The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان جذاب😍

866 عضو

پارت #69

نمی تونستم دایه رو دل نگران راهی کنم ، خوب فقط اگه مشکلی پیش اومد می تونه بهم بگه دیگه . دسته شکسته
وبال گردنه .
- زنده باشی الهی ، مواظب هم باشید تا من برگردم
- برید به سالمت ، نگرانم نباشید
به ساعت روی میز نگاه میکنم 5/5 بود و از ظهر یه سره داشتم کار میکردم و پرونده ها رو زیر و رو میکردم .
نمی دونستم به بهار بگم دایه رفته یا نه . اگه می گفت بازم شروع میکرد به بهانه گرفتن ، تو این مدت بعد از اون قضیه
که یه کاره رفته بود خونه تا روژان و ببینه باهاش اتمام حجت کرده بودم که دیگه کاری به کار روژان نداشته باشه . تا
االنم دیگه راجع بهش حرف نزده بودیم نمی دونم بعد از اینکه بشنوه دایه رفته بازم ساکت میمونه یا نه .
پس بیخیال گفتنش می شم اونم که فعال تهران نیست تا پیگیر بشه . چند روزی هست که با دوستاش رفتن کیش
ایشاهلل تا اون موقع هم دایه برگرده و اوقاتمو بهار زهر نکنه .
اسرار داشت که منم باهاشون برم ولی چند روزی بود که توی کار یکم به مشکل برخورده بودیم و فعال باید همه ی
هواسمو به اون موضوع جلب میکردم .از یه طرفم نبود دایه و تنها مونده دختره . نمی تونستم تو این شهر تنهاش
بزارم و برم . به دایه قول داده بود که حداالمکان شبا زود برم خونه تا تنها نباشه . هر چند نمی دیدمش اما همین که
متوجه بشه خونه هستم کافی بود .
دو روزی میشه که دایه رفته و فعال که همه چیز در امن و امان ، تا االن با اون دختره روبرو نشده بود البته هیچ عالقه
ای هم نداشتم که باهاش روبرو بشم ، کاش زودتر دایه برگرده .
چیزی تغییر نکرده بود ، صبح ها که از خواب بیدار می شدم آماده می شدم و می رفتم شرکت البته اینم بگم که میز
صبحانه آماده بود . حاال خداروشکر عقلش میرسید یه صبحونه آماده کنه .
کارای شرکت رو روال افتاده بود و از بابت شرکت خیالم راحت بود . هر چند با حضور رهام و حمایتش ناراحتی نداشتم
.
تو این چند روزی که بهار نبود بیشتر با دوستام می رفتم بیرون . امشب با آرمان قرار بود شام بریم بیرون که البته
آرمان هم یه مهمون ویژه داشت .
داشتم رانندگی میکردم که صدای گوشیم بلند شد .
پشت چراغ قرمز گوشی رو برمیدارم و پیامی که اومده بود رو باز میکنم .
آرمان پیغام داده بود :
- قرارمون شد ساعت 5/9 تو رستوران

