#کابوسجذابعشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_45
_ میدونستم میترا ما رو یادش نمیره
مامان مغرورانه ادامه داد
_ مگه میشه یادش بره. ناسلامتی چندین ساله توی این محل اومدن و ما همیشه بیشتر از همه تحویلش گرفتیم
برگشتم توی اتاق
مامان هم دنبالم اومد و به حرفاش ادامه داد
_ فردا با هم بریم آرایشگاه تو هم یه دستی به سر و صورتت بکش
با لبخند عمیقی ادامه داد
_ چنین فرص*تایی رو باید غنیمت شمرد!
گره روسریش رو شل کرد
_ دخترا برای نشون دادن خودشون به پسرای مجرد آماده میشن تو که گل سر سبدشونی
بلافاصله رادارهای مغزم فعال شد!
مامان داشت برای بردن من به اون مهمونی برنامه میچید!
محکم و قاطع جواب دادم
_ قرار نیست من بیام اونجا
لبخندش جمع شد
_ چرا اونوقت؟! وقتی همه هستن فقط دختر من نباشه؟!
_ من درس دارم نمیتونم توی مهمونی ها و*لو باشم
ابرویی بالا انداخت
_ تا دیروز خودم به زور مینشوندمت پای درس حالا واسم درس درس میکنی؟!
_ مامان!
_ حرف نباشه من مخالف درس خوندنت نیستم اما همه چی به جای خودش!
کلافه گفتم نه
_ میشه بیخیال من بشی؟ من نمیتونم بیام به اون مهمونی و هیچ *** هم نمیتونه مجبورم کنه!
مامان شاکی شد
_ این حال و روزه که برای خودت ساختی؟! کی دیگه میخوای خوب بشی؟ کز میکنی گوشه ی اتاقت و هیچ جا نمیری همینه که افسردگی گرفتی
نفس خسته اش رو بیرون داد
_ دکتر و دوا و درمون هم لازم نیست فقط کافیه شب و روز خودتو حبس نکنی تو این اتاق و پای کتابا
بلند شدم باید محکم جلوش می ایستادم وگرنه من رو میبرد اونجا و با کابوسم رو به رو میشدم
_ مامان من بچه نیستم که بخوای مجبورم کنی. من نمیام. بهتره روی اومدنم حساب باز نکنی
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────
1403/06/30 15:25