رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

آره آره?

1401/09/27 21:13

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_156

اشکام رو پاک کردم و خواستم به سمت در برم که گفت:

_ اینم از مجازات امشبت

بهش نگاه کردم و دوباره همون دوربین رو توی دستش دیدم.
سنگینی نگاهم رو که حس کرد، سرش رو بلند کرد و گفت:

_ فیلم خوبی از آب درمیاد
_ چی؟
_ میگم فیلم خوبی میشه
_ چی فیلم خوبی میشه؟

لبخندی زد و صفحه دوربین رو به سمتم گرفت.
با دیدن فیلم یه لحظه احساس ضعف کردم پس دستم رو به گوشه ی تخت گرفتم و گفتم:

_ تو...تو از اول تا حالا داشتی فیلم میگرفتی؟
_ بله
_ چرا؟
_ که اگه دست از پا خطا کردی یا مثلا فکر فرار و این حرفا به سرت زد...

یکم مکث کرد که آب دهنم رو قورت دادم و با ترس گفتم:

_ خب؟
_ اول واسه بابات بفرستم و بعد بذارم توی گوگل

پوزخندی زدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_157

_ نمیتونی گولم بزنی!
_ گولت نمیزنم
_ صورت خودتم تو این فیلم کذایی هست و پات گیره!

بلند زد زیرخنده و بعد از اینکه در دوربین رو بست و داخل جیبش انداخت، گفت:

_ هزارتا برنامه وجود داره برای اینکه صورتم رو مخفی کنم!
_ اما تو...تو یه همچین کاری رو نمیکنی، من میدونم نمیکنی!

بهم نزدیک شد، انگشتش رو روی چونه ام گذاشت و فشار داد و گفت:

_ اگه مطابق میلم رفتار کنی، اینکار رو نمیکنم اما اگه کوچیکترین خطایی ازت ببینم، به هیچ وجه از انجام اینکار دریغ نمیکنم!

اشک سمجی که از گوشه ی چشمم چکید رو سریع پاک کردم و گفتم:

_ چرا؟
_ چی چرا؟
_ چرا اینکارهارو با من میکنی؟

تو سکوت بهم زل زد که با بغض و عجز ادامه دادم:

_ فقط چون شبیه اون دختری که حتی نمیدونم کیه، هستم؟ آخه اینم دلیله؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_158

به سمت در رفت که منم سریع از پشت بازوش رو گرفتم و گفتم:

_ جواب سوالم رو بده
_ سوالت جواب نداره!
_ داره، تو نمیخوای بگی
_ شاید

بعد هم بازوش رو از دستم بیرون کشید و گفت:

_ حرف چند دقیقه پیشم یادت باشه چون این دفعه اگه خطایی کنی، بدون اینکه چیزی بهت بگم، کاری که گفتم رو انجام میدم!

و بالافاصله از در اتاق خارج شد و البته صدای چرخیده شدن کلید توی قفل هم اومد.
گوشه ی دیوار روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم.
دوباره برگشتم تو این خونه ی برزخی و این بار بهراد چنان آتویی ازم داشت که دیگه عمراً نمیتونستم فرار کنم!

برای اینکه بتونم از اینجا خلاص بشم دوتا راه داشتم، یکی اینکه باید فیلمِ رو یجوری سر به نیستش میکردم و یه راه دیگه که به نظرم خیلی خیلی بهتر بود، این بود که بهراد رو سر به نیستش میکردم!

|?| ✨??「

1401/09/27 21:13

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_159

با این فکر لبخند تلخی روی لبم نشست اما انگار این لبخند، تلنگری بود برای اینکه اشکام یکی یکی و به سرعت از چشمام سرازیر بشه.
زمان زیادی نگذشت که اشکهای بی صدام به هق هق تبدیل شد!
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و با درد و عجز گفتم:

_ خدایا آخه چرا من؟ یعنی نتیجه ی حماقت انقدر وحشتناکه؟!

همونجا روی زمین دراز کشیدم و به روبرو خیره شدم.
دلم برای اون زندگی آروم و بی دردسری که داشتم تنگ شده بود.
حتی...حتی دلم برای اون اشکانی که فکر میکردم عاشقمه هم تنگ شده بود!
حتی نمیتونستم باور کنم چندین ماه از عمرم رو با آدمی که هدفش این بوده من رو به باندقاچاق دخترها تحویل بده، گذروندم!

