The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان فاطیما

306 عضو

عموهام تصمیم گرفتن منو بستری نکنن بجاش منو هی دکتر ببرن خیلی دکتری کردن رفتم یه سری آزمایش های سخت بود ک ازم میگرفتن و یه امپول هایی مجبور میشدم بزنم ک دیگ حالم بهم می‌خورد خوب ک نمی‌شدم هیچ بدترم میشدم میثم به عموم گفت چرا نمیرین شیراز گناه داره دختره هنوز سنی نداره اونام خواستن منو ببرن شیراز ک دیگ کبودی تا وسط رون پام رسید دیگ نتونستم یه قدم بردارم از درد و ورم مجبور شدن منو گلستان بستری کنن

1403/03/15 14:13

اینقد هرروز آدم دور تختم جم میشد هرکی میومد سریع پتو میداد بالا میگفتن نکنه بیماری مادرش گرفته منم از ترس پتو میدادم پایین حتی به خدیجه عموم گفتم توروخدا کسی اومد دیگ بگو پتوم ندن بالا چ مرد چ زن چ نامحرم هرکی میومد ملاقات پام نگاه می‌کرد منم خجالت میکشیدم میگفتم بابا فلانی دست میزنه به پام خجالت میکشم اونام دیگ هی میگفتن دکتر گفته پتو از پاش بلند نکنین بزارین عرق کنه خوب میشه

1403/03/15 14:15

بچه ها ادامه الان میام میگم

1403/03/15 14:15

شب اول ک زن عموم ک دیگ بهش میگفتم مامان پیشم موند صبشم عموم چایی و صبحونه آورد بهم گفت میدونی ک من خوبت نکنم ول نمیکنم نگران هیچی نباش و به چیزی فک نکن دیگ هردقه جای زن عموم عوض میکردن تا خسته نشن و دوتا زن عموم ک از سرم امپول اطلاعی نداشتن ک برا چیه ولی یه عده میفهمیدن اینا داروهای سرطانی هستن و مخصوصا زن عمو کوچیکم میدونست چون برادرش هم بخاطر سرطان فوت کرده بود میدونست این نوع داروها برا چی هستن هرکی هم میومد خلاصه ملاقات فقط بجای روحیه دادن میگفتن بدبخت هیچ شانس نداشت اون از پدرمادرش الانم ک مادرش براش این ارث گذاشت من خیلی ناراحت میشدم کم کم با داروهای ک برام زدن خیلی بهتر شدم جوری ک 4روز بعد بستری کبودی های پام دیگ کلا رفت و ورمش هم کمتر شده بود تا چندروز بعدش هم ک مرخص کردن منو چقد خوشحال ک خداروشکر از این بیمارستان شرایط خلاص شدم حالا خوب شدم میخواستم برم مدرسه عموم اینا نمیذاشتن برام جا پهن کردن و گفتن باید یکم دیگ استراحت کنی تا خوب خوب شی گفتم بابا خوب شدم ک مرخصم کردن از درس مشق افتادم گفتن ن نمیشه هردقه هم مردم میومدن ملاقات کلی کامپوت و رانی همه چی همه هم میگفتن اینا رو باید خودت بخوری جون بگیری منم دیگ حالم از هرچی کمپوت و رانی و کیک بود بهم می‌خورد من جلو هر کی میومد دراز کش بودم 😂 میگفتم بابا زشته مرده غریبه اس میاد میگفتن خب پس بشین 😂ولی از زیرپتو در نیا نمیدونم چرا اون وقتا هرکی مریض میشد اینجوری باش تا میکردن تا اینک دیگ خانواده میثم به زن عموکوچیکم گفتن ما فاطی میخوایم میثم یه پسر قد بلند هیکل و 34ساله بود مغازه داشت ولی من یه دختر لاغر مردنی و قد کوتاه 😐و همه میگفتن پسر خوبیه خانواده اش ک می‌شناسیم اون تایم زن عموم عموم مرتب میومدن دنبال من میبردنم خونه شون باهام خوب بودن درکل وقتی میومدم خونه زن عموم ک میگفتم مامان میگفت کیا بودن چی میگفتن میگفت پس بگو واسه چی اینقد مهربون شدن خلاصه میثم هم برادر دوستم بود کلا دیگ خلاصه من گفتم ن اون عموم برا همین دیگ کلا قیدم زد 😐

