The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده نفس

227 عضو

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت30

حدود نیم ساعت بعد اش حاضر شد...آش رو تو کاسه های بزرگ ریختیم و منو محیا اونا رو باسیر داغ و پیاز داغ تزیین کردیم..
مادرم ی سینی بزرگ رو پر از ظرف آش کرد و گفت
_ محیا؟ حنا؟؟بدویین بیاین اینا رو پخش کنین تا دهن نیوفتاد..
منو محیا یکصدا گفتیم
+ چشممم

بیشتر محل رو اش دادیمو خسته و کوفته برگشتیم خونه..رو سکو نشستیم ک مادر بزرگم با ی کاسه خیلی بزرگ اومد سمتمون...
+ حنا جان دختر اینو ببر خونه خان
با دهنی باز گفتم
_ چی؟؟
+ حرف عجیبی زدم؟
محیا کوبید ب پهلوم و با لبخند ساختگی گفت
× هههه اره مامان بزرگ میبریم... چرا ک ن

مامان بزرگ رفت و محیا گفت
× چ مرگته حنا؟؟
_ هیچی؟؟
× خب بریم تا اش سرد نشد..
ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎
مثل همیشه دروازه خونه خان باز بود...اینبار قلبم قشنگ نمیکوبید...صدای برخورد قلبم ب قفسه سینم ب وضوح شنیده میشد..
ای خدا من چم شده بود..اخه ی پسر شهری *** دون مایه خر چی داشت ک من اینجوری شده بودم..
اروم وارد محوطه شدیم...
داد زدم
_ اهل عمارت؟؟؟کسی نیس؟
یهو از بالا سرم صدای اشنایی اومد..
+ بله!
هینی کشیدم و درحالی ک دستم رو قلبم بود با تته پته گفتم
_ س سلام..اش اوردم
نگاه ارسلان پر از گرمی و محبت بود ولی نمیدونم چرا لحنش سرد و زننده بود..
+ مرسی صبر کنید!
این پا و اون پا میکردم ک یهو جلوم ظاهر شد...عجب تیپی زده بود..دکمه های پیراهنش تا نصفه باز بود و اندام ورزیدش مستقیم میرفت تو تخم چش ادم..
موهای شلختشم ک نگم براتون..

همون لحظه ی پسر غریبه اومد کنارش ایستاد ک با دیدنم زرتی زد زیر خنده..
گونه هام از خجالت سرخ شدن ...لبمو گاز گرفتم و تو دلم گفتم
((چ مرگته نفس...برین بش..نترس هیچ گوهی نیس!
عزممو جزم کردم و با لبخند عجیبیرگفتم:
_ دلیلی برا خنده کردنت نمیبینم...مشکلیه بگو همینجا برات حل کنم..
دهن پسره و محیا سه متر واموند ولی ارسلان لبخند رضایت ب لب داشت...
بعد از اینکه لال شد کاسه اشو روبرو ارسلان گرفتم و بدون هیچ حرفی برگشتم..
هنوز چند قدمی راه نرفته بودم ک با همون صدای بم و مردونش گفت
_ وایسا!
ایستادم اما برنگشتم..
از پشت سرم صدای قدمهای سنگینش میومد...
همونجا خشکم زده بود..
تو یک قدمی من ایستاد و سرشو کنار گردنم اورد و پچ زد
_ لازم نیست امروز بیای سر قراری ک گفتم...گذشتم

اینبار محیا چشاش از حدقه زد بیرون..دلخور نگاهم کرد و نفسمو فوت کردم بیرون...
تو دلم گفتم
خب اوکی فهمیدم‌منو نمیخای‌‌.
پس برگشتم سمتش و مث خودش حق ب جانب گفتم

_ فک نکن من مث دورو بریاتم ک با یه چراغ سبز میام سمتت اقای مستوفی! نامه رو تو دادی

1400/10/11 20:49

ن‌من...
منم امکان نداشت بیام سر اون قرار کوفتی...
خدانگهدار!

از روبروی چشای ب خون نشستش رد شدم...
اونقدر اعصابم خراب بود ک محیا نتونه حرف بزنه..

1400/10/11 20:49

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت31

(('ارسلان))
ازاینکه اونهمه چرندیات بهش گفتم سیستم عصبیم بهم ریخت..دستام مشت بودن..ای خدا اخه چرا پروندیش..
مهران اومد کنارم و در حالتی ک دستش زیر چونش بود اروم گفت
_ *** فرزندم..
بسمتش برگشتم و گفتم
+ ریدم؟؟ *** خودت گفتی دخترا از پسرای سفت و محکم و گوشت تلخ خوششون میاد
_ الهی خدا عقلتو ببره....اینجوری؟؟؟ اسگل بش گفتی گذشتم؟؟؟ *** مگه این صیغه ای بود؟؟ مگه این پولی بود ک بخاد تحملت کنه؟؟
+ ای وای مهران
_ زرمار مهران...با 30 سال سن هنو نمیدونی بایه خانوم چجوری باید رفتار کرد؟
+ کوفت خودت چرا زدی زیر خنده؟؟
_ اممم خب راستش
+ زرمار راستش...خنده داش
_ ن سر اینکه تو عاش ی دختر روستایی و ساده شدی خندم گرفت
+ اوکی حالا چکار کنم؟
_ هیچ میری تهران برمیگردی ی خاکی تو سرت میریزی
+ نه نه دیر میشه
_ حا پس با گل برو در خونش
+ مریم ! میگم بره از طرفم ازش عذر خواهی کنه
_ ای داد..اخه مرد یکم اروم بشین احمق! چرا قرار نداری؟
+ بابا دوسش دارم
_ بدرک! اینجوری دختره فک میکنه دوگانگی شخصیتی داری نکن برادر من نکن....
+ اونم دوسم داره پس همچین فکری نمیکنه.
_ اوکی برو گمشو...هرچی تو گوش خر یاسین بخونی باز میگه عر عر عر..

جلو تر از مهران ب راه افتادم..
????????????????
مهران رو صندلی متحرک نشسته بود و یکسره غر میزد
_ وای ارسلان مگه زمان هدهد نامه رسونه'؟ چرا انقدر کودنی؟
+ فعلا تنها راه همینه امشب دکل راه میوفته..
_ ارسلان ننویس ....بخدا سرت میخنده ها.
+ بخنده...
_ عه جدی جدی خول شدی رف..حالا نمیخاد طومارش کنی‌...زشته بخدا زشته از اکن هیکل و موهای تنت خجالت بکش خرس گریزلی!

با خندا برگشتم سمتش و گفتم
+ چ ربطی ب موهای تنم داشت؟؟
_ بالاخره یچی باید بگم متقاعدا کنم یا نه..داری با دستای خودت خودتو قهوهوای میکنی..
+ دستت نکنه از اینکه بفکرمی..

همون لحظه داد زدم.
_ مریم! اهای مریم .
مریم بدون اینکه در بزنه اومد تو...
مهران با لودگی گفت.
+ ب مجموعه طویله های ارسلان خوش امدید
مریم با تته پته گفت.
_ شرمنده اقا هول شدم
+ ولش کن اون یچی میگه...ای کاغذو برسون خونه حنا...ازش ی نشونم بخاه.... نبینم دس خالی برگردی.
_ چشم اقا حتما...

مهران اینبار داد زد
× وای خدا زمان شاهه مگه؟؟؟ باورم نمیشه.
زد تو صورت خودش و گفت
× اخخخخ خوابم ک نیس...
_ دلم از کف رفت!
یهو صدای بوق ماشین اومد..
_ برو ببین کیه
مهران با بی حوصلگی بلند شدو از پشت پنجره ب حیاط نگاه کرد...
× شت!! پریاست!
سرمو بین دستام گرفتم و پوففف کشداری گفتم.

