49 عضو
#پارت_14
اگه آخورش رو پر کنی باید دمت رو بذاری رو کولت و بری همون جهنم دره ای که بودی حالیته که؟
کلثوم سری تکون داد...
زلیخا چنگ محکم تری به موهام زد و گفت کاری میکنم که روزی صدددددبار آرزوی مرگت رو بکنی
عصری می خوام برم گرمابه...
همون طور که گفتم تو ندیمه من هستی و میای و منو میشوری...
ساکت رو جمع کن خبرت میکنم
چیزی نگفتم اصلا چی داشتم که بگم...
موهامو رها کرد و با قدم های بلند از مطبخ خارج شد...تمام بدنم به رعشه افتاده بود...
نگاهی به کلثوم انداختم که ریز ریز به حالم گریه میکرد...
دستمالی برداشت و گذاشت گوشه لبم... یه کاسه آب بهم داد که بخورم...چقد دلم خانوم جونمو میخواست و این زن عجیب بوی خانوم
جونمو میداد....
با بغض نگاهش کردم لب زدم کاش خانوم جونم اینجا بود....نمیدونم چی تو نگاهم دید که در یک حرکت بغلم کرد ...
سرمو رو سینه اش گذاشتم و بو کشیدم ....بوی مادر میداد... دست های پینه بسته اشو گذاشت رو موهام و نوازشم کرد...در یک آن بغضم شکست ...
انقد گریه کردم که احساس کردم قلبم سبک شده...ضربان قلب كلثوم مثل لالایی بود برام... واقعا تنها آرزویی که اون لحظه داشتم این بود که فقط و فقط چشمامو ببندم و بمیرم ...
فقط همین..
آخه چه دلیلی برای زنده موندن داشتم؟؟ خانوادم که طردم کرده بودن...یوسفمو ازم گرفتن...آینده و جوونیم تو این خونه تباه شد...واقعا چی دارم که بخاطرش بجنگم...
ای کاش جرئت خودکشی داشتم ای کاش زیر کتک های بابا و داداشم جون میدادم ولی این روزا رو نمی دیدم...
ای کاش...
سرمو از سینه کلثوم جدا کردم به چشمای اشکیش نگاه کردم بوسه ای رو پیشونیم کاشت و اشاره کرد رو سکو بشینم....
دستپاچه از در مطبخ نگاهی به حیاط انداخت نفس راحتی کشید و برگشت سفره ای که رو سکوی کناری بود رو برداشت همین که بازش کرد بوی نون تو مطبخ پیچید ....
ناخودآگاه چشمامو بستم نفس عمیق کشیدم و معدم شروع کرد به قار و قورکردن....
کلثوم با ناراحتی نگاهم کرد و همینطور که داشت لقمه نون و پنیر و گردو درست میکرد لب زد
خانوم کوچیک رنگ به رو نداری دورت بگردم الان پس میفتی بیا تا کسی نیومده یه چیزی بخور آخه خدا رو خوش نمیاد اینا یه ذره انسانیت ندارن بخدا که گناه داره
داداش تو قتل انجام داده تو باید تقاص پس بدی اخه؟؟
قطره اشکی که از چشمم چکید رو پاک کردم و لقمه نسبتا بزرگی که کلثوم برام درست کرده بود رو ازش گرفتم و با ولع شروع کردم به خوردن...
#پارت_15
انقدر اون لقمه خوش مزه بود که ساالها بعد وقتی داشتم به خاطراتم فکر میکردم هنوز هم طعم خوش اون لقمه زیر دندونم بود و هیچوقت دیگه هیچ لقمه ای به اون اندازه برام لذت بخش نبود...
با عجله و در یک چشم به هم زدن اون لقمه بزرگ رو خوردم...
با لبخند به کلثومی که فقط با اشک نگاهم میکرد خیره شدم و بلند شدم دستش رو بوسیدم و ازش تشکر کردم ترسیده به در مطبخ نگاه کردم
+کلثوم خانوم من میترسم نکنه یه وقت جواهر یا زلیخا بیان اینجا دیگه طاقت ندارم بخدا
پلکی زد و گفت نترس دلبندم این وقت از روز کسی به مطبخ نمیاد...
توام الان بلند شو برو تواتاقت حداقل یکی دو ساعت بخواب خودم میام بیدارت میکنم تا با زلیخا بری گرمابه...
چشمی گفتم و ازش تشکر کردم و راهی اتاقم شدم...