1403/03/15 14:53

حالا خواستگاری رسمی رامین و مامانش و باباش و برادرش و پسر عموی زن عموم ک بهش میگفتم مامان ک واسطه آشنایی ما بود اومدن خواستگاری اونجا بود ک همه فهمیدن من دیگ قصدم ازدواج با اینه وخدیجه عموم ازاون سمت طرفدار خانواده شوهرش بود میگفت باید با ما وصلت کنه عموم هم ازاون سمت میگفت فاطی باید زن میثم شه وگرنه تو جهیزیه ریالی خرج نمی‌کنیم براش عموم ک میگفتم بابا گفت فاطی خودش تصمیم میگیره ک چی بشه با کی ازدواج کنه من زور نمیگم بهش خلاصه این داستان ها تمام شد اون شب خواستگاری صورت گرفت عموم به رامین گفت شغلت چیه گفت من رئیس عقیدتی نیروی هوایی هستم گفت مدرک تحصیلی چیه گفت من لیسانس معارف اسلامی دارم گفت حقوقت چقد گفت من دوتا حقوق دارم یکی از حوزه علمیه ماهی 700 هزارتومن و یکی هم از نیروهوایی ماهی 2میلیون خلاصه اینقد کشش بحث رو این موضوع زیاد بود همه میگفتن بابا این دروغ میگ دختر ندین بهش منم از بس همه دخالت میکردن گفتم آره قبول میکنم

1403/03/15 14:57

تصمیم گرفتیم یه آزمایش خون بریم هیچکس قبول نکرد ک باهام بیاد با دعوا وبحث ک من تنها برم برا آزمایش خدیجه عموم ک بزرگ بود و چند تا بچه داشت با من اومد رامین هم یکی از دوستای طلبه اش باهاش اومد رفتیم آزمایش دادیم و رامین گفت من کلاس دارم این پول کرایه اینم چون فاطمه خون داده مامانم گفته براش کیک رانی بخر خدیجه عموم گفت ن نمیخواد ما میریم خونه دیگ کرایه هم نمیخواد حساب کنی خودمون حساب میکنیم اومدیم خدیجه گفت فاطی این بدرد نمیخوره این نمی‌شناسیم اصلا بابا اینا تحقیق نکردن چرا اینقد عجله آخه نمیفهمم گفتم خسته شدم از بس همه تون دخالت میکنین حتی به آب خوردنم هم گیر میدین گفت درسته حق داری بیا با حسین ازدواج کن خوشبخت میشی شوهرم ک میدونی ولت نمیکنه بخاطر ک دختر عموی منی هوات داره نمیزاره حسین از گل نازکتر بهت بگ گفتم نمیخوام دیگ خلاصه چندروز گذشت آزمایش رفتیم گرفتیم ومشاوره رفتیم و تاریخ عقد معلوم کردیم و یه شب برا بله برون مهر تعیین کردن همه اومدن خونه عموی بزرگم نشستن از سمت ما فامیل بود با خانما و مردای همسایه از سمت اونا هم فامیلاش بودن گفتن چون یه عده از راه دور هستن شام آماده کنین براشون ما خرج شام میدیم ک هیچوقت هم ندادن 😂

