The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان فاطیما

306 عضو

بچه ها خیلیا برام نوشتین ک چ چیزایی پیشنهاد دادن برا زیر بغل خیلیا لطف کردن جواب دادن..

مام..

و گفتن یه پدر سنگ مرمر از عطاری بگیرم بعد از حموم ک خیس هست یکم زیر بغل بهش بزنم میگ حموم به حموم نیاز این تکرار شه..

خیلیا سنگ سفید پیشنهاد دادن بازم گفتن همینجور استفاده کنم

بیشتر ها همین پودر های سنگ رو پیشنهاد دادن چندنفرم خوشبوکننده ک تلویزیون تبلیغش میکنه میگ خوبن

1403/03/10 03:22

تعداد بالاست از چندتا پیشنهاد ها عکس میگیرم ک اسم دقیقشو گفتن بزارم تو کانال بقیه هم خواستن استفاده کنن

1403/03/10 03:24

سلام بچه ها خوبین یکی از دوستان یه کرم معرفی کرد گفت خیلی خوبه وقت کنم حتما اسکرین ها رو میزارم ک دوستان ببینن چیا خوبه برا بوی عرق..

اینقد تو این چندروز واقعا خسته شدم از داد بیداد و لج لجبازی قهر کردن بی خوابی دیشب یه قرص خوردم چندلیوان چایی سرم خوب نمیشه فقط بخوابم ک آروم بشم الان دارم میرم خونه خودم تا شب بخوابم 😑😑

1403/03/11 13:01

هنوز مسدودیم انگار😂

1403/03/13 02:17

عه درست شد خب خاتم مریم حق بین خودت از گروه بی زحمت برو پی وی همه هم سریع رفتی و پی وی منم اومدی اقا زرنگه چرا گفتم ثابت کن خانمی چیزی نگفتی این الان بار چندم اینجور چت میکنی کلا از گروه حذف کن خودت یا دوستان بلاکش کنین

1403/03/13 02:19

چرا اینجوری شده اخهههههه😂

1403/03/13 13:11

معلوم نیس هدفشون چی بود

1403/03/13 13:19

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

این همون مریم حق بین 😂

1403/03/13 17:19

همه این گزارش بزنن مسدود کنن ک نتونه بیاد با گوشیش نی نی پلاس

1403/03/13 17:20

بچه ها دیروز تو این گرما رفتم نادری هرچی گشتم ک کسی نمی‌خواست برا بسته بندی حتی به آجیل فروشی ها هم گفتم گفت اینجا ک بسته نمیخواد ولی ادویه جات ها رو ندیدم من تو مسیر چهارراه تا بالا کارون رفتم ولی خب واقعا اصلا ادویه جاتی ندیدم بیشتر ادویه فروشی ها کدوم سمت هستن ک برم بپرسم

1403/03/13 18:08

بچه ها من خونه عموی بزرگم هستم با کسی قهر نیستم کلا ولی تعجب کردم یکی از عروساش (عروس یکی از پسراش) اومد داخل منو دید حتی سلام نکرد من پشتم به در پذیرایی بود تا برگشتم دیدم رفت تو حیاط یکم موند ولی بدون هیچ حرفی حتی پسرم جیغ داد می‌کرد توجه نکرد چرا یه عده اینجور خودشون اینجور میگیرن الان عموم گفت بشکنه دستمون نمک نداره گفتم خدا نکنه گفت ن چرا خدا نکنه دخترای خودمون خونه پسرای مردم به دید کلفت نوکر هستن همه جوره هم با خانواده شوهر میسازن یکبارم یکیشون به هیچ دخترمون یا بچه هاشون هدیه نداده حالا ما عروس داریم این همه بهشون می‌رسیم قدر نمیدونن واقعا آخه حتی پوشک بچه هاشون حتی چوب کبریت تمام مواد غذایی یا پول اقساط بانکشون یا هرچی کم داشته باشن بدون گفتن دراختیارشون میذارن چرا یه عده از خانما اینقد خودخواه هستن واقعا اگ خانواده شوهرشون مث دوتا ازدواج من بودن چیکار میکردن خیلی متنفرم از اینجور آدما ک اینقد نمک نشناس هستن

