The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

کابوس جذاب

118 عضو

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_22
" مدیا "

فکر نمی‌کردم تا این حد سرسخت و غیرقابل نفوذ باشه

دوباره شروع به دست و پا زدن کردم. به خوبی فهمیده بودم این مرد رو نمیشد تهدید کرد

باید هرجور شده از اون اتاقک بیرون میرفتم، حتی اگه لازم بود التماسش میکردم

_ تو رو خدا ولم کن تو که مردم این محله رو میشناسی می‌دونی چقدر دنبال شایعه پراکنی هستن

با گریه ادامه دادم
_ اگه من رو ببینن که از اتاقک تو درمیام همه جا پخش میکنن. بخدا مهیار و بابام زنده به گورم میکنن

لبخند کجی روی لبش نشست، انگار از اینکه من التماسش کنم لذت میبرد

_ یه پسر 28 ساله چه کاری با یه دخترکوچولوی 18ساله می‌تونه داشته باشه؟!

ابروهاش رو گره زد و محکم‌تر غرید

_ جز اینه که دختربچه خواسته خودش رو به پسره نزدیک کنه

لعنت به من! لعنت به روزایی که منتظر بودم این مرد سنگی نیم نگاهی بهم بندازه

حتی توی این شرایط مشامم تیز شده بود تا بوی عطرش رو به جون بخره

کاش کور میشدم و میتونستم جلوی چشمای لعنتیم رو بگیرم ک رو رصد نمیکرد

به سختی مسیر نگاهم رو تغییر دادم تا بتونم محکم حرف بزنم اما صدام داد میزد که ترسیدم

_ ولم کن من زمین بخورم تو نمیتونی پرواز کنی. مطمئن باش خودت هم پایین کشیده میشی

کمی عقب رفت،از فرصت استفاده کردم و به طرف در دویدم

از پشت بازوم رو گرفت و محکم کشید
دستای پر زورش من رو در بر گرفت جوری که نمی‌تونستم نفس بکشم

بلندم کرد و پشتم رو به دیوار کوبید
_ مصمم شدم بهت ثابت کنم حرفهای پشت سرم درسته
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/28 15:41

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_23

حتی اگه اون فیلم رو پخش کرده بود تا این حد به سکته نزدیک نبودم که الان آرمین منا گرفته تو خونش زندانی کردن

_ بخدا جیغ میزنم آبروت میره

_ بزن ببینم چه جوری میخوای بزنی!!

چشمای قرمزش شدت عصبانیتش رو به خوبی نشون میداد

همیشه روی آروم این پسر رو دیده بودم و باورم نمیشد تا این حد بتونه طوفانی بشه

تند تند خودم رو تکون دادم تا رها شم

_ بگم غلط کردم کافیه؟!

توی چشمام دقیق شد

_ دیر شده دختر زودتر از اینا باید به غلط کردن میفتادی


گردنم رو زیر دستش فشار میداد
انگار جسمش اونجا بود و روحش یه جای دیگه

از بین دندونای کلید شده گفت

_از همون موقع که پریدی جلوی من و به جای اینکه از خجالت نتونی سرت رو بلند کنی، یه چیزی هم طلبکار شدی.

_ دیگه چی میگفتن پشت سرم؟!

با دستم صورتم رو پوشوندم تا هق هقم بالا نگیره

صداشو بالا برد

_ چرا خفه خون گرفتی پس؟! تا چند دقیقه قبل میخواستی با چاقو پهلوی من رو بدری

جوابی ندادم.

_ دهن باز کن! دیگه چیا میگن اون زن های خبرچین؟!

هوا رو به روشنایی میرفت
نمیدونستم دقیق چقدر از شب گذشته و ساعت چنده
فقط میدونستم که مدت زیادیه توی اتاق آرمین گیر افتادم و کاملا پیدا بود این مرد قصد رها کردنم رو نداره.

حتی اگه زیر دست آرمین هم نجات پیدا میکردم ، زیر دست بابا و مهیار که تا صبح میفهمیدن توی اتاقم نیستم قطعا نابود میشدم!
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/28 15:41

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_24
_ من نمیدونم بخدا اینا رو دخترا میگفتن

دستش کمی آروم شد

حس کردم هوای اتاق کمی روشن شده
خواب از سر من پریده بود و آرمین همچنان مثل جغد بالای سرم ایستاده بود

چند ساعت تمام من توی اتاق آرمین بودم و اجازه نداده بود بیرون برم

وحشت زده دستم رو روی پیشونیم کوبیدم

_ الان بابام بیدار میشه

ضربه ای به در خورد که باعث شد هراسون از جا بپرم

_ آرمین پسرم نمی‌خوای بیدار بشی؟ گفته بودی کار داری باید صبح زود بری

از مبل پایین پریدم گوشه ی لباسش رو کشیدم .

_ تا بلند شی برات صبحونه میارم

ایندفعه حتما مامانش میومد داخل

سرم رو به معنای نفی تند تند تکون دادم و التماس آمیز توی چشمای جذاب و مردونه ی آرمین زل زدم تا اجازه نده مامانش بیاد داخل

تمام التماسم رو توی نگاهم ریختم اما از ترس اینکه مامانش ذره ای صدام رو بشنوه نمی‌تونستم حرف بزنم

بالاخره به حرف اومد ، بدون اینکه نگاه وحشیش رو از من بگیره جواب مامانش رو داد

_ بیدارم حاج خانم. اتفاقا خیلی هم گرسنه ام

پوزخندی به چهره ی ترسیده ام زد و ادامه داد

_ هرچی میاری اندازه ی دو نفر بیار

این پسر رسماً تصمیم گرفته بود من رو رسوا کنه؟

_ چرا اندازه ی دو نفر؟! مهمون داری؟! نکنه رفیقت اومده این درو باز کن ببینم

آرمین به طرف در رفت

گوشه پیراهنش رو محکم‌تر گرفتم و کشیدم
به طرفم چرخید

روی پاشنه ی پا بلند شدم و کنار گوشش گفتم
_ تو رو خدا ردش کن بره هرکاری که بگی انجام میدم. اصلا هرچی تو بخوای

لبخند کجی که بی‌شباهت به پوزخند نبود روی لبش نشست

آروم لب زد

_ هرکاری!؟
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/28 15:41

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_25
سرم رو تند تند تکون دادم تا پشیمون نشه. اون لحظه فقط میخواستم آرمین مامانش رو بفرسته بره

حتی به این فکر نکرده بودم که ممکنه چه کاری ازم بخواد

ابرویی بالا انداخت



درحالی که نگاه خیره اش روی صورتم بود صداش رو بالا برد

_ آره مهمون دارم تا صبحونه بیاری میرسه

مامانش قبول کرد و رفت.

