پارت #69
نمی تونستم دایه رو دل نگران راهی کنم ، خوب فقط اگه مشکلی پیش اومد می تونه بهم بگه دیگه . دسته شکسته
وبال گردنه .
- زنده باشی الهی ، مواظب هم باشید تا من برگردم
- برید به سالمت ، نگرانم نباشید
به ساعت روی میز نگاه میکنم 5/5 بود و از ظهر یه سره داشتم کار میکردم و پرونده ها رو زیر و رو میکردم .
نمی دونستم به بهار بگم دایه رفته یا نه . اگه می گفت بازم شروع میکرد به بهانه گرفتن ، تو این مدت بعد از اون قضیه
که یه کاره رفته بود خونه تا روژان و ببینه باهاش اتمام حجت کرده بودم که دیگه کاری به کار روژان نداشته باشه . تا
االنم دیگه راجع بهش حرف نزده بودیم نمی دونم بعد از اینکه بشنوه دایه رفته بازم ساکت میمونه یا نه .
پس بیخیال گفتنش می شم اونم که فعال تهران نیست تا پیگیر بشه . چند روزی هست که با دوستاش رفتن کیش
ایشاهلل تا اون موقع هم دایه برگرده و اوقاتمو بهار زهر نکنه .
اسرار داشت که منم باهاشون برم ولی چند روزی بود که توی کار یکم به مشکل برخورده بودیم و فعال باید همه ی
هواسمو به اون موضوع جلب میکردم .از یه طرفم نبود دایه و تنها مونده دختره . نمی تونستم تو این شهر تنهاش
بزارم و برم . به دایه قول داده بود که حداالمکان شبا زود برم خونه تا تنها نباشه . هر چند نمی دیدمش اما همین که
متوجه بشه خونه هستم کافی بود .
دو روزی میشه که دایه رفته و فعال که همه چیز در امن و امان ، تا االن با اون دختره روبرو نشده بود البته هیچ عالقه
ای هم نداشتم که باهاش روبرو بشم ، کاش زودتر دایه برگرده .
چیزی تغییر نکرده بود ، صبح ها که از خواب بیدار می شدم آماده می شدم و می رفتم شرکت البته اینم بگم که میز
صبحانه آماده بود . حاال خداروشکر عقلش میرسید یه صبحونه آماده کنه .
کارای شرکت رو روال افتاده بود و از بابت شرکت خیالم راحت بود . هر چند با حضور رهام و حمایتش ناراحتی نداشتم
.
تو این چند روزی که بهار نبود بیشتر با دوستام می رفتم بیرون . امشب با آرمان قرار بود شام بریم بیرون که البته
آرمان هم یه مهمون ویژه داشت .
داشتم رانندگی میکردم که صدای گوشیم بلند شد .
پشت چراغ قرمز گوشی رو برمیدارم و پیامی که اومده بود رو باز میکنم .
آرمان پیغام داده بود :
- قرارمون شد ساعت 5/9 تو رستوران
1401/10/25 05:39