1403/03/13 22:16

بچه ها تو گروه گپی ک هست مشتاق هستن ک تو همین بلاگ بنویسم داستانم کسایی ک تو گپ نیستن و دوست ندارن دوباره بنویسم بهم بگن ک تو بلاگی ک جدید ساختم عضو کنم واونجا بنویسم چون نمیخوام کسایی ک قبلا خوندن اذیت شن دوباره بخونن شاید یه عده دوست نداشته باشن ک تکرار بخونن واسه همین میگم هرکی دوست نداشت بگ ک بلاگ جدید بنویسم داستان رو..

یه عده از ازدواج اولم چیزی نمیدونن یه عده هم میگن ازدواج دومت نفهمیدیم یا چی شد... برا همین میخوام بنویسم هم اینک قبلا مختصر نوشتم از اونا و الان میخوام جزئیات بیشتری بنویسم

1403/03/14 15:44

بچه ها فریاد خیلی نگرانش هستم چرا حرف نمیزنه 😐 و یچیزی همه میگن پوشکش نکن تا یاد بگیره بهش یاد بده میگن چقد میخوای پوشکش کنی واقعا هم درسته حتی چندبار تو خونه خودم بازش کردم جیش کرد چون نمازم میخونم بجز بوی بد ادرار نجسی هم میاره اصلا هرچی میگم بگو جیش حتی وقتی جیش می‌کرد نگا خودش می‌کرد با تعجب نگاه می‌کرد به خودش و من 😂گفتم اینکار جیش هست وقتی جیش داری بگو جیش ولی خب بچه چطور وکی میفهمه آخه صندلی دسشویی هم واسش گرفتم تازه شده جز اسباب بازی هاش😐

1403/03/14 21:06

بچه ها از کودکی مختصر میگم..

🌺قسمت اول..


اسمم فاطمه اس تیر 1373.. ن خواهر دارم ن برادر بابام کارگر سد سازی هست و مامانمم خونه دار من 2تا دایی دارم با 2تا خاله از سمت مادری و از سمت پدری 3 تا عمو دارم...

بابام و مامانم هر دو فامیل هستن اما فامیل دور...

مامانم دختر آخری خانواده و پدرم بچه آخری خانواده بود ازدواج کردن حاصل ازدواجشون من بودم بعد از زایمان عفونت میکنه مامانم (این ها رو از زن عمو هام و اشناهامون پرسیدم میگفتن درمورد مامانم) و چندبار بیمارستان میبرن و میارنش ولی عفونت بهتر نشد حدودا 4ماه بودم ک دیگ نمیتونست به من برسه و خاله هام زن عموهام میومدن کارامون میکردن و میگفتن شبا تنها بودین ک باباتون بود و اون به تو می‌رسید مامانم پیش باباش مامانش خیلی عزیز بود خیلی خاطر مامانم میخواستن خیلی دوا دکتر بردن ولی فایده نداشت زمین گیر شد دیگ زمانی ک من 3سالم بود به رحمت خدا رفت منم تو این 3سال هیچی ک یادم نیس نمیدونم چی به چی بود منو بابام تو خونه زندگی می‌کردیم تنها ما ازخودمون خونه داشتیم ولی 4سالم بود ک رفتیم خونه مامان بابام زندگی کردیم هم بخاطر ک اون تنها بود هم بخاطر ک کلا بابام به اون برسه اونم به من اینجور توافق کرده بودن باهم بابام یادم میاد خیلی مهربون بود خیلی منو میخواست یه دوچرخه داشت ک وقتی از سر کار میومد منو سوار اون میکرد خیلی میچرخیدیم تو خیابونا اهواز هیچوقت مامان بزرگم نمی‌گفت ولش کن اونم خیلی هوای منو داشت مامان بزرگم تو حیاطش گاو داشت و خرگوش یه جفت پسر عموی بزرگم آورد گذاشت ک یهو یه عالمه خرگوش داشتیم تو خونه 😂سرگرمی همه مون همون خرگوش‌ها بودن کبوتر می‌آورد میذاشت یه عالمه کبوتر میشدن خیلی حیاط مامان بزرگم با وجود اینا قشنگ شده بود یکروز صب بابام گفت بریم با دوچرخه بیرون ک با حیونا بتونه چیزی بگیره دون هویجی و... من یوری پشت دوچرخه نشسته بودم پای چپم رفت تو زنجیر زخم شد ک بعدش رفتیم خونه مامان‌بزرگم (مادری) ک اون دوا محلی بزاره ک زود خوب شه پام یهو بابای مامانم ک دید اینجوری هستم فقط میدیدم میره بیرون میاد غر میزنه چیکار کردن با دخترم بابات مگ عقل نداره مامان‌بزرگم دعوا ک دخترش هست به ما چ کتکم زد گفت چرا رفتی ک پات اینجور شه منم گریه میکردم بابابزرگم اومد دعوا کرد گفت حق نداری بزنیش خیلی روم حساس بود اونم ترسید گفت من کاریش نکردم دوا رو گذاشتم دردش اومد و اینجور گریه کرد اونروز خیلی با بابام دعوا کردن ک حق نداره منو با دوچرخه جایی بره بعد یکی دوهفته زخم های پام خوب شد میتونستم دوباره بازی کنم بچه های محله مرتب میومدن