گیج بهش نگاه کردم و با صدای لرزونم پرسیدم

_ اون ... اون حرف رو برای اینکه مامانت رو بفرستی بره زدی مگه نه؟!

ابروهاش رو به هم نزدیک کرد

_ من هیچوقت به مامانم دروغ نمیگم

زیر حرارت نگاهش داشتم ذوب میشدم

_ پس میخوای بیاد من رو ببینه؟!

با لذت به چهره ی ترسیده ام خیره شده بود انگار اولین بار بود من رو میدید

تمام خط و خالای صورتم رو از نظر گذروند

_تو رو که صد در صد میبینه

_ میشه بری کنار؟! الان دیگه صبح شده بذار برم

برخلاف انتظارم راحت کنار کشید

_ البته که میشه
چون قراره با مهمونم از اتاق بیرون بری

آب دهنم رو به سختی قورت دادم

_ مهمونت کیه؟!

موهام رو از توی صورتم کنار زد

_ رفیقم مهیار!

یه صدای مهیبی توی گوشم زنگ زد
میخواست من رو تحویل داداشم بده!
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/28 15:42

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_26
بخدا که این پسر از چیزایی که پشت سرش شنیده بودم هم ترسناک تر بود

بغضم به گلوم حمله کرد

_ من که به غلط کردن افتادم التماس کردم چرا نمی‌ذاری برم باید حتما مرگم رو با چشم ببینی؟!

نچ نچی کرد و با اطمینان جواب داد

_ من تو رو باید تحویل داداشت بدم

انگشت اشاره‌اش رو بالا آورد و جلوی صورتم تکون داد

قدمی نزدیک اومد حس میکردم عجل بود که که داشت بهم نزدیک میشد
بوی عطر مردونه اش توی دماغم پیچید و برعکس خودش، بوی عطرش بهم آرامش داد!

از نزدیکی بهش یه چیزی درونم فرو ریخت

_ البته بعد از اینکه موضوع حرفهای امروز زنهای خبرچین محل رو بهشون دادم

با بیچارگی چشمام رو بستم.

با تهدید و التماس و زور و ترس نتونسته بودم کاری از پیش ببرم، سعی کردم آروم باشم و دو کلمه حرف حساب باهاش بزنم

خودم را از دیوار جدا کردم

_ ببین من نه مشکلی باهات دارم و نه قصد بدی داشتم فقط اومدم تا اون فیلم رو از بین ببرم ، نه چیز دیگه ای

هر کلمه از حرفام با یه نفس عمیق بیرون میومد

_حالا هم اون فیلم رو حذفش کن و به احترام رفاقتت با داداشم بذار خواهرش بره

توی صورتم دقیق شد و ابروهای کشیده ی مردونه اش که جذبه ی چشماش رو دوچندان کرده بود به هم‌نزدیک شد

_ تو کی بزرگ شدی خواهرِ مهیار؟!

دستش رو بالا آورد و حلقه ی موهام رو بین انگشتش پیچید

_ تا دیروز توی کوچه ها بودی الان به دنبال جمع کردن آبروت توی اتاق منی!

تمام انرژی که جمع کرده بودم دود شد و دوباره پشتم به دیوار چسیبد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/28 15:42

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_27
گوشیش رو درآورد و نفهمیدم به کی زنگ زد

_ الو مهیار...

_ چی شده این وقت صبح زنگ زدی آرمین؟

صدای خواب آلود مهیار وحشتم رو دوبرابر کرد میخواستم از هوش برم ک ناخواسته یقه آرمین رو گرفتم تا نیوفتم

آرمین بی توجه به حال من حرف خودش رو زد

_ زودتر بیا اینجا. باید اون فیلم رو همین امروز برات بفرستم

_ حالا چه نیازیه بیام؟ توی واتساپ یا تلگرام بفرست دیگه

آرمین نگاه سردش رو روی صورتم انداخت

_ توی لپ تاپمه. روی سیستم اون برنامه ها رو ندارم

لبخند کجی به صورتم زد و ادامه داد

_ باید در حضور خودت برات بفرستم ممکنه یه توضیحاتی ازم بخوای

مهیار که هنوزم گیج بود گفت
_ هنوزم درک نمیکنم این اول صبحی چه عجله ایه

_ امروز منتظر یه خبر سرنوشت سازم . ممکنه دیگه وقت نکنم ببینمت

آب دهنم رو به سختی قورت دادم

کارم از وح*شت و ترس گذشته بود

رسماً داشتم سکته میکردم

حس میکردم یه قاتل زنجیره ای رو به رومه

_ باشه پس صبحونه بخورم میام
صدای مهیار پتک نهایی رو به سرم کوبید

_ نه نخور به مامانم گفتم برای دونفر بیاره

یقه آرمین رو رها کردم
هردو دستم رو روی سرم گذاشتم و پهن روی زمین نشستم

گوشی رو قطع کرد و روی مبل انداخت
کنارم روی زمین خم شد

_ گفتی مامانم رو بفرستم بره هرکاری بخوام انجام میدی خواهرکوچولوی مهیار.

تازه متوجه شدم که چه غلطی کرده بودم

با سکوتم صداش رو بالاتر برد

_ زدی زیر حرفت؟!