با خوردن اون نون و پنیر و گردو جون دوباره گرفتم خوشحال بودم که معدم قاروقور نمیکنه خوشحال بودم که سیر شدم...
سرمو رو بالشت گذاشتم به سقف خیره شدم... این بود اون آینده ای که همیشه تصور میکردم؟؟
یادمه همیشه آرزو داشتم که عروس بشم...عروس یوسف!
اون پریچهره صدام کنه و من براش بمیرم....
با چشمای عسلیش نگام کنه و من دلم ضعف کنه براش
چرا اینجوری شد؟؟؟
واقعا مگه من چه گناهی داشتم که باید پاسوز گناه برادرم میشدم؟؟
اصلا چرا من؟؟؟
چرا گل اندام نه ؟!
من هیچوقت برق نگاه گل اندامو وقتی که داشتم از بابا و داداشم کتک می خوردمو یادم نمیره...
هیچوقت یادم نمیره که چقد خوشحال بود از این که به خاک سیاه نشستم....
هیچوقت یادم نمیره....
آهی کشیدم و چشامو بستم و بازم رفتم تو رویا ....
آره اسمشو میذارم رویا...چون روزایی بودن که هیچوقت تکرار نمیشن....
من هرروز به بهانه های مختلف به چشمه میرفتم و بعضی وقتا به شربت یاد میدادم که خودشو به مریضی بزنه و تنهایی به چشمه میرفتم...
پشت درخت ها با يوسف وعده میکردم و اون برام گل میورد و چند دقیقه ای که باهم بودیم برام لذت بخش ترین دقایق بود...
سرمو به سینه مردونش میچسبوند و لب میزد پریچهره..
جان پریچهره
میدونستی دوست دارم؟؟
میدونستی تمام زندگی من تویی؟؟
با ننم و آقام حرف زدم می خوام بیام خاستگاریت
فوری سرمو از سینه اش جدا کردم کرد و با تته پته گفتم
+چ...چ... چ...چچچچچی گفتی؟؟؟
قهقهه ای زد و گفت
خانوم کوچولو میخوام بیام خواستگاریت بشی خانم خونم....
بشی مال خود خود خودم
قند تو دلم آب شد، مطمعن بودم که لپام گل انداخته
#پارت_16
با خجالت سرمو پایین انداختم
آخ قربون اون خجالتت بشم پری من.... ماشاالله مثل یه تیکه ماه میمونی
بوسه ای کنار لبم نشوند...
پر از عشق پر از حرارت...
ضربان قلبم رفت رو هزار ... دیگه چیزی نمیدیدم.. به جز چشمای عسلیش...
چیزی نمیشندیدم به جز صدای قلبم که بی قرار بود و وحشیانه خودشو به قفسه سینم میکوبید.... دستشو رو موهای خرماییم حرکت داد
نمیدونی چقد دوریت برام سخته...
می دونم دیگه وقت رفتنه ولی تو قلب منو با خودت می بری...
یه تیکه از وجودمو با خودت می بری...
من دوست دارم پری دوست دارم
تمام شور و عشق و هیجان و حس خوبم خلاصه شد تو اشکی که از چشمام چکید...
یه دفعه رنگ نگاهش عوض شد اخمی کرد دستشو رو گونه ام حرکت داد و اشکمو پاک کرد ...
خم شد و چشامو بوسید اخه حیف این چشمای سبزت نیست که اشکی بشه
نبینم دیگه گریه کنی....من طاقت ندادم قلبم به درد میاد...
فقط یه کم دیگه بهم فرصت بده قول میدم همه چیز همونجوری بشه که ما میخواییم ... به زندگی ای برات بسازم که کیف کنی...
با ناراحتی به طبقی که پر از ظرف بود نگاه کرد
- دیگه نمی ذارم بیای چشمه و هر روز با این دستای کوچولوت طبق به این سنگینی رو برداری...
دیگه نمیذارم ...
تو فقط باید خانومی کنی
چشامو بستم و با خجالت لب زدم
+ دوست دارم یوسف
وقتی چشامو باز کردم باورم نمیشد که انقد از این جمله به وجد بیاد...
چشماش برق میزد...
نگاهی به اطراف کرد و دوباره بوسه ای کنار لبم نشوند...
گلی که برام آورده بود رو گذاشت رو موهام کنار گوشم
بوسه ای رو پیشونیم کاشت و لب زد
به خدا میسپارمت پری من....مواظب خودت باش...
