The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

کابوس جذاب

118 عضو

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_45
_ میدونستم میترا ما رو یادش نمیره

مامان مغرورانه ادامه داد

_ مگه میشه یادش بره. ناسلامتی چندین ساله توی این محل اومدن و ما همیشه بیشتر از همه تحویلش گرفتیم

برگشتم توی اتاق
مامان هم دنبالم اومد و به حرفاش ادامه داد

_ فردا با هم بریم آرایشگاه تو هم یه دستی به سر و صورتت بکش

با لبخند عمیقی ادامه داد

_ چنین فرص*تایی رو باید غنیمت شمرد!

گره روسریش رو شل کرد

_ دخترا برای نشون دادن خودشون به پسرای مجرد آماده میشن تو که گل سر سبدشونی

بلافاصله رادارهای مغزم فعال شد!

مامان داشت برای بردن من به اون مهمونی برنامه می‌چید!

محکم و قاطع جواب دادم
_ قرار نیست من بیام اونجا

لبخندش جمع شد
_ چرا اونوقت؟! وقتی همه هستن فقط دختر من نباشه؟!

_ من درس دارم نمیتونم توی مهمونی ها و*لو باشم

ابرویی بالا انداخت

_ تا دیروز خودم به زور مینشوندمت پای درس حالا واسم درس درس می‌کنی؟!

_ مامان!

_ حرف نباشه من مخالف درس خوندنت نیستم اما همه چی به جای خودش!

کلافه گفتم نه

_ میشه بیخیال من بشی؟ من نمیتونم بیام به اون مهمونی و هیچ *** هم نمیتونه مجبورم کنه!

مامان شاکی شد

_ این حال و روزه که برای خودت ساختی؟! کی دیگه میخوای خوب بشی؟ کز می‌کنی گوشه ی اتاقت و هیچ جا نمیری همینه که افسردگی گرفتی

نفس خسته اش رو بیرون داد

_ دکتر و دوا و درمون هم لازم نیست فقط کافیه شب و روز خودتو حبس نکنی تو این اتاق و پای کتابا

بلند شدم باید محکم جلوش می ایستادم وگرنه من رو میبرد اونجا و با کابوسم رو به رو میشدم

_ مامان من بچه نیستم که بخوای مجبورم کنی. من نمیام. بهتره روی اومدنم حساب باز نکنی
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/30 15:25

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_46

" آرمین "

_ تو قاتلی! قاتل...

هر*اسون و با نفس عمیقی از خواب پریدم

عرق ش*دیدی سطح پیشونیم رو پوشونده بود


دندونام از خشم به هم می‌خورد
درست مثل ببر زخمی



دستام دور لیوانی که روی عسلی بود گره شد و با خشمی که هربار با درمان های مختلف مهار میشد و الآن سر باز کرده بود لیوان رو محکم به طرف آینه پرتاب کردم

آینه چند تکه شد و تصویرم درهم شکست

دوباره صداهای مزاحم توی مغزم بالا اومد

_ تو قاتلی آرمین

صدای فریادم از خشم دیوارهای اتاق رو لرزوند

پرده ی پارچه ای آویزون شده جلوی پنجره رو دور دستم پیچیدم و محکم کشیدم جوری که پاره شد و پایین پام افتاد

مشتم رو بالا بردم و محکم وسط شیشه ی پنجره فرود آوردم

جسمم اونجا برای برگردوندن روحی که انگار از تنم جدا شده بود در تلاش بود

به یقین اگر اون لحظه کسی پیشم بود از ترس خشمم جون میداد!

خون سرخی از لا به لای انگشتای مشت شده ام بیرون زد

سوزششی که توی دستم پیچید، من رو از پنجره دور کرد

پشتم رو به دیوار چسبوندم

نفسای عصبیم رو بیرون دادم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/30 15:26

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_47

صدای مهیب فرو ریختن شیشه ی پنجره همچنان توی ذهنم اکو میشد

چشمای به خون نشسته ام روی خورده شیشه های کف اتاق چرخید و در انتها روی دست خ ونی م متوقف شد

بی توجه به اینکه جلوی پام خورده شیشه ریخته شده بود، راه رفتم

تیزی شیشه رو کف پام حس کردم

ابروهام درهم شد و دندونام رو به هم فشار دادم
تیکه ی شیشه رو از پام درآوردم

با همون پارچه ی که کف اتاق بود ، پاک کردم

لباسک رو عوض کردم

دسته ی چمدونی که از قبل جمع کرده بودم و فشردم و از اتاق بیرون رفتم

حالا اون مدرکی که پنج سال براش تلاش کرده بودم توی دستم بود

باید برمیگشتم ایران و کاری که براش برنامه چیده بودم رو اجرا می‌کردم

هواپیما فرود اومد
منتظر کسی نبودم

نیازی نداشتم کسی به استقبالم بیاد!

_ آرمین پسرم

با شنیدن صدای حاج خانوم سرم رو به طرف صداش چرخوندم

تند تند راه اومد و با دسته گل توی دست ش بهم نزدی ک شد

_ خوش اومدی پسرم

بی حرف به صورتش نگاه کردم
_ گفته بودم لازم نیست بیای استقبال.

_ توقع داری یه مادر که سالها از پسرش دوره برای دیدنش پرپر نزنه؟!

دست ش رو بالا آورد و گفت بیا پسرم
دلتنگت بودم

منم سریع عقب کشیدم
_ نیازی به این کارا نیست!

دلخور شد و دستاش رو جمع کرد

_ باشه پس بریم خونه که برای برگشتنت برنامه ها دارم

─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/30 15:26

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_48
" مدیا "

_ دختر تو چرا آماده نمیشی؟!

از صبح تا حالا داشتم مامان رو راضی میکردم حالا نوبت سوالای بابا بود

_ من حالم خوب نیست نمی‌خوام بیام

بابا است*غفاری زیر لب گفت

_مهمونی از سرشب تا نیمه ی شب ادامه داره، نمیتونم اجازه بدم تنها توی خونه بمونی

با اخم ادامه داد

_ به خصوص که تمام اهل محل دعوتن و نبود یکی، تابلو میشه

دلم میخواست سر خودم رو به دیوار بکوبم

_ من میرم خونه ی دوستم اینجوری خیال شما هم راحت تره

مهیار که تازه از در اومده بود داخل نذاشت بابا حرف بزنه و خودش جواب داد

_ لازم نکرده شب پاشی بری خونه ی دوستت که داداش مجرد داره!

حرف مهیار که وسط میومد حتی بابا هم س*ست میشد

عصبی کتاب رو بستم
_ بابا من نمیخوام بیام اونجا مگه زوره؟!

مهیار مشکوک نگاهم کرد

_ اونوقت چرا نمی‌خوای بیای؟! چه مشکلی اونجا وجود داره؟!

با اخم های درهم ادامه داد

_ تنهایی توی خونه میخوای بمونی چیکار کنی؟!

با این حرفش ه*ول شدم

معلوم نبود توی ذهن مریضش چی می‌گذشت که اینقدر چهارچشمی حواسش به من بود

مجبور شدم برای خاتمه دادن به افکارش برخلاف میلم قبول کنم

_ باشه میرم آماده بشم داداش!

از عمد کلمه ی داداش رو کشیدم تا حالیش بشه داره از حدش فراتر میره
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/30 15:26

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_49
مامان که بالأخره حرف باب میلش از من شنیده بود از خدا خواسته نزدیک اومد

_ پس من آماده میشم تو هم زود به خودت برس و اون لباس قرمزت رو بپوش بریم

مثل اینکه چاره ای جز رفتن نداشتم

کتابم رو برداشتم و برگشتم توی اتاق

حالا که مجبور به رفتن بودم باید دنبال راهی می‌گشتم که خودم رو از دید آرمین مخفی کنم

هرچند که تقریبا سخت ترین کار بود چون صاحب مهمونی بود!

جلوی آینه به خودم نگاه کردم

چشمام داد میزد که بی خوابی کشیده

به مغزم فشار آوردم نباید به هیچ عنوان توی دید آرمین قرار میگرفتم

تنها راهی که به ذهنم اومد این بود که چهره ام رو عوض کنم

همون چند تیکه وسایل آرایشی که داشتم رو از کشو درآوردم

کمی کرم پودر به پوستم مالیدم و خط چشم بلندی پشت پلکم کشیدم

رژ گونه و بقیه ی مخلفات هم زدم

مداد برداشتم و خط لبم رو پررنگ کردم اما برای پر کردن داخلش رژلب خودم کمرنگ بود

یه رنگ ج*یغ میخواستم

یادم اومد مامانم یه رژ قرمز داشت که فقط بعضی از شبا میزد و خودم فهمیده بودم واسه بابا میزد

و من هیچوقت ندیده بودم بیرون که میریم اون رژ رو بزنه

باید یه جوری ازش می‌گرفتم واسه اون شب استفاده میکردم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/30 15:26

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_50
مثل برق خودم رو پشت در اتاقش رسوندم

ضربه ی آرومی زدم

_ مامان؟

فوری در رو باز کرد

نگاهش روی صورتم مات موند

_ این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی؟!

لب*ام رو جمع کردم

_ یعنی زشت شدم؟!

تک خنده ای کرد

_ نه اتفاقا خوشگل شدی اما زیادی توی چشم میزنه چون تا حالا همیشه کمرنگ آرایش کردی اما ایندفعه غلظتش خیلی زیاده

ابرویی بالا انداختم
_ اگه بده که کلا نیام؟!

اخمی کرد
_ تو هم فقط منتظری که اومدنت کنسل بشه خوبه همینجوری بیا

کنجکاو پرسید

_ خب چی میخواستی بگی؟!

کمی این پا و اون پا کردم تا حرفم رو بزنم

_ اومدم رژ قرمزت رو ازت قرض بگیرم

قشنگ حس کردم گونه هاش گل انداخت

_ کدوم رژ؟!

_ خب همونی که بعضی وقتا میزنی

_ دختر اینقدر بی حیا؟! زشته توی کارای مامانت توجه میکنی

به حرفش اعتراض کردم

_ مامان خب چیکار کنم کور که نیستم میبینم بعدشم گناه که نکردی

سری از روی تأسف تکون داد و از ترس اینکه من بازم پشیمون بشم و بهانه ای برای نرفتن به مهمونی بیاد دستم، زود رژ رو آورد و گذاشت کف دستم

_ پیشت باشه بعداً ازت میگیرم

لبخند رضایت روی لب*م نشست

برگشتم توی اتاق و لب*م رو با اون رژ قرمز پر کردم

موهای بلندم رو از یه طرف ریختم توی صورتم
یکی از چشمام کاملا پوشیده شد

بقیه موهام رو هم با گل‌سر پشت سرم جمع کردم
حالا نوبت لباس بود

قصد نداشتم اون لباسی که مامان میخواست رو بپوشم!

لباس بلند مشکی رنگم رو از کمد بیرون کشیدم، کاملا مناسب بود!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/30 15:26

ده پارت گزاشتم. دوستان 😍

1403/06/30 15:26

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_51
یه شال مشکی براق انتخاب کردم و پوشیدم.

با خیال راحت بیرون رفتم

توی دلم به خودم امیدواری میدادم که آرمین توی این مدت حتما رفته اونجا درسش رو تموم کرده و درگیر بوده، قطعا اون اتفاق رو فراموش کرده

اصلا شاید خدا خواسته با یکی آشنا شده و من و هم از یاد برده باشه

پوزخندی به افکار خودم زدم

همون زمان هم این من بودم که بهش فکر میکردم وگرنه اون که من رو فقط به چشم خواهر کوچولوی مهیار میدید!

البته که الان آرزوم بود هنوزم براش بی اهمیت باشم و همه چی رو از یاد برده باشه!

الان پنج سال گذشته بود و من دیگه اون مدیای پانزده ساله که تازه به بلوغ رسیده بود، نبودم

خیلیا بهم میگفتن تغییر کردم

و شاید با این آرایش و موهایی که صورتم رو پوشونده بود دیگه توجه آرمین هم بهم جلب نشد!

با این افکار خودم رو آروم کردم

کیف کوچیک مشکی رنگی درحدی که گوشی و چندتا آبنبات توش جا بشه برداشتم و از اتاق بیرون رفتم

مامان و بابا و مهیار توی سالن نشسته بودن

_ من حاضرم بریم

نگاه هر سه تاشون به طرفم کشیده شد

بهت و ناباوری رو توی صورتشون می‌دیدم

مهیار طبق معمول اخم کرد

_ آرایش غلی*ظت به کنار! مگه نصف صورتت رو نداری که موهات رو ریختی روش

بابا ایندفعه جلوی مهیار ایستاد

_ کافیه مهیار! تو که از سلیقه ی دخترا خبر نداری شاید مد جدیده یه امشب رو بذار راحت باشه
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/31 20:14

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_52
به طرفداری بابا لبخند زدم

میدونستم مامان و بابا داشتن تلاش میکردن تا من رو از اون تنهایی و کابوس ها نجات بدن، اما نمیدونستن با بردن من به اون مهمونی کابوس هام زنده میشه.

لامپها رو خاموش کردند و از خونه بیرون رفتیم

کوچه تاریک بود

چراغ های کوچه خیلی وقت پیش سوخته بود و کسی اقدام به درست کردنش نمی‌کرد

با اون کفش پاشنه بلندم به زور راه میرفتم
منتظر بودم بریم داخل یه گوشه بشینم و تکون نخورم

مامان همونجور که راه می‌رفتیم کنار گوشم پچ پچ کرد

_ دخترا خودشون رو نشون میدن تو هم خودتو زیر موهات قایم کردی!

_ مامان هنوز دیر نشده ها میتونم برگردم خونه بمونم

مامان دیگه چیزی نگفت

با ورودمون به حیاط تازه متوجه چراغونی حیاطشون شدیم

جوری آذین بندی کرده بودن انگار عروسی بود

معلوم بود مامان آرمین برای برگشتنش لحظه شماری می‌کرده

تک تک دخترای محل رو از نظر گذروندم

همشون سرخوش تعریف میکردند و با صدای بلند میخندیدند

صدای قلبم رو به وضوح می‌شنیدم
دنبال مامان راه افتادم

با اینکه از آرمین فراری بودم اما کنترل چشمام که مدام در چرخش بود تا پیداش کنه دست خودم نبود!

تازه متوجه شدم مامان به جای اینکه یکی از میزها رو انتخاب کنه و بشینه، داره مستقیم میره داخل خونه

لب*اسش رو کشیدم

_ مامان بیا بشینیم

اصلا توقف نکرد و همونجور که راه می‌رفت دست منم کشید

_ زشته که اول باید به میترا و آرمین سلام کنیم

با این حرفش کپ کردم و سر جا ایستادم.
داشت مستقیم من و میبرد توی دهن شیر!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/31 20:15

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_53
در خونه باز بود و میترا رو می‌دیدم که چندتا از زنهای محل رفته بودن پیشش

مامان به زور من رو دنبال خودش کشوند

_ سلام میترا جون

بدون اینکه خودم رو نشون بدم کامل پشت مامان پناه گرفتم

کمی سرم رو بالا بردم تا صدام رو فقط خودش بشنوه

ه*ول شده کنار گوشش زمزمه کردم

_ مامان من دستشویی دارم میرم زود میام

قبل از اینکه واکنشش رو ببینم، دوتا پا داشتم دوتای دیگه هم قرض کردم و از اونجا فرار کردم

حتی برنگشتم پشت سرم رو نگاه کنم و ببینم آرمین هم اونجا بود یا نه

خودم رو به دستشویی که توی حیاط بود رسوندم

رفتم داخل توالت و تازه تونستم نفس حبس شده ام رو بیرون بدم

پنج دقیقه ای همون‌جوری صبر کردم تا مامان بیاد کنار بعد بیرون برم

در توالت رو کمی باز کردم و چشمم رو به درزش چس*بوندم

میترا دیگه اونجا نبود و مامان رو هم ندیدم

خیالم راحت شد و آروم از دستشویی بیرون اومدم

همون نزدیکی جمع دخترای محل رو دیدم یه صندلی بینشون خالی بود

از خدا خواسته خودم رو چپوندم وسطشون

ناگهانی نگاهشون به طرفم کشیده شد

_ بچه ها این دختره کیه؟!

_ شایدم دوست دختر آرم*ینه از خارج آوردتش

سارا با صدای بلند گفت

_ خودت رو معرفی نمیکنی عشقم؟!

بقیه زدن زیر خنده

اخمام رو کشیدم توی هم

_ گمشین بابا آدم ندیده ها مدیام!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/31 20:15

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_54
نگاهشون رنگ تعجب گرفت

انگار واقعا من رو نشناخته بودن

شایدم دقیق توجه نکرده بودن


سارا موهای توی صورتم رو کنار زد

_ بچه ها راست میگه مدیاس

_ بمیری مدیا فکر کردیم با یه خارجی طرفیم چقدر ذوق زده شدیما

سارا دوباره پرسید

_ چه عجب تو رو توی مجالس میبینیم چند سالی میشه که فراری شدی

یکی دیگه حرف سارا رو ادامه داد

_ از همون زمانی که آرمین رفت مدیا هم ناپدید شد و الآن که اون برگشته تو هم پیدات شده
با لبخند ادامه داد

_ نکنه خبرایی بوده کلک؟!

زهرا که میدونستم از خیلی وقت قبل به آرمین کراش بود زودتر از من جواب داد


_ نه بابا چه خبری؟! آرمین اصلا به دخترای این محل توجه نمیکنه من خودم رو کشتم و یه بار جواب سلامم رو نداد

با افسوس ادامه داد
_ به خصوص الان که دیگه از خارج هم برگشته حتما دنبال یه باکلاس مثل خودش می‌گرده

سارا پشت چشمی نازک کرد


_ به درک بابا اینم معلوم نیست چه جوریه همیشه خودش رو تو اون اتاقک حبس میکرد من که میگم شایعات درسته و واسه مهار خشمش به تنهایی پناه میبره

حرفهای اینا من رو به فکر فرو برد

حرف اون شب آرمین توی ذهنم اکو شد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/31 20:15

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_55
« شایعات رو باور کن»

_ دخترا خاک تو سرتون صحنه رو از دست دادین آرمین داره از خونه میاد بیرون


همه باهم سرمون به اون سمت چرخید

دستام یخ زد

از دور هم استایل خاص و پرستیژ مردونه‌اش توی چشم بود!

قطعا این چشم ها رو از کاسه درمیاوردم تا با اینهمه دقت دشمن من رو رصد نکنه!

***

” آرمین ”

_ پسرم صبر کن من این چشم زخم رو سنجاق کنم به لباست الان چشما روی توئه

به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا با لحن تند به این خرافاتش جواب ندم

_ بیخیال من میشی حاج خانوم؟!

بی حوصله ادامه دادم

_ بی خبر برداشتی واسه من مهمونی گرفتی خسته و کوفته باید بیام واسه اهالی محل فیگور بگیرم!
چهره اش جمع شد

_ باشه پسر صدات رو بیار پایین یه نفر بشنوه آبرو واسمون نمی‌مونه
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/31 20:15

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_56

چهره اش جمع شد

_ باشه پسر صدات رو بیار پایین یه نفر بشنوه آبرو واسمون نمی‌مونه

_ پس این مسخره بازی رو جمع کن

دستش رو عقب کشید


_ باشه فقط تو بیا بیرون تا تو رو ببینن نگن مهمونی گرفته خودش رو نشون نمیده

پوفی کشیدم و چنگی به م*وهام زدم

_ میام

برق شادی توی صورتش دمید

_ اینهمه دختر دم بخت توی حیاطه حیفه از دست بدی شاید خدا خواست و منم عروس دار شدم

همچنان سعی داشتم خودم رو کنترل کنم تا به خاطر برنامه های مزخرفی که توی ذهنش چیده بود صدام بالا نره

با قدم های محکم از در بیرون رفتم

جمعیت حاضر توی حیاط دونه دونه سرشون به طرفم چرخید

حاج خانوم با صدای تیزی کل کشید و هرکسی هم که هنوز متوجه نشده بود سرش به طرفم چرخید

اخمی بهش کردم تا ساکت بشه انگار عروسی راه انداخته بود!

هنوز چند قدم جلو نرفته بودم که فرحناز و دخترش نزدیک اومدن

_ به وطن خوش اومدی آرمین جان

در جوابشون سری تکون دادم

از اون جمع فراری بودم و فقط منتظر بودم تموم بشه

اما به همین خ*تم نشد

حاج خانم دونه دونه دخترای محل رو به بهانه های مختلف کشوند تا به من نشون بده

بی حوصله همه رو از نظر گذروندم

چشمام رو بین جمعیت چرخوندم

مهیار رو ندیدم

اشاره ای به مامان کردم نزدیک اومد

_ اون پسره عمران کجاست؟ دعوتش نکردی؟

حس کردم مامان تعجب کرد

_ اینهمه جمعیت اینجاست تو یاد اون افتادی؟!

ابروهام رو گره کردم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/31 20:15

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_57

_ اونم جزوی از این محله‌ست و اگه قرار بوده همه دعوت بشن اونم باید میومد

دست پاچگی حاج خانوم برام عجیب بود

_ مهیار اونجا ایستاده اگه میخوای برو پیشش


حس کردم نخواست جواب من رو بده!

سری تکون دادم و به طرف مهیار رفتم

پشتش رو به دیوار چسبونده بود

وقتی دید دارم نزدیک میرم از دیوار جدا شد و نزدیک اومد

طبق یه عادت قدیمی دستش رو بالا برد و منم مشتم رو کف دستش کوبیدم

تک خنده ای کرد

_ زورت از قبل هم زیادتر شده پسر

حتی لبخند هم نتونستم بزنم

_ زورم همیشه زیاده!

دستی به شونه ام زد

_ خوش برگشتی داداش

_ تو یه حرف جدید بزن حداقل!

_ باشه بابا! هنوزم اخلاقت مثل قبله فکر کردم میری اون ور درست میشی

کنارش پشتم رو به دیوار چسبوندم

درحالی که تمام حواسم به جمعیت بود گفتم


_ چیزی که روت حک بشه پاک شدنی نیست

نگاه مستقیمم رو به صورتش انداختم

_ کار و بار مغازه ات چطور پیش میره؟!

کوتاه و بدون اشتیاق جواب داد


_ با کمک بابا بد نیست

به انگشتای مشت شده ام فشار آوردم

_ هنوز مجردی؟! کسی رو ننداختن گردنت؟!

مهیار اینو گفت و با صدا خندید

پوزخندی زدم

_ اگه به حاج خانوم بود که تا الان باید براش نوه هم آورده بودم

_ باید بیاری سنی داره ازت میگذره

نگاه عاقل اندر س*فیهی بهش انداختم

_ خودت چی؟! تو ازت سن نگذشته؟!

_ من فعلا باید پیشرفت کنم

قبل از اینکه جوابش رو بدم نگاهم بین جمعیتی که سر میز نشسته بودن و داشتن پذیرایی میشدن چرخید ، دختری از سر یه میز بلند شد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/31 20:16

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_58

صورتش رو نتونستم ببینم اما لباس مشکی پوشیده بود
چشمام رو زیر کردم

اصلا آشنا نبود و حس کردم تا حالا توی این محل ندیدمش!

برق موهای مشکی رنگش که توی صورتش ریخته بود از دور هم چشمم رو زد!

نیمی از لب*ش به سختی از لا به لای موهاش پیدا بود

رژ قرمز که زده بود از دور توی صورتش بیداد میکرد

با این استتار مدیا بدتر به چشم آرمین اومد :))

حتما عضو جدیدی به محله اضافه شده بود

_ حواست کجاست آرمین؟!

سعی کردم نگاهم رو ازش بگیرم

به طرف مهیار چرخیدم

_ چی میگفتی؟!

_ میگم حالا که مدرکت رو گرفتی میخوای چیکار کنی؟!


_ فعلا تصمیمی ندارم

دوباره نگاهم چرخید و دیدم که دختر برگشت سر میزش

_ من میرم داخل حوصله ی هیاهو ندارم


تک خنده ای کرد


_ اگه میترا خانوم بذاره باید یکی از دخترا رو انتخاب کنی

بلافاصله بعد از حرفش حاج خانوم به طرفم اومد

_ آرمین تو اینجایی؟! بیا باید یکی رو ببینی

مهیار ضربه ای به ک*مرم زد

_ برو داداش موفق باشی

جلوتر حرکت کردم حاج خانوم هم دنبالم اومد


ناگهانی ایستادم

_ اون دختر که لباس مشکی پوشیده کیه؟!


مامان ابرویی بالا انداخت

_ کدوم دختر؟!

نگاهم رو چرخوندم و مستقیم پای همون میز کشوندم

همون لحظه نگاهش رو روی خودم حس کردم

اما نفهمیدم چرا لبخندش جمع شد و موهاش رو بیشتر توی صورتش کشوند

سرم رو چرخوندم تا به حاج خانوم نشونش بدم

_ اونجا کنار دیوار!


حاج خانوم متعجب جواب داد

_ من کسی رو اونجا نمی‌بینم که لباس مشکی تنش باشه حتما اشتباه متوجه شدی بیا دختر فرنگیس رو نشونت بدم!

وقتی اون دختر رو سر میز ندیدم فهمیدم که نخواسته توی دید من باشه!

چون متوجه نگاهم شد

این یعنی از من فرار کرده بود!

ولی چرا؟!

با چشم های ریز شده نگاهم رو اطراف چرخوندم

مصمم شده بودم از نزدیک ببینمش!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/31 20:16

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_59
” مدیا ”

برای لحظه ای نگاه خیره ی آرمین رو روی خودم دیدم ، روح از تن*م پرید!

اون شب کابوس زنده جذاب و مرموز تر از همیشه، جلوی چشمام بود

حس کردم در گوش مادرش چیزی گفت

حتم داشتم نگاهش به من بود و اتفاق بدی در انتظارم بود

به خودم لع*نت فرستادم که چرا برای اومدن به این مهمونی س*ست شدم

قبل از اینکه نگاه میترا به طرفم کشیده بشه خ*م شدم و خودم رو زیر میز چپوندم

_ مدیا اون زیر چیکار می‌کنی؟!


این صدای سارا بود

_ گوشیم افتاد پایین رفتم بردارم



سارا دستش رو دراز کرد و با هیجان نیشگونی ازم گرفت



_ بیا بالا آرمین و مادرش دارن میان این طرف


صدای مهیبی مثل انفجار دینامیت توی گوشم پیچید

آب دهنم رو قورت دادم

اون نباید من رو میدید

همون جور که خم شده بودم به سختی از بین میز و صندلی ها رد شدم تا از اونجا دور بشم

ناخواسته پای چند نفر رو لگد کردم که دادشون دراومد

تند تند و همونجور که دور میشدم توضیح دادم که دستشویی دارم تا کنجکاو نشن


نفهمیدم چقدر و تا کجا رفته بودم


وقتی به خودم اومدم دیدم جلوی در داخلی خونه هستم

در باز بود ولی توی سالن کسی نبود

خودم رو انداختم داخل خونه

چند بار نفس عمیق کشیدم و بعد از پشت شیشه به حیاط نگاه کردم

آرمین نگاه تیزش رو توی جمعیت میچرخوند

حتما من رو دیده یادش افتاده تسویه حساب قدیمی باهام داره!