سرم رو بلند کردم حتی توی اون شرایط صدای بمش باعث میشد بلرزم

_ تو رو خدا صدات رو بیار پایین. آره سر قولمم . هرکاری که تو بگی انجام میدم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/28 15:42

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_28
به اجبار بلند شدم

رو به روی هم بودیم اما من برای دیدن صورتش باید سرم رو بلند میکردم

با دیدن نگاه خیره اش روی خودم، نفسم حبس شد

ضربه ای به در خورد و باعث شد هول بشم

_ آرمین مادر در رو باز کن صبحونه آوردم، هم یه سلام علیکی با مهمونت داشته باشم

آرمین سرش رو خم کرد و به گوشم رسوند

_ فعلا به تعویق میفته

آب دهنم رو به سختی قورت دادم اون لحظه حتی بلند کردن پر کاه هم برام سخت بود

_ فعلا کار دارم حاج خانوم، سینی رو بذار در اتاق یه نیم ساعتی دیگه بیا ببین کی اومده توی اتاق پسرت

مامان آرمین از پشت در تک خنده ای کرد

_ جوری میگی انگار یه دختر اومده تو اتاقت

با این حرفش یخ زدم

از الان مامانش به چنین چیزهایی فکر میکرد وای به حال وقتی که من رو اینجا میدید!

آرمین اخماش رو درهم کشید و درحالی که خیره به صورتم نگاه میکرد آروم زمزمه کرد

_ حرفای مامانم مثل تیریه که درست وسط سیبل فرود میاد

پوزخندی زد

_ عجله نکن حاج خانوم اونم به وقتش!

دیگه صدایی از مامانش نیومد

تازه داشتم نفس راحتی می‌کشیدم که مچم رو گرفت و به طرف در پشت بوم کشید

_ میخوام زنهای خبرچین بدونن دیشب توی اتاق من چه خبر بوده
ج/یغ خفیفی کشیدم ..
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/28 15:43

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_29
_ بسه تو رو خدا چرا میخوای من رو سکته بدی؟! اون همه عذابم دادی بس نبود؟!

بی توجه به حرفم در رو باز کرد

کامل بیرون رفت اما من توی اتاق موندم و دنبالش نرفتم

روی پشت بوم رو به روم ایستاد

سرش رو خم کرد و با همون اخم های درهمش جدی پرسید

_ فرحناز خانم شما دیشب ندیدین کسی از روی پشت بوم بپره؟!

با دهنی باز بهش خیره شده بودم
هرکاری می‌گفت رو عملی میکرد

میدونستم آخرشم جنازه ام از این اتاقک بیرون میرفت

صدای مبهمی از پایین شنیدم

آرمین سری تکون داد

_ فکر کنم دیشب یکی اومده توی اتاقم

سرم رو به دیوار کوبیدم
نا امید کنار دیوار سر خوردم

حالا تا فرحناز و بقیه ی زنها سر درنیارن که چی شده ول کن نیستن

آرمین اومد داخل و در رو بست

سریع به طرفش حمله کردم

_ چی از جونم میخوای؟! کی باید از اینجا برم؟!

_ وقتی که داداشت اومد و خواهرش رو اینجا دید میتونی باهاش بری

با دستم صورتم رو پوشوندم

_ چند بار دیگه بگم غلط کردم کافیه؟!

ابرویی بالا انداخت و توی صورتم دقیق شد

_ فکر کردی به این آسونیه که بیای اتاق آرمین و دست خالی برگردی؟!

پوزخندی زد

_ یه یادگاری برات به جا می‌ذارم تا هرکس تو رو دید بفهمه پیش من بودی
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/28 15:43

12 پارت جدید برید 😍

1403/06/28 15:43

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_30
چشمای قرمز و نگاهش رو توی صورتم چرخوند

قلبم داشت سوراخ میکرد تا بیرون بیاد

_ تا پارسال دخترا توی کوچه دورت معرکه میگرفتن دست میزدن تا براشون برقصی!

ابروهام از تعجب بالا پرید
می‌دیدم گاهی از دور نگاه می‌کنه اما همیشه فکر میکردم براش مهم نیست
اما همین نگاه کردنش به من روحیه میداد

پوزخندی زد و ادامه داد

_ خوب بلد بودی برقصیا و با ناز دستاتو تکون بدی...

حس میکردم روح توی صورتم نمونده از حرفاش داشتم آب میشدم

فکر نمی‌کردم اینقدر دقیق جزئیات رو به ذهن سپرده باشه

نگاهم رو ازش دزدیدم و به سختی جواب دادم

_ اون زمان بچه بودم، دیگه از این کارا نمیکنم

چونه ام رو بین انگشتاش گرفت و سرم رو به طرف خودش چرخوند

_ خواهر کوچولوی مهیار، نمیدونی داداشت چقدر روت حساسه

ابرویی بالا انداخت
_ یادمه وقتی فهمید توی کوچه رقصیدی، دیگه نمیذاشت از خونه در بیای. خون توی رگاش جوشید

این پسر عجیب ترین و مرموزترین بود

تا اون روز فکر میکردم دنیا به یه ورشه اما از اونهمه اطلاعاتی که در مورد من داشت حیرت زده شده بودم

_ میشه این بازی رو تمومش کنی؟!

با چشماش صورتم رو رصد کرد

_ منتظرم ببینم بفهمه تمام دیشب خواهرش با پای خودش تو اتاق رفیقش رفته بوده چیکار می‌کنه

چشمام رو بستم و گفتم

_ لعنت به این دل

ابروهاش رو به هم نزدیک کرد

_ چی گفتی؟!

تازه متوجه حرفم شدم تند تند اصلاح کردم

_ دلم درد می‌کنه نمیذاری برم میمیرم میفتم روی دستت

_ آرمین مهمون دعوت کردی پس چرا این در بسته‌ست داداش؟!

با شنیدن صدای مهیار درست پشت در، دوباره و شاید صدباره روی زمین افتادم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/29 18:39

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_31
مهیار اومده بود تا سند مرگ من رو با دستای خودش امضا کنه

هق هقم بالا گرفت

دستم رو روی دهنم فشار دادم تا صدام بالا نیاد
اما پس مونده هاش روی صورتم ریخت

خودم رو از لباس آرمین آویزون کردم و به سختی بلند شدم

و نگاه پر التماسم رو به صورتش انداختم

روی پنجه ی پا بلند شدم تا بتونم درگوشش حرف بزنم اما هنوزم سرم به گوشش نرسید

گردنش رو خم کرد


کنار گوشش التماس وار گفتم

_ تو رو به مقدساتی که می‌پرستی بذار من برم

محکم جواب داد

_ میری اما با داداشت

_ آرمین اونجایی؟!