1403/03/15 03:03

خونه ما برا خرگوشامون بازی کنن کاهو وهویج همه چی هم میاوردن براشون من نزدیک تولدم بود بابام میگفت قول میدم برات عروسک بخرم مث عروسک فاطمه دختر همسایه مون منم همش منتظر همون عروسک بودم

1403/03/15 03:03

🌺قسمت 2...

خلاصه یه ظهر گرما خوزستانی بود ک خبر بد آوردن برامون من نمیدونستم چی شده جمعیت زیاد و مردم میومدن میرفتن من همش تو فکر خرگوشامون بودم ک فرار نکنن نترسن دختر خاله بچه های عموم با یکی از فامیلای دیگش اومد منو بردن خونشون بهم خوراکی دادن و گریه میکرد کوثر میگفت هرچی میخوای دیگ بیا خونه ما بخوا بابام برات میخره میگفتم خودم ک بابا دارم اون میخره برام گریه میکرد کوثر کلاس 5دبستان بود و دختر خاله هم کلاس 3دبستان من دیگ از هرچی خوراکی و بازی باهاشون خسته شدم گفتم میخوام برم خونمون دیگ خستم شد بزور منو بردن میگفتن اگ زن ها جیغ زدن من نترسم من دختر شجاعی هستم ازاین حرفا خیلی بهم میزدن میگفتم باشه نزدیک خونه مامان بزرگم ک شدم دیدم از 4 لنگ در خونه باز و مردم تو خونه میرن میان گفتم اینا چرا اینجان کی میرن خونه هاشون میگفتن اینا میان تو نترس با بچه ها بازی کن خلاصه به محض ورودم به دم خونه بچه ها ک دیدم ذوق مرگ شدم جیغ میزدم میرفتم بازی کنم باهاشون ک زن عمو بزرگم یه بیشگون گرفت ازم گفت زشته برو پیش ننه (مامان بزرگم) بشینم رفتم نشستم هی میگفتم چرا اینا نمیرن ننه الان خرگوش می‌ترسه نمیاد بیرون گفت ن پرویز اومد همه برد خونه شون فعلا ننه دیگ اینجا چیزی نیس من گریه ک چرا بردنشون اینا مال ما بودن چرا بردن خلاصه کلی اون وسط دعوا شد ک من چرا اینجور هستم

