96 عضو
میخونین بزارم?
بذار عزیزم
1401/09/28 10:15منم دارم تو روبیکا پیداش کردم ولی اینجا باشه بهتره
1401/09/28 10:17دور هم و دسته جمعی میخونیم ?
1401/09/28 10:17من اصلا روبیکا ندارم
1401/09/28 10:17♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_186
_ الو؟ کجایی؟
سرم رو تکون دادم و از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_ همینجا
_ پس مورد اول رو قبول میکنی دیگه؟
_ آره
_ خوبه، عاقل شدی
به حرفش توجهی نکردم و گفتم:
_ فقط امیدوارم همینطور که با فرهاد دوقلوئه، اخلاقش هم مثل اون باشه چون اگه مثل تو باشه، تحمل این خونه برام سخت تر میشه!
پوزخندی زد و گفت:
_ متاسفانه برخلاف ظاهرش، اخلاقش کاملا شبیه منه
چیزی نگفتم که سرش رو تکون داد و گفت:
_ البته شبیه منِ الان نیست، شبیه منِ قبل از رفتن یلداست!
این رو که گفت از پشت میز پاشد و رفت اما من متعجب از حرفش، همونجا نشستم.
تو این مدت فهمیده بودم که یلدا نامزد بهراد بوده اما اینکه چرا مُرده و کِی مُرده و اینارو نمیدونستم و هیچ علاقه ای هم واسه دونستش نداشتم چون هیچ کمکی بهم نمیکرد.
از فکر اومدم بیرون و از سرجام پاشدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا بقیه کارها رو انجام بدیم چون عید نزدیک بود...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
زهرا جان ناراحت نشه دوستان ؟؟
1401/09/28 10:21دوستان اگه اجازه دادن من بقیشو میزارم
1401/09/28 10:25زهرا جان ناراحت نشه دوستان ؟؟
عزیزم بدونه اجازع
1401/09/28 10:27برو گروه بزن بقیشو بزار
1401/09/28 10:28کسایی هم که میخوان برن تو گروه ایشون تا بقیشو بزاره براتون
1401/09/28 10:28دوستان اگه اجازه دادن من بقیشو میزارم
عزیزم گروه بزن بذار، فقط منم عضو کن
1401/09/28 10:28عزیزم بدونه اجازع
خب شما که نمیذاری آخه
1401/09/28 10:29♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_186
_ الو؟ کجایی؟
سرم رو تکون دادم و از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_ همینجا
_ پس مورد اول رو قبول میکنی دیگه؟
_ آره
_ خوبه، عاقل شدی
به حرفش توجهی نکردم و گفتم:
_ فقط امیدوارم همینطور که با فرهاد دوقلوئه، اخلاقش هم مثل اون باشه چون اگه مثل تو باشه، تحمل این خونه برام سخت تر میشه!
پوزخندی زد و گفت:
_ متاسفانه برخلاف ظاهرش، اخلاقش کاملا شبیه منه
چیزی نگفتم که سرش رو تکون داد و گفت:
_ البته شبیه منِ الان نیست، شبیه منِ قبل از رفتن یلداست!
این رو که گفت از پشت میز پاشد و رفت اما من متعجب از حرفش، همونجا نشستم.
تو این مدت فهمیده بودم که یلدا نامزد بهراد بوده اما اینکه چرا مُرده و کِی مُرده و اینارو نمیدونستم و هیچ علاقه ای هم واسه دونستش نداشتم چون هیچ کمکی بهم نمیکرد.
از فکر اومدم بیرون و از سرجام پاشدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا بقیه کارها رو انجام بدیم چون عید نزدیک بود...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_187
با خستگی به ساعت نگاه کردم و رو به اکرم خانم گفتم:
_ ساعت یازده شبه
_ جدی؟ چه زود گذشت!
_ واسه من که زود نگذشت
_ دختر چقدر غر میزنی تو!
به میز پشت سرم تکیه دادم و گفتم:
_ بریم بخوابیم دیگه؟
_ آره بقیه اش رو میذارم واسه فردا
با خوشحالی دستمال رو روی سینک انداختم و گفتم:
_ خداروشکر!
_ خسته نباشی، خیلی کمک کردی
_ خواهش میکنم
و خمیازه ای کشیدم و آروم از آشپزخونه خارج شدم و به سمت پله ها رفتم اما بین راه در سالن با شدت باز شد و یه دختر با جیغ و سرو صدا وارد شد!
همینطوری وحشت زده وسط سالن ایستاده بودم و به اون دختر زل زده بودم که اونم من رو دید و یکهو سرجاش میخکوب شد!
ناباورانه دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت:
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_188
_ یلدا؟!
پوفی کشیدم و گفتم:
_ من سپیده ام، فقط قیافه ام شبیه یلداست!
_ باورم نمیشه، انگار خودشی
_ بله ولی نیستم دیگه
چندقدم به سمتم برداشت و با چشمایی که تقریبا پر از اشک شده بودن، گفت:
_ تو...تو کی هستی؟
قبل از اینکه جوابش رو بدم، صدای متعجب بهراد از پشت سرم اومد:
_ فرناز تویی؟ مگه قرار نبود چند روز دیگه بیایی پس؟
چندقدمِ دیگه هم جلو اومد و با صدای آرومی گفت:
_ میخواستم سوپرایزت کنم اما برعکس خودم سوپرایز شدم!
_ چرا؟
با دست به من اشاره کرد و چیزی نگفت که بهراد با لبخند به سمتم اومد و دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ آهان پس حق داشتی سوپرایز بشی
_ یه لحظه واقعا فکر کردم یلداست!
_آره ولی نیست، اسمش سپیده
اس
با این حرفِ بهراد اون دختره دستش رو به سمتم گرفت و با لبخند مهربونی گفت:
_ من فرنازم، خواهر بهراد
آهان پس این همون خواهرش بود که قرار بود بیاد!
دختر شیطون و پر سر و صدا و صد البته مهربونی به نظر میرسید پس منم لبخندی زدم و گفتم:
_ سپیده ام
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_189
یه چندلحظه از نزدیک نگاهم کرد و بعد محکم بغلم کرد و با یه بغضی که کامل توی صداش حس میکردم گفت:
_ حتی لبخند زدنتم شبیه اونه!
ازم جدا شد و همینطور که تو چشمام زل زده بود، گفت:
_ چطور این همه شباهت امکان داره؟
_ خودمم نمیدونم
به خودش اومد و چند قدم به عقب برداشت و گفت:
_ معذرت میخوام من یکم احساساتی شدم
_ اشکال نداره
سرش رو تکون داد و با همون بغض گفت:
_ آخه یلدا بهترین دوست من بود و نمیدونم بهراد قضیه اش رو بهت گفته یا نه...
بهراد حرفش رو قطع کرد و گفت:
_ میدونه که یلدا نامزدم بوده
_ آهان خوبه
نگاهِ فرناز پر از سوال بود و میدونستم الان میخواد بدونه من اینجا چیکار میکنم اما جلوی خودم روش نمیشه که بپرسه پس لبخندی زدم و گفتم:
_ خب من میرم بخوابم، خیلی خسته ام
فرناز که انگار خوشحال شده بود، سعی کرد به روی خودش نیاره و گفت:
_ باشه عزیزم برو، شبت خوش
_ شب خوش و درضمن خوش اومدی
_ مرسی ممنونم
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_190
به سمت بهراد برگشتم که بغلم کرد و گفت:
_ خوب بخوابی عزیزم
دهنم رو کج کردم و ادای عق زدن رو درآوردم که فهمید و نیشگونی ازم گرفت.
لبم رو گاز گرفتم تا از دردش آخ نگم و زیر لب گفتم:
_ خیلی وحشی!
اما توی ظاهر دستی پشت کمرش کشیدم و گفتم:
_ مرسی، تو هم همینطور
ازش جدا شدم و بعد از اینکه برای فرناز دستی تکون دادم به سمت پله ها رفتم.
چندتا پله بالا رفتم اما کنجکاویم اجازه نداد بیشتر برم پس همونجا ایستادم و گوشام رو تیز کردم.