صدای مهیار به اشکام شدت داد
_ بذار برم تو رو جان مادرت قسمت میدم

به طرف در رفت

دستم رو محکم روی صورتم کوبیدم

دستش رو به طرف قفل در برد تا باز کنه

_ آرمین

برای لحظه ای سرش رو به طرفم چرخوند

برگشت و دستش رو به طرفم دراز کرد

_ بلند شو ببینم

با تردید دستم رو دستش گذاشتم

دستم رو محکم گرفت و از روی زمین بلندم کرد

سرش رو خم کرد و کنار گوشم پچ زد

_ بیخیالت نشدم مدیا برو ولی بدون تلافی این کارت رو سرت درمیارم

سری از روی تاسف تکون داد

_ منتظرم باش خواهر مهیار!

اشکام رو تند تند پاک کردم و به طرف در پشت بوم پریدم و بازش کردم

خودم رو روی پشت بوم انداختم و درو پشت سرم بستم

صدای مهیار رو از توی اتاق شنیدم

_ زودتر اون فیلم رو نشونم بده

کف دستم رو فرق سرم کوبیدم
از این برزخ فرار کردم افتادم توی جهنم

تازه متوجه شدم شال و کلاه مهیار که پوشیده بودم و آرمین از سرم درآورد ، توی اتاقش جا مونده بود!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/29 18:40

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_32
هیچ راهی وجود نداشت که من دوباره به اون اتاق برگردم ، نه میتونستم و نه میخواستم حتی برای ثانیه ای پام به اونجا برسه

چون مهیار اونجا بود پس رفتن رو ترجیح دادم

باید فرار میکردم از شر این شیطانی که کل شبم رو پر کرد و تا طلوع آفتاب اجازه نداد از حصارش دور بشم

هنوزم از وحشت دست و پام یخ زده بود.

هوا روشن شده بود و نمی‌تونستم به راحتی از پشت بوم همسایه ها بپرم چون قطعا یکی من رو میدید

و با اون قیافه ای که برای خودم درست کرده بودم، هرکس منو میدید فکر میکرد دزدی، چیزی، هستم!

از طرفی موهای بلندم آزاد روی شونه ام ریخته بود و هیچ چیزی نداشتم که باهاش بپوشونم

روی پشت بوم نشستم و اول موهام رو پیچیدم بالا و با یه تیکه چوب نازک که همونجا افتاده بود گیرش دادم .

همونطور به حالت نشسته و آروم آروم راه رفتم تا به لب پشت بوم رسیدم

با دیدن شکاف بزرگ کذایی خوف کردم

پریدن از اون شکاف دوباره برام دردسر بود

آروم سرم رو بلند کردم و وقتی اون اطراف کسی رو ندیدم با یه حرکت محکم پریدم سمت دیگه.

تمام فکرم پی اون فیلم بود که حالا حتما آرمین به مهیار نشون داده بود

از طرفی دیگه با دیدن اون شال و کلاه

سرم رو تکون دادم تا افکار تکراری و وحشتناکی که از دیشب تا حالا ذهنم رو مشغول کرده بود، حتی برای ثانیه ای هم که شده کنار برن

با هر جون کندنی بود خودم رو به پشت بوم خونمون رسوندم

با اون قیافه نمی‌تونستم از پشت بوم پایین برم، قطعا مامان و بابا من رو میدیدن و ازم توضیح میخواستن اونوقت باید چی جوابشون میدادم؟!

پوفی کشیدم و درمانده ابتدای پله هایی که انتهاش وسط حیاطمون ختم میشد ایستادم

سرکی توی حیاط کشیدم و آروم آروم پایین رفتم

عرق پیشونیم رو پاک کردم و از آخرین پله پایین اومدم

_ مدیا با اون سر و وضع روی پشت بوم بودی؟!

با شنیدن صدای بابام درست رو به روم، نفسم حبس شد و سر جا خشک شدم.

این کابوس تمومی نداشت!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/29 18:40

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_33
بابا با گامی بلند خودش رو بهم رسوند

با دیدن حال خراب من نگران و مشکوک تر شده بود

_ چی شده مدیا؟! حرف بزن

با شنیدن صداش تند تند توی ذهنم دنبال یه دروغ گشتم تا از اون مهلکه نجات پیدا کنم

با تردید پرسید
_ چرا کت من رو پوشیدی؟!

درحالی که درونم مثل خورده شیشه بود، بلند شدم و سعی کردم لبخند بزنم و ظاهرم رو آروم نشون بدم

_ شرمنده بابا نتونستم برای برداشتن کت ازت اجازه بگیرم چون من صبح زود بیدار شدم و قبل از رفتن به مدرسه باید تمرین می‌کردم

همچنان قانع نشده بود و با ابروهای درهم گره خورده منتظر بود ادامه بدم

_ تمرین چی؟! با این لباس؟!

آب دهانم رو قورت دادم و به سختی لبخندی زورکی گوشه لبم نشوندم

_ تو مدرسه نمایش داریم و منم نقش پدر داستان رو برداشتم، واسه همون صبح زود رفتم روی پشت بوم تا تمرین کنم الآنم اگه بذارین برم برای مدرسه آماده بشم

درحالی هنوزم نگران بود نزدیک اومد پرسید

_ چرا چشمات قرمز شده؟! لبات خشک شده و رنگت پریده، اگه حالت خوب نیست مجبور نیستی خودت رو اذیت کنی دخترم

دستی روی پیشونیم گذاشت

_ تبم که داری. امروز نمی‌خواد بری مدرسه خودم میرم برات اجازه میگیرم

از نگرانی بابا بغضم گرفت

کاش اون دختری بودم که لایق محبتش باشه
اما نمیدونست که دخترش مایه نن*گشه و شب تا صبح توی اتاق یه پسر بوده

دستم رو گرفت و من رو برد داخل

_ برو اتاقت استراحت کن به مادرت میگم برات یه چیزی درست کنه

در اتاق رو باز کردم

خودم رو روی تخ*ت انداختم و به حال 24 ساعت اخیرم اشک ریختم جوری که به هق هق افتادم

میدونستم بدبختی های من تازه شروع شده ‌‌. باید منتظر خشم مهیار میموندم ، اون مثل بابا برخورد نمی‌کرد

مهیار به همه چی شک داشت و حتی به نفس کشیدنمم گیر میداد

صدای مامان رو از بیرون شنیدم که سعی داشت مهیار رو آروم کنه

_ بابات گفت حالش خوب نیست رفته بخوابه.

