The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان فاطیما

306 عضو

رامین گفتم خیلی مامانت اخلاقش جوریه چرا همش اینجور رفتار میکنه گفت به دل نگیر دوتا عروس داره جونش به لبش رسوندن داره گربه رو واسه تو دم حجله میکشه گفتم من ک این همه محبت احترام دارم براش گفت همینجور باش مامانم میفهمه دخترخوبی هستی

1403/03/16 02:18

دیگ اومدیم خونه من خیلی روزبه روز تو دلم بیشتر ناراحتی جم میکردم ولی نمیدونستم چیکار کنم چندروز گذشت ک دختر عموم ینی خواهر ناتنی من عقد میکنه و این وضع برا من خیلی بدتر شد گفتم معلوم دیگ هیچی برا من نمیخرن تمام شد عقد مفصلی برگزار کردن برا دختر عموم من فقط حسرت میخوردم گفتم نگاه مال من نگاه مال اینا از آتلیه گرفته تا آرایشگاه وقت گرفتن نزدیک 1ماه هرروز میرفتن خرید میکردن و کلی دست پر میومدن من بیشتر ناراحت میشدم گفتم خدایا چرا اینجور شد شانسم حتی یه افغانی هم اونموقع ها با موتور میومد تو کوچه ها لباس خونگی زنانه میفروخت حتی پیش اونم کسی برام چیزی نمی‌خورید میگفتن از شوهرت بخواه اونم ک پولی نداشت

1403/03/16 02:21

عقد دختر عموم خونه پدرشوهرش برگزار شد یه عقد آنچنانی انگشت به دهن همه خوشحال بودن منم گفتم ایشالا خوشبختی براش باشه یکی از خانواده های داماد ینی دختر خاله اش بهم گفت میشه تو نیای قند بسابی گفتم چرا گفت آخه سروضعت زندگیت ببین لطفا نیا (خانواده داماد فامیل زن عموم خودش بود) من با ناراحتی قند دادم به یکی دیگ رفتم نشستم عقد خوندن رفتیم خونه داماد همه کادو میدادن طلا بهش حتی همین عموهام ک میگفتن چیزی نداریم بخریم به اون طلا دادن هدیه ولی حتی رو عقد هیچکس به من یه هزاری نداده بود همش به این چیزا فک میکردم بیشتر غصه میخوردم جوری ک همه میگفتن این تو کماس معلوم نیس چشه چقد بی حرف آروم کاراش میکنه انگار استخاره میگیره میخندیدن بهم نمیدونستن تو دلم چقد ناراحت بودم پنجشنبه شد رامین گفت بریم خونمون گفتم ن نمیتونم چون میخواستم برم رو قبر بابام اینا فقط گریه کنم اونم نمیدونست ک اونا بابای من هست هیچکس نگفته بود بهشون من روز پنجشنبه از ظهر رفتم بهشت زهرا تا دم غروب برگشتم عموم اینا گفتن کجا بودی این چ حال روزیه گفتم هیچی رفتم پیش ننه گریه میکردم میگفتم ننه توروخدا پول جور کن تا منم عروسی بگیرم برم جهیزیه بخرم بهشون بگو گفت ننه چه کنم شرمندم من ک پولی ندارم یه حقوق کمیته اس چشمم دیگ ندارم ک جایی برم چیکار کنم فاطی برو کلید خونمو از پسرام بگیر ببین دست کدومشون هست ننه برو هرچی دیدی مال خودت باشه

1403/03/16 02:28

کلید بزور زحمت از عموم کوچیکم گرفتم گفتم وسیله دارم اونجا میخوام برم بیارم گفت باهات میام رفتیم دیدم آخه ننه چی داره یه جاجیم گلیم پشمی قدیمی ک چندجاش هم سوخته وسوراخ و یه چند تا گونی و کارتن ک اتاقش پر بشه جای خالی نباشه یه گاز سه شعله قدیمی ک یکیش خراب بود دوتاش کار می‌کرد یه یخچال کوچیک و تمام ظرفای روحی حتی لیوان هم روحی نشستم همونجا دم در اتاق فقط گریه کردم عموم گفت فک کردی اینجا جواهر الماس ریخته بیای جم کنی ببری همین هست از همینا هم یه ظرف‌ نمیتونی ببری چقد گفتم بیا با میثم ازدواج کن الان بیا ببین کی زنش شده چیکار کرده برا زنه خوبت شد بیشتر گریه کردم گفتم ولم کن میخوام برم خونمون گفت وایسا برسونمت گفتم نیاز نیس خودم میرم اینقد تو هوای خودم بودم ک کل مسیر خونه ننه تا خونه عموم پیاده رفتم گریه میکردم

1403/03/16 02:32

به رامین زنگ زدم گفتم چیکار کنیم خب جهزیه نیس نداریم گفت فاطی بزار با رئیس عقیدتی اینجا صحبت کنم ببینم چیکار میتونه کنن برامون شاید بشه بهمون وسیله دادن گفتم باش

1403/03/16 02:32

زنگ زد با خوشحالی گفت دیدی خدا چقد بزرگ گفتم چطور گفت بابا میام دنبالت آماده باش ببین خونه بهمون دادن با کل وسایل دیگ چی میخوای تو گفتم باش آماده میشم بیا سریع آماده شدم منتطر شدم دیدم اومد با سرباز و رفتیم یه خونه بهمون دادن یکم ظرف شیشه ای برا پذیرایی مابقی ظرفا قدیمی و روحی و استیل بودن یا یه یخچال کوچیک ویه قالی 6متری گفت چطور گفتم خوبه گفت فقط گاز ندادن نیس حتی بخاری هم دادن گفتم خوبه گفت فاطی من میدونی گاز ک مامانم داره استفاده میکنه مال منه با لباسشویی دوقولو اونو استفاده نکرده تو انبار هست یخچالمم استفاده کردن گفتم خب ننه یه گاز داره رومیزی اون میاریم لباسشویی هم بریم بیاریم تمام دیگ

1403/03/16 02:35

گفت باش مرخصی میگیریم بریم بیاریمش و رفتیم خونه پدرشوهرم رامین به عربی گفت لباسشویی بده مادرش فقط دیدم با عصبانیت اومد یقه منو گرفت و گفت تو شدی عذاب جونم توام کونت میخاره توام میخوای این پسرمم ازم بگیری مث اون عفریته ها تو بدتری یه *** معلوم نیس دختری زنی چیه من خیلی گریه کردم رفتم خونه امین برادر رامین گفتم اینجور گفتن بهم گفت بابا اینا شخصیت ندارن یه مشت روانی هستن ولشون کن بیا ما میرسمونیم خونتون هم خانواده ات ببینیم چون ما هم باید ببینم همدیگر گفتم باش اختیار دارین اون شب خونه امین خوابیدیم و صب رفتیم خونه عموم احوالپرسی کردن گفتن ما امین نجمه و بچه هام هستن ما متاسفانه خانواده ای نداریم ولی رامین پسر خوبیه رامین کسی نیس ک فاطی اذیت کنه تا شب خونمون بودن بعد شام رفتن خونه اشون بهم زنگ زدن گفتن فاطی آخر هفته بیا خونمون کارت داریم خلاصه آخر هفته شد ما رفتیم نجمه گفت امین گفته فاطی هرچی تا الان دیدیم همش با لباس تکراری ببرش پیش مامان ستایش تو خونه اش لباس میفروشه براش هرچی خواست بخر گفتم نیازی نیس گفت امین ناراحت میشه و فلان گفتم باشه گفت ساعت 5 بیا دم در به مادرشوهرم بگو میرم خونه امین اگ بفهمه نمیزاره بیای میگ دعا مینویسن برات ک جدا شی گفتم باش رفتم خونه 4ونیم آماده شدم مادرش گفت کجا گفتم میرم خونه امین گفت اها باش رامین گفت باهم بریم گفتم ن من با نجمه میرم ک برام لباس بخرن گفت دستشون درد نکنه هرچی خواستی بخر اونا داداشم هستن دلشون سوخته بخر گفتم باشه و مادرش فهمید گفت عه دروغگو هم هستی من میام اونم باهام زد بیرون نجمه چشم ابرو داد بالا یواشکی گفت نگفتم نفهمه گفتم دیگ رامین گفت کجا بهش گفتم اینم فهمید مادرشوهرم گفت ها چتونه خوب جاری ها باهم مهربون هستین چی میگین گفت هیچی چی میگیم رفتیم خونه مامان ستایش نجمه گفت تعارف نکن ما اینجا خرید میکنیم قسطی ماه به ماه پس میدیم گفتم ن چیزی نیازم نیس گفت پس واسه چی اومدیم مادرشوهرم گفت ولش کن چیه لوس میشه گفت ما می‌خریم براش تو دخالت نکن گفت چیکار دارم والا مگ من میخوام پولش بدم