_ بهراد این دختر کیه؟
_ مفصله آبجی، الان خسته ای فردا میگم برات
_ نه نه خسته نیستم همین الان بگو
_ ای بابا تو چرا انقدر فضولی؟
_ کوفت بیا تعریف کن ببینم
_ نمیشه فردا بگم؟
_ نه نمیشه
یه چند لحظه صداشون نیومد و بعد صدای کشیده شدن صندلی روی زمین اومد و پشت سرش فرناز گفت:
_ خب الان بگو
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
خب شما که نمیذاری آخه
مجبورتون نکردم برین
1401/09/28 10:29♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_191
_ من با سپیده تو یه جلسه کاری آشنا شدم، اولش مثل تو بخاطر شباهت زیادی که به یلدا داشت جذبش شدم ولی کم کم از اخلاق و شخصیت خودش خوشم اومد و آوردمش اینجا!
آره ارواح عمت دروغگوی کثیف، چه راحت و ریلکس هم داستان سرهم میکنه و میگه!
_ جلسه کاری؟ مگه چه کاره اس؟
_ وکیله
_ خب چرا آوردیش اینجا؟ نکنه ازدواج کردید؟
_ نه پدر مادرش یه شهر دیگه زندگی میکنن و اونم جایی رو نداشت بمونه، منم گفتم بیاد تو اتاق یلدا بمونه
صدای پر از تعجب فرناز رو شنیدم که میگفت:
_ چی؟ اتاق یلدا؟ نمیتونم باور کنم!
_ چرا؟
_ آخرین باری که دیدمت عصبی و افسرده بودی و در اون اتاق رو هم قفل کرده بودی! چیشد یهویی از یه دختر دیگه خوشت اومد و اجازه دادی تو اون اتاق بمونه؟
بهراد خواست چیزی بگه که فرناز پرید توی حرفش و گفت:
_ من عمراً باور نمیکنم که از این دختر خوشت اومده باشه، نمیتونی گولم بزنی!
_ ای بابا چرا باور نمیکنی؟
_ تو عاشق یلدا بودی و البته هنوزم هستی
_ خب؟
_ همیشه هم میگفتی دیگه هیچ دختری رو وارد زندگیت نمیکنی
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_192
بهراد پوفی کشید و گفت:
_ خب؟ حرف آخرت رو بزن
_ فقط یه مورد میمونه
_ چی؟
_ به خاطر شباهتش به یلدا اون رو آوردی اینجا و الکی بهش گفتی دوستش داری تا خودت رو گول بزنی
ایول، دختر باهوشی بود و خیلی سریع کل قضیه رو فهمید، خوشم اومد!
_ نه اصلا اینجور نیست
_ بهراد اگه میخوای راستش رو نگو ولی به من یکی دروغ هم نگو!
_ فرناز!
فرناز یه چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
_ به احساسات این دختر هم فکر کردی؟
_ همه چیز رو میدونه
_ حتی میدونه فقط بخاطر شباهتش با یلدا اینجاست؟
_ اینطوری نیست فرناز
_ بهراد جواب من رو بده
_ اره میدونه
_ یعنی مشکلی باهاش نداره؟
_ نه
یه چند لحظه سکوت کرد و بعد با لحن مشکوکی گفت:
_ پس یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_193
_ فرناز ولمون کن نصفه شبی
_ آخه داداشِ گل من خودت یکم فکر کن!
_ به چی؟
یه پله پایین تر رفتم تا صداهارو بهتر بشنوم که فرناز گفت:
_ مگه میشه یه دختر بدونه فقط به خاطر شباهتش با یکی دیگه مورد توجه قرار گرفته و بدون هیچ اعتراضی ساکت بمونه؟
_ اره خب اگه طرف رو دوست داشته باشه چرا که نه؟
فرناز پوفی کشید و با صدای بلندتری گفت:
_ بهراد خری یا خودت رو زدی به خریت؟
_ بی ادب نشو فرناز!
_ من به خاطر خودت میگم
_ ممنون میشم به خاطر من کاری نکنی!
از جاش پاشد و گفت:
_ یا دختره یکم زیادی خره یا یکم زیادی
بدجنسه و یه نقشه ای داره!
