The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان پرستار شیطنت هایم😍♥

43 عضو

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨



#پارت49
#پرستار_شیطنت_هایم


_ چی شده که باز انقدر زبونت دراز شده؟ بهت نگفتم این زبون درازیات یه روز سرتو بدجور به باد میده کوسه خانوم؟

_ کوسه تویی که دندوناتو برای پول یه دختر تنها تیز کردی بوزینه ی چرک

_ببینم تو با اون همه بر و رو براچی نمیری زن یکی ازین پیرمرد پولدارا بشی، مطمعن باش برای یه همچین مالی خوب پول میدن

آروم باش، آروم باش ماهی، تو بایر آروم باشی
جیغ زدم:

_مرتیکه خراب، بشکه گووو، به چه حقی همچین زری میزنی؟ اگه جرعت داری جلوم روم بگو تا شکم گندتو سفره کنم

بدون توجه به بال بال زدنم گفت:

_ببین تا 4 روز دیگه بهت وقت میدم 5 میلیون بزنی به حسابم، وگرنه پیدات میکنم و اونموقع با مامور میام سراغت، حتی اگر خودتم پیدا نکنم مامور میبرم در خونه ی اون دوستت، دیگه خود دانی

بعدم زرتی قط کرد، جیغ زدم:

_بیا مخرجمو بخور

خودمو پرت کردم رو تخت، آب دهنمو قورت دادم تا بغضم نشکنه، طلب کار بابام مابقی چکاشو دو سال پیش فروخت به یه دلال، و من دقیقا دو ساله که هر چند وقت یکبار باید حرفای نحس این آدمو تحمل کنم

دماغمو بالا کشیدم که متوجه سایه پاهایی زیر در شدم، چشمام و ریز کردم

این دو تا شامپانزه برای من فالگوش وایستادن؟!!

آروم رفتم سمت در و در یک حرکت انتحاری سریع در و باز کردم که دو تاشون پرت شدن تو اتاق

دست به سینه تکیه دادم به دیوار و با لبخند خبیثی زل زدم بهشون، با دیدن قیافم، صدرا سریع پاشو گرفت و قیافشو جمع کرد:

_آخ پام، چقدر پام درد میکنه

سارا سریع رفت سمتش و اونم شروع کرد نقش بازی کردن:

_ای وای حتما شکسته تکونش ندیا

بعد با اخم نگام کرد و ادامه داد:

_مگه نمیبینی پای داداشم شکسته چرا وایستادی اونجا بیا کمک کن دیگه

چشمام از حدقه زد بیرون

_چقدر شماهاااا سنگ پا قزوینینننن

صدرا آروم شد و متفکر پرسید:

_سنگ پای قزوین ینی چی؟

1401/07/10 01:10

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨



#پارت50
#پرستار_شیطنت_هایم


_ینی روی هر چی پرروعه کم کردید

نیششو باز کرد:

_خوبه، من ازین به بعد سنگ پای قزوینم

به زور جلوی خودمو گرفتم نزنم زیر خنده، سارا زد به پیشونیش، جدا از بچه پررو بودنش خیلی خوشگل بود، و مطمعنن در آینده خوب گوزی میشد

از اونایی که همه رو محو خودشون میکنن
نیشمو باز کردم و دستامو به هم زدم:

_خب اگه امروز قرار نیست گواش رو سرم خالی کنید یا عروسک گوزو زیر صندلیم بذارید بریم به تکالیفتون برسیم، بعد از ناهارم میخوام یه هتل ترانسیلوانیا بذارم ببینید بپوکید از خنده

برخلاف تصورم جبهه نگرفتن، برعکس صدرا با ذوق نگام میکرد، فکر کنم از اینکه یه چسخل عین خودش پیدا کرده خوشحال بود

باید توی برنامم خرید چند تا کتاب فرزند پروری میذاشتم، بعد از کار کردن حرفی که امروز یاد گرفته بود با صدرا، حواسم و به سارا دادم که با دقت مشقاشو مینوشت

محض رضای خدا ام یه سوال از من نمیپرسید
داشتم با دقت بهت نگاه میکردم که یهو نگاهشو چرخوند و نگام کرد

بهش لبخند زدم که اخماشو کشید تو هم، تف تو اون ذات کثیفت بچه که به بابات رفتی

_میشه بهم املاء بگی؟

سوالش یه جوری دستوری بود که اصلا مگه میشد نه بگم؟
سرمو تکون دادم و بهش املاء گفتم، نصف کلمه هارو اشتباه نوشت

حتی کلمه های خیلی ساده، با چشمای ریز شده نگاش کردم، خونسرد پرسید:

_یعنی همش غلط بود؟

_همش نه، ولی بیشتر از نصفش

_خوبه

و سرشو با دفتر بنفش رنگی که هر وقت مشغول نوشتن بود دستش دیده بودم گرم کرد
کلا به گوشِ چپش بود که غلط داشته
دفتر و دادم دستش

_از توی کتابت املای درست کلمات و پیدا کن و از هر کدوم یک خط بنویس تا یادت بمونه

دفتر و پرت کرد اونطرف:

_حوصله ندارم

1401/07/10 01:10

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت51
#پرستار_شیطنت_هایم

دهنمو کج کردم:

_مطمعنم پدرت اصلا خوشش نمیاد از اینکه درسات این همه افت کرده

حق به جانب نگام کرد:

_ینی تو میخوای چغلی کنی؟

_ این چیزیه که معلمت گفته، و امروز وقتی ازم بپرسه باید بگم

روشو برگردوند:

_اصلا برام مهم نیست، بابامم براش مهم نیست

بغض کرده بود، صدرا هم با لبای برچیده نگاهمون میکرد.. دوست داشتم باهاش حرف بزنم ولی میدونستم پاچمو میگیره

شونه ای بالا انداختم و از اتاقشون بیرون رفتم
بی صبرانه منتظر بودم آقای یبوست زاده رو ببینم تا هیکلشو مورد عنایت قرار بدم

با پاهایی که محکم روی زمین کوبیده میشد رفتم پایین

الهه خانوم داشت میز و میچید:

_عه الهه خاتون چرا نگفتی بیام کمکت ؟

با نیش باز شده از لقبی که بهش داده بودم گفت:

_خسته بودی مادر

بشقابارو از دستش گرفتم:

_نه بابا چه خسته ای؟

گذاشتمشون روی میز و گفتم:

_جناب جاوید تشریف نحسشونو نیاوردن؟

زد به گونش:

_خاک بر سرم دختر، نزن این حرفارو... نه آقا گفتن برای ناهار نمیان

با حرص پوفی کشیدم:

_عالی شد واقعا، میرم بچه هارو صدا کنم بیان ناهار
....

بعد از ناهار با اعصابی خورد و فکری مشغول زنگ زدم به نوشین:

_صابر باز زنگ زده بود

با حرص گفت:

_چی زر زده باز مرتیکه گاو؟

_گفت تا 4 روز دیگه باید 5 تومن بهش بدم، وگرنه میاد در خونه ی تو آبرو ریزی میکنه، معذرت میخوام نوشین که تورم وارد مسائل زندگی عنم کردم

_غلط کرده مرتیکه گاو، بذار بیاد زنگ میزنم پلیس بیاد جمعش کنه به جرم مزاحمت

1401/07/10 01:10

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت52
#پرستار_شیطنت_هایم


_نمیخوام آبروی تو بره، خودم یه جوری جمع و جورش میکنم نگران نباش

با من من گفت:

_میخوای... میخوای من بهت اون 5 تومن و بدم، به... به عنوان قرض

لبخندی زدم:

_اون آخرین گزینه ایه که بهش فکر میکنم ولی بازم ممنون که به فکرمی مای پاره

آهی کشیدم و اومدم از روی مبل بلند بشم که با دیدن صدرا تو فاصله دو قدمیم که پوکر فیس و بی حالت نگام میکرد هینی کشیدم و خودمو دوباره پرت کروم رو مبل

یکم که اروم شدم جیغ زدم:

_چیه وایستادی زل زدی به من؟

لب برچید:

_قرار بود هتل ترانسیلوانیا ببینیممم

_هام، باید برم فلش و از تو ماشین بیارم

_منم باهات میام

با تعجب ابروهامو بالا انداختم و راه افتادم سمت خروجی و اونم دنبالم راه افتاد

...

فلش و از توی داشبورد ماشین برداشتم و در ماشین و بستم:

_پیداش کردم بریم

با صدای میوی ریزی که شنیدم با تعجب وایستادم سر جام
با ذوق گفتم:

_توام شنیدی؟

سرشو تکون داد:

_نه چیرو؟

دوباره صداش اومد، سریع نشستم و زیر ماشین و نگاه کردم، با دیدن یه بچه گربه راه راه خاکستری با ذوق گفتم:

_ای پدرسگ، چقدر نازی تو

صدرا با ذوق گفت:

_چیه چیه؟

اروم دستمو دراز کردم و گرفتم کشیدمش بیرون، نگاهش بین من و صدرا در گردش بود

1401/07/10 01:10

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت53
#پرستار_شیطنت_هایم


صدرا با ذوق گفت:

_واییی چه کوچولوعه، توروخدا نگهش داریم، توروخدا توروخدا

_چی رو نگه داریم؟

جیغی زدم و پریدم بالا، بی تفاوت نگام میکرد، با اخم بچه گربه رو نشونش دادم
صدرا چسبید به پای جاوید:

_نگهش داریم بابایی، توروخدا

بچه رو از پاش جدا کرد و بی تفاوت رو به من گفت:

_اون بچه گربه غیر بهداشتیه، برای بچه ها ضرر داره، ممکنه مریضشون کنه

صدرا با بغض نگاش میکرد، بچه گربه رو با یه دست گرفتم و صدرارو با اون یکی دستم کشیدم سمتم و چسبوندمش به خودم، سرشو چسبوند به پام

با حرص گفتم:

_هیچی عین رفتار تو با این بچه ها باعث مریض شدنشون نمیشه آقای جاوید

با ابروهای بالا رفته نگام کرد
یکی تو ذهنم میگفت دختره پتِ پاره تو باید تا 4 روز دیگه 5 میلیون پول بدی به صابر، زبون درازتو ببر

اما خب اصلا تحمل رفتارشو نداشتم

_حس نمیکنی پاتو از حدت فراتر گذاشتی خانوم بخشی؟

_فقط میخوام یادآوری کنم که شما پدر این بچه هایید نه یه غریبه

_شما وظیفت اینه که به بچه های من رسیدگی کنی، لطفا به وظیفت عمل کن و چیزایی که بهت مربوط نیست و یاد آوری نکن

بیاااا، بیا منه بِجِر، بیا منه پاره کن

بدون اینکه فرصت بده با جوابم دهنشو ببندم برگشت و رفت، با حرص مسیر رفتنشو نگاه میکردم که متوجه شدم صدرا دستاشو دور باسنم حلقه کرده، با هول از خودم جداش کردم:

_استغفرالله، بچه آدم باش

با تعجب زل زد بهم، خاک بر سر ذهن خرابت ماهرو
_ام، میخوای براش یه خونه درست کنیم؟

و به گربه ی توی بغلم اشاره کردم، سریع تغییر حالت داد و با ذوق سرشو تند تند بالا پایین کرد

1401/07/10 01:10

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


4#پارت54
#پرستار_شیطنت_هایم


_برم سارارو صدا کنم اونم بیاد؟

سرمو تکون دادم:

_آره صداش کن

حتی تو قیافه سارا هم ذوق میدیدم، نگاهی به دورو بر حیاط انداختم و در حالی که گوشه لبمو میخاروندم گفتم:

_خب... کجا براش خونه درست کنیم؟

سارا گفت:

_باید از عمو ماشالله بپرسی

فکر خوبی بود، ته باغ خونه اقا ماشالله و الهه خاتون بود، بچه گربه تو بغلم میو میو میکرد، در خونه شونو زدم و اقا ماشالله در و باز کرد

به من یه طوری نگاه میکرد که جز لبخند ملیح هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون بدم، حتما کاملا اون شب و یادش بود

صدرا و سارا که دیدن من عین چسخلا میخندم و به آسمون نگاه میکنم خودشون دست به کار شدن:

صدرا_عمو ماشالله میخوایم برای بچه گربمون یه خونه بسازیم

سارا_ کجا خونه درست کنیم براش؟

به پیشنهاد اقا ماشالله قرار شد پشت خونه توی انبار براش جا درست کنیم


....
عرق پیشونیم و پاک کردم و به انباری ای که اول عین یه گونی *** بود و حالا تمیز شده بود نگاه کردم

بچه ها وسایلارو جمع و جور میکردن و جا باز میکردن

سارا به زور سعی میکرد یه کیسه شن و بکشونه طرف دیوار، سریع رفتم سمتش:

_برو اونور بچه الان از کمر میوفتی، برو اونور کار تو نیست

بعد سر کیسه رو گرفتم و داد زدم:

_یا غلام رضا تختیییی

بعد زور زدم، دنده هام اومد تو دهنم ولی کیسه تکون نخورد، نیشمو باز کردم و به بچه ها که چپ چپ بهم زل زده بودن نگاه کردم
دوباره زور زدم که صدای ترق ترق استخونام به گوشم رسید

1401/07/10 01:11

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت55
#پرستار_شیطنت_هایم

سارا و صدرا به سقف نگاه میکردن
کیسه رو ول کردم:

_خب، نمیتونم تکونش بدم.. من تسلیمم، من گنده گوزی کردم

بعد سرمو با ناراحتی پایین انداختم، صدرا متفکر پرسید:

_گنده گوزی ینی چی؟

_وقتی کسی حرف الکی میزنه میگن گنده گوزی نکن

سرشو متفکر تکون داد و گفت:

_پس گنده گوزی کار بدیه

پوکر فیس نگاش کردم:

_آره دیگه حالا هی نگو?

خودمو زدم به اون راه و سریع بحث و عوض کردم:

_بیاید کمکم کنید شاید بتونیم سه نفری تکونش بدیم

_چیکار میکنید شما اینجا

جیغی زدم و پریدم عقب که محکم خوردم به قفسه های آهنی کنار دیوار و یه جعبه پر از خرت و پرت پرت شد تو فرق سرم
انقد این دو سه روز من ترسیده بودم که دهنم کج شده بود

با درد سرمو گرفتم و رو به جاوید که با چشمای گشاد شده نگام میکرد جیغ زدم:

_آقای جاوید شما جنی یا داری اداشو در میاری؟ کرک و پرم ریخت بشر

بعد شروع کردم ناله کردن

با اخم رو به بچه ها گفت:

_اون بچه گربه چیه بغل گرفتی سارا، بذارش زمین

سارا محکم تر بغلش کرد و با اخم گفت:

_داریم براش خونه درست میکنیم، بابا مامان نداره میمیره

اومد چیزی بگه که پریدم وسط حرفش:

_میشه لطفا کمک کنید این کیسه های شن و جا به جا کنیم؟ ما زورمون نمیرسه اقا ماشالله هم گناه داره پیرمرد

چپ چپ نگاهم کرد:

_حتما خانوم، امر دیگه... همین مونده بیام کیسه شن و سیمان جا به جا کنم براتون

1401/07/10 01:11

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت56
#پرستار_شیطنت_هایم


دندونامو رو هم سابیدم، برگشت بره... زیر لب با حرص گفتم:

_معلومه که نمیشه از کسی که تو عمرش سنگین ترین چیزی که بلند کرده قاشق نقره غذاش بوده انتظار این کارارو داشت

با حرص برگشت سمتم و زل زد تو چشمام، دست به سینه پوزخندی بهش زدم:

_عا شما برید آقای جاوید، ما خودمون حلش میکنیم، شما فقط مراقب باشید النگوهاتون نشکنه

اومد سمتم و تو فاصله یک وجبیم وایستاد، طوری که بچه ها نشنون گفت:

_این بل بل زبونیات سرتو به باد میده یک روز

خبر نداری تا الان چقد زبونم گوزیده تو زندگیم، باد که چیزی نیست

نیشم و به عرض صورتم باز کردم:

_معذرت میخوام اگه درازیش اذیتتون میکنه

_ولی من بابت کوتاه کردنش ازت معذرت خواهی نمیکنم

میخواستم بگم لازم به عذر خواهی نیست چون قبل خودم جرواجرت کردم که خودشو کشید عقب و ادامه داد:

_در ضمن بلند کردن یه کیسه شن برای من کاری نداره

یه تای ابرومو انداختم بالا:

_جدا؟

به کیسه دیگه ای که اونطرف بود اشاره کردم:

_دو تا چی؟؟

چپ چپ نگام کرد و رفت یکیشو برداشت، بعدم اون یکی رو، تغییر رنگ و بیرون زدن رگای پیشونی و گردنشو از شدت فشار حس میکردم
اومد بذاره کنارم که به دیوار اون طرف اشاره کردم و با لبخند گفتم:

_لطفا بذاریدش اونجا اینجا رو داریم برای گربه درست میکنیم

عین گاوی که پارچه قرمز دیده بهم نگاه میکرد و سوراخای دماغش گشاد شده بود

برگشت و 5، 6 قدم رفت که دیگه نتونست تحمل کنه و گذاشتشون زمین، نیشم تا بناگوش باز شد و خنده ریزی کردم

با همون قیافه برزخی نگاهی بهم انداخت که سریع خفه خون گرفتم، یکی یکی کشوندشون کنار دیوار

داشت خاک روی لباسشو میتکوند که صدرا رفت جلوش وایستاد و زل زد تو چشماش
متفکر چشماشو زیر کرد و گفت:

_گنده گوزی کردی بابا؟

منو جاوید هم زمان چشمامون زد بیرون، جاوید نگاهی به صدرا کرد و بعد به من، آب دهنمو قورت دادم

1401/07/10 01:11

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت57
#پرستار_شیطنت_هایم


با عصبانیت گفت:

_دفعه اخری بود که این کلمه رو شنیدم ازت صدرا، دفعه دیگه تنبیهت میکنم

برگشت و با حرص به من نگاه کرد، سریع به سقف نگاه کردم،. انگشت اشارشو گرفت سمتم و دهنشو باز کرد چیزی بگه
اما وسط راه پشیمون شد و از انباری بیرون رفت

به قیافه بهت زده صدرا نگاه کردم و پقی زدم زیر خنده

با تعجب پرسید:

_به چی میخندی؟

_به اینکه چقدر به جا از اون اصطلاح استفاده کردی

نیششو تا بناگوش باز کرد، سارا با بی حوصلی گفت:

_دیگه چیکار کنیم؟

دستی به سر گربه کشیدم:

_حتما خیلی گشنشه، کاش یه شیشه شیر بچه میداشتیم باهاش بهش شیر میدادیم

سارا با ذوق گفت:

_من یدونه تو اسباب بازیای قدیمیم دارم


....

سر شیشه رو کردم تو دهنش، انگار که جون گرفته باشه با ذوق شیر میخورد

سه تامون با نیش باز داشتیم نگاش میکردیم که صدرا گفت:

_اسمشو چی بذاریم؟

_کلثوم

دو تاشون پوکر فیس نگام کردن، لب برچیدم:

_خب چیه؟ فان گفتم

نیششونو باز کردن:

_موافقیم

چشمامو درشت کردم:

_واقعا؟

سارا_اره خیلیم بهش میاد

گربه بدبخت یه طوری نگامون میکرد انگار سه تا خر دو جنسه جلوش وایستادن

جاشو خوب گرم کردیم، رو به صدرابا اخم گفتم:

_تو چرا کلاه سرت نکردی؟ نمیگی سرما بخوری؟

یکم نگام کرد و گفت:

_من از کلاه خوشم نمیاد

_از آمپول خوشت میاد؟ سرما بخوری باید آمپول بزنی

1401/07/10 01:11

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت58
#پرستار_شیطنت_هایم


دماغشو چین داد:

_سرما نمیخورم خب

اخمامو کشیدم تو هم:

_از این به بعد کلاه سرت میکنی

داد زد:

_نمیکنم

بعدم سرشو انداخت پایین و از انبار بیرون رفت، استغفرالله... چقدر سخته بچه تربیت کردن، گودزیلای پررو

داشتم به مسیر رفتنش نگاه میکردم که صدای سارا توجهمو جلب کرد:

_فکر نکن چون امروز باهات همکاری کردیم ینی دیگه باهات دوستیم، تو هنوز دشمن مایی

عجبا، چنگیز خانم انقدر کینه ای نبود که شماها هستین

چپ چپ نگاهش کردم و از انبار بیرون رفتم، پشت سرم اومد...

در انبار و بستم، سوز سردی میومد که حتی منه گرمایی رو هم اذیت میکرد

به محض اینکه پامونو گذاشتیم تو خونه دوییدم بالا و بعد از عوض کردن شلوارم که به لطف صابر خان نتونسته بودم عوض کنم و آزاد کردن موهام از کش لعنتی خزیدم زیر پتو و نفهمیدم که کی خوابم برد
....