1400/10/11 20:49

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت32
ب اجبار مادرم رفتیم تو محوطه‌‌...هه پریا با عمل پلاستیک تیر اخر رو ب مصنوعی بودنش زد!
دستام تو جیبم بودن و پام پشت پام و داشتم منظره کسل کننده خوش و بش مادرم اینا رو با پریا نگاه میکردم...
مهران با خنده گفت
_ اگه ننت همین امشب شما دوتارو عقد نکرد هرچی میخای بگو!.
پوزخندی زدم و با اخم مشغول تماشا شدم..
پریا با خنده اومد سمتم..
_ سلام پسر عمه جونم چطوری؟
+ عالی!
از برخورد سردم ی تای ابروش بالا رفت ولی حفظ ظاهر کرد و دستشو جلو اورد..
دستمو بردم زیر چونم و گفتم.
_ تازه دستمو شستم!
+ اوممممم از قدیم شوخ طبع بودی...
با جدیت تمام سرمو جلو گوشش بردم و پچ زدم
_ حالا کجاشو دیدی دختر دایی جان...

لبخند رو لبش ماسید و گفت
_ خوشحالم ک بعد 5 سال دیدمت..اونم خیلی سرد و یخی..
با تنفر ب مهران نگاه کرد ک مهران ب گرمیگفت
+ نایس تو میت یو( از اشنایی با شما خوشبختم)
بدون اینکه جوابشو بده رف بالا..

مهران زد ب بازوم وگفت
_ دمت گرم...این حقشه باش اینجوری برخورد بشه!
همون لحظه بابام اومد
_ پسر؟
+ جان بابا
_ بریم تو زشته مهمان داریم
+ چشم شما برید من میام
_ منتظرم...

مجبور بودم تحملش کنم...ولی زیاد طول نمیکشید امشب از دستس راحت میشدم..
صندلی رو کشیدم کنار و ب مراسم خوشامد گویی مزخرف نگاه میکردم..
پریا از سر خودشیرینی برای مادرم ی سرویس طلای خیلی گرون قیمت خرید...
مادرم با ذوق سینه ریز رو جلوم گرفت و گفت
_ وای ارسلان جان ببین چقدر قشنگه!
لبخندساختگی زدم و بخاطر مادرم گفتم
_ اره مامان مطمعنم بهت میاد

پریابا ذوق کنارم نشست و ی جعبه خیلی شیک بهم داد
_ این چیه؟
+ مال توعه بگیرش!
ب ماردرم نگاه کردم ک با اخم اشاره کرد ک کادو رو قبول کنم..

سعی کردم لبخند بزنم
_ مرسی دختر دایی
+ بازش کن
با بی حوصلگی بازش کردم...
ی عطر برند پاریس ک تو ایران قیمتش میلیونیه...ی تای ابروم بالا رفت و تو چشاش زل زدم..
خیلی سرد گفتم
_ مرسی عروسیت جبران کنم

1400/10/11 20:49

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت33

لبخندی بهم زد و توجاش جابجا شد..
بلند شدم ک اونم بلند شد
_ کادوتو نمیبری؟
+ اهان یادم رفته بود.
جعبه رو داد دستم و منم از اتاق زدم بیرون...در اتاقو باز کردم مهران تازه از حموم اومده بود بیرون
_ عافیت باشه
+ قربون دادا..میگم اون دختره ک همراه حنا خانوم بود کیه؟
_ فک کنم دختر عموشه
+ اها چ خوب...هوی هوی هوی هوی.
_ چ مرگته
+ این چیه دستت.
جعبه رو جلوش پرت کردم و گفتم.
_ هدیه ی گران پریا
+ او له له له
جعبه رو باز کرد و گفت
_ جون چ عطریه...جقدر بوش خاصه...
+ اره
_ کوفتت بشه
+ مال تو
_ او جون...حاج امیر! اسکندر زمانی.‌.
خندیدم و گفتم : خب دختر عموی حنارو میخای چکار..
با شورت نشست رو تختم و گفت
_ زرنگی تو زن بگیری من هنوز دم بزنم؟؟ باید خونه هم جور کنم تو دیگه میخای متاهل بشی!
+ اینجا رو ببین..این اسگل چی میگه...طرف از من بیزاره..
_ بالاخره با هرخری میخای ازدواج کنی من ک نمیتونم همخونت باشم..
+ غلط کردی میای تو خونه بغل خونم زندگی میکنی
_ پول کجا بود داداش.
+ من مگه مردم...تو برادرمی...از همه ب من نزدیکتر..

معلوم بود میخواست گریه کنه ولی غرورش نمیذاشت.
+ داداش نوکرتم
بغلم کرد و دستامو محکم رو کمرش گذاشتم...مهران عزیز ترین ادم زندگیم بود..
کارایی بخاطرم کرد ک هیچکس جراتشو نداش..
ازم جداشد و ی چک زد تو صورتم
_ مگه مرض داری مهران
+ خواستم بت بگم حق نداری بعد ازدواجت منو از یاد ببری

زدم زیر خنده و گفتم
_ اسگل!!!! ازدواج؟؟؟ *** من هنوز اندرخم یک کوچه ام چی میگی تو!
+خاطر نشان کردم
_ خنگ!
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

بق کرده رو ایوان نشسته بودم...محیا خیلی بام سر سنگین بود..
حقم داشت!
رفتم کنارش و پچ زدم
_ محیا گلی؟
+ قهرم!
_ گوگول گوگولی؟
_ قهرم!
_ امممممم خب اگه بگم پشت بوم چند تا سینی لواشک زغال اخته درست کردم‌بازم‌قهری؟
سعی کرد نخنده ک داد زدم
+ اشتی اشتی اشتی
دستمو گرفت و گفت
_ برام خیلی سنگین بود ک بهترین اجی دنیا ازم‌همچیو پنهون کرد!
+ دیدی ک جدی نبود!اگه جدی باشه کی از محیای خول و چل من محرم تر؟؟
لبخندی زد و گفت
_ باشه اجی من میرم کمک زنمو...توهم بعدا بیا..
+ باشه عزیزم!
محیا رفت و منم خواستم‌برم دسشویی تا اینکه خدمه ارسلان رو دیدم...
قلبم هری ریخت پایین..

1400/10/11 20:49

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت34

با دست بهش اشاره دادم ک بره پشت خونه‌...
خودمم ی سرک ب اطراف کشیدم تا کسی متوجه حضور اون دختر نشده باشه‌.
سریع از پله ها پایین اومدم و ب سمت پشت خونه رفتم..
_ سلام خانوم
درحالی ک نفس نفس میزدم گفتم
+ سلام اینجا چکار میکنی؟
_ اممم ظرف رو اوردم..
+ خیلی خب بده برو..
خواستم برم ک دستمو گرفت
+ چیزی شده؟
_ خانوم دوتا بسته دارین.
+ چی هس؟
_ یکی پیشکشی خان یکی هم از طرف خانزاده
چشامو بستم و گفتم.
+ مال خان قبوله مال اون اقا رو پس بده!.
تا گفتم شروع کرد ب گریه و زاری
_ خانوم شما رو بخدا نون منو اجر نکنید‌.
خم شد و گوشه لباسمو گرفت.
_ خانوم تروخدا اقا منو میکشه اگه این نامه رو بهتون ندم..
زانو زدم و با لبخند گرمی گفتم.
+ خیلی خب! میگیرم...اقاتونم خیلی اشتباه میکنه ترو بزنه..
صورتمو بوس کرد و گفت
_ ایشالله ب اقا برسین.
لبخند ب لبم ماسید و بعد از ی اهم اهم گفتم..
+ حالا عزیزم نامه رو بده برو..
_ فقط یچیزی!
+ جانم
_ اقا گفتن ی نشونه بدین ک نامه رو گرفتین
+ اقا چقدرم پر روعه!
_ خانوم خواهش میکنم..
با لبخند سری از تاسف تکون دادم و گردنبند روک با صدف های رودخونه ساخته بودم رو از گردنم جدا کردم
_ بیا..اینو بده ب اقات..
+ خدا شمارو حفظ کنه خانومم..
اینو گفت و بسرعت دور شد...کاسه رو گذاشتم زمینو ب دیوار سرد تکیه دادم..
پاکت اول توش پول و ی یادداشت بود
_ ما را در ثواب اش سهیم بدانید...
معلوم بود مدل خانه...پس دومی مال ارسلانه! ب اطراف نگاه کردم و اب دهنمو قورت دادم...
برگه رو باز کردم..
+ سلام ب حنای مهربون!
امروز خیلی تند رفتم..راستش فکر کردم دخترا از پسرای خشک خوششون میاد