_ هیچکدوم، اون فقط من رو دوست داره
_ من که باور نمیکنم
_ چه شکاک شدی تو!
صندلی رو سرجاش گذاشت و گفت:
_ حالا من تو این مدت زیر نظر میگیرمش ببینم قصدش چیه
_ فرناز بی خبر از من کاری نکنیا
_ نه بابا نترس
بهراد هم از سرجاش پاشد و گفت:
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_194
_ برو بخواب فکرت رو هم درگیر نکن
_ فکرم که درگیر شد
_ فرناز تو مگه من رو نمیشناسی؟
_ راستش رو بگم؟
_ آره
_ از روزی که یلدا رفته دیگه نمیشناسمت و الانم بدتر!
بهراد یه چند لحظه مکث کرد و گفت:
_ شب خوش فرناز
_ شب بخیر
سریع از سرجام پاشدم و با عجله اما بی سروصدا به سمت اتاقم رفتم و آروم در رو بستم.
به سمت تخت رفتم اما قبل از اینکه بشینم در اتاقم باز شد، بهراد سرش رو آورد داخل و گفت:
_ میدونم به همه ی حرفامون گوش دادی!
خودم رو به کوچه علی چپ زدم و گفتم:
_ من؟ کجا؟
_ نمیخواد انکار کنی، گوشه ی لباست رو دیدم
_ اشتباه دیدی!
سرش رو تکون داد و گفت:
_ دیدی که به فرناز چی گفتم، حواست باشه ضایع بازی درنیاری و یه حرفی مخالف حرفای من نزنی!
_ من که نمیدونم چی...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
_ میدونم که میدونی، حواست باشه
بعد هم در رو آروم بست و رفت؛ منم روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بدون اینکه به این جریانات فکر کنم، بخوابم...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_195
آروم چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم.
عقربه ها روی عدد نُه بودن و آفتاب اتاق رو گرفته بود.
از سرجام پاشدم و بعد از شستن دست و صورتم، موهام رو شونه کردم و از اتاق خارج شدم.
بی حوصله یکی یکی پله ها رو پایین رفتم که فرناز رو دیدم.
این دختر دیشب رسیده بود و صبح زودتر از منم از خواب بیدار شده بود، عجب انرژی داره!
_ صبح بخیر سپیده جون
_ صبح بخیر، زود بیدار شدی
_ آره عادت دارم
_ خسته ی راه نبودی؟
_ نه بابا، تو هواپیما خوابیده بودم
_ آهان
از جاش پاشد و گفت:
_ بهراد هم هنوز بیدار نشده
_ آره اون ساعت ده اینا بیدار میشه
_ اون واسه قبل از اومدن من بوده الان فرق داره!
همینطوری بهش نگاه کردم که دستم رو گرفت و گفت:
_ بیا بریم بیدارش کنیم
_ اوه نه بابا، اخلاقش سگی میشه تا شب فقط گیره میده و دهنمون رو سرویس میکنه!
با تعجب ایستاد نگاهم کرد که فهمیدم بدجور گند زدم!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_196
خواستم گندم رو جمع کنم به همین خاطر گفتم:
_ چیز، یعنی خب منظورم اینه که بداخلاق میشه و...
حرفم رو با خنده قطع کرد و گفت:
_ نمیخواد جمعش
کنی
_ ای بابا خیلی بد گفتم
_ نه خب حقیقت رو گفتی، واقعا سگ میشه
_ دور از جون
_ اون که آره
دوباره دستم رو گرفت و به سمت اتاق حرکت کرد و منم به دنبالش کشیده شدم.
آروم در اتاق رو باز کرد و وارد شدیم و بعد دهنش رو کنار گوشم گذاشت و آروم گفت:
_ من تو گوش سمت چپش جیغ میزنم و تو سمت راست، اوکی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ بعدش خونمون پای خودمونه ها
_ اشکال نداره، می ارزه
_ من هنوز جوونم آرزو دارم!
_ نترس، من پشتتم
_ حله
به سمتش راستش رفتم و دهنم رو کنار گوشش گذاشتم، فرناز هم همینکار رو کرد و بعد دستش رو بالا آورد و آروم گفت:
_ یک دو سه
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
نبوده!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_200
لبخندی زد و گفت:
_ خب بهت حق میدم چون اگه منم بودم گوش وایمیستادم!