1403/03/15 15:02

خلاصه اون شب شد و همه دم تدارک بودن و گفتن شیرینی 3بسته کافیه چون خانواده پسر سمت ما مجبور هستن میوه بیارن و شیرینی و شربت و همه چی پذیرایی با خانواده مرد هست ولی اونا اومدن فقط دوتا شربت فیمتو آوردن یه دسته گل برا من همه شوکه شدن گفتن چرا اینا چیزی نیاوردن سریع پسرعموهام بلند شدن رفتن شیرینی و میوه ها رو آماده کردن آوردن اول شام گذاشتیم براشون ک تا اونا رو آماده کنیم خلاصه همه از این کارشون بدشون اومد بهم گفتن دیگ تو برو بشین مجلس میخوان شروع کنن منم رفتم پیش قسمت زنانه نشستم و با همه سلام احوالپرسی کردم خلاصه رو مهریه به توافق نمیرسیدن عموی بزرگم میگفت باید 800 تا سکه باشه و اونا میگفتن ما رسم نداریم بجاش پول میدیم میگفت پول چیه من اون زمان شاه ازدواج کردم مهریه بود حالا میگین ما نداریم دیگ خلاصه هی مردا فامیل میگفتن فاطی بیا بیرون اینا اینجور میگن نظرت چیه گفتم چی بگم خودتون چی میگین گفتن ما فقط مهریه باشه تا آخرش راضی شدن ک 313 تا سکه بنام مهر کنن

1403/03/15 15:07

م 10 میلیون خونه داری اونا بخرن ولی درحال حاضر هم نداشتن گفتن بعد عروسی زمینی داریم می‌فروشیم براش خرید میکنیم خلاصه گذشت این داستان ادامه اش یکم دیگ مینویسم

1403/03/15 15:09

بازم قبول کردیم و قرار شد خریدهای عقد یکروز تعیین کنیم ک بریم بخریم بازم گفتن ما شرایط مالی ندارم همون زمین ک فروختیم بعدش براش هم طلا می‌خریم هم لباس هم وسایل ک قرار بخریم می‌خریم براش من خیلی دودل بودم گفتم اینا ک هیچی ندارن باز نکنه راست میگن بچه های عموم ک اینا مناسب نیسن و رفتیم با داماد عموم و عموم حرف زدیم تو حیاط ک شوهرخاله رامین اومد گفت دخترم من تضمین‌ میکنم این زندگیت رو هرچی کم کسر بود بیای از خودم بگیری ولی رامین پسر خوبیه پشیمون نمیشی از ازدواج خیلی حرف زد دیگ راضی شدم و رفت به همه گفت اونام کل کشیدن و همونجا هم یکی از آخوند های ک دوستش بود صیغه محرمیت ما رو خوند و اون نامه رو امضا زدیم هردو و همه رفتن خونه هاشون ولی خیلی نگران بودم ک نکنه اینا بدرد نخورن و... خلاصه چندروز از نامزدی ما گذشت و دیدیم رامین با یکی اومد خونمون ک با من حرف بزنه

1403/03/15 15:27

بچه ها شرمنده یهو رفتم فریاد اینقد گریه میکرد ک فرصت نداد بنویسم حتی ک دارم میرم تا بعد ادامه بدم..

1403/03/15 22:14

رامین صب نزدیک ساعت 11 اومد خونه ما با یک سرباز از نیروهوایی میگفت این راننده منه همه فامیل هم خونمون بودن چون عموهام باغ خرما دارن و اونروز هم خرما تو خونه بود کارگر بود همسایه ها چندتاش میومدن کمک میکردن و مزد روز بودن میگفتن وای دختره جای خوبی دادینش خداروشکر دیگ نگرانی ندارین خوشبحالش هس و زن عموم براش شربت گذاشت تو پذیرایی و گفت میشه با فاطی صحبت کنم مادرم منو فرستاده گفته دیگ نامزد محرم هستین تو حتی صدای این دخترم نشنیدی اونم باید تو رو بشناسه و ببین اگ گوشی نداره یه گوشی خودت بهش بده و گفتم ن من گوشی دارم گفت شماره بده باهات درتماس باشم گفتم بزار به زن عموم بگم گفت باش بهش گفتم همه گفتن وا زنش میشی شماره بده بهش دیگ شماره دادم هرچی گفتیم بمون واسه ناهار گفت ن کار دارم باید برم درجا بهم پیام داد گفت رامین هستم گفتم باشه من ذخیره میکنم و هردقه کلی پیامک های عاشقانه میفرستاد منم درجوابش می‌فرستادم

