The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان پرستار شیطنت هایم😍♥

43 عضو

?✨?✨?✨?✨?✨?


#پارت25
#پرستار_شیطنت_هایم


چه عجب بلاخره یه لبخند رو لب این برج زهرمار دیدم...

به بچه هاش حق میدم با وجود یه همچین پدری اینجوری بشن دیگه

از بچگی خیلی شکمو بودم... تنها یه بار تو کل عمرم لب به غذا نزدم اونم مدتی بود که بابا تازه فوت کرده بود

با چشمایی که چلچراغ شده بود برا خودم دو کفگیر برنج کشیدم... خم شدم رو ظرف خورشت و چند قاشق از قرمه سبزی خالی کردم روی برنجم

اومدم بشینم که نگام افتاد به چشمای متعجب بچه ها و جاوید که عین بز زل زده بودن بهم و بین راه تو همون حالت خم شده موندم

نگاهمو بین هر سه نفر چرخوندم و آب دهنمو قورت دادم، لبخند ژکوندی زدم و دوباره خم شدم و ظرف و گذاشتم جلوی صدرای بیچاره:

_بخور گلم، برا تو کشیدم خیلی ضعیف و لاغر شدی

قیافشو جمع کردو گفت:

_من این همه نمیخورم

_عه؟

دوباره بشقاب و برداشتم و گذاشتم جلوی خودم:

_پس این ماله من باشه

بعد یه بشقاب برداشتم و برای کمتر از یک کفکیر ریختم و گذاشتم جلوش، برای سارا یه ذره بیشتر

بعد نشستم سر جامو در حالی که دستامو به هم میمالیدم و آب دهنم راه افتاده بود گفتم:

_خب بفرمایید، بسم الله

_پیشبندم

پوکر فیس به صدرا که حق به جانب زل زده بود بهم نگا کردم، جاوید بی حوصله گفت:

_پیشبندشو ببندید

از جام بلند شدم و پیشبندشو که روی میز بود براش بستم، حالا اگه گذاشتن کوفتمون کنیم غذارو

1401/07/07 09:07

?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت26
#پرستار_شیطنت_هایم


بلاخره شام و تموم کردیم و الهه خانوم برگشت، بهم گفت که فردا ساعت 7 باید سارارو ببرم مدرسه و بعد برگردم و 8 و نیم صدرارو ببرم مهد

ساعت حدودا 10 و نیم شب بود که بلاخره نوشین لباسامو برام اورد، تا دم در دوییدم و سرمو برای همون پیرمرد صبحیه که احتمال میدادم شوهر الهه خانوم باشه تکون دادم

نوشین یه لنگه پا با ساکم پشت در وایستاده بود، تا در و باز کردم جیغ زد:

_یه ربعه اینجا....

نگاهش که به سر و وضعم افتاد یکم مات نگام کرد و بعد پقی زد زیر خنده، چشمامو براش لوچ کردم:

_هههههه، توش باشه بخندی

خفه شد و ساک و پرت کرد سمتم:

_بیشعور بی تربیت، گشاد

اخم کردم:

_بهش میگن از هم گسستگی سلول های تحتانی، همه دارن، یکی بیشتر یکی کمتر

پوزخندی زد و با تمسخر گفت:

_که تو بیشتر از همه داری

_اینقدر ندیده قضاوت نکن، بذار نشونت بدم بعد حرف بزن

در مقابل داد و بیدادا و فحشاش
برگشتم و یکم خم شدم که چشمام قفل شد تو چشمای همون پیرمرده، بنده خدا پوکر فیس داشت نگام میکرد، سریع صاف شدم و در و محکم روی نوشین بستم، داد زد:

_چی شد داشتی خم میشدی که

بلند و جیغ مانند گفتم:

_اِهِمممم

سکوت کرد و متوجه شد وضعیت خوب نیست... یکم بعد گفت:

_باشه پس من میرم عزیزم، عملیاتمونم بعدا انجام میدیم، شب بخیرررر

لبخند ملیحی به پیرمرده زدم و تو دلم هر چی فحش کش دار بود نسار روح نوشین کردم...
همچنان داشت زل زل نگام میکرد، گلومو صاف کردم و گفتم:

_مشکلی پیش اومده؟

دماغش چینی خورد و سرشو به تاسف تکون داد، بعدم رفت

اِوا... بی تربیت

رفتم داخل و اولین کاری که کردم عوض کردن لباسام بود، آخیششش، داشتم جون میدادم تو اونا

خزیدم زیر پتو و بعد از یه خورده فکر کردن به آینده نا معلومم خوابم برد

1401/07/07 09:08

?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت27
#پرستار_شیطنت_هایم


صب ساعت 6 بیدار شدم، سریع رفتم سرویس و بعد از شستن دست و صورت و رفع حاجت اومدم بیرونو لباسامو پوشیدم

در اتاق سارارو زدم ولی جوابی نیومد، در و باز کردم و کله کشیدم... داخل اتاقش نبود!

داخل اتاق صدرا هم هیچکس نبود، از قرار معلوم اینا زود تر از من پا شدن

رفتم پایین، حدسم درست بود، پشت میز غذاخوری بزرگشون نشسته بودن، مثل دیشب و الهه داشت صبحونه میاورد

سلام پر انرژی ای دادم که فقط الهه جوابمو داد، جاوید هم به تکون سری اکتفا کرد، مرتیکه یوبس!

در حالی که با حرص بهشون نگاه میکردم صندلی رو عقب کشیدم و نشستم، نشستنم همانا... صدای ناهنجاری که از زیرم اومد همانا

همه هم زمان چشماشون از حدقه زد بیرون
من هنوز تو شوک بودم و هیچ دفاعی نمیتونستم از خودم بکنم، صدرا سوالی نگام کرد و گفت:

_ماهرو جون گوزیدی؟؟

با این حرفش الهه خانوم زد زیر خنده و به چشم دیدم که یه لبخند مثل لبخند دیشب اومد رو لبای جاوید، اما سریع خودشو جمع و جور کرد و با اخم تذکری به صدرا داد و من تا بناگوش سرخ شدم...

خدا بگم چیکارتون کنه، سریع از جام بلند شدم و به صندلی نگاه کردم، هیچی نبود

صدرا دوباره گفت:

_ داری دنبالش میگردی؟

و بعد خودش زد زیر خنده
سریع زیریه صندلی رو دادم بالا، یه چیز پلاستیکی زیرش بود، با حرص برش داشتم و گرفتمش بالا

_مثکه صدا از این بود

دستپاچه به باباشون نگاه کردن ولی خودشونو خونسرد گرفتن، سارا لبخندی زد:

_وای ماهرو جون اسباب بازی صدراست، حتما حواسش نبوده اونجا افتاده

لبخندی بهش زدم و رو به صدرا گفتم:

_صدرا جون نمیخوای از من عذر خواهی کنی؟

توقع این حرفو نداشتن که با تعجب زل زدن به من

1401/07/07 09:08

?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت28
#پرستار_شیطنت_هایم


صدرا بچگونه اخماشو تو هم کشید و با لبای جمع شده گفت:

_برای چی؟

_چون قضاوت نابجا کردی عزیزم

اوه اوه، چه چس کلاس حرف زدم، به به

نگاهی به چهره ناراضی سارا و اخم توبیخ گر پدرش انداخت و بلاخره با حرص خیلی آروم گفت:

_خیله خب، ببخشید

با لبخند خبیثی به قیافه عصبانیشون نگاه کردم... والا من خودم شیطونو انگول میکنم، بعد این دو تا مارمولک میخوان منو دست بندازن!!

