♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_286
صدای قدمهاش که به سمت حموم میومد مشخص بود اما من مشغول آهنگ خوندن شدم که بهراد در حموم رو باز کرد و گفت:
_ عه اینجایی سپیده؟
و همین باعث شد که من مثلا از ترس بپرم هوا و بعد هم مثل اینکه پام لیز خورده خودم رو به سمت جلو کشیدم!
چشمام رو بستم و منتظر این شدم که محکم با شکم به زمین برخورد کنم و از این بدبختی خلاص بشم اما هرچی صبر کردم هیچ دردی حس نکردم!
چشمام رو آروم باز کردم که صورتِ نحس بهراد رو تو چند میلی متریم دیدم که با ترس بهم زل زده بود.
با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و به دستهاش که کمرم رو گرفته بود نگاه کردم که بهراد روی زمین گذاشتم و گفت:
_ چرا حواست رو جمع نمیکنی؟! تو الان باید بیشتر از قبل مواظب خودت باشی
در حالی که سعی میکردم حرصم رو نشون ندم، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ چرا یهویی مثل جن پشت سرم ظاهر میشی؟
_ از همون بیرون صدات زدم که
_ نمیگی از ترس میفتم زمین یه جام میشکنه؟
_ از کجا میدونستم انقدر میترسی آخه؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_287
دستش رو از خودم جدا کردم و دق و دلی اینکه نتونسته بودم نقشه ام رو اجرا کنم رو سرش خالی کردم و گفتم:
_ چرا همینطوری مثل گاو سرت رو میندازی پایین و میای داخل؟ خب اگه من حوله نپوشیده بودم چی؟! بلد نیستی یه دری چیزی بزنی؟
در حالی که سعی میکرد خنده اش رو کنترل کنه، گفت:
_ قشنگ علائم باردار بودنت داره مشخص میشه ها
_ برو بابا
خواستم از حموم خارج بشم که جلوم رو گرفت، دستش رو دور کمرم انداخت، صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و آروم گفت:
_ بعدشم من که دیگه همه چیز رو دیدم چرا باید در بزنم بیام داخل؟!
صورتم از حس چندش آوری که بهم دست داد جمع شد و گفتم:
_ برو کنار
_ نمیرم
_ حالم داره ازت به هم میخوره
_ واقعا؟
_ آره
_ فکر کنم اون فیلم قشنگی که برات آوردم رو یادت رفته، لازمه یادآوری کنم؟
با به یادآوردن اون صحنه و بابام، لرزی به کل بدنم افتاد اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
1401/09/28 13:04