The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

زندگی پر دردسر من

34 عضو

بلاگ ساخته شد.

دوستان من تا فردا میخام عضو گیری کنم فردا شروع میکنم از اولش میخام بگم تا آروم شم

این پیام از برنامه نی نی پلاس ارسال شده است.
"لینک قابل نمایش نیست"

1401/09/18 12:32

سلام خواهری ها من بعد سال ها خاستم زندگیم رو برای کسی بگم بفهمه من چقد درد کشیدم تا الانی ک شدم ی مادر، هیچ وقت کسی منو درک نکرد ندونست تو دل من چیه، سعی میکنم پارت بندی کنم ک گم نکنید مرسی ک وقت میزارید دوستان عزیز ?

1401/09/18 14:41

#_پارت اول
ب نام حق✋
داستانم رو از اول اول شروع میکنم من اسمم رویاست متولد 82متاهل و باردارم اسم پدرم رضاست و اسم مادرم عاطفه، پدرم اتباع هست و مادرم ایرانی اهل مشهد اینم ی مشخصات جزعی از من،
بابام وقتی بدنیا میاد بعد یتیم میشه چون مادر بزرگم شوهرش رو میکشه چون عاشق خان دهشون بوده پدربزرگم رو میکشه و زن اون خان میشه وقتی ک عقد میکنن بابام اون موقع 2ماهش بوده و خان نمیزارع لیلا(مادر بزرگم) رضا رو شیر بده اینجور میشه ک رضا میره پیش مادر بزرگ مادریش بزرگ میشه ولی خان از حرص بابای رضا ک از قضا دوستش بوده رضای بیچاره رو حرص میده نمیزاره مدرسه بره ت سن 5سالگی میفرستش چوپانی کنه اگه کار اشتباهی می‌کرد ب فلک می‌بستش یا ب درخت و مجبورش می‌کرد ب آفتاب نگا کنه کل روز رو،همه پول هاشو می‌گرفت همیشه لباس کهنه های بچه هاش رو میداد تنش کنه خلاصه عد 12سال مادر بزرگ رضا اونو یواشکی راهی ایران میکنه تا از دست این خان رها شه خلاصه رضا با هزار بدبختی میاد ایران و برای مردم مجانی بنایی میکنه تا خوی اوستا کار میشع برای مردم کمتر از بنا های دیگه کار می‌کرد تا کار هارو بدن ب اون مثلا بنا مزدش اون موقع روزی هزار تومن بود بابام ماهی 1000تومن کار می‌کرد خلاصه سر این ساختمون و اون ساختمون یکم بزرگ میشه ی جون 20د خورد (دقیق سنش رو نمیدونم) میره مشهد و اتفاقی با ی زن ب اسم مریم آشنا میشه

1401/09/18 14:54

#_پارت دوم
رضا میره خواستگاری مریم و ب هزار بدبختی باهاش ازدواج میکنه ی مراسم ساده میگیرن اون دختر بدون جهاز و پدرم بدون ی قرون پول چون هر چی جمع کرده بود مجبور بود بفرسته برا افغانستان، بدون هیچ چیزی زندگیشون رو شروع کردن باهم خوب بودن ک مریم پسر دار میشه رضا هم ک عشق بچه زندگی ب کامشون بوده و رضا تونسته با سن کم بهترین درآمد رو داش و ی خونه 200متری برا مریم خرید ت مشهد ک ای کاش هیچ وقت نمیخرید
وقتی پدر زنش انقد موفقیت رضا رو دید حسودی کرد و رضا برای کار مجبور بود بیاد تهران خونواده مریم نزاشتند ک دخترشون بره تهران هر کاری کردن مریم راضی نشد بمونه و می‌گفت با شوهرش میره تا اینکه رضا بعد ی مدت متوجه رفتار های زمین تا آسمون مریم میشه و میفهمه مادر پدر مریم اونو دعا کردن ک ب حرف خونوادش باشع خلاصه رضا هم ک یک دنده و لجباز وقتی میبینه زنه اینجور میکنه و حرف رضا رو گوش نمیده میگه مریم طلاقت میدم اونم میگه بده خلاصه اینا جدا میشن و پدر مریم همه اون چیزایی ک رضا داشت رو با زرنگ بازی زد ب اسم مریم دوباره رضا دست از پا دراز تر و بدبخت تر از قبل راهی تهران میشه پسرش علی هم پیش مادرش میزارع چون جایی نداره بچه رو ببره، خلاصه باز میره کار میکنه و تلاش میکنه دست بر قضا ی سال بعد میره برا کار مشهد ک ی آشنایی میگه بیا زنت بدیم رضا. رضای بیچاره ام قبول میکنه چون ب ی زن نیاز داشته میره خواستگاری ی دختر بیوه ب اسم عاطفه ک بارداره، عاطفه وقتی 13سالش بود ب عقد ی مرد 30سالع در میاد و مرد انقد ب عاطفه خیانت میکنه جوری ک هرزه هارو میاوردع کنارش میخابونده جلو عاطفه (مادرم) عاطفه هم ت سن 14سالگی جدا میشع وقتی جدا میشه میفهمه بارداره و بعد چن 2ماه براش خواستگار ی میاد ب اسم رضا ک اونم زن داره و بچه، خلاصه اینا ک شرایطشون شبیه همه با هم ازدواج میکنن و بعد چن ماه عاطفه بچش بدنیا میاد و ی دختر اسمش رو میزارن مبینا عاطفه اونو میده ب مادرش بزرگ کنه ک ی وقت رضا بخاطر بچه با عاطفه بد نشه خلاصه زندگی خوبی دارن تا 5ماه بعد ک دوباره عاطفه باردار میشه و بعد 9ماه بچش دنیا و میاد ی دختر ب اسم رویا(ک من باشم) خلاصه عاطفه ی دختر ی ماه داره و دست برقضا دوستش رو تو بازار میبینه و باهاش رفت و آمد میکنه تا اینکه متوجه میشه دوستش زن قبلی شوهرش بوده و اون مریم نام رفیق جون جونی خودشه! مریم از خوشبختی عاطفه ب حرص میاد و میوفته غلط کردن ب رضا ک ببخشتش اما رضا قبول نمیکنه و پرتش میکنه بیرون مریم کینه ای تر از همیشه دنبال راه چاره میگرده

