The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان فاطیما

306 عضو

املاکی هم زنگ زدم جریان گفتم گفت اروم شدین بیاین با صابخونه صحبت کنیم

1403/01/14 18:14

گفتم چندبار کلید میندازه بهم گفت من کلید ندارم حتی دوسه بار بچم گیر کرد خونه داد میزدم کمک میگفت من کلید ندارم چطور ک الان سر خود کلید میندازه میاد بالا مگ این چیکار منه ک اینجوری خودش راحت میدونه دنبال چیه

1403/01/14 18:15

زنش هم عربی فوش میداد میگفتم هرچی میگی خودتی خانوادت حالا اینکار کردین فوش دادین بلند نمیشم اومد زد تو گوشم لباسا فریاد رفت پرت کرد تو حیاط گفتم خدا لعنتت کنه مث عمر گفتم شوهرت اول گند زد به لباسا بچم نشستم از صب تا شب دم تمیزکردن الانم تو ایشالا خدا روزی همینجور لباسای بچه هاتون کسی پرت کنه تو خیابون

1403/01/14 18:17

از این روزای پر از استرس و فشار و ناراحتی خیلی حالم بده از همون موقع ک دعوا شد خواستم روزه ام بخورم آب بخورم از بس میلرزیدم ولی نخوردم الان از سردرد سرم داره میترکه این روز تمام نمیشه ک من روزه ام باز کنم واقعا حالم بهم میخوره دیگ میخوام با همه و همه *** قهر باشم دیگ حتی نماز نخونم و قران نگیرم دیگ هیچ ذکری نگم برا چی بگم ک یه لحظه نمیتونم اروم باشم دلم خونه اگ فریاد نبود دیگ زنده نمیوندم واقعا ببخشید اینا رو گفتم خیلی معذرت میخوام دلم خون گریه میکنه ازاین وضعیت کی ارامش میاد برا منم ک بگم وای اونا گذشتن همش باید بگم الان چی میشه خدا پدرمادرم نبخشه ک منو گذاشتن رفتن

1403/01/14 18:28

بچه ها دارم میرم خونه عمو بزرگم بشینم فعلا ببینم میتونم تو سوئیت بشینم

1403/01/14 18:53

سلام بچه ها عمو بزرگم میگ بمون اینجا چندتا از عروساش اینا گفتن خوبه ولی خب ما اینورم بیایم بریم جامون تنگ میشه واقعا ناراحت شدم به زن عموم گفتم من برم خونم یکم راحت فک کنم گفت اره خب برو اونجا والا هیچکس کاری از دستش برنمیاد همه دیگ گیر بچه ها خودشونن همه بچه هامون بزرگ شدن عروس داریم داماد داریم نوه داریم دیدی خب نوه هامون باید بگیریم والا ما وقت نداریم دیگ گفتم فهمیدم الان دختر عموم دارن میرن خونه شون منم گفتم برسونن تا خونم

1403/01/15 00:05

الان رفتم خونه به سجاد زنگ میزنم میگم باش عقد کنیم

1403/01/15 00:06

دیگ نمیتونم این وضعیت تحمل کنم اون به هرحال خونه داره

1403/01/15 00:06

بچه ها هی مینویسم هی فریاد با پا میزنه تو دستم گوشی میوفته تا بخوابه الان مینویسم چی گفتیم

1403/01/15 01:06

سجاد خیلی برام شرط گذاشته ولی واقعا ناچارم من هیچکس ندارم ک بتونه یه جایی حامیم باشه بخدا درسته من نمیتونم با صابخونه هی بجنگم مرد نیاز پشتم باشه

1403/01/15 01:07

چقد با همه بجنگم تنهایی چقد میتونم راه برم تنهایی واقعا دیگ خسته شدم

1403/01/15 01:07

دیگ کشش هیچی ندارم از بی‌پولی از کفشای داغون از لباسای داغون رنگ رفته و کلک شده خب راستم میگن هر کی منو با این تیپ میبینه میگ این صحاب نداره بزار هرچی میخوایم بگیم

1403/01/15 01:09

از همه چی خسته شدم وقتی بچه های مردم میبنم بغل باباشون هستن همین امشب یکی از برادرای عروسمون خونه عموم بود گفت طلاق گرفتی چقد بد بی بابا بچه بزرگ کردن سخته هیچکسسسسسس سمت منو فریاد نیومد همه میگفتن ومیخندیدن و میگفتن این بچه رو کی رفته اخه بگن بچه من رو کی رفته کیو دیده

1403/01/15 01:10

بچه هاکامل خوندم جواباتون

1403/01/15 03:01

با سجاد حرف زدم گفتم تو تصمیمت چیه گفت من میخوامت پای هرچی بگی ایستادم

1403/01/15 03:02

گفتم ازت خواسته ای ندارم فقط با بچم خوب با‌شی گفت من برات عقد میگیرم اما توی اهواز ذره ای چیزی نمیخرم باید بریم یه شهر دیگ خرید کنیم گفتم نیازی هم نیس گفت ن من دوست دارم بریم هم ماه عسل میشه هم خرید بهترین ها رو میخری ولی اینجا فقط کارای عقد انجام بدیم گفتم باش گفت من اجازه نمیدم با فامیلت رفت امد کنی

1403/01/15 03:04

گفتم باش من مشکلی ندارم گفت کلا هرچی بشه ن بیان سمت ما ن تو بری

1403/01/15 03:04

قبول کردم

1403/01/15 03:04

گفت اصلا اجازه نمیدم از خونه بدون اجازه بزنی بیرون

1403/01/15 03:05

گفتم خودم عادت ندارم اینجوری

1403/01/15 03:05

گفت گوشیت هیچوقت رمز نداشته باشه گفتم همین الانم نداره گوشیم رمز

1403/01/15 03:05

‌گفت مهریه 5 تا سکه میزنم

1403/01/15 03:06

گفت شرطی ک عموهات و خودمون گذاشتیم چیزی بنامت کنم فعلا نمیزنم به نامت

1403/01/15 03:06

گفت من بچه هم نمیخوام تا چندسال بچه تو رو خوب بزرگ کنیم

1403/01/15 03:08

واقعا خیلی سخته زندگیم اخه هرچی بهم دادن اومدن کم کم از خونه بردن گفتن نیازت نیس خودمم یه چندتا تشک پتو بالشت و چندتا ظرف قابلمه دیگ هیچی تو خونم نیس

1403/01/15 03:11