مثبت_باش ❣

796 عضو

▫️جویدن ناخن معمولا به‌دنبال وقایعی که می‌توانند منشأ اضطراب کودک باشند، بروز می‌کند.

وقایعی چون: تولد یک برادر (ورود یک نوزاد به خانواده)، ورود به مدرسه و آغاز سال تحصیلی و یا جدایی والدین.

کودکی که ناخن‌هایش را می‌جود، کودکی مضطرب، کمرو و نسبتا درونگراست که برای کنترل اضطرابی که در اثر واقعه‌ای استرس‌زا در او ایجاد شده و نمی‌تواند به‌گونه‌ای دیگر اضطرابش را اداره کند، این رفتار را از خود نشان می‌دهد.

جویدن ناخن‌ها تنها روشی برای تخلیه اضطرابی است که در پشت آن چیزی عمیق‌تر را پنهان می‌کند؛ چیزی مثل خشمی فروخورده، عدم‌اطمینان یا نیاز به آرام کردن خود؛ اندکی شبیه مکیدن شست که نوزاد نمی‌تواند از مکیدن آن امتناع کند، با این تفاوت که به جای آنکه خشمش را بیرون بریزد یا آن ‌را بروز دهد، با جویدن انگشتانش خشمش را در خود نگه می‌دارد.



?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1401/11/02 04:45

#تربیت‌_جنسی‌ کودکان?

حوالی سنین کودکی

?به احساسات کودک خود احترام گذاشته و به او اعتماد کنید
?کودکان تمایل نسبتا زیادی به اهمیت دادن به تعهد داشته و انجام مسئولیت ها را از شما می آموزند

✌️ و از رفتار و گرایشات شما نسبت به مسایل جنسی الگو برداری می کنند
❗️چه شما در مورد آن ها صحبت کنید و چه صحبت نکنید!

✍مثال
?لباس کودک را پیش دیگران تعویض نکنید
?حتی در حضور خواهر و برادرش

این عمل باعث می شود کودک متوجه شود که بعضی از قسمت ها فقط مربوط به خودش است.


?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1401/11/02 04:45

#انرژی‌مثبت

من خودم را دوست دارم ?
من زیبا هستم ?
من شاهکار خلقت هستم ?
من دوست داشتنی هستم ?
من لایق بهترینها هستم ?
من فوق العاده هستم?
من منحصر به فرد هستم✅
من خودم را باور دارم?
من شجاع هستم?
من شادهستم ?
من پرانرژی هستم⚡️
من ثروتمند هستم?
#مثبت_باش ?

1401/11/02 11:10

سلام دخترا صبح سردزمستونیتون بخیر??
امروز بریم یه چیز باهم یادبگیریم?

#یادبگیریم ?
- قوانینی برای خوشبختی :
¹)" موهبت‌های خود را شمارش کنید نه مشکلاتتان را .
²)" در لحظه زندگی کنید .
³)" بگویید دوستت دارم .
⁴)" بخشنده باشید نه گیرنده .
⁵)" در هر چیزی و هر کسی خوبی‌ها را جست‌و‌جو کنید .
⁶)" هر روز دعا کنید .
⁷)" هر روز حداقل یک کار خوب انجام دهید .
⁸)" در زندگی اولویت داشته باشید .
⁹)" اجازه ندهید مسائل کوچک و خیالی شما را آزار دهد .
¹⁰)" عادت همین الآن انجامش بده را تمرین کن.
¹¹)" زندگی‌تان را با خوبی پر کنید .
¹²)" خندیدن و گریه کردن را بیاموزید .
¹³)" لبخند بزنید تا دنیا به شما لبخند بزند .
¹⁴)" از هیچ چیز یا هیچ *** غیر خدا نترسید .
¹⁵)" در سختی‌ها به او توکل کنید .

#مثبت_باش ?

1401/11/02 11:11

#همسرداری
#دلبری

اگر حالتون بده و همسرتون دوس داره باهاش برین مهمونی مثلاً خونه مادر شوهرتون، جزء بدترین راه ها اینه که بگین:

نمیام و تو تنهایی برو!?
این بدترین راه حل ممکنه، ولی یه راه حل خوب اینه که بعد از یکم ناز البته به اندازه کافی بگین:

من حالم اصلا خوب نیست، اما چون خیلی دوس داری به خاطر تو میام، ولی اونجا حواست بیشتر بهم باشه و اگر دیدی خوب نیستم زودتر بر گردیم.(یا برحسب موقعیتتون یه جمله ای تو همین مایه ها) ?

اینجوری هم اینکه حواسش بیشتر بهتون هست و هم متوجه میشه که برای خاطر اون ارزش قائلین که به خاطرش با حال مریض حاضرین بیاین???

#مثبت_باش ?

1401/11/02 11:11

#خانم_بلا_جان ??

