49 عضو
اره رسید براتون میزارم
ممنونم عزیزم
1401/11/03 15:08??جاسوس کیست
بخدا نمیدونم ?
1401/11/03 15:08ممنونم عزیزم
?
1401/11/03 15:35همینجا میزارم
1401/11/03 15:35بخدا نمیدونم ?
??ادم فروش رو پیدا میکنیم
1401/11/03 15:35بچها دیگه رمان ندارین بخونیم
1401/11/03 15:52پوسیدیم
1401/11/03 15:52تو خماری بهار موندم
1401/11/03 15:52منم...
1401/11/03 16:03فک کنم جمعه شبی ک گذشت
بهار داده باشه ب میلاد
?????
???
1401/11/03 16:38اره تو کف بود از اون طرف نازم میکرد?
1401/11/03 16:38همینجا میزارم
فداتشم
1401/11/03 16:40??ادم فروش رو پیدا میکنیم
به امید حق علیه باطل ?
1401/11/03 16:41بچها دیگه رمان ندارین بخونیم
من دارم
1401/11/03 16:41بلد نیستم لینک بدم
1401/11/03 16:41یا اشتراک گزاری کنم
1401/11/03 16:41#پارت_3
داشتم خودمو گول میزدم!
خیلی گرسنم بود و قار و قور شکمم حسابی بلند شده بود! رختخوابم رو پهن کردم! از استرس کم مونده بود پس بیفتم، پتو رو کشیدم رو سرم و سعی کردم بخوابم!
کم کم پلکهام سنگین شد که با احساس حرکت دستی رو بدنم چشمامو باز کردم وحشت زده به اطرافم نگاه کردم هرم نفس های امیر بهادر رو کنار گوشم احساس می کردم! آب دهنم رو قورت دادم
نه خدایا من نمیخوام کاش میمردم!
بدنم مور مور میشد! محکم قسمت کش شلوارم رو گرفتم! چشمامو بستم و از ته دلم صداش زدم
خدایا به دادم برس، در یک حرکت روم خمیه زد و بوسه بارونم کرد کم مونده بود بالا بیارم!! حالم داشت بد میشد دلم برای خودم میسوخت چقد رقت انگیز شده بودم! قطره قطره اشک می ریختم و سرمو تکون میدادم!
وحشیانه چنگی به موهام زد دردم گرفت! تلاش هام بی فایده بود برای پس زندش! من زوری در برابرش نداشتم! تو اون تاریکی شب با سیلی ناگهانی که خوردم برق از سرم پريد!
چیه فکر کردی اومدی اینجا خاله بازی!؟
جواب نادونی داداشت رو تو باید پس بدی از الان زندگی برات جهنم میشه، لال شدم!
هق هقم تو سینم خفه شد! با فشاری که بهم داد خودشو واردم کرد و درد تو تمام بدنم پیچید!
نمیدونم چند دقیقه گذشت وقتی که وحشیانه کارش تموم شد دستمال خونی رو تکون داد و گفت
شانس اوردی پریچهره! مگرنه امشب حتما سرت رو به باد میدادی!!!
لبخند گشادی زد تو اون تاریکی هم تونستم دندون های زردش رو ببینم
چشمامو به هم فشار دادم دیدن ریخت نحسش حالم رو بهم میزد، از روم بلند شد لباسش رو پوشید و دستمال رو از زیر در انداخت بیرون و بعد از مدتی صدای سوت و جیغ کسایی که پشت در منتظر بودن بلند شد!!!
احساس می کردم یکی چنگ زده به گردنم و داره خفم میکنه و نفس های عمیق میکشیدم و فين فين میکردم، یه طرف صورتم میسوخت! جای سیلی بود درد داشت!
هییییس!
صدات رو مخمه خفه خون بگیر دختریه *** پتورو کشیدم رو سرم و سعی کردم بخوابم اما بغض لعنتی حتی اجازه نمی داد اب دهنم رو قورت بدم،
با صدای باز و بسته شدن در سرم رو بیرون آوردم، رفته بود، دیگه خبری از سوت و جیغ نبود!