_ باید جور دیگه باهاش برخورد کنم مثل اینکه آدم بشو نیست

سرم رو توی بالش فرو بردم و اشکام بیشتر شد

با هق هق زمزمه کردم
_ کارم تموم شد . بالأخره مهیار اون فیلم نح*س رو دید
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/29 18:40

کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_34

" آرمین "

به نتیجه ی موفقیت آمیز زحمتای چند سالم خیره شدم

حتی لبخند هم روی لبم نیومد فقط مثل یک وظیفه میدونستم که باید به اتمام میرسوندم

_ حالا حتما باید بری؟!

برگه رو از مقابلم کنار گرفتم

_ بار هزارمه که این سوال رو می‌پرسی حاج خانم. معلومه که باید برم

به محض اتمام حرفم با صدای بلند زد زیر گریه

_ الهی مادر فدای تو بشه با اینکه موفقیتت آرزوم بود و می‌دونم میری اونجا دکتری ( دکترا ) میگیری و با افتخار برمی‌گردی اما هنوزم دلم راضی نیست توی غربت تنها بمونی

_ جوری گریه می‌کنی انگار دارم میرم جنگ! مادر من میرم اونجا درسم رو تموم کنم و برگردم توی کشور خودم کارم رو راه بندازم

_ شاید تا تو بیای من دیگه زنده نباشم

عصبی برگه رو روی تخت پرت کردم

_ بسه دیگه چقدر آیه ی یاس می‌خونی حاج خانم. میخوای نرم راحت شی؟!

گوشه ی روسریش رو زیر پلکش کشید و اشکاش رو پاک کرد و به طرفم اومد

دستانش رو بلند کرد تا سرم رو بین دستش قاب بگیره

سرم رو خ/م کردم تا موفق بشه

بوس/ه ای وسط پیشونیم نشوند

_ نگرانی های یه مادر رو پای گیر دادن نذار پسرم منم موفقیتت رو می‌خوام. برو دست خدا

لبخند کمرنگی زدم

_ تا بخوام کارام رو ردیف کنم و برم دو سه روز طول می‌کشه

_ منم وسایل میخرم آش پشت پا درست میکنم

این رو گفت و از اتاقک بیرون رفت

به طرف میز رفتم
گل سر مدیا، خواهر کوچولوی مهیار که دیشب از موهاش جدا کردم همینجا مونده بود

برداشتم و کف دستم گذاشتم

با یادآوری ترس و التماسش لبخند کجی روی لبم نشست

وقتش بود گل سر رو بهش برگردونم!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/29 18:40

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_35
" مدیا "

_ دخترم پاشو این سوپ رو بخور بابات چند بار زنگ زده تاکید کرده. دیده بود حالت خوب نیست نگران شده

از خواب پاشدم و هراسون صاف سرجام نشستم

_ساعت چنده مامان؟!

_ چهار عصره

درحالی که قاشق رو وسط بشقاب سوپ میچرخوند تا خنک بشه
گفت
_ من که می‌دونم تو برای فرار از درس و مدرسه خودت رو به این حال زدی

یخ زده بودم

با یاد آوری اینکه پیش آرمین بودم گفتم ای کاش برا فرار از درس بود!

_ هرسال به زور فقط در حد قبولی نمره میاری. یه کم به هم سن و سالات نگاه کن آخرشم همشون به جایی میرسن و تو باید شوهر کنی

با اینکه حالم خراب بود ولی نتونستم در برابر مامان سکوت کنم

_ مامان باز این حرفات شروع شد؟ مگه اونایی که به جایی میرسن شوهر نمیکنن ؟؟

_ حرف من این نیست. والا مدیرت چند بار زنگ زده از بی انضباطی و پیچوندن کلاسا تا برگه ی سفید تحویل دادنت توی امتحانا همه چی رو خبر دارم.

این مدیر هم خوشش میومد راه به راه پته ی من رو بریزه روی آب!

_ سال دیگه انتخاب رشته داری یه چیز درست و درمون انتخاب کن

حالم به قدری بد بود که دلم میخواست مامان زودتر بره

بشقاب سوپ رو از دستش کشیدم

_ دیگه خنک شده خودم میخورم برو مامان کار داری

سری از روی تأسف تکون داد و بلند شد.

صدای زنگ بلبلی در توی حیاط پیچید
خونه آیفون نداشت و از این زنگهای سوت بلبلی قدیمی بود که فقط اطلاع میداد یکی پشت دره و برای باز کردن در باید می‌رفتی پشت در

ناخواسته دلم فرو ریخت
هرآن منتظر اتفاق ناگواری بودم

_ مامان یعنی کی پشت دره؟!

مامان اخماش رو درهم کشید

_ میخوای کی باشه؟! حتما یا بابات یا مهیار کلید یادشون رفته میرم در رو باز کنم

دستش رو کشیدم

_ صبر کن مامان! من میرم باز میکنم

متعجب نگاهم کرد

_ خب برو اینکه دیگه نیازی به داد زدن نداره

آروم رفتم
مامان که از دل من خبر نداشت!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/29 18:40

پارتای جدید. شب ادامش میزارم😍😍

1403/06/29 18:41

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_36
مامان از اتاق بیرون رفت
شالم رو روی موهام انداختم و جلوی آینه ی قدی به خودم خیره شدم

زیرچشمام سیاه و گود شده بود
سفیدی چشمام به قرمزی میزد و جای اشک خشک شده روی صورتم پیدا بود

موهام آشفته و به هم ریخته‌ام رو بی‌حواس فقط زیر شال جا دادم

دلم شور میزد و گواه بد میداد
دعا میکردم مهیار پشت در نباشه

به سرعت از اتاق بیرون دویدم

طول حیاط رو با نذر صلوات و فاتحه برای خودم طی کردم

دستم رو به چفت در رسوندم
چشمام رو بستم محکم کشیدم

در با صدای تیزی باز کردم
نفسم رو محکم بیرون دادم

_ تعارف نمیکنی بیام داخل خواهر مهیار؟!

به معنای واقعی کلمه سکته کردم!
آرمین درست رو به روی من ایستاده بود

با شنیدن صداش مرگ رو با چشم دیدم

آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم تا راه گلوم باز بشه و بتونم حرف بزنم

_ تو اینجا؟!

نتونستم حرفم رو ادامه بدم

با همون لبخند کج روی لبش جواب داد

_ زنهای خبرچین همین اطرافن! نمی‌خوای که بفهمن دم در با من خوش و بش داشتی

لعنتی! این بشر از هیچ چیزی ترس نداشت!
فقط قصد داشت من رو بچزونه

از جلوی در کنار رفتم و سعی کردم محکم حرف بزنم

_ مهیار خونه نیست بهتره بری

قدمی بهم نزدیک شد
ناخواسته دستم رو بالا آوردم

_ جلو نیا

_ با مهیار کاری ندارم چون صبح فیلم رو براش فرستادم

چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد

_ اومدم خودت رو ببینم خواهر کوچولوی مهیار!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/29 20:43

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_37
_ از اینجا برو دیشب کم عذابم دادی اومدی اینجا هم ادامه بدی؟!

به دیوار آجری حیاط تکیه داد

_ دیشب که کاری نکردم

با نگاه با نفوذش سر تا پام رو برانداز کرد جوری که ناخواسته دستام رو بغل گرفتم

_ به همه اینجوری نگاه میکنی؟!

اخمام رو درهم کشیدم

_ نگاه هم باید به شایعات پشت سرت اضافه بشه

به محض تموم شدن حرفم به طرفم امد

دستم رو روی دهنم فشار دادم تا جیغ نزنم

انگشت اشاره اش رو به طرف حیاط دراز کرد
و کنار گوشم گفت

_ دلت میخواد تک تک چیزایی که دیروز اینجا دیدم رو برات به تصویر بکشم تا نگاهم رو ببینی؟!

_ مدیا دخترم کی پشت در بود؟! چرا نمیای داخل؟!

آرمین پست در بود اجازه ی نفس کشیدن بهم نمی‌داد

از طرفی پایین ریختن دلم و تپش قلب هم به دردام اضافه شده بود!

اگه نمی‌رفتم داخل کنجکاوی مامان رو به اینجا میکشوند

کف دستم رو وسط قلبم گذاشتم

_ برو کنار الان مامانم میاد

راحت کنار رفت

انگشتش رو بالا برد

_ اون دوربین داداشته اگه الان خونه بود می‌تونست ببینه خواهرش کنار دیوار پشت درخت توی حیاط پیش رفیق صمیمیشه

دستم رو مشت کردم و تند تند بهش کوبیدم

_ لعنتی چی از جونم میخوای؟! کم بود دیشب تا صبح عذابم دادی میخوای من رو بکش راحتم کن

_ مدیا؟! چرا ج*یغ میزنی؟!

با شنیدن صدای مامان از ترس قالب تهی کردم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/29 20:43

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_38
مامان نزدیک اومد و تازه متوجه آرمین شد و کلا من رو یادش رفت

_ آرمین جان تویی؟ چرا دم در موندی بیا داخل الان مهیار میاد

آرمین با همون صدای بم*ش سلام کرد
یکی ندونه فکر می‌کنه پسر سر به زیر و متواضعیه!

هیچکس نمیدونست شب قبل چه بلایی سرم آورد که هنوزم میترسم!

_ نه مامان الان که مهیار خونه نیست هروقت اومد بهش میگیم که آرمین کارش داشته

مامان نامحسوس نیشگونی از بازوم گرفت و کنار گوشم گفت

_ خجالت بکش دختر روراست داری درش میکنی

_ ممنونم اما من برای دیدن مهیار نیومده بودم

برق از سرم پرید
این پسر ذره ای آدم نبود!

حتما در ادامه ی حرفاش میخواست بگه اومده من رو ببینه

مامان منتظر نگاهش کرد
_ پس کار دیگه ای داشتی پسرم؟!

قبل از اینکه چیزی بگه جواب دادم

_ فرحناز خانم توی کوچه صدات زد مامان یادم رفت بهت بگم

مامان که حواسش کاملا پرت شده بود دستی تکون داد تا آرمین بمونه و در رو کامل باز کرد

_ اتفاقا کارش داشتم. پسرم همینجا بمون الان برمی‌گردم

با بیرون رفتن مامان، آرمین دست کرد توی جیبش و چیزی رو بیرون آورد

دستش رو جلوی صورتم باز کرد

با دیدن گل‌سرم کف دستش ابروهام از تعجب بالا پرید

_ خواستم بدم به داداشت برات بیاره گفتم خودم بیام حضوری سلامی خدمتت عرض کنم

طعنه ی کلامش واضح بود

با همون اخمای درهمش ادامه داد

_ دیشب بهم یاد دادی هروقت بخوام میتونم بی خبر و بی اجازه بیام دیدنت!

دستم رو دراز کردم تا گل‌سر رو از دستش بکشم

دستش رو مشت کرد و عقب کشید

_ اما پشیمون شدم. این گل‌سر باید پیش من بمونه

لبخند کجی روی لبش نشست

_ بهت برمیگردونم اما زمانی که برگشتم!

گنگ نگاهش کردم

درو باز کرد تا بیرون بره
بازوش گرفتم

_ اون رو بهم برگردون

صورتش رو برگردوند و مستقیم رو به روی صورتم قرار گرفت

_ دارم میرم آمریکا.

بهت زده ثابت سرجام موندم

ابرویی بالا انداخت
_ اما اینو یادت نره صدسال هم که بگذره یادم نمیره از حیاط خونه ی کاووس خان چی دیدم!

یه دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و از حیاط بیرون رفت

انگشتش رو تهدیدآمیز تکون داد

_ منتظرم باش. من برمی‌گردم!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/29 20:44

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_39

" 5 سال بعد "

از خواب بلند شدم و به پایین پریدم

درحالی که اشکام روی صورتم می‌ریخت تند تند نفس کشیدم

اون کابوس لعنتی اجازه نداد شبم به صبح برسه

کف اتاق نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم

با ناتوانی گفتم!

_ ولم کن تو رو خدا دست از سرم بردار

صحنه ای که توی خواب دیده بودم مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد

آرمین حتا تو خوابم ول کن نبود و میگفت

_ وقتشه همه ی دنیا بدونن من تو رو دیدم

توی خواب هرچقدر جیغ میزدم صدام بالا نمیومد انگار چیزی راه نفس کشیدنم رو سد کرده بود

_ مهیار می‌دونه خواهرش توی حیاط اونجوری امد پیش من؟!


دوباره جیغ زدم و سرم رو محکم تکون دادم تا ص/حنه های خواب لعنتی از ذهنم بپره

در اتاق محکم باز شد و مامان هراسون اومد داخل

_ مدیا مامان بازم یادت رفته قرصات رو بخوری؟!

نمی‌تونستم حرف بزنم
با پشت دست تند تند اشکام رو پاک کردم

مامان بسته ی قرص رو برداشت و یه دونه ازش بیرون کشید کف دستم گذاشت

لیوان آب رو پر کرد و به طرفم گرفت

با همون دستای لرزونم آب رو ازش گرفتم و با قرص خوردم

_ آخه بعد از پنج سال هنوزم معلوم نمیشه اون چیه که تو رو توی خواب آزار میده و بلندت میکنه؟!

کوتاه جواب دادم
_ نه.

حرفم دروغ محض بود! جزئیات تک تک کابوسام مثل روز جلوی چشمام روشن بود
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/29 20:44

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_40
_ دکتری که نرفتی نبوده ، انواع هیپنوتیزم و روانپزشک و روانشناس بردیمت

با نگرانی ادامه داد

_ اما تعجبم از اینه که چرا بی تاثیره و بازم هرشب بدون استثنا کابوس میبینی و با جیغ از خواب میپری. خواب از چشمای تو فراری شده

بغضم رو قورت دادم
دلیلش رو فقط خودم میدونستم و نمی‌خواستم کسی چیزی بفهمه

ترجیح میدادم به درد خودم بمیرم اما کسی نفهمه

زیر بازوم رو گرفت

_ بلند شو دخترم سعی کن دوباره بخوابی

سری تکون دادم و برای اینکه خیالش راحت بشه چشمام رو بستم

پتو رو تا زیر گردنم بالا کشید و از اتاق بیرون رفت

بعد از رفتنش چشمام رو باز کردم

از ترس اینکه دوباره کابوس ببینم خواب از چشمام فراری شده بود

ذهنم دوباره داشت همه چی رو برام یادآور میشد
کاش میتونستم مغزم رو منفجر کنم تا بیشتر از این آزارم نده

سر درد شدید به سراغم اومد
دستام رو به سرم فشار دادم

باید برای من*حرف کردن ذهنم به چیزی پناه می‌بردم

در کشو رو باز کردم و هرچیزی که داخلش بود رو تند تند بیرون ریختم

پتو و روتختی رو از تخت پایین انداختم
هیچ چیز نمیتونست دردی که داشتم رو درمان کنه

کوله پشتی رو برداشتم و یکی از کتابای دانشگاه رو بیرون کشیدم

با صدای نسبتا بلندی شروع به خوندن کردم

قصدم یادگیری مطالب کتاب نبود فقط میخواستم حواسم پرت بشه و فکرای مزاحم از ذهنم بیرون بره

این یکی از کارایی بود که توی این پنج سال برخلاف میلم انجام دادم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/29 20:44

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_41
هوا کاملا روشن شد
جلوی آینه ایستادم و خودم رو برانداز کردم

چشمام از شدت بی خوابی فرو رفته بود و سفیدیش به قرمزی میزد

لبام خشک و صورتم بی روح شده بود

شونه رو برداشتم و روی موهای آشفته ام کشیدم

تحمل اون اتاق و خواب های وحشتناکی که میدیدم برام سخت بود

تازه متوجه شدم برای به دست آوردن ذره ای آرامش، چقدر اتاق رو به هم ریخته بودم

تند تند همه چی رو جمع کردم و بعد لباسم رو عوض کردم

کتاب رو توی کوله پشتی گذاشتم و از اتاق بیرون زدم

_ مدیا صبر کن منم بیام

با شنیدن صدای غزاله آرومتر راه رفتم تا بهم برسه

_ بریم کافه دانشگاه یه چیزی بخوریم؟!

شونه ای بالا انداختم

ضربه ای به شونه ام زد

_ برو بابا تو هم همیشه بی حسی

_ بی حس نیستم حوصله ندارم می‌خوام زودتر برگردم خونه

دستم رو کشید

_ ایندفعه رو نمیتونی قبول نکنی

بی حال تر از قبل باهاش همقدم شدم

غزاله به میل خودش برای منم سفارش داد

_ دختر تو هنوزم میخوای مثل دخترای اسکل بگردی؟!

گنگ نگاهش کردم
_ منظورت چیه؟!

_ خلی دیگه منظورم اینه که یکی پیدا کن باهاش باش بابا اینهمه پسر توی دانشگاهه از بچه های کلاس خودمون گرفته تا سالهای بالاتر

پوفی کشید و ادامه داد

_ یعنی هیچکدوم نظرت رو جلب نکرده؟!

دستم رو زیر چونه ام زدم
درحالی که نگاه خیره ام به صورت غزاله بود عمیق به فکر فرو رفتم

چهره ی آرمین با اون نگاه ناف*ذ و جذبه ی خاص جلوی چشمام نقش بست

نفهمیدم چرا هنوزم فکر این مردِ بی رحم لعنتی ملکه ی ذهن من بود!

حرف از هر نوع جذابیتی که میشد ناخواسته اسمش توی ذهنم نقش می‌بست

باید این ذهن رو از ریشه نابود میکردم تا به نامردی مثل آرمین فکر نکنه!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/30 15:24

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_42
ترجیح میدادم حالا که پنج سال ندیده بودمش دیگه هیچوقت نبینمش

با اون بلایی که سر روح و روانم آورد نمی‌تونستم ببخشمش!

