The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب😍❤

98 عضو

✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت568

از فکر خودم خنده ام گرفت ...گفت:

به چی میخندی شیطون؟!

- هیچی ... همین جوری ...
- ترلان ...
- بله ...
- خیلی خوشگل شدی ...
جـــــونم؟! بار اول بود داشت اینجوری با من حرف میزد ...

با تعجب نگاش کردم که خنده اش گرفت و گفت:
- چیه؟ قبول نداری؟ سرمو به طرفین تکون دادم:
- مگه آدم کور باشه که نبینه ...
- شهریار ... داری منو خجالت میدی ...
- خجالت میکشی خوشگل تر میشی ...

داشتم آب میشدم
وای یا خدا! این امشب زده به سیم آخر ...

این آهنگ کوفتی چرا تموم نمیشه؟ شهریار ادامه داد:

- چقدر لاغر شدی ترلان ... از روز اولی که دیدمت خیلی لاغر تر شدی ...

چه کردی با خودت؟ چیشد اون دختری که
روز اول میخواست ما رو با لباس بخوره

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1402/12/13 09:33

گلم یه چندتاپارت دیگه بزارخواهش می کنم خیلی قشنگه خسته نباشی پنجه طلا

1402/12/14 11:03

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

👶گروه تخصصی دنیای کودک
آشنایی با دنیای زیبای کودکان
بازی از بدو تولد
سرگرمی و بازی هوش
خلاقیت
قصه
روانشناسی
و کلی مطالب جذاب
برای مادری نمونه بیا تو گروه دنیای کودک
تجربیات و بازی هایی که با کوچولوت میکنی به اشتراک برار تا همه استفاده کنن
@donyayekoodak




💥💥💥💥💥💥💥💖💖💖

کانال مثبت_باش
اطلاعات ، فرزندپروری، سیاست های زندگی،زیبایی
نکته های ناب
در کانال ما میتونی پیدا کنی💞


بهترین نمونه خودت باش بانووووو


@mosbatbash2

1402/12/19 12:04

اینومن گذاشتم زهرا جان اگه نباید تبلیغ گذاشت حذف کنم

1402/12/19 12:05

رمان (عاشقانه هیجانی)❤️⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت569

خنده ام گرفت ولی لبخندمو قورت دادم ... ادامه داد:
- می دونی اون روز اول که دیدمت ... دیوونه جسارتت شدم
... من بودم که تو رو برای بازی انتخاب کردم ... خداییش
بازیت هم خوب بود .... اما بی رودربایستی باید بگم از تو بهتر
هم بود ...
با تعجب گفتم:
- جدی؟!
- آره ... اما خوب اونا فقط بازی خوب داشتن ... تو همه چیز
رو با هم داشتی ...
- پس حقم نبوده ...
- چرا ... حقت بود ... توی تست دوم مطمئن شدم که حقته!
سکوت کردم و اون ادامه داد ...
- ترلان ... تو ... برای من یه دختر همه چیز تموم بودی ...
دختری که هیچ جا مثلشو ندیده بودم و همین منو جذبش می کرد
... می تونم با جرئت بگم تنها دختری بودی که می خواستم همه
اش خودمو بچسبونم بهش ... از عمد همه اش کارای خودمو
برات در نظر می گرفتم که بتونم کنارت باشم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت570

خدا این داشت چی میگفت؟ چی کار کنم؟ کاش میشد فرار کنم ...

آهنگ تموم شد ... خواستم برم که گفت:
- نه نمیشه بری!
- شهریار ... آهنگ تموم شد ... اینجا وایسادنمون درست نیست ...
هنوز جواب نداده بود که آهنگ بعدی شروع شد:
- اینم آهنگ ... غر نزن دختر بعد دو سال و اندی وقت پیدا کردم باهات حرف بزنم ...

بدجور گیر افتاده بودم ... مونده بودم چی کار بکنم ... خیلی دوست داشتم بدونم آرشاویر الان چه حالی داره ... اصلا منو میبینه یا نه؟

دوباره عصبی شده؟ داره حرص میخوره؟ اما نمیشد نگاش کنم ... تابلو بازی بود ... شهریار بی توجه به حال من که داشتم آب میشدم گفت:
- من توی کارام خیلی صبورم ... هیچ وقت ضرر نکردم جز در مورد تو ...

همه اش فکر میکردم حالا حالا ها وقت دارم ...اما یهو به خودم اومدم دیدم نامزد کردی ... باورم نمیشد ترلان ...

