رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

من نخوندم اگه کاملشو دارین بزارش تا تموم شه

1402/01/13 19:58

منم نخوندم دوستمون راست میگ کاملش بزار بخونیم

1402/01/13 20:09

پاسخ به

خواهرا رمان اگع تا اخر خوندین دیگه نزارم

منم نخوندم ?

1402/01/13 20:22

بچه ها کانال رعیت خان دارید میخوام نینی پلاس حذف کنم

1402/01/13 20:51

کجا خوندیم زهرا جون
مگه تا آخرشو گذاشتی بخونیم

1402/01/13 20:58

پاسخ به

کجا خوندیم زهرا جون مگه تا آخرشو گذاشتی بخونیم

تو تلگرام هست تا. قسمت آخرش

1402/01/13 21:21

پاسخ به

کجا خوندیم زهرا جون مگه تا آخرشو گذاشتی بخونیم

باش گلم میزارم

1402/01/13 21:30

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_630

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ داستان زندگی تو چه ربطی به من داره؟
_ مگه نگفتم وسط حرفام حرف نزن!
_ خب آخه من فکر کردم قراره حرف مهمی بزنی..

با اخم غلیظ و وحشتناکی نگاهم کرد و گفت:
_ یه کاری نکن همین الان از تصمیمی که گرفتم پشیمون بشم و بذارم تا ابد تو همین کشور بپوسی تا بمیری!

لبهای خشک شده ام بخاطر استرس رو خیس کردم و گفتم:

_ از چی پشیمون بشی؟

_ اگه دو دقیقه خفه بشی و حرف نزنی میفهمی که از چی پشیمون میشم!

از حرفش ناراحت شدم برای همین ساکت شدم و دوباره به سمت جلو برگشتم.

اونم یکم چپ چپ نگاهم کرد و بعد با کلافگی دستی به موهاش کشید و زیرلب گفت:
_ لیاقت دلسوزی و کمک کردن هم نداری

منم مثل خودش همونطوری زیرلب گفتم:
_ من به دلسوزی و کمک تو هیچ نیازی ندارم‌...

از روی تخته سنگ پاشد و گفت:
_ مطمئنی؟

_ از چی؟

_ از اینکه به کمک و دلسوزی من هیچ احتیاجی نداری!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_631

منم از روی تخته سنگ پاشدم ایستادم و گفتم:
_ آره چون کمک از طرف تو به من مثل ملاقات خورشید و ماهه
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ که ملاقات خورشید و ماه، درسته؟!
_ آره درسته
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
_ خوب فرصتی رو از دست دای سپیده، خوب!
با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم:
_ چه فرصتی رو؟
_ تصمیم گرفته بودم بفرستمت ایران تا بری پیش خونواده ات اما انگار خودت نخواستی و عین آب خوردن فرصتت رو از دست دادی!

اینو گفت و بدون اینکه صبرکنه، با قدمهای بلند به سمت سرازیری رفت اما من بُهت زده از حرفی که زده بود، همونجا خشکم زد و با تعجب زیرلب گفتم:
_ چ...چی؟ برگردم ایرا...ان؟
از فکر که بیرون اومدم، لحظه ای مکث نکردم و با سرعت اما با احتیاط به سمتش رفتم و گفتم:
_ بهراد صبرکن ببینم
بی توجه به من، به راهش ادامه داد و منم همینطور دنبالش میرفتم و صداش میزدم.
بالاخره وقتی به ماشین رسید، منم بهش رسیدم و از پشت لباسش رو کشیدم و با صدای بلند گفتم:
_ صبرکن بهراد
بالاخره ایستاد و به سمتم برگشت؛ منم دستم رو روی زانوهام گذاشتم و نفس نفس زدم تا وقتی نفسم جا اومد، صاف ایستادم و با اخم گفتم:
_ چرا هرچی صدات میزنم، جواب نمیدی و همینطوری میری؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_632

پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
_ چون دیگه حرفی نمونده بود که بخواییم بزنیم

_ اما من حرف دارم!

_ نباید داشته باشی.

_ چرا؟

_ چون فرصتت رو خراب کردی سپیده
دستاش رو به ماشین تکیه داد و ادامه داد:
_ فرصتت رو مثل یه کاغذ تو دستت مچاله کردی و از

1402/01/13 21:32

همونجا پرتش کردی پایین!

مبهم نگاهش کردم و گفتم:
_ این چرت و پرتا چیه داری میگی آخه؟ درست حرف بزن ببینم قضیه چیه...

_ قضیه ای نیست دیگه سپیده، نیست، تموم شد و رفت پی کارش.

اینو که گفت خواست دوباره بره که سریع بازوش رو گرفتم و گفتم:
_ صبرکن بهراد..