_ واقعا؟
_ آره
چشمام رو چرخوندم و گفتم:
_ خب منم اگه جای تو بودم مشکوک میشدم دیگه
_ جون من؟
_ آره خب یکم پیچیده اس
_ پس حله دیگه
_ آره فقط اینکه...
یکم مکث کردم که چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ فقط چی؟
_ من واقعا نقشه یا هدفی ندارم!
_ ای بابا دیگه خجالتم نده!
_ نه درکل گفتم
_ میدونم، کلاً بیخیالش
_ باشه
دوباره دستش رو روی شونه ام گذاشت و با مهربونی گفت:
_ بیا بریم که کلی چیز دارم برات تعریف کنم
_ بریم
بهراد با تعجب به ما دوتا که انقدر زود با هم جور شده بودیم نگاه کرد و منم ابرویی براش بالا انداختم که البته با چشماش تهدیدم کرد ولی خب من توجهی نکردم و همراه با فرناز از اتاق خارج شدم...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_197
همزمان تو جفت گوشاش جیغ کشیدیم که با ترس از خواب پرید و بلند شد نشست و گفت:
_ چیشده؟
فرناز نیشش رو تا بناگوش باز کرد و گفت:
_ هیچی چیزی نشده
یه نگاه به من و یه نگاه به خواهرش انداخت و با همون چشمهای قرمز وحشتناکش و لحن تهدیدآمیز گفت:
_ میکشمتون
فرناز که سمت در بود سریع به سمت در دوید و با جیغ گفت:
_ سپیده فرار کن
اما من چون از در دور بودم گیر بهراد افتادم و اونم سریع در اتاقش رو بست و قفل کرد و گفت:
_ تو گوش من جیغ میکشی؟
_ نقشه اش با فرناز بود
_ تو چرا اجراش کردی؟!
یکم با مکث نگاهش کردم و تهش با ترس گفتم:
_ خب چون منم موافق بودم
بهم نزدیک شد که باعث شد برم عقب و به دیوار بچسبم، اونم اومد جلو و تو دو سانتی متریم ایستاد، دستاش رو دو طرفم گذاشت و گفت:
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_198
_ موافق بودی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ آره
صورتش رو نزدیکم آورد که فرناز لگد محکمی به در زد و گفت:
_ هی وحشی دوستم رو ول کن، داری چیکار میکنی؟
اما بهراد هیچ توجهی بهش نکرد .
چنان گاز محکمی گرفت که صدای آخم به هوا رفت و اونم سرش رو عقب برد و گفت:
_ اینم سزای کارت، تازه برو خداروشکر کن فرناز اینجاست وگرنه یجور دیگه تلافی میکردم!
_ خیلی وحشی
_ تو وحشی نیستی که میای اول صبحی جیغ میزنی؟
_ برو بابا
به سمت در رفتم تا در رو باز کنم که از پشت کتفم رو گرفت و گفت:
_ حواست باشه چطوری رفتار کنی
_ نترس
در رو که باز کردم فرناز به سمت داخل پرت شد.
بهراد با خنده نگاهش کرد و گفت:
_ به چی داشتی گوش میدادی که اینطوری گوشت رو به در چسبونده بودی؟
_ اوم به هیچی
_ اره جون عمت، من که تو رو میشناسم وروجک!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_199
بی توجه به بهراد اومد کنار ایستاد، دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت:
_ دوستم رو که اذیت نکردی؟
بهراد یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ دوستت؟
_ آره
_ تو دیشب به من میگی که به سپیده مشکوکی و یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس و اینا بعد الان شده دوستت؟
فرناز با خجالت زبونش رو گاز گرفت و گفت:
_ لال شو بهراد
_ چیه خب؟
_ هیچی نیست!
_ مگه غیر از اینه؟
_ زهرمار، دارم واست
نیشخندی زد و گفت:
_ خب آخه دیشب گوش وایساده بود و تمام حرفامون رو شنیده!
