The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های واقعی از زندگی نی نی پلاسی ها

878 عضو

nini.plus/DastanNevisan
سلام دوستای گلم خیلی سراغ داستان جدید میگرفتین
اینم یه گروه جدیده داستانا واقعی میزارن
بخونین و لذت ببرین???☺

1401/07/05 21:40

nini.plus/Dasstaan1401

1401/07/09 04:37

?داستان اول?

??????
? نبض احساس من ?
??????






?قسمت اول?










سلام
اول یه بیوگرافی از خودم بگم براتون....
نفس هستم
متولد83
یه داداش کوچیک دارم
بچه بزرگ خانواده
یه بابای تقریبا بد خلق
ویه مامان خیلی‌مهربون
ازشهرگیلان?

همه‌چی از 12 سالگی شروع شد!
یروزی که با دختر عموم(3سال ازم بزرگتره)صحبت میکردیم گفت ما یک گروهی داریم بیا ببرمت اونجا
منم تلگرام نصب کردم و از خدا خواسته رفتم‌تو گروهشون 11 نفر بودن .مختلط بود
خیلی باهم صمیمی بودن .اونجا یه پسره بود‌به نام رضا .خیلی خوشم میومد ازش ولی اون 27 سالش بود،روز ها روز ها باهم چت کردیم بیشتر از 4 ماه ،یروز تو تلگرام رفتم تو یه گروه خواستم رضا رو اذیت کنم .یه پسره بود بنام میلاد....گفتم میخوام رضارو اذیت کنم بیا وانمود کن رلمی همین کارو چندروزی انجام دادیم و من عاشق میلاد شدم خیلییییی عاشقانه میپرستیدمش ولی مشگل اصلی این بود که اون کرمانشاه بود و من گیلان یعنی کلی فاصله داشتیم
میلاد 22 ساله بود؛دانشجو حسابداری بود.و دوستاش بهم گفتن که تو شهرشون دوست دختر داره
من رفتم درسه به دوستم تعریف کردم و گریه کردم انقدر‌که داشتم از سردرد بی هوش میشدم...باخودم تصمیم گرفتم‌کات کنم خودمو‌عذاب ندم.ولی ای دل غافل°من عاشق شده بودم منه 12 ساله
بازم رفتم زنگ زدم بهش با صداش آروم شدم
یه شبی که زمستون بود داشتم با میلاد چت میکردم یک هو مامانم اومد و دید سیم کارت و گوشی شکوند و من‌موندم و دنیای تاریکم اون شب و خیلی گریه کردم همش خواب میلادو میدیدم
رفتم مدرسه از دوستام گوشی جور کردم و‌زنگ زدم به میلاد گفتم یا زنگ بزن با مامانم صحبت کن یا نمیزاره
گفتش باشه
روزها منتظربودم میلاد زنگ بزنه با مامان من صحبت کنه
ای دل غافل ....اون بدون من خوش بود
*ولی من خیلی خود زنی میکردم تیغ بود و دستای من

1400/08/17 20:35

?قسمت دوم?










فردا صبح زود بیدارشدیم‌رفتیم به سمت مرکز بهداشت و گفتیم جواب‌آزمایشو میخوایم که ازدواج کنیم
گفتن خطرناکه مسعود گفت میدونیم‌ولی خودمون میخوایم.....ازمون امضاء گرفتن و بهمون گفتند‌هرچی‌بشه به پای خودتونه ماهم شادوشنگول‌دراومدیم بیرون
ای دل‌غافل ...خبرنداشتیم‌آینده چه نقشه ای برامون داره
تو‌دوره نامزدی و‌عشق و عاشقی‌ هیچوقت کمبود بجه حس نشد (اصلامهم نبودبرامون)قرارشد25 شهریور عروسی بگیریم
2هفته مونده بود به عروسی که من خونه مسعودینا بودم اومده بودم‌بریم‌برای خرید عروسی من با ساراخواهرمسعود‌بحثم شد و‌زنگ زدم به مسعود که سرکار بود گفتم بیامنو ببر خونمون اومد و خیلی خیلی عصبی بود راهی‌که 1 ساعت بودو توی نیم ساعت طی کرد منو‌گذاشت دم‌درمون و رفت
من بعدش خیلی زنگ زدم‌بهش
هرسری گفت خاموشه ....
دیگه داشتم از نگرانی میمردم و‌خیلی کلافه بودم
شب ساعت 12 بود که توتلگرام چرخ‌میزدم یکهو پی امی‌از طرف مسعود‌اومد
نوشته بود(نفس من‌دیگه نمیتونم‌باهات تا کنم نمیدونم این کارات یعنی چی دیگه تحمل ندارم باید تموم کنیم)
من خیلی شُک به هم وارد شد شب که خونه مامانبزرگم بودم طبق معمول به عموم گفتم منو ببر خونمون
رفتم خونمون بدون هیچ حرفی رفتم‌اتاق و‌فقط گریه کردم بابام خونه بود نخواستم متوجه شه فقط به صورت خفه گریه میکردم
که یکهوحالم بدشد رنگ پوستم به سیاهی میزد مامانو بابام هرکاری کردن نفسم درنمی اومد
خیلی سریع بردنم بیمارستان.......
توبیمارستان بودم
حالم که بهترشد دیدم مامانم‌زنگ زده به مسعود میگه چیشده اونم میگه نمیدونم خبرندارم!مسعودکه فهمیدحالم‌بدشده میخواست بیاد پیشم و مامانم کلی قسمش دادشب خطرناکه راه نیوفت ......
فرداش زنگ زد باهم صحبت کردیم وحالم خوب شده بود
خونه اجاره کرده بود و ماهم‌جهازو‌تکمیل گرفته بودیم و‌اینکه من عاشق رنگ‌صورتی بودم فرش و‌مبل و تختم صورتی کمرنگ بود
سرویس پلاستیک یکم پررنگتر
پرده ها شیری رنگ
خونمون کوچیک بود( 95 متر)ولی من عاشق‌همون کلبه عاشقیمون بودم
انقدر که تواین خونه آرامش داشتم هیچ جا نداشتم
روز عروسیمون فرا رسید
شب قبلش خیلی‌ذوق داشتم خوابیدم‌و صبح که بیدارشدم‌دیدم قرار بود 11 آرایشگاه باشم
دیدم بعلههه هیچکس نیست که مامانمو کمک کنه نشستم کمکش کردم برای ناهار گذاشتن و بسته بندی میوه ها وتزعین خونه.....
ساعت 12 رفتم آرایشگاه گفتم عاطی فقط خوب درستم کن گفت حتما،
اون روز عاطفه 5 تا عروس داشت ولی درحین ناباوری هرکدوم سردوساعت آماده بودن و کارش عالیییی بود هرکدومو یه جور خاص درست