1403/03/15 22:18

ای بابا فریاد شیر بدم بیام 😂میبینه گوشی دستم گریه میکنه

1403/03/15 22:19

قرار شد رو یه تاریخ معین بریم خرید عقد کنیم و هماهنگ کردیم اونا هربار تماس میگرفتن میگفتن میشه شما بیاین آبادان بخریم یا میگفتن میشه بریم از خرمشهر بخریم ارزون دربیاد و هربار یه بهانه میاوردن خدیجه عموم گفت فاطی از من گفتن اینا حتی نمیتونن یه دست لباس عقد برا تو بخرن ندارن دیگ تا اینک رامین شب تماس گرفت گفتم آخه به خانوادم برخورده خدیجه عموم هم بنده خدا بچه داره و میزاره میاد خونه ما ک با من بیاد خرید کنیم گفت میشه یچیزی بهت بگم به کسی نگی گفتم چیه گفت نزار دیگران زندگی آینده ما رو خراب کنن گفتم کسی چرا خراب کنه گفت با همین حرفا سردت نکنن من فعلا هیچ پولی ندارم تمام داریی من 300 هزارتومن پوله میشه با 300 هزارتومن هرچیزی ک نیاز هست بخری گفتم نمیدونم بشه یا ن خلاصه گفت حالا به برادرم زنش بگم کی بیان گفتم آخه هروقت بگی هم نمیان ایندفه خیلی به خانوادم برمیخوره نمیدونم چی میگن گفت ن چون واقعیت گفتم اونا روشون نمیشد اینقد بیان ولی پولی نباشه الان ک بگم فاطی راضی شده میان حتما گفتم باشه حالا بریم ببینم فردا صبش اومدن رفتیم بازار یه دست ماکسی برداشتم برا عقدم و یه شال و یه سوتین و یه موچین و قیچی ابرو شدن 235 هزارتومن بهم گفتن کفش سفید داری گفتم ندارم گفتن باشه یه جفت صندل سفید گرفتن 30 هزارتومن از ارونترین جنس ها برداشتم ک بیشتر از 300 نشه

1403/03/15 23:15

خدیجه عموم تعارف کرد ک بیان برا ناهار خونمون گفتن ن مزاحم نمیشیم میریم خونه یکی از فامیلامون منتظرمون هستن دیگ خداحافظی کردیم اومدیم و حالا بگو خیلیا تو خونه منتظر بودن ک ما چ خریدهایی کردیم نشون بدیم وقتی برگشتیم یه پلاستیک تو دستم بود گفتن چمدون خریدا کجاس بردن گفتم ن خریدام این تو پلاستیک هستن گفتن چیه ک تو پلاستیک هستن حتی همسایه ها هم گفتن وا ن به این برو بیا و میگن راننده داریم ن به این گدا بازی ها و همه فامیل هم چشم ابرو برام نشون میدادن میگفتن بیا اینا چین

1403/03/15 23:15

خلاصه دیگ با ناراحتی برگشتم تو اتاق رامین پیامش دیدم گفت اگ رسیدی تماس بگیر منم تماس گرفتم گفت راضی هستی از خریدا گفتم آره ممنون عموم هم گفت وقتی هیچی برات نخریدن ماهم وسیله ای براش نمیخریم رامین گفت من نمیخوام دستشون دردنکنه و تاریخ عقدم معلوم شد ک واسه 4 آبان هست و قبلش دوباره رامین تماس گرفت فاطی من پول آرایشگاه ندارم میشه زن داداشم بیاد تو خونه آرایشت کنه اون آرایشگر هست ولی نبود به ما اینجور گفت حداقل اگ میدونستیم ک نبود دختر همسایه گفت من آرایشت میکنم رایگان بخاطر ک خوشحال باشی ولی خانواده رامین گفتن ن الان اینجور میگ بعدش ک اینقد پول بدین هرچی گفتیم نمیخواد گفت ن ن عروسمون خودش آرایشگر هست خلاصه دیگ صب روز عقد اومد خونه ما گذاشتنش منو آرایش کرد صورتم اصلاح کردم برا اولین بار گفت این خودش زمان بره آرایشت خوب درنمیاد چون بار اول نباید اصلاحت الان میشد دیگ صورتم تیغ کشید ک بقول خودش آرایشم تو صورتم خراب نشه

1403/03/15 23:15

هرکی از ما میومد میگفت وای این چ سایه چشمی و... بهش برمی‌خورد میگفت میشه لطفا نیاین تمرکز ندارم منم نمیذاشت نگاه اینه کنم میگفت بایدوقتی آماده شدی نگاه اینه کنی ببینی چقد تغییرکردی من گفتم باشه ولی خب چرا هرکی میاد میگ زشت شدی میگفت فامیلت نمیتونن ببین زیباتر شدی خلاصه آرایشم تمام شد گفتم میخوام برم دسشویی بعدش حرکت کنیم بریم محضر همه رفتن ما منتظر داماد بودیم ک بیاد داماد نیومد گفتن بیا با ما بریم گفتم خانوادم ببینن ناراحت میشن گفت ن بابا این چ حرفیه بیا داماد هم دم محضر منتظر هست منم گفتم باش پس تا برم دسشویی بیام یهو یه قیافه دیدم تو آینه واقعا وحشت کردم ازاین آرایش گفتم چقد زشت شدم ولی خب دیگ نمیتونستم پاک کنم برم رژ قرمز و به حدی رژ گونه قرمز زدن و خط چشم پهن سایه چشم تیره اصلا بهم رنگا نمیومد کلا تو ذوقم خورد انتظار نداشتم آرایش عروسیم مث زمان شاه باشه ولی چیزی نگفتم با ناراحتی تو ماشین بودم کل مسیر حرف نزدم وقتی رسیدم دم محضر همه وایساده بودن ما یکم منتظر داماد بودیم تا بیاد و اومد گفت شرمنده ماشینم خراب شده بود (ماشین اداره زیرپاش بود) برا همین دیر شد گفتم مهم نیس گفت چقد زیبا شدی آخه اینا از زیبایی اینجور میدیدن ولی ما زیبایی رو یجور دیگ میدیدم عقد شروع شد و از ما همه فامیل بود چندتا از همسایه هامون از اونا هم برادرش زن برادرش خواهر زن برادرش بود رامین ن آتلیه ای رفتم ک عکس بگیریم ن چیزی ن حتی یه جعبه شیرینی آوردن محضر هیچی عقد داشت میخوند و من خیلی همون لحظه پشیمون شدم گفتم چ غلطی بود اینا اصلا به ماها حرمت نذاشتن و رو سفره عقد فقط میگفتم خدایا این ازدواجم خوب رقم بزن برام همین سه بار عاقد متن رو خوند منتظر بله من بود ولی دختر عموم میگفت نگو باید زیر لفظی بدن اونا گفتن ما هیچی آماده نکردیم متاسفانه زن برادر رامین حلقه تو دست خودش درآورد گفت فعلا این بزار دستت بعد بهم بده من قول میدم حداقل رامین بزودی برات حلقه بخره کلا همه هنگ بودن میگفتن اینا چرا در این حدم زیر لفظی ندادن