خانمها برای افزایش سطح نشاط توی خونه شون پیاده کنن ?

چطوری ⁉️

همسرتون ازتون یه درخواستی داره
شمام بنا به دلایلی واقعا حوصله انجامشو ندارید ?

اگر بگید انجام نمیدم ، خب آقای همسر ناراحت میشه ?
اگر بگید انجام میدم ، خب خسته اید?

بهترین کار در این مواقع خرید زمان است??

چطوری⁉️

مثلا میگید باشه انجام میدم ، ولی الان باتریم تموم شده ? برای اینکه انجام بدم باید شارژم کنی?

با چی⁉️
با بوووووس انرژی زا ??

مثلا سی ثانیه ممتد بووووس از لب ?
سی ثانیه رو میشمرید
و تمام این مدت همسرتون بی وقفه شما رو میبوسه

مطمئنم بعدش هم شما حس و حالشو پیدا میکنید
هم همسرتون خوشش میاد ☺️#مثبت_باش ?

1401/11/02 11:11

#سیاستهای_زنانه

"با پنهان کاری آقایون چه کنیم؟!!!"

? طوری سخت گیری نکنید که ازتون پنهون کاری کنند! یه خانوم با سیاست، یه جوری برخورد می‌کنه که همسرش خیال پنهون کاری یا دروغ رو اصلا نمی‌کنه. چون میدونه با گفتن اتفاقات و تصمیماتش نه سرزنش می‌شنوه و نه مقایسه و نه غُر!

? رمزش هم اینه که زیادی سخت‌گیری نکنید. با سخت‌گیری زیاد، مردها حس زیر دست شدن و مورد کنترل بودن میکنن که ازش متنفرند.
#مثبت_باش?

1401/11/02 14:24

همیشه نون توی فروشه
مخصوصا فروش آدما !

بعضی ها وقتی خوشحالی ، کنارت نیستند،
چون حسودند.
وقتی غمگینی در آغوشت نمیگیرند،
چون خوشحالند.
وقتی مشکل داری به ظاهر همدردند،
در واقع بی خیال تو هستند.
اما وقتی مشکل دارند،
با تو خیلی مهربانند.

این ها بدبخت ترین انسان های
روی زمین هستند که آرامش ندارند.



#مثبت_باش?

1401/11/02 14:29

#فرزند-پروری

هرگز فكر نكنيد هرچه سختگيرتر باشيد بهتر می‌توانيد کودکتان را تربيت كنيد...خير

والدين سختگير دو نوع بچه پرورش ميدهند
يا فرد مضطرب، نگران، وسواسی كه به خود بسيار سخت ميگيرد و با وجود موفقيتهايش هيچ لذتی از زندگی نميبرد.
يا فردی لجباز و فراری از كار!
با سختگيری نميتوانيم فرزندی موفق، سالم و خوشبخت تربيت كنيم...
كودک تا زمانی كه به خودش و ديگری آسيب نمی رساند و به حق كسی تجاوز نميكند بهتر است آزاد باشد.

#مثبت_باش?

1401/11/02 17:25

قسمت 191
بوسه ایی روی گونه ام می کارد.
-دروغه که می گن ازدواج هندونه ی در بستست، هر شناختی روی آگاهی باشه، محاله که به بن بست بخوره، با ازدواجت با متین به شدت مخالف بودم چون زردی و رنگ پریدگی هندونه را خوب می دیدم، ولی با امیر به شدت موافقم، چون معلومه از اون هندونه های سرخ و شیرینه. غزاله ازدواج هندونه در بازه، فقط دقت و آگاهی می خواد، همین‌...
بوسه ایی به گونه ام می کارد.
-امیدوارم خوشبخت بشی.
غم بدنم را فرا می گیرد.
-راضی کردن مامانش سخته، خیلی...
-اونم راضی می شه، من مطمئنم‌.