با حس اینکه یکی داره موهامو نوازش میکنه به زور لای پلکامو باز کردم و با دیدن یه دست کوچولو که با موهام ور میرفت جیغ بلندی کشیدم:

_یا حضرت پشممممم

و خودم و از روی تخت پرت کردم پایین، صدرا که از جیغ من ترسیده بود سریع بلند شد و عقب رفت:

_زهر ترکم کردی بچه

با بهت گفت:

_چقدر موهات بلندههههه

پوکر فیس گفتم:

_بلند دوست داری؟

_آررررره

به موهام نگاه کردم، تا پایین باسنم بود،
به عشق بابام که موهامو بلند دوست داشت هیچوقت کوتاهشون نمیکردم

_چرا نمیای صدرا

با صدای سارا دوتامون توجهمون بهش جلب شد، نگاهی به من که با دستم باسنمو میمالیدم و صدرا با نیش بازش انداخت و ادامه داد:

_بیاید شام

اینم شبیه ناظمای بداخلاق رفتار میکنه جوجه رنگی

_شما برید من میام

1401/07/10 01:11

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت59
#پرستار_شیطنت_هایم


اونا که رفتن یه سر به آرامگاه *** ها زدم و بعد از اجابت مزاج و شستن دست و صورتم و بستن موهام رفتم پایین

سلام بلندی دادم و این دفعه اونی که جوابمو نداد جناب جاوید بود، البته سرشو عین خر تکون داد

نشستم و چپ چپی نگاهش کردم، در کمال پررویی سرش و انداخته بود پایین و عین گاو سالاد میخورد

_پدرم یه مثال میزد، که تکون دادن زبون چند مثقالی راحت تر از سر 2 کیلوییه آقای جاوید

نیم نگاهی بهم انداخت و یه چیزی عین سلام بلغور کرد، چشمامو تو حدقه چرخوندم و به الهه خانوم که لبشو گاز گرفته بود که نزنه زیر خنده نگاه کردم

پوفی کشیدم و زیر لب گفتم:

_خب خداروشکر فلج ناحیه دهنی نشده

با عصبانیت قاشقشو پرت کرد داخل بشقابش و بلند شد... بیا... رَم کرد، هی میگم ماهرو لباس قرمز نپوش باز لجبازی میکنی

_خانوم بخشی شما دیگه پاتو از گلیمت دراز تر کردی

پوکر فیس نگاهش کردم:

_خب از این به بعد گلیممو از پام دراز تر میکنم

بخدا دیگه این دفعه میندازه بیرون، از سوراخای دماغش بخار میومد، خم شد و دستشو تکیه داد به میز و سرشو آورد نزدیک گوشم، نفساش میخورد به گوشم
چینی به دماغم دادم

_باور کن خانوم بخشی...

دست انداختم از دک و دهنش گرفتم هلش دادم عقب

با چشمای گشاد شده و چهره کبود زل زد بهم، از جام بلند شدم و منم حق به جانب زل زدم بهش

بچه ها و الهه خاتون با ترس نگامون میکردن
نعره زد:

_تو الان چه غلطی کردی؟

هول شدم و جیغ زدم:

_من رو گردنم حساسم، سیخ میکنم

الهه خانوم هینی کشید و جاوید چشماش از حدقه زد بیرون، استینمو زدم بالا و دستمو نشونش دادم:

_نگا، سیخ میشه

به دون دونای روی پوستم نگاه کرد و احساس کردم چشماش به حالت عادی برگشت

جو داشت آروم میشد که یهو صدرا متفکر پرسید:

_سیخ میکنم ینی چی؟!

با قیافه سرخ شده زل زدم به جاوید، من یه همچین چیزی گفتم؟!!!

1401/07/10 01:11

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت60
#پرستار_شیطنت_هایم


بی اراده محکم کوبیدم تو سرم و زیر لب گفتم:

_تو قبر بذارنت با اون جمله بندیت

جاوید به زور سعی میکرد جلوی خندشو بگیره و لباش کج و کنجل میشد

بخند بدبخت الان جر میخوری، با چندش داشتم بهش نگاه میکردم که به زور رو به الهه گفت:

_ممنون بابت شام الهه خانوم

و بعد بدون نگاه کردن به ما رفت سمت اتاق خوابش که بلند گفتم:

_آقای جاوید قرار بود امروز وقت داشتید حرف بزنیم

برگشت و اخم کمرنگی کرد:

_راجبه؟

بیا، کلا از مرحله پرتی تو مرتیکه رفتم نزدیک تر و جلوش وایستادم، طوری که صدام اون طرف نره با حرص گفتم:

_من امروز با مشاور مدرسه صحبت کردم

_آها، اوکی فردا حرف میزنیم

بعدم سرشو عین بز انداخت پایین و رفت

زیر لب فحش کش داری بهش دادم... با حرص برگشتم و سر میز نشستم

کل ظرف شنیسل و خالی کردم تو بشقابمو با حرص یدونشو زدم سر چنگال

داشتم عین گاو میخوردم که متوجه شدم بچه ها زل زدن بهم، با دهن پر حق به جانب گفتم:

_چیه؟

سرشونو هم زمان چپ و راست کردن که ینی چیزی به لُمبوندنت ادامه بده
...

فردا صبحش بچه هارو رسوندم و برگشتم خونه، ماشین و بردم داخل و کنار ماشین جاوید پارک کردم

داشتم پیاده میشدم که صدای باز کردن در اتومبیلشو شنیدم

با یه تای ابروی بالا رفته نگاهش کردم که بدون توجه به من ماشین و روشن کرد و رفت

1401/07/10 01:11

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت61
#پرستار_شیطنت_هایم


چپ چپ به جای خالیه ماشینش نگاه کردم و رفتم پیش کلثوم

بچم از دیروز گشنش بود، شیشه شیرشو برداشتم و رفتم پر کردم برگشتم

همونطور که بهش شیر میدادم آهی کشیدم:

_از الان سه روز دیگه وقت دارم 5 تومن جور کنم

شیشه رو از دهنش کشیدم بیرونو دستامو زدم زیر چونم

پاشد اومد سمتم و سعی کرد شیشه رو بگیره:

_ینی میگی میشه؟ ینی آقای یوبس زاده پولو میده بهم؟

با دستش میزد رو پام

شیشه رو چپوندم تو دهنش و دوباره آه کشیدم
تا ساعت دوازده وقتمو با کلثوم گذروندم و بعد رفتم بچه هارو بیارم خونه

کنار مدرسه سارا جای پارک پیدا نکردم و مجبور شدم رو به روی مدرسه پارک کنم

پیاده شدم و اشاره کردم بیا این طرف

داشت میومد که یهو یه موتوری با سرعت از جلوش رد شد و یه داد تو صورت سارا زد، به جیغ سارا توجه نکردم و داد زدم:

_بدو، بدو بیا سوار شو

شوکه شده سر جاش وسط کوچه وایستاده بود و تکون نمیخورد، جیغ زدم:

_بدو دیگه

تکونی خورد و به خودش اومد، سریع سوار شد و گاز دادم سمت موتوره

بهش رسیدم و شیشه رو دادم پایین

جیغ زدم:

_بزن کنار لاشیه دختر باز، بزن کنار نشونت بدم چس نمک بازی ینی چی؟

دو تا پسر بچه 15 16 ساله بودن، داد زد:

_برو بابا زنیکه چی میگی تو؟

_بزن کنار تا زنیکه رو نشونت بدم، میزنی کنار یا پلاکتو بدم دهن پلیس دستتو سرویس کنه

چی میگی ماهی خاک تو سرت!

رفت جلو تر و کنار خیابون وایستاد، سریع ماشین و پارک کردم و به اون دو تا که چسبیده بودن به صندلیا گفتم:

1401/07/10 01:23

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت62
#پرستار_شیطنت_هایم


_هر چی شد نمیاید پایین

قفل فرمونو برداشتم و پیاده شدم، تا رسیدم بهشون جیغ زدم:

_پدرسوخته ها خجالت نمیکشید هنوز پشماتون جوونه نزده ازین غلطا میکنید؟

پشت سریه داد زد:

_گورت و گم کن، تیزی میکشما

یدونه زدم تو دهنش:

_تو خیلی گوه میخوری

با چشمای گشاد شده دستشو گذاشت رو دهنش و زل زد بهم، جلوییه با کلافگی گفت:

_برو بابا دیگه عجب گیری افتادیما

در یک حرکت انتحاری زدم چراغ پشتش و با قفل فرمون شکستم، شروع کردن داد و بیداد کردن، جیغ زدم:

_یه بار دیگه جلو مدرسه دخترونه ببینمتون از گوشتون میگیرم میبرم کلانتری، ببینم کی به شما دو تا راسو اجازه داده بشینین پشت موتور

جلوییه زد زیر گریه، با قدم های آهسته رفتم سمت ماشین... سر قفل فرمونو فوت کردم و لبخند ملیحی زدم( اسلوموشن بخونید)

تا نشستم صدرا شروع کرد دست زدن و داد زد:

_خیلی باحال بووووود، دوباره دوباره

منو سارا پوکر فیس نگاهش کردیم، بغ کرد و ساکت شد

ماشین و داخل خونه پارک کردم، صدرا بدون اهمیت دادن به ما دو تا ایشی گفت و پیاده شد
منتظر بودم سارا ام بدون توجه به من پیاده بشه اما مکثش طولانی شد

با تعجب نگاهش کردم، با مظلومیت نگام میکرد... پوکر فیس پرسیدم:

_چیه؟

با من من جواب داد:

_من.. من ممنونم که... بخاطر من با اون بی تربیتا دعوا کردی

نیشم تا پشت گوشم باز شد، تا جملشو تموم کرد سریع پیاده شد و دوید سمت خونه

خب مثل اینکه کم کم داریم با هم کنار میایم، ماشین و خاموش کردم و منم پیاده شدم

بچه ها طبق معمول رفتن بالا، الهه خانوم تو آشپز خونه نبود، منم پشت سرشون رفتم تا لباس عوض کنم

...

از اتاق اومدم بیرون و صدرارو شال و کلاه کرده دیدم:

_به سلامتی کجا تشریف میبری؟

با حالت قهر روشو اونور کرد:

_پیش کلثوم

1401/07/10 01:23

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت63
#پرستار_شیطنت_هایم


_الان بر میگردی اتاقت و یه استراحت کوچیک میکنی، تکالیفتو انجام میدی بعد ناهار میخوریم سه تاییمون میریم پیشش

یکم چپ چپ نگام کرد و بعد منو به یه ور صورتش گرفت و رفت پایین

با لبای جمع شده و چشمای ریز به مسیر رفتنش نگاه میکردم، چه بی ادب

در اتاق سارارو زدم و رفتم تو، داشت کتاب داستان میخوند، زیر لب سلامی کرد که جوابشو دادم

عین مونگلا داشتم به دورو بر اتاقش نگاه میکردم

صندلی میز تحریرشو عقب کشیدم و نشستم روش:

_تکالیف امروزت چیه؟

بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

_امروز مشق ندارم، استراحته

ابروهامو انداختم بالا:

_عه چه خوب

نگاهم افتاد به دفتر بنفشش، برش داشتم:

_میتونم ببینم

نیم نگاهی انداخت و سرشو تکون داد، با تعجب به دفتر 100 برگی که تقریبا 50 صفحش نوشته بود نگاه کردم

توی یه عالمه داستان نوشته بود، و نکته تعجب بر انگیزش این بود که نه تنها غلط املایی نداشت بلکه از کلمه های قلمبه سلمبه ای استفاده کرده بود که حتی منم املاشو بلد نیستم

با چشمای ریز شده از گوشه چشم نگاهش کردم، ینی از قصد اشتباه مینویسه؟ ولی چرا؟

البته جوابش مشخص بود، با ناراحتی نگاهش کردم

بلند شدم و کنارش روی تخت نشستم

بی اراده با دستم موهاش و نوازش کردم که با شگفتی نگام کرد

_میدونی، گاهی اوقات آدما سعی میکنن خودشونو ضعیف نشون بدن تا ازشون حمایت بشه، صرفا نه بخاطر اینکه ضعیفن... چون نیاز دارن حس کنن برای یکی مهمن

منظورمو نفهمیده بود، ادامه دادم:

_ پس سرزنشت نمیکنم که خواستی توجه پدرتو با ضعیف نشون دادن خودت جلب کنی

انتظار داشتم جبهه بگیره ولی با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت:

_بازم براش مهم نیست

1401/07/10 01:23

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت64
#پرستار_شیطنت_هایم


زل زد تو چشمام و با بغض ادامه داد:

_آخه چرا دوسمون نداره؟

خودشو پرت کرد تو بغلم و بلند زد زیر گریه، با شوک نگاهش کردم اما کم کم دستام دورش حلقه شد

زیر لب به اموات عمه جاوید صلوات فرستادم
از خودم جداش کردم و صورتشو با دستام قاب گرفتم:

_ببین سارا، من میدونم که پدرتون باهاتون بد رفتاری میکنه اما مطمعن باش دوستتون داره... فقط... فقط الان یوبسه، باید یه کاری کنیم نرم بشه

دماغشو کشید بالا و گفت:

_پس چرا انقدر باهامون بد رفتار میکنه؟

اومدم بگم چون چسخله که یهو در باز شد و صدرا با مگس گش حمله کرد بهم:

_چرا گریه خواهرمو درآورددددی؟ چیکارش کردی لاشیه دختر باز؟

دو تامون جیغی زدیم و همو بغل کردیم
مگس کش و برد بالا بزنه که داد زدم:

_وایسا ببینم، اون کلمه سخیفی که به کار بردی رو از کجا یاد گرفتی؟

پوکر فیس نگام کرد:

_خودت گفتی، تو ماشین به اون پسرا

محکم کوبوندم رو پیشونیم و با حرص گفتم:

_توام کپی پیست میکنیا بچه، حواست باشه جلوی بابات بگی هم سر خودتو میبُره هم منو

چشمکی زد:

_نه حواسم هست

با حرص گفتم:

_اون مگس کشو از کجا آوردی؟

لب برچید:

_تو انباری بود

بعد رو به سارا گفت:

_چرا گریه میکنی؟

به جای سارا جواب دادم:

_بخاطر بد رفتاریای پدرتون

لب برچید و سرشو تکون داد، نیشمو باز کردم:

_حس میکنم هر سه مون از لحاظ روحی نیاز داریم حق داریوش خان و بذاریم کف دستش

دو تاشون خبیث وارانه لبخند زدن، دستمو بردم جلو:

_پس با همکاری هم کاری میکنیم که آقای جاوید، بشه بهترین پدری که بشر به خودش دیده

دو تاشون دستاشونو گذاشتن تو دستم،

...

1401/07/10 01:23

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت65
#پرستار_شیطنت_هایم


سه تامون کنار هم لم داده بودیم رو کاناپه منتظر جاوید، صدای ماشینش داخل حیاط که اومد به بچه ها آماده باش دادم

تا اومد داخل زیر لب گفتم:

_بدویید بدویید

پا شدن و دوییدن سمت جاوید، عین خِل خودشونو چسبوندن بهش، جاوید بنده خدا با پشمای فر خورده نگاهشون میکرد

به صدرا اشاره کردم بیشتر، عین گربه ملوسا قری به گردنش داد و گفت:

_دوست دارم بابایی

دیگه پشم برای جاوید نمونده بود، من به سقف زل زده بودم
یک چند لحظه ای هنوز توی شوک بود بعد بچه هارو از خودش جدا کرد و گلوشو صاف کرد:

_منم دو.. دوستون دارم، حالا برید سر درستون

چپ چپ نگاهش کردم، بدون اینکه نیم نگاهی به من یا بچه ها بندازه رفت تو اتاقش و در و بست

بچه ها برام لب چیدن و منم شونه ای بالا انداختم، که یعنی بابای سگ خودتونه

الهه خاتون با ابروهای بالا رفته نگامون میکرد، رو به من گفت:

_کمک میکنی میز و بچینیم مادر، ماشالله حالش زیاد خوب نیست باید برم یه سری بزنم

رفتم پیشش تو آشپز خونه و با تعجب گفتم:

_چی شده آقا ماشالله؟

بغض کرد:

_از دیشب قلبش درد میکنه

_ببریم بیمارستان؟

سرشو تکون داد:

_یکم دیگه اگه بهتر نشد میبرمش

به قیافه به هم ریختش نگاه کردم، طفلی بدجور نگران میزد، دیس مرغ و از دستش گرفتم:

_شما برو الهه خاتون من میز و میچینم، بعد ناهار اگه حالشون هم چنان بد بود بهم خبر بده ماشین و بردارم بریم بیمارستان

یه جوری صاحب وارانه میگم ماشین و برمیدارم بریم انگار پشت قباله ننمه، جمع کن بابا

با مهربونی نگام کرد و گفت:

_خدا خیرت بده دختر

لبخندی زدم و رفت، از تو آشپز خونه جیغ زدم:

_صدرا سارا، میشه یه کمکی بدین؟

با کمک بچه ها میز و چیدیم، از دعوای منو سارا سر ریختن سالادا که بگذریم همکاری خوبی بود

1401/07/10 01:24

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت66
#پرستار_شیطنت_هایم


رو به سارا گفتم:

_میری باباتو صدا کنی؟

دخترشم عین خودش مغرور بود، یکم این پا اون پا کرد و گفت:

_ولی اگه باهام بدرفتاری کنه چی؟ به نظر من از اولم اشتباه بود تصمیممون...

سرشو انداخت پایین و با ناراحتی ادامه داد:

_اون هیچوقت مهربون نمیشه

سرمو تکون دادم و آهی کشیدم:

_ولی شما طبق نقشه مهربون باشید، اگر دیدیم جواب نمیده راه های دیگه رو امتحان میکنیم

البته خودمم زیاد امیدوار نبودم که این کوه یخی با دو تا مهربونی آب بشه، سرشونو تکون دادن، پیشبند صدرارو بستم و براشون کشیدم:

_نخورید تا صداش کنم، فکر کنه بخاطر احترام به اون صبر کردید تا بیاد بعد شروع کنید

چشمکی رد و بدل کردیم و رفتم در اتاقش در زدم، قبل از اینکه چیزی بگم گفت بیا تو


با اکراه در و باز کردم و رفتم داخل که با دیدن بالا تنه لخت و یه حوله کوتاه دور کمرش هینی کشیدم و چشمامو گرفتم، با حرص داد زد:

_تو اینجا چیکار میکنی؟

چه پرروعه، دستمو از رو چشمام برداشتم و عین خودش بلند گفتم:

_خودت گفتی بیا تو

دوباره داد زد:

_من فکر کردم الهه خانومه

جیغ زدم:

_فکرتو ساییدم

نعره زد:

_برو بیرون خانوم

آروم گفتم:

_بیاید ناهار آقای جاوید
بعد با داد گفتم:

_الان میرم دیگه

1401/07/10 01:24

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت67
#پرستار_شیطنت_هایم


بعدم اومدم بیرون، اعصاب نمیذارن برای آدم، اصن چرا باید جلوی الهه خانوم اینجوری بگرده؟ مرتیکه بی حیا پوفففف به تو چه ماهی!!!

نیشم و باز کردم:

_ولی چه هیکلی داشت، بی خود نیست همش علف میخوره

بچه ها پوکر فیس نگام میکردن، قشنگ معلوم بود پَراشون ریخته از داد و بیدادای ما

نشستم سر میز و یه عالمه غذا ظرف کردم، عین سگ نگاشون کردم و تهدید وارانه گفتم:

_اصلا به من کاری نداشته باشید، وقتی عصبی میشم باید بخورم تا آروم بشم

سرشونو تند تند تکون دادن، یکم بعد جاویدم اومد و نشست سر میز، سریع پا شدم دو تا صندلی دور تر نشستم، بی تربیت

چپ چپ نگام کرد، صدرا بلند گفت:

_ما صبر کردیم شمام بیاید بابایی بعد غذامونو بخوریم

با تعجب نگاهشون کرد و بعد با پوزخند نیم نگاهی به من انداخت و گفت:

_خب حداقلش اینه که من بچه هامو با فرهنگ و شعور بار آوردم

یعنی چی؟ یعنی بابای من منو بیشعور بار اورده؟ یعنی من بیشعورم؟

نفس عمیقی کشیدم که پا نشم دک و دهنشو خورد کنم، سرعت خوردنمم کم کردم که نگن دختره عین گاو میخوره

وقتی غذامون تموم شد صدرا سریع از پشت صندلی بلند شد و گفت:

_من میرم پیش کلثوم

جاوید با تعجب نگاش کرد:

_کلثوم؟ کلثوم کیه؟

صدرا با ذوق گفت:

_گربمونهههه، انقدر نازه... انقدر ملوسه بابا عین شماست

پقی زدم زیر خنده، جاوید با حرص نگامون کرد و از بین دندونای کلید شدش گفت:

_خیله خب

من هنوز نیشم باز بود، رو به من گفت:

_خوبه موجبات خنده و شادی شما هم فراهم شد

_دستتون درد نکنه

زیر لب یه چیزی گفت که نفهمیدم چی گفت، خودتی خودتی خودتی

دیگه تا آخر ناهار سکوت اختیار کردیم

...

1401/07/10 01:24

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت68
#پرستار_شیطنت_هایم


داشتم میز و جمع میکردم که با صدای جیغ و داد الهه خاتون دستپاچه خودم و پرت کردم بیرون

داشت میزد تو سرش، داد زدم:

_یا خدا

جیغ زد:

_تورو خدا بیاید حالش بد شده

دوییدم سمت اتاق جاوید و بدون در زدن خودمو پرت کردم تو اتاق، اومد داد بزنه که شروع کردم حرف زدن:

_بدو بدو، اقا ماشالله حالش بده من ماشینو میارم تو اقا ماشالله و بیار

یکم هنگ نگام کرد و بعد دنبالم راه افتاد بیرون سریع سوار ماشین شدم و تا جایی که تونستم به خونه آقا ماشالله نزدیکش کردم

جاوید در حالی که زیر بغل آقا ماشالله و گرفته بود به زور سوار ماشینش کرد:

_شما بمونید خونه آقای جاوید بچه ها تنهان

الهه خاتون گریه میکرد، جاوید سرشو تکون دادو فقط به خودش زحمت باز کردن در و داد

به نزدیک ترین بیمارستانی که دیده بودم بردمشون

....

با نگرانی طول و عرض راهرو رو طی میکردم و الهه خاتون زیر لب زکر میگفت و گریه میکرد که بلاخره دکتر از اتاق بیرون اومد

سربع دوییدیم سمتش:

_چی شد آقای دکتر حالش خوبه؟

لبخندی به قیافه نگران الهه خاتون زد و گفت:

_خداروشکر له خیر گذشت ولی یه سکته خفیف و رد کردن

الهه خاتون هینی کشید و زد زیر گریه، با حرص و ناراحتی گفتم:

_رد کرده دیگه گریه نکن الهه خاتون

سرشو تکون داد و خداروشکر کرد، رو به دکتر گفتم:

_خب کی مرخص میشن؟

_سه روز باید بستری باشن بعد از سه روز میتونید ببریدش خونه

تشکری کردم
بعد از کردن کارای آقا ماشالله رفتم خونه، هر چقدر اصرار کردم الهه خاتون نذاشت بمونم و گفت خودش میمونه

1401/07/10 01:24

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت69
#پرستار_شیطنت_هایم


خسته و کوفته برگشتم خونه
برای اولین بار دیدم جاوید توی پذیرایی روی مبل نشسته و داره با لپ تاپ کار میکنه

سلام زیر لبی کردم و اومدم برم بالا که گفت:

_خانوم بخشی یه رب دیگه بیا اتاقم

مکثی کرد و ادامه داد:

_اتاق کارم لطفا

نههههه میخوام بیام اتاق خوابت پلشت، دلم برای یه رابطه خشن از نوع *** تنگ شده
لبمو گاز گرفتم و باشه ای گفتم و رفتم بالا

خاک بر سر منحرفم، چقددددر ذهن یه آدم میتونه بی تربیت باشه؟

لباسامو عوض کردم و کش و قوسی به تنم دادم
بسم اللهی گفتم و رفتم بیرون
میخواستم در نزنم همینطوری عین گاو سرمو بندازم پایین برم داخل

ولی خب ادب و شخصیتِ نداشتم اجازه نداد
در زدم و با صدای بیا تویی که گفت در و باز کردم و رفتم داخل

سرشو از تو لپ تاپش آورد بالا و نگام کرد، اوا ینی بخاطر من منتظر بود پایین؟

_بفرما بشین


چه آدم شده، شبیه روز اولی که برای کار اومدم با ادب حرف میزد، نشستم جلوش و لپ تاپشو بست:

_ماشالله چی شد؟

_یه سکته خفیف کرده بود

سرشو تکون داد:

_الان حالش چطوره؟

_خوب بود، سه روز باید بستری باشه، امشب الهه خاتون موند پیشش

سرشو تکونی داد و گفت:

_خب بگو ببینم مدرسه سارا چه خبر بود؟

انگار داره با زیر دستش حرف میزنه مرتیکه" حالا نکه نیسی:/" به دور دست ها خیره شدم و ادای نفهمارو درآوردم:

_مدرسه سارا؟ منظورتون چیه؟

با حرص گفت:

_من دیروز اصلا وقت نداشتم به این چیزا فکر کنم

1401/07/10 01:24

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت70
#پرستار_شیطنت_هایم


دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:

_این چیزا؟ انگار دارید راجب گذاشتن زباله ها سر کوچه حرف میزنید، موضوع دخترتونه... اگه دخترتون جزوه اولویت های زندگیتون نیست پس چی اولویت داره براتون؟

میخواست داد و بیداد کنه اینو از چشمای خون افتاده و رگ بیرون زده پیشونیش میفهمیدم ولی سعی میکرد خودشو آروم نگه داره

_ببین خانوم شما درک نمیکنی

_حالا شما توضیح بده من سعی میکنم درک کنم

داد زد:

_به تو ربطی نداره که بخوام برات توضیح بدم، رفتار من با بچه هام به کسی مربوط نیست

شیطونه میگه لپ تاپشو خورد کنم تو سرش جیغ زدم:

_بعله حرفی نیست، شما با همین خود خواهیاتون کاری کردید این بچه افسردگی بگیره

اخماش بیشتر تو هم رفت، ادامه دادم:

_اصلا خبر دارید درسش کلی افت کرده؟ یا انقدر سرت به کارت گرم بوده که یادت رفته بچه ام داررررید؟

آب روغن قاطی کرده بودم، نصف فعلارو جمع میگفتم و نصفی رو مفرد

پا شد و تو روم داد زد:

_ سر به هواست، حواسش به درسش نیست دنبال بازیه

چقدر یه ادم میتونه بی شعور باشه؟ البته که خودشو بزنه به بیشعوری
پوزخندی زدم:

_چه شناخت دقیقی دارید از بچتون جناب جاوید، ولی محض اطلاعتون میگم سارا تمام مدتی که توی خونست معمولا توی اتاقشه و تنها تفریحش که من دیدم دو ساعت تی وی و کتاب خوندن بوده

نگاهشو دوخته بود به پایین تنه من و هیچی نمیگفت، به چی نگاه میکنه؟

ادامه دادم:

_من میگم این بچه همه علائم افسردگی رو داره، چرا اهمیت نمیدید آقای جاوید؟!!

هنوز داشت به همون قسمت نگاه میکرد، نکنه خشتکم پارست!!!:/

سریع به شلوارم نگاه کردم، از اینجا که چیزی دیده نمیشد، جیغ زدم:

_به چی زل زدی؟

به خودش اومد و بهم نگاه کرد، اخماشو کشید توی هم:

_داشتم فکر میکردم، چته؟

سریع خودمو جمع و جور کردم که نفهمه ذهن چقدر منحرفه، گلومو صاف کردم و گفتم:

_امیدوارم فکرتون مثمر ثمر باشه

1401/07/10 01:24

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت71
#پرستار_شیطنت_هایم


_فردا برای سارا وقت میگیرم پیش مشاور

نخیر، اصلا نمیخواد به خودش زحمتی بده... قدمی به عقب گذاشتم که از اتاقش برم بیرون و جدی گفتم:

_من مشکلی با پیش مشاور رفتنش ندارم، ولی حس میکنم بیشتر از سارا شما نیاز دارید برید پیش مشاور، چون تا شما این باشید

با انگشت به سر تا پاش اشاره کردم:

_وضعیت سارا درست نمیشه

بعدم برگشتم و رفتم سمت در، تعجب کردم که چیزی نگفت، انتطار داشتم وحشی بازی در بیاره

دو قدم مونده به در وایستادم و برگشتم سمتش:

_در ضمن...
به کتابخونش اشاره کردم و گفتم:

_به نظرم جای چند تا کتاب فرزند پروری توی کتابخونتون خالیه آقای جاوید

پوزخند پر حرصی زد و در آخرین لحظه که داشتم در و میبستم گفت:

_ممنون از نظرت، هر چند نیازی نبود

از در اتاق که بیرون رفتم صدرارو چسبیده به در دیدم، سریع در و بستم که جاوید نبینتش:

_تو اینجا چیکار میکنی؟

با بغض نگام کرد، فرفریای تو صورتشو کنار زد و گفت:

_سارا داره میمیره؟

اِنا، حالا بیا و درستش کن
دستشو گرفتم و بردمش تو اتاقم، زد زیر گریه و خودشو چسبوند بهم:

_گریه نکن صدرا ای بابا، خواهرت هیچیش نیست

ازم جدا شد و اشکاشو پاک کرد:

_واقعا هیچیش نیست؟

پوکر فیس نگاهش کردم:

_نه فقط ناراحته، اونم بخاطر باباته که خودم درست میکنم اون بی نامو...

بقیه حرفمو خوردم تا باز فحش جدید یاد نگرفته، نیششو باز کرد و زد به پام:

_خیلی کلکی ماهرو جون، حسابی بابام و عصبانی کردی

به چشمای گشاد شده به حرکتی که زد نگاه کردم، کی این حرکتای سخیف و یاد گرفته؟

با چشمای ریز شده گفتم:

_تو تکالیفتو انجام دادی؟

1401/07/11 20:39

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت72
#پرستار_شیطنت_هایم


قری به گردنش داد و ابرو هاشو بالا انداخت، یه لحظه دلم خواست بگیرم قورتش بدم، نیشمو باز کردم:

_نظرت چیه اول بریم تکالیفتو انجام بدی بعد پیتزا سفارش بدیم

با ذوق جیغ زد:

_آخ جون پیتزا

بعد قیافه ناراحتی به خودش گرفت:

_ولی بابا هیچوقت نمیذاره ما پیتزا بخوریم

میخواستم بگم مرده شور باباتو ببره ولی نگفتم، همون موقع دو تا تقه به در خورد و کله سارا اومد داخل، بعدم خودشو کشید داخل و با نگرانی گفت:

_ماهی جون حال عمو ماشالله چطوره؟

بهم میگفت ماهی جون، تقریبا کاملا سپر دفاعیشونو برداشته بودن، خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم...

_آره فقط باید یکم بمونه بیمارستان ازش مراقبت کنن یه موقع دوباره حالش بد نشه

_یعنی الان حالش خوبه؟

سرمو تکون دادم:

_اره خداروشکر خوبه

دست صدرارو گرفتم و رو به سارا گفتم:

_توام موافقی شب پیتزا بگیریم؟

ذوق کرد و دستاشو به هم زد

....

آیفونو برداشتم و به پیک گفتم چند لحظه صبر کنه، کارتی که جاوید بهم داده بود تا ازش برای بنزین زدن استفاده کنم و توی دستم فشردم و شالمو روی سرم انداختم

صدرا شروع کرد جیغ زدن و بالا پایین
پریدن و سارا هم نیششون باز شد، این دو تا بچه با چیزای خیلی کوچیکی ذوق میکردن که باورم نمیشد

با خنده از در بیرون رفتم

بعد از حساب کردن 4 تا پیتزایی که سفارش داده بودم برگشتم تو خونه که جاوید و طلبکار بالای سر بچه ها دیدم

دو تاشون به خط وایستاده بودن و سرشونو انداخته بودن پایین، عین خطاکارا به زمین نگاه میکردن

جاوید با دیدنم چشماشو ریز کرد و گفت:

_با اجازه کی از بیرون غذا سفارش دادی؟

تو چشماش زل زدم و حق به جانب گفتم:

_با اجازه بزرگترا

داد زد:

_مسخره بازی بسه

1401/07/11 20:40

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت73
#پرستار_شیطنت_هایم


صدرا زد زیر گریه و سارا محکم بغلش کرد، به چه حقی به خودش اجازه داد زدن میده؟!!!

آروم اما جدی گفتم:

_صداتونو بیارید پایین آقای جاوید، اینجا حکومت نظامی درست کردید اینا بچن با یه بار غذای بیرون خوردن قرار نیست آسمون به زمین بیاد

هوفی کشید و نگاهی به بچه ها کرد، سرشو آورد نزدیکم و عصبی گفت:

_دارم به این فکر میکنم بعد از تموم شدن این یه هفته ردت کنم بری خانوم بخشی، مراقب رفتارات باش تو تو این خونه فقط یه پرستاری.

باز یاد اون 5 میلیون افتادم، خدا لعنتت کنه
پوزخند زدم :

_مرسی از تاکیدتون، داشتم اشتباه فکر میکردم

برگشت و بدون اهمیت دادن به ما رفت اتاقش و در و محکم کوبید، بی تفاوت زل زدم به در بسته اتاقشو رو به بچه ها گفتم:

_این باباتون از شمام بچه تره

سارا گفت:

_دیدی عصبانی شد؟

لبخندی زدم:

_بیخیال بابا
پیتزاهارو محکم تر بغل کردم:

_کی موافقه بریم پیش کلثوم پیتزا بخوریم به اون بچه ام شیر بدیم؟

صدامو آوردم پایین و ادامه دادم:

_البته یواشکی، این یکی رو باباتون بفهمه منو رسما از لوستر آویزون میکنه

آروم خندیدن و با یه عالمه کارآگاه بازی رفتیم توی انبار، کلثوم تا مارو دید سریع دویید سمتمونو دمشو داد بالا

....

فردا صبحش با خستگی از جام بلند شدم، دیروز کلا نخوابیده بودم... بدجور دلم میخواست بخوابم مخصوصا هوا طوری بود که اصلا دلت نمیخواست از رخت خواب دل بکنی

بعد از اینکه دست و صورتمو شستم و عنای کنار چشممو تمیز کردم، موهامو شونه زدم و حاضر شدم رفتم پایین

سریع صبحونه رو اماده کردم، داشتم میچیدمشون روی میز که در اتاق جاوید باز شد و اومد بیرون

با تعجب نگام کرد، زیر لب صبح بخیری گفتم که سرشو تکون داد:

_برای چی بیداری؟

با تعجب نگاهش کردم، چی میگه؟

1401/07/11 20:40