1403/03/16 02:44

دیگ خیلی اصرار کردن من یه تونیک برداشتم 35هزارتومن و دوتا تاپ برداشتم یه روسری ام نجمه گفت بردار رو تونیکت بپوش یه شلوار خونگی هم برداشت برام من میگفتم نمیخوام ولی انگار دنیا رو بهم دادن چون بعد شاید 1سال کلا خرید کرده بودم اصلا یادم نمیومد کی آخرین بار من لباس خریدم چون همیشه خونه عموم هم مراعات بقیه میکردم ک من نخرم اونا بخرن تا خونه مادرشوهرم این پلاستیک تو دستم بود هی با خنده نگاه میکردم هی میگفتم نجمه دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین کلا فهمیده بود چقد خوشحال شدم

1403/03/16 02:46

رفتیم رامین گفت چی گرفتی نشونش دادم گفتم وای رامین نگاه چی خریدم گفت مبارکت باشه دستشون درد نکنه بیا بریم دیگ منم کار دارم بریم قبلش از امین نجمه تشکر کنیم گفتم باش امین رفته بود سرکار شیفت شب بود ما نرسیدیم بهش به نجمه گفتیم از سمت ما ازش تشکر کن گفت به شادی بپوشی کاری نکردیم وظیفه بود

1403/03/16 02:48

چندروز بعدش مادرشوهرم زنگ زد گفت با یکی از خواهرم بچه هاش بابات خواهرشوهرت داریم میایم خونه بابات برا ناهار منم به عموم گفتم گفت بیان زن عموم ناهار آماده کرد من سالاد درست میکردم و ماست و همه چی رو تو کاسه میذاشتم آماده ک اگ رسیدن سریع سفره بکشیم اومدن نشستن خاله اش برام دوتا شورت آورد گفت خودت بعدا اینا رو نگاه کن شرمنده دست خالی اومدیم هم گفتم ن این چ حرفیه همونجا زن عموم کلی بهم فوش داد گفت من دخترم عقد کرده باید به کارای اون برسم الان تو چقد مزاحمی ک باید مهمون داری تو ادمات هم بکنم گفتم بابا آرومتر بگو نشنون زشته ولی خب شنیدن و خودشون زدن به اون راه ولی خیلی خجالت کشیدم پیششون بعد ناهارم رفتیم همه تو یه پارکی عصرم اونا رفتن خونه شون من ناراحت بودم به رامین گفتم خوب خونه رو دادن وسایل هم داریم دیگ عروسی بگیریم بریم عموم ک بهش گفتم بابا گفت من فعلا شرایط ندارم عروسی بگیری گفتم شرایط چی من خونه رو دادن بهش وسایل هم دادن دیگ چیزی نمیخوایم دیدم همه گفتن چی شده جریان گفتم بهشون گفتن خوبه دیگ عروسی بگیره عموم گفت ن ک ن فعلا ن نمیشه