دستم را می گیرد و مرا به دنبال خود می کشد.
-تمان فامیل جمع اند و سراغ تو را می گیرن، بریم؟
-بریم.
مرا به همراه خود می برد و بعد از سلام و احوالپرسی روی کاناپه می نشینم و مشغول صحبت کردن با فامیل می شوم که به یکباره صدای دختر خاله ام در گوشم می پیچد:
-می بینی چقدر به خودش رسیده؟ انگار نه انگار طلاق گرفته‌.
بدون هیج تظاهری نگاهش می کنم‌ و با دیدن من خودش را جمع می کند‌.
-خوبی نگار؟
نگار(دختر خاله) لبخندی می زند و با دستپاچگی جواب می دهد.
-ممنون‌.
کمی به او نزدیک می شوم و به چهره اش که کنار زن دایی منیر نشسته بود زل می زنم.
-خیلی به خودم رسیدم؟
به تته پته می افتد.
-نه، حالا چرا اینو ازم می پرسی؟
لبخندی می زنم و با جدیت می گویم.
-چون خودت گفتی. برام سوال بود، جدی خیلی به خودم رسیدم؟ چون طلاق گرفتم باید با یه وضع ژولیده و نامرتب و حال خراب حاضر می شدم؟ اونوقت یه زن مطلقه ی واقعی بودم؟
زبانش به سختی در کام می چرخد.
-من‌منظورم این نبود، من فقط تعریف کردم.
با همان آرامش سابق ادامه می دهم.
-ولی لحن بیانت یه جور دیگه ایی بود، در ثانی از شوهرم جدا شدم چون باهاش تفاهم نداشت، چون قرار نیست هر زندگی دوام و پایداری داشته باشه، قرار نیست همه بدون مشکل و ناسازگاری ادامه بدن، بلاخره گاهی تفاهم وجود نداره، طلاقو خیلی بزرگش کردی نگار جون، خیلی... بذار یه جور دیگه برات معنیش کنم، وقتی دو فرد وارد یه زندگی می شن و به دلایل خاصی تفاهم ندارن مجبورن جدا بشن. همین! به همین سادگی، مطمئن باش هرگز به پای جرم و قتل نمی رسه که انتظار دارید زن مطلقه خودشو مجرم و قاتل بدونه.
-وا زن دایی، زیادی بزرگش کردی. نگار منظورش این نبود که.
منیر برای دفاع از نگار پیش قدم می شود.
شانه بالا می اندازم و از روی کاناپه بلند می شوم.
-شاید... ولی خوشحالم که حرفمو رو در رو زدم، اینطور برای هر سه مون بهتره.
-حالا کجا؟ ناراحت شدی؟
نگاه به نگار می اندازم و با چهره ی مهربان جواب می دهم.
-نه اصلا، خیلی هم خوشحالم‌ که حداقل تونستم روت تاثیر پذیر

1401/11/02 23:12

باشم.
پوزخندی می زند و من با اعتماد بنفس بالا آن جا را ترک می کنم و به آشپزخانه می روم.
-مادر مشغول صحبت کردن با تلفن است و با دیدن من تماس را قطع می کند.
-اومدی غزاله؟ محمد نیم ساعته دیگه میاد دنبالمون تا بریم محضر.
-چه خوب...
مادر آهی بلند می کشد.
-چقدر خدشحالم غزاله، خدا رو شکر که محمدم سر و سامون گرفت.
لب هایم را به هم فشار می دهم و تاییدش می کنم.
-کاری که نداری؟
-نه مامان، فقط برم آماده بشم که کم کم بریم.
با چشمانم مادر را بدرقه می کنم و بعد از خلوت شدن آشپزخانه به سمت پنجره می روم و نگاه به حیاط می اندازم. با دیدن امیر سنگینی روی قلبم برداشته می شود و ناخودآگاه لبخندی روی لبم می نشیند.
امیر که از گوشه ی حیاط مرا می بیند به سمتم قدم بر می دارد و از پشت پنجره لبخندی تحویلم می دهد.
-چطوری؟
-خوبم امیر، چه خوب شد که امروز می بینمت.

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

1401/11/02 23:12

قسمت 192
چند قدمی نزدیک تر می شود و رو به روی صورتم قرار می گیرد و خیره به چهره ام می شود.
-عمه گفت حالت بده، الان بهتری؟
-تو رو که ببینم خوبم‌.
ابرو بالا می اندازد و دستش را بین نردهای آهنی پنجره می گذارد.
-راه افتادی غزاله خانم.
لبخندم عمیق می شود.
-جدی گفتم، رو تخت افتاده بودم و داشتم مرور خاطره می کردم.
چهره اش غم می گیرد.
-با مامانت صحبت کردی؟
-بله...
-خب نتیجه؟
تمام عضلات صورتش منقبض می شود.
-به حرفم گوش نمی ده، داره لجبازی می کنه. دارم داغون میشم، اگه امروز نمی دیدمت...
پوفی عمیق می کشد.
-ولی یه خبر خوب دارم برات.
چشمانم از تعجب باز می شود.
-خب؟
-بابام نرم شد، بلاخره رضایتو داد، گفت به شرطی که مادرت رضایت بده. این یعنی یه پله بالاتر رفتم‌.
اخم می کنم و تکیه به پنجره می دهم.
-از خودم بدم میاد.
صدایش دلگیر می شود.
-این حرفو هیچ وقت نزن غزاله!

