The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های واقعی از زندگی نی نی پلاسی ها

878 عضو

تو روستا خیلی بهمون خوش میگذشت چون هیچ محدودیتی نداشتیم .. تا اینکه زد و بخاطر کار بابام مجبور شدیم بیایم‌شهر . تو شهر چیزای عجیبی میدیدم منی که از اول عمرم روستا بودم شهر خیلی برام عجیب غریب بود مخصوصا اینکه به جای اسب و الاغ اینا با ماشین و موتور این چیزا رفت امد داشتن. من تا وقتی روستا بودم ماشین ندیده بودم خیلی برام سوال میشد شهری ها چرا اسب و الاغ ندارن چرا ازین اهنیا استفاده میکنن… روزای جدید و‌ پر ازسوالاتی برام تو شهر میگذشت هم اینکه خیلی حس غریبی‌ داشتیم نه رفیقی نه دوستی خودم تنها تنها بودم همش .. یروز بابام از سرکار اومد من و مادرم رو برد خیابون خرید‌ کنیم خیلی اونروز خوشحال بودم چون به سلیقه خودم‌میخاستم‌ لباس بخرم اخه تو روستا بیشتر لباسامون رو خیاط روستا میدوخت‌ برامون ، ماهم مجبور میشدیم‌ بپوشیم، اونروز تا شب کل شهر رو گشتیم خرید کردیم برا‌خونه ،لباس خریدیم،شهربازی رفتیم‌ نگم براتون ، کلی شهربازی‌ بهم خوش گذشت مخصوصا اون وسیله های عجیب غریب میدیدم‌ خیلی باحال بودن و برا من عجیب. کلا هنگ شده بودم تو شهر. ولی با این حال بهم خیلی خوش میگذشت چیزای جدیدی میدیدم

1400/11/01 23:12

?قسمت دوم


یبار با مامانم دعوت شدیم مولودی خونه همسایمون . اونجا بیشتر بچه ها دختر بودن منی که از بچگی همبازیام پسربودن تو روستا نمیدونستم با دخترا بازی کنم این بود که اونجا با یه پسر بچه ای اشنا شدم دوسال ازم بزرگ بود خوبیش این بود که تو ساختمون ما زندگی‌میکردن . اسمش امیرحسین بود . ما از اونروز باهم دیگه دوست شدیم تو کل محل همه منو میشناختن دیگه منم رفته بودم تو اکیپ پسرا
پسرای شر وشور محل.. دیگه روزا بیشتر وقتم با اون پسرا تو کوچه بازی میکردیم . سه سالی از اومدن ما به شهر میگذشت منم حسابی با بچه ها جور شده بودم . بین اکیپشون فقط من دختر بودم بقیه پسر بودن . از شانسمم خوبیش این بود همه یجورایی مراقبم بودن حمایتم میکردن تو همه چی .. منم که تنها رفیقام همین پسربچه های محلمون شده بودن خیلی بهمون خوش میگذشت روزا . اینقدر بازی میکردیم دیگه شبا نای حرکت نداشتیم زود میخوابیدیم‌که صبح دوباره سرحال بیدار بشیم بریم بازی دوباره ..چندماهی گذشت تا اینکه نوبت من رسید برم مدرسه خیلی علاقه داشتم به درس خوندن مخصوصا میدیدم بچه ها چجوری میخونن مینویسن.. اوایل مهرماه بود که شوهرخالم انتقالی از کارش گرفت اومدن پیش ما تو محلمون خونه گرفتن‌. من و دختر خالم باهم دیگه میرفتیم مدرسه اون یسال از من بزرگتر بود.. باهم میرفتیم مدرسه خیلی ذوق داشتیم مخصوصا من که بار اول بود میرفتم مدرسه

1400/11/01 23:15

ذوق مدرسه داشتیم. دوستای جدیدی هم پیدا کرده بودیم تو مدرسه .. خیلی خوش میگذشت بهمون تا اینکه یروز خونه خالم اینا خواب بودیم من و دختر خالم تنها .. اونموقع ها تازه کلاس سوم بودیم اگه اشتباه نکنم .. مامانم اینا رفته بودن خونه همسایه .. تا اینکه یکی در زد دخترخالم در باز کرد و به هوای اینکه مامانشه اومد گرفت خوابید دوباره ، ولی زهی خیال باطل پسرخونده ی عموش بود.... تازه از سربازی اومده بود مثل اینکه من و دختر خالم هم‌ با تاب شلوارک خیلی کوتاه خواب بودیم. اینجور شد که پسره اومد بهمون تجاوز کرد ما رو باهمون حال رها کرد و‌رفت. هردومون گریه میکردیم بزور دست پامون بسته بود نمیزاشت تکون بخوریم
خیلی روزای سختی بود عجیب دلم درد گرفته بود همش گریه میکردم. دخترخالم‌ هم همینجور از ترس نفسمون بند اومده بود. بعدم مارو ول کرد و رفت که رفتش کسیم خبر نداشته که اصلا اومده بود خونه و بلایی سر ما اورد..بعد ازون دیگه جرات نکردیم اصلا حرفی بزنیم از ترس همش. گوشه گیر شده بودیم بدجور ..دلمم عجیب درد میکرد مامانم فکر میکرد بخاطر پرخوریه که دل درد شدیم ولی زهی خیال باطل که بهمون تجاوزشده شده

1400/11/01 23:18

?قسمت آخر


این ماجرا گذشت 4.5 سالی طول کشید و ما هنوز جرات حرف زدن نداشتیم .. تو این سالا همیشه بهمون تجاوز میکرد بزور .. این بود که ماجرای مایی که اتیش سوزون محل بودیم خاموش شد شدیم دوتا ادم بی روح البته امیرحسین از همه چی خبر داشت ولی جرات نمیکرد بیاد حرفی بزنه چون اونموقعا داییم سرباز بوده کسی حرفش باور نمیکرد .. گذشت تا اینکه ما به سن بلوغ رسیدیم با کارایی که تو این چندسال سرمون اومده بود شدید حس همجنسگرا پیدا کرده بودیم جوری بود که تا من و دختر خالم تنها میشدیم همش با بدن هم ور میرفتیم گاهیم رابطه برقرار میکردیم باهم خیلی وحشت ناک شده بود روزام .. منی که شر و شوری ازم میبارید مثل روح شده بودم .. یه مدت هم با امیرحسین رفیق شده بودم همه جا باهم میرفتیم خیلی همو دوست داشتیم هرچند اون از ماجرای من باخبر بود ولی هیچوقت سو استفاده نکرد ازم خیلی دوسش داشتم همیشه برام حامی بوده .. یسال با هم بودیم تا اینکه پسر خالم نمیدونم چجوری از رابطمون باخبر شد و همه جا پرکرده بود من با فلانی رابطه دارم و ازین حرفا البته قرار شد که بعد اتمام درسش بیاد خواستگاریم ولی نشد .. بخاطر همین شد که من دیگه خونه نشین شده بودم دیگه با کسی رفت امد نداشتم همش تو خودم بودم و خودم .. این ماجرا حدودا چندسال طول کشید تا اینکه 16 سالم شده بود یه خواستگار داشتم از شهر دیگه . از ترس اینکه کسی چیزی بفهمه درجا جواب بله دادم به خواستگارم زود عقد کردیم . هرچند که حس میکنم خیلی زود بود و من بچه بودم واقعا اونموقع ها … الان بعد گذشت چند سال هنوز نمیتونم خوب حرف بزنم یجورایی انگار ترس دارم از حرف زدن بعد از گذشت اون خونه نشینی ارتباطم با امیرحسین قطع شد یروزرفتم دیدنش ازش حلالیت خواستم گفتم منو ببخشه بهش گفتم هنوزم دوسش دارم ولی اینبار به عنوان برادر میخام همیشه مثل روزای اول اشناییمون حامیم باشه .بهش گفتم برات ارزوی خوشبختی دارم … دیگه من عقد کردم اونم فهمیدم که رفته شدید سیگاری شده . دوسال طول کشید ک بتونه مثلا فراموش کنه همه چیو هنوزم خبرش دارم‌ گاهی سیگار‌میکشه ازدواج نکرده هنوز مجرده .. 6 سال بعدش که ازدواج کردیم من تازه تونستم باردار بشم یه دختر. دارم تو دلم الان .. این بود خلاصه ای از زندگی برکه .. دختر غریب روستایی

1400/11/01 23:23

ذوق مدرسه داشتیم. دوستای جدیدی هم پیدا کرده بودیم تو مدرسه .. خیلی خوش میگذشت بهمون تا اینکه یروز خونه خالم اینا خواب بودیم من و دختر خالم تنها .. اونموقع ها تازه کلاس سوم بودیم اگه اشتباه نکنم .. مامانم اینا رفته بودن خونه همسایه .. تا اینکه یکی در زد دخترخالم در باز کرد و به هوای اینکه مامانشه اومد گرفت خوابید دوباره ، ولی زهی خیال باطل پسرخونده ی عموش بود.... تازه از سربازی اومده بود مثل اینکه من و دختر خالم هم‌ با تاب شلوارک خیلی کوتاه خواب بودیم. اینجور شد که پسره اومد بهمون تجاوز کرد ما رو باهمون حال رها کرد و‌رفت. هردومون گریه میکردیم بزور دست پامون بسته بود نمیزاشت تکون بخوریم
خیلی روزای سختی بود عجیب دلم درد گرفته بود همش گریه میکردم. دخترخالم‌ هم همینجور از ترس نفسمون بند اومده بود. بعدم مارو ول کرد و رفت که رفتش کسیم خبر نداشته که اصلا اومده بود خونه و بلایی سر ما اورد..بعد ازون دیگه جرات نکردیم اصلا حرفی بزنیم از ترس همش. گوشه گیر شده بودیم بدجور ..دلمم عجیب درد میکرد مامانم فکر میکرد بخاطر پرخوریه که دل درد شدیم ولی زهی خیال باطل که بهمون تجاوزشده شده

1400/11/01 23:18

?قسمت آخر


این ماجرا گذشت 4.5 سالی طول کشید و ما هنوز جرات حرف زدن نداشتیم .. تو این سالا همیشه بهمون تجاوز میکرد بزور .. این بود که ماجرای مایی که اتیش سوزون محل بودیم خاموش شد شدیم دوتا ادم بی روح البته امیرحسین از همه چی خبر داشت ولی جرات نمیکرد بیاد حرفی بزنه چون اونموقعا داییم سرباز بوده کسی حرفش باور نمیکرد .. گذشت تا اینکه ما به سن بلوغ رسیدیم با کارایی که تو این چندسال سرمون اومده بود شدید حس همجنسگرا پیدا کرده بودیم جوری بود که تا من و دختر خالم تنها میشدیم همش با بدن هم ور میرفتیم گاهیم رابطه برقرار میکردیم باهم خیلی وحشت ناک شده بود روزام .. منی که شر و شوری ازم میبارید مثل روح شده بودم .. یه مدت هم با امیرحسین رفیق شده بودم همه جا باهم میرفتیم خیلی همو دوست داشتیم هرچند اون از ماجرای من باخبر بود ولی هیچوقت سو استفاده نکرد ازم خیلی دوسش داشتم همیشه برام حامی بوده .. یسال با هم بودیم تا اینکه پسر خالم نمیدونم چجوری از رابطمون باخبر شد و همه جا پرکرده بود من با فلانی رابطه دارم و ازین حرفا البته قرار شد که بعد اتمام درسش بیاد خواستگاریم ولی نشد .. بخاطر همین شد که من دیگه خونه نشین شده بودم دیگه با کسی رفت امد نداشتم همش تو خودم بودم و خودم .. این ماجرا حدودا چندسال طول کشید تا اینکه 16 سالم شده بود یه خواستگار داشتم از شهر دیگه . از ترس اینکه کسی چیزی بفهمه درجا جواب بله دادم به خواستگارم زود عقد کردیم . هرچند که حس میکنم خیلی زود بود و من بچه بودم واقعا اونموقع ها … الان بعد گذشت چند سال هنوز نمیتونم خوب حرف بزنم یجورایی انگار ترس دارم از حرف زدن بعد از گذشت اون خونه نشینی ارتباطم با امیرحسین قطع شد یروزرفتم دیدنش ازش حلالیت خواستم گفتم منو ببخشه بهش گفتم هنوزم دوسش دارم ولی اینبار به عنوان برادر میخام همیشه مثل روزای اول اشناییمون حامیم باشه .بهش گفتم برات ارزوی خوشبختی دارم … دیگه من عقد کردم اونم فهمیدم که رفته شدید سیگاری شده . دوسال طول کشید ک بتونه مثلا فراموش کنه همه چیو هنوزم خبرش دارم‌ گاهی سیگار‌میکشه ازدواج نکرده هنوز مجرده .. 6 سال بعدش که ازدواج کردیم من تازه تونستم باردار بشم یه دختر. دارم تو دلم الان .. این بود خلاصه ای از زندگی برکه .. دختر غریب روستایی

1400/11/01 23:23

?داستان چهارم


? به تلخی هوس
به شیرینی عشق

.


??????

?قسمت اول



اتفاق برمیگرده به 14 . 15 سالگی
البته بخاطر‌ شرایط مدرسه از اون 15 ساله های پخته بودم یه رفیق خیلی صمیمی داشتم به اسم زهرا فقط چند ساختمون فاصله داشتیم و مدرسه باهم بودیم و بعد مدرسه هم میومد خونمون و من میرفتم و خنگول بازی‌بازیای بچه گونه . اتفاق از اونجا شروع شد که زهرا خاست واسه تولد فامیل شون کادو بگیره با اجازه مامانم حاضر شدیم و رفتیم یه پاساژ که دکوری داشت
هیکل درشتی داشتم و زيبايی خاصی و یه مانتو جذب به من کمر باریک میومد
خلاصه رفتیم تو پاساژ هی دنبال کادو بودیم و بساط خندمون به راه
حس کردم یه نفر نگام میکنه ولی اهمیت ندادم چون اهلش نبودم
زهرا داشت یه قسمت دیگه نگاه میکرد منم یه قسمت دیگه تا اینکه کادو رو پیدا کردم و خاستم زهرا رو صدا کنم پشت سرم دیدمش
یه پسر سفید با موهای لخت و کاکولی
گفت شمارتو میدی سریع زدمش کنار و رفتم پیش زهرا گفتم بیا ببین کادو پیدا شد
ولی پسره پورو تر از این حرفا بود
این سری زهرا گفت بگیر دیگه تا از دستش خلاص شیم
گرفتم و سریع اومدیم خونه
یک روز گذشت نمیدونم چیشد یه دفعه که یه حسی گفت زنگ بزن
زنگ زدم و آینده سیاه من شروع شد .....

1401/03/18 01:51

?قسمت دوم



دیگه ماجرا همین طور می‌گذشت و دیگه دوستام می‌دونستن و میگفتن خوش به حالت چه پسر خوشگلی
هی بهم کادو میداد (انگشتر و گردنبند نقره)
گذشت گذشت تا اینکه یروز گفت ما که قراره اول آخر ازدواج کنیم
ماله هم شدن فقط تو کاغذ نیس که و درخاست رابطه داد
اینقدر دوسش داشتم اینقدر اطمینان داشتم که قراره مال هم بشیم قبول کردم
اون پاساژ طبقه های بالاش مزون و آرایشگاه بود
که از رفیقش کلید یکی از اون واحد هارو گرفت با تمام استرسی که داشتم حس میکردم با انجام اون کار ماله هم میشیم
حتی اسم بچه ها مون انتخاب کرده بودیم
روزا گذشت ‌و گذشت تا اینکه گفت .....
تا اینکه گفت یه حقیقتی هس که بگم مطمئنم ولم میکنی
گفتم چی .....
گفت من ایرانی نیستم و افغانی ام ولی پدرم ایرانی هس و خونمون اونجاس
اصلا نمیدونم چیشد که این ماجرا برام عادی اومد گفتم خب که چی
گفت خانوادت نمیزارن
انگار طلسم شده بودم که گفتم مهم نیس
تموم اون زمان فقط با دل فکر میکردم نه عقل
بهم گفت بیا فرار کنیم تا اینکه خانواده هامون بزارن ازدواج کنیم
تا اینکه یروز بعد از ظهر یه نامه ای برای خانوادم نوشتم که من میرم و فلان
و رفتم بیرون با اون پسره رفتیم یه ساعت دور تر از خونه
گوشیم خاموش بود که بعد از 2 ساعت روشن کردم دیدم مامانم زنگ زد
گریه میکرد و اشک می‌ریخت میگفت با اون رفتی توروخدا برگرد میگفت بابات داره دیونه میشه گفتم این پسره رو شما قبول نمیکنید این ایرانی نیس مامانم پدرم با اشک میگفتن تو بیا باشه و گوشی خاموش کردم ولی از کجا میدونستم فراری در کار نیس و اون پسره یه گرون پول نداره
ولی من وقتی از خونه داشتم میومدم از پولای مادرم برداشتم
شب رو خونه یکی از رفقاش موندیم تا خود صبح نخوابیدم از فکر
تا اینکه فردا شد
زنگ زدم مامانم

1401/03/18 01:52

????????
ممنون از دوست عزیزمون که از سرگذشتش برامون گفت تا تجربه ای هر چند تلخ باشه، که مواظب فرزندانمون
آشنایان
رفقامون باشیم

و در پایان
و تا یه قصه ی دیگه از رفقای نی نی پلاسیمون

?شیرینی حس پروف بلاگ
با یه فنجون قهوه تلخ ☕ تقدیم همراهان جان...?
خیال بباف
نفس بکش،
کتاب بخوان،
ذوق کن؛
به هر شکلی که میشود
زنده باش و
دستان زمخت زندگی را محکم بگیر.
?????????

1401/03/18 02:09