1403/03/15 03:11

🌺
فردای اون روز مراسم تشییع جنازه بابام بود بهشت زهرا پر شده بود از آدم منم باهاشون بودم همه جیغ داد همه هم منو دست به دست میکردن و گریه زاری من بیشتر میترسیدم وگرنه نمیدونستم چی شده عموی بزرگم گفت ک برین کنار ک برا آخرین بار باباش ببینه دخترش بالا سرش من اونجا دیدم بابام خوابیده زن ها جیغ میزدن و گریه دیگ تشیع کردن و توراه برگشت گفتم ننه بابام کی بیدار میشه میاد گفت نمیاد رفت بخوابه زن عموم گفت بیا وسط زن ها کنار بیا بغل من بشین گفتم چرا خب بابا رو بیدار نکردیم ک اونم بیاد حالا تا کی بیدار میشه گریه میکردن چندروز گذشت مردم مرتب خونمون بودن من گریه میکردم پس بابام کو بهش بگین بیاد بریم عروسک قول داد بخره برام بگین بیاد من عروسک میخوام مث مال فاطمه حتی فاطمه میومد میگفت بیا این برا خودت باشه مامان هم اومد گفت این برا خودت دیگ فاطمه بزرگ تر از تو هست دیگ نمیخواد بازی کنه اونوقتا تا 40 روز مرتب مرتب میومدن خونه صاحب عزا 40 ظهر میرفتن بهشت زهرا برا فاتحه و دعا و مراسم

1403/03/15 03:17

روزا گذشت خونه مامان بزرگم خلوت شد دیگ کسی نبود کم میومدن میرفتن مگر دم در خونه می‌نشستیم پیش زن ها مامان بزرگم به عموهام گفت ببرینش من فشار خون بالا دارم میترسم بلایی سرم بیاد این بترسه دیگ یه مدت من خونه عمو بزرگم بودم یا خونه عمو وسطی یا کوچیکه بودم عموی کوچیکم اون مدت بچه نداشتن هنوز ولی خانمش تحمل بچه نداشت و من قبول نکرد یادم وقتی عموی بزرگم بهشون گفت شما بچه ندارین اینو نگه دارین برا ثوابش عموم گفت باش من چندروزی اونجا بودم مرتب قهر دعوا بحث بود خونه عموم ک دوتا ازخواهراش و مامانش باباش اومدن گفتن چرا با دخترمون اینجور میکنی این اگ بچه میخواست کی بهتر از بچه خودش چرا بیاد اینو نگه داره بردنش با خودشون منو عموم تنها بودیم یکی از مجسمه هاش موقع بازی افتاد شکست سرم اینقد داد بیداد کرد گریه میکردم میگفت نفست بالا نیاد تا ببرم بندازمت جایی دیگ تحملت ندارم رفتیم تا نصف راه منو برد پارک و برگشتیم دوباره خونه خودش شام هم نون پنیر خوردیم و فردا صب گفت ببرمت پیش مامانم بهش بگو من اینجا راحت نیستم تا قبول کنه گفتم باش

1403/03/15 03:23

🌺

ما رفتیم خونه مامان بزرگم و همون حرف عموم بهش گفتم به عموی بزرگم گفت و دوباره رفتم اونجا موندم اونام 8تا پسر ویه دختر داشتن تعدادشون بالا بود خودشون و عمووسطیم آخرش منو قبول کرد گفت این دیگ نزدیک مدرسه اش مگ میشه همینجور بمونه من براش شناسنامه جدید میگیرم ک تو مدرسه اذیت نشه و کسی بهش نگ یتیم و...
دیگ من رفتم خونه عموم موندم اوایل خیلی خوش می‌گذشت بهم اینام 3تا بچه داشتن خیلی هوام داشتن تا اینک زن عموم باردار شد و یه دختر دیگ دنیا اومد و همه اونو خواستن کلا من از چشمشون رفتم...

حتی خانواده مادری خودم منو ول کردن و رفتن تهران خانواده مادری زن عموم هم ناراحت بودن ک من اونجام میگفتن بهش تو خودت بچه داری بچه مردم چرا آوردی بزارینش خونه برادرشوهرهای دیگه ات مجبوری سریع قبول کردی گفت اونام نخواستنش گفت برادرش اومد زن عموم زد تو سرش گفت خاک برسرت چرا مسولیت یه بچه رو قبول کردی و... دیگ مامان بزرگم هم بخاطر سنش بالابود فشار خون داشت عموم گفت بیاد با ما باشه برا من و مامان‌بزرگم یه اتاق تو حیاط درست کردن (قبلا خونه عموم کلا اتاقاش تو حیاط باز می‌شد عربی شکل بود حتی اشپزخونه) کم کم با گذر زمان دیگ هی تغیر شکل بازسازی کردن...

مامان زن عموم همش میگفت وقتی اینجا هستین مبادا دخترم اذیت شه ک باباش و برادراش اینجارو خراب میکنن اینم بگم زن عموم باز برا خانواده اش خیلی عزیز بوده خیلی هواشو داشتن...

گاهی وقتا خیلی از طرز برخورد بقیه با خودمون اذیت میشدیم ولی خب چاره ای نبود مجبور به ساختن بودیم ک بیشتر باعث بحث دعوا نشه من رسیدم به 17 سال ک دیگ به عموم گفتم چرا همه گوشواره دارن من ندارم گفتن تو گوشات سوراخ نیس میگفتم خب برام سوراخ کنین منم گوشواره میخام آخه میدیدم حتی گوش یه نوزاد از بچه هاشون هم سوراخ گوشواره دارن اما منی ک 17 سالم بودنداشتم بابت این موضوع خیلی قهر کردم تا آخر قانع شدن گوشام ببرن سوراخ کنم

1403/03/15 03:34

همون روز من خوشحال بودم اما زن عموم اخم تخم میکرد میگفت مگ ما قبول کردیم باید همه مخارج زندگی فقط با ما باشه من هیچی نمیگفتم وارد مطب شدیم منشی گفت چی شده من با خوشحالی گفتم دکتر سوراخ میکنن گوش رو گفت بله چندوقته گفتم برا خودم دیدم چندنفر ک اونجا بودن با تعجب نگاه کردن زن عموم با ناراحتی 15 هزارتومن ویزیت سوراخ رو داد تا نوبتم شد رفتم انجام دادم خیلی خوشحال بودم اونروز چندروز بعدش عموم برا دوتا دختراش گوشواره خرید منم گفتم میخوام زن عموم گفت نمیشه گفتم خب منم میخوام دکتر گفت حتما طلا بنداز ک زخمش خوب شه گفت پول نیس رفتم به عمو بزرگم گفتم برام گوشواره بخر گفت بد موقعی اومدی بخدا ریالی ندارم به عمو آخریم گفتم زن عموم گفت باید عمل کنم پول نداریم خیلی ناراحت بودم مامان بزرگم تحت کمیته بود ولی دفترچه حقوقش پیش عموی آخریم بود گفت ناراحت نباش ننه به عموت میگم دفترچم دیگ بده به خودم پولام ببر برا خودت گوشواره بخر رفتن به عموم گفتم ننه گفته دفترچه رو بده یه دعوای خودش زنش به پا کردن منو کتک زد با گریه برگشتم گفتم اینجور کردن باهام گفت ننه ناراحت نباش بزار بیان خودم حالیشون میکنم عموم ک پیشش بودیم خیلی ناراحت شد گفت بهم چندروز فرصت بده قرار وام بگیرم برات حتما گوشواره میخرم گفتم باشه

1403/03/15 03:40

بی خبری رفتیم با یکی از دختر عموهام برام گوشواره خرید از ذوقشون تحمل نکردم ک اون گوشواره ها 3هفته تو گوشم باشن درجا طلاهام انداختم گوشم و همه دیدن و غر زدن ک چرا من طلا گرفتگ حتی عموهای دیگم اومدن دعوا کردن ک چرا براش خریدی مگ هرچی گفت باید قبول کنیم