تلخ می خندم.
-اینقدر وجودم برای مادرت آزار دهنده است؟

-اصل منم غزاله، که چند ساله مثل یه آتشفشان فعال دارم فوران می کنم و خبری از خاموشی نیست. پس لطفا به نظر و دلایل بقیه اهمیت نده‌
عمیق در چهره اش می شوم و زیر لب می گویم.
-امروز اوردیشون‌...
-چی رو؟
گوشه ی چشم نازک می کنم و با جدیت می گویم.
-همون ناهیدها را، ستاره آسمون چشماتو...
با تعجب نگاهم می کند و با تمسخر ادامه می دهد.
-اره اوردمشون، منتها تو جیب شلوارم گذاشتم بیشتر از این عاشق نشی...
-غزاله...
با ترس سر می چرخانم و با دیدن چهره ی زن دایی منیر با ترس و صدای لرزان بله ایی می گویم.
-با کسی حرف می زدی؟
خیره به صورتش می مانم و به سختی آب دهانم را غورت می دهم.
-با... با....
محکم‌می شوم و نگاه به مشت پنجره می اندازم. امیر میدان را خالی کرده بود و تنها یادگارش برایم عطر ملموسش بود. ار اعماق وجود می بویم و چند نفس عمیق می کشم.
رن دایی منیر با تعجب نگاهم می کند و سرش را از کنجکاوی تکان می دهد.
-خوبی غزاله؟
لب هایم کش می آید.
-عاالی، عالیم.
-نگفتی اون پسره کاری داشت؟ انگار پشت پنجره بود؟

ابرو بالا می اندازم.
-اها... اون پسره نه، اسمش امیره. بهش بگید امیر...
از حرف های من تعجب می کند.
-از کی تا حالا با دوستای برادرت اینقدر راحت شدی؟ خیلی فرق کردی غزاله.
بلند قهقه می زنم و میان خندهایم شمرده شمرده جوابش را می دهم.
-از وقتی که زن های مطلقه باید گوشه گیر باشن و به خودشون نرسن...
خنده ام قطع می شود و با جدیت ادامه می دهم.
-یاد نگرفتم که طلاق آخر زندگیه زن دایی جون. این تابو رو با اجازتون شکستم، الانم اگه سوالی ندارید برم.
از کنارش رد می شوم و فقط دو کلمه ی(دیونه شده) را می شنوم و به او حق می دهم. قبلا آرام و تو

1401/11/02 23:12

دارتر بودم و هرگز یاد نگرفته بودم از حقم دفاع کنم‌.
به حیاط می روم و رو در روی امیر می ایستم‌. گوشه ی حیاط ایستاده است و سرش را با تلفن همراه گرم کرده است. با احساس من سر بلند می کند و لبخندی تحویلم می دهد.
-بد شد؟ انگار ما رو با هم دید.
شانه بالا می اندازم و با خونسردی می گویم.
-اتفاقا خوب شد، ایکاش فرار نمی کردی.
جلوی خنده اش را می گیرد.
-من از خدامه همه با هم ببینندمون، منتها به نظر خونوادت احترام گذاشتم‌.
-همین الانم دارن از پنجره ی آشپزخونه نگاهمون می کنند.
امیر به سمت اشپزخانه سر می چرخاند.
-وای راست می گی. تو از کجا فهمیدی؟
با غرور خاص خود می گویم.
-ما اینیم دیگه.
ریه اش را به یکباره خالی می کند و حق به جانب می گوید.
-پس تا محضرو با هم می ریم، خوبه؟
ابرو بالا می اندازم.
-نخیر، شرمنده تم. تا این حد دیگه نمی تونم بهت نزدیک بشم.
چشمی می کند و چشمکی حواله ام‌

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

1401/11/02 23:12

قسمت 193
برای بار دوم می خوانم، بنده وکیلم؟
نازهای دخترانه اش تمامی ندارد.
-عروس رفته گلاب بیاره.
محمد لبخندی به نازنین زندگی ام می زند و زیر لب چند جمله ایی نثارش می کند.
-برای بار سوم.... عروس خانم بنده وکیلم!؟

سکوت حکم فرا می شود و پریسا نگاه به پدر و مادرش می اندازد، پدری که بعد از چند سال حبس کمر خم کرده است و مادری که چین های تازه ی صورتش در اثر لبخند بیشتر و بیشتر می شود‌.
-با اجازه ی پدر و مادر و بقیه ی بزرگترها بله...
محضر منفجر می شود از صدای سوت و کل و تبریک و بلاخره من از تمام اعماق وجودم می خندم و برادر مهربانم را به آغوش می کشم. نوبت پریسا می شود و مانند خواهری مهربان چند بوسه ایی روی گونه اش می کارم و از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی می کنم‌. گوشه می ایستم و اجازه می دهم سایرین تبریک بگویند و حضور همدمم را خالی می بینم. آرام به سمت راهرو می روم که امیر را گوشه ی راهرو در حال تکیه به دیوار مشاهده می کنم‌.
-اینجا اومدی؟
-از اولش اینجا بودم خانم خانما‌... حواست بهم نبود‌. تو جمع صمیمیتون که نمی تونم باشم.