لبخندی زد و ادامه رو خوندم
این طناب پوسیده ای بودک مهران داد دستم..حالا بیخیالش فقط خواستم بگم ازم ناراحت نشو..
من دارم میرم تهران..شاید دلت برام تنگ بشه ...شایدم دارم چرت میگم..تو این مدتی ک نیستم مراقب خودت باش...
تو دختر زبون درازی ک تو کسری از ثانیه ...
خب ولش کن‌‌‌..مراقب خودت باش
خداحافظ

لبخند پر رنگی زدم و لبمو گاز گرفتم...نفس عمیقی کشیدم و نامه رو ب سمت چپ سینم چسبوندم...
همون لحظه مادرم ظاهر شد

1400/10/11 20:49

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت35

با بهت ب مادرم خیره شدمو دستمو پشتم قایم کردم...
_ حنا داری چکار میکنی؟
+ هی هی هیچی!
_ ظرف اش چرا جلو پاته؟
+ خدمه خان اورد
_ دستاتو بیار جلو‌..زود باش
+ اخه
_ حرف نباشه..
خودمو سپردم دست شانس یکی از نامه ها رو ک نمیدونم کدوم بود رو گذاشتم تو لباسم یکی دیگه رو اوردم جلو...
قلبم از ترس داشت بندری میزد..
مادرم نامه رو گرفت و گفت
_ چرا خان زحمت کشید..باید پولو ببرم مسجد بدم دست انسی خانوم..
با خوشحالی گفتم
+ اره مامان حتما برو...
_ باشه تو هم برو تو خونه..از این ب بعد ب خدمه خان بگو ترو پشت خونه نبره..
لبخند مصنوعی زدم و گفتم
+ بله حتما...

با رفتن مادرم مثل جت رفتم تو خونه .داد زدم
_ محیا؟ محیا؟ کجایی؟
+ اینجام!
در پذیرایی رو باز کردم دیدم با مادر بزرگم داره ظرفا رو مجع و جور میکنه‌‌‌‌...
× حنا جان دختر بیا ی کمکی بکن
+ چشم..فقط ی لحظه م با محیا کار دارم...
× فرار نکنینا
+ چشم
محیا با خودشیرینی گفت
_ ن من نمیام مامان بزرگ تنهاست!
مچ دستشو گرفتم و گفتم
+ ببند حلقتو..
بعدم از پذیرایی خارج شدیمو رفتیم تو اتاق من...
نشوندمش رو تخت ک با تعجبرگفت
_ چته حنا
نامه رو از تو لباسسم در اوردم...بازش کرد و با دقت بش نگاه کرد هرچی بیشتر میخوند بیشتر میخندید..
یهو داد زد
_ زارتتتتتتتتتت دلتنگم بشی!
سریع خودمو انداختم روش و جلو دهنشو گرفتم
+ هیششش *** مامان بزرگ از مامانمم تیز تره
با خنده گفت
_ ببخشید!از اوناس ک قراره کلی اذیتت کنه
+چرا
_ معلوم نیس با خودش چن چنده!
+ اوهوم برا همینه شخصیتش برام جالبه...
داد زد و کتاب رو میزو برداشت کوبد تو سرم
_ هی مگه نگفتی برات اهمیتی نداره؟؟
خندمو خوردم و گفتم.
+ هنوزم میگم..
_ جون خودت هفت خط!
+ عمته
_ عمه نداریم!.
+ پس بسلامتی عمه های روستا....خخخخخ

.

1400/10/12 22:14

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت36

(ارسلان)
تو باغ با مهران قدم میزدم..
_ حاجی حسابهای شرکت رو برسی کردم..مورد مشکوکی نبود..فقط شرکت اطلس تازه باهامون قرار داد بست..23 میلیارد جنس سفارش داد..
+ خوبه که! ینی عالیه!
_ خب شتر..اون جنسا رو تا 3 ماه دیگه میخاد!
_ وا چرا؟ خوبه ک میدونی ک ما واسه 10 میلیار جنس 5 ماه زمان میخوایم...
_ سود این قرار داد برا دو سالمون بسه! باید هر روز دوبرابر تولید کنیم..تولیداتمونو ذخیره کنیم
_ینی میگی دیگه با شرکتای دیگه نبندیم؟
_ معلومه ک ن...دیوانه ای تو؟
_ نمیدونم هرکاری که فکر میکنی درسته انجام بده. من مغزم درست کار نمیکنه.
_ بعله..معشوقه جنابعالی ریده ب مغز شما‌‌‌..
تک خنده ای کردم ک همون لحظه پریا با یه تیپ تقریبا بدن نما ب سمتمون اومد..
مهران پچ زد
_ مث پشه رو *** میمونه!
_ ریدیا مهران! ینی الان *** ماییم؟؟
دوتایی خندیدیم . پریا با لوندی اومد کنارم وبازوهامو گرفت..
_ چ خوبه ک میخندی..جذاب میشی!
_ اره مهران خیلی باحاله کنار اونم حالم خوبه
چش غره ای ب مهران رفت و روبروم ایستاد..
_ دوست دارم تنها صحبت کنیم..
_ مهران ینی من .من ینی مهران!
مهران درحالی ک دس تو جیبش بود و اروم راه میرفت گفت:
_ حاجی من میرم‌ بالا پیش بابات..کاری داشتی صدام‌کن..
سرمو تکون دادمو بعدش زل زدم تو صورت پریا
_ بگو میشنوم
_ بریم تو آلاچیق اینجا راحت نیستم
_ لباس پوشیده تر میپوشیدی تا بتونی راحت تو محوطه قدم بزنی!
_ میای یا نه؟

بدون اینکه حرفی بزنم جلوتر از خودش ب راه افتادم. اون فکر میکرد ارسلان پنج شیش سال پیشم ک جلوم لوندی کنه و من از کف برم..
رو صندلی نشستم و پامو رو پام گذاشتم و منتظر نگاهش کردم..
_ خب؟
خودشو مظلوم کرد و با صدای بغض الود گفت
_ چرا باهام سردی؟!
_میخوام تو هوای گرم گرمازده نشی.
_ بلند شد و بسمتم اومد خنثی نگاهش میکردم..دستاشو دوطرف صندلی گذاشت و گفت
_ سعی نکن داغونم کنی..من از پاریس اومدم ک فقط ترو ببینم‌‌‌..چون عاشقتم!
_ جدی میگی؟
_ اره معلومه ک اره!
_اما من دیگه اون ارسلان سابق نیستم ک بخوام با ناز و ادات از خود بیخود شم.اوکی؟
_ اره خب دورت پرن! اما..اما من با کمال میل حودمو میخام در اختیارت بزارم..

نیشخندی زدم و تو دلم‌گفتم
_ حتما هوس کردی یبار دیگه بچه دارشی!
بعدش لبخندم محو شد و تو صورتش زل زدم..اونقدر ازش متنفر بودم ک دلم میخواست همونجا بکشمش ..اما دوفردای دیگه کلی صاحاب براش پیدا میشد..
ب خودم اومدم‌.
_ حداقل بزار ببوسمت..دلم‌لک زده برا طعم لبات!
_ اوم فکر نمیکردم مال افشین راضیت نکنه!
رنگ از رخش پرید
_ اره خب..من با افشین بودم..توام با خیلیای دیگه

1400/10/12 22:15

بودی‌‌..مهم اینکه بخاطر تو برگشتم..چونزندگیمی..
اخم کردم ک لباشو جفت لبام کرد..
از خشم چشام میپرید..
انگشت شصت روی لبش کشیدم

1400/10/12 22:15

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت37

ب انگشتم زبون میکشید و دستشو رو اندامم حرکت میداد..حالم داشت دگرگون میشد..نمیخاستم جلوش کم بیارم...خواست زیپ شلوارمو باز کنه و منو ببوسه ک گفتم
_ صبر کن!
_ جانم
_ تو این دهن و لب و حلقت خیلی چیزا فرو رفته!
با تعجب نگاهم کرد و منم تونستم خودمو کنترل کنم
_ چی میگی ارسلان
_ نمیخوام دهنم کثیف شه..
پاهاشو پشت کمرم سفت کرد و گفت
_ ارسلان!.
خواست ادامه بده ک پرتش کردم رو زمین..
زیپ شلوارمو بستم و گفتم
_ حق نداری نزدیکم شی.
تقریبا صدامو بردم بالا
_ فهمیدی یانه؟؟ اخه حالم از ادمای هرزه بهم میخوره!
_؛با خشم داد زد
_ ن ک خودت ایوب نبی هستی؟
_ اره ولی بچه‌دار نشدم...اشغال نبودم ..لاشی نبودم..میفهمی؟؟
مات نگاهم کرد.‌
_ اما من..
عربده زدم
_ خفه شو!
با خشم ی گوشه تف کردمو از الاچیق زدم بیرون..
مهران داشت با پدرم میخندید ک با دیدن قیافه ترسناکم از پدرم خداحافظی کرد و سریع اومد پیشم..
_ حاجی جنگ رفتی؟؟
_ بریم مهران بریم
_ کجا؟؟
دادزدم: تهران
_ مادرت ناراحت میشه..بخاطر تو فسنجون گذاشت
چشامو بستم و مچ مهرانو گرفتم
_ گمشیم جایی ک این خراب نباشه
_ باشه داداش اروم باش..