من ... من ... می خواستم با تو ازدواج کنم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت571

چشمام گرد شد ... این همه جسارت از شهریار بعید بود ... حتی صدام در نمییومد...
- چشاتو اینجوری نکن ... قلبم میلرزه ... ترلان ... عزیزم
...

نفس عمیقی کشید و دوباره تکرار کرد:
- عزیزم ... عزیزم ... چقدر دلم می خواست یه روز اینجوری صدات کنم ... اما وقار و متانت تو همیشه مانعم میشد
...

الان هم نمیدونم چطور جسارت کردم ... ولی باید بگم ... من با زجر کشیدن تو زجر کشیدم ...
میخوام همه چیز رو برات جبران کنم ... میخوام خوشبختی واقعی رو بهت بدم ...

این اجازه رو بهم بده ترلان ... عزیز دلم ... با من ازدواج کن و بذار نشونت بدم ارزش تو چقدر زیاده ... بذار دوست داشتن رو یادت بدم ...

دهنم

1402/12/19 23:10

قفل شده بود و هنگ کرده بودم ... میدونستم شهریار دوستم داره اما اصلا فکرشم نمیکردم اینجوری بخواد بهم بگه

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت572

بذار کاری رو که آرشاویر نکرد رو من بکنم ... باشه ترلان؟
زل زدم توی چشماش ... نی نی چشمای خاکستریش داشتن التماس میکردن ...
سرمو انداختم زیر ... اومد نوک زبونم که
بگم نه اما چیزی جلوم رو گرفت ...
- بذار فکر کنم شهریار ...
ایستاد ... دیگه حرفی نداشتم که بزنم ... راه افتادم سمت میز مامان اینا ... انگار داشتم روی هوا راه میرفتم ... ولی نه از خوشحالی از گیجی ... اینهمه فشار توی یه شب برای جثه ظریف من زیاد بود ...

نشستم کنارشون ... نگاه مامان شهریار
به من یه جور خاص بود ... الان خیلی خوب میتونستم درکش کنم ...

حتی نگاه مامان هم یه جور دیگه شده بود ... حتما بهش رسونده بودن ... سرم رو انداختم زیر و مشغول بازی با ناخن هام شدم ... حالم اصلا خوب نبود ...
سرمو آوردم بالا حاال میتونستم دنبال آرشاویر بگردم ... ولی هر چی نگاه کردم پیداش نکردم ...

از جا بلند شدم ... باید پیداش میکردم ... انگار دوست داشتم برای بار آخر اینقدر
نگاش کنم که سیر بشم ... میخواستم امشب برای همیشه با عشقم وداع کنم پس حق داشتم از ته دل نگاش کنم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت573

راه افتادم بین مهمونا ... هر جا رو نگاه کردم نتونستم پیداش کنم ...

آرشین رو دیدم و رفتم طرفش ... میتونستم از اون بپرسم ... آرشین با دیدن من بغلم کرد و با محبت بو30دم ... جوابشو دادم و با لبخند گفتم:
- داداشت کو؟
با لبخند تلخ اشاره کرد به سمت درختا و گفت:
- رفت اونطرف ...
بعد زد سر شونه ام و گفت:
- بذار تنها باشه ...
به دنبال این حرف ازم فاصله گرفت ... انگار مشکوک بود ...
راه افتادم بین درختا ... ولی آروم آروم رفتم که منو نبینه ...
دیدمش ... آخر آخر باغ تکیه داده بود به یه درخت ... زل زده بود به آسمون و داشت سیگار میکشید ...

اینقدر وایسادم تا سیگارش تموم شد ... با آتیشش سیگار بعدی رو روشن کرد ...
تکیه زدم به یه درخت ... یاد جمله ای افتادم که توش میگفت سیگار رو ترک نکردم ... کبریت رو ترک کردم ... سیگار رو با سیگار روشن میکنم! تاریکی هوا بهم کمک میکرد ...
باعث میشد هیچی نه ببینه و نه حس کنه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت574

سیگار قبلی رو انداخت زیر پاش و با غیض له کرد ... صداشو شنیدم ... اونقدر
بلند بود که بشه شنید:
- یه روز تو رو زیر پام له میکنم لعنتی ...
بغض گلومو فشرد ... من مگه چی کارش کرده بودم

1402/12/19 23:10

که بخواد لهم کنه؟! عقب عقب رفتم و برگشتم سمت جمعیت ...
باید قبول میکردم ... آرشاویر دیگه منو نمیخواست!
دو هفته گذشته بود ... دیگه از شهریار خبری نداشتم ...