به یاد اون دعواهایی که بخاطر اشکان با مامان و بابام کرده بودم، افتادم و جیگرم آتیش گرفت.
چقدر بهم گفته بودن که حس خوبی به اشکان ندارن و پسر خوبی نیست اما من کر و کور شده بودم و فکر میکردم اونا بخاطر اینکه با پسرعمم ازدواج کنم اینا رو میگفتن!

غلتی زدم و اینبار به سقف خیره شدم.
من نمیتونم تا آخر عمرم بشینم اینجا تا اون بهراد عوضی بهم زور بگه ولی خب با وجود اون فیلم هم نمیتونم فرار کنم، پس باید چیکار کنم؟

انقدر گریه کردم و فکر کردم که آخرش نفهمیدم چطوری و کِی خوابم برد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_160

با لگد محکمی که به پهلوم خورد از جا پریدم و با چشمهای پف کرده به روبروم نگاه کردم.
بهراد با دیدن حالتم پوزخندی زد و گفت:

_ چرا روی زمین خوابیدی؟

چیزی نگفتم و با دستام سرم که از درد داشت میترکید رو گرفتم و از جام پاشدم اما تعادلم رو از دست دادم و داشتم پرت میشدم که سریع کمرم رو گرفت و گفت:

_ چته؟
_ هیچی خوبم
_ سرت گیج میره؟
_ درد میکنه
_ چرا؟
_ نمیدونم، بپرس ازش

فشار نه چندان آرومی به کمرم وارد کرد و گفت:

_ تو آدم نمیشی نه؟

پوفی کشیدم و بدون اینکه به حرفش توجهی کنم، ازش جدا شدم و گفتم:

_ هنوز هم باید اینجا بمونم یا میتونم برم اون یکی اتاق؟

نیشخندی زد و با یه لبخند بدجنس گفت:

_ الان میتونی بری

مشکوک نگاهش کردم و گفتم:

_ چیزی شده؟
_ نه
_ اما یه چیزی شده
_ گفتم نه دیگه!

بدون اینکه حرکتی بکنم سرجام ایستادم که هلم داد و گفت:

_ یالا برو دیگه، چرا انقدر معطلش میکنی؟
_ چون فکر میکنم یه چیزی تو ذهنته!
_ چی مثلا؟
_ یه نقشه

یه جوری نگاهم کرد و گفت:

_ نترس، برو

یه بار دیگه نگاهش کردم و بعد از اتاق خارج شدم.
آروم یکی یکی از پله ها پایین رفتم تا اینکه به در اتاقم رسیدم.
در بسته بود و میترسیدم باز کنم چون فکر

1401/09/27 21:13

میکردم پشت تمام این قضیه ها یه نقشه ی خبیثانه وجود داره و من ازش بی اطلاع بودم.

_ عه برو تو دیگه

با شنیدن صداش که نزدیک گوشم بود، از جا پریدم و گفتم:

_ چخبرته بابا؟ چرا یهویی میای پشتم؟
_ تو چخبرته؟ مگه جن دیدی؟

بهش نگاه کردم و آروم زمزمه کردم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/27 21:13

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_162

_ اتاق یه دختر فراریِ زرنگ باید همین باشه!

پوزخندی زدم و برای اینکه حرصش رو دربیارم، گفتم:

_ میدونی چیه؟
_ چیه؟
_ من زرنگ نیستم، نگهبانای تو زیادی پخمه ان!
_ من تو این چندسال از نگهبانام کاملا راضی بودم

روی تخت نشستم و با لحن آروم اما حرص دربیاری گفتم:

_ اشتباه میکنی، وقتی یه دختری مثل من به راحتی بتونه از بینشون رد بشه و از خونه خارج بشه پس نباید ازشون راضی باشی!

اومد جلوم ایستاد، دستاش رو بغل کرد و گفت:

_ با این حرفها نمیتونی هیچ تاثیری روی من بذاری، تلاش نکن!
_ نه من دنبال تاثیر اینا نیستم ولی تو هم الکی خودت رو قانع نکن!

یه قدم به عقب برداشت و گفت:

_ امیدوارم تو قفست بهت خوش بگذره!
_ منظورت خونته؟ خوبه که فهمیدی خونه ات برخلاف بزرگ بودنش مثل یه قفسه!

به سمت در رفت و قبل از خارج شدن گفت:

_ فیلمِ قشنگ دیشب یادت نره و اینکه امروز حق نداری ناهار بخوری، روز خوش کوچولو

و بالافاصله از اتاق خارج شد، در رو قفل کرد و رفت.
منم با حرص روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم تا اون میله های جلوی پنجره رو نبینم و دلم‌ نگیره...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_163

با شنیدن صدای قار و قور شکمم از جام پاشدم و به ساعت نگاه کردم.
هنوز تا زمان شام خیلی مونده بود من واقعا گشنه ام بود پس به سمت در رفتم و محکم بهش کوبیدم و گفتم:

_ کسی اینجا نیست؟

گوشم رو به در چسبوندم و وقتی هیچ صدایی نشنیدم دوباره گفتم:

_ آهای؟ هیچکس نیست؟

هیچکس جوابی بهم نداد و منم یه چندتا ضربه ی دیگه به در زدم و وقتی دیدم فایده نداره کنار در نشستم و به دیوار تکیه دادم.
همینطور که نشسته بودم یه مشت دیگه به در زدم که یکهو صدای اکرم خانم اومد:

_ چخبرته دختر؟ در رو شکستی!
_ اکرم خانم شمایی دیگه؟
_ آره پس کیه؟

راست میگفت دیگه، تو خونه فقط من و اکرم خانم بودیم و بقیه آدمها مَرد بودن!

_ میگم من گشنمه، از دیروز تا حالا هیچی نخوردم!
_ آقا گفته تا شب اجازه ندیم از اتاق بیایی بیرون

از سرجام پاشدم، دهنم رو به در چسبوندم و گفتم:

_ بابا خب من بیرون نمیام که، شما واسم غذا بیار
_ اجازه ندارم دخترجون، نمیشه
_ ای بابا شما چه آدمهای ظالمی هستیدا خب گشنمه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_164

هیچی نگفت که آروم به در زدم و گفتم:

_ اکرم خانم رفتی؟
_ نه دارم دیوار اینجا رو تمیز میکنم
_ شما کلید داری یا نه؟
_ داشته باشمم اجازه ی کاری رو ندارم

با عصبانیت محکم به در زدم و گفتم:

_ به درک، از همتون متنفرم، یه مشت

1401/09/27 21:13

آدم ظالم ریختید تو این خونه
_ من تا آقا بهم دستور نده کاری نمیکنم
_ حالم از آقاتون به هم میخوره!
_ مواظب زبونت باش، دوباره به دردسر میفتیا
_ فقط بدون که امیدوارم همتون یه روزی سزای این کاراتون رو ببینید!

این رو گفتم و با پا لگد محکمی به در زدم که پای خودم داغون شد!
پام رو با دستم گرفتم و با حرص زیر لب گفتم:

_ وحشی خب یجوری بزن که خودت داغون نشی!

و بعدش لنگون لنگون به سمت تخت رفتم و نشستم.
یکم که گذشت دوباره صدای قار و قور شکمم بلند شد و همین باعث شد هرچی فحش بلد بودم و بلد نبودم رو به خودش و آدماش بدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_165


روی تخت دراز کشیده بودم که صدای چرخیدن کلید اومد.
در با عجله باز شد و اکرم خانم با یه سینی غذا وارد اتاق شد و گفت:

_ بدو دختر، بدو زود غذات رو بخور که واسه من دردسر درست نشه

بو و ظاهر غذاها عالی بود و دلم میخواست سریع دخلشون رو بیارم اما با لجبازی بهش نگاه کردم و گفتم:

_ نمیخوام
_ وا
_ والا
_ چت شد پس؟ تو مگه گشنه ات نبود؟
_ الان سیر شدم
_ هوا خوردی سیر شدی؟
_ آره

سینی رو روی زمین گذاشت و گفت:

_ من میرم نیم ساعت دیگه میام که سینی رو ببرم، زود غذات رو بخور
_ گفتم ببر دیگه نمیخوام

چپ چپ نگاهم کرد و بی توجه به حرفم در رو قفل کرد و رفت.
با لج به غذاها نگاه کردم و گفتم:

_ عمراً اگه لب بزنم بهش، الکی گذاشت اینجا و رفت

و روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_166

با صدای شکمم، چشمم به صورت خودکار به سمت سینی غذا کشیده شد!
همینطور که بهشون نگاه میکردم زیر لب گفتم:

_ با کی لج میدی سپیده؟ با خودت؟

و دیگه طاقت نیاوردم و به سمت سینی غذا رفتم.
روی زمین نشستم و با ولع مشغول خوردنش شدم و دوباره این به موضوع پی بردم که دستپخت اکرم خانم محشره!