منو مهران رفتیم بسمت جنگل..خیلی اروم و بکر بود..جون میداد واسه یشب خوابیدن و دور آتیش گیتار زدن..تو حس و حال بودم ک مهران سکوت بینمون رو شکست
_ چته ارسلان؟
_ پریا بعد 5 سال نزدیک بود منو مقلوب کنه
_ ینی چی؟؟ وا دادی؟
_ دیوانه ای؟؟؟ حالم داشت خراب میشد ک یهو صورت حنا اومد جلو چشمم..اخ مهران من خیلی سستم..خیلی..لعنت بمن!
_ سست نیستی
_ چرا هستم
_ اگه بودی ک الان اون ب خواستش میرسید..
سرمو بین دستام گرفتم و گفتم
_ ب هر قیمتی شده باید ب حنا برسم...
_ اول یکاری کن پریا از سرت وا بشه
_ چکار کنم؟
_ نمیدونم اول ببین نقشه اون چیه؟ چرا برگشته و دلیل عشق دوباره بینتون چیه؟؟ چرا زخم کهنه بینتون دوباره تازه شده؟؟؟
_ اره...حتما برای زدن نیش کاری اومده...درست یادمه 5 سال پیش برای اخرین بار بهم چی گفته..

رفتم تو فکر...
از تو عمارت در حالی ک لخت بود تو بارون خیلی شدید پرتش کردم بیرون..
با جیغ و گریه گفت
_ نکن ارسلان..نکن...من کاری نکردم...ارسلان!
عصبی لبخندی زدم و گفتم
_ ناکس! چرا؟؟ چرا میخاستی خواهرمو بکشی؟؟ هان بیمعرفت؟؟
در حالی ک هستریک میزد بریده بریده گفت
_ اون خودش میخواست خودشو تو استخر خفه کنه من خواستم نجاتش بدم.بفهم!
_گمشو از خونه من بیرون...
_حداقل بزار لباسمو بپوشم! خوبه خواهر واقعیت نیس نامرد!.
داد زدم
_ گمشو!
درو محکم ب روش بستم ک از پشت در با جیغ میگفت
_ ارسلان ..بر میگردم...برمیگردم برای روزی ک ترو

1400/10/12 22:16

نابود کنم..

با تکون های مهران ب خودم اومدم
_ ارسلان ارسلان اسگل؟

1400/10/12 22:16

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت38

_ها؟ چیه؟
_ چرا قفل شدی؟
_ هیچی..داره غروب میشه برگردیم خونه..زودتر شاممونو بخوریم بریم تهران..
_ اره ولی من تهران خونه توو نمیام‌.
_ چرا؟
_ دانیال نامزد گرفته میخواد سور بده؟
_ ما تا بریم ساعت 11 میشا؟
_ برنامه اخر شبه..تو هم میای؟
_ ن حوصله ندارم.
_ باشه اسرار نمیکنم چون حال روحیت اوکی نیس‌‌
_ مرسی ک توی چند میلیارد ادم‌تویی ک فقط ر
درکم میکنی
_ داداشمیا...
لبخندی بهم تحویل دادیم و تصمیم گرفتیم برگردیم..
گرم صحبت و خنده بودیم ک من یهو بین درختا ی دختر دیدم ک پشت بمن بود..
داشت گل بنفشه میچید..
از مهران فاصله گرفتم ک داد زد
_ کجا گم و گور میشی
پچ زدم : حنا!
_ حنا کجا بود..ترو خدا دوباره توهمی نشو! ای خدا چرا دوباره بعد چند سال برگشتی سر خونه اول؟؟ نرو ارسلان
بی توجه ب حرف مهران بسمت اون دختر رفتم...
با خنده میگفتم
_ حنا؟؟ حنا؟؟بگو خودتی!
_ ارسلانم؟ بیا ک خیلی دلتنگتم...
_ سونیا؟
مهران داد زد
_ ن ن سونیایی وجود نداره....برگرد...ن سونیا مردهههه ارسلان نرو..
_ سونیا اجی کی برگشتی؟؟
پشت لباس مشکیشو گرفتم و اونو برگردوندم سمت خودم...
با همون صورت گبود زیر آب نگاهم میکرد..
_ سونیا چرا مردی؟؟سونیاااااااا.

صورت سفیدشو دست کشیدم و چشمهای کبودشو بوسیدم ک همون لحظه مادرم جیغ بنفشی کشید..


از جا پریدم و نشستم...پریا، مادرمو مهران با ترس نگاهم میکردن..ب صورت خیسم دست کشیدم و پوف کشداری گفتم..
مادرم گفت
_ پسرم بس کن..سونیا 6 سال پیش مرد..خودکشی کرد..خودت جواب پزشکی قانونی رو دیدی...
_ اون کبود بود..اون‌‌...
مهران گفت.
_ صحنه اخرین باری ک دیدیش رو خوای دیدی..ولی تمومش کن...
_ من اخرین بار کجا بودم؟؟
با عصبانیت از باغ اومدی بیرون و اومدی تو اتاقت خوابیدی‌‌‌‌‌..
_ پوففففف.‌‌‌...خدا دوس پسر سونیا رو لعنت کنه
_ اونم مرده پشت مرده حرف نزن مگه خودش خواست ک بمیره؟
_ اون باعث شد سونیا خودشو بکشه..خودم دیدم زیر آب داره جون میده...بخاطر اینکه دوس پسر احمقش تصادف کرد و مرد.
_ اونا عشقشون واقعی بود..بعدشم بعد ایلیا ، سونیا زنده بودنش فایده نداشت...اونا قرار بود عروسی کنن کلی خرید کردن..اگه زنده میموند میشد ی روانی..
شاید خوابشو دیدی واسه اینکه خیلی وقته سر خاکش نمیری.‌
_ نمیدونم..
ی لحظه چشمام خورد به پریا ک با نفرت هر چه تمام تر نگاهم میکرد..
پتو رو روم‌کشیدم و دراز کشیدم...
حتما روحش در عذاب بود و ازم میخواستک براش خیرات کنم..
اوف خدا چ‌چیزایی ک تو زندگیم ندیدم..