بدون اینکه به مامان یا بابا چیزی بگم داشتم به خواستگاری شهریار فکر میکردم ... وقتی به این نتیجه رسیدم که دیگه تو قلب آرشاویر جایی ندارم تصمیم گرفتم در مورد شهریار یه تصمیم جدی بگیرم ...

اون یه پسر همه چی تموم بود ... شاید هیچ وقت نمیتونستم عاشقش بشم اما میتونستم دوستش داشته باشم و این خیلی از عشق بهتر بود ... حداقل وابستگی نداشت ...

وابستگی آدمو نابود میکرد ... من با زور تونستم خودمو راضی بکنم که آرشاویر تبدیل بشه به خواننده مورد علاقه ام ... نه مرد مورد علاقه ام ... و داشتم موفق میشدم ...

در پایان هفته دوم وقتی تونستم به یه نتیجه قطعی برسم قضیه رو با بابا در میون گذاشتم
...
بابا دستی روی موهام کشید و با لحنی نا مطمئن گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت575

- مطمئنی بابا؟

بابا هم میدونست تو دل من چه خبره ... سرمو زیر انداختم ...
با لبخند تلخم گفتم:
- آره بابا ...
بابا پیشونیمو بو30د و گفت:
- خوشبخت بشی عزیزم ... بگو بیان ...
و این شد سرآغاز یه سرنوشت نو واسه من ...
سرنوشتی که حتی بهش فکر هم نمیکردم ...

روزگار چه بازی هایی که با ما نمیکرد ...
سرمو انداخته بودم زیر و داشتم با ناخنام بازی میکردم ...
شهریار روی مبل روبروی من نشسته بود و محو حرفای بابا شده بود فقط هر از گاهی لبخندی تحویل من میداد اونم یواشکی ... مامان هم اخماش در هم بود ... با اینکه قبول داشت شهریار پسر خیلی خوبیه ولی هنوز دلش پیش آرشاویر بود ...

نمیتونست *** دیگه ای رو جای داماد قبول کنه ... حرفا که جدی شد بابا همه چیز رو به خودمون دو تا سپرد و بابای شهریار هم تایید کرد ...

از جا بلند شدم و رفتم سمت اتاقم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1402/12/19 23:10

دیگه ادامه رمان نمیزاری گلم

1403/01/03 21:13

رمان (عاشقانه هیجانی)❤️⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت576

شهریار هم دنبالم اومد ...

من نشستم لب تخت اونم نشست روی تنها صندلی اتاقم ... زل زد بهم ....

سرمو انداختم پایین ... با لبخند گفت:
- باورم نمیشه ...
زمزمه کردم :
- منم ...
- خوبی؟
- خوبم ...
خندید و گفت:
- منم خوبم ...
لبخند زدم ... گفت:
- خب عزیزم اگه سوالی ... حرفی داری بگو ...
- خب ... حرف که زیاده ...
- بگو من همه شو میشنوم ...
- ببین شهریار ... من از همسر آینده ام یه سری انتظاراتی دارم ...

- بنده سراپا گوشم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت577

در درجه اول ازش اعتماد میخوام ...
میدونست چی میگم .... با محبت زل زد توی چشمام و من ادامه دادم:
- بعد از اون اینکه من عاشق کارمم .... نمیخوام یه روزی مجبورم کنی بذارمش کنار...

- نه عزیز دلم ... من خودم تو این راه همیشه کنارتم ... محاله جلوتو بگیرم ...
- امیدوارم ... و دیگه اینکه خونواده ام هم خیلی برام اهمیت دارن ... خیلی هم دوسشون دارم ... به خصوص به بابام خیلی
وابسته ام ... تو که به این موضوع حسادت نمیکنی؟

با تعجب گفت:
- این چه حرفیه؟!! بابای تو مثل بابای خودمه ...

