The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده نفس

227 عضو

رفتیم..
◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇
_حاجی چقدر پول دارو ها گرون شد
ی قلوپ اب خودم تا قرص بره پایین
_ مگه چقدر شد؟
_یه قرص و یه بسته امپول یک میلیونو پونصد..‌خدایا منو مث این دیوانه نکن من از این پولا خرج خودم نمیکنم..
_ بدرک...ولی تلافیشو بد سر پریا در میارم...
_ولش حاجی اون دیوانس...دیروز داشتی تو خواب بالا پایین میپریدی اون لبخند میزد
_یکاری میکنم از اینکه زنه مث سگ پشیمون بشه..
_ایخدا تو که خری منم هرچی بگم عر عر خودتو میکنی....
_ راستی رابطه جنسی موقوف!
_ وا چرا؟
_بخاطر برطرف شدن اثرات روان گردان...منم دلم نمیخواد ب هیچ دختری ب جز نفس نزدیک بشم
_ به به حاج امیر داره چی میگه...پس کلابت چی؟
_ فعلا خودت بگردونش..من بیام اون تو کنترل خودمو از دست میدم‌‌‌..
_ باشه پولشم مال من
_ خونت آباد! شبی 30 میلیون میخوای چکار؟
_ میخوام ماشین بخرم...یماه جمع کنم اوکی میشه‌‌‌
_ 3 ماه اجاره میدم بت..چیزیم ازت نمیخام
_ دیگه اسکندر بودن خودتو داری ب رخ ما میکشی!
خندیدم و گفتم: کلاب خرج خودشم دارا! مشروب الکل سیگار پاستور های جدید بهترین جنس خوراکی ها..
_ تو بمن اعتماد داشته باش
_ دارم ک کلاب رو دادم دستت

1400/10/14 21:50

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت49

بعد از خوردن قرص حالم دگرگون شد...جریان خون رو تو رگام حس میکردم...انگشتامو چندبار باز و بسته کردم و چشامو بستم...
_ دوسش دارم!
_ باز حنا حنا گویانش شروع شد..
چشامو باز کردم و لبخندی زدم‌‌...گوشیمو از جیبم برداشتم..رفتم تو مخاطبین و شماره نفس رو ک زندگیم سیو کرده بودم انتخاب کردم...رفتم‌تو قسمت مسیج و براش پیامی نوشتم...
مهران ی کباب گنده گذاشت دهنش و گفت
_ هی راستی تو اتاق بودی گوشیت زنگ خورد...
سرمو بالا نیاوردم و گفتم
_ کی بود؟
_ پریا
سرمو بالا گرفتم و گفتم: چکارم داشت
_ هیچ تولد دعوتمون کرد
_ گفتی ک نمیریم مگه نه؟؟
_ بمن چه گفت تولد خودشه..اگه نریمم ب مامانت میگع
_ پوف خدااااا چ گناهی کردم اخه من
_ ولی من تولد این عنتر منتر نمیام
_ تو نیای منم نمیام
_ گمشو بابا اگه تو بیای من میام...مهران اذیت نکن بریم... منکه میدونم تو واسه چی نمیای...اقا باشه کادوی تولد از طرف ترو من میخرم...
_ حالا چون اصرار میکنی قبول میکنم...
_ ای کثافت تو خون ب پشه نمیدی دهن سرویس!
_ گوه نخور ارسلان پارسال برات یه شورت خریم هنوزم تنته..
_ گمشو بابا کی میگه..
_ بکش پایین!
_ بیشعور رستورانه اینجا زشته‌‌..خونه بودیم پایین میکشیدم کاری هم باهات میکردم ک تا ابخر عمرت پاپیچم نشی...
_ *** زیاد صدا میده از خودش پاشو شلوارتو بکش پایین...میخوام بهت ثابت کنم کادوهای من شاید زیاد گرون نباشه ولی کار بردیه...توعه *** پارسال چی خریدی؟؟ ی خودکار طلا مثلا من میخوام چکارش کنم؟ سند مرگمو امضا کنم؟
با خنده گفتم: خر چه میدونه تیتاپ چیه!
بلند شد و دستمو گرفت...
یکم زیپمو کشید پایین ک من جلو چشمو گرفتم و فقط خندیدم...
داد زد: اوهههههه یسسسسس! تنتههههههه!
همه با خنده بهمون نگاه میکردن
_ وای ترو خدا نیگااااا..تو پارسال طلا خریدی تو گاوصندوقه مال من همیشه همراهته...تازه گیاهی هم هست برینی گل تحویل میگیری.‌‌

با این حرفش کل سالن از خنده رفت رو هوا...

1400/10/14 21:50

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت50

((نفس♡))
مهراد رو ایوان دراز کشیده بود و با محدثه تصویری صحبت میکرد...
منو محیا سرش بالش پرت کردیم ک با خنده گفت
_ این بیشعورا دهنمو سرویس کردن...
صدای دختره میومد: خب خیلی بی ادبی ک نذاشتی باهاشون حرف بزنم...
سرشو تکون داد ومنو محیا بسمت گوشیش حمله کردیم...محیا عین اسگلا گوشیو گرفت و هی میخندید
_ اممم سلام زنداداشش ههههه چجوری داداشمو تحمل میکنی خخخخخ اخه هههههه منم خواهر شوهرتم ولی بگما خیلی مهربونم اصلنم خواهر شوهر بازی بلد نیستم بجون خودم
محدثه: سلام عزیزم خوبی...قربونت قشنگم..چند بار ب داداشت زنگ زدم ک باهات صحبت کنم...راستی تولدتم مبارک من نتونستم بیام چون ترم تابستونه داشتم
_ ن عزیزم این چ حرفیه ب داداشمم برای کاری نگو خودم شمارتو میگیرم باهم چت کنیم راستی تو ی خواهر شوهر دیگه هم داری!
م: بله میدونم مهراد ازش خیلی تعریف کرد..
گوشیو از محیا گرفتم و گفتم
_ سلام محدثه جون خوبی؟ انشالله ب پای هم پیر بشین‌‌‌‌‌...حق داداشم ی خانوم خوشگل و با کمالات مث شما بود
_ سلام قشنگم ممنونم...