1403/03/16 02:53

به رامین گفتم عموم قبول نمیکنه عروسی بگیرم میگ زوده گفت خب باشه گفتم بیا حرف بزن باهاشون گفت چیزی شده گفتم دیگ خسته شدم تحمل ندارم دلم میخواد خونه خودم باشم پیش ننه باهاش تلفنی همیشه حرف میزدم ننم هم آروم گریه میکرد بعد ک قط میکردم گفت بیا بغل دستم بشین ولی نگاه صورتم نکن شرمندم گفتم ننه میدونی خب من بخاطر ک از دست توراحت شم میخوام برم خندید گفتم دیدی همین خنده به دنیا ارزش داره گفت ننه نگرانم گفتم هیچی نمیشه همه چی خدا جور کرده برام غم چیو بخوریم دیگ قلقلکش دادم گفت بخت بابات(به روح بابات) نکن گفتم نمیشه اینقد میخندید گفت نکن اونم بیشگون می‌گرفت گفتم ننه چطور میگیری اینقد درد داره گفت دا تورو به ابولفضل ولم نکن دلم درد میکنه گفتم باش چندروز گذشت با رامین تلفنی دیگ حرف میزدیم بعد چندروز عموم دیدم یه عالمه جنس آورد خونه کارگر گرفت خالی کردن زن عموم گفت اینا چین برا نسرین خریدی گفت ن بابا برا فاطی خریدم گفت چیییی 😕 ینی چی پول از کجا گفت وام گرفتم گفت وامت میگرفتی برا اون دخترت چی میشد خو این میگ خونه بند بساط زندگی بهش دادن دیگ اینا چین ننم داد میزد چشمت دربیاد زن چته کم تو خونت سابید کم شست کم بودن گفت چیه خو نسرین میشه وسیله نگیریم براش گفت حالا اینا زودتر عقد کردن میخوان عروسی کنن کو تا وقت نسرین اونم خدا میرسونه چته سقفت کوتاه نمیتونی خدا رو ببینی

1403/03/16 03:05

دیگ زن عموم حرفی نزد گفتم وای بابا اینا چین گفت جهزیه گفتم خب خیلی هستن گفت لایق تو بیشتر بود ولی همین اندازه براومد ازم راضی باش گفتم بابا خیلیه تو حلالم کن ک افتادی تو فشار

1403/03/16 03:06

دیگ وسایل یه گوشه از پذیرایی چیدیم و همش غر بود ک چرا خریدین خو اینا رو بدین نسرین ولی نسرین خودش گفت آبجی مبارک باشه هنوز یکم چی کم داری فردا میرم خودم میخرم گفتم نمیخواد همه چی هست دیگ بابا رو فشار نزاریم گفت نری تو فکر اینا سهم خودت بود گفتم ایشالا خدا بهترین زیبا ترین ها رو خودت بخری وسایلم یه دست مبل بود و دوتا سرویس ناهار خوردی و چنددست میوه خوری پیش دستی یه سرویس قاشق غذاخوری خوری چندتا سینی و دوتا سینی بزرگ.. طبق( بافت محلی جای نون).. 7تا پتو 6 تا تشک پنبه و 8 تا بالشت پنبه و دو تا پشم شیشه و وسایل پلاستیکی اشپزخونه همه چی من فقطططططط ذوق میکردم هردقه نگاشون میکردم میگفتم خدایا شکرت به رامین گفتم بابام نگاه چیکار کرده واسم گفت خیلی خرید واست منم از سمت فروشگاه نیرو هوایی یه قالی بردارم و چند تا وسیله دیگ یه تلویزیون 29 اینچ رنگی خرید و میز تلویزیون هم دست دوم گرفت دیگ همین یه روز جم شدم ک تعیین کنن کی وقت عروسی و دیگ بریم خرید عروسی کنیم