آدرس مدرسه سارا و مهد صدرارو از جاوید گرفتم، تعجب میکردم این آدم چرا انقدر یوبسه!!! برخوردش یه جوری باهام از بالا بود که میخواستم دستمو تا آرنج بکنم تو دهنش

هعی، تف تو این زندگی که باید تحمل میکردم

ماشینی که باید باهاش بچه هارو میرسوندم یه 206 صندوق دار سفید بود، ماشین خودم، دو سال پیش....

بازم تو فکر و خیال گذشته غرق شده بودم طوری که اصلا متوجه سوار شدن سارا نشدم، با حرص گفت:

_نمیخوای راه بیوفتی؟ دیرم شد

به خودم اومدم و ماشین و راه انداختم، راس ساعت 7 در مدرسه نگه داشتم

پیاده شد و بدون توجه به من دویید سمت در، وایستادم تا بره داخل و بعد راه افتادم سمت خونه

هم زمان با رسیدنم ماشین جاوید بیرون اومد و بدون توجه یا نیم نگاهی به من از کنارم رد شد
زیر لب فحشی بهش دادم و ماشین و همون کنار پارک کردم و پیاده شد

..
داشتم به سمت طبقه بالا میرفتم که الهه صدام زد، داخل آشپز خونه رفتم و سلام کردم، جوابمو با مهربونی داد و اشاره ای به برگه روی میز زد:

_اقا گفتن این تعهد نامه رو امضا کنی

اخمامو تو هم کشیدم:

_تعهد نامه چی؟

_بلاخره بچه هارو میبری و میاری مسئولیتش باهاته

سری تکون دادم و بعد از خوندن برگه امضاش کردم

هنوز یه نیم ساعتی وقت داشتم تا صدرارو ببرم

1401/07/07 09:08

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت29
#پرستار_شیطنت_هایم


پشت همون میز ناهار خوری کوچیک نشستم و عین بز زل زدم به الهه، حس فوضولیم داشت عین خوره وجودمو میسابید:

_اهم، یه سوال بپرسم؟

الهه مشکوک نگام کرد:

_بپرس

_مادر این بچه ها کجاست؟

آهی کشید و دو تا فنجون برداشت، در حالی که از چای ساز چایی میریخت داخلشون گفت:

_داستانش طولانیه

انگار منتظر بود بپرسم که با دو تا چایی اومد و رو به روم نشست

بدون اینکه منتظر باشه من حرفی بزنم گفت:

_من و شوهرم اقا ماشالله 10 سال پیش اومدیم اینجا، اون موقع جاوید بزرگ و مادر داریوش خان هنوز اینجا زندگی میکردن، حتی دلارام خانومم هنوز خارج نرفته بود

داریوش خان کیه؟ دلارام کیه؟
عین خنگا زل زدم بهش:

_دلارام و داریوش کین؟؟

با چشمای بیرون پریده گفت:

_دلارام خواهر داریوش خانه و داریوش... وا..تو اسم آقا رو نمیدونی؟

_اواااا مگه اسمش جاوید نیست؟

سرشو با تاسف تکون داد، این روزا انقدر همه با تاسف نگام میکردن که واقعا حس چسخل بودن بهم دست داده

دوباره آهی کشید و ادامه داد:

_زندگی خیلی خوبی داشتن تا اینکه...

با هیجان گفتم:

_تا اینکه چی؟

با تاسف گفت:

_تا اینکه گلنار وارد زندگی پسرشون شد

آخی، چقدر بد، با لبای برچیده شده غمگین گفتم:

_آره واقعا گلنار خونه خراب کنه

با تعجب نگام کرد:

_تو از کجا میشناسیش؟؟

پوکر فیس نگاش کردم:

_صابون گلنارو مگه نمیگی؟

1401/07/07 09:08

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت30
#پرستار_شیطنت_هایم


نگاه حرصیشو که دیدم یکم نیشمو براش باز کردم، ادامه داد:

_گلنار دختر یکی از خدمتکارایی بود که میومد کمک من برای تمیز کردن اینجا، عشقشون در یک نگاه بود... که مرده شور اون یک نگاه ببره

دختره ازش 3 سال بزرگتر بود و پخته تر... جاوید خان خیلی مرده خوب و پخته ایه، با پسرش اتمام حجت کرد که داره مسعولیت یه زندگی رو قبول میکنه در حالی که سن کمی داره، ولی اون مرغش یه پا داشت، از اون طرفم دختره زیر پاش نشسته بود و هر روز یه جور دلشو میبرد

مادر داریوش خان راضی به ازدواجش نبود، اما بی اهمیت به مردد بودن پدرش و ناراضی بودن مادرش بلاخره ازدواج کردن

فقط جاوید خان دم آخری براش شرط کرد که خودش باید بدون کمک پدرش زندگیشو بچرخونه...اون موقع تازه دانشگاه میرفت و حقوق میخوند، از یه طرف درس و دانشگاه. از یه طرف زندگیش

وضعیت مالیشون خوب نبود، بعد یه سال سارا به دنیا اومد و از همون موقع ها بود که گلنار سر ناسازگاری گذاشت

تیرش به سنگ خورده بود، اما داریوش خان با به دنیا اومدن بچش عشقش به زندگیش بیشتر شده بود و هر طور شده سعی کرد زندگیش و نگه داره دو سال گذشت، تو این مدت داریوش خان انقدر کار کرد که یه زندگی تقریبا نرمال ساخته بود

تا اینکه گلنار صدرارو باردار شد، دیوونه شد، چند دفعه میخواست سقطش کنه اما داریوش خان زود فهمید و نذاشت

اما به محض اینکه صدرا به دنیا اومد رفت، حتی یک بارم شیرش نداد

رفت و بعد خبر اومد که با یه پسر پولدار رفته اونوره آب

پوکر فیس نگاش کردم، ای کاش صابون میبود، آهی کشید و ادامه داد:

_چند ماه پیشم فهمیدیم که اونور تو یه تصادف همراه همون مرد مرده

هینی کشیدم، انتظار این یکی رو نداشتم

داشتم با شوک به الهه خانوم نگاه میکردم که صدایی بغل گوشم جیغ زد:

_دیرم شددددد

منم همراه باهاش جیغ بلندی کشیدم

1401/07/07 09:08

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت31
#پرستار_شیطنت_هایم


_تف تو ذاتت

با تعجب نگام کرد:

