم یه عمر شرمندگی پیش خانوادم نمیدونستم چجور تو چشاشون نگاه کنم
ازشون عذر خواهی کردم تو بقلشون زار میزدم
تا اینکه رفتم حموم و زیر آب داغ توبه کردم
خیلی سبک شدم انگار یچیزی از روم برداشتن

1401/03/13 02:44

بعد از اون روزا من چادری شدم و توبه کردم
فراموش کردن گذشته سخت ترین کار ممکن بود
مادرم همش تیکه مینداخت و یه مدتی بود هرروز پدر و مادرم و من بحث داشتیم بخاطر تیکه انداختن مادرم
روزا ها گذشت تا اینکه یکسال بعد شد
تو گوشیم یه برنامه نصب کردم شبیه اینستا بود و فقط بخاطر کلیپ هاش نصب کردم
تا اینکه عضو یه گروه شدم و اصلا چت نمیکردم
همش دوستام اسمم رو صدا میکردن تو گروه تا اینکه یه پسری میگه این اسمی که میگین کیه و میاد پیوی من
البته بگم بعد اون اتفاق من یه خاستگار داشتم به اسم‌حسن که جواب رد دادم
خلاصه اینکه اون پسر اومد پیوی و سلام و علیک منم دیگه قید اینکارارو زده بودم اونو مثل رفیق میدیدم و درمورد خودم میگفتم درمورد کارای روزمره و و خاستگارم حسن ولی نگفتم درباره گذشتم
یه هفته بعد از چت گفت نیم ساعت فاصله داریم و بیام ببینمت گفتم باشه
روز جمعه بود به بهونه کتاب گرفتن از دوستم رفتم بیرون و کوچه بقلی خونمون اومد با ماشین باباش اول تو ماشین نشسته بود گفت بیا تو گفتم نه و خودش پیاده شد دستش آورد جلو دست بده دستم کشیدم و اصلا نگاهش نمیکردم چون به فکر این چیزا نبودم چون میترسیدم دوباره اتفاق گذشته بیوفته
با دمپایی و لباس خونگی اومده بود با موهای خروسی که به شدت بدم میومد
بعد 5 دقیقه رفتم خونمون تا یک هفته هیچ کدوم پیام ندادیم تا دیدم پیام داده تو برنامه ازت خوشم اومده میخامت میخام ازدواج کنم باهات
شمارت بده با کلی فکر کردن شمارم دادم و حرف زدن هامون شروع شد تو گوشیم آقای .... سیو بود اون تمام گذشتش گفت ولی من میترسیدم
روزا گذشت تا اینکه یروز پدرم اسمش رو گوشیم دید که زنگ‌میزنه
پدرم خیلی پایه بود باهام ?
بهش گفتم یه دوست عادی
درسته اون قصد ازدواج داشت ولی من دلم‌ شکسته بود و بعنوان یه دوست بهش فکر میکردم تا اینکه 19 فروردین 99 روز ولادت امام زمان ساعت 2 ظهر پیام داد ساعت 4 میاییم خاستگاری?
من موندم و خانوادم چطور بگم
خواهرم نقاشی می‌کرد پدرم سر‌نماز رفتم‌ آشپزخونه پیش مادرم گفتم ساعت 4 خاستگار میاد گفت چی گفت من نمیدونم به بابات بگو
بابام اومد آشپز خونه گفت چیشده مامانم گفت میخاد خاستگار بیاد بابام گفت آقای .....
گفتم‌اره و ساعت 4 اومدن و حرفا رو زدیم تا هفته دیگه بریم آزمایش و عقد
من تا هفته دیگه اصلا باهاش حرف نزدم تا هفته بعد رفتیم و خوشحال بودیم و به همه گفتیم هفته دیگه عقدمونه تا اینکه جواب اومد و گفتن ......
گفتن پسر تالاسمی مینور داره و من کم خونی
گفتن تالاسمی درمان نمیشه ولی کم‌خونی میشه
و یکماه بهم قرص دادن تا برسم به حد معمول خون

1401/03/18 01:44

یکماه گذشت و تا اینکه روز موعود رسید و ولی من هنوز 2 تا مونده بود به حد معمول گفتن برید تهران یکساعت راه پاشدیم رفتیم تهران آزمایش ژنتیک انجام دادیم و گفتن اگه مجوز ازدواج میخایید 3 میلیون پرداخت کنید پسره حقوق نگرفته بود بجاش پدرم پرداخت کرد
مجوز دادن نمیدونید با چه خوشحالی دوییدیم بیرون
هفته بعدش یه عقد مفصل گرفتیم ولی بخاطرکرونا نتونستیم عروسی بگیریم
اوایل ازدواج مون دخالت و دعوا زیاد بود تو زندگی ولی الان خداروشکر همسرم بهتر شده و‌ یه دختر خوشگل داریم و من بعضی اوقات عذاب وجدان دارم که به همسرم بگم ولی میترسم از آینده
هنوزه که هنوزه مو به مو اون روزا یادمه
و اون راز بین منو پدر مادرم تا گور میره ?
ممنونم که رمانم رو خوندید
امیدوارم همچین اتفاقی تو زندگی هیچ کدومتون نیوفته
با دختراتون همیشه مثل یه رفیق باشید
خوشحالم که الان یه زندگی خوب دارم و خداروشکر میکنم که در تمام لحظه ها کنارم بود

1401/03/18 01:44

پاسخ به

?داستان اول? ?????? ? نبض احساس من ? ?????? ?قسمت اول? سلام اول یه بیوگرافی از خود...

داستان اول

1401/07/05 21:33