1403/03/15 23:15

خلاصه باناراحتی بله گفتم و اونام گفتن بریم خونه بابای رامین یه شام خودمونی درست کردن ما هم رفتیم به شهر اونا و دوساعت تو مسیر بودیم ک رسیدیم وای کاش هیچکس اینقد مسیر رو نمیومد بیشتر فامیل ما بدشون اومد ک اینا چی هستن چرا در این ساده این چ زندگی هست ک دارن و من اون لحظه خیلی از شوق ذوق افتادم یه چندساعت بودیم برگشتیم خونه برادر رامین گفت فاطی تو دیگ بمون عروس ما شدی اشکالی نداره عموم گفت به هیچ عنوان تا زمان عروسی حق موندن نداره من با خانواده دختر خاله بچه های عموم برگشتم خونه بهم گفتن فاطی چرا ناراحتی گفتم زهرا به هیچکس نگین لطفا ولی خیلی پشیمون شدم گفتن حق داری کاری کردن همون اول کاری زده شدی ولی زندگی پستی بلندی داره توکل بر خدا کن زندگیت ایشالا خوب پیش میره

1403/03/15 23:15

آخه من هرچی میدونستم هم فامیلای ما هم تمام فامیلا زن عموهام ک باهاشون رفت امد داشتیم چ در همسایه های ما همه با حجاب و چادری بودیم ولی اونا فقط رامین بود ک ادعا می‌کرد با اونا فرق داره و وقتی رفتیم دیدیم همه اون شب لباسای مجلسی لختی پوشیدن و به همه برخورد ک اینا چ خانواده ای هستن همه ناراحت بودن از این وضعیت خلاصه فردای صب عقد رامین بهم زنگ زد گفت خوبی گفتم آره گفت تماس بگیرم گفتم آره تماس گرفت و گفت برا شب آماده باش میریم خونه یکی از همکارام برا شام دعوتمون کرده برا عقد نتونست بیان حالا برا شام دعوت کرده رامین عصر با سرباز اومد دنبالم رفتیم خونه همکارش تو نیروهوایی هرچقدر موندیم خبری از شام نبود و به رامین پیام دادم فک کنم اشتباه متوجه شدی شام خبری نیس لطفا پاشو بریم ک توی اجبار نزاریمشون جواب نداد بعد چند دقه گفت خانم پاشو اونام گفتن شام میموندین تا حاضری درست کنیم گفتم ن اونجا بازم تو دلم تا اون مسیر حرف میزدم میگفتم آخه چرا رامین وقتی برا شام نبود الکی میخواست به من دروغ بگه و اونام بزاره تو اجباری ک برامون شام درست کنن

1403/03/15 23:15

من ازاون شب حرفی نزدم چندروز گذشت از رامین خبری نبود حتی یه پیام نمی‌داد اینم بگم همه می‌دونستن ک من دختر واقعی عموم حاج علی هستم هیچوقت فک نمیکردن من دخترش نیستم

1403/03/15 23:15

یه هفته بعد از عقدمون رامین زنگ زد گفت فاطی خانوادم فقط تورو دعوت کردن میدونی دیگ شرایط مالی خوبی نداریم گفتن شما هم تعدادتون زیاده نمیتونیم پذیرایی باشیم گفتم اشکالی نداره عموم گفت باشه رفتین شب برگردین دیگ رامین گفت آخه عمو 2ساعت رفت کی بشینیم کی شام بخوریم کی حرکت کنیم میشه صب بیارمش به هزار زور راضی شد رامین گفت چرا شماها اینجور هستین ینی عموهات کلا راضی نمیشدن چرا دخالت میکنن تو دیگ زن من هستی گفتم هیچکدوم از ماها اینجور نبودیم هرجا بودیم شب برگشتیم خونه اجازه نداریم تا وقت عروسی گفت باشه و اون دوساعت هم با تاکسی رفتیم اون اوایل ک اومد خواستگاری میگفت خونه بابام مال منه ماشین بابام مال منه و همه چی داریم بعدها فهمیدم ک این هیچی نداره

1403/03/15 23:15

اون شب به محض رسیدن خونه باباش فقط خانواده خودشون بودن بعد یکم نشستن شروع کردن سوال پرسیدن ک چندتا دایی داری و خاله وعمو عمه بابات چقد حقوق میگیره و.... میگفتم نمیدونم چقد میگیره گفتن دروغ نگو مگ میشه گفتم بله نمیدونم تا حالا پیش نیومد بپرسیم اینا براشون تعجب داشت ک من خبر نداشتم

1403/03/15 23:15

و بهم گفتن باز خوبه به بابات بگو اینو بخره برا جهزیه و اون بخره فلان بهمان گفتم من نظری نمیدم خودشون هرچی خریدن بخرن گفتن ن ازشون بخوان اونا پول ذارن من خیلی ناراحت بودم چرا اینجور نگاه میکنن به این موضوع چرا خودشون هیچ حرمتی نذاشتن خواستم برم دسشویی اینقد دسشویی کفش کثیف بود ک دلم نمی‌رفت برم دسشویی رو نگه داشتم گفتم صب به هرحال میرم خونه به رامین گفتم نمیتونم راحت نیستم اینجا دسشویی برم گفت باشه صب میریم با مادرش دعوا کرد گفت این چیه چرا اینقد کثیفه

1403/03/15 23:15

مادرش اومد بهم گفت تو بزار برسی بعد چنگ بنداز بینمون گفتم چیزی نگفتم گفت معلوم سیاست داری من توجه نکردم به حرفاش و صب شد برگشتیم برا خونه عموم

1403/03/15 23:15

بچه ها ادامه رو یکم دیگ مینویسم

1403/03/15 23:15

من خیلی ناراحت بودم جوری ک شام آوردن نمیتونستم بخورم سفره گذاشتم جم کردم شستم نشستیم رامین گفت بیا بریم خونه اون برادر بزرگم ک اسمش امین بود من تا اون شب ندیده بودمشون رفتیم سلام علیک کردیم گفتن مشتاق دیدار چندبار اومدین ما نبودیم شرمنده برا عقد نبودیم حالا کم کم ماها رو میشناسی و شربت درست کرد خانمش برامون آورد رامین گفت فاطی ناراحت مامانم داد بیداد کرد به عربی گفت امین گفت فاطی خانم حالا مونده اینا رو بشناسی خداشاهده به نجمه( زنش) گفتم بیا بریم خانواده این دختر پیدا کنیم ک بگیم با اینا وصلت نکن بیچاره ای ولی کار ازکار گذشت عقد کردین گفت ما قهریم الان زندگیم خوب داره پیش میره توام قهر کن اینا نابودت میکنن رامین گفت ای بابا نترسونش بهمون تعارف کردن شب اونجا بمونیم گفتیم ن میریم خونه بابات اینا میخوابیم رامین به مامانش گفت جای هردومون پیش هم تو اتاق بزار مامانش اومد به فارسی گفت ینی اینقد عجله داری گفتم عجله چی گفت با خنده دیگ همون کارای زشت من محل ندادم رفتم دسشویی اومدم گفتم رامین چرا میخوای اینجا بخوابی گفت مگ زنم نیستی گفتم چ ربطی داره همه چی به وقتش گفت من دیگ تحمل ندارم باید از عقب رابطه داشته باشم گفتم من اینکار نمیکنم گفت من الان برم بیرون آبروم میره گفتم چرا ابروت بره هنوز عروسی نکردیم پس من میرم بیرون گفت ن بمون من میرم صبم ک مادرش کلی بهم تیکه پروند گفت ازالان میخوای پسرم راضی نکنی حتما مشکلی داری گفتم چ مشکلی دارم من هنوز عقدم گفت خدا کنه حرف نجمه سرمون درنیاد گفتم چ حرفی گفت بعدها می‌فهمیم دیگ صبحونه خوردیم رفتیم از اونجا بیرون ک حرکت کنیم بیام خونه

1403/03/16 02:17