این بار من بودم که از خجالت لبم رو گاز گرفتم و شرمگینانه به فرناز نگاه کردم.
اونم با خجالت پشت گوشش رو خاروند و گفت:
_ خب چیزه، میدونی من قصدم بد نبودا
_ میدونم
_ آره خلاصه تو ناراحت نشو
_ البته منم کارم درست
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_201
طبق چیزایی که فرناز واسم تعریف کرد فهمیدم همسن منه یعنی بیست و سه سالشه و بهراد سه سال از ما بزرگتره.
مثل اینکه یلدا دوست صمیمی فرناز بوده و با هم رفت و آمد پیدا کرده بودن و وقتی که سال دوم دانشگاه بودن بهراد عاشقش میشه.
تصمیم میگیره که باهاش ازدواج کنه اما چون یلدا از یه خونواده ی فقیر بوده و پدرش هم معتاد بوده، خونواده اش با این تصمیمِ بهراد مخالفت میکنن و میگن که باید بین اونها و یلدا یه نفر رو انتخاب کنه!
وقتی این اتفاق میفته بهراد خیلی تلاش میکنه تا بتونه راضیشون کنه اما جز فرناز و فرهاد هیچکس پشتش رو نمیگیره و پدر و مادرش راضی نمیشن!
این اتفاق که میفته بهراد تصمیم میگیره که با یلدا فرار کنه و با هم ازدواج کنن اما تو راه تصادف میکنن و یلدا توی اون تصادف میمیره.
بهراد هم ماه ها توی کما میمونه ولی آخرش جسمش زنده میمونه اما روحش میمیره!
بعد از همه این جریانات بهراد رابطه اش رو با مامان و باباش قطع میکنه و فقط با فرهاد و فرناز در ارتباط میمونه و خونه اش رو هم عوض میکنه.
مثل اینکه پدر و مادر بهراد خیلی تلاش میکنن دلش رو به دست بیارن اما بهراد حتی حاضر نمیشه اونها رو ببینه و باهاشون حرف بزنه!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_202
_ سپیده کجایی؟
با شنیدن صدای فرناز از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_ جانم؟
_ میگم کجایی؟
_ داشتم به اتفاقاتی که برای داداشت افتاده فکر میکردم!
سرش رو تکون داد و با صدای آرومی گفت:
_ این بهرادِ الان رو نگاه نکن، دوسال پیش خیلی داغون بود، خیلی!
_ عزیزم چقدر زجر کشیده
تو ظاهر این رو گفتم اما تو باطن اصلا هم دلم براش نسوخت چون خیلی زجرم داده بود و زندگی رو بهم زهر کرده بود!
_ برای همین من دیشب انقدر شک کردم چون فکر میکردم اون هیچوقت هیچ دختر دیگه ای رو وارد زندگیش نمیکنه!
_ نکرده هم!
_ چرا دیگه، تو هستی
پوزخندی زدم و گفتم:
_ خودتم فهمیدی که من فقط بخاطر شباهتم با یلدا اینجام
_ خب شاید فقط به این خاطر هم نباشه
_هست
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_ ولی من تو چشمهای داداشم زندگی رو دیدم، به نظرم حالش خیلی خیلی خوب شده
_ چون داره خودش رو گول میزنه که یلدا داره اینجا زندگی میکنه
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_203
دستام رو گرفت و با نگرانی گفت:
_ سپیده تو کمکش کن
_ چی؟
_ حالا که به تو توجه کرده، شاید بتونی یه کاری کنی که...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ نمیشه
_ چرا نشه؟
_ به نظرِ من به روانشناس احتیاج داره و من هیچ کمکی
نمیتونم بهش بکنم
_ همه این راه ها رو امتحان کردیم ولی فایده نداشت
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
والا من خودم توی بدبختی خودم مونده بودم و همین کم بود که دنبال یه راهی میفتادم تا حال اون بهرادی که حالم ازش به هم میخوره، خوب بشه!
به من چه؟ اصلا بره بمیره تا منم بتونم از اینجا برم!
_ ولی بازم تو تلاشت رو بکن، باشه؟
برای اینکه بحث بسته بشه سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ باشه
_ مرسی عزیزم
از سرجاش پاشد، دوتا دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ خب خب فردا عیده و ما هنوز سفره هفت سین نچیدیم
_ حال داریا!
