96 عضو
چرا؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_591
_ دیدی که گفت فقط یک ماه باید تو این وضعیت باشی
نفس عمیقی کشیدم تا بتونم عصبانیتم رو کنترل کنم و با حرص گفتم:
_ این فقط یه ماهی که میگی، واسه من اندازه ده سال میگذره!
_ خب الان اینطوری داری به خودت تلقین میکنی که بدتره
_ تلقین نیست، حقیقته بهراد حقیقت!
از روی تخت پاشد و مشغول راه رفتن توی اتاق شد و گفت:
_ خب الان مشکل تو چیه؟
_ مشکل من اینه که تحمل این اتاق برام سخته، احساس خفگی دارم، نمیتونم توش نفس بکشم
متفکر سرجاش ایستاد، بهم نگاه کرد و یه چند لحظه بعد گفت:
_ خب میتونیم یه کاری کنیم
_ چیکار؟
_ یه کار خوب
_ ای بابا، خب میگم چیکار؟
_ مبلها رو بیاریم این سمت سالن که خالیه بذاریم و تختها رو ببریم و جلوی تلویزیون بذاریم، هم میتونی راحت فیلم ببینی و هم مجبور نیستی این اتاقی که توش احساس خفگی داری رو تحمل کنی...
فکرش فکر بدی هم نبود اما نمیتونست اوضاع رو کامل درست کنه چون من بالاخره مجبور بودم یه جا بخوابم و تکون نخورم؛ حالا چه اینجا تو اتاق و چه اونجا تو سالن...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_592
_ نظرت چیه؟ همینکار رو بکنیم یا نه؟
نگاهم رو از سقف گرفتم و به بهراد نگاه کردم و گفتم
_ با اینکه همه ی مشکلاتم حل نمیشه اما حداقل یه مقدارش حل میشه دیگه
_ خیلی خب پس تو فعلا دراز بکش تا من برم مبلها رو جابجا کنم و بیام
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و چیزی نگفتم؛ اونم از اتاق بیرون رفت اما در رو نبست.
دستام رو روی پیشونیم گذاشتم و با کلافگی پوفی کشیدم.
مثلا خیر سرم میخواستم امروز برم به مامان بابا زنگ بزنم و یه خبری ازشون بگیرم اما مثل اینکه قسمت نیست حالا حالاها صداشون رو بشنوم و خیالم رو راحت کنم!
_ خب خب کار مبلها حل شد، حالا باید تختهارو ببرم
با وارد شدن بهراد و شنیدن حرفاش، خواستم آروم از روی تخت پاشم که دستش رو بالا گرفت و گفت:
_ وایسا وایسا پانشو! چرا داری بلند میشی؟
_ خب مگه نمیخوای تخت رو ببری؟
_ اول تخت خودم رو میبرم
با تعجب یه نگاه بهش که داشت تختش رو تکون میداد، انداختم و گفت:
_ تخت خودت؟
_ آره دیگه
_ واسه چی تخت خودتو میاری؟
_ واسه چی نیارم؟
چشمام رو با حرص تو کاسه چرخوندم و با پوزخند گفتم:
_ چون من کمرم آسیب دیده نه تو!
_ توروخدا؟ واقعا؟ خوب شد گفتی من نمیدونستم!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_593
با چندش نگاهم ازش گرفتم و اونم مشغول باز کردن اجزای تختش شد و گفت:
_ تو که نمیتونی اونجا تنها بمونی که، منم پیشت باشم
بهتره
نیشخندی زدم و زیرلب طوری که نشنوه، گفتم:
_ بهتر نیست!
_ چیزی گفتی؟
_ آره گفتم بهتر نیست!
بی توجه به حرفم تاج تخت رو درآورد و گفت:
_ آره داشتم میگفتم، بهتره من اونجا باشم چون ممکنه نصف شب یا حالا هرموقع دیگه تو یه چیزی احتیاج داشته باشی و من باید کمکت کنم
موهام رو از تو صورتم کنار زدم و گفتم:
_ همینم مونده تو بخوای به من کمک کنی
_ یه کاری نکن یه بلایی سرت بیارم تا ببینی به کمک من احتیاج داری یا نه!
_ چیکار میخوای بکنی مثلا؟
_ اونم به وقتش عزیزم، حالا تو هی لجبازی کن، هی اسب بتازون ببین تهش چی میشه!
نفس عمیقی کشیدم و با بغض گفتم:
_ تهش هرچی میخواد بشه، دیگه بدتر از این چه بلایی میخواد سرم بیاد آخه?
آخرین تیکه ی تختش رو هم باز کرد و گفت:
_ صد برابر بدتر از اینم هست، بدبختر تر از تو هم هست، بیچاره تر از تو هم هست پس انقدر خودتو بدبخت ترین ندون!
_ بیچاره اونی که بدبخت تر از منه
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_594
نیم نگاهی بهم انداخت و بعد چندتا از قطعه های تخت رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
دکتر گفته بود روزی در حد دو ساعت میتونم راه برم پس دستم رو لبه ی تخت گذاشتم تا به کمکش بتونم پاشم...
کمرم درد داشت اما لبم رو گاز گرفتم تا صدام بلند نشه!
با هزار جون کندن از روی تخت پاشدم و با درد ایستادم.
حتی صاف ایستادن هم برام سخت بود و مجبور بودم یکم کمرم رو خم کنم تا دردش کمتر باشه...
_ تو واسه چی پاشدی؟ مگه نگفتم فعلا صبر کن
_ دکتر گفت روزی دو ساعت میتونی راه بری
_ حالا دکتر گفته باشه، تو چرا انقدر زود پاشدی آخه!
دستم رو به دیوار گرفتم و با اخمی که بخاطر دردِ کمرم بین دوتا ابروهام نشسته بود، نگاهش کردم و گفتم:
_ باشه حالا نمیخواد منو نصیحت کنی، بیا این تخت رو زودتر ببر که نمیتونم زیاد بایستم
_ تقصیر خودته دیگه گفتم پانشو
با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ چرت میگیا بهراد، خب بالاخره وقتی میخواستی تخت رو از هم باز کنی و بیرون ببری، من مجبور بودم پاشم دیگه
مثل اینکه دید حق با منه چون چیزی نگفت و به سمت تختم رفت؛ منم بی حرکت همونجا ایستادم البته دوتا دستام رو به دیوار تکیه داده بودم تا یوقت روی زمین نیفتم و بدبخت تر از اینی که هستم، نشم!
بهراد تو سکوت تند تند اجزای تخت رو از هم باز کرد و بعد از اتاق بیرون رفت.
پوفی کشیدم و مشغول غر زدن زیر لب شدم اما بهراد بی توجه به غرغرهای من آخرین قطعه رو هم برداشت و از اتاق بیرون رفت.
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
اینم عیدی من به شما???
1402/01/01 17:43بهتره نیشخندی زدم و زیرلب طوری که نشنوه، گفتم: _ بهتر نیست! _ چیزی گفتی؟ _ آره گفتم بهتر نیست! بی تو...
..
1402/01/02 18:52رمان میخام?
1402/01/04 21:16من رمان عاشقانه خفن میخام چی بزنم تو گوگل پیدا کنم معرفی کنید بهم بچه ها
1402/01/04 22:33اسم رمان ویدیا
1402/01/04 23:30من خوندم خیلی خوبه
1402/01/04 23:30♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_595
دستم رو از دیوار گرفتم و یه قدم به سمت در برداشتم که کمرم بدجور درد گرفت.