1400/10/12 22:16

????????????????
# رمان‌نفس
#پارت39

با بی میلی غذا میخوردم..کسی حرفی نمیزد..تا اینکه پریا دهنش باز شد
_ ارسلان؟
بزور لبهام باز شدن: بله
_ منو میرسونی تهران؟
_ چرا؟ خودت ک ماشین داری؟
_ اخه موتورش خراب شد..برم تهران یکم کار دارم بعدا با تعمیر کار میام
_ باشه وسایلتو جمع کن..
پریا از همه تشکر کرد و صندلی رو هل داد عقب و رفت بیرون..
همون لحظه مریم اومد تو..مهران‌با خنده گفت
_ مرسی ک در زدی..
مریم لبخندی زد و بعد اروم در گوشم پچ زد
_ اقا جورش کردم..
دوتا انگشتمو بردم بالا ک لای دستم کاغذ رو گذاشت و رفت‌‌..
_ بابا؟ دکل کی درست میشه
_ نیم ساعت دیگه آنتن ها میاد بالا
_ خداروشکر
بلند شدم و از همه خداحافظی کردم..مهران هم سریع پشت بندم اومد تو اتاقم..
منو هل داد و گفت
_ بدون مشورت من چکار کردی؟
_ کارستون
_ بگو بابا عنتر
کاغذو از دستم گرفت و بازش کرد
_ این شماره کدوم خریه؟
نیشخندی زدم ک گفت
_ باتوام ایشتک
_ حنا
چشاش داشت از حدقه میزد بیرون..
_ از کجا اوردی
_ مریم نفوظ خوبی تو دخترای محل داره‌‌
_ پرز هایم..بهش نمیخوره انقدر زرنگ باشه
_ دست پرورده خودمه خب
_ حالا میخوای چکار کنی؟ مثلا یاهاش صحبت کنی؟ مطمعنی ک..
پریدم وسط حرفشو گفتم
_ اگه نشونه نمیداد شمارشو گیر نمیاوردم..ینی ک دوسم داره...
_ ولی تو دوسش نداری
_ چرا
_ چون بفکر درمان خودت نیستی...بقول خودت تو ک دوش نداری بدبختش کنی..
رو صندلی نشستم و کلافه دستمو تو موهام کردم و شونه بالا دادم
_ وقتی سرنوشتم مرگه..
نذاشت ادامه بدم ک گفت
_ دکترت گفت 60 ب 40...تو 60 درصد زنده میمونی‌‌‌..چرا متوجه نیستی؟
_ همینکه از لباش بشنوم دوسم داره برام بسه
_ اها که بعدا عاشقت بشه و ولش کنی و اون بدترین ضربه روحی رو بخوره..چی با خودت فک کردی ارسلان؟
سرمو کاملا بالا گرفتم و پچ زدم
_ نمیفهمم چرا عاشقش شدم!
_ چون نفهمی‌‌...حالا بلند شو منم وسایلمو جمع کردم ‌.فردا کلی تو شرکت کار کاریم با شرکت الماس قرار داریم..
_ اوکی بریم.

1400/10/12 22:16

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت40

(نفس♡)
منو محیا رو ایوان داشتیم منچ بازی میکردیم و هار هار میخندیدیم...
_ ببین حنا اگه چهار بیارم زدمت میری بیرون *** میشی!
_ بزک نمیر بهار میاد...
تاس رو پرت کرد و عدد پنج اومد..زد رو پیشونیشو داد زد
_ وای خدااا این چ وضعشه! اییییییی من چقدر بدبختم!
خندیدم و گفتم: حالا ببینیم کی *** میشه.
تاس رو پرتاب کردم و عدد یک اومد‌‌...درحالی ک محیا با دهن باز زل زده بود ب صفحه منچ من جیغ میزدم
_ اره اره همینهههههه...هاهاها..تو *** شدییی *** شدیییی ..هله دان دان دان هله یدانه یدانه...
همینجوری داشتم برک میزدم ک مادرم با خنده اومد بیرون..
_ چطونه بچه ها! مامان بزرگ خوابیده‌.مردم خوابن!
محیا داد زد: این خیلی خرشانسه زنمو!عه عه عه سگ توش!
مادرم صفحه منچو جمع کرد و بجاش ظرف میوه رو گذاشت وسط..
_ مامان چرا جمع کردی؟ داشتم میبردما
_ نه زنمو کار خوبی کردی بدجور هوس میوه کردم
_ جون خودت عنتربرقی...
مادرم گفت
_ خب دیگه بازی بسه.‌‌.میوه بردارین..خب همینجوری میوه میخورین باهم حرفم بزنیم..
محیابا دهن پر گفت: درمورد چی؟
بادلبخند محوی گفتم: عشق!
مادرم لبخند زنان گفت: چ بچه های با شعوری! خب عشق!عشق خیلی عجیبه بچه ها...عشق کاری میکنه ک وقتی معشوتم نیست تو بازم عاشقانه بیادش باشی..این حس خیلی قشنگه ها! باعث میشه هیچوقت احساس تنهایی نکنی...
نمیدونم چرا مابین حرفهای مادرم بیاد ارسلان افتادم..من عاشقش نبودم ولی هر لحظه ذهنم میرفت طرفش..اصلا شبا قبل خواب کلا ب اون فکر میکردم و روزا دنبال بهانم تا بهش فکر کنم..
راستش دروغ چرا انگاری دلم پیشش گیر بود..
تو فکر بودم ک مهیا با لگد زد ب پهلوم...
داد زدم: اشغال چرا میزنی؟
_ کجایی بابا ؟
مادرم گفت: نفس این روزا دیگه اون نفس سابق نیستی...
حاله ای از موهامو پشت گوشم انداختم و گفتم
_ درگیر ی موضوعی هستم ب امید خدا درست شه
_ چ موضوعی؟
_ خب راستش...
محیا پیشدستی کرد و گفت: اره زنمو بخاطر سال اخر!
_ اره ولی منم خواستم ی موضوعی رو بهت بگم حنا جان.
_ بمن؟
_ اره میخاستم درمورد ی موضوع دیگه ای باهات صحبت کنم..
سوالی نگاهش کردم ک گفت
_ درمورد آقا فرهاد پسر قدسی خانوم...

1400/10/12 22:16

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت41

نیشخندی زدم و گفتم: اها قدسی خانوم ب شما هم گفت؟
_ اره بدیش چیه؟ خیلی پولداره..خوشتیپه..بهترین دم و دستگاه خونه رو تو زعفرانیه داره.‌..
_ داشته باشه من ک بهش علاقه ندارم.
_ چ ربطی داره؟ عشق خودش بوجود میاد!
محیا عر زد: بادا بادا مبارک بادا ای یار مبارک بادا!
برگشتم سمتش و پچ زدم: خفه شو!
ساکت شد و من ادامه دادم: مامان خودت میدونی من اهل ازدواج نیستم...پس رو مخم نرو!
مادرم با بغض گفت: بعدت پدرت تموم ارزوی منه ترو تو لباس عروسی ببینم! آرزو بدلم نزار تو 20 سالته هنوز تموم زندگیت اون اسب کوفتیته! دختر فخری خانوم همسن توعه بچشم ب دنیا اومده..اخه چرا مادرتو اذیت میکنی؟
_ مامان؟؟ چرا مصیبت نامه میخونی؟ منم ازدواج میکنم ولی باکسی ک ازش خوشم بیاد! .
_ ینی میگی ک...
ذهنشو خوندم و جواب دادم: نمیگم برم با پسر مردم خراب بازی ولی میگم نیاز دارم درمورد آیندم خودم تصمیم بگیرم..
_ باشه هرجور مایلی!.
_ الهی قربونت بشم مامانی!
_ اما! من برای پنجشنبه شب قرار گذاشتم!
در حالی برگام میریخت گفتم: وا مامان خودت گفتی هرجور مایلی! این چجور مایل بودنیه؟؟ چرا بدون اینکه نظرمو بخوای همچیو خراب کردی؟
_ چون فکر کردم هنوزم برام ارزش قائلی
_ اره مامان تاج سرمی ولی من نمیخوامش
_ ببینش بعد بگو...خودتم برا سه شب دیگه اماده کن.

پنچر شدم..ای خدا اخه چرا؟؟ من ، من دلم‌پیش ارسلان مستوفی جا مونده بود..
با رفتن مادرم محیا پرید و روبروم نشست.
_ خله چرا قبول نمیکنی؟
_ چون ...چونکه...
چشاش گشاد شد و صورتمو قاب گرفت تو دستاش
_ مستوفی؟
_ با غم چشمامو بستم و سرمو تکون دادم
دستشو کشید عقب و گفت
_ ناموسا؟؟ ینی با یه نامه خر شدی؟
_ دوسم داره که اینکارا رو میکنه
_ حنا! مطمئنی ک میخوایش؟
لبمو گاز گرفتم و پچ زدم: نمیدونم محیا
_ ایییی قیافشو! فکرشم نمیکردم تو عاشق جنس مخالفت بشی
_ مگه من چمه
_ ی اسب باز احمق
دوتایی دهنمونو تا ناموس باز کردیم و از خنده پاره شدیم‌...

1400/10/14 21:49

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت42

((ارسلان♡))
کت و سویچمو پرت کردم رو کاناپه..دکمه های پیراهنمو پشت سر هم باز کردم و بسمت حموم رفتم‌‌..
آب رو روی گرم نتظیم و باز کردم..
چشامو بستم و کلافه سرمو دست کشیدم..دوتا دستامو به دیوار روبروم تکیه دادم و پوف کشداری گفتم
_ اخ نفس! دختر بیبی فیس من!
صدایی تو مغزم اکو شد ک سریع پریدم
_ ارسلان؟ارسلانم؟
وای ن دوباره سونیا! نترسیدم اخه میدونستم توهم مغزمه‌‌..
_ چرا از فکرم نمیری بیرون؟
_ چون دوستت دارم داداشی!
_ سونیام...عزیزم برو...بزار حداقل امشب اروم بخوابم..
_ قبلنا دوست داشتی بفکرم باشی! حالا عاشق شدی و سونیا برات تلخه؟؟
_ 5 سال پیش کلی قرص خوردم تا ذهنم بری ...اون موقع عاشق کسی نبودم..
بیتفاوت بهش خودمو شستم و اومدم بیرون‌‌..عادت داشتم ب گاهی دیدنش البته 5 سال بود سراغم نیومده بود...
سریع گوشیمو گرفتم و بعد گرفتن چندتا شماره اونو کنار گوشم گذاشتم‌..
_ سلام مهران کجایی؟
_ مهمونی دیگه
_ سونیا اینجاست ..
_ ای وای بازم شروع شد...هیچ کاری نکن من الان میام خونه
_ باشه
_ چرا انقدر خونسردی بدبخت؟؟ وایسا اومدم..
گوشی رو پرت کردم رو میز...ک دوباره صداش اومد.
_ ازم فرار نکن
بدون اینکه برگردم گفتم.
_ تو مردی سونیا دست از سرم بردار!
_ برای داداشی خودم زندم...
_ غلط کردی گمشو....
صدای وحشتناک گریش سرمو درد اورد ...سریع بلند شدم و رفتم سمتش..دوباره داشت کبود میشد..
_ چکار کنم تو ذهنم گریه نکنی؟؟
_ بیا با من بریم..
_ کجا؟؟
_ بریم یجایی دور از این دنیا..
با بغض گفتم: سونیا خستم تو آزارم نده...اگه اینجوری ولم میکنی بریم!فقط یچیزی!
_ جانم
_ دلم واسه حنام تنگ میشه
_ بریممم...بسههه سختی!
اون جلو میرف و منم پشت سرش...داشت منو میبرد سمت تراس..منم بی هیچ مخالفتی میرفتم..
روی نرده ایستاد و بمنم کمک کرد تا بایستم‌..
_ خب داداشی دستاتو باز کن!
_ سونیا اینجا اخر خط منه نه؟
_ اخر همه بدبختی ها...بیا داداشی!

دستامو باز کردم و چشمامو بستم...
_ بریم؟
_ بریم!
تن خستمو بین آسمون و زمین معلق کردم..

1400/10/14 21:49

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت43

داشتم محکم میخوردم ب زمین ک با داد و لرز از خواب بلند شدم‌‌‌‌..خیس عرق عرق بودم...نفس نفس میزدم و با کمک دسته مبل بلند شدم...همونجوری با لباس بیرون رو مبل خوابیده بودم..
رفتم حموم و دوش گرفتم...قلبم خیلی تیر میکشید و ی قرص زیر زبونم گذاشتم و رو تخت دراز کشیدم‌.
_ خدایا چی از جونم میخوای؟ بخودت قسم خیلی راحت میتونم خودکشی کنم ولی دلم برای مادرم میسوزه دلم پیشحنا گیره...پس کمکم کن...
نمیدونم چقدر گذشت تا چشام گرم شد و خوابیدم

صبح با لگد مهران از خواب پریدم...
_ هی خر لخت؟ چرا اینجوری خوابیدی؟ برنامه داشتی دیشب؟؟
سرمو تو بالش فرو بردم و غریدم: مهران رو مخم نرو بزار یکم بخوابم دیشب دیر خوابیدم...
_ بگو پس! حتما خیلی هم بهت حال داد ک دراز ب دراز افتادی رو تخت..هوی بلند شو الاغ

در حالی ک غرغر میکردم بلند شدم‌..مهران با خنده گفت: جمع کن طبقه پایینتو ایشتک
_ خب نگام نکن اسب!
همینجوری بی تفاوت رفتم تو دسشویی و بکارام رسیدم..
مهران رو تخت من دراز کشیده بود با گوشیش ور میرفت
_ زودتر بپوش باید بریم جلسه ها
_ هنوز دوساعت مونده ب جلسه
_ گفتی خوردنی و چیزای عالی جور کنن؟
در حالی ک خمیازه میکشیدم گفتم: اره ب محمود گفتم...بریم‌پایین یچی بخوریم سرحال بیایم...
_ باشه بریم...

پشت میز نشستم و گفتم: مهران ی 5 تا نیمروی فرد اعلا بزن روشن شیم‌.
_ چشم قربان ..چای یا اب پرتغال؟
_ قهوه
_ چشم عنتر بابا..
مهران در یخچالو باز کرد و با تقلید صدای مجری ها گفت
_ بله بینندگان عزیز اینجایی ک مشاهده میکنید یکی از مخوف ترین کویر های ایران است ک در رنج 2 خطر ناک ترین کویر هاست ...لازم ب ذکر است بدای ورود ب این کویر ابتدا درون ان را تا ناموس پر نمایید با تشکررر..
_ چرا شر و ور میگی مهران
_ خا تو این بیصاحاب هیچی نیست...
بلند شدم و ددیدم بله هیچ کوفتی دریغ از ی لیوان اب هم توش نیس..
کلافه گفتم.
_ تا صبحونه نخورم هیچ جا نمیرم...با عصبانیت ب گوشیم چنگ زدم و شماره سوگندو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد
_ سلام اقا
_ سلام و کوفت سلام و مرض کدوم خراب شده ای هستی ها؟؟ چرا یخچال خالیه؟؟ من باید برم شرکت خودتم خوب اخلاقمو میدونی پس چرا سر صبحی سگم میکنی ها؟
_ اقا نزدیک خونم الان میام بالا..
گوشیو قطع کردمو انداختمش رو میز...مهران گفت
_ ارام...ارث پدرتو ک دزد نبرده اون بدبختم تو راهه دیگه...
_ مهران خیلی کلافم...دیشب باز سونیا رو دیدم..

1400/10/14 21:49

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت44

مهران با بهت گفت: تو ک کاملا خوب شده بودی!
_ دارم روانی میشم مهران..بعد جلسه بریم‌مطب خانوم امینی..
_ اره اره اون از دیروز ک تو خواب جفتک مینداختی دیشبم ک میگی بازم اومده سراغت! بهتره حتما بری
میخواستم چیزی بگم ک یهو در بازشد و سوگند اومد تو خونه...تو دوتا دستش کلی پلاستیک خرید بود
با ترس اومد سمتم و گفت
_ س سلام اقا! سلام اقا مهران
مهران جوابشو داد ولی من با اخم گفتم
_ تو ک میدونستی من دیشب اومدم چرا زودتر نرفتی خرید هان؟؟
_ اقا بخدا واسم کار پیش اومد...
_ خوبه پس کار جدید گیر اوردی خوبه پس زودتر از جلو چشام گمشو برو...
مهران پچ زد: وحشی بخاطر ی صبحونه؟
_ هیس
رومو کردم طرف سوگند ک مظلومانه اشک میریخت...
_ گریه نکن چ کاری پیش اومد؟
_ بخدا اقا ..دیشب حال پدرم بد شد با امبولانس بردیمش بیمارستان..شما زنگ زدین سریع اومدم بیرون و خرید کردم اومدم..
مهران با دست اشاره داد ک خاک تو سرت..منم شرمنده با صدای گرفته گفتم
_ حالش چطوره؟
_ اگه قلبشو عمل نکنه میمیره...
قلب! بازم قلب لعنتی! پوفی کشیدم و گفتم
_ چرا عملش نمیکنین؟!
_ امروز با رئیس بیمارستان صحبت کردم گفت ک قراره برام قسط بندی کنه..5 میلیون پیش دادم..
_ چقدره خرج عملش؟
_ چهل میلیون اقا..اما قسط بستم ماهی 3 تومن میدم
_ تو ک ماهی دو میلیون و پونصد حقوق میگیری! بقیه چی؟
با صدای لرزون گفت : بعد از اینجا میرم پرستاری بچه
مهران این دفعه بازم اشاره کرد ک خاک تو سرت
_ چرا زودتر بهم نگفتی پول لازمی؟
_ چی بگم اقا؟!
_بشین!
رو صندلی نشست..دسته چکمو از جیبم اوروم بیرون و با دهنم سر خودکار رو برداشتم..
بعد از نوشتن چک اونو بسمت سوگند گرفتم و گفتم
_ بگیرش مزد 3 سال زحماتت!
_ اقا تروخدا منو از کار بیکار نکنین....نمیخام بزارین نوکریتونو بکنم..
مهران گفت
_ ن خواهر اون میگه این جبران زحماتت از این ب بعدم حقوقتو 3تومن میکنه.
ب پهلوم ضربه ای زد و گفت؛ مگه نه ارسلان جان
_ البته...اره همن کار رو میکنم...
سوگند با خوشحالی چک رو گرفت و اشکاشو پاک کرد و بسمتم اومد..دستم رو گرفت و خواست ببوسه ک اروم گفتم
_ لازم نیست! قیمت اشکهایی بود ک بی گناه ریختن.حالا هم برو مهران هست غذا میخوریم توبرو پیش پدرت..
_ ناهار چی
_ بیرون میخوریم
_ شرمندم اقا...
_ برو.
سوگند با خوشحالی از خونه بیرون رفت منو مهران هم بسمت کار خونه رفتیم تا سریعتر تو جلسه حاضر بشیم...
◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇
تو تمام مدت جلسه ی خودکار دستم بود و داشتم تو برگه اسم حنا رو مینوشتم و تو خودم بودم...مهران جلسه رو پیش میبرد و منم گاهی تایید میکردم بعد یک ساعت و