تاریکی و تنهایی تو این اتاق نمور منو می ترسوند!
صدای هو هوی باد همه جا پیچیده بود و پنجره کوچیک مدام میلرزید!
درخت های عریان به شدت تکون میخوردن و تصویرشون رو دیوار اتاق افتاده بود
مثل چند تا دست بودن که انگار میخواستن منو خفه کنن، دیوارا به سمتم حرکت میکردن!! دوباره پتو رو کشیدم رو سرم! بغضم با صدای بدی شکست، میترسیدم!
#پارت_6
نگاهم گره خورد به یه جفت چشم عسلی! +دستتون زخم شده اجازه بدین
دستمال پارچه ای سفید رنگی از جیب کتش دراورد.
نگاهی به اطراف کرد کوچه خلوت بود! دستمال رو دور انگشتم پیچید و گفت
+ تا چشمه زیاد مونده میخوایین من کمکتون کنم؟!
به سختی نگاه از چشاش گرفتم، بدون اینکه جوابش رو بدم سریع سر پا شدم شربت رو هم بلند کردم و هر دو طبق رو گذاشتیم رو سرمون به شربت اشاره کردم که سریع راه بیفته و با قدم های بلند ازش دور شدیم!
قلبم وحشیانه خودشو به قفسه سینم می کوبید
صورتم داغ شده بود، حتم داشتم که گونه هام گل انداخته، نفس نفس زدم و آهسته تر قدم برداشتم!
چقد چشماش خوشگل بود عسلی...
چقد نگاهش مهربون بود چقد خوشتیپ بود!
با صدای شربت دست از فکر کردن کشیدم! آبجی اون مرده کی بود؟
+ من چه میدونم!
شربت دارم بهت میگما به هیچکس حرفی نمیزنی باشه؟؟
اگه خانوم جون و آقاجون بفهمن که ما با یه مرد هم كلوم شدیم سرمون رو میبرن باشه ؟؟؟
باشه آبجی نمیگم..
به چشمه رسیدیم ظرف هایی که شکسته بودن رو ریختم کنار جوی آب مابقی ظرف ها رو باهم شستيم
تمام فکرم پیش اون دوتا تیله ی عسلی بود
با فکر کردم بهش تپش قلب میگرفتم من چم شده بود؟؟!!
چه موهای خوش حالتی داشت
.
.
با صدای باز شدن در از جا پریدم قیافه ترسناک جواهر تو چارچوب در نمایان شد
آب دهنم رو قورت دادم
س... س... س.. سلام
اخمی کرد و با حرص اومد به سمتم نشست رو به روم
با چشم های به خون نشسته نگاهم می کرد و انگشتش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد
مگه من دیروز بهت نگفتم که اینجا خونه بابا ننت نیست که هر گوهی که دلت میخواد بخوری؟؟؟
من... م... دستشو گذاشت رو دهنم و با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه گفت
دهنت رو ببند دختره پاپتی!
یه نگاه به بیرون بنداز لنگ ظهر شده!
مگه اومدی اینجا خانومی کنی؟؟؟
از فردا صبح الطلوع از خواب بیدار میشی قبل از اینکه بقیه بیدار شن میری تنور رو روشن میکنی خمیر رو ورز میدی نون تازه درست میکنی
حیاط رو آب و جارو میکنی، صبحانه رو برای همه اهالی خونه حاضر میکنی
شیر فهم شد؟؟؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم! وحشت زده نگاهش می کردم!
وای به حالت اگه پاتو از درخونه بیرون بذاری! وای به حالت
هر دو هفته یه بار با کلفت های خونه میری گرمابه، نصف كلفت ها رو مرخص کردم و وظیفه ی اونا می افته گردن تو
هفته ای یه بار لباس های کثیف رو میبری چشمه میشوری، حرف اضافه حرکت اضافه ازت ببینم با من طرفی!! حالیته؟؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم!
#پارت_5
هیچکدوممون درس نخونده بودیم دخترو چه به درس خوندن!
گل اندام برعکس اسمش اصلا قیافه قشنگی نداشت!