وقتی همه ی غذا رو خوردم و سیر شدم، عقب عقب رفتم و به پایین تخت تکیه دادم.
یاد غذاهای خوشمزه و با عشقی که مامانم میپخت افتادم و همین باعث شد دوباره بغض تو گلوم ایجاد بشه.
دستام رو روی صورتم گذاشتم و آروم گفتم:

_ خدایا خودت نجاتم بده، خودت کمکم کن!

همون لحظه دوباره صدای کلید اومد و فهمیدم که اکرم خانم اومده دنبال سینی غذا؛ وارد اتاق که شد و چشمش به سینی خالی افتاد گفت:

_ دختر نه به اون ناز و ادات و نه به این سینی خالی!
_ دیگه گفتم دلتون رو نشکنم
_ آره حتما برای دل نشکستن من خوردی!
_ شک دارید؟
_ نه

بعد هم سینی رو برداشت و گفت:

_ حواست باشه آقا چیزی نفهمه ها
_ باشه

لبخندی زد و دوباره در رو قفل کرد و

1401/09/27 21:13

رفت...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_167

از همون لحظه ای که اکرم خانم رفته بود، مثل مجسمه روی تخت نشسته بودم و به زمین زل زده بودم.
دنبال یه راه چاره برای دردم بودم اما هرچی فکر میکردم چیزی به ذهنم نمیرسید و واقعا نمیدونستم که باید چه غلطی کنم؟!

همینطور که تو فکر بودم صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد.
اول فکر کردم اکرم خانمه و به همین خاطر از جام تکون نخوردم اما وقتی که در باز شد و قیافه نحس بهراد رو دیدم از جام پاشدم و با حق جانبی گفتم:

_ تو حق نداری منو اینجا زندانی کنی!
_ حوصله ی بحث با توی نفهم رو ندارم پس خفه شو
_ درست حرف بزن عوضی
_ درست حرف نزنم چی میشه؟
_ منم مثل خودت حرف میزنم

بلند زد زیر خنده و با تمسخر گفت:

_ چه تهدید وحشتناکی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_168

و قبل از اینکه چیزی بگم خیلی سریع مثل آدمایی که خود درگیری دارن، تغییر حالت داد و با اخم و عصبانیت گفت:

_ البته تو توی خونه ی خودم حق نداری منو تهدید کنی
_ برو بابا

و بدون توجه بهش، به سمت در رفتم اما تو کسری از ثانیه به شدت به عقب کشیده شدم و روی تخت پرت شدم!
با تعجب بهش نگاه کردم و با حرص گفتم:

_ چته وحشی؟
_ با تو باید اینجوری رفتار کرد
_ غلط کردی!
_ دهنت رو ببند ه.رزه

چشمام رو گشاد کردم، از جا پاشدم و گفتم:

_ تو...تو چی گفتی؟
_ گفتم ه.رزه، ه.رزه، ه.رزه
_ خفه شو عوضی

با دست محکم زد توی دهنم، روی تخت پرتم کرد و گفت:

_ به نظرم تو خفه شی بهتره چون ممکنه عصبی بشم و تو عصبانیت فیلم زیبات رو برای بابای عزیزت بفرستم

با شنیدن این حرف دوباره دهنم بسته شد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/27 21:13

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_171

دستاش رو بغل کرد، یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ حرفات تموم شد؟
_ آره
_ حالا برو صبحونه ات رو بخور که آرایشگره کم کم پیداش میشه!

از اینکه به هیچ کدوم از حرفهایی که زده بودم توجه نکرده بود، لجم گرفت و با صدای بلند گفتم:

_ از اون موقع تا حالا دارم تو گوش خر یاسین میخونم؟

با شنیدن حرفم عصبی شد و گفت:

_ چی گفتی؟
_ همون که شنیدی!

لیوان آب پرتغالش رو برداشت و به سمتم اومد و گفت:

_ پرسیدم چی گفتی؟
_ منم گفتم همون که شنیدی!

و دستام رو بغل کردم و با لبخند گفتم:

_ یا به قول خودت هر حرفی رو یکبار میزنن
_ عه؟
_ آره

لیوان پرتغالش رو آورد بالا و قبل از اینکه بخوام عکس العملی نشون بدم همش رو به صورتم پاشید.
با بهت و عصبانیت بهش نگاه کردم و خواستم با مشت بزنم توی صورتش که بین راه دستم رو گرفت و با پوزخند گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_172

_ حواست باشه کی جلوت ایستاده!
_ حواسم هست
_ پس چطور جرئت میکنی اینکار رو کنی؟
_ تو واسه چی آب پرتغالت رو روی صورتم ریختی؟

با همون لحن جدی و سردش گفت:

_ چون میتونم!
_ پس منم میتونم

نیشخندی زد، دستم رو ول کرد و گفت:

_ باید یه فرقی بین من و تو باشه!
_ فرق که زیاد داریم
_ آره مثلا من مثل تو خیابونی نیستم!

دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:

_ تو...تو پست ترین آدمی هستی که دیدم!

خواست چیزی بگه که دقیقا همون لحظه صدای آیفون بلند شد، به همین خاطر با دست به وضعیتم اشاره کرد و گفت:

_ برو صورتت رو بشور، لباساتم عوض کن، جواب حرفت رو بعدا میدم!

زیر لب گفتم " بعدا هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی " و بالافاصله به سمت پله ها رفتم اما لحظه ی آخر ایستادم و گفتم:

_ در اتاقم قفله
_ الان میام باز میکنم

و بدون هیچ عکس العملی به راهم ادامه دادم و باز از ته قلبم آرزوی مرگش رو کردم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_173

سرم رو بالا آوردم و از داخل آینه به زنی که داشت به موهام ور میرفت نگاه کردم.
بغضی تو گلوم بود رو قورت دادم و گفتم:

_ دوام رنگی که میزنید چقدره؟
_ خیالتون جمع، آقا سفارشات رو کردن
_ دوامش زیاده؟
_ بله

با حرص پوفی کشیدم و دیگه چیزی نگفتم.
اون بهراد عوضی داره کم کم من رو از خودم میگیره و هیچ دفاعی هم نمیتونم بکنم و باید با همه چیز کنار بیام و این خیلی سخته، خیلی!

_ خانم سرتون رو بذارید اینجا

سرم رو همونجایی که گفته بود گذاشتم و به فکر فرو رفتم.
تا نیم ساعت بعد از این که خانمه اومده بود داشتم با بهراد دعوا میکردم و سعی میکردم از

1401/09/27 21:14

این تصمیم منصرفش کنم اما هیچ فایده ای نداشت و آخرش با هزارتا تهدید مجبور شدم به این کار تن بدم!

_ خانم رنگ رو گذاشتم، فقط شما نیم ساعت اینجا بشینید تا کامل به موهاتون جذب بشه و بعد من میام میشورمشون

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و چیزی نگفتم، اونم لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
چشمام رو بستم و دوباره به فکر فرو رفتم تا بتونم یه راهی پیدا کنم و اون فیلم رو از بین ببرم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_174

با احساس سر درد چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم.

بیشتر از نیم ساعت گذشته بود و تو تمام این مدت دنبال راهی بودم تا بتونم اون فیلم رو نیست و نابود کنم اما هیچی پیدا نکرده بودم!

خواستم پاشم برم اون زنه رو صدا بزنم که در اتاق رو باز کرد و گفت:

_ خانم شرمنده یکم دیر شد، داشتم با شوهرتون صحبت میکردم!

از اینکه بهراد رو شوهرم خطاب کرده احساس چندشی بهم دست داد اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:

_ اشکالی نداره
_ الان موهاتون رو میشورم
_ ممنون میشم چون داره میسوزه
_ شرمنده ام واقعا
_ مشکلی نیست

چشمام رو بستم و منتظر موندم تا کارش رو بکنه و راحت بشم.

اونم سریع تمام موهام رو شست و بعد هم مشغول سشوآ زدن شد اما من همچنان چشمام رو بسته بودم.
کارش که تموم شد آروم به شونه ام زد و گفت:

_ خانم تموم شد

با مکث و آروم چشمام رو باز کردم و توی آینه به خودم نگاه کردم‌...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_175

موهای حالت دارِ خرماییم الان به موهای خوش رنگِ زیتونی رنگ تبدیل شده بود و به چشمهای سبزم میومد اما من دوستشون نداشتم!
من دلم همون موهای خرمایی رنگم رو میخواست که همیشه باعث انرژی بابا بود و بهم میگفت هیچوقت رنگشون نکن.

اشک جمع شده توی چشمام رو به زور کنترل کردم و با لبخند مصنوعی رو به اون خانم گفتم:

_ مرسی، خیلی قشنگ شده
_ واقعا راضی هستید؟ خوشتون اومد؟
_ خیلی
_ خداروشکر

و به سمت وسایلش رفت و همشون رو جمع کرد و گفت:

_ خب من دیگه میرم، امیدوارم شوهرتونم خوشش بیاد
_ ممنونم عزیزم

از اتاق خارج شد، منم به سمت تخت رفتم و نشستم و به اشکام اجازه ی فرو ریختن دادم.

دلم نمیخواست هرچیزی و هرکاری که بهراد میخواست رو انجام بدم اما مجبور بودم و منم از اجبار متنفر!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_176

در اتاق باز شد و بهراد وارد شد اما من بی توجه بهش همونجا نشستم و به یه طرف دیگه نگاه کردم.

یه چند دقیقه ای گذشت که هیچ صدایی ازش نشنیدم پس آروم به سمتش برگشتم و

1401/09/27 21:14

نگاهش کردم.
مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بود و بدون هیچ حرکتی بهم خیره شده بود پس دستم رو تکون دادم و گفتم:

_ اینجوری نگاه نکن
_ ی...یلدا

دهنم رو کج کردم و با بداخلاقی گفتم:

_ من یلدا نیستم!

وقتی اشک تو چشماش جمع شد و شروع به ریختن کرد، چشمای من اندازه دوتا نعلبکی شد!
نمیتونستم باور کنم کسی که جلوم ایستاده و داره مثل ابربهار گریه میکنه همون بهرادِه سردیه که هیچی براش مهم نیست!

_ خیلی شبیه یلدا شدی، من نمیتونم تحمل کنم!

من هنوز مبهوت اشکهای روی صورتش بودم و نمیفهمیدم چی میگه و با تعجب گفتم:

_ تو داری گریه میکنی؟

به حرفم توجهی نکرد و سریع به سمتم اومد و محکم بغلم کرد!
انقدر من رو به خودش فشار داد که دردم گرفت و گفتم:

_ ولم کن وحشی، چرا اینطوری میکنی؟

ازم جدا شد اما همونجا ایستاد، دستاش رو دور صورتم گذاشت و گفت:

_ خیلی دوستت دارم یلدا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_177

به زور خودم رو عقب کشیدم و در حالی که از کمبود هوا نفس نفس میزدم، گفتم:

_ *** من یلدا نیستم، من سپیده ام
_ ولی الان خودِ یلدا شدی
_ چرت نگو
_ از این به بعد اسمت یلداست، هیچکس حق نداره تو رو به غیر از این اسم صدا کنه!

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

_ داری شوخی میکنی دیگه؟
_ نه
_ اول رنگ موهام و حالا اسمم؟
_ همین که گفتم

با عصبانیت صدام رو بلند کردم و گفتم:

_ تو داری من رو از خودم دور میکنی!
_ من میخوام تو رو به یلدا تبدیل کنم
_ اما نمیتونی!
_ میتونم
_ *** چرا نمیخوای بفهمی؟
_ تو خودت رو به نفهم بودن زدی نه من!

دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و سعی کردم آروم باشم و شمرده گفتم:

_ من نمیخوام تغییر کنم، من سپیده ام!
_ باید تغییر کنی
_ گفتم نه

یه قدم بهم نزدیک شد و یقه ام رو گرفت و مثل دیوونه ها گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/27 21:14

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_178

_ اگه اونطوری که من میخوام نشی، اول خودت رو میکُشم و بعد خونواده ات رو!

با ترس و بغض به آدم دیوونه ای که جلوم ایستاده بود نگاه کردم و به اشکام اجازه ی فرو ریختن دادم‌.

منِ بدبخت چرا باید گیر یه همچین دیوونه ای بیفتم و این اتفاقات رو تحمل کنم؟
من نمیخوام از خودم دور بشم، نمیخوام!

_ فهمیدی یا نه؟
_ نه نفهمیدم
_ من رو دیوونه نکن

برای اولین بار ترجیح دادم لجبازی نکنم و با لحن آروم و ملتمسانه گفتم:

_ بهراد، توروخدا بذار من برم، من خودم زندگی دارم، خونواده دارم...

حرفم رو قطع کرد و با فریاد گفت:

_ یلدا هم زندگیِ من بود، خونواده ی من بود اما ازم گرفتنش!
_ خب تقصیر من چیه؟ من چه گناهی دارم؟
_ تو باید جاش رو بگیری!

گریه ام به هق هق تبدیل شد و با عجز گفتم:

_ خب تو هم که داری من رو از خونواده ام میگیری!
_ برام مهم نیست
_ توروخدا، تو رو جون یلدات بذار برم

پوزخندی زد و مثل دیوونه ها سرش رو تند تند تکون داد و گفت:

_ یلدا دیگه جون نداره، مُرده، یلدا مُرده!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_179

با کلافگی شروع به راه رفتن تو اتاق کرد و هی یه چیزایی رو زیر لبش تکرار میکرد.
با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:

_ چی میگی؟

سرجاش ایستاد و محکم زد پیشونیش و گفت:

_ البته نمُرد، کشتنش، اونو کشتن!

با اینکه از حالتهای عصبیش ترسیده بودم، گفتم:

_ اینا به من ربطی نداره
_ ربط داره چون شبیه اونی
_ مگه من خواستم شبیه اون باشم؟

دستی به موهاش کشید و گفت:

_ با من بحث نکن، تو از این به بعد یلدایی، تمام!
_ این چیزی که داری میگی خیلی مسخره اس
_ نه نیست

یه قدم رفتم جلو و گفتم:

_ نیست؟
_ نه
_ من بخاطر اینکه تو خودت رو گول بزنی و فکر کنی که این دختره یلدا پیشته، نقش اون رو بازی کنم؟ مگه دیوونم!

بدون اینکه چیزی بگه تو سکوت نگاهم کرد و منم ادامه دادم:

_ این کار علاوه بر اینکه برای من عذابه، برا تو هم زجر آوره!
_ من اینجوری حالم خوب میشه
_ نمیشه، یلدایی که میگی مُرده، دیگه نیست!

لبخند تلخی زد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_180

_ خب تو که هستی
_ من یلدا نیستم، من باید برگردم پیش خونواده ام

چند لحظه با چشمهای ریز و متفکر نگاهم کرد و گفت:

_ یلدا نیستی نه؟
_ نه
_ باشه قبوله

از روی خوشحالی لبخندی زدم که به سمت در رفت و گفت:

_ خوشحال نشو، من فقط قبول کردم که یلدا نباشی
_ خب؟
_ ولی باید تو این خونه بمونی و زجر بکشی

و از اتاق خارج شد و بعد از اینکه در رو قفل کرد رفت؛ خدای من این بشر واقعا

1401/09/27 21:15

روانیه!

روی تخت نشستم و به این فکر کردم که کاش میتونستم بهراد رو به یه روانپزشک نشون بدم!
اون واقعا یه دیوونه ی زنجیره ای بود و همین باعث میشد ازش بترسم.
نمیتونم درک کنم چطور چند دقیقه پیش جلوی من وایساده بود و میگفت باید نقش یلدا رو براش بازی کنم!
پوفی کشیدم و با حرص گفتم:

_ خدای من تهِ دیوونه بازیه!

دراز کشیدم و با بی حوصلگی چشمام رو بستم.
با این وضعیت روانی بودنِ بهراد عمراً حالا حالاها نمیتونم از این برزخ خلاص بشم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_181

به تقویمی که روی دیوار گذاشته شده بود نگاه کردم و آه پر از حسرتی کشیدم.

دقیقا سه ماه از اومدنم به اینجا گذشته بود و دو روز دیگه عید نوروز بود.

هرسال عید با کل فامیل میرفتیم ویلای شمالمون و کلی خوش میگذروندیم.

دلم برای دخترخاله و دختر دایی هام و دیوونه بازی هایی که با هم درمیاوردیم تنگ شده بود.

حتی دلم برای خونه درختیمون تو ویلا هم تنگ شده بود!

اگه اون حماقت رو نکرده بودم الان در حال بستن چمدونم بودم نه اینکه اینجا با حسرت ایستاده باشم و با بغض توی گلوم کلنجار برم.

تو این مدت خیلی تلاش کردم که بتونم یجوری به دوربین دسترسی پیدا کنم اما نتونستم و حتی یه بار هم بهراد بهم شک کرد ولی خداروشکر نفهمید.

از فکر اومدم بیرون و دستمال رو به دیوارِ کنار تقویم کشیدم و همزمان باهاش پوزخندی هم زدم.

تو خونه ی خودمون هیچوقت دست به هیچی نمیزدم و مامان به خاطر این خیلی حرص میخورد اما الان اینجا از یه خدمتکار هم بیشتر کار میکردم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_182

_ دخترجون تو که هنوز این دیوار رو تمیز نکردی!

با حرص از کار کردن دست کشیدم و گفتم:

_ مگه من نوکرم؟
_ نه
_ پس چرا باید کار کنم؟
_ چون من ازت کمک خواستم

پوفی کشیدم و گفتم:

_ خیلی خب

اکرم خانم تو این مدت گاهی وقتا یواشکی بهم کمک میکرد و هوام رو داشت پس نمیتونستم بهش نه بگم و باید کمکش میکردم.

_ این دیوار رو که تمیز کردی برو استراحت کن
_ خسته نیستم
_ بقیه اش رو بعد ناهار انجام میدیم
_ باشه

تند تند بقیه ی دیوار رو هم پاک کردم و به سمت آشپزخونه رفتم و دستمال رو داخل سطل زباله انداختم.
در قابلمه رو باز کردم و با دیدن قیمه های خوشرنگ، گفتم:

_ چه خوب که قیمه پختی اکرم خانم
_ میدونستم دوست داری

لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم.
با اینکه نمیخواستم اما کم کم داشتم به آدمای اینجا البته به جز بهرادِ روانی، عادت میکردم و بقیه هم داشتن به من عادت میکردن!
غیر از اون بهرادِ عوضی همه باهام خوب

1401/09/27 21:15

شده بودن و رفتار خوبی داشتن و این یکم از دردام کم میکرد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/27 21:15

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_184

_ یه خواهر دارم که با فرهاد میشن دوقلو
_ آهان
_ داشتم میگفتم که قراره بیاد اینجا
_ خب؟

یکم بهم نزدیک تر شد و با لحن تهدیدی گفت:

_ اون نباید بفهمه که من تورو به اجبار آوردم اینجا و باید فکر کنه که تو به خواست خودت اومدی و ما همدیگه رو دوست داریم!

به صندلی تکیه دادم و گفتم:

_ من مجبور به تظاهر نیستم
_ هستی
_ چرا باید اینکار رو کنم؟
_ چون نمیخوام خواهرم بفهمه
_ چرا؟ بذار خواهرت بدونه چه داداشی داره!

پوزخندی زد و گفت:

_ تصمیمش با خودته، دوتا راه داری که میتونی یکیش رو انتخاب کنی
_ این اولیش بود، دومیش چیه؟
_ راه حل دومی برای من دردسر کمتری داره!

چشمام رو ریز کردم و گفتم:

_ چی هست؟
_ میتونی تمام مدتی که خواهرم اینجاست تو اتاق طبقه ی آخر بمونی و حتی یه لحظه هم ازش خارج نشی!

دهنم رو کج کردم و گفتم:

_ خوشمزه
_ کاملا جدی بودم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/27 21:16

توروخدا پارت ها رو بذار تمام بشه دیگه، از عصر تا حالا دارم میخونم

1401/09/27 21:32

زهرااگه میشه ادامشوبزار?

1401/09/27 21:32

زهرا جان پارت 183 رو نذاشتی رفتی 184

1401/09/27 22:27

ادامه ادامه ادامه

1401/09/27 22:31

پاسخ به

زهرا جان پارت 183 رو نذاشتی رفتی 184

عه راستی آره، میخواستم بگم

1401/09/27 22:31

پاسخ به

ادامه ادامه ادامه

لطفا بذار تمام بشه

1401/09/27 22:31

پارت اول سنجاق کن چطوری پیدا کنیم بخونیم??

1401/09/27 22:54

پاسخ به

پارت اول سنجاق کن چطوری پیدا کنیم بخونیم??

پارت اول سنجاق شده

1401/09/27 22:55

پاسخ به

پارت اول سنجاق شده

برا.من پس چرا نیست سنجاق؟

1401/09/27 22:57

پاسخ به

پارت اول سنجاق شده

الان شد مرسی

1401/09/27 22:57

زهرا جان امشب دیگه پارت نمیذاری؟ منتظرم بخونم تمام بشه

1401/09/27 23:14