پس فردا همین جا همین ساعت میبینمت ... سوار اسبش شد و چشمکی زد و ازم دور شد... با اینکه رفته بود ولی هنوزم بوی عطرش رو احساس میکردم...
طبق رو از روی زمین برداشتم گذاشتم رو سرم و با احتیاط حرکت کردم سمت چشمه ... خداروشکر که کسی اونجا نبود آستین هامو بالا زدم و شروع کردم به شستن ظرف ها....
چشمم خورد به عکس خودم تو آب... با دیدن گل رز قرمز کنار گوشم وحشت کردم سریع برش داشتم نگاهی به اطراف کردم کسی نبود... پوفی کشیدم و به گل خیره شدم...
دلم نمیومد بندازمش دور..
بلند شدم و به سمت درخت ها حرکت کردم، دقیقا نزدیک همون درختی که وعده گاهمون بود زمین رو کندم و گل رو کاشتم اونجا...
با خودم عهد بستم که هربار که برام گل میاره بکارمش اونجا
#پارت_17
بلند شدم و به سمت درخت ها حرکت کردم ... دقیقا نزدیک همون درختی که وعده گاهمون بود زمین رو کندم و گل رو کاشتم اونجا...
با خودم عهد بستم هر بار که برام گل میاره اینجا بکارمش و هر هفته بهشون آب بدم.... سریع برگشتم سمت چشمه و ظرف ها رو شستم و طبق رو برداشتم ولی تمام این مدت سنگینی نگاهی اذیتم میکرد...
مدام احساس میکردم کسی داره نگاهم می کنه ولی هرچقدر چشم چرخوندم کسی رو ندیدم ...
بیخیال شدم و با طبقی از ظرف های شسته شده و قلبی آکنده از عشق به سمت خونه حرکت کردم...
نمی دونستم که از اون روز بود طالع من نحس شد...
نمی دونستم که اون سنگینی نگاه بدبختم میکنه...
ای کاش پام می شکست و اون روز چشمه نمی رفتم ....
نمی دونم ولی اگه نمی رفتم که این بلاها سرم نمیومد...لعنت به بخت سیاهت پریچهره.... قطره های اشکمو پاک کردم سرمو تو بالشت فرو کردم و هق زدم ...
اون روز شاد و خوشحال برگشتم خونه ولی همین که پامو داخل حیاط گذاشتم گل اندام با اخمی که بهم کرد فهمیدم که دوباره برام خاستگار اومده
سرمو انداختم پایین طبق رو گذاشتم تو مطبخ و دوییدم پیش خانوم جونم
خانوم جون ؟؟
خانوم جون ؟؟
چیه چخبر شده؟
خانوم جون نگاهی به سرتا پام کرد و لب زد + عفت خانوم سر صبح اومد اجازه گرفت که بیاد خاستگاری برای پسر کوچیکش محمد
گل اندامم که بیخ ریش ما چسبیده نمی دونم تا کی قراره ور دلمون بمونه
سرمو انداختم پایین و لب زدم
تا وقتی گل اندام شوهر نکنه کسی حق نداره بیاد خاستگاری من خانوم جون ...
کاش به عفت خانوم میگفتی بیاد خاستگاری گل اندام
چنگی به گونه اش زد و با حرص گفت
+ گفتم بابا به والله گفتم بیا گل اندامو بهت میدم هیچیم ازتون نمی خواییم فقط بیاین ببرینش...
گفت مثل اینکه محمدخاطر پریچهره رو میخواد
با خجالت گفتم
چه غلطا ......
ولش کن مامان توروخدا یه وقت به گل اندام چیزی نگیا گناه داره ببین گل اندام صبح تا شب چپیده توخونه صدامو آرومتر کردم - خانوم جون بخدا میترسم چند وقت دیگه برای شربت هم خاستگار بیاد...
از فردا به جای شربت بگو گل اندام باهام بیاد چشمه...
شاید کسی ببینتش خاطرخواهش بشه...
سری تکون داد چشم غره ای رفت و باشه ای زیر لب گفت و بعد هم شروع کرد به غر زدن دیگه حوصله اونجا موندن نداشتم از مطبخ اومدم بیرون ....
باید تمام تلاشمو میکردم که زودتر گل اندام شوهر کنه بعيد میدونستم تا وقتی گل اندام خونه است آقام اجازه بده يوسف بیاد
خاستگاریم....
#پارت_18
الان که دارم به گذشته فکر میکنم میبینم خودمم خیلی مقصر بودم....