_تف تو ذاتت ینی چی؟

جوابشو ندادم و سریع چاییمو سر کشیدم و بعدا از خدافظی با الهه خانوم دوییدیم سمت در، 20 دقیقه از اون نیم ساعتم گذشته بود و من محو داستان زندگیه جاوید، یا همون داریوش خان شده بودم

دم در مهد کودک پیادش کردم، اینم خیلی حیوان چهار پای شیرده رفت، یه خدافظیم نکرد... وقتی باباشون اون باشه اینام این میشن دیگه

زنگ زدم به نوشین، خونه بود... حوصله جو سنگین خونه جاوید و نداشتم پس ترجیح دادم برم پیش نوشین

***

_اره دیگه، الان عینِ خربزه قاچ خورده موندم این وسط... کلا خانواده نچسبین

نوشین که رو به روم روی مبل دو نفره نشسته بود با ذوق نگام میکرد:

_میگما ماهی، این جاوید خوشگله؟

با یادآوری لب و لوچه آب افتادم اولین دفعه ای که دیدمش اخمامو تو هم کشیدم، بعد پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

_ای، بدک نیس

پقی زد زیر خنده:

_این عکس العملت ینی بد تیکه ایه

قندی که تو دستم بود و پرت کردم تو دهن گشادش که کبود شد و به سرفه افتاد:

_خفه شو جلبکِ کپک زده

بعد از کمی تلاش برای خفه نشدن سرفه محکمی کرد که قند از تو دهنش پرت شد بیرون و افتاد تو چاییه من

دو تامون پوکر فیس زل زدیم به چاییه و بعد سرمونو آوردیم بالا به هم نگه کردیم

نیششو برام باز کرد:

_چاییتم که شیرین کردم

با حرص گفتم:

_شیرین دوس داری؟

لباشو برچید:

_نخیرم، من ترشی جات خیلی دوس دارم

1401/07/07 12:28

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت32
#پرستار_شیطنت_هایم


اومدم بپرم سمتش که جیغ زد و در رفت تو آشپز خونه، نشستم سر جام و نگاهی به ساعت انداختم که یه موقع دیر نکنم،

نه اینستاگرامی داشتم نه هیچ چیزی که بشه سرمو باهاش گرم کنم، بی دلیل رفتم تو لیست مخاطبینم... آخرین تماس مالِ داریوش خان بود، هنوز شمارشو سیو نکرده بودم

اسمشو آقای یوبس تایپ کردم و بعد از سیو کردنش گوشی رو روشن پرت کردم رو مبل تک نفره کنار و رو مبل سه نفره دراز کشیدم، دلم خواب میخواست... یهو از توی آشپز خونه داد زد:

_ولی خری اگه مخ این داریوش جونو نزنی

عین خودش بلند گفتم:

_داریوش جون انقدر یوبسه که فعلا باید به فکر باشم چند ورق قرص بیزاکودیل بدم به خوردش... بلکم یکم شل کنه

خندید و جواب داد:

_ینی تا این حد؟؟؟

_آره بابا، مردکِ از دماغ فیل افتاده یه جوری خودشو میگیره انگار پولشو ندادم

یه چند دقیقه دیگه ام نشستم و با نوشین چرت و پرت گفتم، بعدم پاشدم که برم پی یه لقمه نون

دو تاشونو سوار کردم، هر کدوم و سوار کردم سلام پر شوری دادم تا بلکم یاد بگیرن که سلام کنن، اونام به زور زیر لب جوابمو دادن

ماشین و داخل حیاط خونه باغ پارک کردم و قبل از اینکه من چیزی بگم دو تاشون خودشونو از ماشین پرت کردن پایین

به الهه که داشت ناهار بار میذاشت سلامی کردم و بهم گفت باید توی انجام تکالیفشون به بچه ها کمک کنم

رفتم بالا، چند نفر طبقه بالا داشتن وسیله های مختلف میبردن داخل اتاق سارا

بدون توجه بهشون رفتم سمت اتاق آخر، در زدم... صدای ریزشون که به گوشم رسید در و باز کردم... بی حس نگام کردن، رفتم داخل و به سارا که داشت به عروسکاش ور میرفت نگاه کردم:

_نیم ساعت دیگه میام برای انجام تکالیفتون کمکتون کنم، استراحت کنین

اومدم برم که صدای پر کینه سارا از پشت سرم بلند شد:

_تو معلم ما نیستی

برگشتم سمتشو با لبخند نگاهش کردم، تخس و حق به جانب بودنش منو یاد خودم مینداخت:

_من وظیفم اینه

صدرا دماغشو چین داد:

_خب ما دوسِت نداریم، برو دیگه

1401/07/07 12:28

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت33
#پرستار_شیطنت_هایم


زیر لب با حرص گفتم:

_ای وای، الان خشتک جر میدم و سر به بیابون میذارم، به یه ورم که دوستم ندارید

در حالی که بیرون میرفتم گفتم:

_متاسفم که دوستم ندارید ولی نیم ساعت دیگه میام و تا اون موقع خستگیتونو در کنید

صدای حتما بیایی که سارا گفت خیلی خبیث بود، استغفرالله... باز معلوم نیست میخوان چه بلایی سرم بیارن

رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم، یه سارافون زرشکی و زیر سارافونی مشکی و شلوار مشکی، موهای بلندمو مثل همیشه گوجه کردم پشت سرم و شال و رو سرم انداختم... البته که اونا منو بی شالم دیده بودن اما الان به غیر اونا چند تا کارگرم تو خونه بود

با حرص نیشگونی از پای نازنینم گرفتم:

_میمردی میگفتی یک ساعت، لاقل یه ذره میخوابیدی پته پاره خانوم

شال و از سرم کشیدم و یکم دراز کشیدم رو تخت، چشمام داشت گرم میشد که به زور خودم و از روی تخت بلند کردم و بعد از یه خمیازه طولانی شال و دوباره رو سرم انداختم و از در زدم بیرون

دوباره در زدم و سرمو عین گاو انداختم رفتم داخل

روی تخت نشسته بودن و با یه لبخند ملیح زل زده بودن بهم

قیافشون یه جوری ترسناک بود که با دقت کل اتاق و چک کردم و آب دهنمو قورت دادم

صدرا از تخت پایین پرید و اومد دستمو گرفت:

_من امروز نقاشی با گواش دارم، باید برام نقاشی بکشی

منو نشوند پشت میز تحریر و قلم و گواشاشو انداخت جلوم، با حرص نگاش کردم:

_من باید تو تکالیفت کمکت کنم نکه خودم برات انجامش بدم، اشتباه متوجه شدی جوجه

با اخم گفت:

_ولی معلمم گفته مامانتون انجام بده

1401/07/07 12:28

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت34
#پرستار_شیطنت_هایم


بعد حالت غمگینی به صورتش داد و ادامه داد:

_من که مامان ندارم، پس تو باید برام انجامش بدی

آخییی، گوگولی.. با اون چشمای قهوه ایه درشتشو موهای فرفریه هویچیش یه جوری خودشو شبیه خر شرک کرده بود که دوست داشتم لپاشو بکنم

پوفی کشیدم، خب به لطف استعدادی که از خانواده مادری به ارث برده بودم و کلاسای نقاشی ای که توی بچگی رفته بودم

میشد گفت نقاشیم خوبه

_خب حالا موضوع نقاشی چی باشه؟؟

هول شد و به سارا که هنوز روی تخت با یه کتاب توی دستش نشسته بود نگاه کرد:

_اوممم، اوممممم
گفتن هر چی که دوست دارید، اومممم..