1403/03/15 03:42

پسر عمه زن عموی آخریم اومد خواستگاری من گفتم ن با اینک برادر یکی از همکلاسی هام دوستای دوران مدرسه ام بود همون دوستم ک دیگ باهام قط رابطه کرد زن عمومم کلا باهام بیشتر چپ شد عموم مجبور کرد اومد باهام دعوا کردن ک گفت نمیزارم با هیچکس ازدواج کنی هرکی بیاد هم میگم قبولم نیس هیچوقتم حق نداری بیای خونمون چندماهی گذشت و همه باهام سرد بودن بخاطر اینک اون پسره رو رد کردم یکی از پسر عموهای کوچیکم مریض شد همه رفتیم خونه اش جلو همه منو انداخت بیرون گفت اگ پا بزارم خونه اش منو میبره فلکه دوم کیانپارس دار میزنه تا مردم ببینن منم دیگ هیچوقت سمتشون نرفتم حتی دوستم مرضیه گفت تو لیاقت میثم نداشتی ک اینجور کردی هیچوقت باهام ادامه دوستی نداد من خیلی خواستگار داشتم ولی هرکدوم به نوعی رد میکردیم یا یه عده رو من خبر نداشتم ک میومدن خواستگاری دختر عموهام با بسیج میخواستن برن مشهد منم میگفتم منم ببرین میگفتن تو پول نداری عموم هم ک دفترچه حقوق ننه رو بهم نمی‌داد ک منم برم باهاشون بازم عموم منو ثبت نام کرد ولی قبول نکردن بقیه گفتن نمیزاریم بره منم تا اون 8 روزی ک اونا رفتن اومدن خیلی ناراحت بودم وقتی اومدن کلی با دخترهای همسایه ک همگی رفته بودن خاطره هاشون تعریف میکردن و من بیشتر ناراحت میشدم زن عموم میگفت چقد تو حسودی چرا اینجوری هستی اینقد تو خودت هستی همه میفهمن تو داری میترکی از حسادت منم خیلی آدم کم حرفی بودم جوابی هیچوقت بهشون نمیدادم ننه میگفت غصه نخور یک روزی حتما میری...

دوباره بسیج گذاشتن شلمچه ببرن من میگفتم خب این دیگ نزدیک هست بزارین منم برم بزور گذاشتن با دخترا برم ولی اونا اینقد تند میرفتن بین جمعیت دیگ ندیدمشون برگشتم پیش اتوبوس راننده گفت چرا تو نمیری گفتم دختر عموهام نیس منم اینجا میشینم تا بیان میترسم گم شم گفت باش وقتی برگشتیم گفتن تو چرا نبودت گفتم مگ نگفتین ک با راضیه برم بعدش راضیه ندیدم تا اومدم سمت شماها منو نبردین اومدن خونه به همه گفتن حیف پول ک ثبت نامش کردین این اصلا نیومد باهامون زن عموم تا 1ماه فقط بهم غر میزد...

همیشه دلم میخواست دیگ ازدواج کنم برم رو زندگی خودم خیلی خسته شده بودم یکروز یکی از فامیلای زن عموم یکی رو معرفی کرد برا ازدواج من قبول کردم دختر عموی بزرگم ناراحت شد گفت بابا هامون تو رو به پسر دایی شوهرم قول دادن هربار برات بهانه آوردن اون قبول کرد حالا تو یه غریبه رو الکی الکی قبول میکنی گفتم خب اره شوهرش هرچی باهام حرف زد گفتم ن نمیخوام ازدواج کنم تا اینک عموم اینا همه با خواستگار غریبه قبول کردن و به‌ گفتن بیاد اونم با

1403/03/15 04:06

همون فامیل زن عموم هردو تنها اومدن با یه جعبه شیرینی خواستگاری عموم گفت چرا تنها اومدین باید بابات مامانت هم میومدن پسره گفت درسته مامانم خاله ام عمل کرده مجبور ‌شد بره اونجا ایشالا دفه بعدی میاد یکی از دختر عموم سریع جعبه شیرینی باز کرد یکیش خورد گفتم خدیجه گفته اگ دست به اینا بزنیم پوستمون میکنه گفته جعبه شیرینی بهش بدین ببره ما دختر به غریبه نمیدیم گفت خدیجه غلط کرده بیا شیرینی شوهرت بخور ازدواج کن برو چی داری ن درس ادامه میدی ن حق داری بیرون بری ن هیچی تو همه چی هم همه برات دخالت میکنن منم دیدم درست میگ منم خیلی ازاین وضعیت ناراحت بودم دیگ به عموم گفتم باشه گفت بیا تو اتاق تا هم تو اونو ببینی هم اون تورو به محضی ک وارد اتاق شدم برق رفت برگشتم خدیجه گفت بیا این قسمت بود این بدرد تو نمیخوره بیا با پسر دایی شوهرم اون زندگیت خوب میکنه گفتم ن فرداش عموم اینا گفتن بهشون بگم بیان گفتیم اره دیگ خواستگارم ایندفه بامامانش اومد خواستگاری بازم عموم اینا ناراحت شدن گفتن چرا کسی همراهتون نیس گفتن آخه ما شهرستان هستیم واقعا سخته یکی خونه رو ول کنه بیاد منم همون موقع وضو گرفتم ک نماز بخونم دیدم مادر خواستگارم اومد دستم سرم صورتم بوسید گفت بخدا ک تو عروسم میشی تو چقد زیبایی خیلی تعریف میداد ازم دیگ اون شب گذشت فرداش با باباش و مامانش و یکی از برادراش اومدن ک خواستگاری رسمی کنن

