The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

کابوس جذاب

118 عضو

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_68

سرش رو بلند کرد و نگاه مستقیمش رو بهم انداخت

_ بفرمایید لطفا

با دیدن صورتش همونجا خشک شدم

این پسر رو به خوبی می‌شناختم اسمش عمران بود!

سالها توی محله ی ما بود و تنها زندگی میکرد

اما تا جایی که یادم میومد وضع مالی خوبی نداشت چطور توی مدت کم اینهمه پیشرفت کرده بود؟!

سه سال قبل یهویی از محله رفته بود و هیچکس ازش خبر نداشت

حالا اون رو می‌دیدم درحالی که پشت میز یه شرکت بزرگ و تازه کار نشسته بود و داشت روی تمام تصوراتی که قبلاً در موردش داشتم خط میکشید!

با سقلمه ای که غزاله از بازوم گرفت خودم رو جمع کردم

_ چرا اونجوری نگاش می‌کنی آبرومون رو بردی
تکونی به خودم دادم و به طرف مبل رفتم

عمران هم نگاه خیره اش به من بود

چند دقیقه گذشت و در سکوت نشسته بودیم

بالأخره طاقت نیاوردم و پرسیدم

_ ببخشید بهمون فرم نمی‌دید پر کنیم؟

تکیه اش رو به صندلیش داد

_ نمی‌دونستم میخوای کار کنی مدیا خانوم وگرنه امروز بهت زودتر وقت میدادم

گنگ بهش نگاه کردم

از اینکه صمیمی برخورد کرد اخمام جمع شد

اگه مهیار میفهمید من رو زنده نمی‌داشت


از اون طرف هم غزاله ناباور بهم نگاه میکرد و منتظر بود توضیح بدم که چرا این مرد من رو میشناسه


_ خودتون آگهی زدین که کارمند دانشجو می‌خواین ما هم اومدیم

روی میز خ*م شد

_ بله اما فکر نمی‌کردم اینقدر استقبال بشه و خیلی زود تعدادی که میخواستم پر شد

تمام انرژیم تحلیل رفت

غزاله بلند شد

_ پاشو بریم مدیا

نمی‌تونستم دست خالی برگردم

من روی این کار حساب باز کرده بودم

_ یعنی هیچ راهی وجود نداره؟ ما اینهمه راه اومدیم دست خالی برنگردیم

کمی فکر کرد و با تردید جواب داد

_ چون یه زمانی هم محله ای بودیم دلم نمیخواد دست خالی برگردی

جوری حرف میزد انگار فقط من رو میدید و غزاله اونجا نبود براش

_ میتونم استخدامت کنم که اطلاعات محرمانه ی شرکت رو بهت بسپارم اما این کار نیاز به اعتماد زیادیه
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/02 19:18

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_69

سریع جواب دادم

_ مطمئن باشین …



دستم رو روی شونه ی غزاله گذاشتم و ادامه دادم

_ اما من تنها نیستم و بدون دوستم نمیتونم این کار رو قبول کنم

نیم نگاهی به غزاله انداخت

_ واسه این خانوم هم کار داریم منشی قراره بره و می‌خواستیم آگهی بزنیم اما الان دیگه نمی‌زنیم و ایشون بیاد به جاش

غزاله با تعجب فقط گوش میداد اما من خوشحال از این که بالآخره همه چی ردیف شده بود دستش رو فشردم

هرچند که شغلم به درسم ربطی نداشت اما مهم این بود که کار برام جور شد

_ بفرمایید این فرم رو پر کنید میزان تحصیلات و رشته ی تحصیلی حتما قید بشه شماره تلفن روشن و مال خودتون بنویسید توی فرم


برگه ها رو ازش گرفتیم نفهمیدم چطور اون فرم رو پر کردم

_ ما کارامون ردیف بشه از هفته ی بعد میام سرکار

_ مشکلی نیست هماهنگ میکنیم.


از شرکت بیرون رفتیم

غزاله که تازه به هیجان افتاده بود با ذوق دستاش رو به هم کوبید
_ دیگه رسماً مستقل میشیم

هعیی کشیدم

_حالا مونده خانواده راضی بشن غول مرحله ی آخر اینه

تا ماشین بیاد دنبالمون بیرون از شرکت منتظر موندیم

غزاله به رو به رو اشاره کرد

_ اینجا رو ببین. یه شرکت دیگه هم داره افتتاح میشه


سر تکون دادم

_ آره دیگه اینجا شهرک صنعتیه شرکتا نزدیک همن

با اومدن ماشین سوار شدیم

نمی‌دونستم چطور باید بحث رو پیش بکشم و به مامان و بابا بگم


همونجور که سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم برای لحظه ای خوابم برد

توی خواب می‌دیدم که دستای آرمین بهم نزدیک شد وحشت زده چشمام رو باز کردم

این مرد لعنتی حتی توی خواب های چند دقیقه ایم هم نفوذ کرده بود و آرامش نذاشته بود برام

مهیار شاکی صداش رو بالا برد

_ همینم مونده بگن خواهر فلانی پاشده رفته خونه اجاره کرده کار می‌کنه

مامان اشکاش رو با گوشه ی روسریش پاک کرد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/02 19:18