یکم زل زل نگام کرد و یهو با ذوق گفت:

_اها، یه گاو بکش

بی تربیت، براچی زل زد به من بعد این نتیجه رسید!

شروع کردم کشیدن، خودشم یکی یکی در گواشارو برام باز میکرد، محو کشیدن بیس گاوم بودم که در آخری رو باز کرد و کاملا غیر طبیعی پاچیدش روم

با چشمای گشاد شده به سارافون و دستام که آغشته به رنگ صورتی شده بود نگاه کردم
با لبخند بدجنسی که سعی میکرد دست پاچه باشه گفت:

_آخ ببخشید ماهرو جووون، دستم خورد

از همه سوراخای بدنم دود میرد بیرون و با حرص نگاش میکردم که سارا با عجله اومد نزدیک و در حالی که پارچ آب کنار تخت و برمیداشت گفت:

_برو کنار صدرا، الان پاکشون میکنم ماهرو جون

دهنمو باز کردم که جیغ بزنم نه، که کل پارچ آب و ریخت رو سر و صورتم و نصفش رفت تو دهنم

عین سگ به سرفه افتادم، دو تاشون دست به سینه وایستاده بودن و نگاهم میکردن

وقتی خوب دل و رودم اومد تو حلقم سرفم ایستاد

1401/07/07 12:29

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت35
#پرستار_شیطنت_هایم

جیغ زدم:

_تخممممم سگاااااا

انقدر ترسناک شده بودم که دو تاشون جیغ زدن و فرار کردن، دو تا از گواشارو برداشتم و افتادم دنبالشون

در و تند باز کردن و پریدن بیرون، خون جلو چشمامو گرفته بود، طوری که اگه میگرفتمشون قطعا گواشارو تو چشماشون خالی میکردم

بدون توجه به وضعیتم منم در حالی که جیغ میزدم پریدم بیرون

دو تا مردی که تو راهرو داشتن وسایلارو میبردن با پشمای ریخته زل زده بودن به منه رنگی با چشمای به خون نشسته

دو تاشون دوییدن و از پله ها رفتن پایین

دوییدم دنبالشون، اصلا متوجه جاوید که با دهن باز جلوی پله ها وایستاده بود نشدم

و دقیقا دو تا پله مونده به آخر پام لیز خورد... و پرت شدم
کجا؟
تو بغل داریوش جون!

دیگه حدس اینکه بقیش چی شد سخت نیست، گواشا خالی شد رو سر و صورت و لباسامون

انقدر شوک زده از اتفاقی که افتاده بود شده بودم که حتی نمیتونستم سرمو از روی سینش بردارم

صدای پوکیدن خنده بچه ها بلند شد

وای خاک به سرم، حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ این حتما بعد از این منو میندازه بیرون

به زور خودمو بالا کشیدم، با دیدن قیافه رنگی شده و نگاه پر از اخمش آب دهنمو قورت دادم و دستپاچه شدم:

_سلام

و نیشمو ملیح براش باز کردم
اخمش بیشتر شد و خیلی یهویی منو از رو خودش پرت کرد اونور و بلند شد، نگاه حرصی ای به من بعد به بچه ها که هنوز داشتن عین اسب میخندیدن نگاه کرد

منم هم زمان باهاش به بچه ها نگاه کردم و دو تامون هم زمان داد زدیم:

_ساکت

در دَم خفه شدن و چسبیدن به هم، نگاهشو دوخت به منو داد زد:

_اینجا چه خبره خانوم بخشی، من پرستار گرفتم یا یه بچه ی دیگه؟

با مظلومیت سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم

1401/07/07 12:35

بازم پارت داریم منتظررر باشین ??

1401/07/07 12:36

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت36
#پرستار_شیطنت_هایم

بنده خدا از سر و کلش رنگ میچکید، دیگه بیشتر از این چیزی نگفت و رفت

با حرص به بچه ها نگاه کردم:

_خوبتون شد؟

عین بز زبونشونو برام درآوردن، الهه خانوم با تاسف بهمون نگاه میکرد:

_این چه کاریه؟؟ بیا برو دختر خودتو تمیز کن

و بعد منو تا بالا همراهی کرد، کارگرا زل زل نگام میکردن... در حالی که توسط الهه کشیده میشدم حق به جانب نگاشون کردم:

_چیه؟ طلب دارین شماره کارت بدین صافش کنم

بیچاره ها مات شدن و هیچی نگفتن، الهه خانوم که خندش گرفته بود دستمو به زور کشید و ازشون دورم کرد:

_بیا برو دختر، تو چرا انقدر دلقکی؟!!

پرتم کرد تو اتاقم و در حالی که به سرویس اتاق اشاره میکرد گفت:

_تو برو من بهت لباس میدم

با هول بلند گفتم:

_بخدا من خودم لباس دارم

با حرص نگام کرد:

_از خداتم باشه، لباسای خوشگلم

و پشت چشمی نازک کرد، خندم گرفت... سری تکون دادم و گفتم:

_شما برو من خودم لباس برمیدارم میرم حموم

با چندش گفت:

_حواست باشه اتاق و به گند نکشیا

با یه بدبختی ای رفتم حموم و اون رنگارو از سر و صورتم پاک کردم، با فکر به اینکه الان جاویدم تو حموم داره به زور گواشارو از روی خودش پاک میکنه نیشم باز شد

انقدر خودمو چلوندم که علاوه بر رنگا پوستمم رفته بود، اومدم بیرون یکم نم موهامو گرفتم، بعد دوباره گوجشون کردم

توی سالنو نگاهی انداختم و بعد از اینکه مطمعن شدم کارگرا نیستن رفتم پایین

1401/07/07 19:19

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت37
#پرستار_شیطنت_هایم


داشتم میرفتم تو آشپز خونه که یه چیزی مرگم کنم که صدای داریوش خان از پشت سرم باعث شد دو قد بپرم هوا

_لطفا بیا اتاقم خانوم بخشی

و بعد از پله ها بالا رفت، مرتیکه چپِ چوله نمیبینی گشنمه میخوام یه چیزی بخورم؟

پوفی کشیدم، حتما میخواد بندازتم بیرون... هعی ماهی این دومین خاکیه که تو این هفته به سرت ریختی!