با اینکه دکتر با یه دستگاه مخصوص کلی کمرم رو ماساژ داده بود، اصلا از دردش کم نشده بود و فقط باعث شد که بتونم از جام تکون بخورم...
با پیچیده شدن دست بهراد دور شونه هام، با اخم بهش نگاه کردم که سرش رو تکون داد و گفت:
_ چته چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_ خودم میتونم بیام
_ من کمکت کنم بهتره، کمتر به خودت فشار میاد
_ پیچیده شدن دستات دور شونه ام باعث میشه کمتر بهم فشار بیاد؟!
آروم به سمت در رفت و من رو هم دنبال خودش کشوند و گفت:
_ انقدر حرف نزن، راه بیا
_ بهراد دستت داره سنگینی میکنه، بردارش توروخدا اینطوری بدتره
_ ای بابا خب زودتر بگو
سریع دستش رو از دور شونه ام برداشت و بجاش بازوم رو گرفت و کمکم کرد تا راه برم.
به سالن که رسیدیم به سمت تخت خودش رفت و گفت:
_ بیا یکم دراز بکش تا تخت تو رو آماده کنم
_ نه اگه بخوابم دیگه سختمه که پاشم
_ خب پس بشین رو مبل
_ نمیتونم بهراد؛ مگه نشنیدی حرفای دکتر رو
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_596
دستم رو ول کرد و با اخم گفت:
_ خب میخوای چیکار کنی پس؟
_ می ایستم
_ سختت نیست؟
_ سخته اما چاره ی دیگه ای ندارم
_ خیلی خب زود درستش میکنم برات
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و گفتم:
_ فقط یه چیزی...
_ چی؟
_ تخت منو بذار کنار دیوار و از خودت رو بذار این طرف
_ خیلی خب صبر کن
ایستادن وسط سالن برام سخت بود پس با سرعت مورچه وار و آروم آروم به سمت دیوار سمت راست رفتم و وقتی بهش رسیدم دستام رو بهش تکیه دادم.
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_597
بهراد به سرعت تمام اجزا رو به هم وصل کرد و پتو و تشکمم رو هم از اتاق آورد و روش انداخت.
کارش که تموم شد، دستاش رو به کمرش زد و گفت:
_ خب اینم از این، تموم شد
_ جابجاشون کن
_ صبر کن
اول تخت خودش رو کشید این سمت و وقتی که جا باز شد، تخت من رو به دیوار چسبوند و تخت خودش رو هم کنارم گذاشت و گفت:
_ خوب شد؟
یه نگاه به تختش که به تخت من چسبیده بود انداختم و گفتم:
_ من جا واسه بلند شدن ندارم، یکم تخت خودت رو ببر اونطرف تر
چشم غره ای بهم رفت و بدون هیچ حرفی، یکم تختش رو ازم دور کرد.
تلویزیون دقیقا وسط تخت دوتامون بود و راحت بهش دید داشتیم، تخت منم که کنار دیوار بود و از جاش راضی بودم پس سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ ممنونم
_ خوب شد؟ راضی شدی؟
_ بله
_ خب پس بیا بگیر بخواب
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_598
آروم آروم به سمت تختم رفتم و
بهراد هم اومد و کمکم کرد تا بتونم بخوابم.
بالاخره بعد از کلی آخ اوخ گفتن و درد کشیدن، به کمک بهراد تونستم دراز بکشم و صاف بخوابم...
بهراد پتو رو روم انداخت و گفت:
_ درد داری الان؟
_ درد رو که در هر صورت دارم، چه خوابیده باشم و چه ایستاده
_ دیگه باید تحمل کنی، زود تموم میشه
پوزخند تلخی زدم و آروم گفتم:
_ من به تحمل دردهایی که تو باعثشون میشی عادت کردم بهراد، نگران نباش!
با این حرفش، تو کسری از ثانیه لبخند روی لبش محو شد و اخم جای خودش رو بین ابروهاش گرفت.
دستش که روی پتو بود رو مشت کرد و با خشم گفت:
_ چی گفتی؟
از این عصبانیت یهویی و شدیدش، یه لحظه ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
_ هیچی
_ دختره ی عوضی خودت عین گاو عقب عقب رفتی و روی زمین پرت شدی بعد میگی دردایی که من باعثش میشم؟!
یک ساعته دارم واسه تخت جابجا میکنم بعد الان اینطوری میگی؟
چشمام رو از چشمای قرمز و پر از خشمش گرفتم و به دکمه های پیرهنش نگاه کردم که انگشت اشاره اش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد و گفت:
_ ببین سپیده داری با من بد تا میکنی، خودتم خوب میدونی این قضیه رو!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_599
اگه میخوای زندگیتو جهنم نکنم با من خوب باش اما اگه میخوای تازه معنی جهنم واقعی رو بفهمی، اون موقع اینطوری رفتار کن، فهمیدی؟
دلم میخواست با سرتقی تو چشماش زل بزنم و بگم که نه فهمیدم...
دلم میخواست زیر بار حرف زورش نرم و جوابش رو عین خودش بدم...
اما الان وقتش نبود، الان وقت لجبازی نبود پس آروم سرم رو تکون دادم و آروم تر گفتم:
_ فهمیدم
_ نشنیدم چی گفتی، بلندتر بگو ببینم
سرفه ای کردم با صدای بلند گفتم:
_ فهمیدم
_ آفرین خوبه و یه مورد دیگه اینکه...
حرفش رو خورد پس سرم رو بالا آوردم و منتظر نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ اینم بدون که تو فقط کمرت آسیب دیده و این دلیل نمیشه وقتی بری رو مخم به بقیه جاهای سالمت آسیبی نرسونم پس دلت رو گرم کمرت نکن، امیدوارم این یکی رو هم فهمیده باشی!
پوزخند تلخی زدم و چیزی نگفتم، اونم به سمت تخت خودش رفت و روش دراز کشید و گفت:
_ خب فیلم ببینیم
زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و گفتم:
_ من حوصله ندارم، اگه میخوای خودت ببین
_ ازت سوال نپرسیدم، فقط بهت اطلاع دادم که قراره فیلم ببینیم!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_600
پوفی کشیدم و چیزی نگفتم؛ اونم از روی تخت پاشد و به سمت تلویزیون رفت.
یکم به سیدی هایی که روی میز تلویزیون پخش بود، نگاه کرد و بعد از بینشون یکی رو انتخاب کرد و بقیه رو سرجاشون گذاشت..
_ میخوام یه
فیلم ترسناک بذارم
_ آهان
_ فیلم ترسناک دوست داری؟
_ فرقی نداره برام
_ اوکی پس همینو میذارم
بدون اینکه چیزی بگم، فقط بهش نگاه کردم و اونم سیدی رو توی دستگاه گذاشت و دوباره اومد روی تختش نشست.
فیلم شروع به پخش شد و از همون اول با اون تیتراژ ترسناکش ترس رو توی دلم انداخت!
من اصولاً آدم ترسویی بودم و تا حد امکان فیلمی که ژانرش ترسناک باشه نمیدیدم اما الان دلم نمیخواست در مورد فیلمی که قراره بهراد بذاره نظر بدم پس اجباراً گفتم که برام فرقی نداره!
_ تاحالا دیدی این فیلمو؟
بدون اینکه به صفحه تلویزیون نگاه کنم، آروم گفتم:
_ نه
_ خیلی قشنگه، تاحالا چندبار دیدمش اما ازش خسته نمیشم، اصلا تکراری نمیشه
_ آهان
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_601
اگه چشمام رو میبستم ممکن بود ببینه و گیر بده پس اجباراً چشمام رو نبستم و فقط به یه سمت دیگه نگاه کردم.