1403/03/15 04:06

ادامه باشه تا اینجا ظهر دوباره مینویسم ❤
التماس دعا 🙏

1403/03/15 04:10

سلام

🌺 فراموش کردم من تونصف مدرسه رفتن اول دبیرستان مریض شدم روز به روز لاغر تر میشدم جوری ک همه میگفتن بیماری مامانش گرفت و عمو کوچیکه خیلی پیگیر من نبود ولی عمو بزرگم و عموی ک منو بزرگ کردن بیشتر بهم توجه میکردن جوری شده بودم ک هیچ نمیتونستم راه برم و بیشتر وقتا بخاطرش تب لرز میکردم اوایل پام فقط ورم می‌کرد تااینکه به مرور هی کبود میشد من اوایل به کسی نمیگفتم ک اینجوری شدم ولی میگفتن تو یه چیزیت هست و مخصوصا مدرسه رو پیاده میرفتم میومدم خیلی به پام فشار میاورد دیگ روز آخر ک یه راه 10 دقه رو 1ساعته خیس عرق شدم رسوندم خونه همه گفتن چرا دیر کردی گفتم حالم خوب نیس و بهم گفتن بخواب بهتر میشی منم یکم خوابیدم و همش خیس عرق از تب لرز نمیتونستم چشام باز کنم یه عده میگفتن خیلی داره لوس بازی درمیاره هیچی نیس ولی عموم خیلی نگرانم بود چندساعت زیر پتو بودم یکی از بچه ها عموم بشدت اومد پتو از روم کشید گفت چقد تو میخوای برا خودت توجه جلب کنی دید از مچ پام سیاه کبود رفت به زن عموم گفت بیاد نگاه پام کنه منم بزور پتو کشیدم دوباره روم زن عموم دیدم پایین پتو کشید بالا گفتم بخدا مریضم چرا باور نمیکنین اگ خوب بودم ک سرپا بودم دیدم رفت به عموم گفت بیاد یکی یکی اومدن گفتن شلوارت بده بالا گفتم نمیخوام من خیلی ترس داشتم بزور هرچی می‌کشیدن بالا نمی‌رفت بخاطر ورم تا پاره اش کردن دیدن تا زانوم سیاه کبودشده گفتن بلند شو بریم الان دکتر میگفتم ن عموم درجا بلندم کرد بردم دکتر اونم گفت معلوم نیس چشه گفتن ن امروز اینجوری دیدیم اونم گفت آزمایش بده و سریع بیمارستان گلستان بستری شه عموم گفت نمیشه بستری نشه گفتن چی میگی آقا احتمال داره پاش فاسد شده باید قطش کنیم ک عفونت به جای دیگ نرسه عموم گفت فاطی نمبترسی بریم بستری شی گفتم نمیخوام میخوان پام قط کنن گفت نمیزارم شده پای خودم قط کنن بزارن جا پای تو اینکار میکنم ولی نمیزارم تا آخر عمرت اینجور باشی تو خیابون جر بحث میکردیم ک چی کنیم چ نکینم هی میگفت چرا زودتر اطلاع ندادم خبر داد به عموهام ک بیان پیشمون تو خیابان اونام اومدن میثم از اونجا منودیدبا همون شرایط ک میلنگیدم دیگ منو میخواست

1403/03/15 14:13