16 سالش بود و مامانم میگن تو باعث سرافکندگی مایی! دخترای همسن و سال تو چند ساله رفتن خونه شوهر و دوتا شکم هم زاییدن ولی تو شدی آینه دق ما
خاستگار نداشت! چند نفری در خونه رو زده بودن ولی برای من! بابام هر بار فکر می کرد برای گل اندام خاستگار اومده خوشحال میشد ولی همین که اسم من از دهن خاستگار بیرون میومد قشقرق به پا می کرد و میگفت تا وقتی گل اندام تو خونس من خواهر کوچکترش رو شوهر نمیدم
من هیچوقت دوست نداشتم حیاط روجارو کنم بلد نبودم! خانوم جونم دعوام می کرد که چرا تمیز جارو نکردی بخاطر همین گل اندام همیشه حیاط جارو می کرد و تو نون پختن به خانوم جونم کمک می کرد و منو شربت لباس و ظرف می بردیم و تو چشمه ی آبادی می شستیم
یه روز هم مثل هر روز طبق ها رو پر از ظرف کردیم و من یه طبق گذاشتم رو سرم و شربت هم یه طبق.
راه افتادیم سمت چشم.. خانوم جون گفته بود تو کوچه حق ندارید به هیچ جایی نگاه کنید! باید همیشه سر به زیر برین و بیاین! خدا نیاره روزی رو که مردم حرف در بیارن برامون اونوقت تیکه بزرگتون گوشتونه، برای همین همیشه به شربت میگفتم اصلا تو مسیر حق نداری حتی یه کلمه حرف بزنی، مردمو که میشناسی!ولی شربت نمیتونست چادرش رو نگه داره! با اینکه طبقش سبک تر بود ولی هر بار که ظرف میبردیم جیگرمو خون می کرد تا برسیم خونه انقد که نق میزد!
اه آبجی سرم درد میکنه نمیتونم طبقو نگه دارم
+هیس توروخدا حرف نزن یکم دندون رو جیگر بذار الان میرسیم..
آبجی چادرم داره میفته چجوری نگهش دارم؟؟ +مرضو آبجی! مگه تو خونه نگفتم محكم دور کمرت ببندش؟ مدام سرو گوشت میجنبه. صدای شکستن چیزی رشته کلامم رو پاره کرد! با حرص برگشتم سمت شربت افتاده بود زمین و طبق از دستش افتاده بود و بیشتر ظرف ها خورد و خاکشیر شده بود! نیشگونی ازش گرفتم و گفتم
خدا خفت کنه دختریه دست و پا چلفتی زود باش بلند شو ظرف ها رو جمع کن تا کسی ندیده
من امروزتکلیف تورو با خانوم جون روشن میکنم زود باش جمع کن
صدای گریه اش پیچید تو گوشم آبجی پام درد میکنه ببین زانوی شلوارم پاره شده، کفری شدم و طبق خودم رو گذاشتم زمین با عجله ظرف هایی که شکسته بود رو جمع رو کردم که یه تیکه شیشه رفت تو دستم!
آخی گفتم و محکم فشارش دادم
چیشد آبجی؟
با غیض نگاهش کردم تاوان کارای تورم من باید پس بدم ببین دستم خون میاد..
+ببخشید خانوم
به طرف صدا برگشتم نگاهم گره خورد به یه جفت چشم عسلی!
#پارت_10
صداشو صاف کرد
این طبق خیلی سنگینه چطور میذاریش رو سرت!؟
سردرد میگیری
کاش میتونستم کمکت کنم
سر بلند کردم مهربون نگاهش کردم با صدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم
+ من دیگه عادت کردم
نفس عمیقی کشید و گفت
آب چشمه هم خیلی سرده اذیت میشی میخوای من لباس ها رو برات بشورم؟
آروم خندیدم
قند تو دلم آب شد، با صدای خندم خوشحال شد
راستی اون دختر که هر روز باهات میومد چرا نیست؟
+خواهرمه
مريض شده، دیگه خانوم جونم گفت تنها بیام
خیلی خوشحال شدم که تنها دیدمت
شاخه گلی از جیبش در آورد و گرفت سمتم
هر روز برات گل میارم ولی جلو خواهرت نمیشد که بدم بهت...
سر بلند کردم با دیدن شاخه گل نرگس لبخندی زدم
گل رو گذاشت رو موهام کنار گوشم
خوشگل تر شدی...
ضربان قلبم رو هزار بود دستام میلرزید
حتم داشتم که صورتم قرمز شده، با خجالت سرمو زیر انداختم
تو عمرم هیچ دختری به خانومی تو ندیدم
اسمت چیه؟؟
با لکنت زبان گفتم
پ... پ... پری.. پریچهره
تک خنده ای کرد
چقدر قشنگ خندید
چه اسم قشنگی داری اسم منم يوسفه..
دوباره نگاهش کردم، غرق چشماش شدم
چه بوی خوبی میداد، دستی رو موهام کشید و گفت
دوست دارم
هجوم خون به صورتم رو حس کردم
سرمو انداختم پایین انگار که بدنم میلرزید استرس داشتم نکنه کسی ما رو با هم ببینه انگار که متوجه نگرانیم شد که گفت
من دیگه میرم یه وقت کسی مارو باهم نبینه مواظب خودت باش
دوباره دستی به موهام کشید و فورا سوار اسبش شد
فوری لب زدم
+شما هم مواظب خودتون باشین
لبخندی زد و لحظه آخری که نگاهم کرد گفت
بازم هم دیگه رو میبینیم
به خدا می سپارمت
و آروم آروم راه افتاد
به رفتنش نگاه کردم چقد هم صحبتی باهاش لذت بخش بود
نفس عمیقی کشیدم انگار که قبلا اکسیژن کم داشتم همین که از چشمه دور شد طبق رو برداشتم و از لا به لای درخت ها به اطراف چشمه نگاه کردم هیچکس نبود، خیالم راحت شد و سریع خودمو رسوندم به چشمه
دستامو بردم تو آب تصویرم رو آب زلال مواج افتاده بود مثل آیینه
موهای خرماییم از زیر روسری سفیدم زده بود بیرون، چشمای سبزم رو دوختم رو گل نرگسی که کنار گوشم بود
لبخندی زدم و گل رو برداشتم و بوییدمش
بوی عشق میداد...
ای کاش میتونستم ببرمش خونه ولی میدونستم که برام دردسر میشه گل رو پر پر کردم تو آب..
از اون جا بود که عشق منو يوسف شروع شد ولی افسوس که عمر عشقمون خیلی کم بود مثل عمر گل نرگس...
#پارت_9
هر روز اون چشم عسلی میومد با اسبش از کنار چشمه رد میشد و نگاهم می کرد،
بهم لبخند میزدیم مهرش به دلم افتاده بود. ولی جوری رفتار میکردم که شربت متوجه نشه، با هر چشمکی که بهم میزد هوش از سرم می پرید، پاک دلباخته اش شده بودم
این درست زمانی بود که خاستگارام زیاد شده بود.
رابطه گل اندام باهام خراب شده بود منو مسئول بخت بدش میدونست، واقعا چرا؟
من چه گناهی داشتم؟؟؟
خانوم جونم همش منو میکوبید تو سرش میگفت ببین همش دو سال از تو کوچیک تره اما بالای 10 تا خاستگار داشته، اما تو چی؟؟! کم مونده برای شربت هم خاستگار بیاد ولی تو آخرش ور دل خودم میمونی و آبروی ما رو همه جا میبری.....
خدا لعنتت کنه شنیدن این حرف ها برای من هم خیلی سخت بود چه برسه به گل اندام... هربار چند قطره اشک از چشاش می چکید و با نفرت نگاهم می کرد..
یه بار بهم گفت که فکر نکن چون خوشگلی منم حلوا حلوات میکنم میذارم رو سرم، نه خیر آخرش زهرمو بهت میریزم
تقاص تک تک این سر کوفت ها رو باید بدی باااید..
با هر خاستگاری که برام میومد دلم آشوب میشد ولی از طرفی مطمئن بودم که آقاجون منو قبل از گل اندام شوهر نمیده
من دلم پی اون دو جفت چشم عسلی بود که هنوزم اسمش رو نمیدونستم...
آخ خدا... حاضرم نصف عمرم رو بدم ولی بازم برگردم به اون روز ها، به اون روزایی که تمام دغدغه ام فقط دیدن یارم بود
یه روز صبح میخواستیم لباس ببریم بشوریم که یه دفعه شربت گفت دلم درد میکنه
انقد گریه کرد تا اقام اومد اون رو برد مریض خونه،،
خانوم جونم گفت دیگه چاره ای نیست امروز خودت تنها برو لباس ها رو بشور
از ذوقم نمیدونستم چیکار کنم فقط با صدایی که سعی می کردم خوشحالیم رو بروز ندم چشمی گفتم با سرعت نور لباس ها رو جمع کردم تو طبق و راه افتادم
ضربان قلبم رو هزار بود امروز هر جور شده باید باهاش حرف میزدم امروز باید اسمش رو می فهمیدم
نزدیک چشمه که شدم اسب قهوه ای رو دیدم لبخندی زدم
مطمئنم که اونم از اینکه منو تنها دیده خوشحال شده از اونجایی که همیشه لباس ها رو میشستم عبور کردم رفتم لا به لای درخت ها سمت جویبار؛
جایی که به هیچ جا دید نداره درخت های کنار جویبار انقد بزرگ بودن که از کنار چشمه جویبار دید نداشت
طبق رو زمین گذاشتم نشستم و خودمو با لباس ها مشغول کردم
با شنیدن صدای پای اسب برگشتم سمتش
با دیدن چشماش بلند شدم سرمو پایین انداختم
از اسب پیاده شد قدمی به جلو برداشت لب زد
س.... سلام
نتونستم جوابش رو بدم انگار که لبام رو بهم دوخته بودن
خجالت میکشیدم نگاهش کنم..
#پارت_11
از اون روز لحظه به لحظه حسم به یوسف بیشتر می شد، هر بار که فرصتی پیش میومد کنار جویبار باهم چند کلمه ای صحبت میکردیم
میگفت که میخواد بیاد خاستگاریم
میگفت که دوسم داره و من دلم غنج میرفت دلم میخواست اون حرف بزنه و من فقط و فقط گوش بدم، حرف هاش برام لذت بخش بود اگه هم با شربت میرفتیم چشمه فقط از دور نگاهم می کرد و لبخند میزد.
من تو خواب هم نمیدیدم که انقدر زندگی برام شیرین بشه تمام آرزوم دیدن دوباره ی اون بود حرف زدن باهاش و بوییدن عطرش..
خانوم کوچیک
خانوم کوچیک
سر بلند کردم و منتظر به یکی از کلفت ها که حالا فهمیده بودم اسمش کلثومه نگاه کردم
خانوم بزرگ گفتن که بریم سفره رو جمع کنیم بعدش هم میریم چشمه برای ظرف شستن
در یک آن از جا پاشدم
یعنی... یعنی میشه یوسف رو ببینم؟
مثل فرفره کار می کردم سریع سفره رو جمع کردم منو کلثوم به همراه یکی دونفر از کلفت ها راهی چشمه شدیم
خیلی محتاط قدم برمیداشتم، دلم درد میکرد و میدونستم که خون ریزیم هم زیاد شده باید نصف شبی بلند شم و کهنه ام رو بشورم تا کسی نبینه...
هرچقدر که به چشمه نزدیک میشدیم قلبم تند تر میزد
چشمام همه جا رو دنبالش میگشت مثل تشنه ای که به دنبال یه جرعه آبه
اما نبود
لحظه به لحظه نا اميدتر میشدم از دیدنش
دلم گرفت، ذوقم کور شد البته بهتر شد که نیومد با چه رویی میخواستم باهاش حرف بزنم؟
اصلا کاش میشد حداقل برای آخرین بار میدیدمش، ما حتی نتونستیم از هم خدافظی کنیم..
آهی کشیدم و طبق رو زمین گذاشتم
آب چشمه به قدری سرد بود که بدنم مور مور میشد سرمو انداختم پایین و شروع کردم به شستن ظرف ها.
بازم گرسنم بود، اصلا سیر نشده بودم. صدای پچ پچ چند تا خانومی که اومده بودن ظرف بشورن رو اعصابم بود
عروس جواهرو نگاه کنین، همونی که دیروز عقد شد بود امروز اومده واسه ظرف شستن بخاطر جهالت دو نفر بخت این طفل معصوم سیاه شد
میبینی چقد خوشگله؟
من شنیدم کلی خاستگار داشته!
+ این همون عروس فراریه اس ؟!!
آره دیگه!
شانس آورد زیر کتک های باباش و داداشش نمرد، من از همسایشون شنیدم جوری کتک خورده بود که صدای جیغ و دادش كل محله رو برداشته بود.
یه هفته مریض شد طفلک
+خب چیکار می کرد
والا بازم این بود که قبول کرد، شما که جواهر و امیر بهادر و میشناسین آخه کی میاد عروس اینا بشه
اونم عروس خونبس..
با شنیدن حرفاشون بغض به گلوم چنگ انداخت، راس میگفتن من چقد سیاه بخت بودم
یه قطره اشک از چشمم افتاد تو آب زلال، دلم شکسته بود.
#پارت_12
نمیدونم چقد اونجا نشستم با هر جمله ای که می شنیدم قلبم تیکه تیکه میشد
چند باری سر بلند کردم و به جویبار و درخت ها نگاه کردم همه چیز مثل یه فیلم از جلو چشمم میگذشت
چشمه ای که یه زمانی آرزو می کردم شبها زود صبح بشه تا من بیام اینجا الان شده بود برام جهنم، احساس می کردم نمیتونم راحت نفس بکشم
قطره قطره اشکم می ریخت سریع دست بردم و پاکشون کردم قبل از اینکه اون زن های وراج ببینن و در موردش اظهار نظر کنن
مابقی ظرف هارم شستم طبق رو برداشتم و پشت سر كثلوم راه افتادم از همه بدم میومد ولی بازم چشمم دنبالش میگشت انگار که چشم انتظارش باشم
انگار که یه چیزی رو گم کردم ولی نبود...
شاید برای همیشه گمش کردم
این مسیر برام تجدید خاطره بود، کاش میشد دیگه نیام چشمه حالم بدتر میشد...
وقتی رسیدیم عمارت من دیگه نا نداشتم، از وقتی بیدار شده بودم سر پا بودم، ناهار درست و حسابی هم که نخوردم
خونریزیم هم باعث شده بود افت فشار داشته باشم دلم میخواست یه دل سیر بخوابم، ولی مگه اجازه اینکارو داشتم؟
نکنه برم بخوابم دوباره جواهر مثل عزرائيل بالا سرم ظاهر شه
بلاتکلیف وسط حياط عمارت زیر نور آفتاب وایساده بودم خدایا چیکار کنم؟
راه افتادم سمت مطبق کلثوم اونجا بود نمیدونم چرا دلم میخواست باهاش دوست بشم حس خوبی نسبت بهش داشتم..
تقريبا همسن و سال خانوم جونم بود و من جای دخترش بودم ولی پشت قیافه جدی و شکسته اش قلب مهربونی داشت
اینو به راحتی میتونستم بفهمم
صدامو صاف کردم
کلثوم خانوم ببخشید من الان همه کارام تموم شده اجازه دارم برم بخوابم؟
دلسوزانه نگام کرد
+خانوم جان منم مثل شما تو این خونه هیچ اختیاری ندارم از کسه دیگه دستور میگیرم من نمیتونم بگم که....
حرفاش ناتموم موند و انگار که پشت سرم جن دیده باشه وحشت زده بقیه حرفش رو خورد و با تته پته سلام داد
برگشتم و با دیدن زلیخا همسر اول امیر بهادر آب دهنم رو قورت دادم و سرمو انداختم پایین
دستشو گذاشت زیر چونم و فشار داد
دردم گرفت سرمو آورد بالا و لب زد
پس پریچهره تویی؟
آروم سری تکون دادم چرخی دورم زدم
به جهنم خوش اومدی..
هرچی خیالات داری از سرت میندازی بیرون فکر کردی میای اینجا یه توله پس میندازی میشی خانوم خونه ؟
نه جونم از الان باید حد و حدود خودتو بدونی
راستش من تصمیم گرفتم تورو ندیمه خودم کنم کارامو بکنی
منو حمام ببری لباسامو. بشوری و....... .
تو اینجا برای ما یه کلفتی وای به حالت اگه بفهمم یه تخم جن انداختی تو شکمت...
#پارت_13
وای به حالت اگه بفهمم یه تخم جن انداختی تو شکمت...واااای به حالت پریچهره...
کاری میکنم از کرده ات پشیمون بشي شيرفهم شد؟
ترسیده نگاهش کردم....
چشماش مثل پر کلاغ بود...
مشکی نافذ
چشم و ابروی مشکی با موهای مشکیش هارمونی قشنگی ایجاد کرده بود...
من تو چشماش چیزی به جز کینه...حسادت..بخل... و انتقام ندیدم...
صورتش پر از کک و مک بود چهره معمولی ای داشت و میشه گفت من ازش خیلی سر تر بودم....
نگاهم سر خود افتاد به لباس های خوشگل و خوشرنگش...
من حتی اون لباس هارو تو خواب هم نمیدیدم...همشون مونجوق دوزی شده بود...
ناخودآگاه به آستین لباسم که از چند جا سوراخ شده بود نگاه کردم...بچه بودم...کم سن بودم...و میشه گفت که محو لباساش شدم دوباره دستشو گذاشت رو چونه ام خودشو نزدیکم کرد و لب زد آخییییی عزیزم
چیه تا حالا از این لباس ها ندیدی؟
لیاقت شماها اینه که مثل سگ زندگی کنید.
فکر کردی میای تو این خونه یه نونی هم برای بابا ننت می بری تا بلکه بتونی شکمشون رو سیر کنی؟؟؟!
هر چند که اونا دیگه عادت کردن به گشنگی.. رو به کلثوم گفت
کلثوم برو سر کمد من هر چی لباس کهنه و قدیمی دارم که چند ماهه نپوشیدم جمع کن تو بقچه این دختره ببره بندازه جلو ننش...
كلثوم با چشمای اشکی و رنگ پریده چشمی گفت و قدمی برداشت....
احساس میکردم غرورم... شخصیتم... خانواده ام...همه چیزم خورد و خاکشیر شده...
دستامو مشت کردم و با صدای لرزون گفتم
مامان من خودش لباس داره، نیازی به بذل و بخشش شما نیست ....
لباساتو برا خودت نگه دار...
نمی دونم این همه جسارت رو از کجا پیدا کردم ولی در یک ثانیه چشمای زلیخا به خون نشست و با پشت دست محکم کوبید تو دهنم
انگشتر بزرگش دقیقا کنار لبم فرود اومد ...طعم خون رو تو دهنم حس کردم ... لبم پاره شده بود... کلثوم هینی کشید و گفت
_وای خاک بر سرررررم
چشمام پر از اشک شد صورتم خیلی می سوخت دستمو رو لبم گذاشتم و هق هق کردم ...
اصلا از حرفی که زده بودم ناراحت نبودم احساس خوبی داشتم که تونستم جوابش رو بدم ...
چنگی به موهای خرماییم زد جوری دور دستش پیچوند که احساس میکرد پوست سرم داره کنده میشه ناخودآگاه آخی گفتم و بلند تر از قبل هق زدم...
محکم تر از قبل موهامو کشید و گفت هییییش خفه خون بگیر صدات در بیاد همینجا خاکت میکنم.
همون طور که موهامو گرفته بود منو کشون کشون برد سمت کلثوم که هاج و واج نگاهمون میکرد اگه بشنوم یا ببینم به این پاپتی غذا دادی من می دونم با تو فهمیدی؟
49 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد