پاسخ به گفت نمیدونم باید باهاش چیکار کنیم مامانم اینوسطا یه چیزایی میگفت اخه تقریبا فهمیده بود مامانش گف چن...
رفتیم تشیع جنازه و برگشتیم بعد ب مدت همچنان جوابشو نمیدادم
یه روز صبح مامانش اومد خونمون گف میدونی چیا میگن
گفتم ن چی میگن
گف الا همه دارن میگن زنش بهش گفته بیخیال این کارات بشو وگرنه من میرم اینام دعواشون شده گفته بچه رو میزاری خودت میری من ی روزم از عمرم باقی بمونه میگیرمش میخای بمون نمیخای برو و کلی چرت و پرت
گفتم خب حالا راسته یا ن گف نه خیالت راحت همچین چیزی نیس خواستم از زبون خودم بفهمی گفتم باشه
چون هرچی حرف بیشتر میشد من فاصله رو بیشتر میکردم و تا حدی ک هرچقد میگشت پیدام نمیکرد
1401/09/02 12:47