1400/10/14 21:49

نیم جلسه تموم شد ومنو مهران بقیه رو بدرقه کردیم...مهران سریع در اتاق رو بست و داد زد
_ *** کجایی؟؟ بحق بیست و سه

1400/10/14 21:49

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت45

♡نفس♡
سفره کوچیک رو روی قبر گذاشتم و با سلیقه وسیله هارو روش چیدم...
_ سلام بابایی خوبی؟؟ ببخشید چند روز نیومدم راستش خب خودتم شاید بدونی چ مرگمه!
شایدم ک بروم نمیاری..ولی یچیزی رو دلم خیلی سنگینی میکنه...بابا چکار کنم؟ مامان دوست داره من با فرهاد ازدواج کنم ولی خب بی ادبیه من به اقای مستوفی ی حس هایی دارم..بابا بخدا من دختر بدی نیستم ولی میبینمش قلبم یجور دیگه میکوبه...دلم میلرزه..چکار کنم بابا؟ اوف خدا.‌‌..
ی قلوپ چایی خوردم و گفتم
_ راستی بابا محیا ترسید ک بیاد گفت بهت سلام برسونم...اهان یچیز دیگه..
از تو کیفم ی عروسک نمدی ک تازه درستش کرده بودم در اوردم و رو قبرش گذاشتم اینم از هنر دختر کدبانوت! راستی بابا من زودتر باید برم با محیا میخوایم بریم رودخونه ماهی گیری!

خم شدم و روی سنگ سردش بوسه ای کاشتم و بلند شدم
_ دوستت دارم بابا...
وسیله هامو گرفتم وسوار اسبم شدم... برای بار اخر ب قبرش نگاه کردم و بعد با ضربه ای ب اسب از اونجا دور شدم...
از جاده خونه خان معلوم بود ولی ماشین ارسلان اونجا نبود!
بسرعت از اون منطقه دور شدم تا کسی منو نبینه...
تو فکر بودم و سواری میکردم ک یهو بوق ی ماشین کاری کرد ک محکم افسار اسب رو بکشم...
خیلی عصبانی از اسب پیاده شدم
روکاپوت ماشین‌کوبیدم و داد کشیدم
_ اهای کوری مگه؟ من داشتم تو راه خودم میرفتم.مگه مرض داری میای تو راه من؟

رفتم از کنار اسبم چوبمو در اوردم..
_ مگه با تو نیستم مرتیکه خر؟
در ماشین باز شد و من همون لحظه چوب از دستم افتاد..
_ ت ت تو؟
_ نفس!
با لبخند چند قدم عقبگرد کردم ولی اون جلوتر اومد..
_نفس خوبی؟
_ مهراد!تو اینجا چکار میکنی؟
_ چقدر بزرگتر شدی! و همینطور خیلی عصبی تر..
_ از کجا پیدات شد؟
_ تولد محیاست...مامان و بابا نبودن خواستم سورپرایزش کرده باشم!
_ کار خوبی کردی بیا بریم خونه
_ سوار شو بریم
_ اسبم چی؟
_ اوکی پس جلو برو منم پشت سرت میام
با خنده گفتم
_ وای داداش مهراد دلم برات تنگ شده بود!
_ منم همینطور اجی خنگم..بیا بغلم
با تردید بهش نگاه کردم ک با شیطنت گفت
_ من خودم قراره ازدواج کنم...اسم خانومم محدثه هستش!
پریدم بغلش و گفتم: وای خیلی برات خوشحالممم
دستشو روی کمرم نشوند و گفت
_ الان تو ماشینه!
سریع کشیدم کنار و گفتم
_ وای خاک تو سرم منو با چوب دید چ فکری کرد؟
_ کلی خندید بهت‌..
از کنار مهراد رد شدم و در ماشینو باز کردم اما کسی نبود..
با خشم نگاهش کردم ک سوار اسب شد و با خنده زد ب چاک! منم نیشخندی زدم و پشت فرمون نشستم‌.عمو یچیزایی یادم داده بود...
پامو محکم رو گاز گذاشتم و داد

1400/10/14 21:49

زدم
_ یوهوووووووووووو!
کنار مهراد رسیدم و شیشه رو دادم پایین و داد زدم
_ یک یک مساوی اقای مقامی‌...

گازشو گرفتم و بسمت خونه رفتم..وای قیافش بشدت دیدنی بود.

1400/10/14 21:49

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت46

ماشینو ی جای ضایع پارک کردم و پیاده شدم...مهراد هم‌از اسب پیاده شد و گفت
_ در صندوقو باز کن
باز کردم...توش کلی بادکنک هلیومی و کیک بود
_ وای مهراد چ کرده!خواهرشو دیوونه کرده!
_ خب حالا بریم تو ...من کیکو میگیرم تو بادکنک رو بگیر
_ باشه
گوشیش زنگ خورد ک دستشو بالا اورد
_ وایسا محدثس
_ باشه برو..
مهراد رفت ی گوشه و گرم صحبت کردن شد همون لحظه مادرم در رو باز کرد و با دیدن مهراد سر جاش خشکش زد..
سریع سمت مادرم رفتم و پچ زدم
_ هیس مامان هیچی نگو..محیا میفهمه ها قراره سوپرایز بشه..
مادرم سعی کرد جلوی اشکاشو بگیره .مادرم از بچکی خیلی مهراد رو دوست داشت الانم ک مهراد بعد پنج سال برگشته بود..
مهراد گوشیشو قطع کرد و با دیدن مادرم اومد سمتش.
_ زنمو جان...میتونم بغلت کنم؟خیلی دلتنگت بودم!
مادرم با غم چشماشو بست و سرشو بمعنی اره تکون داد...داشتم از تعجب شاخ در میاوردم..
بعد مهراد کیک رو گرفت و وارد حیاط شدیم...
محیا تو گوشش هندزفری بودو با صدای نکرش دل کلاغا رو شاد میکرد..
یهو منو مهراد جیغی کشیدیم ک محیا چشاشو وا کرد..
اول چیزی رو ک میدید باور نمیکرد..یهو مادر بزرگم اومد بیرون ک از خوشحالی پله هارو دوتا یکی اومد پایین...
محیا بلند شد و با بغض گفت
_ داداشی؟
_ جان داداشی.
_ خیلی دلتنگت بودم..وای کیک و اینا چیه؟
منو مهراد بهم نگاه کردیم و بعد روب محیا داد زدیم
_ تولدت مبارکککککککک!
دستشو جلو دهنش گرفت و گفت
_ وای خدایاااا مرسییییی
مهراد کیکو گذاشت کنار و محیا رو بغل کرد...یک آن دلم خواست ک ای کاش منم ی برادر داشتم تا بغلم کنه
مادرم اومد کنارم و در گوشم گفت
_ دخترم لب و لوچتو جمع کن!
_ مامان دلم بشدت داداش میخواد
_ مهرادم فک کن داداشته
_ اون همیشه برادرم بود...اما...
_ بخند عزیزم! شاید برای منو تو روزای قشنگی هم وجود داشته باشه!
_ شاید..!