-تو که غریبه نیستی امیر.
از صمیمیت بیش از اندازه ام می خندد.
-هستم، هستم غزاله. الان که خطبه ی عقدو گوش می دادم به این فکر می کردم که چقدر فاصله ی نزدیک شدن دو قلب کوتاهه. یه جمله ی کوتاه عربی، که باعث می شه دو فرد برای همیشه مال هم بشن. ولی تو برای من اینطور نیستی غزاله، من به اندازه ی یه قرن ازت فاصله داشتم، فاصله را رد کردم، فاصله را شکستم، کوتاهش کردم، براش تلاش کردم، ولی مونده همون یک خط عربی... که اونم به اندازه ی چند قرن تلاش نیاز داره، ایکاش معجزه بشه و مامان راضی بشه، یا حداقل تو رضایت بدی، رضایت بدی محرم هم بشیم، مال هم بشیم، مامان هم کم کم قانع می شه.
فم را فشار می دهم و با طومانینه جواب می دهم.
-حتی اگه چند سال پیش قبولش می کردم باز مشکل امروزو داشتم. من امروز بیشتر از چند سال پیش دوسش دارم، چون حقیقی شناختمش.
خداحافظی می کنم و نمی گذارم با جواب هایش مرا بیشتر نگه دارد. در را محکم می بندم و چند نفس عمیق می کشم و سریع به سمت دارو خانه حرکت می کنم.
-نه امیر خان، نه... نظر من‌ منفیه، منتظر می مونم تا مادرت رضایت بده...

محمد به عشق واقعی اش می رسد و من به این فکر می کنم‌ که ایا عشق او تا آخر زندگیش دوام دارد، مهر و محبت های بیکرانش نسبت به پریسا را که می بینم ته دلم قرص می شود.
سوزن را برای مادر نخ می کنم‌ و به دستش می سپارم که محمد با چشمان پف کرده از اتاقش خارج می شود.
-صدای تلفن همراهتو نمی شنوی؟ خودشو کشت.
نه ایی می گویم‌ و به سمت اتاق می روم و نگاه به

1401/11/02 23:12

شماره ی مجهول روی صفحه می اندازم. جواب می دهم و با شنیدن صدای مادر متین باز تمام خاطرات تلخ برایم تداعی می شود.
-سلام. خوبی دخترم؟ منو که شناختی؟
با سردی جوابش را می دهم.
-بله خوبم، شما خوبید؟
اهی بلند می کشد و جواب می دهد.
-مگه تنهایی خوبی داره؟ دارم می گذرونم.
می دانم که برای باخبر کردن من از وضعیت متین تماس گرفته است.
-چه خبرا؟ ازدواج نکردی؟
-سلامتی، نخیر.
سرفه ایی می کند و ادامه می دهد.
-چی بگم، اصلا نمی دونم چی شد. متین هم دوباره با رویا آشتی شدن و با هم رفتن خارج، گرچه می دونم این دوستیشون دووم نداره و چند روز دیگه تنها برمی گرده ایران. تو چه خبر؟ چرا ازدواج نکردی؟
دلیلی نمی بینم جواب دهم.
-خبرا پیش شماست، ببخشید اگه کاری ندارید من برم.
-عجله داری دخترم؟
دلم نمی خواهد بیشتر از این مکالمه را کش دهم.
-بله مواظب خودتون باشید. خدا نگهدار.
تلفن را قطع می کنم و سریع شماره را مسدود می کنم و آخرین سرنخ از وجود متین را برای همیشه از بین می برم. نفس عمیق می کشم و لباس هایم را به تن می کنم و برای خرید داروهای مادر از خانه خارج می شوم. محمد مانع می شود و با همان چشمان پف آلود به چهره ام زل می زند.
-کجا میری آبجی کوچکه؟
-باید برم دارو خانه، قرص های من داره تموم می شه.
مانع می شود.
-خودم می خرم.
-نه محمد، نیاز دارم به پیاده روی، یکم روحیم عوض بشه.
لبخندی محو می زند.
- کی زنگت می زد؟
-یه مزاحم، منم بلاکش کردم و برای همیشه خودمو از شرش راحت کردم.
منظور کلامم را نمی فهمد، دست برایش تکان می دهم و خداحافظی می کنم.