آهنگ ترسناکی که پخش میشد و فضای تاریک سالن و بادی که بیرون میوزید و پنجره ها رو تکون میداد، باعث شده بود که استرس بگیرم اما خب سعی کردم به روی خودم نیارم که ترسیدم و به دیوار خیره شدم...
_ اوه شت، این چرا این شکلیه؟
حرفای بهراد باعث شد که در حد یه ثانیه نگاهم به سمت تلویزیون کشیده بشه اما همون یه ثانیه بس بود تا از دیدن قیافه ی موجود وحشتناکی که داشت به این سمت میدوید، جیغ بلندی بکشم و با ترس چشمام رو ببندم!
بهراد که از این حرکتم خنده اش گرفته بود، پقی زد زیر خنده و گفت:
_ چیشد؟
_ بهراد میشه این بی صاحاب رو خاموش کنی؟
_ چرا؟
_ خاموشش کن
_ نگو که در این حد ترسویی که از یه فیلم خیالی میترسی!
_ تو فکر کن ترسوام
_ فکر نمیکنم، با این حرکتی که زدی مطمئنم که به شدت ترسویی
نفس پر از حرصی کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
_ بهراد لطفا خاموشش کن
_ خاموش نمیکنم، دارم تماشا میکنم
_ من با این وضع کمرم یهویی تکون میخورم بعد کمرم آسیب میبینه...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_602
با کلافگی پوفی کشیدم و چشمام رو بستم؛ دیگه برام مهم نبود که بخواد گیر بده و بگه چرا چشمات بسته اس.
با اینکه چشمام بسته بود اما با شنیدن صداهای وحشتناک فیلم، قشنگ صحنه هاش رو تصور میکردم و تازه اینطوری حس بدتری داشتم و احساس میکردم هرلحظه امکان داره یه چیزی بهم حمله کنه پس چشمام رو باز کردم و با ترس به اطراف نگاه کردم!
همون لحظه بهراد از روی تخت پاشد و گفت:
_ سپیده چیزی میخوری؟
نیم نگاهی بهش انداختم و با حرص گفتم:
_ نه کوفت بخورم من
_ کوفت؟ ای بابا نداریم تو خونه؟ برم بخرم؟
دندونام رو با حرص به نمایش گذاشتم و
گفتم:
_ هِرهِر، تو چرا انقدر با نمکی آخه؟
_ نمیدونم والا، از بچگی خیلی نمک داشتم
_ بپا ندزدنت
_ نه حواسم هست
چپ چپ نگاهش کردم و دیگه چیزی نگفتم؛ اونم بدون حرف به سمت آشپزخونه رفت.
با رفتنش یه نگاه به اطرافم انداختم و آب دهنم رو با ترس قورت دادم!
کاش زودتر برمیگشت چون وقتی اینجا بود کمتر میترسیدم...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_603
نگاهم رو از تلویزیون که روی یه قسمت ترسناک متوقف شده بود گرفتم و به آشپزخونه نگاه کردم.
بالاخره بهراد با یه سینی پر از خوراکی از آشپزخونه بیرون اومد و اینبار حتی لامپ پذیرایی رو خاموش کرد!
_ چرا لامپ رو خاموش میکنی؟
_ اینطوری هیجانش بیشتره
_ میخوام هیجانش بیشتر نباشه
_ ساکت شو، تو که نمیبینی پس نظرم نده
_ نمیبینم اما کر که نیستم، میشنوم
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ گوشاتو بگیر خب
_ خیلی خودخواهی
_ باشه تو خوبی
با تنفر نگاهم رو ازش گرفتم و به اجبار پتو رو روی سرم کشیدم و دستام رو هم روی گوشام گذاشتم تا صدایی نشنوم.
یه صداهای ریزی میومد اما انقدری نبود کخ بخواد اذیتم کنه و منم سعی میکردم بهشون توجهی نکنم.
_ عجب فیلم خفنیه، خفن تر از این ندیدم تابحال، یعنی سپیده نصف عمرت از دست رفت با ندیدن این فیلم
دستام رو محکم تر روی گوشام گذاشتم و با حرص زیر لب گفتم:
_ ازت متنفرم، ازت متنفرم، با تمام وجودم ازت متنفرم بهراد عوضی!
ققط امیدوار بودم که این فیلم مسخره زودتر تموم بشه تا بتونم کپه ی مرگم رو بذارم و بخوابم و مجبور نباشم بهراد رو تحمل کنم...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_604
تقریبا یک ساعتی میشد که تو اون وضعیت بودم اما اون فیلم لامصب تموم نمیشد!
دستام از بس بی حرکت تو این حالت مونده بودن، خشک شده بودن اما خب جرئت اینکه بخوام بردارمشون رو نداشتم چون هرلحظه صدای فیلم بلندتر و وحشتناک تر میشد..
تقریبا یه پنج دقیقه ای گذشت که یهویی صدای تلویزیون قطع شد و حتی صدای عکس العمل های بهراد هم قطع شد!
اولش به روی خودم نیاوردم و تو همون حالت موندم.
هرچی که میگذشت، سکوت شکسته نمیشد و منم کم کم داشتم میترسیدم!
نمیدونم چرا یهویی همه جا ساکت شده بود و هیچ صدایی شنیده نمیشد..
_ بهراد؟ بهراد کجایی؟
هیچ صدایی به گوشم نرسید پس با ترس آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ بهراد چرا جواب نمیدی؟ کجا رفتی؟ چرا یهویی ساکت شدی پس؟
اینبار یه صدای ریزی از نفسهای عصبی که به خرناس شبیه بود، به گوشم رسید!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_605
تمام موهای تنم سیخ شد و سلولهای بدنم یخ زد!
جرئت نداشتم پتو رو کنار بزنم و ببینم که این صدا صدای چیه، فقط چشمام رو بستم و دعا کردم قبل از اینکه سکته رو بزنم، بهراد زودتر برگرده...
_ بهراد تو آشپزخونه ای؟ توروخدا جواب بده الان از ترس سکته میکنما
هیچ صدایی از بهراد نیومد و فقط اون صدای نفس کشیدن مسخره میومد که هی بهم نزدیک میشد!
با ترس پتو رو توی دستم مشت کردم و آب دهنم رو قورت دادم.
به حدی ترسیده بود که قطره های اشک ناخودآگاه از چشمام سرازیر میشد!
داشتم بی صدا گریه میکردم و دعا دعا میکردم تا بهراد بیاد که پتو همراه با داد وحشتناکی از روم کشیده شد و منم جیغی کشیدم و سریع پاشدم نشستم!
اولش انقدر ترسیده بودم که متوجه درد کمرم نشدم اما یکم که گذشت با درد وحشتناکی که حس کردم، اخمام رو تو هم کشیدم و دستم رو روی کمرم گذاشتم.
انقدر درد گرفته بود که کلاً اون صدای نفسها و کشیده شدن پتو از روم رو فراموش کرده بودم و فقط داشتم با درد اشک میریختم!
با شنیدن صدای خنده ی بلندی، گردنم رو به سمت راست چرخوندم و با دیدن بهراد عوضی که روی تختش نشسته بود و داشت غش غش میخندید، اخمام رو تو هم کشیدم...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_606
اون کثافط بی توجه به اخم و گریه ی من، همونجا نشست و به خندیدنش ادامه داد.
کمرم خیلی درد میکرد و نمیتونستم تحملش کنم برای همین خواستم دراز بکشم تا بهتر بشه اما همین که یکم عقب اومد، به حدی درد گرفت که به اشک اکتفا نکردم و با درد جیغی کشیدم!