همینجوری داشتیم صحبت میکردیم ک یهو کلاس محدثه شروع شد و مجبود بود ک قطع کنه...مهراد هم همونجا وسط ایوان خوابید...
منو محیا هم رفتیم تو اتاق..‌.گوشیم تو کشو بود.. برش داشتم و با دیدن ی پیام از شماره ناشناس ی تای ابروهام رفت بالا...
محیا با مشت کوبید تو بازوم و گفت
_ چرا خیره شدی ب گوشیت
_ یکی پیام داده سلام نفسم...
_ توهم پیام بده سلام باد معدم..
_ عه محیا؟!
_ زرمار...ببین کیه خب..نتیجشم اعلام نما...من برم بخوابم انقدر رقصیدم مردم..
_ واجب بود خودتو بکشی؟
محیا دراز کشید و منم نشستم رو زمین...جواب پیامو دادم
_ سلام لطفا خودتونو معرفی کنید
بلافاصله پیام اومد
_ ارسلانم..
بلند گفتم: شت!
محیا عین برق بلند شد و گفت
_ چی شده؟
_ ارسلانه
خندید و گفت: کی باهم شماره رد و بدل کردین؟
_ دهنتو ببند کسی بش شماره نداد..
_ اها رفته از رمال گرفته..
_ شایدم از محلی ها..
_ شاید..خب یچی بش بگو ک فک نکنه خیلی خوشحال شدی
_ باشه..
شروع کردم ب تایپ کردن: شمارمو از کجا گیر اوردی مگه خودت ناموس نداری هان؟ بعدشم دیگه مزاحمم نشو اقای محترم‌‌..
ارسال کردم ک محیا گوشیو از دستم گرفت و داد زد
_ *** بدبخت‌‌‌..ناموس نداری چیه خنگ..مگه سر میدونه؟؟ خاعاک!
لب و لوچم اویزون شد ک همون لحظه پیام اومد.
_ دلم برات تنگ شده بود زبون دراز! ولی باشه بهت پیام نمیدم..اما بدون ک من بی ناموس نیستم..اینکه ی دختر خنگ رو دوست داشته باشی بی ناموسی نیست...
محیا داد زد
_ واااااااییییییییی مخمو زد
خندیدم و

1400/10/14 21:50

گفتم: منم همینطور..
_ زهر متر ببند نیشتو..وای خدا خاک تو سرم....لباس چی بخرم؟؟ وای خدااااا ناخون باید بکارم....بلند شد و گفت: بهتره ی لیست از برنامه هام بگیرم چطوره؟
پقی زدم زیر خنده و گفتم
_ محیا ن به باره ن ب داره..‌.
_ اتفاقا هم بداره هم ب باره‌‌..پسره گوریل بهت گفته دوستت داره...ولی جوابشو نده باشه؟
_ اگه دیگه واقعا بهم پیام نده چی؟.
_ غلط کرده پیامش میاریم..وای خدا کنارش وایسی انگار ی دکمه کنار آفتابست..
با خنده گفتم: محیا دهنتو!
_ فعلا خودتو جمع کن ...باید یکم‌ناز کنی..یکم ک ن..خیلی ناز کنی!
_ پس بریم تو کارش!

1400/10/14 21:50

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت51

((ارسلان♡))
گوشیو پرت کردم رو میز،مهران که تو حال خودش بود یه متر پرید و گفت:
_ چته نره خر؟
_ ناز میکنه، پا نمیده!
_ چیه توقع داری بیاد بگه ای جون بیا ک منم هلاکتم؟
_ یکم عطوفت کسی رو نکشته
_ اینجوری چه فرقی با دخترای پولی دورت داره؟
_ الان تنها فرقش اینکه داره منو روانی میکنه...
_ ببین بدبخت، تو عادت کردی ب اینکه دراز بکشی 10 تا دختر بیان روت! ولی از این به بعد مث سگ باس بدویی ک همین یدونه رو هم بگیری!
_ مهم نیس..میدوعم..میدونم دوسم داره خوب میدونم...
دستامو مشت کردم ک مهران گفت
_ هویییییی چخبرته چرا انقدر عصبی شدی؟ دختره میگرخه ها! بعدشم بیا بریم برا اون دختر دایی عنت یچی بگیریم ..
_ دل و دماغ ندارم
_ هم دل داری هم ی وجب دماغ...کم کم خودش میاد سمتت...با یه بار تبلیغ کردن مشتری دار نمیشی!
کلافه بلند شدم و بسمت کمدم رفتم‌‌..
_ مهران تن لش
_ هوم؟
_ چرا لباسات قاطی منه؟
_ حاجی کمد من جا نداشت
_ پس چرا بازم زار لباس میزنی؟ بیا برشون دار خودمم جا ندارم..
_ ی لحظه بمیر بزار شورت پام کنم!
شیطنتم گل کرد..ی خنده بی صدا کردم و پاورچین پاورچین بسمت اتاق مهران رفتم..
پشت ب روی من داشت تو جزیره لباساش دنبال شورت میگشت...
فندکو از جیبم در اوردم اروم رفتم سمتش ..فندکو زدم ک مهران 3 متر رفت هوا...
دستشو رو باسنش گرفت و عر زد
_ مرتیکه انگل چ گوهی خوردی هان؟؟؟
قیافش جوری بود ک من نشستم رو زمین و های های خندیدم
_ با توعم چرا مث خر عر میزنی ها؟؟ فک کردی همه مثل خودت کو* نی نشریف دارن ک پشمای کو* نشون رو بزنن؟؟؟ بدبخت موهای کو*نم سوخت!
ی حاله دایره ای از موهای باسنش سوخت...
تو اینه ب خودش نگاه کرد و گفت
_ حالا چجوری با این لکه ننگ برم تولد؟
_ مگه قراره لخت بری؟
_ شاید مخ یکیو زدم
دوباره خندم گرفت و گفتم: بگو این مهر زایشگاهه از کودکی باهامه...
داد زد: وهی خداوند متعال
با تعجب نگاهش کردم ک گفت: چقدر زندگیم شاده ک نره قول داره لبخند رو ب لبم ب ارمغان میاره..
_ مهران خدایی یهو ب ذهنم رسید اصلا قصد اذیت و آزار نداشتم..
_ اره خواستی پشمامو اپیلاسیون کنی
خندمو خوردم و گفتم: شاید...خب من میرم اماده شم..
_ گمشو بزار تو درد خودم بمیرم..
_ پشمات بودن خودتو نسوزوندم که
رفم تو اتاقم و ی تیپ سراپا مشکی با ی عطر تلخ و خنک زدم‌‌...موهامو مرتب کردم
برای اخرین بار خودمو تو اینه چک کردم...لبخند رضایتی زدم و سویچمو برداشتم..درو باز کردم و با دیدن مهران گفتم
_ جون بابا...چ ضد همیم!
_ همینو خواستم بگم.‌..بسیار پرفکت شدی
_ حالا چرا تیپ سفید؟
_ بیشتر بهم میاد خب..
ب ساعتش نگاهی کرد و گفت: بزن

1400/10/15 22:26

بریم ک کادو نخریدی
_ تف تو روت..
سوار ماشین شدیم بسمت ی مرکز خرید رفتیم...
◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇
_نکن مهران زشته چرا ادم نمیشی تو
_ اتفاقا همین خوبه...خانوم این لباس خوابا چند؟
_ 420 تومن
_ اووووو چجوری حساب میکنین؟ دوتا نخ و 4 تا نگین 420 تومن؟؟ وجبی حساب میکنین؟
_ مهران خفه شو
لبخند مصنوعیدب زن فروشنده زدم و گفتم
_ زیاد گوه میخوره!
برگشتم سمت مهران و پچ زدم
_ الاغ چرا میخای لباس خواب بخری؟
_ چون ی ادم خراب ابزارش همینه
_ اگه امشب دعوا نشد!
_ بهتر..حالا صیک کن ببینم این اسب مادیان چی میگه
منو پس زد و بسمت فروشنده گفت
_ 400 بدی مشتری میشم..
زدم رو پیشونیم و سرمو بین دستام گرفتم
_ اخه مشکل مالیت چیه تو!؟
_ واسه اون عنتر هرچی کمتر خرج کنم بهتره

1400/10/15 22:26

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت52

مهران با کلی چک و چونه خرید کرد و خودشم پولشو داد...اومدیم بیرون و گفتم
_من چ زهرماری بخرم؟؟
_ تو توی چه چیزی ماهری؟
_ رو مخ بودن؟
لبخند رو لبش ماسید و گفت: اون ک صد البته ولی یچی دیگه هم هست
_ اعمال جنسی؟
_ ن خاک تو سر..طلا خریدن!
_ اها...اره..بریم ی کوفتی بخریم..
_ ی انگشتر چطوره؟
_ اها ک فک کنه روش کراشم؟
_ اها نه..اها اها
_ پلاک زنجیر ب شکل فا*ک بخر
زدم زیر خنده و گفتم: عالیه بخدا‌‌...ولی فا*'ک نه..مثلا اول اسمش یا ی شکوفه..میخوام ی انگشترم مال حنا بخرم..
_ به به امروزم داری اسکندر میشی...
_ بریم وقت تنگه..
_ توهم همینطور..
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
مهران فقط چک و چونه نزن...طلاست قیمتش همه جا یکیه‌‌..
_ خب بمن چ ک میخوای برینی تو پولت
_ افرین..
ی پلاک زنجیر برداشتم و ب شیشه انگشترا چشم دوختم..چشامو بستم و ب انگشتهای ظریف حنا فکر کردم...اون انگشت ظریف ی انگشتر ظریف با ی شکوفه خاص لازم داشت...
بین انگشترا گشتم و گفتم
_ اقا این ردیف دومیه رو بیارین بیرون..
مهران دست ب سینه و با لبخند دندون نمایی گفت
_ خوش سلیقه هم هست!
_ کجاشو دیدی؟
رو به فروشنده کردم و گفتم : این سومیه رو میخوام
_ چشم قربان..
_ میگم دستبند ست یا یچیز ست باهاشو ندارین؟
_ چرا داریم ی دستبند داریم ک عین همینه‌‌‌...
پچ زدم: ای جان چ دلبر بشه عشقم...
_ هر دو رو توی جعبه بزارین...اون پلاک زنجیر رو هم کادو پیچ کنین...
_ بله حتما..
خرید کردیم و سوار ماشین شدیم...
_ مهران دل تو دلم نیست برم روستا دیدن حنا و اینا رو بزارم دستش..
_ خول وضعی دیگه
_ چرا؟.
_ مرتیکه شل بزار زنت بشه بعدا براش طلا بخر
_ مگه چاره ی دیگه ای هم داره!؟
_ نه والا مگه توعه سلیطه چیز دیگ هم بلدی..
_ مهران ی سوال
_ بپرس
_ چرا 10 ساله تحملم کردی...مطمعنم بخاطر پولم نیست‌‌‌..چون یکبار ورشکست شدم ولی تو موندی ب پام تا چکا رو پاس کنم...هیچکس اخلاق گندمو نمیتونه تحمل کنه
_ چون برادرمی!
_برادر خونی اینکارا رو نمیکنه..بخاطر من خونه و ماشینتو فروختی از صفر شروع کردی...الان من همچی دارم تو داری ذره ذره جمع میکنی...مهران وقتی ب خوبیات فکر میکنم عصبی میشم
_ خب فکر نکن...
_ داداش تروخدا فقط ی دلیل بگو
_ چون خاطرت برام عزیزه..اینم بدون اگه دختر بایدن رو هم بخوای برات جور میکنم...فکر نکن همه رفیق های عالم لاشی عن...مهران تو عالم رفاقت هیچی کم نمیذاره...فک نکن تو هم برام کاری نکردی! همینکه رفیقمی‌‌...بعد خانوادم تنهام نذاشتی برام بسه..خونه و ماشین جور میشه اما رفیق خوب جور کردنی نیست..بدست اوردنیه!
لبخندی زدم و گفتم: خاک تو سرت مهران انقدر

1400/10/15 22:26

اراجیف میگی وقتی یه حرف قشنگ میزنی روم تاثیر پذیر نیست
_ اینم دلیل داره ها
_ چیه؟
_ خداوند توانا و تعالی در ساخت گل شما از پشکل انواع خر نفهم استفاده کرده!
دوتایی زدیم زیر خنده و من با سرعت بیشتری بسمت ویلای لوکس پریا رفتم..امشب برنامه ها براش داشتم.
◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇
وارد محوطه ک نقطه ب نقطش دیزاین شده بود شدیم..مهران با پوزخندی گفت
_ خرس گنده چ دیزاینم کرده...
_ اره ارزو داشت واسه خودش..
همه دخترا روم‌زوم‌کرده بودن..منم همینو میخواستم..
پریا با یه لباس باز و ارایش و مدل موی امروزی داشت باهمه میگفت و میخندید..
با نفرت بهش لبخندی زدم و بهش تبریک گفتم..
منتظر نموندم چیزی بگه و مستقیم بسمت ی میز خالی رفتم...
رو میز پر مشروب بود..باید جواب روان گردانی ک تو غذام ریخته بود رو میگرفت..

1400/10/15 22:26

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت53

مهران‌زر ب بازوم و گفت: حق نداری مشروب بخوری
_ قرص میخورم قبلش...
_ ارسلان؟ هوی کثافت؟ بخوری پا میشم میرم
_ مهران من امشب با پریا کلی کار دارم...بهم‌گیر نده
_ گوه خوردی ایشتک...نباس بخوری..
بی تفاوت ب مهران گوشیمو در اوردم و رفتم رو شماره حنا: عزیزم امیدوارم حالت خوب باشه..کاش بدونی ک این قلب‌ضعیف لعنتیم واسه تو میکوبه...همین
گوشیو انداختم تو‌جیبم...فقط میخواستم ب حنا فکر کنم همین..در عین ناباوری گوشیم ب صدا در اومد
_ حالم خوبه...
_ خوب بمونی برام..
خیلیدخوشحال بودم از اینکه نفس منو دوس داره.. با لذت دوتادقرص خوردم ک مهران زد تو سرم
_ ارسلان امشب بمیری هم نمیبرمت قبرستون..
بعد بلند شد و رفت...گوشیمو خاموش و لیوانمو پر از شراب کردم...پیک پشت پیک...اونقدر خوردم ک گوشام داغ شد...
رفتم وسط و تو خیل عظیم دخترا و پسرا گم شدم..
دختری رو میون جمعیت دیدم ک قلبم از جا کنده شد...حنای من بین اون همه پسر چکار میکرد؟.
رفتم سمتش و کشیدمش سمت خودم...
سرمو بسمت گوشش بردم و پچ زدم: نفسم اومدی دیدن من؟؟
لبخندی زد ک لبهامو سریع رو لبهاش گذاشتم و بغلش کردم....سراسر هیجان بودم...دختره داشت دست و پا میزد ک یهو ولش کردم...اونکه نفس نبود! ی دختر غریبه بود ک با نفس اشتباه گرفتمش..
کلافه دستی توموهام کشیدم و کمکش کردم ک بلند شه...
بین جمعیت سرگردون بودم ک یهو دستی رو شونم نشست...
برگشتم و با دیدن صورت پریا پچ زدم
_ سلام عشقم! نمیدونی چقدر دنبالت گشتم؟
لبخندی زد ک فهمیدم‌گول خورده...من اگه مست نبودم امکان نداشت همچین اراجیفی بهش بگم...
دستشو بسمتم دراز کرد و دستاشو گرفتم...وجودم سراسرنفرت شد ولی خودمو کنترل کردم...
گردنمو بوسید و گفت: مایلی برقصیم؟!
_ اره چرا که نه
به یکی از دوستاش اشاره داد ک نفهمیدم چکار کرد..
شونمو گرفت و منم کمرشو گرفتم...
پیشونیمون رو ی هم بود...دلم میخواست دستام بیاد بالا و خفش کنم ولی نمیشد...
شروع کرد ب بوسیدنم ک تعادل روانیم بهم خورد...
با بهم خوردن تعادل روانیم ممکن بود بکشمش..اخه خاطرات کوفتیمون از جلو چشام رد میشد و وجودمو پر از تلخی و نفرت میکرد...
سرمو کشیدم کنار سریع ی قرص خوردم تا جرش ندم....چشامویبار باز و بسته کردم و آه غلیظی گفتم..
ک صدای نفس تو گوشم پیچید..
ب صورت پریا ک خیره شدم صورت نفس رو دیدم.
_ نفسم!
سریع بغلش کردم و از ته دل بوسیدمش...
دوباره خودمو عقب کشیدم و بادیدن چهره پریا ب پیشونیم زدم...
_ پریا برو کنار.
_ چی شده عشقم داشتیم میرقصیریم..
_ پریا حالم خوب نیست...
پریا دستور داد چراغا رو خاموش کنن و اهنگ و رقص نور وحشیانه کار

1400/10/15 22:26

کنن..سرم بشدت گیج میرفت..
همه داشتن دورم میچرخیدن...
پریا از پشت در گوشم پچ زد: امشب تو کادوی تولد منی...
تا خواستم برگردم و بکوبم تو دهنش ک ی سوزن تو بدنم نشست...اروم چندتا پلک زدم و فقط صدای نفس کشیدنم بود ک توی اون هیاهو شنیده میشد..
درد عجیبی تووپاهام پیچید ک باعث شد زانو بزنم..
و بعدش برخورد صورتم ب زمین و خاموشی..

1400/10/15 22:26

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت54

نور تیزی ب چشمام خورد ک سریع بیدار شدم و نشستم..ب خودم تو آینه روبروم نگاهی کردم و گفتم
_ من چرا لختم؟ مهران کو؟
سعی کردم از رو زمین لباس زیرمو پیدا کنم...
_ خدا لعنتت کنه مهران‌چرا دیشب ولم کردی‌..
گوشیمو گرفتم و روشن کرد
_ یا علی! 33 تا میس کال از مهران..
سریع شمارشو گرفتم ک دادی کشیوگد و خفه شدم
_ کدوم گوری هستی ارسلان؟؟ از دیشب تو خیابونام..مگه دکتر نگفت رابطه جنسی نداشته باش بمیری ک منو دق دادی..
_ بیا دنبالم
_ کدوم خراب شده ای هستی؟
_ تو ویلا...
_ خاک تو سرت...پس دیشب با اون خراب بودی هان؟
_ توضیح میدم تروخدا الان منو محاکمه نکن
_ همونجا بمیرالان میام دنبالت..
گوشی رو از کنار گوشم اروم پایین اوردم و سعی کردم چیزی بیاد بیارم...
چشامو بستم و تمرکز کردم..صحنه های کمی از بوسیدن پریا و افتادنم رو زمین و توهم دیدن نفس تو ذهنم بود...
با خشم بسمت در رفتم ک همون لحظه در باز شد و پریا روبروم با غرور ایستاد...
_ چه غلطی کردی هان؟؟
_ خوب خوابیدی؟؟؟
_ من تو این خراب شده دارم چ غلطی میکنم؟؟
_ هیچی دیشب حالت بد شد اوردمت استراحت کنی..گردنبندت هم خیلی قشنگه...
از عصبانیت زیاد چشامو بستم و لبمو گاز گرفتم و یکهو بسمتش حمله کردم..
یقشو گرفتمو محکم کوبوندمش ب دیوار...
عربده زدم: من چجوری بهت بفهمونم ک نمیخوامت...از زندگیم گمشو بیرون هرزه! من خودم عاشقم..نمیخوام توعه حروم زاده مانع رسیدن من بهش بشی..
از کنار چشمش قطره اشکی چکید و گفت: میدونم اسمشم نفسه!
یقشو ول کردم و گفتم: تو از کجا میدونی؟
_ دیشب بین عشق و حالات هی منو با اون اسم صدا میکردی..
دوباره یقشو گرفتم و داد زدم: غلط کردی با من خوابیدی.
_من عاشقتم!اون پتیاره رو هم میکشم تا بهت برسم
رگ گردنم زد بیرون و داد زدم: د غلط کردی هرجایی!
بلندش کردم و انداختمش رو تخت...
تا خواست فرار کنه دستاشو کشیدم و گلوشو گرفتم..
_ بگو غلط کردم
_ برای رسیدن ب تو از هیچ کاری کوتاهی نمیکنم!
گلوشو محکم تر فشردم..هی دست و پا میزد..با لبخند پر رنگی گفتم
_ الان مستقیم میری جهنم!
لباش کبود شد و دست و پا زدنش کمتر شد..
همون لحظه صدای عربده مهران منو میخکوب کرد و بعدش از پشت منو کشید عقب...
_ داری چکار میکنی ارسلان؟
_ چرا نذاشتی بکشمش ها؟ اون میخواد نفسو بکشه!
_ گوه خورده بیا بریم ..
نگاهی بهش انداختم ک بزور داشت نفس میکشید
_ اگه مهران نمیومد الان همسفر عزراعیل بودی...
_ بیا بریم احمق..

مهران رانندگی میکرد و من سرمو روی داشبورد گذاشتم...
_ مهران منو برسون خونه خودت برو ب کارای شرکت
_ اوکی
_ مهران اخر هفته بریم روستا
_ خودت برو
_

1400/10/15 22:26

اذیت نکن
_ فعلا باهام حرف نزن وگرنه مثل خودت دیوانه میشم و همینجا باسنتو مثل سفره پهن میکنم..
_ اوکی زود بریم خونه یه امپول بزن بهم راحت بخوابم

1400/10/15 22:26

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت55

((نفس♡))
_ داداش مهراد خیلی زوده واسه رفتن!
_ ن دیگه حتما باید برم کارام مونده رو هوا..
_ پس مراقب خودت باش..
مهراد با همه خداحافظی کرد و سوار ماشین شد...مادربزرگم پشت سرش آب ریخت و مادرم با بغض ب رفتنش نگاه میکرد...
همه رفتن محیا روبروم ایستاد و گفت: نریم تو خونه
_ کجا بریم؟
_ رودخونه
_ باشه بریم..
تو راه کلی گفتیم و خندیدیم و بمحض رسیدن پریدیم تو آب....رو هم آب میریختیم و میخندیدیم..
_ محیا مراقب باش کسی نیاد...
_ الان جز منو تو کدوم خری میاد بیرون؟.
_ همینو بگو..
_ پس بیا یکم شیطنت کنیم...
_ چ کنیم؟
موهامونو باز کنیم چون الان نامحرم اینجا نیس!
_ خوبه...
موهای تا زیر باسنمو باز کردم و رفتم زیر آب...با لذت ب رقص موهام زیر آب نگاه میکردم...محیا هم اومد زیر آب دستامونو گرفتیم و تو آب معلق بودیم...
دیدیم نفسمون کم اومد اومدیم بالا اب...
ب صورتم دستی کشیدم و با خنده گفتم
_ یدور دیگه بریم!
_ پایتم!
دوباره رفتیم زیر آب..اینبار واسه هم ادا در میاوردیم...محیا زودتر از من رفت بالای آب دیدم هی داره پا میزنه سریع رفتم بالا...
دیدم ب ی سمت دیگه اشاره میده..برگشتم ب همون سمت و بادیدن ی مرد ک بالاتنه لخت بود سریع گفتم
_ محیا بزنیم ب چاک!
_ این وکیل بابامه...
_ میدونم پسر قدسیه بریم...من روم نمیشه تو محل بدون روسری باشم..
سریع بسمت خشکی رفتیم...لباس ب تنم چسبیده بود و نگاه هیز اون مرد بهم باعث شد عصبی بهش اخمی کنم و برگردم بسمت خونه...
محیا گفت: این *** تو آب چکار میکرد؟
درحالی ک داشتم لباسامو در میاوردم گفتم: معلومه شنا میکرد
_ جدی نمیدونستم! عقل کل چرا تومحل مونده؟
_ هه مثلا فرداشب خاستگاری قراره بیادا! زهی خیال باطل
_ شب خاستگاری برین بهش پسره پر رو رو
_ کاش ارسلان اینجا بود
_ ایییی قیافشوووو...
_ از دیشب تاحالا پیام نداده نگرانشم....
_ خودش میده..
_ بزار ی پیام بدم بهش
_ عه نه زشته...
_ زشت اینکه من نگرانشم میتونم برم سراغش توعه *** نمیزاری...
شونه بالا داد و گفت: برو بده تو میخای خودت خودتو ضایع کنی بمن چه!
_ محیا اذیت نکن بهم امید بده
_ نمیدونم والا تو چی تو سرته‌‌‌..حالا میخوای پیام بده فقط خدا خدا کن نرینه بهت
_ مهم نیست!

از کنار محیا ک با تعجب نگاهم میکرد رد شدم
با دست های لرزون پیام دادم: سلام خوبی؟
نگران ب صفحه گوشی چشم دوختم...چرا جواب نمیداد؟
دا زدم: محیا؟؟؟ محی؟؟؟
_ مرگ!
_ ی مین بیا
_ ها چته؟
_ جوابمو نمیده...
_ حتما کیس بهتری جور شده!
_ اصلا شوخی خنده داری نبود!
_ منم شوخی نکردم!
چشامو تو حدقه چرخوندم و دوباره ب گوشی چشم دوختم..یهو ی صدای دینگ داد بیرون..
باز

1400/10/15 22:27

کردم
_ سلام عزیزم خیلی خوشحالم ک حالمو پرسیدی‌..اصلا حالم خوب نیست!
سریع نوشتم: چرا؟
_ مسموم شدم..رو تخت افتادم....
میخاستم بگم چرا بگم الهی دردت بجونم ولی با نگاه بی تفاوت محیا خویشتن داری کردم و نوشتم
_ امیدوارم زودتر خوب بشی!
_ دکتر گفت فقط ی راه درمان داری!
_ چی؟
_ با عشقم حرف بزنم!
_ خب براش زنگ بزن و باهاش صحبت کن
_ میترسم ازم ناراحت شه
_ اهان از اون لحاظ
_کاش اجازه بدی باهات حرف بزنم..
محیا لبخند دندون نمایی زد و گفت: بگو ن نمیشه
_ عه چرا؟؟؟
_بزار یکم منت بکشه سبک سر

1400/10/15 22:27

اد بزنین
200 بشین
5 پارت دیگه میزارم

1400/10/15 22:32

ميخواهیم تا آخر شب حداقل 0/999/999/999/999/999/999 نفر به بانوی پهلوشکستمون صلوات بفرستن
خودم شروع ميکنم :
اللهم صلی علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها و سِرِ المُستَودع فیها بِعَدد ما احاطَ به عِلمُک

1400/10/15 22:47

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت56

نوشتم: نه خب نمیشه
_ خواهش میکنم..دوست دارم صداتو بشنوم
محیا با چشم اشاره داد ک بگم نه
_فکر نکنم بتونیم
_ اگه خواهش کنم چی؟
محیا سری تکون دادوو گفت : همینه!بگو فقط کوتاه باشه
سرمو بمعنی باشه تکون دادم
_ فقط کوتاه باشه
ب ثانیه نکشید ک دیدم گوشیم زنگ میخوره...قلبم اونقدر محکم میکوبید ک داشت از قفسه سینم میزد بیرون..
_ جواب بده اسگل!
تماس رو وصل کردم...با شنیدن صدای خمار و بمش قلبم هری ریخت پایین...
_ سلام نفس خانوم!
_ س س سلام..
_ خوبی دختر خوب؟
_ ب بله شما خو خوبی؟
محیا زد رو پیشونیش و با اشاره گفت: عین ادم حرف بزن.
_ عین ادم حرف بزن!
ارسلان با خنده گفت: جانم؟
محیا زد تو سرم و سرشو گذاشت رو میز
_ اهان نه با شمانبودم! با خودم بودم
بازم خندید ک محیا با اشاره گفت : وای خاک توسرت
_ خب خوبی؟
_ اره گفتم ک خوبم شما چطور؟
_ بهم سرم وصله...جون ندارم بلند شم‌‌‌.
_ چی خوردین ک حالتون بد شده؟
_ مشروب! زیاده روی کردم..
_ چرا مشروب میخورین میگه نمیدونین حرامه؟ خدا گفته ک ...
خواستم ادامه بدم ک صدای خنده هاش پیچید تو گوشم
_ چشم دیگه نمیخورم...
لب گزیدم ک گفت: دلم برات تنگ شده...
بازم چیزی نگفتم ک گفت: الو؟
_ چی بگم؟
_هیچ پس فردا میام روستا همو ببینیم...
_ شرمنده مادرم بفهمه پوست سرمو میکنه'
_ مادرت از چیزی خبر دار نمیشه..نفس خودت خوب میدونی دوستت دارم..پس بدون قصدم برای پا پیش گذاشتن ازدواجه...پس نترس! انقدرم نگو شما شما...
_ باشه..
_ قربونت بشم..پس فردا تروخدا بیا..
_ فکر میکنم
محیا ی افرین ریز گفت ک ارسلان ادامه داد
_ شب و روز جلو چشای منی...منو خورد نکن...مراقب خودت باش خداحافظ
_ خداحافظ
گوشیو قطع کردم ک محیا زد زیر خنده
_ وای خدا این واقعا دوستت داره
_ اره!
_ دختر نونت رفته تو روغن!
سرمو سمت پنجره گردم و گفتم: چه فایده ک مادرم با خان کجه و ی نوک سوزن از ارسلان خوشش نمیاد!
□■□■□■□■□■□■□■□■□■□
^ارسلان^
قلبم خیلی خوب میکوبید...از اینکه با نفس حرف زده بودم مث سگ تو تختم وول میخوردم و ب جشن عروسی مون فکر میکردم
تو فکر و خیال بودم ک یهو گوشیم زنگ خورد بدون اینکه ب صفحع نگاه کنم گفتم
_ بله؟
_اوی نره خر چی میخوری بخرم؟
_ پیتزا
_ ارواح عمت...تو با اون معدت پیتزا نخوری نمیشه! ی سیخ جوجه کباب فقط مجازی!
_ خب پس چرا زنگ زدی میپرسی
_ ببینم زنده ای یا نه الکی ک نمیشه بخرم
تک خنده ای کردم و گفتم: برا دکتر شخصی قلبم زنگ بزن بگو با دم و دسگاهش بیاد
_ چیه دستگاهو کنه تو کونت؟؟ اون ک گفته باید عمل کنی..
_ کاریت نباشه زنگ بزن
_ خا خدافس
_ بای
گوشیو قطع کردم‌.چ خوب بود یه ادمی

1400/10/16 22:22

مث مهران تو زندگیم وجود داست

1400/10/16 22:22

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت57

داشتم باگوشیم بازی میکردم که یهو مهران در اتاقم رو با پا باز کرد..غذاهارو روی میز انداخت و گفت
_ طبقه پایینتو جمع کن دکتر اومد..
رو خودم پتو کشیدم .دکتر اومد تو و من نیم خیز شدم و گفتم
_ سلام اقای دکتر..
_ سلام پسر بد..
_ اقای دکتر میخوام وضعیت قلبمو بگی...میخوام ببینم کسی ک عاشقه قلبشم خوب کار میکنه...
مهران صورتشو جمع کرد و گفت
_ اه اه اه چندش! اقای دکتر براش 10 تا خشاب شیاف تجویز کن هر نیم ساعت 3 تا‌‌...
منو دکتر خندیدیم و دکتر گفت
_ مگه کلاشینکفه!؟
_ ن اقای دکتر زیاد گوه میخوره...میخوام مجراشو ببندی...
دکتر خندید و دستگاهو ب برق وصل کرد...ی ژل خنک ب سینه هام زد و بعدش سیم های رنگی رو یکی پس از دیگری بهم وصل کرد...
مخران ی گاز ب کباب زد و گفت
_ اقای دکتر راستشو بگو من طاقتشو دارم اگه رفتنیه من لباس مشکیامو اتو کنم
دکتر داشت دستگاه رو تنظیم میکرد..
_ هنوز روشن نکردم وایسا..ی نفس عمیق بکش‌‌..
ی نفس عمیق کشیدم ک صدای قلبم تو اتاق پیچید..
دکتر سری تکون داد و گفت
_ اگه مجنونم بشی نمیتونی از عمل فرار کنی! نگاه کن دوتا دریچه اصلیت بستس...آئورتت مشکل داره...یا باید پیوند بزنی یا رگارو باز کنی اما رگات پوسیدن..یخاطر الکل و سیگار زیاد..حتما باید پیوند کنی..بیشعور من برات قلب جور کردم چرا زیر بار نمیری خوب بشی؟
_ منی ک عمرم همینقدره چرا باید باهاش بجنگم؟
_ چون علم پیشرفت کرده اینجور مردنا میشه تو جهل مردن...
_ دلیلی برای ادامه زندگی نمیبینم...
مهران با دهن پر گفت: دروغ میگه آقای دکتر! اون عاشق شده..بخدا از عمل میترسه از اینکه سینشو پاره کنن میترسه...
دکتر مهربون نگاهم کرد و گفت:
_ سه ماه وقت داری برای انتخاب مرگ و زندگی...خب بچه ها من میرم..خوش بگذره
ب مهران اشاره دادم پول دکتر رو حساب کنه
_ مهران اقای دکتر رد بدرقه کن!
_ باشه...اقای دکتر بفرمایین ...
دستامو زیر سرم بردم و چشامو بستم...حس کردم دستی روی بدنم نشست...ی دست سرد و بی روح..
سریع چشمامو باز کردم و با دیدن سونیا خودمو ب عقب کشیدم...
_ برو سونیا..خواهش میکنم...ولم کن...
_ چرا دوسش داری؟
_ نفس مال منه.‌..ب تو هم هیچ ربطی نداره! برو
خنده زشتی کرد و دستامو مشت کردم...
_ سونیای من انقدر بو نبود‌‌‌
_ من سونیای تو نیستم.‌.
داد زدم: اگه نیستی پس گمشو...خواهش میکنم دست از سرم بردار نامردددد برو ولم کن...پیرم کردی!

خودشو هی نزدیکم میکرد ک تعادل روانیمو از دست دادم و با شیشه کنار دستم بهش حمله کردم‌..

•°•°•°•°°°°°°°°°°•°•°•°°•°•°••°°•°•°•°°°•°•°••°••
(مهران)
از طبقه بالا صدای عربده ارسلان

1400/10/16 22:23

میومد‌.. با ترس پله هارو دوتا یکی بالا رفتم...
با لگد درو باز کردم...داشت با کسی ک وجود نداشت دعوا میکرد...چشاش قرمز قرمز بود...شیشه رو زد به دیوار و با تیزیش بسمت دیوار حمله کرد..
هول کردا بودم‌‌‌‌... داد زدم
_ ارسلان بس کن داری چه غلطی میکنی؟؟ارسلان خطرناکه...
با دیدنم یهو عربده زد و با شیشه بسمتم حمله کرد..
میخواست با شیشه بهم آسیب بزنه...

منو کوبوند ب دیوارو شیشه رو زیر گلوم گرفت
_ اره بکش منو...منم خسته شدم...ولی بزار آمپول لعنتیتو بزنم...
فقط با خشم نگاهم میکرد...نمیدونم نو ب چه شکلی میدید...حلقه دستشو شل تر کرد ک سریع بسمت سرنگ رفتم...تو کسری از ثانیه امپول رو حاضر کردم

1400/10/16 22:23

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت58

از پشت منو گرفت و شیشه رو زیر گلوم گذاشت..نفس اضافه تر میکشیدم با عزراییل ملاقات میکردم...
دستام میلرزید..انپول رو اروم تو رگش فرو کردم ک اروم چشماشو بست.‌..
از زیر پلک قرمزش چند قطره اشک ریخت ..
ارسلان اونقدر برام عزیز بود ک گریه هاش اشک منم در میاورد...
◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇

(ارسلان)
اونی ک میخواستم بکشمش مهران بود نه سونیا..لعنت ب اون تولد لعنتی ک دوباره حالمو بد کرده بود...اگه مهرانو میکشتم خودمو آتیش میزدم....ب گلوی خونی مهران چشم دوختم...
اون داشت گریه میکرد..
بغلش کردم و زار زدم
_ داداش ببخشید..بخدا حالم خرابه...
_ میدونم حاج امیر.. برو دراز بکش‌‌‌...
برگشتم ولی داد زدم: اخه بیشرف انقدر بامن خوب نباش...انقدر هوامو نداشته باش..
_ دراز بکش ارسلان...قراره بریم روستا ها...دراز بکش سرحال بیای...

رو تخت افتادم و پچ زدم: گشنمه!
مهران دستاسگی خونیشو شست و برام غذا کشید...
سرممو وصل کرد و تو دهنم غذا گذاشت...
با بغض گفتم:
_ داری بهم ترحم میکنی؟؟ فکر میکنی من روانی ام؟
جوابی نداد ک ادامه دادم:
_ مهران مادرم نمیدونه من همچین دردی دارم...تویی ک از پدر و مادرم بهم نزدیکتری! مهران انقدر خوب نباش لعنتی!
اروم پچ زد
_ رفاقت منو تو ربطی ب ترحم نداره...هر دومون تنهاییم‌‌...من ارزومه خوشبختی و خوشحالی ترو ببینم...پس انقدر نگو چرا...من خیلی دوستت دارم ارسلان..برادرمی..همچیمون یکیه..درد همو میدونیم..دیگه دوست ندارم بگی چرا و چرا..
بجای این کارا دنبال درمان خودت باش.‌..چون اگه بلایی سرت بیاد اون سر شهر ی دختر نابود میشه این سر شهر ی پسر ک همچیش تنها برادرشه... غذاتو بخور استراحت کن منم ساکتو میبندم میرسونمت شهر و بر میگردم
_ چرا نمیمونی؟
_ البته فردا ن پس فردا باید بری ..منکه شرکت کار دارم توهم باید فردا بیای کلی برگه امضا کنی..
_ باشه...قرار داد هارو فسخ کن با الماس ببند
_ اره اونو محمدی فیروز اوکی کرد..خب کاری نداری؟ من میرم حموم...
سرمو ب معنی نه تکون دادم و سعی کردم بخوابم

1400/10/16 22:23

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت59

(نفس)
به دستور مامان باید خونه رو برای خاستگاری فرداشب تمیز میکردیم..منکه اصلا دل و دماغ کار نداشتم..دلم‌پیش ارسلان بود...بایه صحبت کوتاه انگار سالها بود میشناختمش! حتما عشق یکهویی بهمین میگفتن دیگه..
مادربزرگ پشت میز نشسته بود و با عینک ته استکانیش قرآن میخوند..مادرمم حیاط رو جارو میکرد...چه دل خجسته ای داشت مادر!
محیا هم گلهارو زیرو رو میکرد..منم مسئول تمیز کردن حوض بودم...
پاچه شلوارمو تا زانو بالا دادم و پاهامو تو آب ول کردم..خنکی آب باعث شد لبخند ژکوندی بزنم و برم تو فکر...به فکر رسیدن ب ارسلان..ب مردی ک ارزوی هر دختری بود کنارش قدم بزنه!
ب اون هیکل ورزشکاری و غرور تو صورتش...همه و همه باعث میشد ثانیه به ثانیه بیشتر بهش دل ببندم..
از فکر اینکه باهاش زندگی کنم لبمو گاز گرفتم ک یهو دستی منو محکم هول داد...

با مخ رفتم تو آب....
بیتفاوت ب محیا ک مثل خر عرعر میکرد چشم دوختم...برگ زردی ک روی پیشونیم بود رو برداشتم و پچ زدم
_ چ گوهی خوردی دختره سه پستون؟
میون خنده هاش بریده بریده گفت
_ وای خداااا قیافشو! کجاها سیر میکنی؟؟ دوساعته دارم صدات میکنم.این آقا فرهاد نیومده مختو زده ها.

از حوض اومدم بیرون و زدم تو سرش
_ گوه نخور..
اروم از پله ها بالا رفتم و کنار مادربزرگم نشستم‌..
اون خوب میدونست چه مرگمه...ی سیب گرفتم و باهاش بازی کردم...مامان بزرگم قرآنو بست و بوسش کرد..
_ چرا دخترم حالش خوب نیست؟
_ مامان خیلی میترسم!
_ چرا؟
_ از اینکه زن این آقا فرهاده بشم..من اصلا دوسش ندارم..نمیخوامش!
_ مگه دیدیش؟
_ اره یکی دوبار
_ خب چرا دوسش نداری؟ اخلاقش مناسب نبود؟
_ نمیدونم ولی نمیخوامش!
_ خب اون کیه که دخترم بخاطرش از خاستگار خوبش گذشته؟
_ مامان بزرگ؟
_ جوابمو بده بزار کمکت کنم؟
_ از گفتن حقیقت همیشه میترسیدم..چون میدونم حقیقت باعث همه بدبختیهاست..
_ از کجا میدونی پنهان کاری ترو ب مراد دلت میرسونه؟
_ نمیخوام مامان بدونه ها!
_بهم اعتماد نداری؟
_ چرا خیلی دارم ولی کسی ک دوسش دارم کسیه ک شما و مامان باهاش مخالفین...
منتظرنگاهم کرد ک اروم پچ زدم
_ پسر بزرگ محل...
لبخندی زد و اروم گفت: درست حدس زده بودم..
با چشای از حدقه در اومده گفتم
_ چی؟
_ بهت ک گفتم تو پثل پدرتی..قبل از اینکه چیزی بگی خودم میفهمم چته..حالا چرا ارسلان؟
_ نمیدونم چند باری ک دیدمش حس کردم دوستش دارم بجز اونم ب کسی نمیتونم فکر کنم..
_ اونم دوستت داره؟
_ فکر کنم
_ ازکجا مطمئنی؟
_ مامان بزرگ اذیت نکن!
_ کاری نکن ک زندگیت جوری بشه ک نتونی هیچ راه فراری برای خودت دست و پا کنی
با ترس گفتم
_

1400/10/16 22:23

یعنی چی؟
_ یعنی اینکه نزار عشق کر و کورت کنه..همین...منم یکاری میکنم ازدواجت دیرتر بشه شاید این شاهزاده سوار بر اسب سفیدت یروزی بیاد سراغت...

با خوشحالی بلند شدم و از پشت بغلش کردم...چند تا ماچ آبدار نثارش کردم و با خنده از پله ها اومدم پایین..

1400/10/16 22:23

????????????????
#رمان‌‌نفس
#پارت60


بیحوصله چایی شیرینمو هم میزدم ب حدی رو مخ بودم ک محیا داد زد: وای حنا بس کن!
_ من؟
_ن عمم! مگه کله اسب توشه هی هم میزنی؟
مادربزرگ برام ی لقمه گرفت و گفت
_ چرا تو خوتی مادر؟
_ بخاطر ضیافت امشب!
مادرم چپ چپ نگاهم کرد و گفتم: چیه بد میگم؟ دلم نمیخواد ازدواج کنم! ای خدا چکار کنم اخه من؟!
_هیچی آبرو داری میکنی فهمیدی یا نه؟
بلند شدم و گفتم: هرجوری دلم بخواد رفتار میکنم! من نمیخوامش!
مادرم عصبی لبخند زد و از جاش بلند شد...
_ کل هیکلش می ارزه ب اون پسره بیغیرت!
سوالی نگاهش کردم ک ادامه داد: خودتو نزن ب کوچه علیچپ!
دست کرد تو جیبش و 2 تا کاغذ پرت کرد تو صورتم..
اونا نامه های ارسلان بودن...
بی رمق پلک زدم..تقریبا خاک توسرم شده بود..
داد زد: داری چ گوهی میخوری حنا؟ بخاطر اون پسره میخوای ازدواج نکنی؟؟ ک چی؟ اون ب هوس بازی معروفه!
_ مامان چرا تو کمدم گشتی؟
_ چون بهت شک کردم...چون دختر معصوم من شده بود ی دختر هوایی!اما من نمیذارم ادامه بدی...همین حالام گم میشی میری تو اتاقت ..
مادر بزرگم دست مادرمو گرفت و گفت
_ نکن زهرا جان..بسه...
_ مادرجون ببین چکار میکنه؟ اون داره ابروی منو پدرشو میبره!
برگشتم و باچشای اشکی گفتم
_ من؟ تنها گناهم اینکه نمیخوام ازدواج کنم!
_ اگه نمیخوای پس حق نداری با این پسره ارسلان هم ازدواج کنی...
سری تکون دادم و با حال خراب وارد اتاقم شدم...
سرمو بین دستام گرفتم و از ته دل هق زدم...صفحه گوشیم تند تند نور میزد..
برداشتمش و با دیدن شماره ارسلان لبخندی زدم و رد تماس دادم
همین مونده بود مادرم بفهمه من باهاش تلفنی در ارتباطم..گوشی رو خواستم بزارم کنار ک دیدم پیام داده
_ عزیزم چرا جواب نمیدی؟
_ حالم خوب نیست
_ چرا؟ خدانکنه حالت بد باشه..
_ بدبخت شدم..مادرم نامه هاتو دیده..دیگه حتی اجازه ندارم دور و بر محوطه خونتون پیدام بشه..
_ آروم باش...چیزی نشده تو حرص نخور..درستش میکنم...بهشون خودمو ثابت میکنم...
لبخندی زدم و اشکامو پاک کردم
_ مرسی ک هستی..
_ فقط قول بده تو هر شرایطی پشتم باشی...این روزام تموم میشه..من فردا میام روستا..
_ خوبه منتظرتم...
_ بایدببینمتا..با دختر عموت بیا ک مادرت شک نکنه
_ اگه خدا بخواد بتونم جیم بزنم میام
_خیلی بهت علاقه دارم خانوم کوچولو..مراقب خودت باش..اصلا حرص نخور عزیزکم...
_ باشه مرسی توام مراقب خودت باش..
گوشیمو قفل کردم و رو قلبم گذاشتم...خدا میدونست چقدر دوستش داشتم...تو مدت کوتاهی دلمو باختم ..
○○○○○○○●●○○○○○●●○○○
(ارسلان )
گوشیمو انداختم کنار و از تخت اومدم پایین..نباید میذاشتم چشاش اشکی شه...مگه من

1400/10/16 22:23

مرده بودم؟
لباسمو پوشیدم و از پله ها اومدم پایین..
سوگند ی میز پر و پیمون اماده کرده بود..
_ سلام آقا
_ سلام سوگند خوبی؟؟
پشت میز نشستم و کلافه قهومو هورت کشیدم
_حال پدرت چطوره؟
_ ب لطف شما حالش خیلی خوبه..خدا اجرتون بده..
_ خداروشکر...
_ تا اخر عمر نوکریتونو میکنم...
_ فقط دعا کن من ب عشقم برسم!
چشاش برقی زد و گفت
_ وای آقا قراره ازدواج کنین؟
_ اگه خدا بخواد..و اگه خانواده هامون راضی باشن..

1400/10/16 22:23