1403/03/16 03:12

یه شب اومدن برا شام شوهر خاله اش بود رامین باباش و برادرش و زن برادرش مادرش ازما هم فقط خانواده خودمون بودن دیگ تصمیم گرفتیم مثلا 3روز دیگ بریم خرید عروسی کنیم بعدش بریم سر خونه زندگیمون ما 3 روز شد اونا خبری از خرید کردن باز نشد عموم گفت یدونه جوراب هم براس نمیخرم تا چیزی نخریدن به رامین گفتم ینی الانم عروسی نمیخوان چیزی بخرن برام گفت مامانم گفته به فاطی بگو نجمه مگ برات خرید نکرد گفتم بابا یه تونیک خونگی دوتا تاب ویه شلوار خونگی روسری میشه خرید من لباس میخوام شیک باشه

1403/03/16 03:14

سریع برام پارچه خریدن دوختن یه دست پیراهن دامن ک بعد عروسی جلو مردم بپوشم گفتن دیگ همین توان ما بود به رامین گفتم اینا ک گفتن بیا چرا هیچی نمیخرن برام زشته اینجور برم بگم باز نخریدن گفت بهشون میگم رامین به امیر برادرش ک تمام کارای عقد انجام داد خبر داد ک حتما برا فاطی لباس بخرین اونام عصرش بعد 2هفته ک اونجا بودم هی امروز فردا کردن منو بردن خرید به خواهرش گفتم من کسی باهام نیس تو از سمت خانواده ما باش مثلا گفت باشه ولی من ساکتم گفتم باشه منظورش ک من نمیتونم بگم اینو بخر اونو بخر با اینک برا خودش ک خواست عقد کنه رفتن اهواز خرید کردن چون النگو براش نازک برداشتن قهر کردن برگشتن خونه تا چندروز بعدش رفتن براش طلا سنگین خریدن حالا برام میگفت من سکوت میکنم 😂 خلاصه رفتیم بازار دیدم سحر زن امیر برام پیش دستفروش یه جفت دمپایی خرید 3هزار 500 امیر گفت عروسی ها زشته ازمغازه بخریم گفت وقتی داماد نداره از سرش هم زیادی این چیزا با خنده میگفت

1403/03/16 03:19

رفت از دستفروش برام کفش بخره و کیف امیر نذاشت گفت بابا من 14سال پیش تو رو گرفتم بهترین مغازه ها منو بردی حالا برا این از دستفروش میگیری گفت جهنم خودم پولش میدم گناه داره دختره چیه اینا دیگ رفتیم مغازه مانتو فروشی من یه مانتو و یه شلوار بیرونی خریدم و رفتیم کفش فروشی یه جفت کفش خریدم و یه کیف بیرونی رفتیم آرایش بهداشتی یه اسپری خوشبو کننده خریدن و یه رژ یه مداد ابرو یه پنکیک بهم گفتن موچین قیچی هم ک عقد خریدی داری دیگ گفتم آره برگشتیم خونه چمدون هم برام نخریدن باز تو پلاستیک بود به رامین زنگ زدم گفتم خرید کردن ولی لطفا بهشون بگو چمدون برام بخرن با حوله و مسواک هم نگرفتن گفت باشه شب ساعت 11 من تو اتاقی ک همیشه میرفتم خونه مادرش میخوابیدم نشسته بودم دور لباسا ک جم کنم صب برم خونمون با امیر دیدم در باز کرد مادرش و حوله پرت کرد تو صورتم و گفت اینم حوله مسواکت اینم چمدون دیگ چی میخوای از جونمون خیلی بهم برخورد ک حوله انداخت صورتم ولی هیچی نگفتم به رامین گفتم مامانت چرا اینکار کرد گفت ولش کن ناراحت تو محل نده صب بدون صبحونه گفت برو خونتون دیگ ما رفتیم امیر و سحر دم راه کیک رانی خریدن خوردیم اونا خواستن بیان اهواز ک یخچال بخرن برا همین منو گفتن میرسونن

1403/03/16 03:25

رسیدیم اهواز منو پیاده کردن رفتن به رامین گفتم اگ تونستی بیا خونه بابام تا وسایل نگاه کنی گفت باشه رفتم به عموم نشون دادم گفت به اندازه ک خرید کردن براش خرید کن چمدون ک باز کردیم همه گفتن بابا اینا چرا اینقد کم خرید کردن اینا چیه تو چمدون گذاشتن ن سشواری ن لباس زیری ن عطری ن هیچی چقد بدبختی ک قبول کردی اینارو گفتم دیگ همین دادن نداشتن

1403/03/16 03:27

بعد چندروز به رامین گفتیم به امیر بگو بیان باهات ک بریم برات خرید کنیم گفت امیر چندروز سرکار نمیتونه بیاد من باهمکارم میام گفتم ینی چی خجالت داره بخدا همکارت میای ینی چی ما شاید نخوایم چیزی برات بخریم باید همکارت بدونه اینا رو خب منم میتونستم به دوستام بگم بیان ولی نگفتم رو این دعوامون شد بحث خیلی کردیم وقتی اومد با هم قهر بودیم ولی دیگ تنها بود از ما هم من بودم و دختر عموم شوهرش بود عموم زنگ زد به دامادمون گفت برا رامین هرچی خواست بخرین دیگ ماهم قرآن بعد یه ماشین اصلاح و لباس زیر شلوارک و دوتایپراهن بیرونی و 1شلوار بیرونی یه جفت دمپایی و یه جفت کفش و خمیر دندون مسواک حوله ست حمومی و سشوار و شکلات و همه هم بسته بندی کادو پیچ کردیم تو چمدون گذاشتیم رامین رفت به خانواده اش گفت خریدامون کردیم حالا دیگ تعیین کنین ک عروسی بگیریم

1403/03/16 03:31

دوباره امیر اومد دنبالم بردنم خونه شون رفتیم یه تالار رزرو کردیم زنه گفت چون ندارین 170 هزارتومن میگیریم فقط ورودی باشه لباس عروسم هم انتخاب جاریم بود اون خانم نمیدونست امیر برادرشوهرم بهش گفت بیا داخل اونم اومد پرده کشید کنار گفت داماد هم عروس ببینه حالا منم با حجاب بودم ولی تو اون شرایط ک لباس عروسیم لختی بود خیلی خجالت کشیدیم جیغ کشیدم گفت ن اونم گفت بابا برادرشوهرشم زنه گفت خیلی عذر میخوام شرمندم لباس عروسی هم تن پوش اول بود 100 تومن گفت چونه بدن 70 تومن قبول کردن گفتن خودمون تاج داریم تاج نمیخواد گفتم من نمیتونم لباس عروس بپوشم چادر بزنم شنل هم میخوام ک معلوم نباشه جاییم زنه گفت شنل کلفت داریم یکم قیمتش بالاس 50 هزار تومن هست ولی این نازک 15 هزارتومن گفتم ن همین کلفته خوبه آرایشگاهم نجمه زن داداش رامین گفت برو آرایشگاه پیش صدف تو خیابونشون نزارم ک اینا دوباره منو آرایش کنن من همش یه شب عروسی قشنگ باشم از این حرفا ک به سحر گفتم گفت خودت میدونی ولی ما از اهواز کلی خرید مارک کردیم ک خیلی خوشگل درت بیاریم البته واسه عقدم دیده بودم چقد قشنگم کرده بودن خلاصه رامین گفت من پول ندارم بدم آرایشگاه بیا سحرخواهرش آرایش کنن گفتم باشه رفتیم خونه خودم تعیین شد عروسی کی باشه و منم تایید کردم ک حتما چند تا زن فامیل بیاین خونمون جهاز برون باشه گفتن باشه اون روز ک باید میومدن هرچی منتظر بودیم هرچی زنگ زدیم میگفتن نمیتونیم مردم خونه ما بودن

1403/03/16 03:38

چندبار هم با عموم و زن عموم ودوتا بچه کوچیکتر از خودم ک داشتین میرفتیم خونه ک بهمون دادن رو تمیز میکردیم میشستیم ولی چون مرغ داشت گند میزدن تو خونه باز

1403/03/16 03:39

دیگ اونروز رامین تهدید کردم اگ خانوادت رو این بی احترامی بهمون کنن واقعا دیگ عروسی نمیگیرم خسته شدم از بس اینجور کردن باهام با مامانش باباش تماس گرفت اونم بابا مامانش تنها اومدن مامانش قهر بود باهام گفت فاطمه یه بچه 17 ساله اس برام اینجور خط نشون میکشه من نوه دارم خجالت نمیکشه اینجور میکنه گفتم من بی احترامی نکردم والا شماها هستین ک همش بهم بی حرمتی کردین

1403/03/16 03:41

عموم گفت هیچی نگو بزار بزرگترها حرف بزنن مردم دیگ وسایل گذاشتن تو ماشین ک ببریم نيرو هوایی تو خونه بزاریم رامین اصلا نیومد اون روز سمتمون مامانش اینا هم تا خونه ک بردیم خدافظی کردن رفتن حتی نموندن وسایل نگاه کنن وسایلی ک چقد غصه آماده شدنش خوردم

1403/03/16 03:42

تا شب اونجا بودیم وسایل چیدیم به رامین هرچی زنگ میزدیم ک بیا مهر نیس برامون از مسجد مهربیار ک نماز بخونیم میگفت من پایگاه نیستم ولی دروغ گفت چون بعدها بهمون گفتن ک اون شب اونجا بود منم زنگ زدم بابا یه ساندویچی چیزی بخر بیار ما پولش میدیم اینا گرسنه هستن گفت من نیستم خودتون بخرین عموم رفت از خونه همسایه برامون مهر آورد نماز خوندیم رفت برا همه ساندویچ خرید خوردیم ماهم دیگ از خونه زدیم بیرون تو مسیر بودیم امیر بهم زنگ زد گفت فاطی به دنیا عذر میخوام گفتم برادرت اینجور کرد مامانتم اینجور گفت ولش کن من معذرت میخوام گفتم من نمیتونم هرچی تحمل کردم نمیشه گفت فاطی الان دیگ دور فامیلا دارن از دور نزدیک میان اینجا آبرومون میره بزار فردا بیایم حلش کنیم گفتم باش فرداش با سحر اومد کلی توهین زنه بهم کرد و رفتن ک تو یه بچه ای حق نداری به کسی میگفتی بیا ما هم نیومدیم خب ک چی حالا چی میشد نیایم هیچی هم نخریدیم چون غریبه بودی چرا باید بخریم خیلی ناراحت بودم بعدش به رامین گفتم بینمون تمام شد رامین گفت خدا لعنت کنه اونا رو فاطی اینکار نکن غلط کردم من درستش میکنم زن امیر زنگ زد بهم گفت فاطی رفتیم تو خونه شما ک سرویس خواب ندارین به بابات بگو برات بخره با یه سرویس طلا چیه زشته هیچی طلا ندارین گفتم مگ وظیفه بابام وظیفه خودتون بخرین گفت کثافت لجن گوشی قط کرد هرچی گرفتم جواب نداد به رامین گفتم اون بهم گفت کثافت لجن گفت به خودش گفته محل نده عموم بیدار شد از خواب گفت چی شده گفتم اینجور گفت با خطش به امیر زنگ زد گفت من دیگ دختر ندارم بهتون بدم تمام شد اونام ترسیدن دوباره فرداش با شوهر خاله ینی بابای سحر و سحر بابا مامان رامین اومدن حلش کردن بینمون گفتن بابا ازدواج کنین بره خدیجه هم باهام قهر کرد تو اون مدت گفت شوهرم گفته حق ندارم برا عروسی فاطی برم چون تو عروس ما نشدی چطور توقع داری بیایم حتی رفتم بهش گفتم توروخدا بیاین گفت نمیایم دیگم نیا سمت ما

1403/03/16 03:51

نزدیک عروسی ک شدیم چون فامیل اونا اونجا بودن زنگ زدن گفتن آماده باش بیایم دنبالت دور هم باشیم حتی نگفتن ک حنا بندون میخوایم بگیریم به فامیلت بگو بیان خلاصه اومدن دنبالم من رفتم چون فرداش عروسی بود دیگ عصر بود رسیدم اونجا دیدم باند دیجی گذاشتن و میرقصن منو بردن خونه امیر گفتن بیا آرایش کنیم تورو امشب حنابندان گرفتیم گفتم چرا نگفتین تا به فامیل بگم گفت جم خودمونی چیز خاصی نیست دیگ به نسرین گفتم گفت ینی چی مگ تو بی صاحبی وایسا الان میایم اونجا چندتا از همسایه ها بودن و چندتا از فامیل خودم خیلی نبودن اون شب اومدن اونجا یه لباس ک دادن برام دوختن از یه پارچه خونگی و نازک توش یه مجلسی درآوردن و من زیرش یه تاپ پوشیدم و شلوار رو همین چقد مسخرم کردن گفتن چرا شلوار پوشیدی چقد عقب مونده هستی گفتم چون خیلی نازک بود نمیشد ولی لباسای خودشون بهترین لباس مجلسی بود اونوقت من ک عروس بودم واقعا هم مث عقب مونده ها بودم با او لباسام و آرایشی ک برام میکردن خودم از خودم وحشت میکردم چ برسه دیگران منو میدیدن

1403/03/16 03:56

رفتم همه گفتن وای توروخدا فردایه آرایشگاه خوب برو نزار دیگ اینا آرایش کنن خیلی زشت میشی شبیه جن میشی هرکی یه چی میگفت بهم همه اونای ک اون شب برام اومدن رفتن من موندم صب زود رفتم حموم کردم اصلاح کردم و آماده شدم رفتم خونه امیر منو زنش خواهر زنش برد خونه دوستش ک آرایش کنن منو صبحونه خوردیم اول بعد موهام رنگ گذاشت و صورتم اصلاح کردن باز تیغ کشیدن برام و بعد شروغ کردن به آرایش گفتن اصلا اینه نبین گفتم توروخدا اگ زشت میشم بدین نگا کنم ک بد بشورم دوباره آرایش کنین گفت مگ آرایش عروس زشت میشه گفتم چی بگم والا از 10 صب دم ارایشم بودن تا 5عصر اخرشم ک بلند شدم از کمردرد مرده بودم باز خودم نگاه کردن کلی نرسیدم موهام کلی بالا بستن وقتی رامین اومد داخل منو ببینه کلی ترسید بعدش خندید گفت بخدا دلقک هم بهترت شده گفتم وای چرا نبردی منو آرایشگاه گفت ولش کن دیگ تمام شد اینقد لباس عروسم پف بود ک یه عالمه بود تو ماشین جم نمیشد موهامم ک اینقد بالا بستن ک حتی اینجور سرم تو ماشین نمی‌رفت ینی درکل بزور نشستم سرم پایین انداختم ک اذیت نشم تا یه پژو پارس جادار آوردن برامون ک تونستم بکم توش راحت باشم رفتیم آتلیه اینبار عکس گرفتیم و بعدش رفتیم دم خونه مادرشوهرم ک سریع منو پیاده کردن به جلو ماشینی نرسید هدیه بدن یا هیچی نداشتن جلو پام بزارن یه همسایه داشتن ک یه مرغ آوردن گفت جلوش بکشین اونا کشتن و رفتیم داخل

1403/03/16 04:04