دستم رو گرفت و به زور بلندم کرد و گفت:
_ چه بی ذوق!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_204
هرسال عید از چند روز قبل وسایل سفره هفت سین رو آماده میکردم و با کلی ذوق میچیدمشون اما امسال اصلا برام مهم نبود و حوصله نداشتم پس رو به فرناز گفتم:
_ هرسال عید پیش مامان و بابام بودم اما الان که پیششون نیستم حس و حال هیچی نیست!
چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ خب چرا عید نرفتی پیششون؟
یکم مکث کردم تا یه فکری به ذهنم برسه و بعد گفتم:
_ خب راستش منم مثل بهراد یکم رابطه ام باهاشون شکرآب شده و دلیل دیگه ام هم اینه که اگه برم اونجا، از کارام عقب میفتم
پوفی کشید و گفت:
_ ای بابا پس تو هم مشکل داری که
_ آره
_ چرا رابطه ات شکرآبه؟
_ سر چیزای الکی
آهانی گفت و به سمت آشپزخونه نگاه کرد و با صدای بلند گفت:
_ اکرم جون تو خونه وسایل هفت سین داریم؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_205
اکرم خانم از همون داخل آشپزخونه جواب داد:
_ نه خانم جان
_ ای بابا فردا عیده ها
_ والا هیچ سالی آقا اجازه این جور کارهارو نمیده
دستاش رو دوطرف بدنش گذاشت و گفت:
_ سالهای قبل من نبودم اما الان که هستم
اکرم خانم اینبار از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
_ آخه وسایل نداریم که
_ خب میریم میخریم
_ هرجور صلاح میدونید
به سمتم برگشت و با ذوق گفت:
_ پاشو آماده شو که بریم بخریم
_ من؟
_ غیر از تو شخص دیگه ای اینجا هست؟
_ نه
از سرجام پاشدم و گفتم:
_ با بهراد بریم؟
_ نه بابا دوتایی میریم
_ اوه اون عمراً اجازه نمیده
_ برا چی نباید اجازه بده؟!
لبم رو گاز گرفتم و چیزی نگفتم.
چرا من انقدر گند میزدم آخه؟ الان من به این چی بگم که شک نکنه؟!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_206
_ سپیده تو چرا یهو میری یه جای دیگه؟
_ همینجام
_ خب بگو چرا نباید اجازه بده؟
_ خب آخه خیلی حساس و غیرتیه!
و تو دلم خدا خدا کردم که بهراد واقعا همچین اخلاقی داشته
باشه که انگار خدا صدام رو شنید چون لبخندی زد و گفت:
_ آره واقعا اگه بخواد گیر بده، بدجور گیر میده
_ به تو هم؟
_ نه بابا من رو که جرئت نداره!
و لبخند معناداری زد و گفت:
_ روی کسایی که دوستشون داره حساسه و غیرتی میشه
نیشخندی زدم و چیزی نگفتم، اونم به سمت اتاق بهراد رفت و با داد گفت:
_ خان داداش بیا بیرون ببینم
به در اتاقش که رسید و با دست مشغول ضربه زدن شد که بالاخره آقا، در رو باز کرد و گفت:
_ نمیتونی دو دقیقه آروم بگیری؟
_ نوچ
_ چیکار داری؟
_ من و سپیده میخواییم بریم برای سفره وسیله بخریم
یه نیم نگاه به من انداخت و رو به فرناز گفت:
_ تو و سپیده بیجا کردید!
_ چرا دقیقا؟!
_ سفره نمیخواییم ما
_ بهراد عید نوروزه ها
_ خب باشه، به ما چه؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
مجبورتون نکردم برین
چرا بهت برمیخوره، حالا این رمانم دوستان بذارن تمام بشه یکی دیگه میذاری، مهم اینه که اینجا داستان بذاریم و بخونیم، حالا هر کی بذاره، مگه فرقی می کنه؟
1401/09/28 10:31باشه هرکی پارتاش هاشو پیدا کرد بزاره
1401/09/28 10:31zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد