?✨?✨?✨?✨?✨?
#پارت25
#پرستار_شیطنت_هایم
چه عجب بلاخره یه لبخند رو لب این برج زهرمار دیدم...
به بچه هاش حق میدم با وجود یه همچین پدری اینجوری بشن دیگه
از بچگی خیلی شکمو بودم... تنها یه بار تو کل عمرم لب به غذا نزدم اونم مدتی بود که بابا تازه فوت کرده بود
با چشمایی که چلچراغ شده بود برا خودم دو کفگیر برنج کشیدم... خم شدم رو ظرف خورشت و چند قاشق از قرمه سبزی خالی کردم روی برنجم
اومدم بشینم که نگام افتاد به چشمای متعجب بچه ها و جاوید که عین بز زل زده بودن بهم و بین راه تو همون حالت خم شده موندم
نگاهمو بین هر سه نفر چرخوندم و آب دهنمو قورت دادم، لبخند ژکوندی زدم و دوباره خم شدم و ظرف و گذاشتم جلوی صدرای بیچاره:
_بخور گلم، برا تو کشیدم خیلی ضعیف و لاغر شدی
قیافشو جمع کردو گفت:
_من این همه نمیخورم
_عه؟
دوباره بشقاب و برداشتم و گذاشتم جلوی خودم:
_پس این ماله من باشه
بعد یه بشقاب برداشتم و برای کمتر از یک کفکیر ریختم و گذاشتم جلوش، برای سارا یه ذره بیشتر
بعد نشستم سر جامو در حالی که دستامو به هم میمالیدم و آب دهنم راه افتاده بود گفتم:
_خب بفرمایید، بسم الله
_پیشبندم
پوکر فیس به صدرا که حق به جانب زل زده بود بهم نگا کردم، جاوید بی حوصله گفت:
_پیشبندشو ببندید
از جام بلند شدم و پیشبندشو که روی میز بود براش بستم، حالا اگه گذاشتن کوفتمون کنیم غذارو
1401/07/07 09:07