_ سوار شو بریم!
_ من هیچ جا نمیام...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_633

_ تا قبل از این به زور اومدی اینجا، حالا میخوای به زور برگردی؟!
همینطور که بازوش رو محکم گرفته بودم، گفتم:
_ تا نفهمم قضیه چیه هیچ جایی نمیام
_ اگه دهنت رو بسته بودی میفهمیدی
_ الان ساکت میشم، تو بگو
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ دیگه نمیشه؟
_ چرا
_ چون به خودم قول دادم که یه فرصت بهت بدم اما خودت با دستای خودت اون فرصت رو نابودش کردی

دستم رو پس کشیدم و با اعصاب خوردی گفتم:
_ میشه لطفا واضح حرف بزنی من بفهمم قضیه چیه؟
دستاش رو بغل کردم و با لحنی احساس میکردم خوشحاله، گفت:
_سپیده من تو رو خیلی دوست دارم، شاید قبلاً بخاطر شباهت زیادت با نامزد قبلیم نظرم بهت جلب شد اما بعد از یه مدت دیگه به اون شباهت فکر نمیکردم و تو رو فقط بخاطر خودت دوست داشتم
بدون اینکه چیزی بگم سرم رو پایین انداختم که ادامه داد:
_ یه مدتیه که همش توی فکر بودم و تصمیم داشتم یه کاری کنم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_634

نفس عصبی کشید و گفت:
_ چندبار باید بگم‌ بدم میاد بپری وسط حرفم؟

لبم رو گاز گرفتم و چیزی نگفتم که چشم غره ای بهم رفت و حرفش رو ادامه داد:

_ میخواستم بذارم بری، میخواستم برگردی پیش خونوادت البته به شرطی که من رو لو ندی اما همون لحظه با خودم عهد بستم که اگه سه بار مانع حرف زدنم شدی، بیخیالش بشم و تو هم دقیقا همینکار رو کردی...

و حالا دیگه فکر اینکه بخوای خونوادت رو ببینی رو باید از سرت بیرون کنی!

دستم رو روی دهنم گذاشتم و بغضم رو قورت دادم تا اشکام پایین نریزه!

باورم نمیشد با حماقتِ تمام باعث شده بودم که یه فرصت به این خوبی رو از دست داده باشم.

تلاشم برای پایین نریختن اشکام بی فایده بود و دونه های اشک تند تند روی چشمام سرازیر شدن!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_635

_ چه کاری؟

دلم میخواست یه سنگ‌ بزرگ بردارم و محکم توی سرم بزنم و خودم رو از این همه حماقت و نفهم بودن راحت کنم.

آخه چرا نذاشتی حرفشو بزنه؟ چرا باهاش بحث کردی؟ چرا مثل همیشه جلوی دهنت رو نگرفتی و خفه نشدی؟!
_ اینجا جای آبغوره گرفتن نیست، سوار شو بریم
اینو گفت و تنه ای بهم زد و به سمت ماشین رفت اما

1402/01/13 21:32

من همونجا خشکم زده بود و داشتم اشک میریختم...

با بوق طولانی که زد از خیالاتم بیرون کشیده شدم و از پشت لایه ی اشک تشکیل شده روی چشمام بهش نگاه کردم.

در عین اینکه چشمام میخندید اما اخماش رو تو هم کشید و با اشاره بهم گفت که سوار بشم.
نگاهم رو ازش گرفتم و زیرلب گفتم:
_ دیگه حق نداری از بهراد متنفر باشی، باید از خودت متنفر باشی احمق!
مغموم و سرخورده به سمت ماشین رفتم و سوار شدم.

بدون اینکه کمربندم رو ببندم با ناراحتی به جلو خیره شدم؛ بهراد هم دنده رو عوض کرد و با سرعت از اونجا دور شد..
نگاه های سنگینش روی خودم رو حس میکردم اما دل و دماغ اینکه بخوام باهاش بحث کنم رو نداشتم پس پوفی کشیدم و نگاهم رو به سمت پنجره چرخوندم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_636