رسما داشتم به خاطر غلطی که پنج سال قبل کرده بودم پس میوفتادم

با دیدن پله هایی که به پشت بوم و بهتر بود بگم به اتاقک قدیمی آرمین میخورد، تعلل رو جایز ندونستم و بالا رفتم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/31 20:16

10 پارت جدید برید عشق کنید. دوستان😍

1403/06/31 20:16

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_60
داشتم مستقیم میرفتم توی همون اتاقی که پنج سال شکنجه گاهم توی خواب بود

اما چاره ای نداشتم چون تنها قسمتی از اون خونه که در اون لحظه توی دید نبود همون اتاقک بود

امیدم این بود که برم روی پشت بوم و برگردم خونه

حتی اگه مورد سرزنش بابا و مهیار قرار می‌گرفتم بالاخره می‌تونستم یه دلیلی پیدا کنم ولی موندنم اونجا و رو به روییم با آرمین عذاب محض بود

نفس زنان پله ها رو دویدم

از شانس خوبم در اتاقک باز بود و بدون معطلی داخل رفتم

لامپ اتاقک روشن بود

چشمم رو چرخوندم

تک تک اتفاقات اون شب توی ذهنم نقش بست

آرمین فقط از ترس من استفاده کرده بود تا عذابم بده


چون بعداً از مهیار شنیدم فیلمی که قرار بود براش بفرسته آموزشی بود تا بتونه کار با دوربین ها و نصب روی لپ تاپش رو یاد بگیره

اون مرد بی رح*م بود و به بچگی من رحم نکرد به جای اینکه بهم اطمینان بده ترسی وجود نداره، عذاب رو برام به یادگار گذاشت

راست گفت چیزی برام به یادگار گذاشت که هرکس ببینه بفهمه من باهاش بودم

اما من عذاب رو تحمل کردم و لب باز نکردم به هیچ *** حتی به دکترا بگم که کابوسم به خاطر این مرده

گفته بود بیخیالم نشده و برمیگرده


حالا برگشته بود و می‌خواست تمام وقتایی که از راه دور به رویاهام نفوذ میکرد رو حضوری جبران کنه!

افکارم رو پس زدم حالا وقت فکر کردن به گذشته نبود باید از اتاقک بیرون میرفتم

به طرف دری که از اتاقک به پشت بوم باز میشد رفتم

با دیدن قفل کتابی پایینش دستام شل شد و کنارم افتاد


_ آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم!

صدای مردونه‌ی آرمین درست پشت سرم ضربه ی نهایی رو به پیکر بی جونم وارد کرد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/02 19:16

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_61
” آرمین ”

نمی‌دونستم وقتی برای فرار از جمعیت برمی‌گردم توی اتاق،
اون دختری که چشمم گرفته بود رو ببینم!


با شنیدن صدام کنار در سر خورد

معلوم بود حسابی ترسیده

ابروهام درهم گره خورد

کی بود که نمی‌دونست نباید بدون اجازه وارد حریم خصوصی من بشه؟!

پشتش به من بود

لرزشش رو حس کردم

حتی به طرفم برنگشت تا صورتم رو ببینه

با کنجکاوی نزدیک رفتم

صدای قدم هام رو شنید

دستش رو به معنای اعتراض بالا برد

_ جلو نیا لطفاً

اخمام درهم شد

_ بدون اجازه اومدی تو اتاقم دستور هم میدی؟! کی هستی تو؟!


نزدیک تر رفتم تا صورتش رو ببینم

زود از جاش بلند شد و به طرف در دوید

سریع بازوش رو از پشت کشیدم


صورتش رو به طرفم چرخوند

موهاش کاملا توی صورتش ریخته بود و نتونستم صورتش رو ببینم


صحنه ی آشنایی جلوی چشمم تداعی شد

موهای پخش شده توی صورت این دختر برام آشنا بود

چیزی توی ذهنم جرقه زد

پنج سال قبل خواهر مهیار رو توی همین اتاق و در چنین حالتی دیده بودم!

چشمام رو ریز کردم

_ موهات انتخاب خوبی برای پنهان شدن نبود!

فشار دستم روی بازوش زیاد شد

_ سرنخ خیلی خوبی برای پیدا کردنت نشونم دادی

معمای ذهنم حل شده بود

این دختری که داشت ازم فرار میکرد مدیا بود!


از آخرین باری که دیده بودمش پنج سال گذشته بود
بازوش رو محکم از دستم بیرون کشید

موهاش رو از توی صورتش کنار زد

نگاهم روی تک تک اجزای صورتش چرخید

روی چشم های درشتش مکث کردم و به لبای سرخ شده اش زل زدم

ابرویی بالا انداختم

_ مهیار نگفته بود خواهرش اینقدر بزرگ شده!

لرزش فکش رو حس کردم


_ هنوز نفهمیده رفیقش یه ناجور آدمه!


بلافاصله مچش رو محکم گرفتم

دلیل اینهمه کینه رو درک نمی‌کردم

_ میخوای یه ناجور رو با چشم ببینی؟! داداشت بهت نگفته علاقه ی خاصی به ناجور شدن دارم؟
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/02 19:16

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_62
سعی می‌کرد با نفرت نگاهم کنه

_ خودم دیدم نیاز به گفتن مهیار نیست ، همون پنج سال قبل نشونم دادی و رفتی


کمی فکر کردم تا یادم بیاد پنج سال قبل چه اتفاقی افتاده!


تک تکش رو به یاد آوردم!