1401/10/25 05:39

پارت #93

مسیر رو با مسیر خونه بهار عوض میکنم . دیدن بهار بعد از چند روز اونقدر خوب بود که اصال یادم بره روژان نامی هم
هست که از قضا خونه تنهاست ، اونقدر خوب بود که یادم بره میخواستم زودتر برم خونه ، یادم رفت قضیه دیشب .
ساعت نزدیک 03 بود که به خودم اومدم ، شام و خورده بودیم و با هم یه فیلم خوب تماشا کرده بودیم ، بهار از
مسافرت و خریدهایی که کرده بود می گفت .
برنزه شده بود که زیباتر بود و بهش می یومد .
اون شب خوش گذشت تا وقتی که گفتم میخوام برم خونه که بهار شروع کرد
- کیاوش یعنی چی میخوام برم
- یکم کار دارم باید برم عزیزم
نمی تونستم راستشو بگم ، اگه می فهمید دایه خونه نیست دیگه تمومی نداشت
- من بعد از یه هفته اومدما
- ببخشید عزیزم ولی فردا یه قرار مهم دارم و حتما باید برم
- ولی
همونجوری که میرم سمت کتم و موبایل و سویچمو از رو میز برمیدارم میگم :
- ولی نداره دیگه .
می بوسمش ولی با اکراه جواب بوسه هامو میده . میدونم که ناراحته ولی وقتی نگاهم افتاد رو ساعت و فهمیدم 03
است و من هنوز خونه نرفتم احساس بدی پیدا کردم یه عذاب وجدان .
بعد از اینکه از خونه بهار اومدم بیرون سعی کردم خودمو زودتر برسونم خونه ولی بازم راه یکم دور بود و دیر حدودا
سی و پنج دقیقه ای تو راه بودم . ماشین و تو پارکینگ می برم و با آسانسور می رم باال . بدون اینکه زنگ بزنم در و
باز میکنم و میرم داخل ، همه چراغ های خونه روشنه . کیفمو میزارم کنار در و با نگاهم دنبال روزان میگردم .
کسی تو پذیرایی نیست ، میرم سمت راهرو . چراغ های راهرو با اینکه کمه بازم روشنه .
می دونم ترسیده و به خاطر همین همه چراغ ها رو روشن گذاشته ، از خودم یکم بدم اومد باید زودتر می یومدم خونه
.
میرم پشت در اتاقش ، صدایی نمی یاد .
می دونم دیر وقته ولی باید بدونه که اومدم خونه ، شاید بیدار باشه

1401/10/26 04:20

پارت #101

دایه چطور بهش اجازه میداد از خونه در بیاد بیرون . هنوز نمی دونم اون دوستاش چه طوری باهاش آشنان ، هنوز نمی
دونم اون روز که زنگ زده بودنند و من فراموش کردم آدرس خونه رو بهشون بدم چه جوری اومده بودنند اینجا .
خیلی چیزا هست که نمی دونم و دوست دارم بدونم وای اینو میدونم که دایه برای هر کاری تایید میرحسین و میگیره
و مشکلی نیست .
با اومدن دایه ، دوباره اوضاع مثل سابق شده بود و االن یه هفته ای میشد که کیاوش و ندیده بودم هرچند که فقط دو
بار دیده بودمش .
دروغه اگه بگم بهش فکر نکردم ولی اصال مردی نبود که من میخواستم هر چند که اصال من اهمیت نداشتم . ولی اگه
قرار بود یه روز یه نفر و انتخاب میکردم دوست داشتم خوش اخالق باشه نه مثل کیاوش پاچه بگیره ، شاید با من
اینجوری بود ، نمی دونم ...
دوباره بیمارستان و خونه . دیگه مثل اون شب نمی ترسم چون دایه هست . اومده بود و تعریف میکرد از دخترش ، از
نوه اش از دامادش . تعریفی زیاد داشت که منم با جون و دل گوش میکردم . حرف های دایه با اینکه واقعییت داشت
ولی واسه من مثل یه داستان می موند . بعضی وقت ها که حوصله اش می یومد و کار نداشت منم خونه بودم از قدیما
برام میگفت که چی کارا میکردن .
کار تو بیمارستان خوب بود حداقلش این بود که خیلی بهتر از این بود که کتابهای قطور تخصصی رو با خودت این ور و
اون ور ببری ولی بعضی وقت ها یه چیزایی رو میدیدم که واقعا از زندگی سیر می شیدم و افسردگی میگرفتیم . کار
کردن تو بخش های مختلف و دیدن بعضی از مریض ها که یه بیماری های داشتن که اصال خوب نبود و این خودش
مسئولیت ما رو بیشتر میکرد تا تالشمونو بکنیم تا مشکل برطرف بشه .
از اونام که اصال خبر ندارم . نه از اونا و نه از نازگلم . خیالم راحته که عمو هست و مراقبش و گرنه که من خودم برای
اونا اهمیت نداشتم چه برسه به اسبم .
یاد تعطیالت که با نازگل میگذروندم هنوز اونقدر زنده است که می تونم حسش کنم . یه سری خاطرات تو ذهنم
هستند که هیچ وقت کمرنگ نشدن و نمیشن مثل نازگل .
با کرختی از جام بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق تا آبی به صورتم بزنم که صدای دایه باعث شد دستم رو دستگیره
سرویس میمونه
- بله آقا
...... -
- نمی دونم واال تا کی

1401/10/26 04:50

پارت #102

فهمیدم آقا چشم
..... -
- مطمعن باشید ، یه کاری میکنم
چیزی از حرف هاش نفهمیدم .. ولی داشت با یه مرد حرف میزد ... آقا .... یعنی کی بود ؟
چشمامو می مالم و دستگیره رو فشار میدم و میرم داخل سرویس و یه آبی به صورتم میزنم .
از دستشویی که بیرون می یام دایه هم از اتاقش بیرون می یاد .
- می خواستم بیدارت کنم االن
- مرسی ، بیدار شدم
- پس بیا شام بخور دیرت نشه
- باشه دایه لباسمو عوض کنم می یام .
میرم تو اتاقم و لباسامو عوض میکنم . امشب شیفت بودم و عصری چند ساعتی استراحت کرده بودم تا خوابم نبره .
کیفمو برمیدارم و از تو اتاق در می یام بیرون .
- زنگ زدی آژانس
- غذامو خوردم زنگ میزنم ، زود می یاد
دوباره مشغول کشیدن غذا میشه . یکم ساالد می ریزم و می خورم و دایه هم می یاد میشینه .
- این چیه میخوری ، غذا بخور جون داشته باشی
با لبخند به صوررت چروک شده اش نگاه میکنم .
- چشم
غذا رو تو سکوت می خوریم .
- مرسی ، خیلی خوش مزه بود .
- نوش جان
تلفن و برمیدارم و به آژانس زنگ میزنم و میگه که چند دقیقه دیگه می یاد

1401/10/26 04:51

پارت #105

من کاره ای نیستم پسرم زنگ بزن به میر حسین
- میر حسین .. دایه چی دارید میگید ، شما تو خونه اید و مواظب روژان . حاال االن روژان خونه نیست ، این یعنی چی
آخه ...؟
عصبی کم بود واسه این حالتم .چی داشتم می شندیم رفته سر کار اونم این موقع شب . چه کاری چه کشکی ....
چطور به خودش اجازه بود و جرات کرده بود .
روژان ، این موقع شب بیرون از خونه بود .
میرم تو اتاقم و گوشیمو برمیدارم و بالفاصله شماره ی میر حسین و میگیرم جواب نمیده ، دوباره میگیرم ولی بازم
جواب نمی ده به ساعت نگاه میکنم یازده شبه و مطمعنا خوابه ولی بازم شمارشو میگیرم من باید بفهمم امشب تو این
خونه چه خبره .
اتاق رو عصبی باال و پایین میکنم . چطور تونسته بود بدون اجازه من تا االن بیرون از خونه باشه و بره سر کار ، چرا
اصال باید بره سر کار ، کار چی آخه...
اونقدر عصبی و کالفم که میخوام سرمو بکوبونم به دیوار . میرم تو اتاق دایه ولی خوابیده انگار .
یه نفر باید به من توضیح بده تو این خونه ی خراب شده چه خبره .
دایه خوابیده نیمه شب شده ، غذام دست نخورده هنوز رو میزه و من هنوز دارم کالفه تو خونه راه میرم .
درسته به عنوان زنم وارد زندگیم نشده بود ولی اسمش تو شناسنامم بود و باید مراقب رفتاراش می بود .
بی خیالش شدم و گفتم که دایه حواسش بهش هست ولی نمی دونستم اینجوری میشه ، نمی دونستم االن ، این موقع
شب ، بیرون از خونه، معلوم نیست کدوم قبرستونی رفته...
چندین باز شماره میر حسین و گرفتم ولی بازم جواب نداد و نا امید شده بود از اینکه امشب بتونم باهاش حرف بزنم .
اونقدر عصابانیم که حتی وقتی بهار زنگ زد جوابشو ندادم االن فقط ذهنم درگیر این بود که روژان کجاست .
دختره ی عوضی معلوم نیست کدوم گوری رفته . شماره ای هم ازش ندارم که الاقل زنگ بزنم بهش .
با صدای در چشمهامو باز میکنم . رو کاناپه خوابم برده بود و اصال نفهمیدم که کی خوابم برد . روژان و می بینم که
داشت می رفت سمت اتاقش. با دیدنش یاد دیشب و اتفاق هایی که افتاده بود می یوفتم . ساعت روی دیوار و نگاه
میکنم . هشت و چهل و پنج دقیقه است و اون تازه اومده بود خونه .
کیفشو همونجا میزاره رو زمین و میره سمت اتاقش

1401/10/26 04:55

پارت #131

یه دختر تحصیلکرده ، براش سخته که این جوری به زندگی یه نفر تحمیل بشه و اون سختی ها رو تحمل کنه و لی تو
این چند ماه حتی یه بار از دایه نشینده بودم که سرکشی کنه
شرایط روژان سخت بود و من نمی تونستم باید چی کار کنم ولی از این یه موضوع مطمعن بودم که دیگه نباید بزارم
کسی تو زندگیم دخالت کنه . خودم باید زندگیم و جمع و جور کنم ، باید یه فکری واسه فردا بکنم .
- میری عزیزم
- آره دیگه مامان
- تو رو خدا کیاوش اون دختر و اذیت نکنی ها و گرنه من می دونم و تو
- اذیت چی آخه مامان من
- گفته که گفته باشم . اون دختر بیچاره چاره نداره که االن تو خونه ی تو و گرنه نمی موند اونجا
حدایا مامان چی می گفت . مگه من روژان و به صالبه بسته بودم
- کاریش ندارم که اینطوری میگی .
می یاد کنارم رو تخت میشینه
- تو این ماجرا فقط این طفل معصوم اذیت شد
از دیشب که ماجرای رادمان و اون دختره رو فهمیده بودم خیلی اعصابم خورد بود .
- می دونم مامان ، ولی منم تقصیری نداشتم
- درسته ، ولی اون دختر اون بیشتر اذیت شده ، حاال که اسمتون تو شناسنامه همه سعی کن یه جورایی دل به دلش
بدی
- چی کار کنـــــم ؟
- منظورم اینه که خوب االن روژان زنته
- مامان چی میگی ، پس بهار چی ؟
دستشو از رو دستم برمیداره
- گفته بودم کیاوش اون دختر نه ، اصال حرفشم نزن
- مامان جان ، من دوسش دارم ، این چه حرفیه آخه شما میزنید ، شما که هنوز بهار و نمی شناسید آخه

1401/10/26 22:14

پارت #142

همون موقع هم که تصمیم گرفتند کیاوش با تو ازدواج کنه به این خاطر بود که ما نمی خواستیم کسی که وارد این
خانواده می شه زجر بکشه ، میر حسین کیاوش و انتخاب کرد تا شما بتونید با هم زندگی بسازید نه اینکه با قبول
خون بس تو اذیت بشی .
متوجه نمی شدم داشت راجع به چی حرف میزد .
- من نمی دونم شما راجع به چی حرف میزنید
- عزیزم ، خودتو با دونستن این چیزا اذیت نکن ، تو یه دختر جونی ، خوشگلی ، تحصیلکرده ای مگه مردی به غیر از
اینها چی از زنش می خواد
داشت خودخواهانه حرف میزد ، پس من چی . پس انتظارهایی که من از شوهرم داشتم چی می شد
- تو زن کیاوشی و کیاوش زود یا دیر باید این موضوع و قبول کنه . دیگه نمی زارم اونجوری که دلش می خواد زندگی
کنه
- من نمی خوام کسی رو اذیت کن
- اذیت نمی کنم ، تو زنشی . اینو فراموش نکن و هی به خودت یادآوردی کن . تو تنها زنی هستی که اون میتونه تو
زندگی داشته باشه
- ولی
- ولی نداره عزیزم ، اومدم تا تکلیف اون دختره رو هم مشخص کنم . مردا هر چه قدر هم که بزرگ بشن بچه اند و
تصمیم های بچگونه می گیرن .
خیلی آسون گرفته بود . من تو زندگی اون پسر هیچی نیستم جز یه موجود اضافه اما مادرش چه خوش بینانه فکر
میکرد می تونم یه زندگی خوب و نرمال مثل همه داشته باشم .
انقدر با خودم تکرار کرده بودم که هیچ حقی ندارم ، انقدر هر روز حرف های مامان به یادم می یومد . االن واقعا
احساس می کردم هیچ حقی ندارم . ولی االن صحبت با این زن دریچه ای دیگه از این خون بس شدن و رو به من باز
کرد . و چه دریچه ی زیبا و دل فریبی بود .
ذهنم بسته شده بود انگار . حرف هاش آروم آروم رو دلم نشست . مهربون بود ، ولی یه جورایی دور بود از ذهن من .
رفتار همشون یه جوری بود . مادر سپهر ، میر حسین ، کیاوش و حتی دایه یه جوری بود با من . با منی که اصال تقصیر
نداشتم ولی االن مادر کیاوش یه جور دیگه رفتار میکرد .
خوردن یه عصرونه که دایه زخمتشو کشیده بود کنار اون زن و حرف هاش که همه به دل آدم می نشست خیلی خوب
بود . اون موقعی که گفت خانم یعنی چی من مادرشوهرتم و باید مامان صدام کنی جای خودشو تو قلبم باز کرده بود