بهراد که تا الان فکر میکرد گریه کردنم بخاطر ترسیدنم بوده؛ با این جیغی که کشیدم سریع از روی تخت پاشد و گفت:
_ چیشد سپیده؟
از پشت لایه ی اشکم بهش نگاه کردم و گفتم:
_ حالم ازت به هم میخوره بهراد، ازت متنفرم، با تمام وجودم ازت متنفرم!
کاش نبودی، کاش اعدامت کرده بودن و من الان راحت بودم!
کاش اصلا هیچ وقت بدنیا نیومده بودی...
کاش مُرده بودی، اونوقت من الان پیش پدر و مادرم و توی کشور خودم بودم؛ نه اینکه تو یه کشور دیگه اونم کنار کسی که زندگی من و خونواده ام رو خراب کرده باشم!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_607
اشکای روی صورتم رو پاک کردم و بی توجه به قیافه بهت زده اش ادامه دادم:
_ خسته شدم بهراد، خسته شدم از اینکه اذیت بشم اما خفه خون بگیرم تا سر خونواده ام بلایی نیاد...
خسته شدم از اینکه به روح و جسمم تعرض بشه و دم نزنم...
میفهمی؟ میفهمی حتی از نفس کشیدن هم خسته شدم!
دلم هنوزم پر بود، پر بود از دردایی که این مدت کشیده
بودم اما نتونسته بودم بریزمشون بیرون...
دلم پر بود اما نفس کم آوردم و نتونستم ادامه بدم!
شایدم نفس کم نیاورده بودم و بغض بزرگ و ریشه داری که یکسالی میشد تو گلوم کمین کرده بود، اجازه ی نفس کشیدن بهم نمیداد!
_ سپیده من فقط خواستم باهات شوخی کنم، همین
_ همین؟ کمرم رو داغون تر از اونی که بود کردی بعد الان راحت نشستی میگی همین؟
_ کمرت چیشد مگه؟
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم تا اشکام بند بیاد و با بغض گفتم:
_ دکتره گفت نباید تکون بخوری، باید مراعات کنی، باید آروم پاشی و آروم بخوابی بعد تو با این حرکت مسخره ات باعث شدی من یهویی پاشم و الان کمرم درد میکنه، میفهمی درد دارم؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_608
چند قدم به سمتم برداشت و گفت:
_ بذار کمکت کنم
_ نمیخوام، ممنون
_ بذار کمکت کنم، رو مخم راه نرو
_ نمیخوام ببینمت بهراد، میفهمی؟ نمیخوام ببینمت!
_ خفه شو سپیده
_ وقتی میبینمت یاد تمام غم و غصه هام میفتم و حالم به هم میریزه...
انگار که این جمله ی آخرم خیلی عصبیش کرد چون چشماش قرمز شد و با خشم گفت:
_ خفه میشی یا خفه ات کنم؟ دوبار باهات عین آدم رفتار کردم آدم شدی؟!
تو گوه خوردی که با من اینطوری حرف میزنی دختره ی نفهمِ هرزه
تو برده ی منی، من ارباب توام و هرکاری که دوست داشته باشم و بخوام باهات میکنم پس خفه شو و بتمرگ سرجات!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_609
دیگه نمیتونستم ساکت باشم و ازش حرف بخورم پس تو همون حالت با صدای بلند گفتم:
_ نمیخوام خفه بشم، نمیخوام بتمرگم سرجام، خسته شدم از این وضعیت، خسته شدم از این زندگی مسخره ای که برام ساختی!
_ خفه شو سپیده، نذار اون کاری که نباید رو بکنم
پوزخند تلخی زدم و از زیر دندونهایی که با حرص به هم فشارشون میدادم، گفتم:
_ دیگه چیکار میخوای بکنی که قبلا نکرده باشی بهراد؟ هان؟
بلایی هست که سرم نیاورده باشی تو؟
عذابی هست که بهم تحمیل نکرده باشی؟
صدای نفسهای عصبیش و چشمای قرمزش، نشون دهنده ی خشمش بود اما منم درد و عذاب هایی که تو این یکسال و خورده ای بهم داده بود جلوی چشمام بود و نمیتونستم ساکت بشم!
_ فکر میکنی بلایی نیست که سرت نیاورده باشم؟
_ اره نیست چون انواع و اقسام بلاهارو سرم آوردی!
پوزخند مسخره ای زد و گفت:
_ مطمئنی؟
_ آره مطمئنم
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_610
_ زیادم مطمئن نباش چون الان میخوام بلایی که تو به حال به سرت نیاوردم رو سرت بیارم!
با این حرفش نفسم تو سینه حبس شد و استرس کل وجودم رو گرفت.
منظورش رو متوجه
نشدم؛ یعنی...یعنی میخواست چیکار کنه که اینطوری گفت؟
_ چیه چرا لال شدی؟ چرا خفه شدی؟ چرا دهنتو بستی؟ بگو، بازم رجز بخون بیینم چی بلدی!
دستم رو از روی کمرم که دردش یکم کمتر شده بود برداشتم و آروم گفتم:
_ چه بلایی که تابحال سرم نیاوردی؟
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ میبینم که ترسیدی و رنگتم که مثل گچ شده!
_ چه بلایی بهراد؟ چرا جواب نمیدی؟
چند قدم باقی مونده ی بینمون رو پر کرد و کنارم روی تخت نشست و گفت:
_ کمرت درد میکنه هنوز؟
_ درد میکنه
_ تا حالا شده یه همچین دردی داشته باشی و چند نفر همزمان بهت تج*اوز کنن؟
تک تک سلولهای بدنم با این حرفش یخ زدن و از کار افتادن!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_611
برای چند لحظه حس کردم نفس نمیکشم و مُردم...
اما بعد از چند ثانیه با شوک شدیدی که از درک کردن حرفش بهم وارد شد، انگار دوباره زنده شدم.
_ دیدی هنوزم هست بلاهایی که تاحالا سرت نیومده باشه!
میدونستم که اگه بخواد کاری رو بکنه، میکنه!
میدونستم اگه تصمیمی بگیره هیچکس جلو دارش نیست تا انجاش نده آروم نمیشه...
میدونستم انقدر کثیف و لاشیه که حتی ممکنه اینکار رو هم بکنه!
همه اینارو میدونستم اما با حماقت تمام، اونطوری باهاش حرف زدم و عصبیش کردم...
_ خب حالا انتخاب با توئه
سعی کردم نشون ندم تا چه اندازه ترسیدم و آروم طوری که حتی خودمم به زور میشنیدم، گفتم:
_ چه انتخابی؟
_ انتخاب اینکه این بلا سرت بیاد یا اینکه این بلا سرت نیاد!
با تعجب سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ یعنی چی؟ چطو...چطوری؟
از اون فاصله ی نزدیک تو چشمام زل زد و چیزی نگفت.
سردی چشماش، باعث شد تمام وجودم در حین گُر گرفتن، یخ بزنه!
_ دوتا راه پیش روت داری
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_612
کمرم دوباره درد گرفته بود و دردش هر لحظه بیشتر میشد اما الان تو وضعیتی نبودم که بخوام به این موضوع توجه کنم پس دستم رو محکم به کمرم گرفتم و سعی کردم به دردش توجهی نکنم!
_ راه اول چیه؟
_ بهت تجاوز میکنم، با دوتا از دوستام، یبار هم نه و چندبار!
قطره اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:
_ چرا؟
_ چی چرا؟
_ چرا اینکارارو باهام میکنی بهراد؟
لبخند بدجنسانه ای زد و گفت:
_ چون میخوام بهت حالی کنم که هنوزم هستن بلایی که سرت نیومدن!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ و راه دوم؟
_ راه دوم چندتا مرحله داره عزیزم
_ خب؟
_ خب به جمالت، جونم برات بگه که مرحله ی اول اینکه به هیچ عنوان دیگه نمیتونی با خونواده ات ارتباط بگیری یا بخوایی خبری ازشون
بدست بیاری و از خوب بودن حالشون متوجه بشی
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_613
سرم رو بلند کردم و با نفرتی که سعی داشتم پنهانس کنم تا عصبی تر نشه، گفتم:
_ خب مرحله ی بعدش چیه؟
_ اینو قبول میکنی که ادامه اش رو بگم؟
با بغض سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:
_ قبول میکنم
_ خوبه
_ شرط بعدیت؟
_ تا زمانی که کمرت خوب بشه وقت داری عاشقم بشی چون بعد از اون دیگه مثل الان باهات خوب رفتار نمیکنم و باید دوباره ارضام کنی!
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ اما تو قول دادی
_ قولِ من مال قبل امشب بود، یادته موقعی که قول میدادم بهت گفتم حواسم رو جمع کن که عصبیم نکنی!
دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم و بحث کنم!
فقط دلم میخواست بخوابم و دیگه بیدار نشم...
یا اینکه بخوابم و وقتی که بیدار میشم ببینم که همه ی این اتفاقات فقط یه کابوس بوده و الان دیگه تموم شده...
_ فهمیدی یا نه؟ الو با تواما!
نگاهم رو ازش گرفتم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:
_ فهمیدم
_ خوبه، حالا میتونی کپه ی مرگت رو بذاری
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_614
با این حرفش دوباره قطره های اشک از چشمام سرازیر شد و حالم رو بد کرد!
به حدی بدبختی داشتم که حتی دل خودمم برای خودم میسوخت و آتیش میگرفت.
کمرم درد میکرد و نمیتونستم دراز بکشم، بخاطر چی؟ بخاطر مسخره بازی های اون عوضیِ حرومزاده!
_ چرا باز آبغوره گرفتی؟
اشکام رو پاک کردم و آروم و با بغض گفتم:
_ کمرم درد میکنه نمیتونم دراز بکشم
_ همونطور که پاشدی، همونطورم دراز بکش
_ اون موقع با شوک و ترس از جا پریدم و درد الانمم بخاطر همونه!
_ خب الان چیکارت کنم؟
_ زخم زبون نزنی بسه
پوزخندی زد و با لحن پر از خشمی گفت:
_ زخم زبون؟ اینا رو زخم زبون به حساب نیار چون قراره بدترش به سرت بیاد
نفس پر از دردی کشیدم و دستم رو روی گوشام گذاشتم.
دلم نمیخواست صداش رو بشنوم...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_615
صداش برای من عین یه مَته بود که تو سرم فرو میرفت و اعصابم رو به هم میریخت!
ای کاش یا من کر میشدم و یا اون لال میشد تا انقدر زجرم نمیداد.
ای کاش یه راهی جلوی پام میذاشت تا بتونم از این جهنم و برزخی که برام ساخته بود راحت بشم
و برگردم جایی که بهش تعلق دارم
هزاران هزار ای کاش تو ذهنم بود اما هیچکدوم انجام شدنی نبود و فقط در حد یه حسرت بود...
وقتی دیدم دیگه صدایی نمیاد، دستم رو از روی گوشام برداشتم و چشمام رو هم باز کردم.
به تخت بهراد نگاه کردم و با دیدنش که راحت و آسوده روی تخت خوابیده بود، اخمام رو توی هم
کشیدم!
_ ازت متنفرم، با تمام وجودم ازت متنفرم
_ یکاری نکن همین الان پاشم کارت رو یکسره کنما
دستم رو روی دهنم گذاشتم و لبم رو گاز گرفتم.
فکر میکردم خوابه برای همین اون حرف رو زده بودم وگرنه اگه میدونستم بیداره دهنم رو میبستم!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_616
_ یه کلمه دیگه ازت نشنوم سپیده
دستم رو از روی دهنم برداشتم و به دیوار گذاشتم.
از نشستن خسته شده بودم و با اینکه درد داشتم اما بالاخره باید یجوری میخوابیدم.
دیوار رو تکیه گاه خودم قرار دادم و کمرم رو به سمت پایین بردم!
_ آخ آخ آخ
به حدی درد گرفت که نتونستم چیزی نگم!
لبم رو با درد گاز گرفتم و چشمام رو بستم و یکم دیگه پایین رفتم اما اینبار دردش به حدی زیاد بود که قطره های اشک از چشمام پایین ریختن...
تا بحال خودم رو در این حد بیچاره حس نکرده بودم که حتی نتونم روی تخت دراز بکشم.
_ چرا آبغوره گرفتی؟ صدای زر زر کردنت اجازه نمیده کپه ی مرگم رو بذارم!
هیچ جوابی بهش ندادم و فقط لبم رو محکم گاز گرفتم تا صدام بلند نشه و یکمپایین تر رفتم.
هر لحظه دردم بیشتر میشد و شدت ریزش اشکام هم زیادتر...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_617
فقط یکم دیگه باید پایین میرفتم تا بتونم دراز بکشم پس ناخنام رو محکم توی دستام فرو کردم و اون فاصله ی باقی مونده رو هم پایین رفتم.
وقتی کامل روی تخت دراز کشیدم، دستم رو از دیوار گرفتم و روی صورتم گذاشتم!
درد داشتم، خیلی درد داشتم...
آدم وقتی درد داره سعی میکنه با داد کشیدن یا جیغ زدن و ناله کردن خودش رو آروم کنه...
آدم وقتی درد میکشه، سکوت نمیکنه و صداش رو تو گلوش خفه نمیکنه...
اما الان من باید دردم و صدام رو تو وجودم خفه میکردم و دم نمیزدم و این خودش از هر دردی بدتره!
دستم رو از روی صورتم برداشتم و نفس عمیقی کشیدم.
انگار که دور و برم از اکسیژن خالی شده و نمیتونستم درست نفس بکشم برای همین با ته مونده قدرتی که برام مونده بود، نفس عمیق میکشیدم تا خفه نشم...
_ چرا اینطوری نفس میکشی تو؟ عین آدم نفس بکش داری میری رو مخم!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_618
_ اینجا نفس کشیدن هم جُرمه نه؟
_ نفس کشیدن جرم نیست، اینطوری که تو داری نفس نفس میزنی رو مخمه!
دوباره به سختی نفس گرفتم و گفتم:
_ نمیتونم درست نفس بکشم
_ چرا؟
_ نمیدونم
_ پس سعی کن خودت حلش کنی و خواب منو خراب نکنی
با تنفر نگاهم رو ازش گرفتم و زیرلب گفتم
_ الهی خواب مرگ بری و دیگه بیدار نشی
_ چیزی گفتی؟
_ نه
_ خیلی خب پس شب بخیر
جوابی بهش ندادم و فقط
پتو رو تا گردنم بالا کشیدم و چشمام رو بستم.
درد داشتم و با این درد قطعا نمیتونستم بخوابم اما خب هیچ کاری از دستم برنمیومد.
نه میتونستم تکون بخورم...
نه میتونستم از کسی کمک بخوام...
نه کسی بود که بخواد دردم رو تسکین کنه...
قطره اشکی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و آهی کشیدم.
علاوه بر کمرم، قلبم هم درد میکرد!
درد قلبم هزار بار بدتر از درد کرم بود...
درد قلبم یه در کهنه بود که تو این یکسال هر لحظه و هرجا دنبالم بود...
_ خوابیدی؟
اشکام رو پاک کردم و آروم گفتم:
_ نه
_ من خوابم نمیبره
دستم رو زیر گودی کمرم گذاشتم و گفتم:
_ منم خوابم نمیبره
_ چرا؟
_ چون درد دارم، وقتی درد داشته باشم نمیتونم بخوابم
پتو رو از روی صورتم پایین کشیدم تا بتونم نفس بکشم.
با دیدن بهراد که روی تختش نشسته بو، اخمی کردم و چیزی نگفتم.
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_619
عوضیِ روانی نیومد یه کمک کنه تا من روی تخت دراز بکشم بعد الان عین میمون نشسته روی تخت و عین بز زل زده تو چشمای من...
_ الان داری کلی بد و بیراه نثارم میکنی نه؟
حوصله ی دردسر و دعوا نداشتم پش سرم رو بالا انداختم و گفتم:
_ نه
_ پس چرا اینطوری با اخم به دیوار خیره شدی
_ چون درد دارم
_ حالا که دیگه دراز کشیدی، درد برا چیه؟
دستم رو از زیر کمرم بیرون آوردم و گفتم:
_ دکتر گفت به هیج وجه نباید بهش فشار وارد بشه
_ خب بهش فشار نیار
بی حوصله نگاهش کردم و گفتم:
_ باشه حتما!
_ الکی میگی؟
_ آره الکی میکنم
_ چرا؟
_ چون داری چرت میگی!
چپ چپ نگاهم کرد و با جدیت گفت:
_ تو آدم نمیشی نه؟
_ آخه خودت یه کاری کردی که به کمرم فشار بیاد بعد الان میگی خب فشار نیار؟
_ منظورم از این به بعد بود
_ باشه
دلم میخواست چند ساعتی رو بخوابم و از این دنیا و هرچیزی که اذیتم میکرد، بی خبر بشم!
خسته شدم از این همه فکر خیال...
خسته شدم از حرف شنیدن و خسته شدن...
خسته شدم از اینکه خودم رو بخاطر اشتباهتم شماتت کتم...
خسته شدم، خیلی خسته شدم اما فایده ای نداره!
هنوز هم باید درد و رنج بکشم...
هنوز زمان اینکه نجات پیدا کنم نرسیده و باید اینجا کنار کسی که قاتل روحم حساب میشه، زندگی کنم!
_ چیکار کنم خوابم ببره؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_620
با شنیدن صدای نحسش از فکر و خیال بیرون کشیده شدم و با حواس پرتی گفتم:
_ چی؟
_ فکرت کجاست؟
_ همینجا
_ اگه همینجایی پس چزا نشنیدی؟
_ نمیدونم
با حالت مغرورانه ای نگاهم کرد و گفت:
_ من اینجا هر حرفی رو یکبار میزنم، فهمیدی؟
_ فهمیدم
فکر کنم انتظار اینکه انقدر زود حرفش رو قبول کنم رو نداشت
چون ابروهاش رو بالا انداخت و زیرلب گفتم:
_ خب خوبه که فهمیدی
و دوباره سکوت من که سرشار ار ناگفته ها بود!
_ گفتم چیکار کنم خوابم ببره
_ من خودم دنبال راه برای خوابیدنم
دوباره روی تختش دراز کشید و گفت:
_ بیا حرف بزنیم با همدیگه
نیم نگاهی بهش انداختم و با پوزخند گفتم:
_ حرف بزنیم؟
_ آره
_ ما چی داریم که به هم بگیم آخه؟
_ خیلی چیزا
_ مثلا یکیش رو بگو
_ در مورد آینده مون
اخمام رو تو هم کشیدم و چیزی نگفتم که لبخندی زد و گفت:
_ اینکه قراره تا آخر عمر پیش هم زندگی کنیم و برنامه هایی که داریم..
_ برنامه؟
_ آره
_ چه برنامه هایی
_ اولیش بچه دار شدنمون
با بهت و تعجب گردنم رو به سمتش برگردوندم و گفتم:
_ چی گفتی؟
_ گفتم برنامه های آینده مون
_ نه قبلش چی گفتی؟
_ اینکه قراره تا آخر عمر کنار هم باشیم؟
با عصبانیت دندنام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ نه بعد از اون
_ آهان بچه دار شدنمون رو میگی؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_621
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم که شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ خب چیه مگه؟ چیز عجیبی گفتم
_ نه چیز عجیبی نگفتی، چرت گفتی
_ کجاش چرت بود؟
با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:
_ تو از من بچه میخوایی؟
_ آره خب هر آدمی دلش میخواد از عشقش یه بچه داشته باشه
با این حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
_ دقیقا آدم دلش میخواد از عشقش بچه داشته باشه نه کَس دیگه!
از روی تخت پاشد و به سمتم اومد؛ دقیقا بالای سرم ایستاد و گفت:
_ چی گفتی؟
از لحن پر از خشمش ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم و آروم گفتم:
_ حرف تو رو تایید کردم
_ حرف منو تایید کردی یا تیکه انداختی؟
_ تیکه ننداختم
دستاش رو روی تخت گذاشت و با اخم گفت:
_ عشقت کیه که دوست داری ازش بچه دار بشی؟!
آب دهنم رو قورت دادم و همینطور که با ترس تو چشماش زل زده بودم، گفتم:
_ هیچکس
_ اون پسره میلاده نه؟ اونو دوستش داری؟
_ اون فقط دوست بچگیمه
_ بخاطر دوست بچگیت اونطوری اونروز گریه و ناله میکردی و التماس میکردی که نکشمش؟
قطره اشکی که بخاطر یادآوری اون روزا از چشمام پایین ریخته بود رو پاک کردم و گفتم:
_ من حیوون نیستم بهراد؛ من دلم از سنگ نیست و نمیتونم اجازه بدم یه آدم بی گناه بخاطر من کشته بشه!
چشماش هرلحظه قرمزتر و فشار دستاش به پتو بیشتر میشد..
_ اونو دوست داری نه؟ اینکه چند روزه گیر دادی که به خونواده ات زنگ بزنی هم بخاطر اینه که میخوای از حال اون باخبر بشی؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_622
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ نه نه نه، من میلاد رو دوست ندارم بهراد
_ دوستش داری، چشمات داره داد
میزنه
متعجب چشمام رو درشت کردم و گفتم:
_ چرا چرت میگی؟
با عصبانیت مشت محکمی به تخت زد و گفت:
_ داغشو به دلت میذارم سپیده؛ داغ تو رو هم به دل اون میذارم!
اینو گفت و خواست بره که سریع دستش رو گرفتم و با استرس گفتم:
_ به جون مامان بابام که واسم عزیزترینن دوستش ندارم بهراد، دوستش ندارم!
با تردید نگاهم کرد و آروم گفت:
_ بخاطر نجات جونش داری قسم دروغ میخوری؟
_ نه بهراد نه
_ قانعم کن، یه کاری کن باور کنم..
با درموندگی نگاهش کردم و گفتم:
_ چیکار کنم باور کنی؟
_ دوستم داشته باش
این جمله رو با لحن غمگینی گفت و نگاه پر از سوزی بهم انداخت.
درکش نمیکردم؛ نمیدونستم چی میخواد و واقعا چه احساسی داره!
از یه طرف اذیتم میکرو و زجرم میداد...
از طرف دیگه میگفت دوستم داره و اینو از چشماش میخوندم...
_ میتونی دوستم داشته باشی؟
نگاهم رو از چشمای پر از غمش گرفتم و گفتم:
_ میشه حرف دلم رو بزنم؟
_ حرف دلت رو بزن
_ بهراد تو منو نابود کردی. .
تو همه ی چیزایی که دوست داشتم رو ازم گرفتی؛ تو باعث شدی تمام حسهای خوب درون من کشته بشه و روحم رو کشتی!
اشکام صورتم رو پر کردن و صورت بهراد برام تار شد...
_ من الان فقط یه جسم سرگردونم، من الان زندگی نمیکنم و فقط دارم نفس بیهوده میکشم!
_ چرا؟
_ میدونی چقدر سخته که بیشتر از یکساله خونواده ام رو ندیدم؟ منی که حتی اگه یه ساعت نمیدیدمشون دلم میگرفت؛ الان یادم نمیاد آخرین بار کِی باهاشون حرف زدم و بغلشون کردم!
چشماش پر از غم بود، پر از ناراحتی، پر از حرفهای نگفته ای که انگار نمیخواست هیچوقت بگه...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_623
_ تو دلت واسه خونواده ات تنگ نشده بهراد؟
_ تنگ شده
_ پس چرا منو درک نمیکنی؟
_ مگه کسی منو درک کرد که من درکش کنم؟
اشکام رو پاک کردم و آروم گفتم:
_ تو مگه اجازه اینکه کسی بخواد درکت رو دادی؟
_ آره اجازه دادم اما هیچکس نخواست
نفس پر از دردی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
نه من میتونستم اون و کاراش رو درک کنم و نه اون میتوتست من و دردام رو درک کنه!
_ بهراد؟
_ جانم؟
_ عذاب وجدان داری؟
_ بخاطر تو؟
_ بخاطر من و تمام آدمایی که زندگیشون رو خراب کردی!
یه چند لحظه با چشمای پر از اشک نگاهم کرد و بعد بدون اینکه چیزی بگه، پتو رو از بین مشتهاش رها کرد و با قدمهای بلند و سریع به سمت در سالن رفت و از خونه خارج شد...
نگاهم رو از در گرفتم و به سقف دوختم.
دلم برای خونواده ام تنگ شده بود...
برای مامان، برای بابا، برای خاله و مینا و حتی...حتی دلم برای میلادی که بخاطر نجات من جونش رو به خطر انداخت هم تنگ شده بود!
اشکای داغم که صورتم رو پر کرده رو پاک کردم و آهی کشیدم.
دلم میخواست الان تو اتاق خودم بودم اما بجاش داشتم روی تخت توی یه خونه ی دیگه و تو کشور بیگانه ای، جون میدادم!
تا قبل از اینکه دلم خون بود که خونواده ام تهرانن و من تو شیراز اما الان نمیتونستم این فاصله ی زیاد رو چطوری تحمل کنم!
از فکر بیرون اومدم و از پشت لایه ی اشکم که روی چشمام رو گرفته بود، به ساعت نگاه کردم و با دیدن عقربه هاش که روی عدد سه بودن،
پتو رو بالا کشیدم و چشمام رو بستم تا خوابم ببره و کمتر بخاطر بدبختیهام غصه بخورم...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_624
" دو ماه بعد.... "
روی مبل نشستم و با کلافگی به صفحه ی خاموش تلویزیون زل زدم.
تقریبا دوماهی از اون شبی که بهراد با بغض از خونه بیرون زده بود گذشته بود و تو این دوماه بهراد سرجمع روی هم رفته شاید ده تا جمله باهام حرف زده بود!
نه بحث میکرد، نه تهدید، نه دعوا و نه حتی حرف عادی...
قبل از این دلم میخواست کاری به کارم نداشته باشه و بذاره به حال خودم باشم اما الان دیگه خسته شده بودم از این سوت و کوری وحشتناک خونه و سکوت بهراد!
کمرم بهتر شده بود و دیگه درد نداشتم اما هنوز هم مراعات میکردم تا خدایی نکرده دوباره بدتر نشه.
بهراد هم تو این مدت نه کاری بهم میداد و نه حتی اجازه میداد که غذا درست کنم.
از اون شب خیلی عوض شده بود و این واقعا باعث بُهت و تعجبم شده بود!
نمیدونستم کدوم حرفم در این حد روش تاثیر گذاشته بود اما هرچی که بود این بهراد، اون بهراد دوماه قبل نبود...
با باز شدن در سالن از فکر بیرون کشیده شدم و به اون
سمت نگاه کردم.
بهراد در حالی که دوتا جعبه ی غذا دستش بود اومد داخل و بدون حرف به سمت آشپزخونه رفت.
با احتیاط از روی مبل پاشدم و بلند گفتم:
_ سلام
_ سلام
چند قدم به سمت آشپزخونه برداشتم و گفتم:
_ غذا گرفتی؟
با کلافگی به جعبه ها اشاره کرد و گفت:
_ مشخص نیست؟
_ چرا مشخصه!
_ بیا بشین بخور
حوصله ی اینکه بخوام جلوی یه برج زهرمار بشینم و غذام کوفتم بشه رو نداشتم پس سرم رو بالا انداختم و گفتم:
_ نمیخوام، تو بشین بخور
_ وقتی میگم بیا بشین، یعنی بیا بشین!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_625
با شنیدن لحن تند و صدای بلندش، سرجام میخکوب شدم و متعجب نگاهش کردم!
تو این مدت اصلا کاری بهم نداشت و امروز برای اولین بار بعد از این مدت، دوباره مثل قبل با لحن دستوری باهام حرف زده بود..
_ گفتم بیا بشین، نگفتم وسط سالن خشک شو که!
از یه طرف از لحن دستوریش خوشم نیومد و از طرف از اینکه بعد از دوماه بالاخره تصمیم گرفت حرف بزنه، خوشحال شدم چون کم کم داشتم تو این خونه ی لعنتی میپوسیدم.
دستای مشت شده ام رو باز کردم و وارد آشپزخونه شدم.
روی صندلی روبروییش نشستم و یکی از جعبه ها رو برداشتم و گفتم:
_ چی گرفتی؟
_ پیتزا
_ خسته شدم از فست فود
بدون اینکه چیزی بگه در جعبه ی روبروش رو باز کرد و مشغول خوردن شد؛ منم دهنم رو کج کردم و یه قاچ برداشتم.
_ غذات رو بخور باید بریم یه جایی
صبرکردم تا دهنم خالی بشه و بعد گفتم:
_ کجا بریم؟
_ بعدا میفهمی
_ یعنی چی خب؟ همین الان بگو بهم
نوشابه اش رو باز کرد و با بی حوصلگی گفت:
_ خوشم نمیاد وسط غذا حرف بزنم
_ پس از اول نباید بحثش رو باز میکردی
جوابی بهم نداد و همینطور مثل بز تو چشمام زل زد و یه گاز دیگه از پیتزاش زد.
پوفی کشیدم و سرم رو پایین انداختم تا آخر غذا هم سرم رو بلند نکردم.
_ تو ماشین بیرون از خونه منتظرتم، پنج دقیقه مهلت داری بیایی و مطمئن باش
اگه نیایی یه چیزی رو از دست میدی که سالیان سال براش غصه میخوری و دیگه نمیتونی دوباره بدستش بیاری!
اینو گفت و بدون اینکه فرصت بده تا من چیزی بگم، از روی صندلی پاشد و از خونه بیرون رفت...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_626
متعجب و بهت زده از حرفایی که زده بود، سرجام خشکم زد!
یعنی چی؟ چرا من از حرفاش هیچی نفهمیدم؟ یعنی چی که سالیان سال واسش غصه میخورم؟!