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

1401/11/02 23:12

قسمت 194
کفش هایم را به پا می کنم و از حیاط خارج می شوم که تصادفی با مادر امیر رو به رو می شوم. آرام سلام می کنم و برخلاف انتظارم جواب سلامش را می شنوم. سرم را پایین می اندازم و به راهم ادامه می دهم که مانع می شود.
-غزاله! می شه یه لحظه صبر کنی. بر می گردم و به چهره اش نگاه می کنم.
-بله؟ کاری دارید؟
نگاه به اطراف می اندازد و با دلواپسی می گوید.
-اینجا نمی شه، بیا تو خونه.
چشمی می گویم و وارد خانه می شوم و بعد از تعارفاتش روی کاناپه می نشینم.
-من‌ برم یه چایی بریزم و بیام.
دهان باز می کنم.
-نه ممنون، عجله دارم. باید داروهای مامانو بخرم.
خجالت زده می شود.
-حال مادرت بهتره؟
سر تکان می دهم‌
-شکر، بهتره.
کنارم می نشیند و با تته پته شروع می کند.
-م... میشه از... ازت یه درخواستی داشته باشم.
با سکوتم جواب مثبت می دهم.
-امیر کفریم کرده، چند هفتست واقعا طاقتمو طاق کرده، نه غذای درست و حسابی می خوره و نه صحبتی. روزها سر کاره و شب ها تو اتاقش خودشو حبس می کنه...
-از من چه کاری ساخته است؟
آرام لب گزه ایی می گیرد و با خجالت ادامه می دهد.
-باهاش حرف بزن، بهش بگو که دوسش نداری، بهش بگو که بره پی زندگیش، بهش بگو دلت نمی خواد بهش فکر کنی، اصلا آب پاکیو بریز رو دستش، بذار ازت دلزده بشه‌. فقط تو می تونی امیرو متقاعد کنی، می شه اینکارو بکنی؟
منتظر جوابم می ماند...
نفس عمیقی می کشم و با خونسردی جوابش می دهم.
-ولی من دوسش دارم، نمی تونم بهش دروغ بگم. نمی تونم از خودم دورش کنم، نمی تونم آب پاکیو بریزم رو دستش چون نمی خوام‌. من دشمن امیرتون نیستم، عشق و علاقه بزرگترین جرمه؟ مجازاتش چیه؟ می شه تعیین کنید؟ می شه بهم بگید چکار کنم تا همدیگه را فراموش کنیم؟ بذارید خودم جوابتون را بدم، باید تبدیل به یه جنازه ی متحرک بشیم، یا بهتره نباشیم. اینطور بهتره.
اخم می کند.
-بهش گفتم تا جواب مثبت شما را نگیره موافقت نمی کنم، اونم به احترام شما فعلا دست کشیده، اونقدر دوستون داره که منتظره با موافقتتون زندگیشو گلستان کنه.
-اون صلاح خودشو نمی دونه، الان خام، جوونه، سادست. زیر یه سقف که بره عشق و عاشقی یادش می ره.
-دستم را روی دست یخ زده اش می گذارم.
-یعنی من اینقدر نفرت انگیزم؟
خودش را جمع می کند و دستپاچه می شود.
-نه منظورم این نبود. کی بهتر از تو، تو که می دونی چقدر دوست دارم، باور کن قضیه ی من فقط بچه دار شدنتونه.
از روی کاناپه برمی خیزم و کلام آخرم را می گویم.
-من نمی تونم طردش کنم طیبه خانم، نمی تونم. نذارید بیشتر از این عذاب بکشه، نذارید...
می چرخمو و به سمت در می روم که صدایش مرا میخکوب می کند.
-صبر کن غزاله.
روی پاشنه

1401/11/02 23:12

می چرخم و نگاهش می کنم.
-پس چرا چند سال پیش بهش جواب مثبتو ندادی، تو که اینقدر دوسش داری چرا چند سال پیش راحت اونو از خودت روندی؟
****
یک ماه بعد...
هوا سرد است و زمستان با ریز دانه های برفی اش به مهمانی امده. لبوهای داغ را داخل بشقاب می چینم و کارد و چنگالی کنارش قرار می دهم.
-محمد تو هم می خوری؟
-اره بیار، تو این هوا می چسبه.
بشقاب سوم را هم آماده می کنم و داخل سینی می گذارم و از آشپزخانه خارج می شوم.
-اینم از لبوی داغ، فقط جای بابا خالی. ولی خب براش کنار گذاشتم که شب که اومد بخور.
-خیر ببینی مادر.
نوش جانی می گویم و رو به روی تلویزیون می نشینم و مشغول تماشای مستند می شویم که زنگ خانه به صدا در می آید.
مادر نگاهم می کند و محمد با تمسخر می گوید.
-کیه که تو این هوای برفی عشقش کشیده بیاد مهمونی.
شانه بالا می اندازم و به سمت آیفون می روم و با شنیدن صدای مادر امیر جا می خورم.
مادر در چهره ام خیره می شود‌.

-کیه؟
-مامان امیر‌‌‌...
محمد تعجب می کند و مادر کمی به اوضاعش سر و سامان می دهد. چادر رنگی اش را به کمر می گیرد و از اتاق خارج می شود که محمد با تعجب زیر لب زمزمه می کند.
-نکنه دوباره اومده شر به پا کنه؟

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

1401/11/02 23:12

قسمت 195
به اتاقش می رود و لباس گرم به تن می کند و از ساختمان خارج می شود و من آن ها را از پشت شیشه نگاه می کنم. لحن برخوردش که خوب بود و آمدنش عجیب است!
مادر تعارف می کند و او هم قبول و به سمت ساختمان حرکت می کنند که با دستپاچگی به اتاقم می روم. رو به روی آینه ی اتاقم می ایستم و نگاه به چهره ی رنگ پریده ام می اندازم‌ چند ضربه ایی آرام به گونه ام وارد می کنم.
-تو چت شده دختر؟
تبدیل شدم به دختر چهارده ساله ایی که برای اولین بار برایش خواستگار می آید.
آب دهانم را قورت می دهم و کمی به وضعم سامان می دهم و از اتاق خارج می شوم و در همان راهرو می مانم که با مادر مواجه می شوم.
-غزاله...
نگاه به چهره ام می کند و با دستپاچگی ادامه می دهد.
-بیا بیرون، طیبه خانم می خواهد باهات حرف بزنه‌.
-با من؟
صدایم می لرزد ولی اعتماد بنفسم را بالا می برم.
-اره، گفته اومده اجازه بگیره برای امشب تا همه باهم بیاند.
شگفت زده می شوم ولی به رویم نمی آورم‌. چند نفس عمیق می کشم و کمی موهایم را مرتب می کنم و از راهرو خارج می شوم.
سلامی می دهم و رو به رویش می نشینم.
با خوش رویی جواب می دهد و لبخند زنان نگاهم می کند‌.
محمد مانند همیشه جو را عوض می کند.
-دیدید حاج خانم عجب برفی داره میاد؟ اخبار گفته که تا یکی دو روز دیگه این برف هست.
طیبه لبخند می زند و نگاهم می کند.
-ولی صبح هوا آفتابی بود، دیدید که؟
محمد جواب می دهد.
-اتفاقا بیمارستان بودم، از ظهر به بعد انگار کلا اب و هوا از این رو به اون رو شد.
مادر چایی داغ می آورد و تعارف می کند.
طیبه خانم چایی برمی دارد و نگاه به من می کند.
-از صبح تصمیم داشتم بیام اینجا، ولی متاسفانه نشد، تا اینکه هوا ابر شد و بعد هم برف. انگار که این برف تمومی نداشت، گفتم تا خدا برکتشو داره نازل می کنه منم این امر خیرو بیشتر از این عقب نندازم.
سرم را پایین می اندازم و او ادامه می دهد.
-انشالله که خیره. مادر خدا بیامرزم می گفت برف و بارون برکته، اینم از برکت امروز. الانم اومدم اگه اجازه بدید شب با امیر و شوهرم مزاحمتون بشم‌.
باور نمی کنم ولی مثل اینکه باید باور کنم.
-اجازه هست غزاله جون؟
خدایا خواب است یا حقیقت.
آرام نیشگونی روی ران پایم می گیرم که اگر خوابم بیدار شوم، ولی انگار حقیقت است.
همه در نگاهم عمیق شده اند که باز محمد جو را به شوخی می گیرد.
-تشریف بیارید، ولی به شرطی که این برف اجازه ی باز شدن درو بهمون بده.
همه می خندند و من لبخند می زنم.
محمد ادامه می دهد‌‌.
-البته بعیدم نیستاااا. این خواهر ما از بچه گی عاشق برف و بارون بوده، الانم شب خواستگاریش کولاک نشه خوبه.
لبخندی می زنم و اخمی

1401/11/02 23:12

نثارش می کنم.

بعد از رفتن طیبه خانم مادر با دستپاچگی مشغول تمیز کردن می شود و من نیز کمکش می کنم. محمد هم برای خرید شیرینی و میوه از خانه می رود و بعد از اتمام گردگیری دست به کمر می شوم و نگاه به نشیمن می اندازم.
-خوبع دیگه مامان؟فقط این گلو بذاریم اینجا بهتره.
مادر نگاهی به ساعت می اندازد و با دلواپسی می گوید.
-تو برو یه دوش بگیر، کم کم می رسن‌. بابات هم امروز خیلی دیر کرد‌.
بعداز دوش آب گرمی خودم را برای آمدن مهمان ها آماده می کنم و پدر هم خوشبختانه می رسد.
همه چیز برای بر پایی یک شب عالی و رویایی آماده می شود و بلاخره زنگ خانه به صدا می آید و قلبم به تندی اسبی تند پا می تازد.
چادر رنگی ام را روی سر می گذارم و با همان اضطراب عادی منتظر ورودشان می شوم.
مانند تمام مراسم خواستگاری ها انگار نه انگار که مادری مخالف بوده و گاه و بیگاه تقاطع برخورد نگاه هایمان است که لبخندی روی لبم زده می شود و از ته دل خدا رو شکر می کنم.
نوبت می رسد به همان صحبت های دو نفره مان. همان اتاق و همان صندلی که به گفته ی خودش قلبش را جا گذاشته بود.
رو به روی هم می نشینیم و باز او میدان را به دست می گیرد.
-خوبی غزاله‌‌...،؟
نفس عمیق می کشم.
-راستش، نه‌...
-چرا؟ چیزی شده؟
-نه فقط شوکه شدم، مامانت چطور بلاخره رضایت داد؟ چطور شد که‌...
صورتش را به من نزدیک می کند.
-راضی شد دیگه... هر کسه دیگه ایی بود هم نرم می شد.
-چیزی شده امیر؟

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

1401/11/02 23:12

نقاشی بچه ها با شما حرف میزنه

اگه کودکتون توی نقاشی هاش بیشتر فقط از دو رنگ استفاده میکنه اون داره احساس تنهایی میکنه و نیاز به یه هم صحبت یا یه همبازی داره
اگه نقاشی‌هاشو کم رنگ و خیلی ریز میکشه اون خجالتیه و نیاز داره تا بهش اعتماد به نفس بدین.
اگه نقاشی هاشو هی میکشه و پاک میکنه و بیشتر از رنگ های تیره استفاده میکنه اون داره از یه چیزی میترسه نیاز داره تا بهش احساس امنیت بدین
خورشید نماد پدر و ابر نماد مادره اگه خورشید پشت ابره یا هر دوشونو تیره میکشه نشون میده که شما زیاد جلوش با همسرتون بحث میکنید و این اونو نگران کرده مراقب باشید بحث هاتونو بچه‌ها نبینند.
اگه توی نقاشی هاش موج دریا پرنده‌های توی آسمون و بالن میکشه نشونه ی ذهن خلاقشه باهاش راجع به نقاشی هاش حرف بزنید و به خلاقیتش جهت بدین..

❌توجه نقاشی کودک 3 تا 6 ماه باید تحت نظر باشد چنان‌که موارد بالا تداوم داشت به متخصص مراجعه شود تا نظر کارشناسی بدهد


?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1401/11/02 23:21

جمله هایی که امشب باید به کودکت بگی

وقتی بجای همین که من میگم میگی بیا راجبش با هم حرف بزنیم کودکت لجبازی نکردنو یاد میگیره
وقتی توی خونه یا توی جمع مودبانه صداش میکنی و بهش میگی شما کودکت مودب بودنو یاد میگیره
وقتی توی خونه بجای گوشی گردی کتاب میخونید کودکتون مطالعه کردنو یاد میگیره
وقتی بجای ولش کن خرابش میکنی بهش میگی دوباره تلاش کن تو میتونی کودکت قوی بودنو یاد میگیره.


?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1401/11/02 23:21

كودك نابغه می خواهيد؟ موسسات خاص !!
سفارش ساخت کودک نابغه قبول می کنند !؟!؟!؟
بشتابید که غفلت موجب پششششیمانی ست !!!!!!!

اجازه ندهيد به اسم نابغه سازی سرتان  را كلاه بگذارند و با آموزش های آكادميك به فرزندتان آسيب بزنند.

آموزش آکادمیک ریاضی ، خواندن و نوشتن مربوط به سال اول دبستان است و نه زودتر

آموزش زود هنگام برابر است با زدگی و بی میلی به آموزش دوران تحصیلی

?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1401/11/02 23:21

✍️آورده اندکه:

پادشاهی عادل درسرزمین چین حکومت می کرد.تا این که بر اثر بیماری حس شنوایی خود را ازدست داد ؛ پس در نزد وزیران سخت بگریست. آنان برای آرامش پادشاه گفتند: اگرحس شنوایی رفت،خدا به شما عمر زیاد می دهد.
پادشاه گفت: شما را غلط است .من برآن گریه می کنم که اگر مظلومی برای دادخواهی آید آواز او را نشنوم. پس بفرمود تا در همه سرزمین ندا کنند:
هیچ *** جامه سرخ نپوشد جز مظلوم،چون لباس او را ببینم بفهمم که او مظلوم است و به یاری اش بشتابم.


#مثبت_باش ?

1401/11/03 05:24

#نکته

✳️ کسی که به همسر خود شک دارد?

در واقع به خودش شک دارد..!
و به توانایی خودش
و اعتماد به نفس
و جذابیت خودش مشکوک است...

? به جای شکاکی و چک کردن دائم گوشی و وسایل شخصی همسرتان ، بر روی خودتان تمرکز کنید.

بر روی اعتماد به نفس و رشد درونی خود تمرکز کنید و ‍ تنها کافی است از این باور که همه مثل هم هستند و خیانت میکنند ، دست بردارید و در جهت بهبود شرایط زندگی مشترک خود تلاش کنید .

#مثبت_باش ?

1401/11/03 05:24

?
#ایده_متن

نیست مرا جُز طُ دوا
ای «تُـــــــــو» دوای دلِ من ? ♥️


#مثبت_باش ?

☃️

1401/11/03 05:26