دنبالش از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقش شدیم

یه اتاق 18 متری، سمت چپ یه دست مبل فیلی رنگ بود و بعد یه میز کار که روش پره کاغذ و پرونده بود... و سمت راستش یه کتابخونه بزرگ بود به طوله اتاق با کلی کتابای قطور، کلا وجودشو فراموش کردم و اومدم برم سمت کتابا که صدام زد:

_برای فضولی کردن وقت هست، بیا بشین کارت دارم

دهن آب افتادم و جمع کردم و با اخم رفتم جلوش روی مبل راحتی نشستم، فوضول هفت جد و آبادته، بهش که لباساشو عوض کرده بود و مثل من خودشو تمیز کرده بود نگاه کردم، به به

با جدیت گفت:

_ منتظرم

بمون تا اموراتت بگذره، با تعجب گفتم:

_منتظره چی؟

پوزخندی زد:

_چند ورق قرص بیزاکودیلی که میخواستی بهم بدی

اون لحظه من ریختم، پشمام موند!
به تته پته افتادم:

_من، مَ مَ من متوجه نمیشم

_بعله، من متوجهم که شما اصلا متوجه نمیشید

بعد از توی گوشیش چیزی رو پلی کرد، اول صدای الو الو گفتن خودشو بعد صدای من!

با هر قسمت از صدای خودمو نوشین که پخش میشد تیغه ی کمرم بیشتر عرق میکرد و رنگ عوض میکردم.


وقتی از خفه شدنم مطمعن شد خودش شروع کرد دوباره حرف زدن:

_از این به بعد قبل از اینکه پشت سر کسی حرف بزنی چک کن ببین بهش زنگ نزده باشی

تو کلِ عمرم، دو باز تا این حد خجالت کشیده بودم، یه بار وقتی که در دسشویی رو باز کردم و پسر خالم دسشویی بود... پنج ثانیه به صورت متوالی زل زدیم به هم... و یه دفعه هم الان که واقعا ترجیح میدادم بمیرم و تو چشمای عنی رنگ داریوش خان نگاه نکنم

1401/07/07 19:19

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت38
#پرستار_شیطنت_هایم

صدامو صاف کردم و گفتم:

_ام، خب اگه کاری ندارید من میرم وسایلمو جمع کنم؟

یکم تو چشمام نگاه کرد، معلوم بود خندش گرفته... اما من کاملا پوکر فیس داشتم نگاش میکردم، دستی دور دهنش کشید و نگاهش و از چشمام گرفت:

_خب با اینکه قاعدتا من الان باید اخراجت کنم، ولی...

یه نگاهی به قیافه من که همچنان بی حس نگاش میکردم انداخت و ادامه داد:

_ولی حس میکنم میتونی از پس بچه ها بربیای... پس از حرفات و اتفاق امروز چشم پوشی میکنم

لبخند ژکوندی براش زدم:

_خب متاسفم که باید نوید اتفاقات بیشتری رو بهتون بدم، چون بچه هاتون نیاز به برخورد متقابلانه دارن

_برخورد متقابلانه ای که منو به فنا نده لطفا

سرمو خاروندم:

_بعله متوجهم، اتفاق صبحم از روی حواس پرتی بود

سرشو تکون داد:

_در جریانم، و اینم در نظر بگیر که اونا فقط بچن

_شاید چون تا الان با این تفکر پیش رفتید هیچ پشرفتی توی تربیت بچه هاتون نداشتید

اخماش رفت تو هم، بیا اِنا، الان میگه برو جلو پلاستو جمع کن گمشو از خونه من بیرون:

_اوکی، منتظرم ببینم روش تربیتی شما چه جوابی میده

حالا همچین میگه انگار من 10 تا بچه بزرگ کردم که روش تربیتی مخصوص خودمو دارم

_خب پس اگر عرضی نیست من برم

از روی مبل بلند شد و رفت پشت میز نشست:

_خیر میتونی بری

اومدم از در برم بیرون که صدام زد، با اکراه برگشتم سمتش، پروند باز توی دستشو بست و با ابرو اشاره ای به کتابخونه انداخت:

_اگر خیلی علاقه به کتاب داری میتونی هر وقت هر کتابی خواستی برداری، البته وقتایی که خودم هستم بیا

1401/07/07 19:19

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت39
#پرستار_شیطنت_هایم

عه چه مهربون، لبخند پر ذوقی زدم و سرمو تکون دادم:

_حتما میکنم این کارو

سرشو برام تکون داد و از اتاق کارش بیرون اومدم، اگه قیافه همیشه پوکر فیسشو اخلاق عنشو گندِ دماغ بودن و یوبس بودنشو در نظر نگیریم، پسر خوبی بود

میخواستم دوباره برم پایین اما دیگه چیزی تا ناهار باقی نمونده بود... پس رفتم یه تنی لش کنم روی تختم

***

سر میز بچه ها کاملا غلاف کرده بودن و کاری نداشتیم به هم
بعد از ناهار در حالی که به الهه خانوم کمک میکردم میز و جمع کنه اون دو تا دوییدن جلوی تی وی و با ذوق نشستن به باب اسفنجی دیدن

منم که باب اسفنجی میبینم آب دهنم راه میوفته، سریع میز و جمع کردم که برم بشینم منم ببینم

باب اسفنجی که بدون پوفک و پاپ کورن نمیچسبه، رو به الهه خانوم که داشت ظرفارو میداشت تو ماشین گفتم:

_الهه خانوم تنقلات نداری؟؟

_چرا توی کابینت کنار یخچال
سریع از توی کابینت درشون آوردم، هر کدوم . توی یه ظرف ریختم و در حالی که به چیپسا ناخونک میزدم از آشپز خونه رفتم بیرون، ظرفارو جلوی بچه ها روی مبل سه نفره چیدم و خودمم نشستم کنارشون

بدون توجه به اون دو تا که با چشمای از حدقه دراومده بهم نگاه میکردن یه مشت پف فیل ریختم تو دهنم

تو همون حال و احوال در اتاق جاوید باز شد و لباس پوشیده و کیف به دست اومد بیرون، براش نیشم و باز کردم که با دیدن بساط چیپس و پفک جلومون اخماشو کشید تو هم

اوا لابد ناراحت شده برای اون نبردم، با اشاره بهم گفت برم سمتش:

_اون چرت و پرتا برای معده بچه ها ضرر داره

هنوز دهنم میجنبید که با این حرفش از حرکت ایستادم... فقط برای بچه ها ضرر داره؟ معده من معده خره بیناموس؟

با حرص گفتم:

_والا ما از بچگی با همین چیزا بزرگ شدیم معدمونم هیچ مشکلی پیدا نکرده آقای جاوید

1401/07/07 19:20

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت40
#پرستار_شیطنت_هایم


فهمید حرصمو دراورده که لبخند پیروز مندانه ای زد، و من با دیدن دو طرف گونش که سوراخ شد چشمام گرد شد، چال گونه دارهههههه

_به هر حال چیزی که مضره، مضره

_بعله، شما راست میگید

اون شما راست میگید توش هزاران شما گ.. نخور بود:)) انگار خودشم اینو فهمید که نیمچه لبخندشم جمع کرد و رفت