1400/10/14 21:50

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت47

((ارسلان♡))
زل زدم تو چشای دکتر و نالیدم
_ دوباره بعد 5 سال برگشته تو خوابم...دارم روانی میشم!
_ ببین عزیزم با من روراست باش من دکتر روانکاوتم. بگو چکار کردی؟ روان گردان مصرف میکنی؟
_ ن اصلا!
_خب بهم بگو چه خبر از خودت
لبمو جمع کردم و گفتم: درگیر کارای شرکت و..
_ و؟
_ عاشق شدم!
با لبخند عمیقی خودکارشو گذاشت کنار و گفت: خب؟
_ ینی میگی از عشق زیاد روانی شدم؟!
_ همچین چیزی گفتم؟
_ نه..اخه خیلی ب حنا چیزه نفس علاقه دارم..اسمش میاد تنم داغ میشه... خیلی خوشگله...اصلا اینجوری بگم که دارم براش میمیرم!
بلند شدو دستاشو پشت کمرش حلقه زد...تو یه خط معین راه میرفت و حقایق عجیبی رو کوبید تو سرم:
_ من دارم تو ارسلان مغرور و ی دنده و دخترباز ، ی ارسلان ضعیف میبینم ک خیلی راحت روحش توسط ی دختر کم سن و سال تسخیر شده....
چند سالته ارسلان؟
_ بیست و نه سال...
_ داری 30 ساله میشی درسته؟
_ بله!
_چندبار شکست عشقی خوردی؟
_ یکبار!
_'تحمل دومی رو داری؟؟
_چرا اخه من نمیخوام ب هیچ قیمتی ولش کنم!
_ میدونم فقط سوال کردم...ببین چقدر بهم ریختی!
غمگین پلک زدم ک گفت
_ سوال بعدی:حاضری بخاطرش چکار کنی؟
_جونمو بدم!...ولی چ ربطی ب کابوسای من داره!
_آروم باش ارسلان!سوال بعدی:چه کسی رو بعد مدت ها دیدی ک بیاد سونیا افتادی...چون سونیایی نیست و تو دوباره داری مثل پنج سال پیش افسرده میشی!
_ پریا!
سرشو تکون داد و گفت: درسته بهمین میخواستم برسم! بیا رو تخت دراز بکش...
_ نه دوباره نمیخام برگردم ب پله های پنج سال پیش
_ ب دردناکی اون موقع نیست...الان خیلی راحت تر سونیا از ذهنت پاک میشه..
خانم امینی تنها دکتر یا غریبه ای بود ک از تمام جیک و پوک زندگیم خبر داشت..فک کنم اون دومین نفر بعد مهران بود ک ارسلان واقعی رو میشناخت!.
رو تخت دراز کشیدم و پیراهنمو در اوردم..
خودم دستامو بردم سمتش تا ببنده
_ افرین پسر خوب!
دراز کشیدم و چشامو بستم...اون چیزایی بهم میگفت ک تعادل روحیمو بهم میزد برای همین دستامو میبست تا رو تخت تخلیه بشم..
_ خب ارسلان...میخوام دوتا چیز بهت بگم...تو عاشق حنا نیستی به دودلیل....
داشتم روانی میشدم‌...این چی میگفت؟! حنا عمر من بود چرا داشت عصبیم میکرد؟
دستامو میکشیدم
_ هیشششش! تو حق حرف زدن نداری! خب به دوددلیل یک خیلی حریصی! انسان عاشق حریص و خودخواه نیست بلکه عشقشو بخاطر خودش میخاد وباید بدونه ب هرقیمتی ب کسی رسیدن دلیل پایدار بودن رابطه نیست!
پامو محکم کوبیدم ب تخت ک ادامه داد.
_ دو! برای ادمیزاد هیچ چیز مهم تر از جون خودش نیست! پس نگو بیشتر از جونم!
رو تخت داشتم جون میدادم ک

1400/10/14 21:50

گفت: ولی امید دارم ک بهش میرسی چون تو مرد محکمی هستی.
تن و تاب بدنم اروم شد.‌.
_ حالا دلیل کابوسها‌...

1400/10/14 21:50

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت48

_پریا...معشوقه سابقت ک تو اونو دلیل همه بدبختیا میدونی درحالی ک خودم روانکاویش کردم و برگه بیگناهیشو ب دادگاه تحویل دادم...اماتو اونو مث سگ پرتش کردی بیرون!!!
دوباره بدنم شروع کرد ب لرزیدن..ی سرنگ برداشت و درحالی ک کارشو میکرد با من حرف هم میزد
_ اون ممکنه دلیل کابوسات باشه من اینو با مدرک محکم بهت ثابت میکنم...
چند قطره از خونمو گرفتو تو دستگاهی ریخت بعد چند دقیقه ی برگه از پرینتر زد بیرون.
_ حدسم کاملا درست بود! ی ماده روانگردان تو خونته...بازم دروغ؟؟؟؟.
_ ن بخداااا...من هیچی مصرف نکردم!
_ ممکنه یکی اونو ریخته تو غذات! یکی مثل پریا!
با غم نفسمو فوت کردم بیرون ک ادامه داد
_ پریا بزرگترین مانعته برای رسیدن ب نفس!
_ کمکم کن هستی! خواهش میکنم!.
_ باشه...من برات دارو مینویسم تا اثر این لعنتی رو ببره نکته مهم تر: اینکه میل جنسی خودتو کنترل کنی دومین دشمنت میل جنسیته ک بشدت شدیده.. کگو سوم بیماری قلبیت ک اگه درمان نشه هیپوقت ب نفس نمیرسی!
در حالی که دستامو باز میکرد گفتم
_ تو هم مثل بقیه منو ب مرگ دعوت میکنی..
_ من نه خودت داری خودتو به مرگ میکشی! من فقط بدون تعارف باهات صحبت میکنم...
_ینی پریا دیگه میخواد چکار کنه تا من به نفس نرسم؟
_ کارایی ک آتیش دلشو خاموش کنه...
_ پوفففففففف..چ خوش شانسم من...
رفت پشت میز نشست و خودکارشو دراورد
_ این دارو هارو فقط یکماه استفاده کن...بیشتر از اون اعتیاد اوره..حتی اگه بعد چندماه دوباره سر خود استفاده کنی معتادش میشی اوکی؟
_ اوهوم باشه..
_یه انپول میدم بهت مهران برات قبل خواب بزنه...هر سه شب نصف سرنگ...ب هیچ وجه مشروب و الکل نخور..خواهش میکنم...مجبورم دوز پایین دارو رو برات بنویسم چون قلبت ناراحته...
برگه رو کند و گرفت سمتم
_ مراقب خودت باش...وقتی کنار پریایی هیچی از دستش نگیر و نخور‌...فعلا با کسی رابطه جنسی نداشته باش..اوکی؟
_ پس بگو بمیرم دیگه؟
_ کسی با نداشتن رابطه جنسی نمرده!بهتره بخاطر نفس این کارا رو انجام بدی
_ باشه بخاطر نفس هرکاری میکنم..
_ برو ...همین حالا بعد خرید دارو قرص رو بخور ..حالت خیلی بهتر میشه...داروی گرونیه فقط تو دارو خونه پاستور دارن ...موفق باشی...هر وقت هم مشکلی داشتی حتی نصف شب بهم زنگ بزن...
_ خیلی ممنونم...
از اتاق زدم بیرون ک مهران گفت
_ب امید خدا رفتنی هستی دیگه!
_ عمت بمیره!
_ دلت میاد عمه پولدارم ک ارث منو خورده بمیره؟
تک خنده ای کردم و بسمت منشی رفتم
_ ویزیت؟
_ صدو پنجاه هزار تومن‌‌‌...
کارتو دادم بهش و گفتم: چهل سی..
رمز رو زد و تشکر کرد...منو مهرانم بسمت دارو خونه

1400/10/14 21:50