بنظرم اونقدری مهم نبود که بخواد باهاش من رو اینجوری خطاب کنه!


سرم رو به گوشش نزدیک کردم


_ تا جایی که یادمه خودت مثل روح تو حیاط پریدی جلوم! چرا فکر میکنی دیدن تو تو حیاط اونجوری برای من مهم بوده؟


بازوش رو مح*کم از دستم بیرون کشید


_ تو اون فیلم رو حذف نکردی و حتما توی این پنج سال هم تجدید فراش کردی

چشمام رو ریز کردم

پس بعد از پنج سال هنوزم درد این دختر اون فیلم بود!

**

” مدیا ”


از مکث*ش و افکارش که طولانی شد استفاده کردم و در رو باز کردم

تند تند از پله ها پایین دویدم

با اون کفشهای پاشنه دار آخرش نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و دوتا پله ی آخری روی زمین پهن شدم

شک*مم عمیق درد گرفت

_ ای درد بگیری آرمین که من رو از زندگی ساقط کردی

_ زودتر بلند شو . حاج خانوم داره میاد دنبالم اگه تو رو با من تنها ببینه …

حرفش رو قطع کرد

وحش*ت زده به دست دراز شده اش نگاه کردم


_اگه هنوزم مثل اون سالها آبروت برات مهمه بهتره بلند شی


محال بود بذارم دستم رو بگیره


روی زمین دست و پا زدم و به هر سختی که بود بلند شدم اما دستم رو توی دستش نذاشتم


دوباره موهام رو توی صورتم ریختم

دست در جیب با همون پوزخند روی لبش بهم خیره شد

_ حالا که من شناختمت دیگه از کی خودت رو قایم می‌کنی؟!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/02 19:17

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_63
_ ربطی به تو نداشت مد جدیده

ابرویی بالا انداخت

_ پس باهم بریم بیرون می‌خوام مردم ببینن تو اتاقک من منتظرم بودی تا بیام دنبالت

از بی شرمیش صورتم جمع شد

انگار از حرص دادن من لذت میبرد

_ آره باهات میام اما فردا پس فردا که مجبورت کردن باهام ازدواج کنی حالیت میشه

لبخند کجی نشست

_ باهات ازدواج میکنم!

مات موندم!

حتی فکرش هم عذاب آور بود

ازدواج با مرد سنگ دل مثل آرمین!

_ من این شانس رو داشتم که قبل از ازدواج تو رو ببینم

دستام یخ زد

_ شانسیه که نصیب هرکسی نمیشه هرچند که توجهم رو جلب نکردی

دود از سرم بیرون میزد نهایت بی حیایی بود

داشت قضیه ی پنج سال قبل که من رو دیده بود میکوبید به صورتم!

_ به خصوص با اون خالی که روی پهلوت بود!

دندونام از خشم به هم میخورد

دیگه نموندم به سرعت از سالن بیرون رفتم
تا جایی که دیگه آرمین توی دیدم نبود و توی جمع نمی‌تونست به حرفهای عذاب آورش ادامه بده

کنار مامان نشستم

درحالی که هنوزم کل وجودم می‌ل*رزید

_ مدیا تو کجا بودی تا الان؟!

با دقت بهم نگاه کرد

_ چرا داری م*یلرزی؟!

_ هیچی مامان سردم شده فقط

مشکوک نگاهم کرد
_ الان که هوا خوبه سرد آنچنانی نشده هنوز

_ میشه بریم خونه؟ من حالم خوب نیست

_ صبر کن شام بخوریم میریم

تا شام من هزار بار میمردم و زنده میشدم!

همونجا با خودم فکر کردم که باید یه تصمیم جدی در این باره بگیرم

من نمی‌تونستم یه بار دیگه با آرمین رو به رو بشم

با فکری که به ذهنم اومد دلم گرم شد و دستام رو بغل گرفتم

زیرلب زمزمه کردم

_یک بار برای همیشه از دستش خلاص میشم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/02 19:17

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_64
از شانس خوب، دیگه آرمین از خونه بیرون نیومد و مامانش همه‌ی کارها رو ردیف میکرد

این برای من خوب بود چون نمیدیدمش!


کم کم همه ی مهمونا بلند شدند و یکی یکی خداحافظی کردند

_ مامان ما هم بریم دیگه عروس که نمیخوان ببرن حجله که تا آخر موندیم.

از گوشه چشم حرصی نگاهم کرد

_ چه عجله ای داری دختر . بذار شاید خواستیم به میترا کمک کنیم وسایلا رو جمع کنه دست تنها نباشه



حیف که دیوار اونجا نبود وگرنه بارها سر خودم رو بهش کوبیده بودم

پوفی کشیدم و بلند شدم

_ من میرم خونه تو اگه دلت خواست تا صبح اینجا بمون

مامان با اکراه از جا بلند شد

_ از دست تو که فقط میخوای برگردی توی اون دخمه قایم بشی

جلوتر راه رفتم .

_ کجا دختر؟! نمی‌خوای خداحافظی کنی؟!

_ ولم کن مامان من میرم دم در زودتر بیا

بی توجه به غر غراش به طرف در رفتم

سر چرخوندم اما بابا و مهیار رو ندیدم

رفتم داخل کوچه ولی از در فاصله نگرفتم تا مامان برسه

_ به امید دیدار

با شنیدن صدای آرمین درست کنار گوشم از جا پریدم

نفهمیدم کی دنبالم اومده بود

سریع اطراف رو نگاه کردم همه رفته بودن و به جز ما کسی توی حیاط نبود


_ بمیرم بهتر از اینه که یه بار دیگه تو رو ببینم

لبخند مضحکی روی لبش بود

_ مثل یه گیاه خودرو سر راهت سبز میشم!

ناخواسته قدمی عقب رفتم

_ ببین روزی چندبار مرگ رو برای خودت رقم زدی دختر کاووس!

باورم نمیشد این همون پسری باشه که یه روز برای دیدن یه لحظه‌اش توی کوچه پر پر میزدم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/02 19:17

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_65

برای یه کلمه حرف زدن باهاش هزار جور برنامه میچیدم

حالا که نمی‌خواستم خودش جلوم سبز میشد!

بلافاصله ازم دور شد

درست مثل بادی از کنارم گذشت

گرد و خاکش رو روم پاشید و رفت

نتونستم صبر کنم تا مامان برگرده

کیفم رو توی دستم فشار دادم و مسیر کوچه ی تاریک رو با اون کفشا دویدم

کلیدم رو از کیف درآوردم و رفتم داخل

تا رسیدم به اتاق صدبار نزدیک بود بیفتم و خودم رو به چیزی بند کردم

کابوس من برگشته بود!

خودم رو روی زمین انداختم

حتی نا نداشتم لباس عوض کنم

گوشی رو از کیفم درآوردم و به غزاله زنگ زدم

صدای خواب آلودش توی گوشم پیچید

_ چته دختر نصف شبی باز جن زده شدی؟!

_ ببند غزاله! گوش کن ببین چی میگم

صدای ترسیده اش به گوشم رسید

_ چی شده؟!

_ هنوزم پای حرفی که زدی هستی؟

اینبار آروم خندید

_ من حرف زیاد میزنم کدومش؟

نفس عمیقی کشیدم تصمیمم قطعی بود
_ هنوزم اون آگهی استخدام دانشجوها رو داری؟! فردا بیار دانشگاه می‌خوام ببینم

_میدونستم نمیتونی ردش کنی! یه فرصت مناسبه واسه من و تو

نمی‌دونستم چطور باید بابا و مهیار رو راضی کنم اما این تنها راه رفتنم از اون محله برای همیشه بود!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/02 19:17

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_66

برای بار سوم آگهی رو خوندم

_ نمی‌دونم کی هست که این ریسک رو کرده و میخواد برای شرکتش کارمندای دانشجو استخدام کنه

غزاله شونه بالا انداخت

_ هر کی هست این فعلا به نفع من و توئه، ما که سابقه ی کاری نداریم هیچ جا قبول نمیکنن پس فرصت خوبیه

غزاله وسایلش رو داخل کیفش گذاشت

_ من که آماده ام، مشکل تویی که هنوز با خانوادت حرف هم نزدی


با اینکه مطمئن بودم قبول نمیکنن بازم به خودم امیدواری دادم

_ حالا تو برام آیه ی یأس نخون تا من برم خونه

_ راستی فاصله شرکت از اینجا زیاده ، مجبوریم خونه ای چیزی اجاره کنیم دانشگاه چی؟

_ دانشگاه که ترم آخره ، این مدت ترم تابستونه هم برداشتم تا زودتر به اینجا برسم دیگه منم حال و حوصله ی ادامه دادن ندارم بیشتر از این هم مدرک نمی‌خوام همین که یه کاری برام جور میشه کافیه

دستی به شونه ام زد

_ قبل از هرچیزی باید من و تو بریم شرکت ببینیم استخدام میشیم یا نه اونوقت با خانواده حرف بزنیم.

_ همین حالا بریم؟

غزاله جا خورد

_ الآن؟

اون که نمیدونست من هرچه زودتر باید فرار میکردم

سری تکون دادم

_ آره ، زود یه ماشین بگیریم بریم خیالمون راحت شه

غزاله قبول کرد و هردو باهم از دانشگاه بیرون رفتیم


بی خبر از اینکه قرار بود فصل جدید و طوفانی از زندگیم رقم بخوره!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/02 19:17

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_67
هردو با استرس و امید وارد شرکت شدیم

تازه متوجه شدیم به جز ما کلی دانشجوی دیگه اونجا بود

آ/ه از نهادم بلند شد

غزاله سرش رو کنار گوشم خم کرد

_ بیا برگردیم

_ نه صبر کن اگه امروز بریم باید یه روز دیگه بیایم

روی دوتا صندلی نشستیم

دانشجو ها یکی یکی میرفتن داخل و ما منتظر بودیم نوبتمون بشه

چند ساعتی طول کشید کم کم داشت خمیازه ی غزاله درمیومد

_ گوشیمونم که خاموشه. مامانم نگران میشه از خر شیطون پایین بیا مدیا


_ تا الان صبر کردیم حالا که فقط یه نفر مونده.

منشی کسی که جلوی ما بود رو صدا زد

پسره از جا بلند شد تا پشت در اتاق هم رفت اما لحظه ی آخر پشیمون شد و گفت که یه روز دیگه برمیگرده


از خدا خواسته دست غزاله رو کشیدم

_ بفرمایید نوبت کدومتونه؟!

_ ما باهم هستیم

منشی سری تکون داد

_ رئیس منتظرن زودتر برید داخل


دست غزاله رو کشیدم و رفتیم پشت در

ضربه ی کوتاهی زدم

_ بفرمایید داخل

بند کیفم رو محکم توی دستم فشار دادم و داخل رفتم

در رو بستم و سلام آرومی کردم

غزاله پشت سرم ایستاده بود

مرد جوانی پشت میز نشسته بود

فکر میکردم یه مرد مسن رو ببینم اما تصورم غلط از آب دراومد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/02 19:18