من انتظار دارم ازت به من و زندگیمون اهمیت بدی ... اگه اینکارو بکنی دیگه چه اهمیتی داره که در کنارش به خوانواده ات هم برسی؟
من خودم هم همراهتم خانومی ...
ای خدا! این انگار خیلی خوب بود ... زمزمه کردم:
- خونواده ات جریان نامزدی منو ...
پرید وسط حرفم و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت578

- مگه اهمیتی هم داره؟
- معلومه که داره ... باالخره شاید مامانت ...
- خانومی ... مامان من یه فرشته ایه که فقط به مرور زمان میتونی بشناسیش ... وقتی فهمید میخوام ازدواج کنم از ته دلش خوشحال شد ...

وقتی هم فهمید کیس مورد نظرم تویی
بیشتر شاد شد ... اونا تو رو خیلی دوست دارن ... میدونی چرا؟ چون از قماش ما نیستی ...

مامان قبول داره که دخترای هم جنس ما اکثرشون به درد زندگی نمیخورن ... فقط تو فکر این هستن که به وضع ظاهرشون و مسافرتاشون برسن ...

تو از جنس مامانی ... میدونستی که مامان منم از یه خونواده معمولی بوده؟ با لبخند گفتم:
- جدی؟
- اره عزیزم ... برای همین هم در حد مرگ با انتخاب من موافقه ...
- خب ... خودت چی؟
- من؟! من چی؟ یعنی هنوز باور نکردی که من دوستت دارم

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت579

چشمامو بستم ... آهم رو تو خفه کردم ... جمله اش هیچ حسی به من نداد ...

اما نباید بفهمه ... اون چه گناهی کرده ...
من باید روی خودم کار

1403/01/03 22:28

کنم ... شهریار لایق خوشبخت شدنه و من باید این خوشبختی رو بهش بدم ...

چشمامو باز کردم و با لبخند گفتم:
- خوب تو چه انتظاری از من داری؟
- اینکه کنارم باشی و بتونی هر چند کم ... ولی دوستم داشته باشی ... برای خوشبختیمون تلاش کنی ... نمیخوام تلاشام یک طرفه باشه ...

از ته دل گفتم:
- قول میدم ...
شهریار همون مردی بود که میتونست منو خوشبخت کنه ...
من به کمک شهریار میتونستم گذشته ام رو فراموش کنم ...
آره میتونم ...
بقیه اتفاقا انگار تو خواب افتاد ... آزمایش ... خرید حلقه ... آینه شمعدون ...

ولی هنوز نذاشته بودیم کسی بفهمه حتی به طناز هم نگفته بودم ... دوست نداشتم دوباره سر زبونا بیفتم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1403/01/03 22:29

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت580

اون روز سر صحنه فیلمبرداری بودم و شهریار از بس زنگ میزد دیوونه ام کرده بود ...
از دست کاراش خنده ام هم میگرفت ... قرار بود بریم دنبال خونه ... شهریار چند تایی
آپارتمان دیده بود ولی اصرار داشت حتما منم برم ببینم ...

آخر سر بهش گفتم بعد از فیلمبرداری باهاش میرم تا رضایت داد ... داشتیم برای آخرین صحنه آماده میشدیم که اومد ...

نا خودآگاه بهش لبخند زدم ... قبل از اینکه من بتونم برم طرفش یکی از بچه های تدارکات پرید سمتش و گفت:
- ایول شهریار میخواستم الان بهت زنگ بزنم ... چه حلال زاده ای پسر ...

شهریار دستی برای من تکون داد و گفت:
- چیزی شده شاهین؟
- قرار داریم میذاریم دو روز آخر هفته رو بریم ویلای یکی از بچه ها فشم ... پایه ای؟
- مجردی؟
- نه بابا ... یه اکیپیم ...
- کیا هستن ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1403/01/03 22:40

رمان (عاشقانه هیجانی)❤️⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت581

یه سری از بچه های همین پروژه و پروژه قبلی که با خودت داشتیم ...

- باشه ... ببینم چی میشه ...
- نه دیگه باید قول بدی ...
- ای بابا باید برم با چند نفر دیگه هماهنگ کنم ... همینجوری که نمیتونم قول بدم ...

- خیلی خوب ولی روت حساب میکنم ...

- نوکرتم ...

وقتی از شاهین فاصله گرفت اومد سمت من ...
با لبخند گفتم:
- یه پلان دیگه مونده ...
- سلام!
- اِ ببخشید ... سلام ...
- به روی ماهت ... باشه منتظر میمونم ... با یارو بنگاهیه یه ساعت دیگه قرار گذاشتم ...

دیر نمیشه ... فقط خودتو خسته نکن عزیزم تا بتونی بهترین رو انتخاب کنی ...

