????????????????
#رماننفس
#پارت30
حدود نیم ساعت بعد اش حاضر شد...آش رو تو کاسه های بزرگ ریختیم و منو محیا اونا رو باسیر داغ و پیاز داغ تزیین کردیم..
مادرم ی سینی بزرگ رو پر از ظرف آش کرد و گفت
_ محیا؟ حنا؟؟بدویین بیاین اینا رو پخش کنین تا دهن نیوفتاد..
منو محیا یکصدا گفتیم
+ چشممم
بیشتر محل رو اش دادیمو خسته و کوفته برگشتیم خونه..رو سکو نشستیم ک مادر بزرگم با ی کاسه خیلی بزرگ اومد سمتمون...
+ حنا جان دختر اینو ببر خونه خان
با دهنی باز گفتم
_ چی؟؟
+ حرف عجیبی زدم؟
محیا کوبید ب پهلوم و با لبخند ساختگی گفت
× هههه اره مامان بزرگ میبریم... چرا ک ن
مامان بزرگ رفت و محیا گفت
× چ مرگته حنا؟؟
_ هیچی؟؟
× خب بریم تا اش سرد نشد..
ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎
مثل همیشه دروازه خونه خان باز بود...اینبار قلبم قشنگ نمیکوبید...صدای برخورد قلبم ب قفسه سینم ب وضوح شنیده میشد..
ای خدا من چم شده بود..اخه ی پسر شهری *** دون مایه خر چی داشت ک من اینجوری شده بودم..
اروم وارد محوطه شدیم...
داد زدم
_ اهل عمارت؟؟؟کسی نیس؟
یهو از بالا سرم صدای اشنایی اومد..
+ بله!
هینی کشیدم و درحالی ک دستم رو قلبم بود با تته پته گفتم
_ س سلام..اش اوردم
نگاه ارسلان پر از گرمی و محبت بود ولی نمیدونم چرا لحنش سرد و زننده بود..
+ مرسی صبر کنید!
این پا و اون پا میکردم ک یهو جلوم ظاهر شد...عجب تیپی زده بود..دکمه های پیراهنش تا نصفه باز بود و اندام ورزیدش مستقیم میرفت تو تخم چش ادم..
موهای شلختشم ک نگم براتون..
همون لحظه ی پسر غریبه اومد کنارش ایستاد ک با دیدنم زرتی زد زیر خنده..
گونه هام از خجالت سرخ شدن ...لبمو گاز گرفتم و تو دلم گفتم
((چ مرگته نفس...برین بش..نترس هیچ گوهی نیس!
عزممو جزم کردم و با لبخند عجیبیرگفتم:
_ دلیلی برا خنده کردنت نمیبینم...مشکلیه بگو همینجا برات حل کنم..
دهن پسره و محیا سه متر واموند ولی ارسلان لبخند رضایت ب لب داشت...
بعد از اینکه لال شد کاسه اشو روبرو ارسلان گرفتم و بدون هیچ حرفی برگشتم..
هنوز چند قدمی راه نرفته بودم ک با همون صدای بم و مردونش گفت
_ وایسا!
ایستادم اما برنگشتم..
از پشت سرم صدای قدمهای سنگینش میومد...
همونجا خشکم زده بود..
تو یک قدمی من ایستاد و سرشو کنار گردنم اورد و پچ زد
_ لازم نیست امروز بیای سر قراری ک گفتم...گذشتم
اینبار محیا چشاش از حدقه زد بیرون..دلخور نگاهم کرد و نفسمو فوت کردم بیرون...
تو دلم گفتم
خب اوکی فهمیدممنو نمیخای.
پس برگشتم سمتش و مث خودش حق ب جانب گفتم
_ فک نکن من مث دورو بریاتم ک با یه چراغ سبز میام سمتت اقای مستوفی! نامه رو تو دادی
1400/10/11 20:49