با یادآوری اینکه گفته بود فقط پنج دقیقه وقت دارم، از فکر بیرون اومدم و سریع از روی میز پاشدم.
بیخیال غذاهای روی میز شدم و به سمت اتاق رفتم و با سرعت برق و باد لباسام رو عوض کردم و از خونه بیرون رفتم.
در رو پشت سرم بستم و به سمت ماشینی که جلوی در پارک شده بود و خود بهراد راننده اش بود رفتم و سوار شدم..
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ یه دقیقه تاخیر داشتی
همینطور که نفس نفس میزدم، کمربندم رو بستم و گفتم:
_ یه چیزی رو میگی و بدون توضیح اضافه ول میکنی میری، خب آدم قاطی میکنه اصلا!
_ از تاخیر خوشم نمیاد
_ حالا یه دقیقه که به جایی برنمیخوره
دوباره نیم نگاهی بهم انداخت و اینبار بدون اینکه چیزی بگه فقط پوزخند ریزی زد و حرکت کرد...
یکم که از خونه دور شدیم، نگاهم رو از بیرون گرفتم و رو بهش گفتم:
_ میشه الان بگی داریم کجا میریم؟
_ نه
_ چرا؟
_ چون حوصله ی توضیح دادن ندارم
_ خب در حد یه جمله بگو
_ اگه ساعت بشینی و انقدر رو مخم راه نری، تا چند دقیقه ی دیگه به جواب سوالت میرسی!
پوفی کشیدم و با کلافگی دستام رو بغل کردم و به جلو زل زدم.
داشتم از شدت کنجکاوی و استرس میمردم!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_627
نمیتونستم ذهنش رو بخونم و چشماش هم هیچ حسی نداشت برای همین میترسیدم..
میترسیدم از اینکه مقصدمون جای بدی باشه و بهراد بخواد کاری بکنه!
میترسیدم از اینکه قراره باشه طوفان بعد از آرامش رو تجربه کنم!
_ رسیدیم، پیاده شو
متعجب به اطراف نگاه کردم و گفتم:
_ اینجا
_ آره؟
آب دهنم رو قورت دادم و با ترسی که سعی داشتم پنهانش کنم، گفتم:
_ چرا اومدیم اینجا؟
_ پیاده شو خودت میفهمی
محکم به صندلی چسبیدم و گفتم:
_ تا نگی میخوای باهام چیکار کنی پیاده نمیشم
یه چند لحظه با بی حوصلگی نگاهم کرد و انگار که ترس رو از چشمام خوند چون با لحن آرومی گفت:
_ قرار نیست اتفاق بدی بیفته
_ اما من حس خوبی ندارم
شونه هاش رو با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:
_ فقط یه دقیقه وقت داری پیاده بشی و اگه نشی باز خودت بعدا حسرت میخوری!
اینو گفت و خودش سریع از ماشین پیاده شد و در رو محکم پشت سرش بست.
با تردید کمربندم رو باز کردم و یکبار دیگه به جاده ی خلوت و کوهی که روبروی ماشین نگاه کردم!
حس خوبی نداشتم و دلم نمیخواست پیاده بشم اما با فکر اینکه بهراد اگه بخواد کاری بکنه، تو خونه ی خودمون هم میتونه بکنه در ماشین رو باز کردم و آروم پیاده
شدم...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_628
بهراد با شنیدن صدای باز شدن در، پوزخند تلخی زد و زیرلب گفت:
_ کاش پیاده نشده بودی!
در ماشین رو بستم، رفتم کنارش ایستادم و گفتم:
_ چرا؟
_ چی چرا؟
_ چرا خودت میاریم اینجا و خودتم میگی کاش پیاده نشده بودی؟
نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
_ الان خودت میفهمی
دستام رو باز کردم و به اطراف اشاره کردم و گفتم
_ خیلی خب الان اونجایی هستیم که تو میخواستی، حالا حرفت رو بزن
_ اینجا قرار نیست حرف بزنیم
_ پس کجا
با دستش به سراشیبی که سمت چپ من بود اشاره کرد و گفت:
_ بالای اونجا
_ چرا؟
_ چون اونجا شبیه یه جایی تو ایرانه که هروقت دلم میگرفت میرفتم اونجا
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ تو مگه میدونی معنی دل گرفتن چیه؟
با چشم غره ی وحشتناکی نگاهم کرد و گفت:
_ نه فقط تو میدونی!
حوصله ی بحث کردن رو نداشتم پس بدون اینکا حرفی بزنم، به سمت سراشیبی راه افتادم.
آروم آروم شروع به بالا رفتن کردم؛ خداروشکر شیبش تند نبود و به کمرم فشار نمیاورد!
به وسطای راه که رسیدم، بهراد خودش رو بهم رسوند و گفت:
_ انگار خیلی عجله داری؟
_ نه
_ پس یکم آروم تر برو
_ دارم آروم میرم که
دستم رو گرفت و سرعتم رو کم کرد و گفت:
_ آروم یعنی این
با اخم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ میخوام زودتر برسیم و حرفات رو بشنوم
_ حرفامم میشنوی، نگران نباش
_ نمیشه الان بگی؟
یه چندلحظه با غم عجیبی که تو چشماش بود، نگاهم کرد و گفت:
_ نه نمیشه
دیگه اصرار نکردم و نگاهم رو به سمت جلو برگردوندم.
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_629
نمیدونم چرا انقدر ناراحت و مغموم بود!
مگه چیشده بود که بهراد سنگ و بی روح، اینطوری غمگین شده بود و پر از بغض بود؟!
_ بریم اونجا بشینیم
به تخته سنگی که بهش اشاره کرده بود نگاه کردم و گفتم:
_ این همه اومدیم بالا که روی یه سنگ بشینیم حرف بزنیم؟ خب این چه کاریه؟ مینشستیم همون پایین و با هم حرف میزدیم دیگه...
آروم آروم به سمت تخته سنگ رفت و گفت:
_ بیا تا خودت ببینی چرا این همه اومدیم بالا
پشت سرش رفتم و خواستم چیزی بگم اما با رسیدن به تخته سنگ، چشمم به دره ی جلوش و شهری که زیر پامون بود افتاد!
صحنه ی خیلی قشنگی بود و برای چند لحظه محوش شدم...
_ حالا فهمیدی چرا اومدم اینجا؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم که آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
_ قشنگه نه؟
_ خیلی زیاد
_ تو ایران یه همچین جایی بود من همش اونجا بودم، انگار شده بود خونه ی دومم
دستام رو بغل کردم و گفتم:
_ کجای ایران؟ من یه همچین جایی تو تهران میشناختم
_ تو
همون تهران
متعجب به سمتش برگشتم و گفتم:
_ تهران؟
_ آره
_ اما تو که شیراز زندگی میکردی
_ اول تهران بودم و بعد رفتم شیراز
ابروهام رو بالا انداختم و زیر لب " آهانی " گفتم و به روبرو خیره شدم.
خیلی قشنگ بود و دلم میخواست الان با کسی که دوستش داشتم اینجا نشسته بودم و کلی با هم حرف میزدیم!
اما متاسفانه به جای کسی که دوستش داشتم، کسی بیشتر از یکسال با هر روشی که فکرش رو بکنی زجرم داد و عذابم داد، اینجا نشسته بود...
_ سپیده خب به حرفام گوش بده و وسطشم نپر تا تموم بشه، خب؟
یکی از پاهام رو بالا آوردم و متمایل بهش نشستم و گفتم:
_ باشه
_ اول میخوام داستان زندگیم رو برات بگم
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد