داستان کوتاه من
تو مجردی عاشق یه پسری بودم که خونشون مشهد بود کلا مشهدی بود من تهران انقد دوسش داشتم که اگر یک ثانیه نبود دق میکردم پنج بار اومدن خاستگاری برادرم اجازه نداد و دیگ خودم گوشیمو خاموش کردم گفتم بزار تموم بشه بعد از چهارسال شوهرم مادرش یکسال و نیم رفت اومد تا اجازه دادیم بیان برای آشنایی شوهرم اومد حرف زدیم خوشم اومد ازش ولی مادرش دیگه مخالف بود هرروز زنگ میزد مبادا ب پسرم جواب مثبت بدی من نمیخامت و و و... ولی پسرش منو ول نمیکرد از هرجا بلاک میکردم میومد میگفت مهم خودمم انقد گفت گفت گفت ک منم بهش دل بستم(عاشقش نشده بودم) اومدن خاستگاری خلاصه با قیافه گرفتنای مادرش ما عقد کردیم و تازه مصیبت های من شروع شد از سال نود و هشت که عقد کردیم یک روز خوش ندیدم از هیچ اذیتی دریغ نکرد برام این زن به دوست دخترای قبلی شوهرم جلوم زنگ میزد میگفت حیف شمارو نگرفتم رفتم سراغ ی حیوون هیییچی نمیگفتم باهاش تو اتاق با شوهرم بودیم یهو میومد تو کتکم زد خانوادم و فحش داد ولی هیچی نمیگفتم چون خودم خاسته بودم چون خانوادم مخالف بودن چون روبروی همه وایساده بودم انقدددد تو گوش شوهرم خوووند ک اونم باخودش
برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=1705155
1402/09/22 19:29