شاید اگه اون سنگینی نگاهی که حس میکردمو جدی می گرفتم...
شاید اگه به خانوم جون اصرار نمیکردم که گل اندام هم بیاد چشمه الان به این روز نیفتاده بودم...
نمی دونم شاید واقعا سرنوشت وجود داره ولی بزرگترین اشتباهم این بود که پای گل اندام رو به چشمه باز کردم...
فردای اون روز من صبح زود بیدار شدم گل اندام به خانوم جون کمک می کرد که نون درست کنه و منم یه طبق برداشتم و لباس های کثیف اهالی خونه رو جمع کردم...
اومدم دور سفره بزرگی که خانوم جون باز کرده بود نشستم و صبحانه خوردیم آخ که چقد خوشمزه بود...
بوی نان تازه... شیر و کره و پنیر محلی که خانوم جون درست کرده بود...
نور وسط سفره ....و بوی چای زغالی... حاضرم نصف عمرمو بدم ولی یه بار هم سر اون سفره بشینم..
همینکه که شربت میخواست چادر سرش کنه که بریم چشمه خانوم جون لب زد
شربت امروز تو بمون خونه گل اندام و پریچهره میرن چشمه ....
شربت که از خداش بود لب زد
+ چشم خانوم جون
برق نگاهش رو به راحتی می تونستم تشخیص بدم لبخندی زدم و چشم دوختم به گل اندامی که عصبی بود و پوست لبشو میجوید
خانوم جون صد دفعه گفتم من دوست ندارم برم چشمه...
آب چشمه سرده دستام درد میگیره... به جای من شربت بره یا اینکه پریچهره خودش بره من چشمه برو نیستم...
این بار صدای آقام بود که سکوت اتاق روشکست
چه غلطا...
دیگه نبینم رو حرف مادرت حرف میزنی دختره گیس بریده...
حالام که شدی آینه دق ما گوش به حرفم نمیدی...
همین الان آماده میشی میری چشمه مگر نه من میدونم و تو، بچه هم بچه های قدیم ....
والا ما جرئت نمی کردیم تو صورت آقا و ننمون نگاه کنیم ....
اونوقت اینا نون ما رو میخورن بهشونم میگی برو فلان کارو انجام بده هزار تا ناز و عشوه میان
گل اندام سرشو انداخت پایین و هق زد
+دهه هنوزم وایسادی میری یا بیام سراغت ؟
گل اندام طبق ظرف ها رو برداشت و رفت داخل حیاط منم چشمکی نثار خانوم جون کردم چادرمو برداشتم و راه افتادیم ...
نگم که اونروز چقدر از دست گل اندام حرص خوردم ... از خونه تا چشمه غر زد آخرشم مجبورم کرد هم ظرفها رو بشورم هم لباس ها رو ....
اینا اصلا برام مهم نبود فقط دوست داشتم گل اندام زودتر سر و سامون بگیره بره خونه بخت تا منم به مراد دلم برسم ....
زیر چشمی اطراف رو نگاه کردم...خبری از یوسف نبود...ای کاش میشد حداقل از دور میدیدمش... سرگرم شستن لباس ها بودم که با صدای شیهه اسب سر بلند کردم..
#پارت_19
درست در چند متری من اسب سفید رنگی در حال آب خوردن بود و بوی عطر آشنایی مشامم رو پر کرده بود.... سرم رو بالاتر بردم و قفل شدم تو دوتا تیله عسلی
لبخند کوتاهی زدم و سريع نگاه ازش دزدیدم... ممكن بود کسی متوجه رابطه ما باشه .... درست در اون نقطه و اون ساعت از روز هزار تا چشم ما رو نگاه میکرد، بدتر از همه اینکه ممکن بود گل اندام متوجه بشه و روزگارم سیاه بشه
سری تکون دادم تا این افکار رو دور کنم زیر چشمی به گل اندام نکاه کردم چیزی که دیدم رو نمی تونستم باور کنم...
گل اندام خیره شده بود به يوسف و با تعجب بهش نگاه میکرد..
أهمی گفتم و سینمو صاف کردم ولی بازم متوجه نشد با دست ضربه ای به پهلوش زدم آخی گفت و بالاخره سرشو پایین انداخت يوسف سوار اسبش شد و از ما دور شد ولی گل اندام هنوزم نگاهش میکرد راستش حسودیم شد حس بدی داشتم تپش قلب گرفتم و لب
زدم
+گل اندام
به چی زل زدی؟؟
نمیگی برامون حرف در میارن
زشته بخدا اقا سرمونو میبره
پرید وسط حرفم
هیییس اه چقد حرف میزنی برو کنار بده بقیه لباس ها رو من بشورم با تعجب بهش نگاه کردم و کمی جا به جا شدم با گوشه چشم به مسیری که يوسف رفت نگاه کردم...
جایی دور تر از ما داشت به من نگاه میکرد قند تو دلم آب شد گل اندام شروع کرد به لباس شستن و زیر لب با خودش حرف میزد
+ چی میگی گل اندام با خودت حرف میزنی؟ _ میگما پری دیدی چقد پسره خوشگل بود؟ وای چه بوی خوبی میداد...
ببین خیلی آقا بود یه دل نه صد دل عاشقش شدم تا حالا اونو این اطرافها دیده بودی
+ روسریمو مرتب کردم و اخمی کردم
چی؟؟کیو؟
+ آه توام تو باغ نیستیا همون پسره که الان اومد اینجا دیگه ببین الانم اون طرف وایساده داره نگاهمون می کنه و با لبخند به يوسف اشاره کرد بدون اینکه چشم ازش بردارم لب زدم
چی داری میگی واسه خودت گل اندام...
یکی حرفاتو می شنوه آبرومون می ره بسه حرف اضافه نزن لباسارو بشور زود برگردیم.... در ضمن من تا حالا این پسره رو این اطراف ندیدم احتمالا واسه یه آبادی دیگه باشه بیخودی به دلت صابون نزن
با ذوق گفت
+ راست میگم پری؟
بخدا این پسره به خاطر من اومد سمت چشمه...
بذار لباس ها رو بشورم ازم خوشش بیاد... خدایا شکرت.
میدونستم جواب دعاهامو میدی...
بالاخره مرادمو گرفتم...
احساس میکردم قلبم داره متلاشی میشه حالا چه غلطی کنم؟؟
اشک تو چشام جمع شد نگاهی به یوسف کردم و نگاهی به گل اندام که با ذوق لباس میشست...
خدایا این چه کاری بود من کردم ...
#پارت_20
استرس تمام وجودم رو گرفته بود حالا خواهرم داشت از خصوصیات عشقم می گفت...
خصوصیات یوسفم...
و من عجيب حسودیم میشد،من خودمو مالک یوسفم میدونستم و داشتم از حرص می لرزیدم...
طبق ها رو روی سرمون گذاشتیم و راهی خونه شدیم ...
گل اندام تمام مسیرو از عشقش به یوسف حرف میزد جوری که انگار سالهاست میشناستش و من عزا گرفته بودم ...
همون موقع باید می فهمیدم که گل اندام اگه کینه بگیره دیگه ول کن من نیست
حالا باید چیکارمیکردم؟؟!
اگه هر روز گل اندام با من بیاد چشمه و يوسف رو ببینه و این حسش بیشتر بشه چی؟؟
اگه بعدا متوجه بشه که يوسف عاشق منه و هروز بخاطر من میاد چشمه چی؟
گل اندام داغون میشد....
فکر نکنم حتی بعد از ازدواج هم بتونه با این قضیه کنار بیاد...
گل اندام دختر سرسختی بود بر خلاف منو شربت اصلا به احساسات اهمیت نمی داد ولی امروز تمام گذشته رو جبران کرد و مدام می گفت که ضربان قلبم رفته بالا...
حالم دگرگون بود از کرده خودم پشیمون بودم و مدام خودمو سرزنش میکردم، ای کاش میشد یه جوری یوسف رو ببینم و بهش بفهمونم که دندون رو جیگر بذاره و یه مدت نیاد به دیدنم بلکه این افکار مسخره از ذهن گل اندام بپره...
قشنگ واسه خودش میبرید و می دوخت! دیگه کم مونده بود از شب عروسی هم حرف بزنه برام! اصلا دیگه چیزی از حرفهای گل اندام متوجه نمی شدم...
حرفاش و ذوق و احساساتش مثل خوره افتاده بود به جونم و شده بود سوهان روحم فقط این وسط من از عشق یوسف به خودم خبر داشتم ....
میدونستم که به خاطرم دنیا رو به آتیش می کشه، میدونم که یه لحظه حرف زدن با من براش یه آرزوی بزرگه، دقیقا مثل من که لحظه شماری میکردم برای بوییدن عطرش....
عشق يوسف برای من قوت قلب بود، فعلا باید کاری میکردم که يوسف دیگه نیاد چشمه و گل اندام نبينتش
وگرنه باید خر میوردیم و باقالی بار میکردیم | اون روز مثل مرغ سر کنده بودم و دور خودم می چرخیدم نه چیزی از ناهار فهمیدم نه چیزی از شام..
فقط فکر میکردم و واقعا مغزم درد گرفته بود ای کاش سواد داشتم یه نامه می نوشتم و میدادم به يوسف چون میدونستم گل اندام هر روز به امید دیدن عشقی که تو قلبش شکل گرفته بود راهی چشمه میشد و این برام بزرگترین درد بود، نفس کشیدن برام سخت بود و مدام نفس عمیق می کشیدم و بالاخره به این بغض سمج اجازه باریدن دادم...
شاید گریه کردن میتونست کمی از اندوهی که تو قلبم بود رو کم کنه،یادش بخیر اون موقع بزرگترین دردم این بود که خواهرم عاشق عشق من شده...
چرا اینجوری شد ??
1401/11/03 16:52به ترتیب فرستادم که
1401/11/03 16:53برید داخل کانال
1401/11/03 16:53??
1401/11/03 16:53♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_456
_ به مینا بگو اگه ماشینش رو خواست بهم زنگ بزنه
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم، اونم دیگه چیزی نگفت و ماشین روشن کرد و با سرعت شروع به حرکت کرد...
بعد از حدود بیست دقیقه رسیدیم؛ بهش نگاه کردم و گفتم:
_ ممنون
_ خواهش میکنم
از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم و آیفون رو زدم.
میلاد هم صبر کرد و وقتی که در باز شد و رفتم داخل، رفت.
مینا در سالن رو باز کرد و منتظر نگاه کرد که گفتم:
_ میلاد گفت میره تا جایی و میاد
_ ای بابا با ماشینِ من؟
_ آره
_ خب اشکال نداره بیا تو
رفتم داخل و در رو بستم، مینا هم به سمت مبلها رفت و نشست و مشغول تلویزیون دیدن شد.
_ خاله کجاست؟
_ رفت خوابید
_ منم برم بخوابم چشمام داره میره
_ باشه برو
شالم رو از روی سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که مینا صدام زد.
_ سپیده
_ جانم
_ به میلاد که چیزی نگفتی؟
_ در مورد؟
_ اون یکسال
_ نه نگفتم
_ ممنون
سرم رو تکون دادم و به راهم ادامه دادم اما وسط راه سرجام ایستادم، به سمتش برگشتم و گفتم:
_ چرا ازش پنهان کردید؟
_ چون تمام اون یکسال رو بهش دروغ گفتیم
_ چرا دروغ گفتید؟
با کنترل توی دستش بازی کرد و آروم گفت:
_ خب، خودتم خوب میدونی که میلاد چه حسی بهت داره؛ اگه میفهمید نابود میشد
_ آهان
_ ناراحت شدی ازمون؟
_ نه
_ دروغ نگو ناراحت شدی
مشغول باز کردن دکمه های مانتوم شدم و گفتم:
_ دیوونه ای؟ چرا باید ناراحت بشم آخه!
_ باشه برو بخواب
لبخند بی روحی زدم، در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل و بعد از اینکه لباسام رو گوشه ای انداختم، روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم تا چندساعت از این دنیایِ کثیف بی خبر باشم..
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
اینم هس
1401/11/03 16:54دوست داشتین بیایین
1401/11/03 16:54??
نمیدونم من قاطی کردم یا نت ??
1401/11/03 16:55از خودم مطمنم این کار نت خرابکاره ??
1401/11/03 16:55نمیدونم من قاطی کردم یا نت ??
کاره نت ?
1401/11/03 16:55به امید حق علیه باطل ?
???
1401/11/03 17:30فداتشم
??
1401/11/03 17:30#پارت_6 نگاهم گره خورد به یه جفت چشم عسلی! +دستتون زخم شده اجازه بدین دستمال پارچه ای سفید رنگی از ج...
??اسن معلومه خوبه
1401/11/03 17:31کاره نت ?
اره بابا ?
1401/11/03 17:41???
?
1401/11/03 17:41??
?
1401/11/03 17:41??اسن معلومه خوبه
خیلی خوبه
1401/11/03 17:42اما همش استرسه
1401/11/03 17:4249 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد