پارت #272
سرشو می یاره پایین تر و فرو می کنه تو گودی گردنم و میگه :
- بگو
سرمو به سمت چپ برمیگردونم
- نوچ
گردونمو یه گاز کوچک میگیره ، لبامو جمع میکنم
- دردم اومد
- زن نباید رو حرف شوهرش حرف بزنه
بلند می خندم .
- اوه اوه ، چه از خود متشکر
کیاوش خوب بود ، همسرم بود و من می دونستم یه زندگی رو پایه یهای زیادی استوارهو می خواستم این پایه ها
محکم باشن . خودم میم دونستم که به زودی به کیاوش میگم اون چیزی رو که می خواد ولی زود بود .
با دستم مشت به بازوش میزنم . چشماش برق میزد ، می دونستم چشمای خودمم برق میزنه . پیشونیمو می بوسه و از
تخت می ره پایین
- تا من یه دوش بگیرم توام میزو بچین
چشمامو می بندم و لبخند عمیقی می زنم . خوب بود که اجباری در کار نبود ، خوب بود که درک میکرد .
چند ماه پیش اصال فکرم نمی کردم کیاوش یه همچین آدمی باشه ولی االن بهش احترام می زارم و حسم بهش قوی
شده .
اونقدر این کاراش و دوست داشتم که حد نداشت . مردی که بتونه خودشو کنترل کنه واسه بدست آوردن دل زنش یه
مرد ایده آل بود .
کم کم دارم از حسم مطمعن می شم . داره با کاراش بهم ثابت می کنه که می تونه همسرم باشه ، مرد من باشه .
رو تخت غلط می زنم و سرمو فرو می کنم تو بالش و می خندم ، سرخوش می خندم .
داشتم رو ابرا پرواز می کردم انگار ، بدون با کیاوش لذت خاصی بود که دوست داشتم تجربه اش کنم . لذت اینه
کیاوش قدرت تصمیم گیری رو به خودم داده
1401/10/30 05:45