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_70

_ مگه این خونه مرد نداره که زنش بره کار کنه؟ اگه میری درس میخونی واسه این نیست که بری سرکار

با حرص ادامه داد

_ ازدواج هم کنی خونه ی هر پ*درسگی رفتی مجبوره لقمه ای نون بذاره جلوت

بابا همچنان سکوت کرده بود و هنوز چیزی نگفته بود

_ چی میگی مهیار؟ اون افکار عهد بوقی رو دور بریز تا الآن هرچی گفتی قبول کردم اما نمیتونی برای آینده ام تصمیم بگیری درس خوندم و الآنم باید برم سرکار مگه بحث پول تنهاست؟

_ چهارتا کلاس درس خوندی واسم کار کن شدی میخوای آبروی من رو ببری؟ بگن خواهر فلانی رفته تنها زندگی میکنه و میره سرکار؟

_ من تنها نیستم دوستم غزاله هم باهامه یه خونه برای هر دوتامون اجاره میکنیم

رو به مامان ادامه دادم

_ مگه همیشه نمیگفتی از اون دخمه بیرون بیام؟ حالا یه چیزی بگو

مامان فقط گریه اش شدت گرفت

مهیار به طرفم اومد

وسط راه بابا مچش رو محکم گرفت

_ بسه مهیار زیاده روی نکن!

مهیار که نمیتونست حرمت بابا رو بشکنه عقب کشید
بابا نگاهی به هممون انداخ


_ همین امروز باهم میریم محیط کارو همه چی رو بررسی میکنیم

ناباور به بابا خیره شدم و کم کم لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست

دوباره داد مهیار بلند شد

_ یادت رفته مدیا فقط یه دختربچه‌ست


بابا دستش رو بلند کرد

_ اون بیست سالشه دیگه بچه نیست خیلی هم عاقله

برام عجیب بود که چرا بابا به این زودی کوتاه اومد به هرحال به نفع من بود


_ می‌دونی که دکترش هم تاکید کرد که باید به اجتماع رو بیاره تا از این افسردگی دور بشه شاید این همون فرصتی باشه که دنبالش بودیم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/02 19:18

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_71
بابا محکم رو به مهیار ادامه داد

_ توی این قضیه حق دخالت نداری مهیار . خودم همه چی رو بررسی میکنم


مهیار عصبی از خونه بیرون زد

نمی‌تونست روی حرف بابا حرف بزنه

به طرف بابا رفتم

_ ممنون بابا که این فرصت رو بهم دادی

_ این فرصتیه که از همه لحاظ نشون بدی همون دختری هستی که بابات توقع داره

نزدیک اومد

_ من توی تربیت تو هیچی کم نذاشتم و تا الآن ثابت کردی لیاقت بهترین ها رو داری، مواظب باش پدرت رو شرمنده نکنی


نگاهم رو ازش گرفتم

من اون دختری که روش حساب کرده بود، نبودم

میخواستم باشم اما نشد

اون آرمین لعنتی این اجازه رو بهم نمی‌داد


_ هرچند که ازت مطمئنم اما بازم حرفام رو میزنم، محله ی ما کوچیکه و کوچکترین اتفاق مثل بمب پخش میشه


مامان حرفهای بابا رو ادامه داد

_ به خصوص دختری مثل تو که یه بر و رویی داری باید بیشتر مواظب باشی

بابا محکم تر از قبل ادامه داد

_ من با کار کردنت مخالف نیستم باعث میشه تجربه کسب کنی و شاید خدا خواست و از اون کابوس ها هم نجات پیدا کردی


مستقیم به صورتم خیره شد

_ تو غرور منی دخترم پس همیشه من رو سربلند نگه دار و اجازه نده کسی بتونه غرور پدرت رو بشکنه

آب دهنم رو به سختی قورت دادم

با حرفاش برای رفتنم مصمم تر شدم


چون با موندنم توی اون محله آرمین اجازه نمیداد غرور بابام باقی بمونم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/05 21:43

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_72
” آرمین

_ چیزی شده حاج خانوم؟

مامان کامل اومد داخل و درو بست

_ توی این مدت که نبودی به خیلی چیزا فکر کردم

کنجکاو منتظر موندم تا ادامه بده.

نفس عمیقی کشید و با تردید جواب داد


_ به اتفاقاتی که بعد از مرگ پدرت برامون افتاد


دستام مشت شد و نفس هام سنگین

_ اینکه من و تو مجبور شدیم بیایم به این محله و با سختی ها دست و پنجه نرم کردیم …

کلافه بین صحبتش توپیدم

_ بسه حاج خانوم حرفهای قدیمی رو وسط نکش

بی توجه به حرف من ادامه داد

_ توی اون ده سالی که باهم اینجا زندگی کردیم تو نخواستی به ارثی که پدرت برات گذاشته بود دست بزنی . پنج سال هم که نبودی میشه پانزده سال

از بین دندون هایی که بی اختیار به هم فشرده شده بود غریدم

_ نمی‌دونم بود و نبود اون مال و منال چه فرقی به حال من و تو می‌کنه؟!