_ آخه چرا تنهایی رو ترجیح میدی؟! بخدا اشاره کنی همین سامان با کله میاد طرفت

افکارم رو پس زدم و اخمام رو درهم کشیدم

_ امروز نوبت توئه؟! هربار یکی رو می‌فرسته در مورد خودش باهام حرف بزنه ولم کنید بابا نمی‌خوام با کسی ارتباط برقرار کنم واسه خودتون خوبه

کوله پشتیم رو برداشتم و از کافه بیرون زدم

_ حداقل هات چاکلتت رو بخور بعد برو

بلند داد زدم

_ بذار واسه سامان

همون حرف غزاله باعث شد تمام طول کلاس فکری که ازش فرار میکردم توی ذهنم حاکم بشه

آخرشم استاد سوالی پرسید و چون حواسم توی کلاس نبود باعث خنده ی یه عده دانشجوی فرصت طلب شدم!

بعد از تموم شدن کلاسام بدون معطلی از دانشگاه بیرون زدم و برگشتم خونه

زنهای خبرچین محل طبق معمول کنار در خونه هاشون نشسته بودن و پچ پچ میکردن

اون روز انگار بحثشون داغ تر بود
اما هیچ چیز برام جالب و مهم نبود


کلید انداختم روی در و رفتم داخل
خواستم در رو ببندم که صدای آشنایی رو شنیدم

_ صبر کن مدیا در رو نبند

متعجب در رو کامل باز کردم

با دیدن مامان آرمین که نفس نفس زنان داشت به طرفم میومد قلبم پایین ریخت

آب دهنم رو به سختی قورت دادم

هرچیز و هرکسی که به آرمین ربط داشت یا من رو به یادش می انداخت برام حکم مرگ داشت

با صدای آرومی به سختی سلام کردم

_ سلام جانم. مادرت خونه‌ست؟!

سعی کردم آروم باشم اما فقط فکر اینکه مادر آرمین در خونمون چی میخواد داشت من رو سکته میداد

_ نمی‌دونم اگه کار مهمی داری بگو من بهش میگم

دستی روی شونه ام زد
ناخواسته قدمی عقب رفتم

_ باشه پس بهش بگو فرداشب شام خونه ی ما دعوتین

نامحسوس سمت قلبم دستم بردم

_ به چه مناسبت؟!

لبخند عمیقی روی لبش نشست

_ کل محل رو دعوت کردم اگه خدا بخواد فردا عصر آرمین داره از آمریکا برمیگرده. می‌خوام به مناسبت ورودش مهمونی بگیرم!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/30 15:25

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_43
سر جا خشک شدم

ریه هام یادشون رفت که باید دمی که گرفته
بودن رو به بازدم تبدیل کنن

چشمام پلک زدن رو از یاد برد

مغزم فرمان دادن رو کنار گذاشت

و قلبم یادش رفت که کارش پمپاژ خون به کل نقاط ب*دنمه!

همه ی وجودم م*سخ شد

آرمین راسخ برگشته بود!

دلیل کابوس‌ها و بی خوابی‌ها و عذاب روحی این پنج سال اخیرِ من، برگشته بود!

کسی که اسمش برای رعشه افتادن کل وجودم کافی بود

کسی که دیدار دوباره اش مساوی با مرگ من بود

کسی که بی رحمانه روح مدیای پانزده ساله رو کشت و یه جسم بی روح ازش به جا گذاشت

قلبی که از نوجوانی با دیدن این پسر تپش گرفته بود رو توی قلبم دفن کرد اما هنوزم با شنیدن اسمش از زیر خاک وجودم فغان میکرد

و حالا با اینکه پنج سال گذشته و من دختری بیست ساله بودم هنوزم ازش وحشت داشتم

_ دیگه خیالم راحت باشه؟!

با شنیدن صدای مادر آرمین تازه متوجه شدم که هیچ جوابی بهش ندادم

اما زبونم هم قفل شد

وقتی جوابی ازم نشنید گفت

_ پس من منتظرتونم حتما بیاین

به محض رفتنش همونجا کنار در سر خوردم

اشکایی که تا اون لحظه جلوی فرودش رو گرفته بودم به راحتی سر خورد و از گونه ام پایین چکید!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/30 15:25

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_44
_ مدیا چرا اینجا نشستی؟!

با شنیدن صدای مهیار سعی کردم بلند بشم

تند تند اشکام رو پاک کردم

_ چرا داری گریه میکنی؟ کسی مزاحمت شده؟!

حتی با گذشت پنج سال مهیار هنوز هم تغییر نکرده و مثل سابق به همه چیز مشکوک بود
و این شکاکیتش نسبت به من بیشتر از بقیه بود

_ چیزی نیست دیشب نتونستم بخوابم سر درد گرفتم

دستش رو به طرفم دراز کرد
_ دستت رو بده به من

داغون تر از اونی بودم که بخوام باهاش مخالفت کنم

دستم رو توی دستش گذاشتم
تا جلوی در اتاقم باهام اومد

در اتاق رو بستم و ل*باسام رو عوض کردم
نمی‌دونستم در مورد مهمونی باید به مامان میگفتم یا نه

در هر صورت من که محال بود برم.

همینجوری از راه دور و با فکرش اینقدر عذاب کشیده بودم وای به حال وقتی که از نزدیک هم ببینمش!

ناگهانی حرف آخرش توی ذهنم اکو شد

« منتظرم باش، من برمیگردم»

ناگهان قلبم درد گرفت..

حتی اگه لازم بود باید از این محله میرفتم تا دیگه چشمم بهش نیفته

در اتاق رو باز کردم همزمان مامان هم به طرف اتاقم میومد

با دیدنم لبخندی زد
_ داشتم میومدم ببینمت

_ چیزی شده؟!

_ چیزی که نه فقط زنهای محل میگفتن میترا به مناسبت برگشت پسرش فرداشب مهمونی بزرگی راه انداخته همشون رو دعوت کرده

شونه ای بالا انداختم
_ خب به ما چه

مامان اخمی کرد
_ وا خب وقتی همه رو دعوت کرده چرا هنوز به ما چیزی نگفته به خصوص که مهیار رفیق آرمینه

پوفی کشیدم میدونستم اگه چیزی نگم تهش میفهمید که به من گفته و پاپی میشد که چرا بهش نگفتم

تصمیم گرفتم بگم اما فوقش خودم به اون مهمونی نمی‌رفتم

_ دعوت کرده! اومد در خونه من تازه رسیده بودم گفت بهت بگم که دعوت شدی

مامان گل از گلش شکفت
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/30 15:25