خندیدم و گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت582

- باشه ...
به اون سمت باغ اشاره کرد و گفت:
- من اونجا منتظرم ...

سرمو تکون دادم و رفت ... همه داشتن با تعجب نگامون میکردن ...

بالاخره ماه پشت ابر نمی موند ... همه میفهمیدن که کجا چه خبره!

من فقط نمیخواستم جشن عروسیم مثل عروسی طناز پر از خبرنگار باشه ...

سنگینی نگاه آرشاویر رو حس میکردم اما نمیخواستم دیگه نگاش کنم ...

باید از همین االن روی خودم کار میکردم ...
نگاه من دیگه فقط مال شهریاره ... حتی
یه نیم نگاه به آرشاویر که از روی احساس باشه نامردی به شهریاره ... باید خودمو کنترل میکردم ...

صدای آقای ظفری کارگردان فیلم بلند شد:
- آرشاویر حواست کجاست؟! این بار ششمه که داریم این پلنو میگیریم!

آرشاویر دستی توی موهاش کشید و در حالی که صحنه رو ترک میکرد گفت:
- نمیتونم ... امروز نمیتونم ... باشه واسه فردا ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت583

به اعتراض هیچ *** هم گوش نکرد ... سوار ماشینش شد و تخته گاز از باغ خارج شد ...

حس میکردم ضربان قلبم کند شده ... چرا داشت اینجوری میکرد؟
*.*.***
- شهریار آخه بین یه مشت غریبه ...

- غریبه کجا بود خانوم؟ بچه های خودمونن دیگه ...
- دیگه بدتر! اینجوری که همه شون قضیه رو میفهمن ...
- خوب بفهمن ... تو به نفوذ من شک داری؟ تو فقط نگران خبرساز شدن ازدواجمونی که من دارم بهت قول میدم نذارم به بیرون درز کنه .... 

اتفاقا من دوست دارم بچه ها بفهمن تا دیگه
راحت هر روز خودم ببرم و بیارمت ...

- نخیر خودم بلدم ...
از لحنم خنده اش گرفت و گفت:

- خوب باشه تو منو ببر و بیار ...
اینبار منم خنده ام گرفت و گفتم:
- دیوونه ...

- دیوونم ... ولی دیوونه تو...دیوونه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت584

- اِ اِ شهریار! ولت کنم تا صبح میریا ...

-

1403/01/03 22:41

آره .... میرم... ولی فقط قربون تو ...

لبخند نشست روی لبم ... این پسر با مهربونیش میتونست منو به خودش وابسته کنه ... البته اگه فکر آرشاویر میذاشت ... با
خنده گفتم:
- خداحافظ ...
- اِ اِ قطع نکنیا ... هنوز نگفتی میای یا نه ...
- بابا رو چی کار کنم؟
- من باهاشون حرف میزنم ...
- حالا واجبه؟
- آره عزیزم ... واسه هر دومون خاطره میشه ... یه مسافرت قبل از ازدواجمون ...

بعدا باید یه چیزی داشته باشیم
واسه بچه هامون تعریف کنیم ...
بچه هامون؟ ای خدا چرا هیچ وقت اینجوری به جریان نگاه نکرده بودم؟ من میتونم؟ من تواناییشو دارم؟

صدای شهریار بلند شد:
- ترلان هستی؟؟؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1403/01/03 22:41

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت585

- آره ... آره ... باشه ... قبول ...

- فدات بشم الهی ... من همین الان با بابات هماهنگ میکنم
توام آماده شو صبح ساعت پنج دم خونه تونم ...

- چه خبره؟! چقدر زود!
- قرار بچه هاست دیگه ...
- باشه ... منتظرم ...
- فعلا ...
- فلا ...
گوشی رو قطع کردم و ضبط رو روشن کردم ... دلم خیلی گرفته بود ... هیچ ذوق و شوقی نداشتم انگار ... بازم صدای آرشاویر
به تن خسته ام آرامش داد:
- وانمود کردم به همه / که خیلی سخت نبود غمت / رفتنو دل
بریدنت وانمود کردم به همه / که دیگه اشتیاقی نیست / واسه دوباره دیدنت! یه جور نشون دادم که نه / یه اتفاق عادی بود
همون دوتا درد دلم / واسه خودش زیادی بود یه جوری گفتم که همه / بهم میگن بی عاطفه میگن که حرف امروزت / با دیروزت مخالفه اما شبا یواشکی / وقتی که هیشکی نیست پیشم گوشیمو روشن میکنم / به عکس تو خیره میشم

دیگه منم و غربت / اشکای بی امونه من به کی بگم دیوونتم / به کی بگم تنگه دلم اما شبا یواشکی / وقتی که هیشکی نیست پیشم گوشیمو روشن میکنم / به عکس تو خیره میشم دیگه منم و غربت / اشکای بی امون من به کی بگم ، دیوونتم / به کی بگم تنگه دلم به کی بگم، به کی بگم ، تنگ دلـــــم مدتیه عوض شدم / انگار یه آدم دیگم هرکی میپرسه یادشی / دارم بهش دروغ میگم دلم
نمیخواد هیچکسی / چیزی بدونه از غمم همین غرور لعنتی / تو رو جدا کرده ازم هیشکی خبر نداره از / دقیقه های غربتم
اینجوری وانمود شده/ که بی تو خیلی راحتم

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1403/01/03 22:42

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت586

این روزا آهنگای آرشاویرم یه حس و حال دیگه داشت ... حالمو خیلی دگرگون میکرد ولی عادت کرده بودم به خودم تلقین کنم که
هیچ کدوم از این آهنگا رو واسه من نمیخونه ....

هیچ کدومش خطاب به من نیست ... اشک صورتم رو خیس میکرد ... حس بدی داشتم ... بین خواستن و نخواستن در نوسان بودم ... نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم ... اما یه چیزی رو خوب میدونستم... می خواستم واسه شهریار همسر خوبی باشم ...

باید فراموش میکردم ... حتی اگه شده به قیمت فراموش کردن خودم

خواب ِخواب جلوی آینه داشتم آرایش می کردم ... اگه با این صورت پف آلود بدون آرایش هم میرفتم شهریار از انتخابش
پشیمون میشد ... ازتصورات خودم خنده ام میگرفت ...
مامان تا دم در بدرقه ام کرد و وقتی دید شهریار منتظرمه رفت ....

حتی نیومد بیرون یه سلام بهش بکنه ... دل گرفته مامان هم به دل گرفته من دامن میزد ... سوار بی ام و خوش رنگش که
شدم لبخند زد و گفت:
- سلام خانوم ... صبح عالی متعالی!
- سلام ...
خمیازه کشدارم به خنده انداختش و گفت:
- اوه چه خمیازه ای هم میکشه! خوابت میاد؟
- پ ن پ ... صبح اول صبحی بیداریم میاد ...
خندید و گفت:
- حالا چرا میزنی؟
- آخه فشم رفتنمون چی بود؟ میگرفتیم میخوابیدیم دیگه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1403/01/03 22:42

ممنون 😘

1403/01/04 01:36

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

آتلیه کارن:
آتلیه کارن:
سلام خانومای عزیز💞⁦♥️⁩
من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط 45تومن✅
برای دیدن نمونه کار ها میتونین وارد کانال بشین..⁦♥️⁩
این لینک کانال من توی روبیکاس
"لینک قابل نمایش نیست"

اینم لینک پیج اینستام

"لینک قابل نمایش نیست"


"موبایل قابل نمایش نیست"..برای ثبت سفارش درخدمتتون هستم🖐📷📷..

1403/02/21 19:29

"لینک قابل نمایش نیست"

1403/03/21 07:39

سلام وای چقدربدمن خیلی عادت کرده بودم به خوندن رمان اونم تواینجاخیلی رمان قشنگی بودحیف😭😭😭

1403/03/21 09:27

.

1403/03/27 15:59

0

1403/03/27 18:56

سلام مامان مهربون خوبی

1403/04/25 08:57

اگه می شه زحمت بکش رمان عاشقانه بزارمن خیلی دوست دارم عاشق کتاب رمانم من خودم می خونم

1403/04/25 08:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

آتلیه کارن:
آتلیه کارن:
سلام خانومای عزیز💞⁦♥️⁩
من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط 45تومن✅
برای دیدن نمونه کار ها میتونین وارد کانال بشین..⁦♥️⁩
این لینک کانال من توی روبیکاس
"لینک قابل نمایش نیست"

اینم لینک پیج اینستام

"لینک قابل نمایش نیست"


"موبایل قابل نمایش نیست"..برای ثبت سفارش درخدمتتون هستم

1403/05/02 19:24

اره اون خیلی باحاله???????

1401/09/26 22:46