چرا اصن خدافظی نکرد عه

شونه ای بالا انداختم و دوباره رفتم پیش بچه ها نشستم... در کمال توجه و تعجب بهم کاری نداشتن، معلوم بود محض رضای خدا حتی یدونه از خوراکیا نخوردن

اخلاق *** اینا به همین بابای گند دماغشون رفته

به درک که نمیخورین، بدون توجه بهشون خودم به خوردنم ادامه داد، نگاه صدرارو روی چیپسا حس میکردم و اینکه که داشت آب دهنشو قورت میداد

نگاش کردم که سریع روشو برگردوند

تخس، ظرف چیپس و برداشتم و گذاشتم رو پاش، نگام کرد، با ابرو اشاره کردم که بخور

بعدپ رومو برگردوندم که معذب نشه، یکم گذشت که از گوشه چشم دیدم داره میخوره، لبخند محوی زدم

حرکت اسلومشن سارارو دیدم که به سمت ظرف میرفت، دقیقا وقتی که یه چیپس برداشت یهو سرمو برگردوندم و نگاش کردم

نیشمو براش باز کردم که اخماشو کشید تو هم:

_نوش جون

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

_این اصلا به این معنی نیست که آتش بس اعلام کرده باشم..

از حالت حق به جانبش خندم گرفته بود، با خنده گفتم:

_خبر خوشحال کننده ای بود

_خوشحال باش، چون بعدا قراره خیلی ناراحت بشی

زبون نیست که، نیش مار کبریاست
ابروهامو دادم بالا:

_اوکی، منتظرم ببینم چیکار میکنی!

زبونشو برام درآورد، منم زبونم و براش دراوردم... در حالی که ما زبونمون و تا حلق داده بودیم بیرون یهو صدای اِهِمه الهه خانون باعث شد تو همون حالت چشمامون برگرده روش، با سه تا لیوان شیر موز داشت با چشمای گشاد شده نگامون میکرد

1401/07/07 19:20

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت41
#پرستار_شیطنت_هایم


خیلی آروم زبونمو بردم داخل و لبخند ژکوندی زدم:

_عام، دستت درد نکنه الهه خانوم راضی به زحمت نبودیم

_خواهش میکنم، گفتم دارید از این آت و آشغالا میخورید یه شیر موز بدم بشوره ببره

هر سه تامون پوکر فیس نگاهش کردیم

ساعت 4 سارارو بردم کلاس گیتارش و سه ساعت بعد رفتم دنبالش، همچنان چس کنش به برق بود... دیگه تا شب اتفاقی نیوفتاد و بچه ها آتش بس بودن، جاوید حتی برای شامم خونه نیومد.. خداروشکر!
منم که تا شب خواب بودم

***

دیشب انقدر خوابیده بودم که صب ساعت 5 از خواب بیدار شدم
یکم اینور اونور شدم و وقتی دیدم کاری نمیشه کرد تصمیم گدفتم یه کخی به نوشین بریزم

بنابراین سریع شمارشو گرفتم

دفعه اول و دوم جواب نداد و دفعه سوم صدای خوابآلوده عصبانیش پیچید توی گوشی:

_هر کی هستی خدا لعنتت کنه

صدامو گریه ناک کردم:

_نوشین

یکم مکث شد و بعد نگران گفت:

_ماهی تویی؟ خدا مرگم بده کجایی؟

دماغمو کشیدم بالا و با بغض ساختگی گفتم:

_نوشین نمیدونی چی شده؟

ترسیده گفت:

_وای چی شده؟

_اگه بهت بگم مطمعنم سکته میکنی

داد زد:

_خب بنال دیگه، جون به لبم کردی

صدامو به حالت عادی برگردوندم و گفتم:

_هیچی حوصلم سر رفته فقط

چند ثانیه سکوت شد و بعد جیغ زد:

_الهی سقط بشی دختره نسناس زلیل مرده

_تو لطف داری به من

_بمییییر خاک بر سر الاغ نمیگی سکته کنم سر صب؟

_نه بابا، تو جونِ سگ داری

چند تا فش رکیک داد و قط کرد، آخیش روحیم عوض شد، با نیش باز بلند شدم و اماده شدم رفتم پایین

بلند سلام دادم، مثل دیروز... و اصلا به عواقبش فکر نکردم

1401/07/10 01:08

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت42
#پرستار_شیطنت_هایم

اما خداروشکر ایندفعه همه زیر لب جوابمو دادن
با انرژی صندلی رو عقب کشیدم و نشستم، چند لحظه ای گذشته بود و من داشتم دو لپی شکلات صبحانه هارو غارت میکردم که صدای جاوید توجهمو جلب کرد:

_دیشب از مدرسه سارا زنگ زدن خانوم بخشی

خب به یه ورم:

_چه کاری از دست من برمیاد؟

_متاسفانه من نمیتونم و نمیرسم که برم

نگاه حرصیه سارا و فشاری که به لبه میز آورد از چشمم دور نموند، نگاهمو به زور ازش گرفتم و به جاوید دادم:

_چه کاری از دست من بر میاد

_لطفا به جای من برو و ببین قضیه چیه

سرمو خاروندم:

_ولی به نظرم خودتون برید بهتر باشه، بلاخره شما پدر سارا هستید...

وسط حرفم پرید و بی تفاوت نگام کرد:

_بله، مرسی از اطلاعاتت ولی من وقتشو ندارم
لطفا بعد از ظهر بهم اطلاع بده قضیش چی شد.

ینی رسما با گوه زد تو صورتم، با قیافه وا رفته نگاش میکردم که صدای سارا بلند شد:

_اره ماهرو، بابا هیچوقت برای ما وقت نداره

در واقع به در گفت که دیوار بشنوه، جاوید با اخم بهش نگاه کرد و از جا بلند شد:

_اگر این زبون درازی که برای من داری رو میذاشتی برای جواب دادن به معلما، زنگ نمیزدن که برای وضعیتت برم مدرسه جواب پس بدم

این چه طرز برخورده؟ خاک تو سرت مرتیکه یوبس ضدِ زن
نگاهم که به قیافه بغض کرده سارا افتاد دلم خون شد، یادم نیست حتی یک بار بابا اینطوری باهام حرف زده باشه...

در حالی که عین سگ به جاوید نگاه میکردم پا شدم:

_سارا جان تو ماشین منتظرتم، زود بیا

1401/07/10 01:08

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت43
#پرستار_شیطنت_هایم



هنوز خیلی نگذشته بود از توی ماشین نشستنم که در کنارمو باز کرد و نشست، خب این پیرفت بزرگی حساب میشه که کنارم نشسته؟

تا اونجا هیچ حرفی رد و بدل نشد

دست به سینه با قیافه بغ کرده ای نشسته بود و سعی میکرد بغضشو قورت بده

ماشین و کنار مدرسه مارک کردم و با هم پیاده شدیم، بعد از قفل کردن درا پشت سرش راه افتادم

....

_خوده آقای جاوید چرا تشریف نیاوردن

_متاسفانه مشغله داشتن، من به جاشون اومدم

اخماشو کشید تو هم:

_اینکه منطقی نیست خانوم، چه مشغله ای مهم تر از بچشون میتونه باشه؟

_والا منم نمیدونم

پوفی کشید و گفت:

_ببینید خانوم، سارا خیلی گوشه گیره، هیچ دوستی نداره و تقریبا دو ماهه که از لحاظ درسی افت شدیدی کرده... عصبی و پرخاشگره... ما قبلنم به آقای جاوید زنگ زدیم ولی اصلا پاسخ گو نبودن، اینم از وضع الان که به جای خودشون پرستار بچه هارو میفرستن

فوق العاده حرصم گرفت، آدم تا این حد بی مسئولیت!!!

سرمو به تایید حرفاش تکون دادم، ادامه داد:

_این بچه به توجه و اعتماد به نفس بیشتری احتیاج داره خانوم، خیلی بیشتر، با این وضعیت نمیتونم تضمین کنم افسردگی نگیره... هر چند اگر تا الان نگرفته باشه

_من... من حتما باهاشون صحبت میکنم که به این وضعیت رسیدگی کنن

...

وقتی از دفتر بیرون اومدم زنگ استراحت خورده بود، نگاهمو دور محوطه حیاط چرخوندم و پیداش کردم، تنها روی سکو نشسته بود و به دوییدن و خندیدن بچه ها نگاه میکرد

1401/07/10 01:09

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت44
#پرستار_شیطنت_هایم


همونجا تصمیم گرفتم خرخره جاوید و بجوئم
با اعصاب داغون از مشاور مدرسه خداحافظی کردم، مستقیم رفتم مهد، داشت دیر میشد صدرارو سوار کردم

نکنه این بچه ام مثل سارا گوشه گیر باشه؟
با نگرانی به قیافه پوکر فیسش نگاه کردم، سنگینی نگاهمو که حس کرد با همون قیافه پوکر نگام کرد:

_نگام نکن، اسیرم میشی

به معنای واقعی خودم ریختم، پشمام موند
با دهن باز نگاش کردم، زبون این بچه به کی رفته؟؟؟؟

سرمو تکون دادم و ماشین و روشن کردم
وقتی رسیدیم، کاملا یهویی به این نتیجه رسیدم که برم داخل و راجب وضعیتش بپرسم

وقتی هم زمان باهاش پیاده شدم با تعجب نگام کرد:

_کجا؟

_ با معلمت کار دارم

با چشمای ریز شده نگاهم کرد ولی هیچی نگفت
به معلمش که مریلا جون صداش میزدن و به هر چی میخورد الا معلم نگاه کردم، انقدر به گونه و لب و چونش و هیکلش ژل تزریق کرده بود که میترسیدم هر آن از یه سوراخش نشت کنه

_بعله، داشتم میگفتم که ما به آقای جاوید ارادت خاصی داریم

به پشمِ اسفل السافلین
سعی کردم بهش نگم زنیکه آشمال و خانوم باشم " آشمال که میدونید مودبِ چیه؟;)))"

_بعله در جریانم...

وسط حرفم پرید:

_خودشون تشریف نمیارن؟

و تند تند پلک زد:

_ببینید منبرای این چیزا اینجا نیومدم، اومدم راجب وضعیت صدرا سوال کنم

_ای وای مگه صدرا جون چشههه؟

یدونه زدم تو سرم، سعی کردم اروم بهش توضیح بدم:

_ببین گلم، صدرا چیزیش نیست، من فقط میخوام بدونم صدرا این اواخر، یا کلا از وقتی اومده اینجا پرخاشگری... یا گوشه گیری، از این مدل رفتارا نداشته

سریع گفت:

_نه معلومه که نه، ما اینجا کاملا شرایط خوبی رو برای بچه ها فراهم کردیم...

1401/07/10 01:09

?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت45
#پرستار_شیطنت_هایم



_اوکیه، پس دیگه حرفی نمیمونه

بلند شدم:

_ممنون از پاسخ گوییت

خواهش میکنم گلمی گفت و ازش دور شدم، داشتم از کنار بچه ها رد میشدم که صدای خنده جمعیشون توجهمو جلب کرد

_مو هویچیه کله فرفری

_منو یادِ سگای پا کوتاه میندازه

با چشمای گشاد شده برگشتم و با دیدن قیافه از حرص قرمز شده ی صدرا و همون حالت بغ کرده معروفش اخمام رفت تو هم. مداد آبی توی دستشو محکم روی کاغذ فشار میداد

نگاهم افتاد به چند تا پسر بچه دیگه که داشتن مسخرش میکردن
و مریلایی که سرگرم گوشیش، به یه ورشم نبود که این طرف چه خبره

یکیشون دوباره با خنده گفت:

_واق واقم بلدی مو هویچی؟

دیگه اون روی سگم بالا اومد:

_بلدم نباشه از تو یاد میگیره، بچه پررو

همشون خفه خون گرفتن و با ترس نگام کردن:

_ننت بهت یاد نداده کسی رو مسخره نکنی؟
نگاه پر از تعجب صدرارو روی خودم حس میکردم، رفتم سمتشون و جدی زل زدم تو صورت اون سه تایی که داشتن مسخرش میکردن:

_میدونید چه بلایی سر اونایی که کسی رو مسخره میکنن میاد؟
سرشونو با ترس تکون دادن و یکیشون اروم پرسید:

_چی؟

چشمامو درشت کردم و با ترسناک ترین لحنی که بلد بودم گفتم:

_شیطون شبا توی دهنشون جیش میکنه

هینی از ترس کشیدن، خب... بعضی اوقات روشای سنتی بهتر جواب میده

_حالا هم یا همین الان ازش عذر خواهی میکنید یا شماره مادرای هر سه تاتونو میگیرم و مطمعن باشید بعد عواقب خوبی در انتظارتون نیست

سه تاشون با قیافه سکته ای زل زده بودن بهم، یکم صدامو بلند کردم:

_نشنیدید؟

سریع شروع کردن ببخشید گفتن، با اخمای تو هم به خانوم ژله ای نگاه کردم که با وجود داد و بیدادام حتی سرشو بالا نیاورده بود

1401/07/10 01:09

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت46
#پرستار_شیطنت_هایم


رفتم سمت میزش، متوجه نشد که کنارش وایستادم، بیشتر کفری شدم در یک حرکت انتحاری محکم کوبیدم رو میز که جیغی زد و گوشیش از دستش افتاد

با حرص گفت:

_این چه طرزشه خانوم محترم؟

با عصبانیت داد زدم:

_این دقیقا سواله منه، این چه طرزشه که بچه منو جلوی چشمای خودم مسخره میکنن بعد شما کلتو کردی تو اون ماسماسکتو متودای جدید زیبایی و تزریق ژل میبینی؟
اینکه گفتم بچه ی من کاملا غیر ارادی بود:

_ من نفهمیدم شما مادرشونید یا پرستارشون؟

_من هر چی که باشم الان مسئله جایگاه من نیست، بی توجهی شما به انجام مسئولیتاته، و من اینو حتما به مدیریت اینجا اطلاع میدم

....

با اعصابی داغون بیرون اومدم، بعد از سر صدا کردن با مدیریت و درآوردن گریه مریلا حالا آروم بودم

با توپ پر برگشتم سمت خونه داریوشِ جاوید، اگر الان میدیدمش قطعا جرش میدادم

پشت چراغ قرمز وایستادم و زیر لب غر میزدم:

_مرتیکه گاو، خره دو جنسه، مگه اینجا جنگله و ما حیوونیم که بچتو بزایی و ول کنی به امان خدا

_جوووون خانومی؟ کی عصبیت کرده؟

همینو کم داشتم، چپ چپ بهش نگاه کردم با نیش گشادی نگام میکرد، محل ندادم و رومو برگردوندم، چون اگه جوابشو میدادم قطعا دومین دعوای روزمم میکردم:

_اوف سگ چشمات پاچمو گرفت

با حرص گفتم:

_اگه میخوای سگِ اخلاقم جرت نده خفه شو

چراغ سبز شد و راه افتادم، ماشینشو چسبوند به ماشین و با همون لحن چندشش داد زد:

_ببین من اصلا سگ اخلاق دوست دارم

برای اینکه صدام به گوشش برسه منم داد زدم:

_خوبه، سلیقت با مامانت یکیه، اونم سگ اخلاق دوست داشت

در حالی که پشماش ریخته بود سرعت ماشینشو کم کرد و من متقابلا سرعتمو بردم بالا و از تو آینه به قیافه وا رفتش نگاه کردم و پقی زدم زیر خنده

باید حتما اینو برای نوشین تعریف میکردم

***

ظهر دوباره رفتم دنبالشون
در کمال تعجب و شیفتگی صدرا وقتی سوار شد بهم سلام کرد

با تعجب از توی آینه نگاش کردم . سرمو تکون دادم:

_سلام

یکم گذشت و سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم:

_بعد از اینکه رفتم کسی که دیگه اذیتت نکرد؟

1401/07/10 01:09

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت47
#پرستار_شیطنت_هایم


سرشو انداخت پایین و آروم جواب داد:

_نه، مریلا جون تا دو ساعت بعد گریه میکرد ولی

_حقشه، زنیکه تزریقی

با این حرفم پقی زد زیر خنده، لبخندی بهش زدم و کنار مدرسه سارا توقف کردم وقتی سوار شد و آثار خنده رو روی قیافه ما دو تا دید اخماش رفت تو هم

به خونه که رسیدیم گذاشتم برن بالا و استراحت کنن، تا یه ساعت دیگه برم کع سر وقتشون

الهه خانوم که تازه منو دید بود با نگرانی کشیدم تو آشپزخونه:

_امروز رفتی مدرسه سارا چی شد؟

_هیچی، گفت اگه هر چه زودتر فکری به حال این بچه نکنید افسردگی میگیره اونقت آقای جاوید باید باقالی بیاره خر جمع کنه

پوکر فیس بهش نگاه کردم:

_منظورم اینه که خر بیاره باقالی جمع کنه

انقدر جلوی این زن سوتی داده بودم تو همین سه روز که براش عادی شده بود
سرشو با تاسف تکون داد:

_الهی بمیرم برای بچم، بمیرم برای هر سه تاشون... انقدر این مرد سختی کشیده که زندگیش خلاصه میشه توی کارش

با حرص گفتم:

_آدمی که بچه داره دیگه اختیار زندگیش دست خودش نیست، این ضعیف بودنشو نشون میده که سعی میکنه با دور کردن خودش از بچه هاش خاطرات تلخ گذشتشو به یاد نیاره

سرشو با تاسف تکون داد:

_چی بگم والا، کاش لاقل جاوید بزرگ و مریم خانوم بودن، این خونه عین شهر ارواح شده

از گشنگی داشتم میمردم مخصوصا که صبحم اشتهام کور شد و نتونستم چیزی بخورم

_آخ الهه خانوم، انقدر گشنمه که میتونم یه گاو و درسته بخورم

رفتم سراغ قابلمه های روی گاز و با برداشتنشون بوی فسنجون خورد تو دماغم

نفس عمیقی کشیدم و با لذت گفتم:

_چه کردددده الی جووون

1401/07/10 01:09

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨



#پارت48
#پرستار_شیطنت_هایم


خندید و با مهربونی گفت:

_فسنجون دوست داری؟

_عاشقشم، مخصوصا اگه ملس باشه

اومدم انگشتمو بکنم تو قابلمه که جیغ زد:

_نکن بچه داغه

اما دیگه کار از کار گذشته بود و جیغم دراومد:

_آیییی انگشتم خِدااااا

سریع کردمش تو دهنم، با ترس اومد سمتم:

_اِوا خاک تو گورت دختر چیکار کردی با خودت

منو کشوند سمت شیر و به زور انگشتمو از تو دهنم درآورد و گرفت زیر آب سرد:

_ینی تو نمیفهمی اون خورشت داغه دستتو تا آرنج میکنی توش؟

لبامو برچیدم:

_من وقتی گشنمه عقلم زایل میشه

قهقهه زد:
_از دست تو دختر، عین دلقک میمونی... خب اگه خیلی گرسنتع بیا بریزم بخوری زودتر

_نه نمیخواد الهه خانوم، صبر میکنم با بچه ها میخورم

باشه ای گفت و منم رفتم بالا، داشتم لباسامو عوض میکردم که گوشیم زنگ خورد، به خیال اینکه حتما نوشینه بدون نگاه کردن به شماره برداشتم:

_الو

که صدای کلفت صابر توی گوشی پیچید:

_به به، ماهرو خانوم، چه سعادتی... مگه ما زنگ بزنیم وگرنه خودت که خبر نمیگیری

با حرص گفتم:

_چیه باز زنگ زدی، قرارمون سر یکماه بود که بهت پول بدم... هنوز دو هفته ام نشده

_نه دیگه نشد، ما تو قرارداد ننوشتیم که سر یه ماه طلبمونو بخوایم، طلب خودمه عشقم میکشه الان پولش کنم

_من الان نمیتونم پولتو بدم، یه دو هفته صبر کن برات 5 تومن واریز میکنم

_تا الانم به حرمت اینکه یه دختر تنهایی نیومدم در خونت آبرو ریزی کنم
ولی الان پولمو میخوام، 15 میلیون یه جا

با حرص و تن صدای بلندی گفتم:

_برو بابا سیرابی، تو تا اون هیکل گندتو جمع کنی من دو بار اسباب کشی کردم، مگه تا الان 85 میلیون بهت ندادم؟ بقیشم میدم

شروع کرد داد بیداد کردن

1401/07/10 01:09