1401/09/18 15:12

#_پارت سوم
دنبال ی راهیه ک زندگی رضا رو خراب می‌کنه و دست ب دامن رمال و جادوگر میشه و ی دعایی و ک قبرستون چالش میکنه تا ابدی شه، رضا و عاطفه کم کم از هم سرد میشن کم کم دعوا بین این دو شکل می‌گیرع و بهونه های الکی عاطفه ول میکنه میره شهرشون باز رضا میمونه با ی بچه 5ماهه و ن شیر بلده درست کنه نه بچه داری بلده هیچ کسی رو هم نداره بچه رو بسپره شیفت شیفت با دایش ک از افغانستان اومده بود و آدم خوبی بود بچه رو بزرگ میکنن رضا انقد یی تجربه بوده ک وقتی دخترش گریه میکنه نمیدونه بخاطر چیه و شیشه شیر رو پر از آب داغ میکنه و 6تا قاشق شیر میریزه قاطی میکنه میده بچه بخوره وقتی شیشه رو میزاره دهن بچه انقد اون شیر غلیظ بوده ک از دهن بچه کف میزنه بیرون! وقتایی ک بچه دل‌درد داشته ابن نمیدونسته و بچه ساعت ها از شدت گریه کبود می‌شده میبینه اینجوری نمیشه میره دنبال عاطفه و التماس میکنه برگردع بخاطر بچه عاطفه هم میاد باهم شروع میکنن دوباره ولی ن ب گرمی قبل چون عاطفه خیلی عوض شده بود خلاصه بچه میشه 8ماهش و دیگه چهار دستو پا راه میره ی روز ک دایی بزرگه رضا میاد خونه اونا مهمونی میشینه گرم نگاه کردن ب تلوزیون میشه ک عاطفه بچه رو میزاره پیش احمد (دایی رضا) میگه دایی مواظب رویا باش تا چایی بیارم احمد هم بیخیال دوباره تلوزیون نگا میکنه ک صدای جیغ بچه بلند میشه نگا میکنه میبینه بچه دستاش تا مچ داخل آب جوشه خلاصه میرن دکتر و رضا میفهمه میره بیمارستان ببینه بچش چی شده پرستار میاد میگه متاسفم چسبندگی انگشت هاش ب طوری بود ک نتونستیم از هم باز کنیم دخترتون دیگه نمیتونه انگشت هاشو باز کنه رضا هم میوفته رو پرستاره تا جون داره میزنتش خودش میره داخل اتاق و داد میزنه سر تک تک دکترا ! دکتر ها هم از ترس میگن ی کار دیگه هست ک انگشت هاشو با تیغ از هم جدا کنیم رضا هم قبول میکنه و اینجور میشه ک انگشت هاش باز میشه

1401/09/18 15:30

#_پارت چهارم

حال رویا خوب میشه و دعوا های عاطفه و رضا دوباره شروع میشه رضا دیگه میشه ی آدم عصبی و مشگل و اعصاب و روان! جوری ک کنترل رو رفتارش نداره طوری ک رویا ت شلوارش جیش کرده و ب عاطفه میگه بیا عوض کن عاطفه کار داره میگه الان میام الان میام رضا ام اعصابش خورد میشه و رویا رو از یعقش میگیره و پرت میکنه ت حیاط ب خودش میاد میبینه رویا بی هوش شده میبرن بیمارستان و رویا ساعت ها بی هوش بوده از اونجایی ک رویا سگ جونه بعد چن روز خوب میشع و مرخص میشه دوباره دعوا دوباره دعوا و قهر و این راه مشهد تهران دیگه رویا شدش ی دختر 5ساله.....
از زبون خودم :::::
از وقتی چشم باز کردم دعوا بود و جنگ ی بار با مادرم مشهد بودم ی بار با بابام تنها ت خونه باز مادرم بر می‌گشت ولی دیگه مادرم اون زن چادری صابق نبود ی زن مانتویی و بد حجاب منم دوست داشتم مشهد برم چون اونجا با پسر داییم خیلی جور بودم و دوستش داشتم ولی دیوانه وار بابامو می‌پرستیدم و دلمم پیش اون بود باز همه دعوا ها خوابیده بود تا بابام راهی افغانستان شد ک چون کار داشت میرفت 1هفته برگرده و رفت 5ماه نیومد منو مامان تنها تو خونه بودیم تا ی روز دایی احمد اومد خونمون و ب مادرم گفت رضا رفته زن گرفته و داره زندگی میکنه چون اون موقع ها گوشی نبود ماهم بی خبر بودیم مادر سادمم باور کرد و زندگی رو فروخت و جمع و جور کرد و از اون محله رفتیم بعد 1ماه بابام میاد ایران میاد در خونه و هر چی در میزنه جواب نمیده کسی تا میره از همسایه میفهمه ک اینا رفتن و زنت ازت طلاق غیابی گرفته بابامم آدرس مارو پیدا کرد و اومد در خونمون هیچ وقت ریخت و قیافه بابام رو یادم نمیره اون روز ی کیسه گونی ک لباساش توش بود رو شونش بود و کفش هاش پاره پاره بود سر صورتش همه پر ریش و مو مامانم گفت رفتی زن گرفتی برو دنبال زنت بابامم گفت دروغ بوده کی گفته مادرم گفت احمد گف بابام همونجا نشست رو زمین و گفت من ب احمد پیغام دادم ک بیاد ب ت بگه پول جمع کنی ک پول قاچاق بر رو بدم ک منو آورد از احمد خبری نشد منو زندانی نگه داشتن تا چن روز پیش از رفیقم قرض گرفتم اما عاطفه باور نکرد درو بست رضا هم دید اینجوری شد رفت پیش دوستاس

1401/09/18 15:44

#_پارت پنجم

امان از رفیق خراب، عاطفه شد‌ش ی هرزه، ارع خیانت مادرم رو با چشام میدیدم رابطه اشون رو، روحیه ی دختر 6ساله ب لجن کشیده شد رضا تلاشی نکرد ک دوباره برگرده سر خونه زندگیش رفت سر ساختمون ها منم برد باخودش من ت اوج بچگی ن عروسک داشتم ن لباس داشتم ن ی جای گرم سر ساختمون ها ت اوج زمستون بدون لباس از سرما میلرزیدم اسباب بازی های من ي مشت سنگ و بلوک و سیمان بود کنار بابام وایمستادم تا تعطیل کنه میرفتیم ت اتاق نیمه کاره ساختمون ک غذا بخوریم اما دریغ از غذا بابام کیک میخرید با نوشابه من بخورم سیر شم ولی از دروغ ب من میگف من خوردم سیرم منم از گشنگی میخوردم ولی ی کم چون بابام گشته نمونه میدونید بچه ها هیچ وقت این صحنه ها از یادم نمیره

1401/09/18 15:50

#_پارت ششم

مدت ها ب همین روال بود 1ماه خونه مادرم ی ماه سر ساختمون با بابام هر وقت میرفتم خونه مادرم دوست پسر های رنگارنگش رو میدیدم رابطش رو علنن با چشم میدیدم ت این مدت امیدم این بود ک بریم مشهد ب امید دیدن پسر داییم با آبجیمم بازی می‌کردما ولی این وابستگی ک بین منو اون پسر داییم بود داشت دردسر ساز میشد خلاصه منم از دوست پسر های مامانم چیزی ب بابام نمیگفتم یعنی ی جوری حیون بودن اون مردا ک شبا ازترس بیدار میشدم چون چند بار دست درازی کرده بودن بهم ن ب مادرم میگفتم ن ب بابام ب بهونه های مختلف منو از خونه بیرون میکردن تا شب تو کوچه ول بودم تا شب شه اینا درو وا کنن مگه چقد سن داشتم همش 7سالم انقد منو فراموش کرده بودن ک وقت مدرسم شروع شده بود اینا یادشون نبود

1401/09/18 17:29

#_پارت هفتم


همه منو میدیدن با ترحم نگام میکردن ولی من از این ترحم بیزار بودم کسی منو نمیخاس شده بودم سر بار پدر مادرم، مادرم ک صب تا شب مادرم سر کار بود منم ول ت کوچه ها مث این بچه های بی سر پرست و بی خانمان بابام منو نمیتونست زیاد ببره پیش خودش چون سر ساختمون با مردا ت ی اتاق بود نمیشد ی دختر رو برد اونجا و فکر می‌کرد منم ت آرامشم خبر از گوه کاری های مادرم نداشت آبجیم بیچاره اونجوری ول شد منم ت تهران پدر مادرم اینجوری حتا بابام بخاطر من ي زیر زمین بزرگ رو ت خرابه های شهر تهران کرایه کرده بود ک سر ساختمون کنار مردا نباشم اما چ زیر زمینی، سیاه سیاه هیچی نداشتیم حتا فرش زیر پامون چادر انداخته بودیم و ی پتو ک صاحبخونه داده بود بکشیم رو مون ی فلاسک و ی کتری و دو تا بشقاب صب تا شب تنها ت اون زیر زمین تاریک بودم تا بابام بیاد خونه صاحبخونمون ی معتاد بود ک کل خونوادش هم معتاد بودن خلاصه شدم 8سال و تازه یادشون افتاد من باید برم مدرسه منو ثبت نام کردن ت مدرسه، امیدم این بود ک میرم مدرسه از این ول بودن راحت بودم دیگه وقتی میرفتم مشهد با امیر حسین (پسر داییم) خیلی بازی می‌کردم خونواده هامون هم فکر میکردن ی وابستگی جزعیه ولی کسی خبر نداشت ی عشق آتشینه،زنداییم منو خیلی دوست داشت میگف ت زن امیرمی درسته من با امیر خیلی بازی می‌کردم ولی اونم لجم رو در می‌آورد هم ازش متنفر بودم هم دوستش داشتم تا شد ی روزی ک کاشکی نمیشد بابام اومد دنبالم ک منو ببره نگو ک با ی زن آشنا شده ک اهل لرستانه و مجرده میخاس باهاش ازدواج کنه و ی خونه گرفته بود زنشم برده بود بدون عروسی با هزار بدبختی چون پدر اون زنه راضی نبود ازدواج کنن خلاصه اومد دنبال منو گفت بیا بریم منم گفتم نمیام بابا اما منو بزور برد دستم رو کشیده برد

1401/09/18 17:43

#_پارت هشتم

منو برد ت راه بهم گفت ی مادر جدید برات آوردم باهاش خوب باش! رفتیم خونه ک ی زن چار شونه اومد دم در و روبوسی کرد باهام خلاصه این زن (زینب) ساعت 10شب جامو مینداخت بخابم انتقالیم رو گرفتن و منو برد اونجا هر ماهی یکبار منو می‌برد پیش مادرم ک ببینمش دیگه کمتر امیر حسین رو میدیدم چون همش ی هفته خونه مادرم بودم اون منتظر من بود و من منتظر اینکه برم خونه مامانم و بریم مشهد کم کم زینب فاصله انداخت بین منو بابام بابایی ک می پرستیدمش ی کاری کرد ک دیگه بابام اجازه نداد برم مادرمو ببینم مادرمم هر روز گوه کار تر از دیروز میشد دیگه ندیدمش ن مادرمو ن خونوادش رو نه امیرحسینو بابام خطش رو عوض کرد دیگه هیچ اثری از مادرم نبود من مدرسه میرفتم نصف روز رو و بعد از اومدن خونه یکم غذا میدادن بهم اندازه ی بچه 6ساله حق اعتراض نداشتم حق چاپلوسی پیش بابام رو نداشتم حق ت کوچه بازی کردن رو نداشتم حق اردو رفتن رو نداشتم حق خوراکی بردن نداشتم صب تا ظهر ی لقمه نون پنیر بود جلو اون همه دوستام ساده ترین کیف، کیف کهنه ای ک 2یا3سال برده بودمش حق گریه پیش بابام نداشتم اینا همه کارای زینب بود من ي بچه 8ساله چی میفهمه، جالبه از ی مدت میگفت ناهارت رو خوردی برو ت زیر زمین تا غروب نیا منم میرفتم اسباب بازی نداشتم با همون وسیله های کار بابام بازی می‌کردم حتا اسباب بازی هم نداشتم

1401/09/18 18:00

#_پارت نهم


حق نداشتم ب بابام بگم چون از موهام آویزونم می‌کرد و می‌گفت همیشه بدبخت بابات میره سر کار ت باز ت خونه تنهایی اگه بگی میزنمت، اون موقه وقتی 9سالم بود ی خواستگار داشتم یادمه ی بار بهم گفت سر نماز بودم گفت دعا کن بیاد بگیرتت اگه نگیرتت میکنمت کلفت خونم.... هیچ وقت این حرفش رو یادم نمیره و نرفته همیشه ت فکر امیر ححسین بودم اما چیزی نمیگفتم یعنی کسی رو نداشتم بگم، خلاصه لباس هام عید ب عید ی دست بود همین جالب بود بابام میدید خیلی دوسمم داش ولی چیزی نمیگفت فک می‌کرد لابد خوبه باهام

1401/09/18 18:05

#_پارت دهم

دیگه بجا مشهد میرفتیم لرستان با فامیل های اون زینب راحت بودم دوسم داشتن البته اینو بگم ک اوایل نمیگفتن من دختر رضام چون ک بابام گفته بود بچه ندارم بعد همه فهمیدن، خلاصه یعنی ی جوری باهام بد بود ک حد نداشت بابام ی کارگاه گچبری زد این دور لامپی هارو می‌ساخت من ت کارگاهش تابستون ها 7صب تا 7صب ی سره کار می‌کردم حتا نمیزاش ناهار برم ت خونه می‌آورد همون زیر زمین میخوردم خیلی از شما ها کنار بخاری بودید من با آب یخ کار میکردم ت تابستون کارگاهمون رو می‌آوردیم ت حیاط ت اوج گرما قالب ریختم میرفتم مدرسه می‌آمدم کار های خونه رو انجام می‌دادم ناهار میزاشتم میرفتم سرکار کنار شون کار کردم بابام ی خونه خرید ماشین خرید زینب باردار شد ولی من دیگه مادرمو ندیدم اولین بچه زینب سقط شد دومی با هزار بدبختی موند

1401/09/18 18:12

#_پارت یازدهم


اسرا بدنیا اومد زندگی گوهی منم همینجوری ادامه داش تک و تنها بدون ی دوست بدون اینکه ي نفر 500تومن بهم بده بگه برو ی پفک بخر زینب نمیزاش ب اسرا دست بزنم خیلی خوشگل و ناز بود این بدبختی ها ادامه داش پریود ک شدم زینب میگف ی نوار بهداشتی رو حق داری 3روز استفاده کنی کاری جز تحمل نداشتم بابام خیلی تعصبی بود دیگه نه کوچه میرفتم ن جایی رو داشتم اوقاتم رو بگذرونم امیدم مدرسم بود زینب دیگه نتونست باردار شه یعنی میشد ها ولی خدایی بچش میوفتاد تا سر یکی ک میخاست سقط کنه رفت بیمارستان 3روز بستری شد ت این سه روز من خونه پسر خاله بابام بودم ی روز براشون مهمون اومد ی پسر 17ساله ب اسم محمود، خیلی خوشگل بود همش نگام می‌کرد ولی من میترسیدم میرفتم ت اتاق بعد چن روز دختر پسر خاله بابام ب اسم آرزو ی نامه داد بهم گفت محمود داده منم خوندمش و احضار عشق محمود بود بهم ک منو قبلن دیده و من نفهمیدم منم چیزی نگفتم اون مدام بهم نامه عاشقانه میداد جوری ک همه می‌دونستن ک منو دوس داره ی Rبزرگ انداخته بود گردنش تا عمم از افغانستان اومد

1401/09/18 18:30

#_پارت دوازدهم

کاش هرگز نمیومد اومد. اومد و شر زندگی رو آورد ما شب خونه عمم اینا مهمون بودم عمم خونش نزدیک محمود اینا بود محمود فامیل بابامم بود خلاصه عمم اومد گفت بریم شب نشینی خونه مامان محمود اینا، خلاصه اونا رفتن و بعد نیم ساعت پسر عمم اومد گفت رویا بیا دم در کارت دارن رفتم دم در با دختر عمم، محمود بود گفت رویا منو دوست داری؟ گفت تروخدا بگو دوسم داری من ب مادرم گقتم بریم خاستگاری ت اونا قبول کردن میخایم بیایم منم گفتم محمود تروخدا برو بابام بفهمه میکشتت ترو خدا برو گفت میرم نترس هر چی بشه بدون خیلی دوست دارم گفتم باشه برو خلاصه اون رفت نگو بچه های عمم میرن ب عمم میگن ک محمود اومده دم در با رویا حرف زده عمم ب بابام میگه بریم خونه خلاصه اونام میان تو راه محمود رو میبینن بابام میگه عمو اینجا چیکار میکنی محمود میگه از این رد میشدم خلاصه بابام اومد خونه عمم گفت رضا محمود اومد دم در با رویا حرف زده بابامم گفت چیکار داشت محمود، منم گفتم هیچی گفت چرا خونمون نیومدی و اون رفت بابام گفت منو خر فرض نکن زنگ زد محمود اومد نشست بابام گفت محمود اومدی دم در با دخترم چیکار داشتی؟

1401/09/18 18:55

#_پارت چهاردهم


شدم کارگر کارگاه بابام ن حق داشتم حتا تا سر کوچه برم محمود دست وردار نبود ولی جرعتم نداشت بیاد جلو بابام بگه باز یعنی خونوادش نمیزاشتن عمم همه جا پخش کرد رویا با محمود رفیقه رویا با محمود لب داده محمود با رویا ت کوچه ها قدم میزده دست ب دست نمیدونم اون دنیا میخاد چی جواب بده خلاصه همینجوری زندگی گوهی داشتم تا دایی بابام اومد خواستگاریم برا پسرش بابام قبول نکرد گفت بچت کوچیکه چن باری اومدن اما بابام قبول نکرد آخرش راضی شد قرار بود پنج شنبه بیاین واسه خواستگاری آخر سه شنبه یعو عمم اومد خونمون و گفت برا رویا خاستگار آوردم خلاصه بابام راضی شد اومدن چهارشنبه بابامم قبول کرد خبر رسید ب دایی بابام اونام ناراحت شدن خلاصه قرار شد بریم خرید اراک، با عمم رفتیم عمم ب سلیقه خودش لباس خرید برام اومدیم تهران قرار عقدمون هفته بعد گذاشته شد ولی چ عقدی 1000بار بهم خورد پدر شوهرم زنگ میزد ب عمم ی چی میگف عمم 2تا میزاشت روش ب بابام میگفت باز زنگ میزد به پدر شوهرم دو تا چیز دیگه از زبون بابام ب اون میگفت ماهم زنگ میزدم مهمون هارو کنسل میکردیم باز دعوت میکردم انقد دعوا شد ک من شروع کردم گریه کردن بابام دید دارم گریه میکنم اومد انقد منو زد زد زد زد ک دیگه میگفتم دستم شکسته باز ب خودش اومد خودش رو انقد زد تا بی هوش شد

1401/09/18 19:16

#_پارت پانزدهم



چون سر عمم دعوا شد عمم رو عقدم دعوت نکردیم عقد کردیمو من هنوز با داماد حتا حرف نزده بودم من انقد هول بودم ک نفهمیدم اصلن چی شد بعد چن روز حسین (خواستگارم، پسر دایی بابام) فهمید ک من عقد کردم گفت خودمو میکشم من رویارو دوست داشتم کسی باور نکرد باباش رفت ب عقد دختر پسرخاله بابام در آورد همونی ک نامه های محمود رو میداد بهم بعد ی ماه ک عقد کردن حسین گم میشه 3روز بعد سه رو باباش می‌رفته آبیاری میبینه ی بوی بدی میاد میره ت باغ میبینه ی جنازه ای از درخت آویزونه از لباساش میفهمه پسرش بوده داد زده میره خونه رو زنگ میزنن آمبولانس هندزفری هم تو گوشش بودع بردنش پزشک قانونی مشخص شد علت مرگش خودکشی بوده گوشیش رو روشن کردن فهمیدن اهنگ هم گوش میکرده خاک سپاریش کردن، بعد 1سال و 4ماه نامزد بودیم ت عقدمون خیلی دعوا شد چن بار خاستیم جدا شیم اما قسمت نشد خلاصه دم عروسی پدر شوهرم کارت عروسی رو آورد برا بابام ی کارت هم ب اسم بابام نوشته بود آورد بابامم بدش اومد گفت من خودم صاحب عروسی ام منو دعوت میکنی! من دیگه عروسی نمیام بیاید عروستون رو ببرید ولی عروسی نمیام خلاصه بابام گفت میفرستم دخترمو نامه سلامت بگیره ک ی وقت بعدن نیاید بهونه بیارید، وقتی این حرف رو شنیدم بدنم افتاد ب لرزه چون 1 ماه قبل عروسیم ی رابطه جزعی با شوهرم داشتم ی لک دیدم فک کردم بکارتم رو از دست دادم برا این ب زینب گفتم نمیرم گف چرا منم گفتم ک اینجوری شده نمیرم اونم رف ب بابام گفت بابام منو نزد ولی خیلی فوش داد گفت حرومی زندگیم نجس شده گمشو برو دیگه برنگرد

1401/09/18 20:42

#_شانزدهم


بدون جهاز بدون خونواده بدون پشتوانه راهی خونه شوهرم شدم وقتی رفتم 3روز ب عروسی مونده بود عروسی کردیم و عمم عروسیم بود از طرف عروس فقط عمش بود....عمم هر روز ی موشی می‌دوند ت زندگیم چون ک ب نظرش من خوش بخت بودم هر روز زنگ میزد ی چیزی میگفت اینا باهام دعوا میکردن ی نفر نبود درد دل کنم ی نفر نبود منو از زیر دست و پای اینا بکشه بیرون، از دروغ چیزی ب اینا میگفت اینام باور میکردن بابامم دیگه حتا بهم ن زنگ زد نه اومد خونمون تا مامانم منو بعد 10سال پیدا کرد بهم زنگ زد منم دلتنگش بودم رفتم خونشون ازدواج کرده بود و 2تا بچه داش رفتارش خوب بود ولی کاش نمیدیدمش... عکس فامیلا رو فرستاد برام امیر حسین هم بود بزرگ ‌شده بود آقا شده بود تمام این 10سال ب فکرش بودم و ب فکرم بود وقتی میفهمه من ازدواج کردم تا 3روز از خونه زدع زود بیرون مامانم گفته بود بهش ک رویا ازدواج کرده

1401/09/18 20:53

#_ پارت هفدهم

تا تصویری حرف زدم با فامیلام با اونم حرف زدم شاید بیشتر عاشقش شده بودم احساسی ک 10سال ازش کم نشده بود ک هیچ بیشتر ام شده بود من اول عروسی ی سقط داشتم و بعدش دیگه باردار نشدم شوهرم ی آدم رفیق باز و دختر باز و شراب خور و عرق خور و حشیش کش و بیکار بود وفتی حشیش می‌کشید منو می‌گرفت زیر دست و پاش برادر شوهرم میومد منو از زیر دستش می‌کشید بیرون ب ظاهر دوستم داش، زینب دیگه نتونست بچه نگه داره باردار میشد ولی سالی 3تا سقط می‌کرد تا 1سال بعد عروسی هر دکتری رفت مشگل نداشته ولی نمیموند بچه تا ی روز سر نمازم یادش افتادم شنیده بودم ک بابام گفته بود ک نزاعع طلاقش میدم منم دلم سوخت گقتم خدایا میبخشمش ی بچه بده بهشون بابام طلاقش نده باورتون میشه بعد 3ماه خبر آوردن ک بارداره! و 2ماهشع نمیگم از نفرین من بوده چون با همه بدی ک کرد بود نفرین نکرده بودمش ولی خب خدا اون بالا جای حق نشسته بود دیگه خیلی خوشحال شدم با همه دخالت های عمم بازم داشتم زندگی میکردم رفتیم مشهد و من خونوادم رو دیدم امیرحسین رو دیدم بماند چقد زهر کرد ب من شوهرم اون مسافرت رو من دیگه نتونستم باردار شم تا 1سال و 2ماه بابام همچنان ازم قهر بود ولی زیاد با خونواده مادرم رفت و آمد نمیکردم تا افتاد دهن پدر شوهرم ک ت درخت بدون میوه ای و هزار حرف و حدیث دیگه ک نازایی مبینا ازدواج کرده بود و بچه داش اما پدر شوهرم میگفت بهم بی ریشه التماس همه امام هارو میکردم ی بچه بده بهم ت گروه با امیرحسین چت میکردم در حد پسر دایی دخترعمه تا ی روز اومد پی ویم و گفت رویا من خیلی دوست داشتمو دارم میخام چن ماه دیگه برم سربازی میخام اینو بدونی هیچ وقت فراموشت نکردم هر کاری کردم پیدات کنم نشد خلاصه من پیامش رو دیدم و چیزی نگفتم بش از تک تک خاطرات بچگیمون گف من گریم گرفت از همه چی خسته شدم تیغ رو ورداشتم اول شروع کردم ب خود زنی بعد تا رگ دستم آوردم از امیر خداحافظی کردم گفتم حلالم کنه خسته شده بودم مگه چقد ظرفیت داشتم امیر ام فهمیده بود بسته بود ب زنگ و پیام هر چی خاس گفت اول فوشم داد و بعد قربون صدقم رفتن هرکاری کرد پشیمون شم نشدم تا ب جون خودش قسم داد نتونستم نشد من خیلی اشغال شده بودم ک با وجود شوهرم جون یکی دیگه برام مهم بود ولی ب خدا قسم احساسم ب امیر از همون بچگی بود

1401/09/18 21:22

#_پارت هجدهم




با هزار بدبختی بابام باهام اشتی کرد ولی دیگه با امیر چت نمیکردم چون امیر گفت نمیخام با وجود من ب شوهرت خیانت شه! هه کدوم شوهرم شوهری ک وعده‌ های سر خرمنی ب دختر های مردم میداد هزار بار مچش رو گرفته بودم اما چیزی نمیتونستم بگم اون وقت امیر با اون همه عشق پاک حاظر نبود باعث خیانت شه خلاقه رفتیم خونه بابام فهمیدم ک چ حرفا از زبون مامانم اینا درست کرده بود عمم ب بابام گفته بود بابام گفت یا خونه من میری یا اون منم نتونستم بابام رو انتخاب نکنم کم کم ارتباطم رو با مادرم قط کردم و بعد 1ماه باردار شدم حدود 3ماهم بود ک من میخاستم برم خونه بابام مهمونی رفتم و بعد چن روز شوهرم پیام داد ک ما بدرد هم نمیخوریم و بیا جداشیم

1401/09/18 21:28

#_پارت نوزدهم


هر چی التماسش کردم قسمش دادم گفت نه ک نه میدونستم ی دوست دختری وعده داده بهش گفت بچه رو نمیخاد اومد رفت بندازیمش هر دکتری رفتیم ی مشگلی ت کارمون اومد بابام گفت ت خونه بنداز هر چی زعفرون و آویشن و دارچین و جوشوندع بود دم کردم خوردم بالا پایین پریدم طناب زدم نیوفتاد خدا نخاس ی دعا گرفته بودم بچم بمونه بازش کردم بازم نیفتاد تا قرار شد بچم بدنیا میاد بدم از بیمارستان ب باباش! ی بار با امیر صحبت کردم گفت رویا برگرد سر زندگیت و بخاطر لج بازی های بچگونه زندگیت رو خراب نکن چرا امیر انقد خوب بود چرا آخه هیچ *** انقد خوبی به من نکرده بود جوری دوستم داش ک همه فامیل روزی ک رفته بودم مشهد بهم میگفتن ببین امیر از دوریت چی شده فقط...سر هر چیزی دعوا شد همه اومدن وساتت ک برگرد و محمد رو راضی کنن برا بچه هم شده برگرد اما محمد میگفت نه من دیگه حوصله زندگی متاهلی رو ندارم ت 2سال زندگیمون ن لباس خریدم ن آرایشگاه های جور واجور رفتم ن طلا خاستم بازم خوشی زد زیر دلش، نگو عمم از دروغ ب محمد گفته ک رویا رفیق باز بوده و مدام با این پسر و اون پسر درحال لب دادن بوده و هزار دروغ دیگه اینام دلسرد شده بودن تا دیگه شد3ماه ک خونه بابام بودم یعنی شده بود 6ماهم تا محمد اومد دنبالم خونه بابام منم برگشتم ولی خیلی از حرف های عمم نمیگذرم

1401/09/18 21:40

#_پارت بیستم


الان 3ماه از برگشتم میگذره و خبری از مادرم ندارم جز روز تولدم ک زنگ زد همین ن خبر از امیر دارم ن کسی دیگه احساسم ب امیر اشتباه نبود بنظر خودم ولی احساس گناه دارم ک چند بار باهاش تلفنی حرف زدم بارها پیش خدا توبه کردم وقت زایمانمه و ن بابام سیسمونی آورد برام نه کسی تحویلم گرفت مدام هم تعنه میدن بهم شوهرم دختر بازیش رو کنار نزاشته ولی برا بچم برگشتم هر چند خونه بابام میموندم هر روز با زینب دعوا داشتم و اصلن اجازه نمی‌داد ی میوه از ت یخچال وردارم بخورم ک ضعف نکنم ت اون 3ماهی ک اونجا بودم هر روز دعوا داشتم باهاش خدا ی بچه ناز بهم داده ت شکممه ک 14روز ب تولدش مونده و دیگه نمیخام حتا ي پیام ب امیر بدم هر چند ک پیام دادن هامون در حد دوبار ام نبوده ولی هزار بار توبه کردم شوهرم خوبه ولی اونی ک من میخاستم نبوده و نیس دست از دختر بازیش بر نداشته و بازم سر لج منو خونه بابام نمی‌برن ولی تلفنی باهاش حرف میزنم... همیشه میگم چرا من نباید رنگ خوشی رو بچشم چرا خدا ب من انقد بدبختی داد چرا کسی رو ندارم ک منو واسه خودم بخاد هیچ وقت ی حرف شوهرم یادم نمیره ک گفت نوشابه خونواده داره اما ت نداری.... تنها امید من پسرمه

1401/09/18 21:50

میدونم خیلی جاها اشتباه کردم ولی منم آدمم انتظار محبت داشتم منم دلم میخاس خونواده داشته باشم دوستان مرسی ک لحظه ب لحظه زندگیم پام ب پام اومدید خیلی مفصل تر هست ولی سعی کردم خلاصه بگم خیلی دوست دارم نظرتون رو بهم ت این گروهی ک زدم بگید ممنون لینکش رو پایین میزارم ?

1401/09/18 21:53

nini.plus/zendegipordardsar

1401/09/18 21:54

این لینک گروه این بلاگه خوشحال میشم سوالاتتون رو اونجا ازم بپرسید

1401/09/18 21:54