1401/10/27 05:19

پارت #147

ماشین و خاموش می کنم . ازش سوال می کنم ، شاید دلش نخواد بیاد بیرون. تکیه میدم به صندلی ولی نگاهم سمت
اونه
- بریم پایین
تکون می خوره
- هر جور دوست داری
مامان راست می گفت ، باید از دلش در بیارم
- تو چی دوست داری
تکون میخوره و سرشو به سمتم برمی گردونه . اوه خدای من چی کار کرده بودم .
- بریم
دستش رفت سمت دستگیره ماشین که دستمو دراز کردم و دستشو گرفتم . با تعجب داشت به من و دستم نگاه می
کرد
- وایستا ببینم
به دستش که تو دسته من نگاه میکنه
- دستمو ول کن
دستشو رها میکنم ولی اجازه نمیدم از ماشین بره بیرون
- صورتت چرا این شکلی شده ؟
یه نگاهی بهم میندازه و میگه :
- دست یکی اشتباهی خورد به صورتم
تو ماشین خاموش نشستیم ، داخل ماشین تاریکه ولی نوری که از وردی قهوه خونه می یاد ماشین رو کمی روشن
کرده . صورتش خیلی بدتر از اون چیزی شده بود که فکر می کردم ، خوبه مامان سرمو نزده با این شاهکار . یعنی
دستم انقدر سنگین بود که صورتش این ریختی شده بود ؟
- جدی گفتم ، چرا این شکلی شدی ؟
- منم شوخی نکردم ، دست گل خودتونه

1401/10/27 05:24

پارت #154


نمی بینه انگشتر رو تو دستش یعنی
- نکته سنجی خوبه کیاوش ، ولی نه در وضعیتی که تو داری .
رسیده بودیم به در قهو خونه
- برو دیگه پیش بچه ها آرمان ، فردا با هم حرف می زنیم
- اوکی داداش ، فقط مواظب باش امشب و کار دست خودت ندی
با هم دست می دیم و من میرم بیرون سمت ماشین . دستشو گذاشته رو داشبورد وسرشو گذاشته رو دستش . قفل و
باز می کنم که بلند می شه و تکیه میده به صندلی . می شینم و ماشین و روشن می کنم .
راه رفته رو دور می زنم ولی ایندفعه با سرعت کمتری رانندگی می کنم . همونجوری که رانندگی می کنم شروع میکنم
به حرف زدن
- چیزی بینتون هست ؟
- نه به خدا
- پس چی بود که نمی تونستی بگی
- چیزی نبود
- بود روژان ، من بچه که نیستم
- خوب ، من گفتم عروسی کردم ولی .. ولی خوب ، باور نکرد
شیشه ماشین و یکم میدم پایین ، از درون داغ شدم
- یعنی چی که باور نکرد
- خوب ... خوب گفت می دونه الکی انگشتر انداختم دستم
- مگه الکی انداختی دستت ؟ مگه شوهر نداری
- باور کن من بهش گفتم
- همدیگرو می بینید
به جای جواب سرشو تکون میده
- کی

1401/10/27 05:39

پارت #183

بهار خیلی خوشگله
- آره خیلی خوشگله
- قبول کرد
- چی رو ؟
- اینکه باهات ازدواج کنه
با تعجب میگه :
- من بهش پیشنهاد ازدواج ندادم
- مامان امروز ازش خواستگاری کرد
با صدای نیمه بلندی میگه :
- چی کار کرد ؟
لبمو گاز میگیرم و به راهرو اشاره ی می کنم
- االن مامان اینا بیدار می شن
- ازش خواستگاری کرد
سرمو تکون میدم
- از دست کارای این مامان
با خجالت می گم
- ولی فکر نکنم قبول کنه
- چرا
- آخه ... آخه گفت باید زن دوم بشه
لیوان و میزاره رو میز و خیلی آروم میخنده
- از دست شما زنا
از آروم بودنش استرسم از بین میره . پس ما هم می تونیم مثل دو تا آدم متمدن بشینیم و حرف بزنیم .
- چیزی بهت نگفت

1401/10/28 04:40

پارت #184

باهاش صحبت نکردم .
- یعنی زنگ هم نزد ؟
- گوشیم خاموشه
نمی دونم چی شده بود ولی معادالتمون درست از آب درنیومده بود . ما فکر میکردیم بهار به محض اینکه از خونه بره
بیرون با کیاوش حرف میزنه ولی نه .
سکوتمون طوالنی شد . ناراحتیش یه جورایی ناراحتم کرده بود . همیشه کیاوش و خوب و بعضی وقت ها عصبانی
دیده بودمش و االن این حالتش برام نا آشنا و غریب بود و یه جوری بود .
- کیاوش
سرشو بلند میکنه و نگاهم میکنه
- من متاسفم
نگاهم میکنه ولی حرفی نمی زنه
- نمی خواستم زندگیتو خراب کنم
دستش دراز میکنه و دستمو که رو میز گذاشتم میگیره تو دستش و فشار کمی میده
- مقصر تو نیستی روژان
- اگه من نبودم ، تو االن داشتی زندگی تو میکردی
بازم دستم فشار میده . دستای من تو دستای کیاوش بود . داشت بهم دلگرمی میداد ، دلگرم میکرد که من باعث
هچی نیستم ، من مقصر نیستم .
- خوب اگه منم نبودم تو االن زندگی خودتو داشتی
راست می گفت ، ولی اونقدر تو خانواده ی خودم فرق گذاشته بودن بین پسرا و من ، حاال احساس می کنم من که
دخترم مقصر و چون سیاوش یه مردِ ، مقصر نیست . ولی این درست نبود . رادمان پسر عموی اونو کشته بود
دستش هنوز رو دستمه و داره با انگشتام بازی میکنه . خودش اینجاست ولی فکرش اینجا نیست . معذب از این حالت
ولی تکون هم نمی تونم بخورم .
- من بهار و دوست دارم
تو دلم میگم : یه چیز جدید بگو اینو که همه میدونن

1401/10/28 04:41

پارت #210

سرمو تکون میدم
- ممنون
- صبح می ریم پیش مامان ؟
- آره . اگه کاری داشتی صدام کن
- شب به خیر
- شب به خیر
می خواستم ببینم خودش کجا میره ولی دیدم که ازپله ها رفت پایین و دوباره برگشت تو نشیمن .
میرم داخل و در پشت سرم میبندم . این اتاق مسلما اتاق یه دختر بود . طراحیش کامال دخترونه بود . رو تخت صورتی
و سفید ، کاغذ دیوارایی که گل های ریز و درشت صورتی داشت یه میز آرایش نشون میداد که اینجا تاق یه دختر ولی
کی ، نمی دونم .
حتی نمی دونم کیاوش خواهر داره یه نه ...؟
کولمو میزارم رو زمین و خودم میشینم رو تخت . خستم اونقدر که حتی نای عوض کردن لباسمو ندارم . مقنعه رو با
مانتو در میارم و میزارم رو چوب لباسی گوشه اتاق . بیخیال عوض کردن شلوار با شلواری لی می خوابم رو تخت .
صبج کجا بودم و االن کجا . همه ی زندگی من اتفاقی بود و همه کارایی که می خواست برام اتفاق بیوفته اونقدر
ناگهانی می یوفتاد که خودمم باور نمی کردم .
صبح باید برم پیش مامان ، پیشش که باشم احساس امنیت بیشتری میکنم . باید کیاوش و راضی کنم تا منو ببره ،
اصال دوست نداشتم اینجا باشم .
دوست نداشتم به فردا فکر کنم به اینکه قراره چه اتفاقی بیوفته . یا به فرداهای دور . این چیزا با من عجین شده بود
خیلی وقت بود که داشتم اینجوری زندگی میکردم . زندگی مبهم که همه جادشو مه گرفته بود و حتی از قدم بعدی
زندگیمم خبر نداشتم .
زیر لب ذکر میگم و چشمامو میبندم تا گذر زمان و حس نکنم و تو دلم دعا دعا میکنم تا زودتر صبح بشه و از این
عمارت برم بیرون . این شب به نظر طوالنی می یومد . از اون شب هایی که آفتاب دلش نمی خواست طلوع کنه .
- روژان بلند شو باید بری ، االن می یان دنبالت
چشمامو باز میکنم و دنبال صدا میگردم . تو یه باغ پشت عمارت آقابکیم و مامان داره صدام میکنه
- کجا باید برم؟

1401/10/28 23:13

پارت #269

اشکالی نداره یادت می یارم
با صدای گرفته اش دلم می لرزه ، تکون نمی خورم . آروم تو بغلش بودم .. اون شوهرم بود ، هیچ کار بدی نمی کردم .
تو همین مدت کوتاه فهمیده بودم می تونستم به کیاوش اعتماد کنم . فاصله ی کمی داشت تا مرد ایده ال من .
منتظر بودم تا خودش یه اقدامی بکنه . من ناز میکردم تا رابطه ای رو که قرار ایجاد بشه متسحکم ایجاد بشه و کیاوش
باید تموم این راه ها رو می رفت تا به هدف می رسید . من می خوام زندگی کنم ، همــــین .
تو چشمام زل زده بود
- خوشحالم که اینجایی
لبخند می زنم . دستاش می پیچه دور کمرم و منو به خودش نزدیک تر میکنه . با خنده صداش میکنم . تو صورتم
نفس میکشه .
- میدونی وقتی اینجوری صدام می کنی چه حالی میشم .
چشمام بسته میشه . واسه منم آسون نبود ، حال خودمم مثل همیشه نبود . هنوز لبخندم رو لبمه . صدام میکنه ولی
چشمام باز نمیشه تا با نگاه جوابشو بدم . حس زیبایی خواسته شدن ، اون قدر زیبا که االن احساس سرخوشی
میکردم
- نمی خوای چشماتو باز کنی
سرمو تکون میدم . سرمو میزاره رو بالش و حاال کامال رو تخت دراز کشیدم ولی هنوز چشمامم بسته است .
موهام بخش شده رو بالش . سرشو میزاره رو موهام و نفس میکشه . حالم داره منقلب میشه .
- دلم میخواد همیشه پیشم بمونی
گردنم می سوزه از نفس های داغش ، تکون میخورنم ، می خوام بلند بشم . کیاوش اجازه نمیده .
دستش می لغزه رو تنم و حتی از روی لباسم مور مورم میشه .
- کیاوش
سنگین میشم . حتی با چشم های بسته هم می تونم بینم که روم خم شده بود . پاهاش رو پاهم بود ولی سنگین رو
قفسه ی سینم احساس نمی کردم . نفس های می خورد به صورتم و من هر لحظه از خود بی خود تر می شدم .
- چه قدر *** بودم
کش دار حرف میزنه . *** بود .. چرا ..؟

1401/10/30 05:42