_ چیه ناراحتی؟
_ نه خیلی خوشحالم!
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ خودت خراب کردی
_ باشه
_ دارم میگم خودت خراب کردی
_ منم گفتم باشه
نیشخندی زد و گفت
_ وقتی میگی باشه پس چرا اخمات تو همه؟
_ چون به قول خودت خودم خراب کردم! خودم کردم که لعنت بر خودم باد
سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت؛ منم چشمام رو بستم و سعی کردم که فکرم رو از همه چیز خالی کنم اما خالی نمیشد...
فکر اینکه با برگشتنم میتونستم تا آخر عمرم کنار مامان و بابا باشم و این یکسال نبودنم رو براشون جبران کنم، واقعا اعصابم رو به هم میریخت!
انقدر عصبی بودم که ناخودآگاه محکم کوبیدم تو سرم و گفتم:
_ لعنت بهت سپیده، لعنت بهت *** بیشعور
بهراد متعجب از این حرکتم، سریع دستم رو گرفت و گفت:
_ داری چیکار میکنی سپیده؟
_ ولم کن بهراد
_ نزن خودتو
_ ولم کن گفتم
_ اگه خودتو نمیزنی ولت میکنم
دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و با بغض گفتم:
_ مگه مهمه برات؟ هان؟ انقدر تو منو زدی چیزی شد؟ هیچی نشد!
حالا بذار یکم خودم، خودِ احمقم رو بزنم
با اعصاب خوردی ماشین رو کنار خیابون‌ پارک کرد و گفت:
_ چته تو؟ چرا یهویی اینطوری شدی؟
صورتم رو با دستام پوشوندم و چیزی نگفتم چون واقعا حوصله ی حرف زدن رو نداشتم...
‌‌‌‌

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_637

دستش رو روی دستام گذاشت و از جلوی صورتم کنارشون زد و گفت:
_ چرا یهویی اینطوری شدی تو؟
دستم رو از دستاش بیرون کشیدم و گفتم:
_ دلم برای خونواده ام تنگ شده
_ خب؟
_ چی خب؟
_ الان من چیکار میتونم بکنم؟
تو چشماش زل زدم و گفتم:
_ یه فرصت دیگه درمورد اون تصمیمی که..
دستش رو بالا آورد و با قاطعیت گفت:
_ نه، درمورد اون موضوع دیگه هیچ حرفی نشنوم سپیده!
با بغض نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره توی دلم کلی به خودم فحش

1402/01/13 21:32

و بد و بیراه دادم...
_ اگه پشت تلفن صداشون رو بشنوی بهتر میشی؟
با این حرفش سریع نگاهش کردم و سرم رو تند تند به نشونه ی آره تکون دادم که اونم بی معطلی ماشین رو روشن کرد و گفت:
_ خیلی خب میریم بهشون زنگ بزنیم
_ واقعا؟
_ آره واقعا
نیمچه لبخند تلخی روی لبهام نشست و آروم گفتم:
_ ممنونم
_ خواهش میکنم
درسته یه فرصت طلایی رو از دست داده بودم اما الان نمیتونستم بخاطر اون فرصت، شنیدن صدای مامان بابا رو از دست بدم.

حداقل اینطوری از اینکه حالشون خوبه یا نه باخبر میشدم و یکم دلم آروم میگرفت..
تقریبا نیم ساعت بود که تو ماشین بودیم و بهراد تا جایی که جا داشت از خونه دور شده بود.

از اینکه اجازه داده بود که با خونواده ام حرف بزنم خیلی خوشحال بودم اما واقعا تعجب کرده بودم چون اینطوری به راحتی میتونستن تشخیص بدن که ما تو چه کشوری هستیم.

درواقع این برای بهراد خیلی خطرناک بود اما خب من نمیخواستم از این فرصت شنیدن صدای پدر و مادرم دست بکشم برای همین چیزی به روش نیاوردم..
_ پیاده شو
از فکر بیرون اومدم و به اطراف نگاه کردم؛ کنار یه کیوسک تلفنی ایستاده بود.

در ماشین رو باز کردم و با هیجان پیاده شدم و منتظر ایستادم تا بیاد.

_ برو زنگ بزن دیگه چرا ایستادی؟
به تلفن نگاهی کردم و گفتم:
_ کارت یا سکه نمیخواد؟
_ نه رایگانه
_ آهان
همینطوری معطل اونجا ایستاده بودم که بهراد دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت تلفن هولم داد و گفت:
_ برو زنگ بزن دیگه چرا ایستادی منو نگاه میکنی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_638

تلفن رو از روی دستگاه برداشتم و گفتم:
_ استرس دارم
_ واسه چی؟
_ میترسم جواب ندن یا جواب بدن و یه خبر بد بهم بدن
_ نترس، زنگ بزن تا نظرم عوض نشده
با این حرفی که زد نگاهم رو ازش گرفتم و تنو تند شماره ی خونمون رو گرفتم و گوشیِ تلفن رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر موندم.

هر بوقی که میخورد، همزمان باهاش قلب منم از سینه ام بیرون میزد و استرس کل وجودم رو میگرفت!
به حدی استرس داشتم که حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده بود و به سختی هوای اطرافم رو به داخل ریه هام میکشوندم...
_ الو؟
با شنیدن صدای بابا نفسم تو سینه حبس شد و اشکام از چشمام سرازیر شد!
چقدر دلم برای این صدای مردونه ی خش دار تنگ شده بود...
چطور تونستم خودم رو با حماقت از این صدا محروم کنم و بیشتر از یکسال نشنومش؟!
_ الو؟
زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:
_ بابا؟
سکوت کرد و چیزی نگفت؛ احتمالا شوک شده بود و نمیدونست چی بگه!
_ باباجونم خوبی قربونت برم؟
_ سپیده بابا تویی؟
دستم رو روی دهنم

1402/01/13 21:32

گذاشتم تا صدای هق هقم بلند نشه و گفتم:
_ خودمم بابا، خودمم
دوباره یه چند لحظه سکوت کرد و بعد با ناباوری گفت:
_ کجایی تو بابا؟ کجایی؟
نیم‌ نگاهی به بهراد انداختم و گفتم:
_ من خوبم بابا، نگرانِ من نباش قربونت برم
_ کجایی سپیده؟
_ بابا میشه گوشی رو بدی به مامان تا صداش رو بشنوم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_639

_ سپیده دارم ازت میپرسم کجایی؟ بگو کجایی تا بیام پیشت! اون پسره ی بی همه چیز مجبورت کرده نگی کجایی آره؟
بخاطر صدای بلند بابا، گوشی رو از خودم دور کردم و گفتم:
_ بابا توروخدا آروم باش
_ نجاتت میدم، داریم دنبالت میگردیم، زیر سنگ هم باشی پیدات میکنم
_ بابا نمیخوام دنبالم بگردی، من فقط زنگ زدم تا مطمئن بشم حالتون خوبه...
بهراد مچ دستش رو بالا آورد و به ساعتش اشاره کرد و زیرلب گفت:
_ زود باش سپیده وقتت داره تموم میشه!
بابا از اون سمت داشت حرف میزد اما من زیاد وقت نداشتم برای همین پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ بابا توروقران گوشی رو بده به مامان میخوام باهاش حرف بزنم
_ تو اول به من بگو کجایی؟
دستم رو با کلافگی روی صورتم کشیدم و گفتم:
_ نمیتونم بابا، نمیتونم بگم
_ چرا؟ تهدیدت کرده؟
_ آره
_ بیچاره اش میکنم، کسی که زندگی دخترم رو خراب کرده رو بیچاره اش میکنم
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_ بابا گوشی رو بده به مامان
_ مینا و میلاد همه چیز رو برام تعریف کردن، گفتن اون عوضی باهات چیکار کرده!
با بغض دستم رو به باجه ی تلفن کوبیدم و با التماس و زجه گفتم:
_ بابا میشه اجازه بدی صدای مامان رو هم بشنوم
_ مامانت نیست
_ کجاست؟
_ حالش خوب نیست، بیمارستانه
با این حرفش اشک تو چشمام خشک شد!
باناباوری دستم رو روی دهنم گذاشتم و گفتم:
_ چی؟
_ بخاطر تو حالش خوب نیست، سپیده بابا بگو کجایی تا بیاییم دنبالت
بغضم رو به زور قورت دادم و گفتم:
_ مامان حالش چطوره؟ خیلی بده؟ بابا توروقران بگو چش شده؟ وضعیتش چطوره؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1402/01/13 21:32

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_640

اول هیچ صدایی نیومد اما بعد صدای گریه ی بابا بلند شد و بین گریه اش گفت:
_ بَده سپیده بَده
با هق هق دستم رو روی میز باجه گذاشتم و گفتم:
_ مواظبش باش بابا، بگو حال سپیده خوبه، بگو خوشحال و راحته، بگو داره راحت زندگیش رو میکنه و نگرانش نباش!
_ تو خوشحالی؟
چشمام رو بستم و با بغض گفتم:
_ خوشحالم، من خیلی خوشحالم و از این زندگی که دارم راضی ام
به بهراد که کنارم ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:
_ من عاشق بهرادم و خودم‌ میخوام که باهاش زندگی کنم پس به مامان بگو غصه نخوره چون من حالم خوبه!
اینو گفتم و بدون اینکه دیگه چیزی بگم تلفن رو سر جاش گذاشتم.
با بغض همونجا روی زمین نشستم و به هق هق افتادم!
حال مامان بد بود...مامان تو بیمارستان بود؛ اونم بخاطر کی؟ بخاطرِ من احمق!
من باعث شدم زندگی خودم و خونواده ام نابود بشه...
بهراد جلوم نشست و با نگرانی گفت:
_ چیشده؟
دستم رو از روی دهنم برداشتم و با بغض گفتم:
_ حال مامانم بَده
_ چرا؟
_ به نظرت چرا؟ بخاطر من، بخاطر منِ احمق!
اشکام رو پاک کردم تا بتونم اطرافم رو واضح ببینم و گفتم:
_ مجبور شدم الکی بگم خوشبخت و خوشحالم تا انقدر غصه ی من رو نخورن و حالشون بد نباشه!
من نمیخوام اونا بخاطر من زجر بکشن، نمیخوام اذیت بشن، نمیخوام ناراحت باشن...
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرم رو روی سینه اش گذاشت.
موهام رو نوازش کرد و با لحن آرومی گفت:
_ گریه نکن سپیده، گریه نکن!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_641

با این کارش، وسط گریه پوزخندی زدم...
همون کسی که بدبختم کرده بود و باعث ناآرومی دلم شده بود؛ الان سعی داشت دلم رو آروم کنه!
_ گریه نکن دیگه
دستم رو روی سینه اش گذاشتم، به سمت عقب هولش دادم و از روی زمین پاشدم‌.
لباسام رو با بغض تکوندم و خواستم از باجه برم بیرون که دستم رو گرفت و گفت:
_ کجا؟
_ سرقبرم، کجا میتونم برم آخه؟!
_ دارم سعی میکنم آرومت کنم بعد تو منو پس میزنی؟
از پشت لایه ی اشکی که تو چشمام بود، نگاهش کردم و گفتم:
_ آره پس میزنم چون به آروم کردنت احتیاجی ندارم بهراد!
پوزخندی زد و با چشمای سرد گفت:
_ لیاقت خوبی کردن نداری!
_ خوبی کردن؟
_ آره
_ بهراد تو باعث شدی خونواده ی ما نابود بشه؛ الان بابای من داغونه، مامانم تو بیمارستانه، خودم دارم به زور نفس میکشم و به جای اینکه زندگی کنم، مُردگی میکنم بعد تو داری از خوبی کردنت حرف میزنی؟!
سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم:
_ خودت قلبمو تیکه تیکه کردی و خودتم میخوای به هم وصلشون کنی؟!
خب از اول تیکه تیکه اش نمیکردی که الان نخوایی درستش کنی!
دستم رو

1402/01/13 21:33

با حرص و خشم فشار داد و گفت:
_ من میخواستم بهت یه فرصت بدم تا بری اما خودت...
حرفش رو قطع کردم و با صدای بلند گفتم:
_ اما خودم خراب کردم، خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
خودم از خونه فرار کردم؛ خودم زندگیم رو نابود کردم؛ خودم باعث ناراحتی خونواده ام شدم؛ خودم خریت کردم، خودم، خودم خودم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_642

حالم بد بود، حالم خیلی بد بود و نمیفهمیدم که دارم چی میگم و چیکار میکنم.

دلم‌ میخواست الان پیش خونواده ام بودم..
دلم میخواست الان اونجا بودم و بغلشون میکردم و بهشون قول میدادم که دیگه هیچوقت تنهاشون نمیذارم!
دستم رو از دست بهراد بیرون کشیدم و از باجه بیرون رفتم‌.
سوار ماشین شدم و با حرص در رو محکم بستم.
نگران مامان بودم، نگران قلب مریضش، نگران دل نازکش، نگران حال بدش و تو بیمارستان بودنش!
با کلافگی پوفی کشیدم و صورتم رو با دستام پوشوندم.
نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری میتونم به مامان کمک کنم اما هرطور که شده باید یه حرکتی بزنم؛
نمیتونم همینطوری این سر دنیا بشینم و به اینکه مامانم داره اونور زجر میکشه، بی توجه باشم!
با باز شدن در ماشین و سوار شدن بهراد از فکر بیرون اومدم و بهش نگاه کردم.
یعنی امکان داشت از روی تماسی که باهاشون گرفتم بتونن ردمون رو بزنن و پیدام کنن؟
_ داری به این فکر میکنی که میتونن ردمون رو بزنن، نه؟
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ نه
_ اما داشتی به همین فکر میکردی
_ گفتم نه
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت
_ بهرحال خواستم بگم‌ الکی خودت رو امیدوار نکن چون من انقدرا هم *** نیستم که به این راحتی خودم رو لو بدم!
نگاهم رو ازش گرفتم و با حرص به جلو نگاه کردم.
یعنی چه نقشه ای داشت که اینطوری مطمئن حرف میزد و میدونست که لو نمیره؟!
_ به نظرم تو زیادی احمقی که با خودت فکر کردی میتونی منو گیر بندازی!
راست میگفت؛ من زیادی *** بودم که فکر میکردم بهراد به این راحتی خودش رو لو میده.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_643

_ پوستت پاره نشه انقدر ناخنات رو توش فشار میدی!
نگاهم رو از جلو گرفتم و به دستم دوختم.
بخاطر فشار زیاد ناخنام، پوستم قرمز شده بود و میسوخت اما انقدر عصبی بودم که نفهمیده بودم.
_ میسوزه نه؟
با حرص به سمتش برگشتم و گفتم:
_ میشه به جای اینکه انقدر به من گیر بدی، حرکت کنی بری؟
سرش رو بالا انداخت و گفت:
_ نوچ نمیشه
_ چرا؟
_ حالا خودت میفهمی عزیزم
به اطراف نگاه کردم و با شَک گفتم:
_ باز چه نقشه ای داری تو؟
_ نقشه های خوب خوب
_ واضح حرف بزن ببینم چی میگی
بدون اینکه

1402/01/13 21:33

جوابم رو بده نگاهش رو ازم گرفت؛ منم حوصله ی حرف زدن با کسی مسبب حال بد مامانم بود رو نداشتم
برای همین سرم رو به سمت بیرون برگردوندم و چیزی نگفتم...
حدود نیم ساعتی بود که اونجا ایستاده بودیم و دیگه کم کم داشتم کلافه میشدم اما دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم.
واقعا دلم نمیخواست با کسی که زندگیم رو نابود کرده بود، هم کلام بشم!
با یادآوری حرفهای بابا و بغضی که تو صداش بود، اعصابم به هم ریخت.
بیشتر از بهراد، از خودم متنفر بودم که اونکار رو کردم.
دستام رو روی صورتم گذاشتم و با کلافگی پوفی کشیدم.
یعنی تو این یکسال هم مثل الان انقدر حالش بد بوده؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_644

چندبار بخاطر من راهی بیمارستان شده؟
چقدر درد و زجر کشیده و دعا کرده تا من پیدا بشم؟
چقدر شبا قبل خواب واسم گریه کرده؟
دستم رو از روی صورتم برداشتم و به اشکام اجازه ی پایین ریختن دادم.
کاش الان کنارشون بودم؛
کاش پیششون بودم و ازشون نگهداری میکردم و نبودنم رو براشون جبران میکردم
_ چرا داری گریه میکنی؟
جوابی بهش ندادم و اشکام رو پاک کردم اما اون بیخیال نشد و دوباره گفت:
_ پرسیدم چرا داری گریه میکنی؟
_ به نظرت چرا؟
_ واسه مادرت؟
_ واسه هممون
سوالی نگاهم کرد که با بغض گفتم:
_ واسه خودم، واسه مادرم، واسه بابام و همه ی کسایی که بخاطر من زجر کشیدن!
با شنیدن قسمت آخر جمله ام، اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ چی گفتی تو؟
_ لازمه تکرار کنم؟!
_ کیا بخاطر تو زجر کشیدن؟
_ خونواده ام
_ خونواده ات رو که اول جمله ات گفتی!
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
_ دنبال چی میگردی؟ چی میخوای بشنوی؟
_ منظورت اون پسره ی عوضی بود؟
_ من پسره ی عوضی نمیشناسم
با عصبانیت مشتش رو به فرمون کوبید و گفت:
_ همون *** دیگه، اون پسره میلاد!
با فهمیدن حالِ بد مامانم، بیشتر از بهراد متنفر شده بودم و دلم میخواست اذیتش کنم برای همین با لحن حرص دربیاری گفتم:
_ میلاد نه عوضیه و نه احمق، این تویی که هم احمقی و هم عوضی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_645

با خشم و عصبانیت و چشمای قرمز شده نگاهم کرد و محکم با دستش کوبید تو دهنم!
به حدی محکم زد که یه لحظه احساس کردم لبهام سِر شده و هیچ حسی نداره.
دستم رو با درد روی دهنم گذاشتم و چشمام رو بستم که محکم یقه ام رو گرفت و گفت:
_ فقط یبار دیگه...فقط یبار دیگه اسم اون عوضی رو بیار تا همین الان از جنازه های کل خونواده ات عکس نشونت بدم!
با احساس گرمی چیزی، دستم رو از روی دهنم برداشتم و به خون غلیظ قرمز رنگی که روی دستم بود نگاه کردم.
انقدر محکم زده بود

1402/01/13 21:33

که لبم خیلی بد پاره شده بود و همینطور داشت ازش خون میرفت...
_ فهمیدی یا نه سپیده؟ فهمیدی یا زنگ بزنم بگم همشون رو بُکُشن؟
بی توجه به خونهایی که داشت دستم رو پر میکرد، آروم گفتم:
_ فهمیدم
_ نشنیدم صداتو
اشکام از چشمام سرازیر شد و سوزش لبم بیشتر شد.
به حدی داشت خون پایین میریخت که اگه دستام رو از هم جدا میکردم، ماشینش کثیف میشد!
_ سپیده نشنیدم صداتو
از پشت لایه ی اشکام نگاهش کردم و گفتم:
_ فهمیدم
بی توجه به حال بَدَم، به سمتم خم شد و در رو باز کرد و گفت:
_ گمشو پایین، گمشو تا ماشینم رو به گند نکشیدی!
به بیرون از ماشین هولم داد که تمرکزم رو از دست دادم و با زانو محکم روی زمین افتادم.
دستای پر از خونم رو روی زمین گذاشتم و به هق هق افتادم.
از خودم متنفر بودم؛ از بهراد متنفر بودم؛ از هر کسی که من رو به این روز انداخته بود متنفر بودم...
خسته شده بودم و دیگه نمیتونستم این اوضاع رو تحمل کنم!
دلم میخواست یا بمیرم و یا زودتر از این وضع وحشتناک خلاص بشم.
_ پاشو ببینم چرا وسط خیابون پهن شدی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_646

بی توجه بهش تو همون حالت موندم که اومد جلوم نشست و با دیدن خونهایی که روی زمین ریخته، اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ این همه خون واسه چیه؟
سرم رو بلند کرد و با دیدن لب پاره شده ام، با تعجب گفت:
_ لبت پاره شده!
با حرص و نفرت دستش رو پس زدم و گفتم:
_ پاره نشده، پاره اش کردی!
بخاطر حرف زدنم، لبم به شدت سوخت پس دهنم رو بستم و با درد لبم رو فشار دادم.
بهراد با دیدن این حرکتم سریع دستم رو عقب کشید و گفت:
_ دست نزن بدتر میشه
_ به تو هیچ ربطی نداره
دوباره عصبی شد و با جدیت گفت:
_ داری تحریکم میکنی که خودم بدترش کنم!
با نفرت نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ خودت باعث شدی اینطوری بشه
_ من؟
_ آره تو، هزار بار گفتم اسم اون مردتیکه عوضی رو جلوی من نیار تا عصبی نشم پس مقصر خودتی!
حوصله ی بحث کردنِ باهاش رو نداشتم و لبمم به شدت میسوخت پس بی توجه بهش، دستم رو به میله چراغ برقی که اونجا بود گرفتم و پاشدم ایستادم.
_ چرا پاشدی؟ بشین اینجا تا برم برات دستمال بیارم صورتت رو پاک کنی
_ من به کمک تو احتیاجی ندارم
_ چی گفتی؟
دستم رو روی لبم گذاشتم و با درد گفتم:
_ من به کمک تو هیچ و هیچ احتیاجی ندارم
_ مطمئنی؟
_ آره
با حرص پوزخندی زد و گفت:
_ خودت کرم میریزی پس بعدا شکایت نکن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1402/01/13 21:33

پاسخ به

خواهرا میترسم زهرا ناراحت بشه چون گروه خودشه عزیزان

عه فک کردم تو مدیری?

1402/01/14 02:12

پاسخ به

خواهرا رمان اگع تا اخر خوندین دیگه نزارم

نه بابا بزار کجا خوندیم اخه

1402/01/14 02:13

پاسخ به

نه بابا بزار کجا خوندیم اخه

چشمم

1402/01/14 15:53

❤?

1402/01/15 05:18

چشمت بی بلا

1402/01/15 05:18

یکی به من پارت اول برزخ اربابو نشون بده?

1402/01/15 09:44

سنجاق کنییییین

1402/01/15 09:44

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_647

اینو گفت و به سمت ماشین رفت؛ یه آب معدنی و سه تا دستمال کاغذی برداشت و به سمتم پرت کرد!
آب معدنی محکم با زانوم برخورد کرد و باعث شد دردم بگیره اما برای اینکه بهراد خوشحال نشه، دستم رو محکم فشار دادم و حتی اخمام رو هم تو هم نکشیدم.

_ خیلی خنده دار به نظر میایی وقتی سعی میکنی نشون بدی که اصلا دردت نگرفته!
در آب معدنی رو باز کردم و بی توجه به زر زر کردناش، مشغول پاک کردن خون روی لب و دستام شدم.

لبم که تمیز شد، آخرین دستمال کاغذی رو روی لبم گذاشتم و فشار دادم تا خونش بند بیاد و وقتی مطمئن شدم که دیگه خونی نمیاد، دستمال کاغذی ها و بطری خالی رو تو سطل آشغال انداختم..
_ بیا سوار شو
_ من میخوام برم پیش خونواده ام
با کلافگی پوفی کشید و گفت:
_ خوبه همین الان لبت رو پاک کردی! میخوای دوباره پر از خون بشه؟
با سرتقی تو چشماش زل زدم و شمرده گفتم:
_ من میخوام برم پیش خونواده ام...
با تمسخر پوزخندی زد و گفت:
_ عه؟ بیا همین الان برات بلیط هواپیما میخرم که بری پیششون
با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم:
_ حال مامانم بده
_ این مشکل من نیست
_ من میخوام برم پیشش، میخوام به این کابوس وحشتناکی که هم من و هم اونارو نابود میکنه پایان بدم!
با کلافگی با مشتش روی فرمون کوبید و گفت:
_ سپیده تا بیشتر از این عصبی نشدم گمشو سوار ماشین شو
_ فقط در صورتی که قول بدی من رو ببری پیش خونواده ام میام
یه نگاه به ساعتش کرد و گفت:
_ نهایت تا یک ساعت دیگه با همون شناسنامه های جدیدی که درست کردیم، سوار هواپیما میشیم و میریم ترکیه!
بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
_ چی؟
_ چون ممکنه تلفن عمومی که باهاشون تماس گرفتی رو ردیابی کنن و پیدامون کنن برای همین از این کشور میریم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1402/01/15 11:55

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_648

یه قدم به سمت عقب برداشتم و با بغض گفتم:
_ تو دیوونه ای!
_ اره دیوونه ام، یه دیوونه ای که تونست ذهنت رو بخونه
بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ فکر کردی خیلی زرنگی؟ زنگ بزنی و حرف بزنی و اونام ردمون رو بزنن و بیان پیدامون کنن؟!
نچ نچی کرد و سرش رو بالا انداخت و گفت:
_ اما خب کور خوندی چون نقشه ات نقش بر آب شد!
با تنفر نگاهم رو ازش گرفتم و به خیابون نگاه کردم.
امروز باید کار رو یکسره میکردم!
یا باید میمردم و خودم رو خلاص میکردم یا برمیگشتم پیش خونواده ام...
_ سپیده سوار میشی یا بیام با کتک سوارت کنم؟
به سمت راست خیابون نگاه کردم و با دیدن اتوبوسی که داشت از دور میومد، به سیم آخر رفتم و به سمت خیابون دویدم.
وسط خیابون ایستادم و با صدای بلند گفتم:
_ میذاری برگردم ایران یا نه؟
_ داری چه غلطی میکنی دیوونه؟
بی توجه به صدای متعجبش، به اتوبوسی که داشت بوق میزد و تند تند چراغ میزد نگاه کردم و پوزخندی زدم!
ترجیح میدم تو یه لحظه بمیرم تا اینکه بخوام هر لحظه و هرثانیه بمیرم...
_ سپیده بیا کنار
با شنیدن صداش نگاهش کردم، با ترس و تعجب و بهت کنار ماشین ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد!
_ میذاری برگردم پیش خونواده ام؟
_ نه نه نه نمیذارم
پوزخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به اتوبوس نگاه کردم.
خیلی نزدیکتر شده بود و همش سعی داشت بهم حالی کنه تا برم کنار اما من دیگه هیچی برام مهم نبود!
خسته شده بودم، از اینکه به درد و رنجام فکر کنم و دم نزنم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_649

از اینکه بخاطر محافظت از خونواده ام به تمام کارایی که بهراد میخواست، عمل کنم...
از اینکه هرلحظه بمیرم و باز با بیچارگی زنده بشم...
با ضربه ی محکمی که بهم خورد و پرت شدنم به یه سمت دیگه، از خیالاتم بیرون کشیده شدم!
با تعجب چشمام رو باز کردم و با دیدن بهراد که کنارم روی زمین افتاده بود، نگاه کردم.
نجاتم داده بود! بهراد از این مرگ نجاتم داده بود تا خودش هر دقیقه و هر لحظه باعث بشه بمیرم!
بی توجه به مردمی که دور و برمون جمع شده بودن، همونطور که روی زمین دراز کشیده بودم، دستام رو روی صورتم گذاشتم و زدم زیر گریه!
دلم میخواست الان پیش مامان بودم، بغلش میکردم و عطر تنش رو بو میکشیدم تا حالم خوب بشه...
دلم میخواست تو اتاقم بودم و چشمام رو باز میکردم و میفهمیدم که همه چیزایی که این مدت گذروندم یه کابوس بوده...
_ سپیده؟ سپیده خوبی؟ جاییت درد میکنه که گریه میکنی؟
دستام رو از روی صورتم برداشتم و میون هق هق گفتم:
_ ازت متنفرم، با

1402/01/15 19:51