1400/08/04 23:55

?قسمت سوم?








منم خیلی هُل کرده بودم و‌بیخیال لجبازی شدم
چون اصلا دوست نداشتم حالشو بد ببینم‌
رفتم قرص اوردم و آب
هرکاری کردم نخورد نه آب نه قرص
نشستم بالاسرش گریه میکردم میگفتم توروخدا خوب شو
ولی اون فقط میلرزید ومحکم مشتاشو‌میزد توسرش
من کم کم داشتم وحشت میکردم ازین کاراش
بزور بهش آب و دادم وخورد
بعد5دقیقه ای که یکم بهتر شد
پاشد چشاش رگه های خونی بود
نگام میکرد مات مات میگفت ازمن حالت به هم میخوره اره؟
اره؟
داد میزد بقیه شو
منم جوابی نمیدادم
رفتم بغلش کردم و یجوری ارومش کردم
رفتم مامانم دیشب برامون غذا اورده بود و داغ کردم و مسعود‌عاشق ته چین های مامانم بود
چایی دم کردم غذارو بردم پیشش
فقط چندقاشق خورد
ولی خودم خیلی خوردم
ساعت 5 غروب شد رفت سرکار منم که طبق معمول خونه مادرش
من اون شب و‌هرکاری کردم نتونستم باخودم کنار بیام
فردا هم همونطور
ولی دوست داشتم چندروزی مسعودو نبینم.خونمون نمیرفتم اونم میومد خونه مادرش میرفتم اتاق و‌نمی اومدم بیرون
بعد6 روز درگیری فکری تصمیم گرفتم برم پیش مشاور
2جلسه رفتم وبه این نتیجه رسیدم تا بامسعود صحبت نکنم هیچ چیزی حب نمیشه
دل و‌زدم به دریا و پیام دادمو‌گفتم
هموناییکه گفته بودو باز گفت
ته دلم قبول نمیکرد .....
ولی به این فکرکردم مسعود هیچوقت بدون من حتی تا پمپ بنزینم نرفته چه برسه به گردش و تنهایی عشق و‌حال
دیدم همه وقت مسعود بامنه
اون حتی توی 2 سال با دوستاش خیلی کم پیش میومد بره بیرون
مسعود‌هیچوقت مشکوک نمیزد
بعدش به این نتیجه رسیدم درست میگه........



رسیدیم به عمق فاجعه
*ما 3ماه باهم مثل هم خونه‌بودیم مثل قبل بغل هم نمیخوابیدیم و مثل قبل رابطه جنسی نداشتیم و باهم صمیمی نبودیم‌.....و من شدیدا به این روال عادت کرده بودم و راحت بودم و همچنین اون!
3ماه که تموم شد یه شب که خواهرومادرش باهام بحث کردن و اومدم خونه گریه کردم و‌خودزنی کردم گریه کردم و تیغ هارو زدم .....
نزدیکای صبح بود ساعت 4 بیدارشد مسعود گفت چرا بازندگیمون اینطور کردی
بنظرت یکباردیگه میشه مثل قبلمون زندگی کنیم (نه نمیشد*
گفتش ستون زندگی فقط زن خونست نه مرد
وکلی نصیحتم کرد و سردرد شدید داشت
ساعت 6 صبح بود رفتم بغلش گفتم ازین به بعد نمیخوام باهم قهر باشیم
نمیخوام باهم فقط همخونه باشیم
بازم میخوام مثل قبل همسریم باشی
اولاش هیچی نگفت و بعدش خیلی ذوق کردو تاساعت 8 فیلم دیدیم و باهم صحبت میکردیم وبعد از 3 ماه اونوقت رابطه جنسی داشتیم؛
بازهم اقدام به بارداری مونو شروع کردیم و 2ماه بعدش :روز موعودم بود ولی نشدم ،یک هفته گذشت ولی نشدم،دوهفته گذشت ولی

1400/08/04 23:53

__

ولی مامانبزرگم میگفته نه دادا اون معتاده و دست خودش نیست که برگرده...
انقدرآقا سید میگه که یروزی مادربزرگم میگه دعابنویس ضرر که نمیکنه
دعا مینویسه و روز 34 عموم برمیگرد)

1400/08/04 23:52

?قسمت پنجم?











درگیر واریکوسل و‌تنبلی بودیم که من یه روز یادم‌افتاد ما جفتمون مینور‌بودیم
شب بود
ساعت 12
پیام دادم‌به مسعود
گفتم ما ازدواج‌کردنی گفتن که مینوریم
وقتی تحقیق کردم ازنت و نی نی پلاس و....
فهمیدم ممکنه اگه حتی بچه داربشیم ماژور میشه و خیلی ناراحت بودم
میزدم‌عکس های ماژور هارو‌نگاه میکردم گریه میکردم
میگفتم خدایا بچه که نمیدی دوساله
حالا که کم مونده خوب بشیم
این قضیه پیش اومد.....
ما طی 1 سالی که میرفتیم دکتر؛هیچوقت یادمون نیوفتاد که ما مینوریم......
یک روز رفتیم دکتر
گفتم که ما مینوریم
برای جفتمون آزمایش الکتروفیوز نوشت
انجام دادیم

یه روز که میخواستیم جوابشو ببریم
سرراهمون امام زاده بود
تولد امام رضا هم‌بود اون روز!


رفتیم امام زاده
خیلی گریه کردم
گفتم امام رضا ناامیدم نکن
دردم و هزار تا نکن
من سنم کمه
طاقت اینا خیلی سخته برام ......


بعد نیم ساعت راه افتادیم سمت دکتر
داشتم میرفتم داخل
میلرزیدم
میگفتم تو دلم آشوب بود .....
بالاخره بعد 1 ساعت نوبت من شد
رفتم داخل؛آزمایشاتو نگاه کرد گفت جفتتون سالمین کی‌گفته‌مینورین
من‌ اونوقت معنی معجزه رو فهمیدم♡
از طالاسمی خیالم راحت شده بود
خیلی خوشحال بودم

یه روزی توروبیکا چرخ میزدم
یه کانال پیداکردم
با 20 کاعضو
کانال رژیم و لاغری بود

رفتم‌پی ویشون وگفتم میخوام لاغرکنم
هزینه رو‌که‌گفت شاخ دراوردم
واقعا مفت بود


(گفت هردوره یک ماهه 80 هزار)

هزینه رو‌واریز کردیم
برنامه مو‌فردا داد
خیلی سخت بود اولاش

از گرسنگی عصبی میشدم

ولی بعد یک هفته کاملا عادت کردم
ورزش میکردم هرروز 45 دقیقه
قبل ورزش 1 لیوان قهوه تلخ میخوردم(چون چربی سوزی دوبرابر میکنه)
هرروز 2 لیوان چای سبز ‌میخوردم
از رژیمم خیلی راضی بودم
3هفته از رژیمم گذشت طاقت نیاوردم رفتم وزن کردم
از 78 کیلو
شده بودم 70 کیلو
داشتم از خوشحالی غشش میکردم




ماه بعدهم ازشون برنامه رژیم گرفتم
و شدم 65 کیلو


یه روز که رفتم‌ارایشگاه برای اصلاح ،سمیراجون گفت نفس صورتت سفیدی زده نمیدونم از چی
حتما برو دکتر تا بدتر نشه
اومدیم خونه(من هرجا برم باید با مادرشوهرم‌برم چون اجازه تنها جایی رفتن و ندارم)
به مادرشوهرم گفتم بریم دکتر
رفتیم چندجا
دکتر خوب نبود
دکترخوب هم‌که بود‌نوبت نمیداد


این سفیدی بیشتر و‌بیشتر شد
روچشمم افتاد
بیشتر شد
3جا رفتم دکتر فوق تخصص
خوب نشدم¤خیلی ناراحت بودم
داشتم افسرده میشدم.......
خواهرشوهرم گفت اینجا یه دکتر خوب هست
رفتم پیشش
برام‌ کلی دارو‌داد
ولی اصلا خوب نمیشدم
میگفت تا استرستو‌کنار نزاری خوب نمیشه
منم نمیتونستم بدون

1400/08/06 16:44

??????



سلام سلااااام??


بالاخره حال روحی نویسنده گل داستان دوست داشتنی و پر طرفدار



?نبض احساس من?


خوب شد و ادامه داستان رو نوشت?... به اتفاق هم میخونیم

امیدوارم از همراهی با شادی ها و غم های زندگی این دوست گلمون لذت برده باشین


این شما


و این هم‌قسمت پایانی داستان قشنگمون


???

1400/08/13 15:19

?قسمت پایانی?










سالگرد ازدواجمون نزدیک بود

میدونستم مسعود حتما برام کادو میگیره چون همیشه سوپرازم میکرد
روز سالگرد ازدواجمون خونه مادرش بودیم
من 6 تا‌النگو‌داشتم 5 تا تقریبا پهن یکیش یکم کوچیک تر بود که‌کادو داداشش تو عروسیمون بودش

(مسعود گفت نفس بریم النگوتو با اینا ست کنیم
داشتم اماده میشدم مادرش سر رسید
برگشت به من گفت:مگه خونه بابات هیچ‌النگو‌دیدی که الان داری برای این ناز میکنی ،لازم نکرده عوض کنی ....
من فقط مات نگاهش میکردم و همینطوری اشکام میومد
مسعود داد زد سرش گفت به چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن
بمن گفت برو‌اون‌اتاق
اومدم بیرون با مادرش خیلی بحث کرد
اومد بهم گفت پاشو بریم
منم که اماده بودم‌رفتیم النگو عوض کردم و رفتیم کافه یه کیک گرفت و منم براش یه جعبه سوپرایز گرفته بدوم
با تیشرت ست مشکی برای جفتمون
منم کادومو دادم بهش
خیلی ناراحت بود میگفت نمیدونم چرا مادرم یهو همچین کاری میکنه که من سرش داد بزنم و رومون تو‌رو‌هم باز بشه.........

1400/08/13 13:37

?
از فردا براتون ادامه داستان مدلینگ رو میزاریم

شما دوستای گلمون هم میتونین بیاین پی وی من و ما رو با غم ها و شادی های زندگیتون شریک کنین داستان زندگیتون رو بزارین تا دوستاتون از خوندنش لذت ببرن..چون هر قصه ای یه شیرینی ...

روزتون خوش

?????

1400/08/13 13:50

??????
داستان دوم

??مدلینگ??



??????



? # قسمت اول ?


اسمم فاطمه س
21 سالمه
تو خانواده ای به دنیا اومدم ک هیچ کدومشون منو نمیخاست‌.برادر بزرگم ناراحت بود،که من قراره دنیا بیام.اختلاف سنیم با پدر مادر خواهر برادرام زیاد بود.طوری که تو دست خواهر برادرم بزرگ شدم.
بعد کلی دعوا قهر،برادرام و بعد از هزار تا راهکار مادرم برا سقط،من به خاست خدا،تو فصل پاییز به دنیا اومدم.
انقد خوشگل بودم ک با بقیه خواهر برادرام فرق داشتم _با اومدنم همه چی فراموش شد _شدم سوگولی خونه.

کسی جرئت نداشت بهم بگه بالا چشت ابرو_خاهرم کل کارامو میکرد،من زندگی خوبی داشتم _ انقد وابستشون بودم ک اونا بجا من حرف میزدن _ همین قدر ک وابسته خانواده بودم از محیط اجتماعی دور بودم طوری ک اصلا بیرون حرف نمیزدم _ مخصوصا تو مدرسه _ برا همینم هیچ رفیقی نداشتم _ ازین موضوع کفری بودم_ بزرگترین آرزوم داشتن یه رفیق صمیمی بود ک تو دوران ابتدایی رو دلم موند.
در کل زمان میگذشت من دوازده سالم شده بود _ برا خواهر بزرگم هیچ خاستگاری پیدا نمیشد _ ازین ورم برادر بزرگم زن میخاست _ بعد این همه کشمکش قرار شد برا برادرم برن خواسگاری ، وقتی موضوع به گوش خاهرم رسید دیوونه شد اصلا یه وضعی شد ، خود زنی میکرد، بقیه رو میزد، داد بیداد میکرد.
بخاطر همین خانوادم یواشکی میرفتن خاسگاری _ یه بار قرار شد برن خاسگاری منم گذاشتن برا مراقبت از خواهرم ک بلایی سر خودش نیاره
وقتی رفتن ، رفت سمت کشو چاقو برداشت ک خودشو بزنه بکشه ، منمداز قسمت تیزیش گرفتم اونم کشید دستم پر خون شد _ حالم بد شد ... با اون حال منو کشوند کنار حالت جنون داشت منو کشوند کنار گفت بهم قول بده عروس شدی بزاری لباس عروستو بپوشم ، منم از ترس می گفتم باش _ تهدید های دیگه میکرد من میترسیدم _ خانوادم اومدن وضعیت منو دیدن ، خاهرمو بردن دکتر قرص براش نوشت ، تحت مراقبت بود ، روند درمانیشو پیش گرفت _ تا کم کم خوب شد.
تو این کشمکش ها بالاخره برادرم از یه دختر خوشش اومد ، قسمت شد ازدواج کردن _ وقتی ازدواج کرد انگار یه تیکه از وجودمو ازم گرفتن _ احساس تنهایی میکردم عجیب _ ولی کنار اومدم با موضوع...

1400/08/17 20:53

_ خواستم ببینم کی هستی ک مهرنوشو میخای _ برگشت گفت هه فکر کردی الکی اوندی منو مسخره خودت کردی حالا میگی اشتباه شد مگ من دیگ ولت میکنم آبروتو میبرم

1400/08/17 20:58

???????


?قسمت پنجم?



فردا جریانو به هستی گفتم اونم دهنش از تعجب باز موند گفت ینی کی میتونه باشه من کل بچه ها محلمونو میشناسم این یکی اعجوبس . از فکر این پسر بیرون نمیومدم دیگ درسم نفهمیدم فقط دلم میخاست بدونم کیه چرا ب من پی ام میده.
دوباره شب شد منتظر ساعت 10:10 بودم ک باز پی ام داد گفت کلی بدبختی کشیدم ک پدرمو راضی کنم ک یه قرون پول بده بهم ولی نداد از رفیقام قرض گرفتم ب تو پی ام بدم ولی انگار دوس نداری جوابمو بدی
این دیوونه کی بود اصلا درکش نمیکردم ساعت 10:10 دقیقه شده بود برام کابوس پیام های این پسرک کیه چیه . علی اصغر هر شب بهم پی ام میداد منتظر جواب بود کمن نمیدادم . حدود دو هفته هر شب اس میزد تا اینکه یه شب هر چقدر منتظرش شدم جواب نداد _ فرداش بازم پیام نداد نگرانش بودم عجیب ب اس های شبانه ش عادت کرده بودم _ 4 روز متداول اس نداد تا اینکه صبرم تموم شد روز پنجم با هزار استرس اینا اس دادم بهش...
‌سلام‌ کجایی؟
به دقیقه نکشید جواب داد بهه خانم پشت پرده از خودش رو نمایی کرد
گفتم چرا پیام نمیدادی؟!
گفت راستشو بخوای خسته شده بودم از پیام هایی ک میفرستادم بی جواب میزاشتی
گفت خودتو معرفی میکنی
گفتم مهسا 15 سالمه به گفته حدس تو اره یکمیم مث تو تنها
گفت میدونستم حدسم اشتباه نیس
این حرف زدنامون همین طور ادامه داشت یه روز دو روز یه هفته هر شب سر ساعت خاص بهم اس میداد کم کم انگار یه چیزی درونم غنچه میزد ک خیلی از ب وجود اومدنش خوشم اومده بود تمام پیام های علی رو برا هستی تعریف میکردم هر صبح اونم با دقت گوش میداد بقیه بچه ها کلاس هم مشکوک شده بودن ک هر صبح چ چیزی با هیجان ب هستی می گفتم دونه دونه برا فضولی میومدن پیشم منم ک از این حسی ک داشتم خوشحال بودم براشون تعریف میکردم نمیدونم چ چیزی باعث شده بود ک بقیه بچه ها هم انقد مث من هیجان داشته باشن _ شاید از ذوق من انقد خوشحال بودن این پیام دادنامون ادامه داشت تا اینک یه شب بهم گفت حالم بده انگار دوباره دارم مثل قبلا میشم با نگرانی گفتم چی شده گفت نمیدونم چرا باز دارم عاشق میشم همه عاشقی رو واس من ممنوع کرد ولی خود ب خود ب وجود اومده تو قلبم گفتم مگ عاشق کی شدی گفت یه دختری ک ن دیدمش ن صداشو شنیدم میدونستم ک داره منو میگ ولی سکوت کردم و چیزی نگفتم تا پیام بعدیش برام اومد با تمام وجود با تمام احساسم ب خدایی ک می پرستی عاشقت شدم
جمله ش کافی بود برا دیوونه کردن من احساس کردم با شنیدن جمله ش خدا بهم نگاه کرده _ باورم نمی شد ک انقدر با شنیدن جمله عاشقتم از پسری ک ندیده بودمش انقد منو به وجد بیاره _ در جواب پیامش گفتم میدونی من دختر ساده ایم ن با

1400/08/22 12:48

?قسمت ششم?






فرداش رفتم کلاس همه با تعجب نگام میکردن _ انگار برق ذوق رو تو چشام دیده بودن همشون دوره ام کردن گفتن بگو چی شده منم گفتم رل زدم تموم شد _ هم کلاسیام ک انگار خبر عروسی شنیده باشن جیغ هورا کشون رفتن سمت تخته منم بلند کرده بودن یکی میخوند بقیه میرقصیدن منم تو وسطشون دست به دست میشدم _ تا اینکه دیگ زنگ خورده شد _ رفتیم سر جاهامون سرمو برگردوندم دیدم هستی ناراحت ب رو به روش خیره شده دستم گذاشتم رو دستش گفتم چی شده ناراحتی _ ازینک با علی رفیق شدم گفت راستشو بخای نگرانتم _ میترسم آخرتت مث من ش منم اولا مث تو بودم ولی بچه های این محله با هیچ دختری زیاد نموندن میترسم تو رو هم ول کنه اونوقت از خودم شرمنده میشم چون باعثش منم ... بغلش کردم گفتم نگران نباش هستی من ، علی من خوبه علی من با همه فرق داره علی من تک پر منه میشناسمش همو دوس داریم نامرد نیستش _ سرشو انداخت پایین گفت امیدوارم همینطور باش _ با صدای معلم ب خودمون اومدیم محو معلم و درس دادن معلم شدیم معلم درس میداد ولی من حرفای علی تو ذهنم رژه میرفت بالاخره زنگ آخر ب صدا در اومد حمله ور شدیم سمت خونه دیگ قرار شده بود حالا ک عشق هم شدیم هر ساعتی بهم اس بدیم گوشی روشن کردم پیام ها دونه دونه میومد همش از طرف علی پنج تاش پیام عاشقانه بود آخرین پیامش این بود دلم میخاد چهره نازتو ببینم ... با خوندن پیامش کل بدنم شروع ب لرزیدن کرد من نمیتونم با پسری قرار بزارم اصلا نمیتونستم رو در رو باهاش بحرفم ازینورم نمیتونستم ب علی ن بگم سرمو رو بالش گذاشتم سردرد عجیبی گرفته بودم چیکار باید میکردم اگ علی با محمد بود چی اگ با هم شرط بندی کرده باشن چی دوستم نداشتم ب هستی بگم چون میگفت ن فکر منو تایید میکرد برا احتیاط تو ذهنم فکر کردم ک بهش بگم جایی وایسه تا دورادور ببینیم همو ب علی پیام دادم گفتم باهات قرار میزارم ولی دورادور چون تا حالا با پسری نبودم سختمه یهویی بخام باهاش بحرفم _ علی بعد کمی مکث قبول کرد گفت من سر کوچه هفت البرز وایمیستم _ منم گفتم باش منم با رفیقم میام کتونی قرمز پامه و کوله پشتی لی لباس مدرسه _ بعد تعطیلی مدرسه میام محلتون قبول کرد

1400/08/22 12:53

? قسمت هشتم?




چشم ازش برداشتم کمی بیشتر موهامو ریختم بیرون حالا کامل باب میل خودم شده بودم دست تو دست هستی وارد محله شون شدیم بهم گفته سر کوچه هفت البرز وایسادم سه کوچه رد کردیم چشم خورد ب چن کوچه اون ور تر پسری دست ب سینه اخمو وایساده بود خودش بود همونی ک ب خاطرش اینقد قلبم نا اروم بود همین طور نزدیکتر میشدیم اشاره ب هستی کردم ک نگاش کنه نگاهی کرد سرشو انداخت پایین سرمو آوردم بالا دیدم داره نیگام میکنه _ لبخندی بهش زدمو یه چشمک حواله ش کردم ک بفهمه دختر مجازیش منم نمیتونستم چشم ازش بردارم انگار مسخش شده بودم زوم زده بودم بهش ک با نیشگون هستی ب خودم اومدم سر فلکه اول از هستی جدا شدم نفسم بند اومده بود کلی ازم عرق می ریخت سر کوچه خود به خود پاهام خم شد نشستم حالم ی جوری بود تا حالا اینطوری نشده بودم دلم میخاست برگردم دوباره زول بزنم انقد نگاش کنم ک سیر شم بعدش بمیرم همین نزدیک ده دقیقه تو همون حالت نشستم ب خودم اومدم سریع وارد دو راهی خونه شدم مامانم نگران سر کوچه بود رسیدم بهش گفتم تو رو خدا حالم خوب نیس بعدا توضیح میدم _ ناهار نخورده رفتم سمت گوشی نوشتم علی ‌‌‌...

1400/08/22 14:26

دوستای گلم‌نویسنده ی داستان مدلینگمون دیگه نمیاد نینی پلاس و نتونستم ادامه داستانشو براتون بزارم
اما خلاصه شو تعریف کرده بود دقیق یادم نیست چیزی ک به ذهنم میاد

با علی دوست بودن تا اینکه برادر فاطمه میفهمه و الم شنکه بزرگی به پا میشه و اتفاقات بدی میفته ک آخرش علی تصادف میکنه و فوت میکنه
فاطمه بعدش با دوستانی آشنا میشه ک مسیر زندگیش عوض میشه و به عنوان مدلینگ کار میکنه مدل لباس میشه...طی این کار یکی از عکاس ها ک صاحب مجموعه بوده عاشق فاطمه مدلینگ قصه ما میشه و با هم ازدواج میکنن الان هم ی پسر کوچولو شیطون داره ک انقدر مشغول شیطونی های اونه ک وقت نمیکنه بیاد نینی پلاس و ادامه داستانش رو بنویسه من ی خلاصه براتون گذاشتم...حالا اگ بهش دسترسی پیدا کردم و علاقه داشت میگم بنویسه... اگ ن ک خلاصه ش رو برا شما دوستای گلم گذاشتم



????????

1400/08/26 12:00

پاسخ به

nini.plus/romanzendegi

اینجام ی بلاگ قشنگ با ی رمان عاشقانه س چالشایی ک هر کسی از پسش بر نمیاد عشق رو اینجا حس کنین..بخونین و لذت ببرین☺

1400/08/26 14:17

پاسخ به

nini.plus/nini3roman

ادامه رمان عروس رو درین جا بخونید.

1400/10/29 20:45

پاسخ به

nini.plus/nini3roman

ادامه رمان عروس رو درین جا بخونید.

1400/10/29 20:45

nini.plus/romanarbab
بچه های جدید ک میخاستن عروس 13 ساله ارباب رو از اول بخونن این بلاگ بخونین.

1400/11/02 00:37

nini.plus/romanarbab
بچه های جدید ک میخاستن عروس 13 ساله ارباب رو از اول بخونن این بلاگ بخونین.

1400/11/02 00:37

?داستان سوم?


? برکه

?قسمت اول

اسمم برکه‌ست.. سال 75 دنیا اومدم تو فصل بهار...روز دوشنبه صبح بود. خونمون پر از مهمون بود از دور و نزدیک بود … پدربزرگم کدخدا روستا بود من روستا بدنیا اومدم. اونموقع ها رسم بود بچه ای که بدنیا میومد همه جمع میشدن خونشون اونموقع من نوه ارشد کدخدا هم بودم . خیلی حس خوبی داشتن همه وقتی که من بدنیا اومدم چون با همه بچهای روستا خیلی فرق میکردم اونموقع ها همه سبزه و بور بودن ولی من سفید پوست و چشم بادومی بودم این بود که همه مشتاق دیدنم بودن. مامانم اینا خیلی شوروشوق داشتن . خیلی حس خوبیه که مورد توجه همه قراربگیری.. من از همون بچگی خیلی اتیش میسوزوندم مامانم اینا که همیشه عاصی شده بودن از دستم . یه مدتی میگذشت از بدنیا اومدن من با بچه ها همش میرفتیم تو حیاط خونمون خاک بازی میکردیم یا میفتادیم بجون گوسفندا. اونموقع ما خیلی گاو گوسفند داشتیم منم که همیشه وسط این گوسفندا بودم بچه بودم بین این همه گوسفندا‌گم میشدم گاهی میرفتیم زیر‌گاوا ازشون شیر میکشیدم اذیتشون میکردم یا گاهی هم گوشای گوسفندارو میکشیدم یا چوب میکردم تو دماغشون بیچاره ها همه خسته شده بودن از کارام. صبح زود با چو‌پونمون میرفتیم‌بیرون تا عصر برگشتیم همشم زیر دست و‌پای گوسفندای بیچاره بودم . اینجور میشد که کل روستا منو میشناختن همه میدونستن طرفدار‌کارای خطریم . زیاد نمیزاشتن دختراشون با من همبازی بشن این شد که من بیشتر با پسربچه های روستا همش همراه و همبازی میشدم .. روزای خیلی خوبی بود تو روستا گاهی با بچه ها میرفتیم رودخونه گاهی هم میرفتیم طویله سراغ این حیوونای بیچاره‌..

1400/11/01 23:08

تو روستا خیلی بهمون خوش میگذشت چون هیچ محدودیتی نداشتیم .. تا اینکه زد و بخاطر کار بابام مجبور شدیم بیایم‌شهر . تو شهر چیزای عجیبی میدیدم منی که از اول عمرم روستا بودم شهر خیلی برام عجیب غریب بود مخصوصا اینکه به جای اسب و الاغ اینا با ماشین و موتور این چیزا رفت امد داشتن. من تا وقتی روستا بودم ماشین ندیده بودم خیلی برام سوال میشد شهری ها چرا اسب و الاغ ندارن چرا ازین اهنیا استفاده میکنن… روزای جدید و‌ پر ازسوالاتی برام تو شهر میگذشت هم اینکه خیلی حس غریبی‌ داشتیم نه رفیقی نه دوستی خودم تنها تنها بودم همش .. یروز بابام از سرکار اومد من و مادرم رو برد خیابون خرید‌ کنیم خیلی اونروز خوشحال بودم چون به سلیقه خودم‌میخاستم‌ لباس بخرم اخه تو روستا بیشتر لباسامون رو خیاط روستا میدوخت‌ برامون ، ماهم مجبور میشدیم‌ بپوشیم، اونروز تا شب کل شهر رو گشتیم خرید کردیم برا‌خونه ،لباس خریدیم،شهربازی رفتیم‌ نگم براتون ، کلی شهربازی‌ بهم خوش گذشت مخصوصا اون وسیله های عجیب غریب میدیدم‌ خیلی باحال بودن و برا من عجیب. کلا هنگ شده بودم تو شهر. ولی با این حال بهم خیلی خوش میگذشت چیزای جدیدی میدیدم

1400/11/01 23:12

?قسمت دوم


یبار با مامانم دعوت شدیم مولودی خونه همسایمون . اونجا بیشتر بچه ها دختر بودن منی که از بچگی همبازیام پسربودن تو روستا نمیدونستم با دخترا بازی کنم این بود که اونجا با یه پسر بچه ای اشنا شدم دوسال ازم بزرگ بود خوبیش این بود که تو ساختمون ما زندگی‌میکردن . اسمش امیرحسین بود . ما از اونروز باهم دیگه دوست شدیم تو کل محل همه منو میشناختن دیگه منم رفته بودم تو اکیپ پسرا
پسرای شر وشور محل.. دیگه روزا بیشتر وقتم با اون پسرا تو کوچه بازی میکردیم . سه سالی از اومدن ما به شهر میگذشت منم حسابی با بچه ها جور شده بودم . بین اکیپشون فقط من دختر بودم بقیه پسر بودن . از شانسمم خوبیش این بود همه یجورایی مراقبم بودن حمایتم میکردن تو همه چی .. منم که تنها رفیقام همین پسربچه های محلمون شده بودن خیلی بهمون خوش میگذشت روزا . اینقدر بازی میکردیم دیگه شبا نای حرکت نداشتیم زود میخوابیدیم‌که صبح دوباره سرحال بیدار بشیم بریم بازی دوباره ..چندماهی گذشت تا اینکه نوبت من رسید برم مدرسه خیلی علاقه داشتم به درس خوندن مخصوصا میدیدم بچه ها چجوری میخونن مینویسن.. اوایل مهرماه بود که شوهرخالم انتقالی از کارش گرفت اومدن پیش ما تو محلمون خونه گرفتن‌. من و دختر خالم باهم دیگه میرفتیم مدرسه اون یسال از من بزرگتر بود.. باهم میرفتیم مدرسه خیلی ذوق داشتیم مخصوصا من که بار اول بود میرفتم مدرسه

1400/11/01 23:15

?داستان سوم?


? برکه

?قسمت اول

اسمم برکه‌ست.. سال 75 دنیا اومدم تو فصل بهار...روز دوشنبه صبح بود. خونمون پر از مهمون بود از دور و نزدیک بود … پدربزرگم کدخدا روستا بود من روستا بدنیا اومدم. اونموقع ها رسم بود بچه ای که بدنیا میومد همه جمع میشدن خونشون اونموقع من نوه ارشد کدخدا هم بودم . خیلی حس خوبی داشتن همه وقتی که من بدنیا اومدم چون با همه بچهای روستا خیلی فرق میکردم اونموقع ها همه سبزه و بور بودن ولی من سفید پوست و چشم بادومی بودم این بود که همه مشتاق دیدنم بودن. مامانم اینا خیلی شوروشوق داشتن . خیلی حس خوبیه که مورد توجه همه قراربگیری.. من از همون بچگی خیلی اتیش میسوزوندم مامانم اینا که همیشه عاصی شده بودن از دستم . یه مدتی میگذشت از بدنیا اومدن من با بچه ها همش میرفتیم تو حیاط خونمون خاک بازی میکردیم یا میفتادیم بجون گوسفندا. اونموقع ما خیلی گاو گوسفند داشتیم منم که همیشه وسط این گوسفندا بودم بچه بودم بین این همه گوسفندا‌گم میشدم گاهی میرفتیم زیر‌گاوا ازشون شیر میکشیدم اذیتشون میکردم یا گاهی هم گوشای گوسفندارو میکشیدم یا چوب میکردم تو دماغشون بیچاره ها همه خسته شده بودن از کارام. صبح زود با چو‌پونمون میرفتیم‌بیرون تا عصر برگشتیم همشم زیر دست و‌پای گوسفندای بیچاره بودم . اینجور میشد که کل روستا منو میشناختن همه میدونستن طرفدار‌کارای خطریم . زیاد نمیزاشتن دختراشون با من همبازی بشن این شد که من بیشتر با پسربچه های روستا همش همراه و همبازی میشدم .. روزای خیلی خوبی بود تو روستا گاهی با بچه ها میرفتیم رودخونه گاهی هم میرفتیم طویله سراغ این حیوونای بیچاره‌..

1400/11/01 23:08