رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

پارت 185 هم نیست

1401/09/28 10:41

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_275

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

_ شماها دیوونه اید!
_ چرا؟
_ واسه بچه ای که حاصل یه رابطه نامشروعه آش نذری میپزی؟

لبخندی زد و گفت:

_ نمیخواد چیزی رو از من پنهان کنی، من همه چیز رو میدونم!
_ یعنی چی؟
_ آقا همیشه همه حرفاش رو به من میزنه و از من راهنمایی میخواد

با شنیدن این حرف ابروهام رو بالا انداختم و به این فکر کردم که یعنی اکرم خانم تمام اون اتفاق های کثیفی که برای من افتاده رو میدونه که البته با حرف بعدیش فهمیدم که نه اینجوری نیست.

_ از اولش بهم گفت که از تو خوشش اومده و قصدشم بد نیست اما تو فعلا زیر بار ازدواج نمیری برای همین فقط صیغه خوندید و الانم که به لطف خدا دارید بچه دار میشید و قراره عروسی بگیرید

سری تکون دادم و هیچی نگفتم که ادامه داد:

_ پس دیگه به این بچه نگو نامشروع، خوبیت نداره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/28 10:41

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_276

دوباره سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم چون حوصله نداشتم که بعدا بهراد بیاد گیر بده و بگه چرا این رو به اکرم خانم گفتی و چرا اون رو نگفتی و این حرفا...

_ برو استراحت کن، خوب نیست انقدر سرپا وایسی
_ باشه
_ اگه چیزی خواستی هم صدام بزن
_ بازم باشه

از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم تا یکم استراحت کنم چون این روزا خیلی زود خسته میشدم و همش خوابم میومد اما اینبار هرچی تلاش کردم نتونستم بخوابم.

دستام رو زیر سرم گذاشتم و به سقف زل زدم.
اگه واقعا خواسته اش رو عملی میکرد و مجبورم میکرد که باهاش ازدواج کنم چی؟!
چیکار باید میکردم و چطور باید خودم رو نجات میدادم؟
انقدر فکر کردم که آخرش مغزم درد گرفت پس از سرجام پاشدم و روبروی آینه ایستادم و به شکمم خیره شدم.

نمیتونستم باور کنم که الان توی شکمم یه بچه درحال رشد کردنه!
من داشتم مادر میشدم و این آرزویی بود که همیشه داشتم اما الان آرزوم این بود که این بچه بمیره!
همیشه دوست داشتم یه بچه ای داشته باشم که ثمره ی عشق من و کسی که دوستش دارم باشه اما الان داشتم صاحب بچه ای میشدم که پدرش کسی بود که با تمام وجودم ازش متنفر بودم و حتی دلم نمیخواست یه لحظه هم بودنش رو تحمل کنم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/28 10:41

عزیزم پارت 185 هم نیست

1401/09/28 10:41

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_277

با تقه ای که به در خورد از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ بله؟
_ اجازه هست بیام داخل؟

ابروهام از تعجب بالا رفت و چشمام درشت شد!
از کِی تا حالا اکرم خانم برای اینکه بیاد تو اتاقِ من اجازه میگیره؟!

_ بفرمایید

در باز شد و با یه سینی پر از خوراکی های مفید وارد اتاق شد و گفت:

_ خانم جان برات خوراکی آوردم که تقویت بشی

سینی رو ازش گرفتم و گفتم:

_ چرا یهو دخترجون تبدیل شد به خانم جان؟
_ خب وقتی عروسی کنید شما میشی خانم این خونه دیگه

پوزخندی زدم و گفتم:

_ اما من نمیخوام خانم این خونه باشم
_ چرا آخه؟
_ حتی ترجیح میدم همون دخترجون باشم
_ اینجوری نگو خانم جان

سینی رو روی تخت گذاشتم و خودمم همونجا نشستم و گفتم:

_ لطفا به من نگو خانم
_ نمیشه که
_ چرا میشه
_ آخه...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_278

_ بهراد گفته اینجوری بگی؟
_ نه والا
_ خب پس چیشده یهویی؟ تو یه ساعت رفتارت عوض شد!

روسریش رو صاف کرد و گفت:

_ خودم نشستم فکر کردم دیگه
_ حس بدی بهم دست میده پس نگو
_ باشه
_ ممنونم

به سمت در رفت و گفت:

_ اگه چیزی احتیاج داشتی بهم خبر بده
_ چیزی نمیخوام ولی باشه

سری تکون داد و از اتاق خارج شد و منم مشغول خوردن غذاهای خوشمزه ی داخل سینی شدم البته نه برای تقویت بچه، فقط برای اینکه خودم گشنه ام بود.

غذام که تموم شد، سینی رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم تا سرجاش بذارمش که یکی از خدمه ها با دیدنم سریع به سمتم اومد و سینی رو ازم گرفت و گفت:

_ شما چرا زحمت میکشید؟

و سریع به سمت آشپزخونه رفت و منم همونجا خشکم زد و زیرلب گفتم:

_ اینا چشون شده؟!

یه چند لحظه اونجا ایستادم و بعد روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم و مشغول گشتن شبکه ها شدم تا یه چیز درست و حسابی پیدا کنم اما هیچی پیدا نشد پس با کلافگی خاموشش کردم و روی مبل دراز کشیدم...


با باز شدن در سالن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️

#برزخ_ارباب
#پارت_279

فکر کردم که یکی از نگهباناست پس سریع از روی مبل پاشدم که بهراد وارد شد و با دیدن من گفت:

_ اینجایی؟
_ نه تو اتاقمم

نیشخندی زد و با لحن مسخره ای گفت:

_ چقد تو بامزه ای
_ منتظر نظر تو بودم!

به حرفم توجهی نکرد و کتش درآورد و روی مبل انداخت.
به سمت تلویزیون رفت و یه فلش بهش زد و بعد به سمتم برگشت و گفت:

_ کنترل کو؟

کنترل رو از کنارم برداشتم، به سمتش گرفتم و گفتم:

_ اینجاست

کنترل رو از دستم گرفت، روی مبل کناریم نشست و گفت:

_ گفتی حاضر نمیشی باهام ازدواج کنی نه؟

چشمام رو

1401/09/28 10:41

ریز کردم و با تعجب گفتم:

_ چیزی شده؟
_ آره
_ چی؟
_ الان میبینی!

سردرگم به اطراف نگاه کردم و گفتم:

_ چیو؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_280

با سر به تلویزیون اشاره کرد و چیزی نگفت و منم به همون سمت خیره شدم.
تلویزیون رو روشن کرد و بعد از اینکه وارد رسانه شد، یه فیلم رو باز کرد.
صحنه یه خیابون بود که ماشین ها داشتن کاملا عادی حرکت میکردن.

موهام رو از توی صورتم کنار زدم و گفتم:

_ فیلم خیابون واسه من آوردی؟
_ صبرکن
_ یعنی چی؟

جوابم رو نداد و منم به تلویزیون خیره شدم که تو کسری از ثانیه تمام وجودم یخ بست.
نمیتونستم باور کنم که این چیزی که داشتم میدیدم درسته!
اشک تو چشمام جمع شد و با بغض و حرص به سمتش برگشتم و گفتم:

_ این کارا یعنی چی؟
_ ادامه اش رو نگاه کن
_ ادامه اش چیه مگه؟
_ چقدر حرف میزنی؟ نگاه کن دیگه!

دوباره نگاهم رو به سمت تلویزیون برگردوندم و به تصویری که داشت بابای عزیزم رو نشون میداد خیره شدم.
بابام میخواست از خیابون رد بشه و یه دوربین هم از این طرف داشت فیلمبرداری میکرد.
آروم شروع به حرکت کرد تا از خیابون رد بشه و مثل همیشه حواسش به دفتر توی دستش بود که یه ماشین با سرعت به سمتش شروع به حرکت کرد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_281

با دیدن این صحنه ناخودآگاه از جام پاشدم و با صدای بلند گفتم:

_ نه، نه، نه

ماشین به بابام رسید و نزدیک بود که باهاش برخورد کنه اما لحظه آخر مسیرش رو عوض کرد و از کنارش رد شد اما بابا محکم روی زمین افتاد.

با ترس به تلویزیون نزدیک شدم و با تک تک سلول های چشمم به بابام خیره شدم تا ببینم حالش خوبه یا نه!
وقتی از سرجاش پاشد و مشغول پاک کردن لباس هاش شد، نفس راحتی کشیدم اما اشکهام یکی پس از دیگری تند تند شروع به ریختن کردن.

_ هنوزم نمیخوای باهام ازدواج کنی؟

به سمت عقب برگشتم و از پشت پرده ی اشکام بهش نگاه کردم و با تمام نفرتم گفتم:

_ عوضیِ پست
_ نتیجه ی لجبازی هات اینه
_ حالم ازت به هم میخوره کسافط
_ جداً؟

انگشتم رو به نشونه ی تهدید بالا بردم و گفتم:

_ اگه یه تار مو، فقط یه تار مو از بابام کم بشه بیچاره ات میکنم!

بدون اینکه ذره ای تو قیافه خونسردش تغییری ایجاد کنه، گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_282

_ اگه به خواسته ام عمل نکنی این دفعه ماشین دوستم جهتش رو عوض نمیکنه و مستقیم میره و خودتم میدونی که تهش چی میشه و...

قبل از اینکه حرفش رو ادامه بده یقه ی لباسش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم:

_ خفه شو عوضی،

1401/09/28 10:41

اصلا تو...تو چطوری بابای من رو پیدا کردی؟
_ اونش به من مربوطه
_ حق نداری بهشون آسیبی برسونی

دستم رو از یقه اش جدا کرد، سرش رو تکون داد و گفت:

_ همش به خودت بستگی داره

درمانده بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم که لبخندی زد و گفت:

_ جمعه ی دیگه ازدواج کنیم؟
_ اگه بگم نه؟
_ اون موقع باید جمعه ها واسه شادی روح بابات حلوا بپزیم!

با شنیدن این حرف کل بدنم یخ کرد و قلبم از حرکت ایستاد.
سرم رو گرفتم و با بغض و صدایی که به زور از گلوم خارج میشد، گفتم:

_ قبوله
_ پس ازدواج میکنیم؟
_ آره
_ جمعه ی دیگه؟

قطره اشک سمجی که از گوشه چشمم ریخت رو پاک کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_283

لبخند عمیقی زد و گفت:

_ عالیه، من برم که باید از همین الان تدارک ببینم

چیزی نگفتم که دستاش رو به هم کوبید و گفت:

_ چنان عروسی میگیریم که هیچکس تا حالا نگرفته باشه!

و دوباره با سکوت به حیوون آدم نمایی که با تمام وجودم ازش متنفر بودم نگاه کردم و دم نزدم!
یکم دیگه چرت و پرت گفت و از سالن خارج شد و منم با شونه هایی که خمیده شده بودن به سمت اتاقم راه افتادم.

روی تخت دراز کشیدم و داخل خودم مچاله شدم و اینبار آزادانه به اشکام اجازه ی ریختن دادم!
الان که بابام رو داخل فیلم دیدم، فهمیدم که چقدر دلم براش تنگ شده!
دلم برای منطقی حرف زدناش، مهربونی هاش، کمک کردناش و همه چیزش تنگ شده بود اما مثل یه پرنده تو قفس گیر افتاده بودم و هیچ کاری نمیتونستم بکنم.

تا همین چند دقیقه ی پیش فکر میکردم که هیچوقت قرار نیست زیربار خواسته ی بهراد برم و باهاش مقابله میکنم اما جوری نقشه ریخته بود که بی چون و چرا مجبور شدم خواسته اش رو قبول کنم و تن به این ازدواج کذایی بدم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_284

حالا مجبورم تا آخر عمرم بهراد و بچه اش رو تحمل کنم، مجبورم این زندگی رو تحمل کنم!
غلتی زدم و به میله هایی که پنجره رو پوشونده بودن نگاه کردم و آهی کشیدم.

با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و از جا پاشدم و شروع به راه رفتن کردم.
من باید یجوری این بچه رو از بین میبُردم که تصادفی به نظر میرسید و من مقصر حساب نمیشدم.
سرجام ایستادم و همینطور که به آینه زل زده بودم، گفتم:

_ باید یه کاری کنم که بهراد مقصر حساب بشه!

با این فکر سریع به سمت دراتاق رفتم و خارج شدم.
به سالن که رسیدم یه نگاه به اطراف کردم و بلند گفتم:

_ اکرم خانم کجایی؟
_ اینجام

از آشپزخونه خارج شد و با دیدنم گفت:

_ جانم
_ بهراد کجاست؟
_ از همون موقع که رفتن

1401/09/28 10:41

دیگه برنگشتن

سرم رو تکون دادم و گفتم:

_ خیلی خب من پس من میرم حموم وقتی اومد بگید کارش دارم
_ باشه میگم

به سمت اتاقم برگشتم و بعد از اینکه لباسهام رو داخل حموم گذاشتم، دوباره برگشتم و بالای پله ها منتظر برگشتن بهراد نشستم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/28 10:41

پاسخ به

عزیزم پارت 185 هم نیست

باشش

1401/09/28 10:42

پاسخ به

باشش

مرسی

1401/09/28 10:42

پاسخ به

عزیزم پارت 185 هم نیست

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_185

_ چطوری چند روز تو یه اتاقی که حتی پنجره هم نداره زندگی کنم؟!
_ دیگه اینش به من مربوط نیست

پوفی کشیدم و چون حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم، گفتم:

_ خیلی خب، به خواهرت نمیگم که تو با یه باند قاچاقِ دختر کار میکنی!
_ هی هی من با اون باند کار نمیکنم

پوزخندی زدم و گفتم:

_ آره من بودم اون روز تو اون خونه دخترها رو به سمت ماشین میفرستادم!
_ من برای یه کار دیگه اونجا بودم
_ باشه تو راست میگی

خواست چیزی بگه که اجازه ندادم و گفتم:

_ حتی اگه باهاشون کار نمیکنی هم بالاخره ازشون خبر داری و این خودش یه جرمه!
_ حرفای فرهاد رو میزنی!

با آوردن اسمش، یاد روزهایی افتادم که میومد اینجا و سعی میکرد بهراد رو قانع کنه تا من رو پیش خونواده ام برگردونه اما بهراد هردفعه باهاش دعوا میکرد و بار آخر هم بهش گفته بود که اگه دوباره بیاد اینجا و بخواد در مورد این موضوع صحبت کنه، از خونه پرتش میکنه بیرون و از اون روز دیگه فرهاد رو ندیدم که اینجا بیاد.

البته منم بخاطر تلاشهایی که کرده بود دلم باهاش صاف شده بود و دیگه ازش متنفر نبودم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/28 10:43

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_185 _ چطوری چند روز تو یه اتاقی که حتی پنجره هم نداره زندگی کنم؟! ...

اینم پارت 185

1401/09/28 10:43

پاسخ به

اینم پارت 185

ممنون

1401/09/28 10:43

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_185

_ چطوری چند روز تو یه اتاقی که حتی پنجره هم نداره زندگی کنم؟!
_ دیگه اینش به من مربوط نیست

پوفی کشیدم و چون حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم، گفتم:

_ خیلی خب، به خواهرت نمیگم که تو با یه باند قاچاقِ دختر کار میکنی!
_ هی هی من با اون باند کار نمیکنم

پوزخندی زدم و گفتم:

_ آره من بودم اون روز تو اون خونه دخترها رو به سمت ماشین میفرستادم!
_ من برای یه کار دیگه اونجا بودم
_ باشه تو راست میگی

خواست چیزی بگه که اجازه ندادم و گفتم:

_ حتی اگه باهاشون کار نمیکنی هم بالاخره ازشون خبر داری و این خودش یه جرمه!
_ حرفای فرهاد رو میزنی!

با آوردن اسمش، یاد روزهایی افتادم که میومد اینجا و سعی میکرد بهراد رو قانع کنه تا من رو پیش خونواده ام برگردونه اما بهراد هردفعه باهاش دعوا میکرد و بار آخر هم بهش گفته بود که اگه دوباره بیاد اینجا و بخواد در مورد این موضوع صحبت کنه، از خونه پرتش میکنه بیرون و از اون روز دیگه فرهاد رو ندیدم که اینجا بیاد.

البته منم بخاطر تلاشهایی که کرده بود دلم باهاش صاف شده بود و دیگه ازش متنفر نبودم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/28 10:44

خب دوستان تا اینجا پارت اومده بود هروقت بقیش بیاد میزارم

1401/09/28 10:44

راضی شدین یا باز منو میفروشین???

1401/09/28 10:45

پاسخ به

خب دوستان تا اینجا پارت اومده بود هروقت بقیش بیاد میزارم

دستت درد نکنه

1401/09/28 10:45

پاسخ به

راضی شدین یا باز منو میفروشین???

نه عزیزم فروشی که نیستی، شما حساس شدی، خب بیکار بودیم می‌خواستیم داستان بخونیم

1401/09/28 10:45

من عادتمه رمان که میخونم تا تمام نشده از سر کتاب بلند نمیشم، الان دیگه خیلی وقته کتاب نخوندم

1401/09/28 10:46

"لینک قابل نمایش نیست"


بچه ها گروه سرکتاب و دعا و ...هم آنلاین هم حضوری کارش عالیه منم مشتریش بودم می تونید برید..

1401/09/28 10:47

nini.plus/ateeeeeliiiiiyeee

خودت بیا ببین???

1401/09/28 10:47

پاسخ به

نه عزیزم فروشی که نیستی، شما حساس شدی، خب بیکار بودیم می‌خواستیم داستان بخونیم

خب میدونی من این اخلاقمه کاری رو میکنم دوس ندارم کسی دیگه انجامش بده چرا انجام بده بره براخودش گروه بزنه رمان بزاره من چیکا دارم

1401/09/28 10:47

پاسخ به

من عادتمه رمان که میخونم تا تمام نشده از سر کتاب بلند نمیشم، الان دیگه خیلی وقته کتاب نخوندم

خودمم همینجورم والا ولی باید پارتاش بیاد که من بزارم اگه تا اخر بود پارت هاش همشو میزاشتم

1401/09/28 10:48

پاسخ به

خب میدونی من این اخلاقمه کاری رو میکنم دوس ندارم کسی دیگه انجامش بده چرا انجام بده بره براخودش گروه ...

عزیزم اینجا فضای دوستانس دیگه ،نباید حساس باشی

1401/09/28 10:48

دیگه من عادتمه حساسم

1401/09/28 10:48