رمان های ناب

9 عضو

گروه عمومی ساخته شد.

مقدمه:همه ی رنگ های خدا قشنگن, سبز, قرمز, آبی, زرد, سیاه,...

اصلن دنیا بخاطر رنگارنگ بودنشه که قشنگه اما رنگ سفید یه چیز دیگست. رنگ سفیدو جلوی منشور که بگیری تجزیه میشه به رنگهای مختلف. به نظر من که رنگ سفید مادر همه ی رنگهاست.



پایان: خوش



درحالی که شیرجوشیدمو میخوردم به شی عجیب و یخ زده ی کنار آتیش خیره شده بودم. بیش از نیم ساعت در فاصله ی بیست سانتی از آتیش انداخته بودمش اما تغییر شکل نداده بود. شاید بهتربود از تو کلبه مینداختمش بیرون. فقط جا و انرژی مصرف می کرد. مگه من چند دفعه تو هفته میتونستم آتیش روشن کنم که حالا برای این شی عجیب و غریب حرومش کنم. هیچ شباهتی به پنگوئن یا شیر دریایی نداشت. بزرگو سنگین بود. با یه لایه ی ضخیم یخ پوشیده شده بود اما به نظر میومد قهوه ای باشه.

صدای جیر جیر پنگوئنا باعث شد از کلبه بزنم بیرون. احتمالن یه اتفاقی برای یکی از جوجه هاشون افتاده بود. ته مونده ی شیرمو یه نفس خوردمو با چوب بلندم از کلبه زدم بیرون.

حدسم درست بود. سر یکی از جوجه پنگوئنا زیر یه لایه برف سفت گیر کرده بود. همیشه بعد از بوران این اتفاق میوفتاد پنگوئن نر درحال تلاش بود که جوجشو از زیر برف بیاره بیرون اما موفق نمیشد.

به سرعت حودمو بهشون رسوندم. با دستام برفارو کنار زدمو جوجه کوچولو رو بیرون آوردم. توی دستم گرفتمش. به پالتوی ضخیممم چسبوندمشو گفتم: ای پسر بد شیطون. ببین بابا رو چقد ترسوندی.

پنگوئن نر هنوز در حال جیر جیر بود. جوجشو نزدیکش گذاشتمو گفتم: بیا اینم پسرت. چقد سر و صدا می کنی.

به جوجش نوک زدو با هم راه افتادن به سمت بقیه ی پنگوئنا. دیگه ازم نمی ترسیدنو ازم فرار نمی کردن. یه جورایی حتی به عنوان یکی از خودشون هم پذیرفته بودنم.

به آسمون نگاه کردم. صدای باد نشون دهنده ی این بود که بوران هنوز ادامه داره. وارد کلبم شدم. چوبمو یه گوشه گذاشتم. به شی کنار آتیش نگاه کردم. لایه ی یخ آب شده بود.

باور کردنی نبود. یه آدم. یه آدم یخ زده. هنوز صورتش از شدت سرما سفید بود اما کاملن واضح بود که اونم مثل من یه آدمه.

بعد از هفت ماه این تنها آدمی بود که میدیم.

نباید میذاشتم بمیره. کنارش زانو زدمو بهش دست زدم. خیلی سرد بود احتمال زنده بودنش فقط یکی دو درصد بود و این یعنی هنوز امیدی هست.

هرچی پالتو داشتم از جمله پالتوی تنمو روش انداختم. با اینکه میدونستم صدامو نمی شنومه اما گفتم: تورو خدا. تورو خدا نمیر. باید زنده بمونی. نمیذارم بمیری.

صورتشو به شعله ی آتیش نزیک کردمو چند دقیقه تو همون حالت نگه داشتم. احساس کردم رنگش داره تغییر می کنه.

یه مرد بود. با موهای

1401/04/31 10:53

لخت و بور. بدنش به خاطر سرما و یخ زدگی جمع شده بود.

دستمو روی گردنش گذاشتم. امیدوار بودم نبضشو پیدا کنم. چند دقیقه ای تو همون حالت موندم تا بالاخره نبض کم جونی رو زیر انگشتام حس کردم.

خدایا! باور نمی شد. یه آدم، یه آدم زنده تو کلبه ی من. حتما از پژوهشگراست و توی بوران گم شده و از بقیه جدا شده.

ته مونده ی شیر به اندازه ی چند دفعه نوشیدن میشد. باید حتما به محض به هوش اومدن بهش شیر میدادم.

البته اگه به هوش اومدنی در کار بود.

باید غذا هم میخورد. بعد از بوران یه عالمه ماهی تو ساحل جمع میشه. باید برای مهمون عزیزم ماهی میاوردم.

با وجود اینکه هرآن ممکن بود بوران دوباره شروع بشه بدو بدو خودمو به ساحل رسوندم.

یک عالمه ماهی توی ساحل در حال جون دادن بودن.

فقط اونایی رو که مطمئن بودم مردن برداشتم. کیسمو که از ماهی پر کردم به سمت کلبم دویدم.

خوشبختانه بدنش از حالت جمع در اومده بود و این نشونه ی خوبی بود. زنده بود و داشت برمی گشت.

قد بلندی داشت. به ظاهرش نمیومد ایرانی باشه. هرچند که دلم میخواست بعد از دو سال یه ایرانی ببینم اما همینم که میتونستم به جز پنگوئنا و شیرای دریایی یه آدمو به شام دعوت کنم خودش خیلی باارزش بود.

یه گوشه نشستمو به مهمون یخ زدم خیره شدم.

با خودم فکر کردم این نهایت حماقته که یه آدم بیاد چنین جایی. جایی که فقط برف و سرما داره.

با تصور این فکر خندم گرفت. بلند بلند زدم زیر خنده. پس من هم حماقت کردمو اومدم اینجا. دو سال هم هست که حماقتمو تمدید کردم.

الان چند وقته که خودم فکر می کنمو خودم به فکرام میخندم. خودم حرف میزنمو خودم گوش میدم. خودم سوال می پرسمو خودم جواب میدم. مدتیه که تنها آدمی که می شناسم خودمم.

عاشق سفر در زمانم. اگه روزی دستگاهی ساخته بشه برای سفر به زمان گذشته با هرقیمتی که باشه میخرمش تا بتونم زمانو به عقب برگردونم.

زمان تنها چیزیه که وقتی از دستش میدی باید افسوس بخوری. دقیقا مثل آبیه که ریخته و دیگه هیچوقت برنمی گرده. اگه زمانو از دست بدی ممکنه همزمان با اون خیلی چیزای دیگه رو هم از دست بدی. چیزهایی که برات با ارزشن.

شاید همه چی از روزی شروع شد که عمو منصور برام یه همستر کوچولو خرید. اونموقع ده سالم بود و مدام از تنهایی شکایت می کردم. مامانم معلم دبستان بود و بابا دیبر دبیرستان. بابا ریاضی درس میداد. یه خواهر بزرگتر از خودم دارم به اسم شقایق، که البته تفاوت سنیمون خیلی زیاده. شقایق دوازده سال از من بزرگتره. من تو دوران بچگیم هیچ همبازیی نداشتم. بخاطر محدودیت هایی که پدرم ایجاد می کرد هم با بچه های توی کوچه یا بچه های

1401/04/31 10:53

فامیل زیاد همبازی نمی شدم. بابا اعتقاد داشت همه ی بچه ها خوب نیستن و ممکنه اثرات بدی توی رفتار من داشته باشه. بابا می گفت: ما یه خانواده ی فرهنگی هستیم. باید خیلی با فرهنگ و اصولی رفتار کنیم.

به اجبار بابا تنها همدم من کتاب بود. از همون بچگی ازم میخواست کتاب بخونم. حتی وقتایی که سواد نداشتم بهم کتابای مصور میداد که با دیدن عکساش به درس توی کتاب پی ببرم.

اما از روز ی که عمو منصور برام همستر خرید یه دوست دیگه هم به جمع دو نفری من و کتاب اضافه شد. شدیم سه تا دوست: من و همستر و کتاب.

از توی یکی از کتابام که در رابطه با نگهداری حیوان خونگی بود درباره ی خورد و خوراک همستر مطالعه کردمو مثل یه مادر از همسترم نگهداری کردم. همسترم ماده بود. خیلی دلم میخواست یه همستر نر هم داشته باشمو تعداد همسترامو زیاد کنم. هردفعه که عمو منصورو میدیدم ازش میخواستم که یه همستر نر هم برام بخره اما عمو میگفت: همستر حیوون خونگی خوبی نیست فقط برای سرگرمی چند روزه خوبه. بجاش برات یه خرگوش باردار میارم.

هرچند که من با حرف عمو موافق نبودمو همسترمو تا سه سال نگهداری کردم اما از پیشنهادش هم به شدت استقبال کردمو از خرگوشی که برام آورد هم نگهداری کردم.

خونه ی ما یه خونه ی ویلایی بود و تو ی حیاط خلوتش با کمک عمو منصور و پسرعموم بیژن یه قفس بزرگ ساختیم. همسترمو خرگوش باردارمو اونجا گذاشتمو بعد از چند روز خرگوشم بچه آورد. و اینجوری شد که من تو حیاط خلوت خونمون یه باغ وحش راه انداختم.

باغ وحش خونه ی ما حیوونای زیادی رو به چشم خودش دید. همستر، خرگوش، گربه، بوقلمون، غاز، خوکچه ی هندی، لاک پشتو...

تو خونه هم آکواریوم داشتم. روزی نبود که بخاطر این جک و جونورا مورد عاق والدین قرار نگیرم. شقایق که ازدواج کرده بودو تو خونه نبود اما مامان و بابا هر روز روزی پنج شش دفعه داد و هوار می کردن که : دختر به جای این مسخره بازیا برو دنبال یه هنری.

در کنار درسم همیشه درباره حیوانات و موجودات مختلف مطالعه می کردم و دوس داشتم نگهداری از هر حیوونی رو تجربه کنم.

برای داشتن دوتا حیوون خیلی تلاش کردم که نشد.

یکیش سگ بود. دلم می خواست سگ داشته باشم اما هربار که این موضوع رو تو خونه مطرح می کردم بابا داد میزد: دختر خجالت نمی کشی؟ تو مگه مسلمون نیستی؟ سگ نجسه. بعد رو می کرد به مامانو میگفت: زن تو یه چیزی به این بچت بگو.

مامان هم با اخم نگام میکردو میگفت: به اندازه ی کافی گند خونرو برداشته با این باغ وحش مسخرت. همینه مونده که سگ بیاری که کلا نجس شیم.

حیوون دیگه ای که به شدت به نگهداریش علاقه داشتم فیل بود.

1401/04/31 10:53

هروقت درباره ی داشتن فیل حرف میزدم بابا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم میکردو می گفت: من کجای تربیت تو اشتباه کردم؟

منم سرمو پایین می انداختمو میگفتم: شما بهترین بابای دنیایی. اشتباه نکردی.

تنها کسی که همیشه به تمام حرفام درباره ی نگهداری از حیوونا گوش میدادو گاهی هم تو نگهداری از باغ وحشم کمکم میکرد بیژن بود.

بیژن نه فقط پسرعمو که بهترینو تنها رفیقمم شد. هیچوقت بخاطر کارام ازم ایراد نمی گرفت. مو به مو حرفامو گوش میداد و بعد از تموم شدن حرفام اگه نظر یا ایده ای داشت عنوان می کرد. اون حتی درباره ی فیل داشتن بهم نخندید و گفت: میدونستی یه فیل به اسم فیل سفید وجود داره که نسلش داره منقرض میشه؟!

بیژن چهارسال از من بزرگتر بود و وقتی من تازه رفته بودم دبیرستان اون تو دانشگاه تو رشته ی جغرافیا قبول شده بود.

به جز نگهداری از حیوانات، مبحث مورد علاقه ی دیگه ی من جغرافیا بود. جغرافیا یعنی سفر به مناطق دیگه. جغرافیا یعنی کشف سرزمینهای ناشناخته. جغرافیا یعنی کشف حیوانات عجیب مناطق دیگه. جغرافیا یعنی کل زمین و یعنی همه چی.

بعدها که بزرگتر شدمو از علاقه ی بیژن به خودم مطلع شد فهمیدم بخاطر من این رشته ی تحصیلی رو انتخاب کرده و همین باعث شد علاقم بهش افزایش پیدا کنه.

با افزایش سنم نگرانی مامان و بابا درمورد من بیشتر میشد. پچ پچاشونو میشنیدم. مامان میگفت: مرد یه فکری بکن. این دختر همش تو قفس حیووناست. یا کتاب میخونه یا با با جک و جونوراش ور میره. اینجوری رو دستمون میمونه.

بابا هم در جواب می گفت: باید خونمونو عوض کنیمو یه خونه آپارتمانی بخریم که شبنم دیگه نتونه باغ وحش داشته باشه.

اما من خودمو میشناختم. حتی اگه تو یه قوطی کبریت هم زندگی می کردم قوطی رو نصف می کردم. نصفش برای زندگی خودمو نصفش برای حیوونام.

بابا بعد از بازنشستگی دوباره به عنوان مدیر مدرسه دعوت به کار شد اما مامان بعد از بازنشستگی موند تو خونه تا بیشتر بتونه روی من نظارت داشته باشه.

بابا خیلی دوس داشت من دکتر بشم به همین خاطر مجبورم کرد رشته ی تجربی رو انتخاب کنم. همه ی درسام خوب بود اما زیست شناسی برام جذابیتی دیگه ای داشت. به خصوص زیست جانوری.

وقتایی که از مدرسه برمی گشتم با کتاب زیستم بدو بدو می رفتم حیاط خلوت خونه. در باغ وحشمو باز می کردمو می نشستم پیش بهترین دوستام. تازگی ها یه جفت گوسفند هم به مجموعه ی حیوونام اضافه شده بود.

بعد از اینکه آب و غذاشونو میدادمو زیر پاشونو تمیزو مرتب می کرد شروع می کردم به خوندن کتاب زیست. بلند بلند میخوندمو برای حیوونام توضیح میدادم.

بعضی وقتا هم که

1401/04/31 10:53

بیژن کلاس نداشت اونم همراهم میومد تو باغ وحشم. باهم مینشستیمو اون برام از درساشو جغرافیا می گفتو من لذت می برد. از دشتهای وسیع و سر سبز تا کویر بدون آب و علف. از مناطق سردسیر تا مناطق گرم و استوایی. از سرزمینهایی که هیچوقت خورشیدو نمیبیننو از مکانهایی که هیچوقت بارش بارونو نمی بینن.

گاهی هم برام کتابهای زیست شناسی تخصصی میخریدو میاوردو باهم میخوندیم.

بابا همیشه سرکار بودو ما خیلی کم میتونستیم بریم مسافرت. اما بیژن با حرفاش منو میبرد به سرزمینهای دور. گاهی سرزمینهای آشنا گاهی ناشناخته.

با حرفای بیژن گاهی به آفریقا سفر می کردم سوار یه فیل بزرگ میشدمو میون جنگل حرکت می کردم. (موهای بدن فیلها مثل موی فرچه میمونه. معمولن موی بدنشون سفته. فیلها عاشق اینن که موهای بدنشونو با فرچه شونه کنی. به صاحبشون به شدت وفادارن و همه جا از صاحبشون محافظت می کنن.)

گاهی هم تو رویا با بیژن سفر می کردیم به مثلث برمودا. سرزمین معمایی.

همون اندازه که من از این نشستهای زیستی، جغرافیایی لذت میبردم مامان شاکی و عصبانی میشد.

یه روز بعد از رفتن بیژن مامان صدام کردو گفت میخواد باهام حرف بزنه.

حدس میزدم بازم مثل همیشه میخواد بگه: دختر بس کن این مسخره بازیارو. بچسب به یه هنری.

اما وقتی شروع به صحبت کرد فهمیدم حدسم اشتباه بوده.

- ببین شبنم تو دیگه بچه نیستی. شونزده سال سن کمی نیست. به امید خدا سال دیگه باید خودتو برای کنکور و دانشگاه رفتن آماده کنی. میخوام مثل یه خانم بزرگ و فهمیده به حرفام گوش کنی.

من کلن آدم کم حرفی هستمو همیشه در برابر حرف دیگرون سکوت می کنم. این بارهم بدون اینکه حرفی بزنم منتظر موندم تا مامان صحبتشو ادامه بده.

مامان گفت: شبنم درست نیست که تو و بیژن چند ساعت باهم تنها باشین. درسته که پسرعموته و باهم بزرگ شدین اما به هرحال اون یه مرده و تو یه زن. تازگیا متوجه شدم بیژن زود به زود به دیدنت میاد. حتی نگاه کردنش به تو مثل قدیما نیست. نمی خوام زن عموت برامون حرف در بیاره. دیروز که زنگ زده بودم حالشونو بپرسم بهم گفت: به بیژن چه غذایی میدین میخوره که حاضر نیست از اونجا دل بکنه. این حرفا منو ناراحت میکنه. دخترم من و بابات به تو اعتماد کامل داریم اما زن و مرد کنار هم مثل پنبه و آتیش میمونن.

مثل همیشه فقط به مامان خیره شده بودم. مامانی سرشو تکون دادو گفت: شبنم اصلا میفهمی من دارم چی میگم؟

دو تا دستمو روی صورتم کشیدمو گفتم: منو بیژن میخوایم باغ وحشمونو گسترش بدیم. اجازه میدین مامان؟

مامان کلافه گفت: دختر تو چی داری میگی؟ متوجه ی حرفای من نشدی؟ باید خانومانه

1401/04/31 10:53

رفتار کنی. می فهمی؟

-مامان گوسفندم بارداره. قفسشون کوچیکه گناه دارن. اذیت میشن تو اون جای کوچیک. وقتی برش دنیا بیاد که دیگه حسابی جا تنگه. مرغه هم مدام خرگوشارو نوک میزنه. اگه اجازه ...

مامان ایستادو با صدای بلندی گفت: شبنم تا الان هرکاری خواستی کردی منم مخالفتی نکردم. بخدا اگه به حرفام توجه نکنی همه ی اون جونورا رو...

نذاشتم حرفش تموم بشه، ایستادمو گفتم: مامان بیژن هیچ حسی به من نداره. هیچ جوری هم به من نگاه نمی کنه. همونجوری که به بوقلمونمون نگاه میکنه به منم نگاه میکنه. شماهم خیالت راحت باشه. ازش میخوام دیگه نیاد اینجا.

مامان آروم شد. با خیال راحت نگاهم کردو گفت: پس حرفامو فهمیدی. آفرین دخترم.

- مامان میشه باغ وحشمو بزرگتر کنم؟

مامان سری به حالت افسوس تکون دادو به آشپزخونه رفت.

تمام حرفای مامانو میفهمیدم. حتی نگاههای خیره بیژنو هم دیده بودم .نه تنها از این نگاهها بدم نمیومد که خیلی هم خوشم میومد. بیژن آدم صبوری بود حتی از من هم صبورتر. هیچوقت به احساسش اشاره نکرده بود اما من میدونستم تو دلش چه خبره. دلم نمیخواست ملاقاتامونو نشستای جغرافیاییمونو از دست بدم اما از ترس از دست دادن باغ وحشم تصمیم گرفتم مطابق میل مامانو بابا عمل کنم.

از اون روز هروقت که بیژن میومد یا زنگ میزد به بهونه ی درس از خودم میروندمش.

بابا اصرار داشت تمام مدت سرم تو کتابام باشه که حتما همون سال اول پزشکی قبول بشم اما من تصمیم دیگه ای داشتم.

با این حال بخاطر خوشحالی مامان و بابا همش درحال درس خوندن بودم.

نتیجه ی کنکور همونی بود که بابا انتظار داشت.

بابا با خوشحالی میگفت: برای انتخاب رشته فقط رشته های پزشکی رو بزن. هر شهری که باشه هم هیچ اشکالی نداره.

اصرار داشت خودش برام انتخاب رشته کنه اما من پزشکی رو دوست نداشتم. من فقط و فقط میخواستم زیست شناسی قبول بشمو آخرشم بدون اینکه به کسی چیزی بگم همین رشترو انتخاب کردمو قبول هم شدم.

روزی که نتایجو اعلام کردن تو خونه ی ما قیامت به پا شد. بابا خانواده ی عمو رو هم دعوت کرده بود که بعد از اعلام نتایج جشن بگیریم.

وقتی بابا نتیجه رو دید اولش باورش نمی شدو مدام تکرار می کرد که اشتباه شده. اما وقتی من بهش گفتم که خودم زیست شناسی رو انتخاب کردم با عصبانیت به سمتم اومدو گفت: تو خیلی بی جا کردی. تو غلط کردی. مگه تو قرار نبود پزشکی بخونی؟ پس اینهمه درس خوندی که چی بشه؟

سرمو بالا آوردمو گفتم: بابا من زیست شناسی رو دوست دارم.

هیچوقت مزه ی سیلی که اون لحظه از بابا خوردمو فراموش نمی کنم. درد داشت اما دست بابام بود. دست قدرتمند

1401/04/31 10:54

بابای خوبم بود من نا امیدش کرده بودم. بهش حق میدادم. همونطوری که به خودم حق میدادم.

سیلی رو که خوردم سرمو پایین انداختمو دستم روی جای دست بابا گذاشتم. بیژن و عمو به سمت من و بابا اومدن. عمو بابا رو که هنوز داشت داد میزد عقب کشیدو سعی کرد آرومش کنه. بیژن هم کنار من ایستادو آروم پرسید: خوبی؟

همونجوری که سرم پایین بود به نشونه ی تایید تکونش دادم.

بیژن دوباره آروم گفت: تبریک میگم. بالاخره به چیزی که میخواستی رسیدی.

چقدر این تبریک به دلم نشست. بیژن راست میگفت. من عاشق این رشته بودمو حالا به عشقم رسیده بودم.

با اینکه جای سیلی بابا درد می کرد اما تو ی دلم از خوشی غوغایی برپا بود.

با وجود نارضایتی ماما و بابا من لیسانس زیست شناسیمو گرفتمو توی مدرسه ی دوست بابا شروع به تدریس کردم.

همزمان با کارم تو مدرسه هنوز هم باغ وحشمو داشتمو به کمک بیژن گسترشش هم دادم.

توی حیاط خلوتمون جای سوزن انداختن نبود. شش تا خرگوش، سه تا گوسفند، یه اردک و پنج تا جوجه اردک، دوتا مرغ و یه خروس، یه جفت بلدرچین، دوتا کبک کوهی، یه خارپشت، دو تا بوقلمون، یه میمون خیلی شیطون شکمو و یه لاک پشت حسابی تنبل. آکواریومم هم که نصف فضای اتاقمو گرفته بود.

به قول ماما بیشتر از اینکه ماما و بابا رو ببینم به حیوونام سر میزدم.

به اصرار بابا خودمو برای ارشد آماده می کردم. یه روز که داشتم برای لاک پشتم حرف میزدم موبایلم زنگ خورد. بیژن بود. موبایلمو جواب دادمو گفتم:

سلام بیژن. یه خبر فوق العاده برات دارم. مامان بالاخره اجازه داد یه سگ بخرم. کی وقت داری بریم بخریم؟

بیژن خندیدو گفت: دختر چقد تند تند حرف میزنی. علیک سلام. خوشحالم که خوشحالی اما من برات یه سوپرایزی دارم که مطمئنم از سگ خیلی خیلی بهتره.

با ذوق گفتم: نگو که یه بچه فیل برام گرفتی؟

- نه، شاید از اون هم بهتر.

- نمیدونم بیژن. خیلی هیجان زدم کردی. بیا خونمون که دیگه طاقت ندارم.

- نمیشه. تو باید بیای. بیا سر کوچتون. با هم میریم خونه ی دوستم.

- ولی بیژن. بابایی اجازه نمیده از خونه بزنم بیرون. میدونی که چند وقت دیگه امتحان ارشده اگه قبول نشم حسابی عصبانی میشه.

با بدجنسی گفت: خوب باشه. پس سوپرایزتو از دست دادی.

با هول گفتم: نه بیژن. الان به بهونه ی خرید کتاب میام بیرون.

به سرعت لباسامو پوشیدمو از اتاق زدم بیرون. مامان درحال تماشای تلویزیون بود و بابا هم کنارش نشسته بود و روزنامه میخوند.

با صدای بلند گفتم: بابا با اجازتون میرم کتابفروشی و میام.

بابا عینکشو از روی چشماش برداشتو گفت: چه کتابی لازم داری؟ نگو که بازم میخوای بری از این

1401/04/31 10:54

کتابای جک و جونورا رو بخری.

- نه بابا. کتاب تست میخوام بخرم.

مامان پرسید: خوب صبر کن بابات برسوندت.

- نه مامانی. خودم میرم.

بابا پرسید: پول داری؟

- آره بابایی. تازه حقوق گرفتم.

برای اینکه بیشتر سوال نپرسن سریع خداحافظی کردمو از خونه زدم بیرون.

بیژن با ماشین قراضش سر کوچه منتظرم بود. با شوق سوار شدمو گفتم: بیژن خیلی کنجکاوم.

بیژن خندیدو گفت: سلام نمی کنی؟

با خنده گفتم: معذرت میخوام بیژن. سلام.

بدون اینکه حرفی بزنه. بهم خیره شد. از اون نگاههایی که باعث میشد یه چیزی ته دلم هری بریزه پایین.

بوی خوب ادکلنش و نگاهش به اندازه ی باغ وحشم برام آرامش بخش بود.

بعد از گذشت پنج دقیقه سرشو پایین انداختو گفت: به ماما اینا گفتی با منی؟

منم سرمو پایین انداختمو گفتم: نه. دروغ گفتم. گفتم میرم کتاب تست بخرم.

- چرا شبنم؟ مگه ماما اینا از بودن مادوتا باهم ناراحت میشن؟

کلافه بهش نگاه کردمو گفتم: چه سوالایی می پرسی بیژن. نه بابا. خودمم نمیدونم چرا دروغ گفتم. چرا حرکت نمی کنی؟ مگه نگفتی میریم خونه ی دوستت؟

بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد.

دوست بیژن مرد مسنی بود که به قول خودش یه توریستو به قول بیژن یه جهانگرد بود.

محسن، دوست بیژن، کلی سفر رفته بود و از هر سفری با خودش یه یادگاری آورده بود. اما از آخرین سفرش یه یادگاری آورده بود که با دنیا هم عوضش نمی کرد.

بیژن کلی از من برای محسن که صمیمی ترین دوستشه گفته بودو محسن خیلی علاقه مند بود که باغ وحش منو ببینه. و البته اون یادگاری از سفرشو هم به من نشون بده. چون به قول خودش قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری.

محسن ازمون خواست به اتاق دیگه ای از خونش بریم. اتاقی که حسابی سرد بود و آدمو یاد سردخونه می انداخت. وسط اتاق یه قفس بزرگ بود که با تکه های بزرگ یخ و یه استخرآب پر شده بود. به محسن نگاه کردمو گفتم: این همه یخ برای چیه؟

محسن لبخندی زدو گفت: الان میفهمی.

بعد وارد قفس شد و گفت: خاکستری. خاکستری. کجایی پسر کوچولوی من؟ بیا بیرون یه خانم مهربون اومده دیدنت.

به بیژن که کنارم ایستاده بود لبخند زدمو گفتم: چه هیجان انگیز...

صدای محسن صحبتمو ناتمام گذاشت.: اینم آقا پسر من. به خانوم سلام کن خاکستری.

تو دستای محسن یکی از شگفت انگیزترین موجودات روی زمینو دیدم. یه جوجه پنگوئن. بخاطر کوچیک بودنش هنوز پرهاش خاکستری بود.(پنگوئن پرنده ای با بالهای کوچیک که هیچ وقت نمی تونه پرواز کنه و به دو دسته تقسیم میشن. پنگوئن های مناطق گرمسیر و پنگوئنهای قطب جنوب.) و این کوچولو از قطب اومده بود. از شدت هیجان دهنم باز مونده بود و با شوق به

1401/04/31 10:54

اون کوچولوی دوست داشتنی نگاه می کردم.

محسن خاکستری رو به سمتم گرفتو گفت: شبنم خانم میخوای تو دستت بگیریش؟

همونجوری که به خاکستری زل زده بودم پرسیدم: اجازه هست؟

محسن بله ای گفتو خاکستری رو تو دستام گذاشت.

هر کسی این شانسو نداره که یه پنگوئن از قطب جنوبو تو دستاش بگیره. با وجود اینکه این پرنده ها معمولن هیچ آدمی رو تو مناطق زندگیشون نمیبینن اما اصلن غریبی نمی کردو خیلی راحت تو دستام جا گرفت.

و این شد شروع ایجاد حس علاقه ی شدیم به قطب و عاملی برای تحقیق در این رابطه.

بالهای کوچیکش توامندترین باله برای شنا بودن. بیشتر از اونی که کنار من بشینه و به حرفایی که براش میزدم گوش کنه دوس داشت شنا کنه. خیره شده بودم به این همه عظمت و زیبایی در جوجه ای که سی سانت هم نبود.

صدای بیژن منو متوجه ی موقعیتم کرد. بیش از دو ساعت روی یخها نشسته بودمو تمام لباسام خیس شده بود.

- شبنم بسه. بلند شو. موبایلت ده دفعه زنگ خورد.

انگار از خواب بیدار شده بودم. با بهت به بیژن نگاه کردمو گفتم: کی بوده؟

موبایلمو به سمتم گرفتو گفت: حتمن عمو الیاسه.

وای، بابا متنفره که بهم زنگ بزنه و جواب ندم. همیشه فکرش میره پیش اتفاقای ناگوار. احتمالا تا الان فکر کرده یا رفتم زیر چرخای یه تریلی یا دزدیدنم.

موبایلو از بیژن گرفتمو شماره ی بابا رو که یازده تا میس کال ازش داشتمو گرفتم.

- سلام بابایی تا نیم ساعت دیگه خونم.

بابا با عصبانیت داد زد: شبنم تو کجایی؟ مگه نگفتم همیشه حواست به موبایلت باشه؟ نمی گی من نگرانت میشم؟

- معذرت میخوام. دارم میام.

بدون اینکه جواب بده تلفنو قطع کرد.

بیژن نگران شد، پرسید: عمو عصبانی بود؟

از قفس بیرون اومدمو گفتم: آره خیلی. دلم نمی خواد از پنگوئنم جدا شم اما اگه الان نریم خونه، بابا حسابی شاکی میشه.

تو راه خونه یه کتاب تست بیوشیمی و یه کتاب با عنوان جزیره ی پنگوئن ها خریدم.

کلید انداختمو وارد شدم. بابا تو حیاط منتظرم بود.

- سلام بابایی.

میتونستم دودی که از گوشای بابا خارج میشه رو ببینم. حسابی عصبانی بود.

- شبنم اگه نمی خوای موبایلتو جواب بدی بهتره بدیش به من.

سرمو پایین انداختمو گفتم: معذرت میخوام بابایی.

نفس عمیقی کشیدو گفت: نمی فهمی شبنم. بذار خدا بهت بچه بده اونوقت متوجه میشی من الان چه حالی دارم. رفت و برگشت به کتابفروشی سرخیابون با کلی تاخیر نیم ساعت هم طول نمی کشه تو الان چهارساعته خبری ازت نیست.

بازم فقط گفتم: معذرت میخوام.

به سرعت خودمو به اتاقم رسوندم. وقت برای فکر کردن به اخمو تخم بابا رو نداشتم. باید درباره ی پنگوئنا مطالعه می

1401/04/31 10:54

کردم. این پرنده چه طوری میتونه تو قطب جنوب با اونهمه سرما دووم بیاره. اصن قطب جنوب چجور جاییه؟ دماش چقدره؟ کلی سوال تو ذهنم بود. نوشته های کتابو می بلعیدم. سرمو که بلند کردم سه ساعت گذشته بود ساعت 12:30 شب بود و بیست و دوتا میس کال از بیژن داشتم.

حتما نگران شده بود که بابا باهام دعوا کرده یا نه.

شمارشو گرفتم. بعد از یه بوق جوابمو داد. انگار منتظر بود.

نذاشت حرف بزنم. تند و تند شروع کرد به حرف زدن.

- شبنم، عزیزم. کجایی؟ چرا جواب نمی دی؟ عمو الیاس دعوات کرد؟ شبنم چرا حرف نمی زنی؟ گریه می کنی؟ شبنم؟

خندیدمو گفتم: بیژن تو اصلا به من فرصت نمی دی که حرف بزنم. من خوبم. بابا هم زیاد دعوام نکرد. وای بیژن نمی دونی چقدر پنگوئنا باحالن. کتابی که خریدیم عالیه. کی میای که برات بخونمش؟

برای چند دقیقه ساکت شد. فک کردم خوابش برده. صداش کردمو گفتم: بیژن هستی؟

آهی کشیدو آروم صدام کرد: شبنم.

- جانم؟

- جدیدا زود به زود دلم برات تنگ میشه. الانم دلم خیلی تنگ شده.

با خنده گفتم: ما که سه ساعت پیش باهم بودیم.

- اوووووه. خوبه خودتم میگی سه ساعت پیش. یعنی سه ساعت گذشته و من تورو ندیدم.

- خوبه زشتمو دلت میخواد منو ببینی. اگه خوشگل بودم چکار میکردی؟

سر به سرم گذاشتو گفت: زشت که هستی اما من بدسلیقم.

- ای بدجنس. هرکاری هم بکنی من و تو شبیه همیم.

- خدانکنه. فقط چشمامون مثل همن. فقطم چشمات قشنگه. حیف از اون چشما.

بلند خندیدمو گفتم: دست شما درد نکنه.

دوباره ساکت شدو گفت: شبنم.

- جانم؟

- هیچی. خوب بخوابی.

- توهم همینطور.

- شبنم.

- جانم؟

- هیچی. خداحافظ.

میدونستم میخواد به احساسش اعتراف کنه. اما من میترسیدم. میترسیدم رفاقتو صمیمیتمون از بین بره. میترسیدم تنها شریکم تو باغ وحشو از دست بدم. می ترسیدم زندگیم تغییر کنه. میترسیدم بیژن تغییر کنه. میترسیدم مامان و بابا با ازدواجمون مخالف باشنو از بیژن جدام کنن.

اون شب اصلا نخوابیدم. خیلی موضوع برای فکر کردن داشتم. بیژن، پنگوئنا و قطب جنوب.

صبح حسابی کسل بودم حتی شاگردامم متوجه ی خسته بودنم شدن.

به محض رسیدن به خونه به اتاقم رفتمو خوابیدم. چشمام تازه سنگین شده بود که مامان در اتاقمو زدو وارد شد.

- شبنم. بیداری مامانی؟

چشمامو به زور باز کردمو گفتم: بله مامانی؟

مامانی روی تختم نشستو موهامو نوازش کرد و گفت: دختر قشنگم بزرگ شده.

- مامانی چیزی شده؟

- ببشین تا بگم.

با وجود خستگی به احترام مامانی نشستمو گفتم: بفرمایین مامان خانوم.

- این روزا با بیژن حرف خاصی نزدین؟

- اگه صحبت از پنگوئن به نظر شما حرف خاصه، چرا دیشب حرف

1401/04/31 10:54

زدیم.

مامانی خندید و گفت: منظورم درباره ی آیندتونه.

سرمو انداختم پایینو گفتم: ما به جز درباره ی زیست و جغرافیا درباره ی چیز دیگه ای حرف نمی زنیم.

- زن عموت زنگ زد. میخوان فرداشب بیان اینجا برای خواستگاری از تو.

احساس کردم از پیشونیم حرارت بیرون میاد. روی گونه هامم می سوخت. من برای چنین اتفاقی آماده نیستم. من خستم.

شقایق بیشتر از من استرس داشتو مدام میگفت: شبنم تورو خدا یکم به خودت برس. چقد صورتت بی روحه.

- شقایق بیخیال. مگه کی قراره بیاد عمو اینا که هرهفته میان اینجا.

شقایق آبروهاشو بالا دادو گفت: واقعن خلی یا خودتو به خل بودن می زنی؟ اومدن امشب عمو اینا فرق می کنه. امشب باید برای تو یه شب خیلی خاص و رویایی باشه.

بیشتر از اینکه خوشحال باشم ته دلم ترس داشتم. ترس از دست دادن بهترین دوستم بیژن.

مراسم خواستگاری که شروع شد و بزرگترا حرفاشونو زدن بابا به من نگاه کردو گفت: بابایی با بیژن برید تو حیاط حرفاتونو بزنین.

به بیژن نگاه کردمو گفتم: بیژن پاشو بریم باغ وحشم. امروز میمونه کلی...

مامانم دستمو فشار دادو گفتم: شبنم جان حیاط خلوت جای مناسبی نیست. برید تو حیاط.

متوجه ی عصبانیت توی صداش شدمو برای اینکه بیشتر از این ناراحتش نکنم به سمت حیاط رفتم.

تنها که شدیم بیژن گفت: شبنم میای همه رو قال بذاریمو بریم بیرون بچرخیم؟

- نه بابا. ماما اینا عصبانی میشن. بیا همین جا بشینیم. اصن از دیروز تا حالا وقت نکردم برات حرف بزنم.

در حالی که روی صندلی گوشه ی حیاط مینشستم ادامه دادم: باورت نمیشه پنگوئنا زیر پوستشون یه لایه چربی دارن برای همین تو قطب در برابر سرما مقاومن، تازشم...

بیژن وسط حرفم پریدوگفت: شبنم الان باید درباره ی خودمونو آیندمون حرف بزنیم نه پنگوئنا.

سرمو پایین انداختمو سکوت کردم.

بعد از چند دقیقه بیژن پرسید: شبنم چرا حس می کنم خوشحال نیستی؟ ناراحتی که اومدم خواستگاریت؟

سرمو بالا آوردمو بهش نگاه کردم. چقد با این کت و شلوار مثل بچه خرخونا شده بود. خندم گرفتو خندیدم.

بیژن با تعجب گفت: بی مزه به چی میخندی؟

با خنده گفتم: به تو!

- ای بیمعرفت. من خنده دارم؟

- نه. ولی با کت و شلوار یه جوری هستی. آخه زیاد اینجوری لباس نمی پوشی. مثل بچه خرخونا شدی.

با هم خندیدیم. از اینکه کنارم بود خوشحال بودم. از اینکه بخاطر من اومده بود خوشحال بودم و دلم نمی خواست این خوشی رو از دست بدم.

خندم که تموم شد گفتم: بیژن من میترسم؟

- از چی عزیزم؟

- از اینکه رفاقتمون از بین بره. از اینکه تنها کسی که درکم می کنه عوض بشه.

بهش زل زدمو گفتم: میترسم از دستت بدم

1401/04/31 10:54

بیژن.

با لبخند گفت: شبنم دوست دارم.

سرمو پایین انداختمو گفتم: همین؟

- خیلی دوست دارم.

با شیطنت نگاهش کردمو گفتم: کمه.

- خیلی خیلی دوست دارم. بدون تو می میرم.

- این جمله آخرت که دیگه خالی بندیه. خیالت راحت بدون من هم زنده می مونی.

آهی کشیدو گفت: مطمئن نیستم.

- اما من هستم. این جمله ی من یادت نره.

به چشمام زل زدو گفت: شبنم زنم میشی؟

با لبخند گفتم: اگه تو خونه ی جدیدمون هم برام یه باغ وحش درست کنی، آره. زنت میشم.

خندید و گفت: بدون باغ وحش که اصلا نمیشه.

برق خوشحالی رو تو چشماش میدیدم.

بابا اصرار داشت تا امتحان ارشد صبر کنیمو بعد نامزد بشیم اما بیژن اصرار داشت که زودتر به هم محرم بشیم.

آخرشم تو این نبرد بابا پیروز شد. بابا می گفت: بخاطر اینکه فامیلیم باید تمام آزمایش های لازمو انجام بدیم که خدای نکرده مشکلی پیش نیاد.

امتحان ارشدو دادمو قبول شدم.

بابا خیلی خوشحال بود که بالاخره به یکی از حرفاش گوش دادم. می گفت: اگه دکتراتم بگیری دیگه هیچی از خدا نمی خوام.

وقتم حسابی پر بود. درسای ارشد سنگین بودو همزمان در رابطه با پنگوئن ها و قطب جنوب تحقیقات گسترده انجام میدیدم. با یکی از دوستان فیسبوکیم که سوئدی بود و تو تیم تحقیقاتی قطب کار می کردم در تماس بودمو اطلاعات جدید و به روز رو ازش می گرفتم.

کار تو مدرسه از یه طرف و نگهداری از حیوونام از طرف دیگه حتی فرصت سرخاروندن هم بهم نمیداد. تنها جاهایی که میرفتم دانشگاه، مدرسه، کتابخونه و باغ وحشم بود.

بیژن از این اوضاع اصلا راضی نبود. مدام گله می کرد و می گفت: تو برای هر چیزی تو دنیا بیشتر از من وقت داری.

منم در جواب میگفتم: دنیای من که تویی.

اونم با اینکه بعد از شنیدن این جمله ذوق مرگ میشد اما الکی باهام قهر می کرد.

بالاخره بعد از گذشت یک سال تو تعطیلات تابستون تاریخ جشن عقدو مشخص کردیم.

دو هفته مونده به جشن بابا به شدت اصرار کرد که برای آزمایشات قبل از عقد بریم.

تو اتاق انتظار آزمایشگاه نشسته بودم. بیژن رفته بود جواب آزمایشو بگیره. رفتنش طولانی شده بود شاید بیشتر از چهل دقیقه منتظر بودم. خوابم گرفت. در حال خمیازه کشیدن بودم که صدای خانومی که نزدیکم نشسته بودتوجهمو جلب کرد.

خانومه با صدای بلند خندید و گفت: والا مردم بیکارنا. اینو ببین پولش از پارو بالا میره، نمیدوه باید چکارش کنه. خدا پولو به کیا میده.

به مجله ی تو دستش اشاره کردو گفت: سی میلیون خرج کرده. این همه راه رفته تا قطب فقط برای ده روز که بگه من خیلی باحالم. مردم...

دیگه بقیه ی حرفاشو نمیشنیدم. سرموکردم تو مجله و شروع به خوندن کردم.

1401/04/31 10:54

تور قطب جنوب به مدت ده روز

تو عمرم درباره تورهای زیادی شنیده بودم. تور آمریکا، تور آنتالیا، تور اروپا...

اما این متفاوت بود. جدید بود. معرکه بود. سفر به جایی که هیچ آدمی نیست. فقط برف و سرما و پنگوئنا.

صدای بیژن از فکرو خیال بیرونم آورد: شبنم، عزیزم کجایی؟ تو هپروتی؟ پاشو بریم.

چقد صداش بیحال بود. ایستادمو گفتم: نتیجه رو گرفتی؟

لبخند کم جونی زدو گفت: آزمایش مهم نیست. مهم اینه که من دیونه وار دوست دارم.

- بیژن چرا اینجوری هستی؟ خوبی؟

آب دهنشو قورت دادو گفت: خوب نیستم. بیا بریم. دلم میخواد تنها باشیم.

دلم گواهی خبر بد می داد.

سوار ماشین شدیم. بیژن سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید.

- بیژن عزیزم نتیجه خوب نبود. مگه نه؟

بدون اینکه جوابمو بده به بیرون خیره شد.

ادامه دادم: بیخیال آزمایش. به کسی چیزی نمی گیم. اصلا...

بلند داد زد: به نظر تو میشه چیزی رو از چشم بابای تو و مامان من مخفی کرد؟ خودمون چی؟ نمی خوایم بچه دار بشیم؟ اگه بخاطر بچه دار نشدن باهم دعوامون بشه چی؟ اگه از هم خسته بشیم چی؟ به این چیزا فکر نمیکنی؟ اصلا تو به چیزی هم به جز اون باغ وحش مسخرت فکرهم می کنی؟ شایدم با خودت فکر کردی ما که یه عالمه جک و جونور داریم به بچه نیازی نیست یا حتی فکر کردی یه بچه ی ناقص بدنیا میاریمو میندازیم تو باغ وحشمون؟

سرمو پایین انداختم. بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم. برای حرفای بیژن جواب نداشتم. من اصلا به بچه دار شدن فکر نمی کردم.

بدون اینکه بهش نگاه کنم در ماشینو باز کردمو گفتم: من نیاز دارم تنها باشم. میخوام پیاده روی کنم. خداحافظ.

از ماشین پیاده شدمو شروع کردم به راه رفتنو فکر کردن. علم پیشرفت کرده. شاید راهی برای حل مشکل من و بیژن باشه. شاید نیاز باشه تحقیق کنم. اصلا چرا بیژن اینجوری رفتار کرد؟ وجود بچه از من مهمتره؟ اون که میگفت خیلی دوسم داره؟ تا حالا اینجوری ندیده بودمش. سرم داد زد.

وقتی به خونه رسیدم بدون اینکه چیزی به مامان و بابا بگم رفتم اتاقم. حوصله ی هیچی رو نداشتم. بیژن به باغ وحشم گفته بود مسخره. پس تا الان منو کارام براش مسخره بودیم.

سه روز از بیژن خبری نبود، به مامان و بابا هم چیزی نگفتم. هرچند که مامان از کم حرف شدنم به همه چی پی برده بود.

توی باغ وحشم نشسته بودمو برای لاک پشت تنبلم حرف میزدم. لاک پشتم مثل بیژن بود. آرومو صبور. وقتایی که بیژن نبود برای لاک پشتم دردودل می کرد.

صدای بلند بابا گفتمان منو لاک پشتمو قطع کرد.

- شبنم همین الان بیا تو خونه. کارت دارم.

این لحن بابا یعنی به شدت عصبانیه.

دستو رومو شستمو

1401/04/31 10:54

رفتم تو هال. مامان با دیدنم گفت: عزیزم چرا به ما چیزی نگفتی؟

بابا نفس نفس زنان می گفت: دخترم تا باباتو داری غصه ی هیچی رو نخور. برن به جهنم. منصور اگه آدم بود که زندگیشو نمیسپرد دست زنش.

مامان دوباره گفت: دخترم سه روزه غذا نخورده. از اتاقشم بیرون نیومده. اونوقت اون خانم با ناز میگه شرمنده اما ما می خوایم نوه داشته باشیم.

روی نزدیکترین مبل نشستمو گفتم: مامان چیزی نشده که. فقط آزمایشامون به هم نخورده. الان دیگه علم کلی پیشرفت کرده. نیازی به نگرانی نیست. اینقد موضوع سادست که نخواستم ناراحتتون کنم برای همینم بهتون نگفتم. فکر نمی کردم بیژن هم به عمو اینا بگه.

بابا با تعجب گفت: آخرین بار کی با بیژن حرف زدی؟

- همون سه روز پیش که نتیجه رو گرفتیم یکم ناراحت بود. بعدشم دیگه ندیدمش. تماس هم نگرفتم. شاید درگیر کارای جشنه که اونم وقت نکرده زنگ بزنه.

مامان به بابا نگاه معنی داری کرد. بابا آه بلندی کشیدو با دستش روی زانوش کوبید.

فضای هال زیادی سنگین بود. ایستادمو گفتم: من میرم به میمونم غذا بدم.

بابا گفت: بشین شبنم.

میدونستم اتفاقی افتاده اما نمی خواستم بشنوم.

همونجوری که ایستاده بودم گفتم: میخوام برم بابا.

مامان با گریه گفت: دخترم جشن عقدو بهم زدن.

به مامان خیره شدمو گفتم: بیژن اینکارو نمی کنه.

اینو گفتمو رفتم تو باغ وحشم. پیش موجوداتی که هیچوقت آزارم نمی دادن. راحت بهشون محبت می کردم نگران هیچی هم نبودم.

از خواب پریدمو به ساعت نگاه کردم. ساعت پنج صبح بود.شش، هفت ساعت خوابیده بودم. بدنم گر گرفته بود. حولمو برداشتمو رفتم تو حوم. شیر آب سردو باز کردمو رفتم زیر آب. یکی از جاهایی که خیلی راحت میشه فکرو خیال کرد تو حمومه. فقط خودتی و خودت.

باید تمرکز کنم. باید افکارمو کنار هم بذارم.

آخرین جمله ای که از دیشب یادمه اینه: دخترم جشن عقدو بهم زدن.

من و بیژن حلقه ی عقد خریدیم. قرار بود آخر همین هفته بریم خرید لباس. بیژن اصرار داشت خودش لباس جشن عقدمو انتخاب کنه. آخه به نظر بیژن من زیادی بدسلیقمو برعکس اون سلیقش عالیه. این حتی از انتخاب همسر آیندشم کاملن مشخصه.

با یادآوری حرفای بیژن زیر دوش لبخند زدم.

یادم اومد یه ماه پیش "بیژن بهم زنگ زدو گفت: شبنم حتی دیگه یه دقیقه هم تحمل دوریتو ندارم. من سر کوچتونم بیا بیرون اگه امشب نبینمت می میرم.

- اما بیژن الان ساعت یک شبه. بابایی پوست جفتمونو می کنه.

- میای یا من بیام زنگ خونتونو بزنم.

- نه، نه. دیونه شدیا بابایی خوابه. زنگ بزنی بیخواب میشه. بیشتر عصبانی میشه.

- باشه نیا، پس من میرم خودمو بکشم.

همونجوری که

1401/04/31 10:54

بلند میشدم که لباسامو عوض کنم گفتم: خودت که میدونی من عاشق کارهای ریسکیم. الان مثل یه دزد حرفه ای بی سرو صدا از خونه میزنم بیرون."

بیژن که خیلی منو دوست داره چرا همه چی رو بهم زد. ما که کلی خاطره داریم.

اشکم سرازیر شده بود. بلند بلند هق هق می کردم.

-بیژن خیلی ازت عصبانیم. خیلی. خیلی بی معرفت.

صدای مامان و بابا رو شنیدم که در می زدن. مامان گفت: شبنم بیا بیرون مامانی. دخترم. مامانی بیا. خدا مامانتو بکشه.

وای. اصلا حواسم نبود که اون ساعت مامان و بابا خوابن. صدای من از خواب بیدارشون کرده بود.

سعی کردم خودمو کنترل کنم. با صدای لرزون گفتم: خوبم مامانی. دوش میگیرم میام بیرون.

صدای مامانو شنیدم که میگفت: مرد یه کاری کن. میترسم یه بلایی سرخودش بیاره. دو ساعته اون توهه.

بابا صدام کردو گفت: شبنم بابایی. بیا بیرون.

شیر آبو بستمو خودم به در حموم رسوندم. برای اینکه خیالشون راحت بشه درو باز کردمو سرمو از در بیرون آوردمو گفتم: بخدا یه ربع دیگه میام بیروم.

مامان در حالی که گریه میکرد گفت: همین الان بیا.

- مامانی قربونت برم. من خوبم. داشتم فکر میکردم یادم رفت حموم کنم. میام نگران نباش.

بابا گفت: پس ما همین دم دریم. ده دقیقه دیگه نیومدی بیرون ما میایم تو.

لبخند زدمو گفتم: چشم.

برای اینکه بیشتر نگرانم نشن زود زود حموم کردمو رفتم بیرون.

مامان برام صبحونه آماده کرده بود و بابا مثل پروانه دورم میگشت.

بابا برام یه لقمه کره و پنیر گرفتو گفت: بخور بابا. همونجوری که دوس داری با کره ی زیاد.

لقمرو ازش گرفتمو لبخند زدم. اشتها نداشتم. هنوز بغض داشتم.

بابا دستشو روی سرم کشیدو گفت: دختر من همیشه چیزای عجیب غریب دوست داره. مثل لقمه ی کره و پنیر. مثل نگهداری از بچه فیل.

اخماش توهم رفتو گفت: مثل بیژن بی شرف.

همونجوری که لقمه تو دستم بود سرمو روی میز ناهارخوری گذاشتمو گریه کردم.

صدای مامانو شنیدم که به بابا تشر زدو گفت: مرد بذار بچم یه لقمه غذا بخوره. چرا اسم اون عوضی رو میاری.

دست بابا رو روی سرم حس کردم. نوازشم کردو گفت: پدرشو در میارم. شده بزور می کشونمش پای سفره ی عقد. بهت قول میدم هفته ی دیگه پنج شنبه طبق برمانه تو پای سفره ی عقدی. میدونی که بابا قولش قوله.

شاید این تنها باری بود که بابا به قولش عمل نکرد.

سرمو بالا آوردم. بابا اشکامو پاک کردو گفت: من که نمردم که تو اینجوری اشک میریزی عزیز بابا.

خودمو کنترل کردمو گفتم: هیچکاری نمی خواد بکنین. اول باید خودم با بیژن حرف بزنم. ببینم قضیه دقیقا چیه.

مامان عصبانی گفت: نمی خواد باهاش حرف بزنی. دیروز خودشو مادرش زنگ

1401/04/31 10:54

زدن. چون نمی تونین بچه ی سالم داشته باشین منصرف شدن. زن عموت میگفت بیژن ناراحته و ما مجبورش کردیم که همه چی رو به هم بزنه. اما من باورم نمیشه. بیژن آدم بچه دوستیه. خودشم راضیه حتما.

بابا گفت: منم با دخترم موافقم. باید اول خودشون دوتا حرف بزنن. بعدشم من با اون برادر بی عرضم حرف میزنم.

به اصرار مامانو بابا دو سه لقمه صبحونه خوردمو رفتم اتاقم. به بیژن زنگ زدم اما جواب نداد. دوباره زنگ زدم بازم جواب نداد. قبلا حتی اگه ساعت دو شب هم بهش زنگ میزدم، حتی اگه تو عمیقترین خوابها هم بود بازم جوابمو می داد. مثل اینکه حرفای مامان درسته.

بهش پیام دادم: هروقت تونستی بیا خونمون. باید حرف بزنیم.

موبایلمو روی تختم انداختمو رفتم توی باغ وحشم.

قفس حیوونارو تمیز کردم. بهشون غذا دادم. باهاشون حرف زدم. بیش از سه ساعت تو باغ وحشم بودم به این امید که کمتر فکر کنمو کمتر عذاب بکشم.

کارم که تموم شد رفتم تو خونه. دست و رومو شستمو رفتم تو اتاقم. هیچ پیامی از بیژن نداشتم.

طرفای غروب بود که پیغام داد: من سر کوچتونم. بیا. منتظرتم.

اینقد خوشحال شدم که هرچی دم دستم رسید سرم کردمو رفتم تو کوچه.

ماشین قراضشو که از دور دیدم تمام ناراحتیای اون چند روز گذشته رو فراموش کردم.

با لبخند سوار ماشین شدم. بهش نگاه کردمو گفتم: سلام بی معرفت.

به روبروش خیره شده بودو بهم نگاه نمی کرد.

صداش کردم.

- بیژن با من قهری؟

پوزخندی زدو گفت: گفتی میخوای حرف بزنی. بگو گوش میدم.

از لحن بی تفاوتش مطمئن شدم حرفای مامان درسته. خودمو جمع و جور کردمو پرسیدم: میخوای عقدو به هم بزنی؟

بهم نگاه کرد. صورتش پر از غم بود. چشمای پف کردش نشون میداد بیخوابی کشیده.

آب دهنشو قورت دادو گفت: شبنم کی به اندازه ی تو منو میشناسه؟ تو خودت میدونی من چقد بچه دوست دارم. بچه ای که فقط مال من و تو باشه. آره. من خیلی بچه دوست دارم اما نه به اون اندازه که تو رو دوس دارم. شبنم مامانم خیلی ناراحته. بابامم ناراحته. اونا هم حق دارن دلشون میخواد نوشونو ببینن. تو که میدونی من چقد مامانمو دوس دارم. مامانم به جز من کسی رو نداره. تو که میدونی مامان بعد از پونزده سال با کلی دوا و درمون و دعا منو از خدا گرفته. نمی تونم دلشو بشکنم. نمی دونی این چند روزه چقد اشک میریزه. میگه میخواد نوشو ببینه. از طرفی هم خودمو تورو خوب میشناسم. بدون بچه از هم خسته میشیم. شاید حتی تو زودتر از من خسته بشی. من خودم داغونم. خیلی اذیتم شبنم.

اشکی که از چشمش میریخت اجازه نداد حرفاشو ادامه بده.

سرمو پایین انداختمو گفتم: باشه. نه خودتو اذیت کن نه زن عمو رو. من برای

1401/04/31 10:54

بابا اینا هم توضیح میدم. تو آزادی.

با بهت به صورتم نگاه کردو گفت: همین؟

بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم. بهش خیره شدمو بعد از کلی مکث گفتم: آره. همین.

همونجوری که اشک میریخت گفت: خوبیش اینه که دختر عمو پسر عمو هستیمو همیشه میتونیم همدیگرو ببینیم.

از این جمله بیشتر از هرچیزی شوکه شدم. دردم چند برابر شد. چقد راحت درباره ی جدایی حرف میزد و بعدشم انتظار داشت خیلی عادی و راحت بازم همدیگرو ببینیم.

بهش خیره شدم. دلم میخواست از دیدنش سیر بشم.

اونم بهم خیره شد.

ای کاش ماشین زمان داشتمو زمانو متوقف می کرد.

اشکاش روی صورتش می لغزیدنو پایین میومدن. چقد دلم میخواست اشکاشو پاک کنمو صورتشو ببوسم. اما فقط پیاده شدمو به سمت خونه دویدم.

************************************************** *****************

فایده ای نداره، خیلی تمرین کردم. محاله بشه بیش از یه دقیقه به چیزی فک نکرد.

فقط یه دقیقه طول می کشه. ریلکس می کنمو به هیچی فکر نمی کردم اما بازم افکارم به مغزم هجوم میارن.

یه هفته فقط با حیوونام حرف زدم. به جز قفس حیوونا هم جای دیگه ای نمی رفتم. تنها مسیری که توش حرکت می کرد مسیر اتاقمو باغ وحشم بود.

مامان هر روز با گریه یه سینی غذا میذاشت دم در اتاقم.

حس بدی داشتم. انگار فریب خورده بودم. فریب از کسی که همیشه تنها همدمم بود. هر دشمنی رو میشه تحمل کرد الا دشمنی که قبلا دوست صمیمی بوده.

از روزی که از بیژن جدا شده بودم هر روز روزی سی، چهل دفعه ازش میس کال داشتم. پیاماشو نخونده پاک میکردم. چی از جونم میخواست؟ حالا که میخواست بره دیگه حرفی بینمون نمی مونه. اون راهشو انتخاب کرده بود. منم همینطور.

من هیچوقت تو زندگیم خودخواه نبودم. میدونستم زن عمو چقد دلش میخواد نوه داشته باشه. بیژن هم دلش بچه می خواست.

بیژن آسونترین راه به ذهنش رسید. جدایی ساده ترین راه حل برای مشکل ما بود.

شاید هم میخواستم بیژنو تنبیه کنم. اما من این جدایی رو قبول کردم. پا پس کشیدمو تسلیم تصمیم بیژن شدم.

بالاخره بعد از یه هفته بابا در اتاقمو زد. تو اون یه هفته بابا رو ندیده بودم. بابا در ظاهر بی احساسه اما در واقع تحمل غمگین دیدن منو نداره.

بابا در زدو صدام کرد: شبنم درو باز کن بابا. میخوام باهات حرف بزنم.

روی تختم نشستم. دلم برای بابا تنگ شده بود. بعد از یه مکث کوتاه رفتمو قفل درو باز کردم.

بابا صورتشو اصلاح نکرده بود. اولین بار بود که اینقد شلخته می دیدمش.

اومد تو اتاقو روی تختم نشست. روبروش ایستادمو سرمو پایین انداختم.

بابا گفت: ببین چه به روز خودت آوردی. شدی پوست و استخون. بشین یکم حرف بزنیم.

بابا

1401/04/31 10:54

دستمو گرفتو گفت: بعد از شقایق خیلی دلم میخواست خدا بهم یه پسر بده. اما خیلی طول کشید تا مامانت دوباره باردار بشه. وقتی تورو باردار بود مطمئن بودم که بچه پسره. کلی برات لباس خریدم. حتی اسمم برات انتخاب کرد. شریف، دلم میخواست اسمتو بذارم شریف. توی ذهنم کلی با پسرم نشستیمو مردونه حرف زدیم. وقتی مادرت گفت که بچه دختره تا وقتی بدنیا اومدی پکر بودم. یه جورایی ازت بدم میومد که رویاهامو ازم گرفتی. اما همین که برای بار اول بغلت کردمو بهم زل زدی مهرت بدجور به دلم نشست. شقایق تاج سره، گل سر سبد خونست. اما تو ته تغاری منی. عزیز دل بابایی. همه چیز بابایی.

اشکی که از چشمم سرازیر شده بود روی دست بابا افتاد.

بابا دستمو با دستای بزرگو قویش فشردو گفت: برای عشقت بجنگ شبنم. بابا پشتته. نمیذارم شکست بخوری.

دست آزادمو روی صورت بابا کشیدمو گفتم: بابایی چرا اصلاح نکردی؟

بابا لبخند زدو گفت: همین امروز بخاطر تو اینکارو می کنم فقط تو غصه نخور.

لبخند زدمو گفتم: غصه نمی خورم. من این جدایی رو پذیرفتمو باهاش کنار میام. زمان که بگذره حالم بهتر میشه. مطمئنم بابا.

- یعنی تسلیم میشی؟ نمی خوای بجنگی؟

- تسلیم میشم بابا. نمی جنگم.

و این شاید یکی از اشتباهات بزرگم بود.

زمان گذشت. تابستون تموم شد. پاییز با کلی تلاش و تحقیق از راه رسید. دانشگاه و مدرسه شروع شده بود و این یعنی فکر کردن بیخودی موقوف.

بعد از اون جریان بابا با عمو منصور دعواش شدو ما تقریبا قطع رابطه کردیم.

در ظاهر خوب شدمو فراموش کردم اما دردی که توی قلبم حس می کردم خوب شدنی نبود. خیلی دلم میخواست از اون محیط فرار کنم. دلم میخواست برم جایی که هیچ کدوم از خاطره هام برام تداعی نشن.

************************************************** ***********

آخرای آذرماه بود. دلم میخواست بعد از کلاس یکم قدم بزنم. ترم آخرم بودو باید برای پایان نامه خودمو آماده می کردم. به خونه زنگ زدمو به بهونه ی خرید کتاب گفتم که دیرتر برمی گردم.

هوای آخر پاییز خیلی دلچسبه. نه خیلی سرده و نه گرمه.

همینجوری که قدم میزدم صدای موبایلم بلند شدم. شماره ی بیژن بود.

بعد از دعوای بابا و عمو دوماهی میشد که دیگه هیچ تماسی نگرفته بود. می دونستم که نا امید شده.

از دیدن شمارش تعجب کردم. کلی زنگ خورد اما جواب ندادم. پیام داد: شبنم همین امروز باید حرف بزنیم. مهمه.

کنجکاو شدم و صد البته امیدوار. شاید قرار بود همه چی درست بشه.

با دست لرزون شمارشو گرفتم. بعد از یه بوق جواب داد. مثل قدیما برای جواب دادن به من مشتاق بود.

سعی کردم قوی و محکم حرف بزنم.

- سلام پسرعمو.

- سلام شبنم.

چقد دلم

1401/04/31 10:54

برای این صدای مردونه تنگ شده بود.

مکث کردم. صدام کرد: شبنم قطع کردی یا هستی؟

- هستم بیژن. گفتی باید حرف بزنیم.

- آره. الان کجایی؟

- نزدیک کتابفروشی روبروی دانشگاه.

- همونجا بمون. دارم میام پیشت.

نمی تونم خوشحالیمو تو اون لحظه توصیف کنم. تمام وجودم پر از خوشی شد.

رفتم تو کتابفروشی. یه گوشه ایستادمو تو شیشه ی در به خودم نگاه کردم. چقد صورتم بیرنگ و رو بود. ای کاش آرایش کرده بودم. دستی به مقنعم کشیدمو به تصویر خودم توی آینه لبخند زدم.

دستم می لرزید مثل یه دختر هجده ساله که قراره اولین خواستگارشو ببینه.

یه ربع منتظر بودم که گوشیم زنگ خورد. بیژن بود. گفت که برم در کتابفروشی.

ماشین قراضشو که دیدم دلم هری ریخت پایین. انگار این چند ماه از هم دور نبودیم. انگار هیچوقت از هم جدا نشده بودیم.

با لبخند به سمت ماشین رفتمو سوار شدم.

احساس کردم صورتش تکیده شد. چشماش بی حال بود. ته ریش داشتو موهاش به هم ریخته بودن.

بدون هیچ حرفی فقط نگاش کردم. اونم به من زل زد.

بعد چند دقیقه به خودم اومدم. سرمو پایین انداختمو گفتم: گفتی می خوای حرف بزنی. بگو.

آهی کشیدو گفت: شبنم، من...من...امشب...منظورم اینه که...

دلم گرفت. یه خبر بد در راهه.

با ترس گفتم: امشب چی بیژن؟

- امشب مراسم نامزدیمه.

احساس کردم نفسم بند اومده. نفس کم آوردم. حرارت از صورتم بیرون میزد.دستمو روی پیشونیم گذاشتمو با صدایی که برای خودمم آشنا نبود گفتم: مبارک باشه.

سکوت بینمونو صدای گریه ی مردونه ی بیژن شکست.

دلم میخواست داد بزنم: تو چرا گریه میکنی؟ من باید گریه کنم. من تنها موندم. من ضربه خوردم.

دستمو روی دستیگره ی در ماشین گذاشتمو درو باز کردم.

بیژن با چشمای گریون نگاهم کردو گفت: نرو. حرفم هنوز تموم نشده.

با بغض گفتم: حرفی نمونده. منم که تبریک گفتم. خوشبخت باشی.

با عصبانیت داد زد: چرا تسلیم شدی؟ چرا اینقد زود جا زدی؟ من خریت کردم تو چرا راحت از منو عشقم گذشتی؟ چرا تماسامو جواب نمی دادی؟ چرا..

وسط حرفش پریدمو گفتم: بیژن توروخدا اذیتم نکن. تو خواستی جدا شیم جدا شدیم. الانم خودت خواستی زن بگیری که گرفتی. منم از کسی گله ای ندارم. بذار برم بیژن. بذار به درد خودم بمیرم.

دستمو گرفتو گفت: من بدون تو میمیرم.

دستمو کشیدمو گفتم: آره، دیدم. میبینم که بدون من چقدر اذیتی. یه دفعه دیگه هم اینو گفتی و منم بهت گفتم بدون من هم به زندگیت ادامه میدی. الان داری گریه میکنی که از عذاب وجدانت کم شه؟ برو. خیالت راحت منو دیگه هیچوقت نمی بینی.

اینو گفتمو از ماشینش پیاده شدم.

به شدت ناراحت بودم اما ته قلبم یه صدایی

1401/04/31 10:54

میگفت: ببین از دوری تو چه اشکی میریزه. ببین چقد خاطرتو میخواد.

شاید این صدا تنها دلخوشی من تو اون روزا بود. مامان میدونست که بیژن نامزد کرده اما به روی من نمیاورد. دوباره حالم بد شده بود. تنها کسایی هم که باهاشون راحت حرف میزدم حیوونام بودن.

ده روز از نامزدی بیژن می گذشت. تو باغ وحشم نشسته بودمو به حرکات آروم لاک پشتم خیره شده بودم.

یه صدای آشنا از هپروت بیرونم آورد.

- فک می کنی باغ وحشت برای یه جفت همستر جا داره؟

به سمت صدا برگشتم. عمو منصور با یه قفس کوچولو تو دستشو یه لبخند بزرگ روی لباش بیرون باغ وحشم ایستاده بود. از وقتی بابا با عمو دعواش ده بود عمورو ندیده بودم.

با خوشحالی ایستادمو گفتم: عمو الان میام خدمتت.

1401/04/31 10:54

عمو به سمت در ورودی لاک پشت اومدو گفت: نه، اگه اجازه بدی من بیام تو.

عمو اومد داخلو سرمو بوسید. به صورتم زل زدو گفت: شبنم عمو چرا اینقد لاغر شده؟ مگه عمو منصور مرده؟

عمو قفسو به سمتم گرفتو ادامه داد: بالاخره یه جفت همستر برات آوردم البته با یه تاخیر کوچیک پونزده ساله.

با لبخند قفسو ازش گرفتمو گفتم: ممنونم عمو.

- شبنم از عمو ناراحتی؟

من ناراحت بودم اما ناراحتی من از شخص خاصی نبود.

به نشونه ی نه سرمو تکون دادم.

عمو ادامه داد: اما من از خودم متنفرم که نتونستم کاری برای تو انجام بدم. شبنم خودت میدونی که از بیژن برام عزیزتری. می دونی که عمو یه دنیا دوست داره. اما من حریف زن عموت نشدم. هرچند که من به اونم حق می دم. راستش منم دلم نوه می خواد اما نه اون اندازه که باعث رنجش تو بشه.

سکوت کرده بودمو به حرفای عمو گوش میدادم.

- شبنم جان میدونم توی قرن بیست و یک با این همه پیشرفتو تکنولوژی جدایی بخاطر چنین مشکلی واقعن مسخرست. اما باور کن خودمم نفهمیدم یه هو چی شد. به قول مادربزرگت شاید چشمتون کردن یا کسی براتون دعا خونده.

با لبخند گفتم: عمو من میدونم که بیژن تنها نوه ی پسری خانواده ی کریمیه که میتونه نسلمونو ادامه بده. خوشحال میشم که خوشبختیشو ببینم. میدونم شما و حتی بابام هم دلشون میخواد که نسلمون ادامه داشته باشه. عمو من به همه حق میدم. به شما، به زن عمو و حتی به بیژن اما قلب من شکسته. درد دارم. بیژن فقط مرد رویاهام نبود، همبازی بچگیم بود، بهترین دوستم بود، تنها کسی بود که حرفامو میفهمیدو علایق مشترک داشتیم. من با از دست دادن بیژن خیلی چیزارو از دست دادم. حتی این قفسارو هم باهم ساختیم. حیوونارو هم باهم بزرگ کردیم. عمو انتظار نداشته باشین که همین امروز و فردا حالم خوب شه اما بهتون قول میدم همه ی سعیمو می کنم که هر روز بهتر و بهتر بشم.

عمو دوباره سرمو بوسیدو گفت: عمو قربونت بره.

- راستی عمو. من با بابا هم حرف میزنم. لطفا باهم آشتی کنین. مامان و زن عمو هم آشتی کنن. بازم با هم رفت و آمد داشته باشین. دلم نمی خواد بخاطر من بین دو تا خانواده به هم بخوره.

اون شب با بابا حرف زدم. قبول کرد با عمو آشتی کنه.

تقریبا همه چی داشت به حالت عادی خودش بر میگشت. همه چی به جز حال روحی من. خلاءیی تو وجودم حس می کردم. جایی تو وجودم که قبلا یه قلب بزرگ بود الان خالی شده بود.

آخرین امتحان پایان ترممو داده بودمو داشتم برمیگشتم خونه که موبایلم زنگ خورد. یه شماره ی ناشناس.

جواب داد. صدای ناآشنای یه مرد توی گوشی پیچید: سلام شبنم خانم.

- سلام. بفرمایید.

- نشناختی منو شبنم خانم؟

- نه

1401/04/31 10:54

متاسفانه. میشه لطفا خودتونو معرفی کنین؟

- من محسنم. دوست بیژن، شمارتونو هم از خودش گرفتم.

یکم به ذهنم فشار آوردم. راه رفتن جوجه پنگوئن توی ذهنم تداعی شد.

- بله آقا محسن. یادم اومد. شما دوست خاکستری هستین.

خندید و گفت: آفرین شبنم خانم. اتفاقا بخاطر خاکستری بهتون زنگ زدم.

- خاکستری طوریش شده؟

- نه اتفاقا پسرم حسابی بزرگ شده. اما من و خانومم داریم برای همیشه از ایران میریم. فقط هم خاکستری رو با خودمون میبریم. با خودم فکر کردم شاید دلت بخواد قبل از رفتن ببینیش.

با خوشحالی و هیجان گفتم: معلومه که میخوام. کی اجازه میدین بیام؟

- هروقت که بخوای.

- الان میشه؟

- خندید و گفت: بله که میشه. ما منتظرتیم.

همونجا تاکسی گرفتمو رفتم خونه ی محسن. خودشو زنش با روی باز ازم استقبال کردنو اجازه دادن با خاکستری که الان تیره تر شده بود تنها باشم.

بعد از چند ماه احساس آرامش کردم. روی یخهای قفس خاکستری نشستم. احساس کردم درد قلب شکستم تسکین یافت. من طبعم گرمه حتی تو روزای سرد زمستون هم نیاز آنچنانی به گرما نداشتم.

سرمای یخها، آروم آروم راه رفتن پشت سر خاکستری، دیدن شنا کردنشو ماهی خوردنش آرامش عجیبی رو در وجودم ایجاد کرد. حس جدید و خوبی بود. اینقد خوب که گذر زمانو نفهمیدمو وقتی به خودم اومدم که چهار ساعت گذشته بود.

محسن با تعجب صدام کردو گفت: شبنم خانوم حالتون خوبه؟ الان چهار ساعته تو این فضای سرد نشستین.

بهش نگاه کردمو گفتم: خوبم.

اما خوب برای توصیف حالم کم بود، من عالی بودم. به محض رسیدن به خونه رفتم تو اتاقمو رفتم تو رویا.

زندگی تو برف و یخ. با یه عالمه پنگوئن. بدون حضور هیچ آدمی.

یه خودکار و یه کاغذ برداشتمو نوشتم: موضوع پایان نامه: حیات در قطب جنوب.

روی سیارهی ما دو منطقه قطبی وجود دارد. قطب شمال Arktikos، که اسمش از کلمهی ارکتیکوس Arktikos یونانی، به معنی «از شمال» میآید و قطب جنوب Antarctic از انتارکتیکوس Antarktikos به معنای مخالف شمال. اما راه آسانتری نیز برای به خاطر سپردنشان هم هست. اگر شما فقط آن چه که آنها را احاطه میکند به خاطر بسپارید.

قطب شمال، واقع در نیمکره شمالی Northern Hemisphere سیارهی ما اقیانوسی است که کاملا با خشکی احاطه شده است و در طرف دیگر دنیا قطب جنوب قارهای است. قطب شمال خرس قطبی دارد اما پنگوئن ندارد و قطب جنوب پنگوئن دارد اما خرس قطبی ندارد.

سرزمین قطب شمال از یک اقیانوس وسیع پوشیده از یخ تشکیل شده که توسط لایهای دائماً منجمد و بدون درخت احاطه شده است. این ناحیه را میتوان به عنوان منطقه بین مدار قطب شمال و قطب شمال تعریف کرد. اگر شما در قطب شمال

1401/04/31 10:54

بایستید به هر جایی که نگاه کنید، در همه جهات جنوب خواهد بود. اما ایستادن در قطب شمال برای مدتی طولانی دشوار است چرا که در وسط یک اقیانوسی واقع شده که پوشیده از دریای منجمد و همیشه در حال تغییر است. اگر شما در قطب شمال داخل آب بیافتید داخل آبی به عمق 4261 متر خواهید افتاد. روی آب، میانگین دمای هوا در زمستان میتواند تا منفی 40 درجه سلسیوس پایین بیاید و سردترین دمای هوای ثبت شده حدودا منفی 68 درجه سلسیوس است. علیرغم این شرایط فوق العاده سخت، انسانها در مناطقی در قطب شمال برای هزاران سال مسکن گزیدهاند. حیات در قطب شمال شامل موجوداتی است که در یخ زندگی میکنند. زئوپلانکتونZooplankton و فیتوپلانکتونPhytoplanktonها، ماهیها و پستانداران دریایی، پرندهها، حیوانات خشکیزی، گیاهان و جوامع انسانی.

قطب جنوب جنوبیترین قاره زمین است و قطب جنوب جغرافیایی را شامل میشود. قطب جنوب پنجمین قارهی بزرگ روی زمین و تقریبا دو برابر استرالیاست. تقریبا 98٪ قطب جنوب با یخی به ضخامت حداقل یک مایل پوشیده شده است. شرایط در قطب جنوب جزو سخت ترین شرایط در تمام دنیاست. به طور میانگین، قطب جنوب سردترین، بادخیزترین و خشکترین قاره است و بالاترین میانگین ارتفاع «بلندی» را در بین همه قاره ها دارد. ممکن است شما فکر کنید که در قطبها همیشه برف می بارد. اما قطب جنوب به حدی خشک است که یک بیابان به حساب میآید. با بارش سالیانه تنها 200 میلیمتر در امتداد ساحل و مقدار بسیار کمتری در داخل قاره. دمای هوا در قطب جنوب به منفی 89 درجه سلسیوس رسیده است. به دلیل شرایط دشوار و سختی رسیدن به قطب جنوب هیچ انسانی به طور دائم در آنجا اقامت ندارد اما چیزی بین 1000 تا 5000 نفر در طی سال در ایستگاههای تحقیقاتی پراکنده در سراسر قاره اقامت دارند. حتی سرسختترین حیوانات هم برای ادامهی بقا میجنگند و تنها موجوداتی که با سرما سازگاری دارند در آنجا زنده میمانند از جمله انواع زیادی از جلبک Algaeها، حیوانات، باکتریها، قارچ Fungiها، گیاهان و آغازیان Protista.

اما چرا قطب جنوب سردتر از خویشاوند شمالیش است؟اولا بیشتر این قاره، بیش از سه کیلومتر بالای سطح دریاست و دمای هوا درارتفاع کاهش می یابد. به این خاطر است که قله کوهها پوشیده از برف است. ثانیا، باید به خاطر داشته باشیم که قطب شمال در واقع یک اقیانوس یخ زده است. آبی که در اقیانوس زیر آن است، گرمتر از زمین یخزده در قطب جنوب است و آن گرما از طریق تودههای یخی منتقل میشود. این موضوع مانع از این میشود که درجه هوا در مناطق قطب شمال به کمینههای معمول در سطح زمین قطب جنوب برسد. ثالثا،

1401/04/31 10:54

فصلها بر علیه قطب جنوب توطئه میکنند. در ماه جولای وقتی که زمین بیشترین فاصله را با خورشید دارد، در قطب جنوب هم زمستان است که سرمایی دو برابر برای قطب جنوب ایجاد میکند.

علیرغم نامساعد بودن آب و هوا قطب شمال و جنوب علل مهمی هستند برای وضع کنونی سیارهی ما. هر دو منطقهی قطبی سیارهی ما کنترل کنندههای اقلیمی بسیار مهمی هستند. آنها به تعدیل دمای هوا در مناطق معتدل سیارهی ما کمک میکنند و به سیارهی ما آب و هوایی پایدار میبخشند. همان طور که دریاهای یخی در قطب شمال به دلیل تغیرات اقلیمی و گرمایش زمین Global Warming کاهش مییابند، آب و هوا در اطراف دنیا هر چه بیشتر از قبل ناپایدار میشود.

علیرغم سرمای فوق العاده ، اقیانوسی که قطب جنوب را احاطه کرده غنی ترین ناحیه جهان از نظر حیات است . طی ماههای تابستان ، گیاهان میکروسکوپی پراکنده شده برای گروههای بزرگ کریل ها غذا فراهم می آورند و اینها به نوبه خود غذای پنگوئنها ، سیلها و والها را فراهم می کنند . اکثر حیوانات قطب جنوب در تابستان تولید مثل می کنند اما پنگوئنهای امپراطور در پاییز تخم گذاری می کنند و نرها در طی سردترین ماههای سال روی تخم ها می خوابند. دریاهای پوشیده از یخ اطراف قاره قطب جنوب ، خانه گونه های بسیاری از حیوانات است.

قطب جنوب قاره ای است که کاملاَ توسط دریا احاطه شده است . لایه یخی قطب جنوب اکثر زمین را می پوشاند در حالیکه روی قطعه سنگهای یکدست کشیده است . مساحتی بالغ بر 13 میلیون کیلومتر مربع (5 میلیون مایل مربع) را در بردارد و 4000 متر (13000 پا) عمق را دارا می باشد.



یخ دریای حقیقی زمانی شکل می گیرد که روی دریا یخ می زند . ضخامت این لایه یخ بیش از 5 متر (15پا) نمی باشد . در حین زمستان شمال ، یخ دریا تقریباَ 7/11 میلیون کیلومتر مربع (5/4 میلیون مایل مربع) را در اقیانوس منجمد شمالی پوشش می دهد . در قطب جنوب یخ دریا در زمستان حدوداَ 19 میلیون کیلومتر مربع (5/7 میلیون مایل مربع) از اقیانوس اطراف قطب جنوب را پوشش می دهد . همانطور که دریا یخ می زند ، یخ جلویی به سمت جلو شروع به حرکت ، حدود 4 کیلومتر (5/2 مایل) در روز می نماید.

وقتی که قسمتی از یخچال وارد دریا می شود و می شکند به شکل یک کوه یخی و جزیره یخی در می آید . آنها می توانند صدها یارد کلفتی داشته باشند ، اما فقط یک دهم قد آنها قابل رویت در بالای سطح دریا می باشد . در قطب جنوب ، بعضی جزایر یخی مساحتی بیش از 1036 کیلومتر مربع (400 مایل مربع) را دارا می باشند.

حیات قطبی

در قطب شمال و جنوب ، شکار کردن یکی از اثرات مخرب بر روی حیات وحش می باشد . بسیاری از حیوانات قطبی شامل والها ،

1401/04/31 10:54