تو روستا خیلی بهمون خوش میگذشت چون هیچ محدودیتی نداشتیم .. تا اینکه زد و بخاطر کار بابام مجبور شدیم بیایمشهر . تو شهر چیزای عجیبی میدیدم منی که از اول عمرم روستا بودم شهر خیلی برام عجیب غریب بود مخصوصا اینکه به جای اسب و الاغ اینا با ماشین و موتور این چیزا رفت امد داشتن. من تا وقتی روستا بودم ماشین ندیده بودم خیلی برام سوال میشد شهری ها چرا اسب و الاغ ندارن چرا ازین اهنیا استفاده میکنن… روزای جدید و پر ازسوالاتی برام تو شهر میگذشت هم اینکه خیلی حس غریبی داشتیم نه رفیقی نه دوستی خودم تنها تنها بودم همش .. یروز بابام از سرکار اومد من و مادرم رو برد خیابون خرید کنیم خیلی اونروز خوشحال بودم چون به سلیقه خودممیخاستم لباس بخرم اخه تو روستا بیشتر لباسامون رو خیاط روستا میدوخت برامون ، ماهم مجبور میشدیم بپوشیم، اونروز تا شب کل شهر رو گشتیم خرید کردیم براخونه ،لباس خریدیم،شهربازی رفتیم نگم براتون ، کلی شهربازی بهم خوش گذشت مخصوصا اون وسیله های عجیب غریب میدیدم خیلی باحال بودن و برا من عجیب. کلا هنگ شده بودم تو شهر. ولی با این حال بهم خیلی خوش میگذشت چیزای جدیدی میدیدم
1400/11/01 23:12