_ پدرت اونا رو برای تو گذاشته

چنگی به موهام زدم

_ بس می‌کنی یا من از اینجا برم؟!


کنترل صدام دست خودم نبود

حاج خانوم دلخور نگاهم کرد

_ این که نشد حرف حساب آخه . هر وقت اسم از اون ارث و میراث میارم از کوره در میری اگه نمیخوایش وکالت بده به من برم ببخشم به خیریه


اخمام در هم شد

_ کاش همینا رو هم با خودش برده بود مرتیکه فقط عذاب برام به ارث گذاشت

_ بسه آرمین اون پدرت بود هرجور که باشه باید به خوبی ازش یاد کنی


دستام از خشم می‌ل.رزید

و کم کم دنبال چیزی گشتم تا به در و دیوار بکوبد

اشکای حاج خانوم که روی صورتش ریخت باعث شد بی درنگ از اتاق بیرون برم


نفسای عصبیم رو بیرون دادم و طول حیاط رو طی کردم

سر درد شدیدی به سراغم اومده بود


تا حالا به اون اسناد و چیزایی که پدرم طبق وصیت نامه برام گذاشته بود نگاه هم نکرده بودم

طی یه تصمیم ناگهانی برگشتم داخل

حاج خانوم توی آشپزخونه بود

_ اون وصیت نامه و مدارک رو میخوام



دست از کارش کشید و به طرفم اومد


_ چی شد یدفعه نظرت عوض شد؟!


_ می‌خوام ببینم چی برام گذاشته

کاملا جاخورده به طرفم اومد

_ باشه برات میارم

_ میرم اتاقک بالاپشت بوم. بیار اونجا


بلافاصله از پله ها بالا رفتم

کشو میز رو باز کردم و مشغول گشتن شدم

چیز براقی نظرم رو جلب کرد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/05 21:43

nini.plus/romankabos12

1403/07/05 21:48

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_73
سرم رو خم کردم و با دیدن یه گل سر اخمام درهم شد
مال مدیا بود

پنج سال قبل اینو بهش ندادم

شاید باید پیش خودم نگه میداشتم

نمی‌دونستم چرا با دیدن من اونهمه ترس توی چشماش موج میزد

فکر نمی‌کردم دلیلش فقط اون فیلم باشه

از طرفی این ترسش باعث می‌شد ناخودآگاه بخوام بیشتر بهش نزدیک بشم

_ پسرم بیا اینم وصیت نامه و مدارک ببین چیزی کم نباشه

سری تکون دادم و مدارک رو گرفتم
_ وصیت نامه دست وکیله ولی اسناد پیش خودم بود آوردم برات

نیم نگاهی به حاج خانوم انداختم

_ می‌خوام تنها باشم

حس کردم استرس داره، کف دستاش عرق کرده بود و تند تند به لباسش می‌کشید

_ بذار منم باشم چون توی این سالها هردومون باهم بودیم الآنم باید بدونم چه تصمیمی میخوای بگیری

اعتراضی نکردم و نزدیک اومد

دونه دونه اسناد رو باز کردم

سند چندتا زمین بود

_ فکر میکردم داراییش بیشتر از اینا بوده م*رتیکه منت هم گذاشته سرم که برام ارث گذاشته!

_ می‌دونی که پدرت معتاد بود، حتما توی قمار و این چیزا باخته

کم کم دستام مشت شد

_ فکر کرده من بدون دارایی اون نمیتونم از پس خودم بربیام

حاج خانوم دستش رو روی دستم گذاشت

_ من بهتر از هرکسی می‌دونم که تو چطور توی این سالها از پس خودت براومدی

همونجور که نگاهم به اسناد بود یکیش توجهم رو جلب کرد

بالا آوردم و با دقت بهش نگاه کردم

سند یه کارخونه ی متروکه توی یه شهر دیگه بود که از اینجا فاصله اش زیاد بود
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/05 21:48

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_74
این همون چیزی بود که برای راه انداختن کارم بهش نیاز داشتم

حاج خانوم دستش رو جلو آورد تا اسناد رو برداره

_ من این عذاب رو برات تمومش میکنم اینا رو می‌بخشم به خیریه

اسناد رو محکم توی دستم گرفتم

جا خورده عقب رفت

_ اون کارخونه ی متروکه رو راه میندازم

***

” مدیا ”

_ با اینکه توی این مدت همه ی جوانب رو سنجیدم و از محیطی که قراره توش زندگی کنی و محل کارت مطمئنم…

مکثی کرد و بعد ادامه داد

_اما بازم خیالم راحت نیست

_ نگران نباش بابا. تا عصر غزاله میاد و من دیگه اینجا تنها نیستم الآنم مشغول مرتب کردن وسایلم میشم میگذره زود

سری تکون داد

_ خدا به همراهت باشه دخترم

_ ممنون که ازم حمایت کردی و نذاشتی تعصبات بیخود مهیار مانع پیشرفت من بشه بابا

_ به هرحال چون شغلت با درسی که خوندی مرتبطه استفاده کردن ازش خوبه چون در غیر این صورت با کار کردنت مخالف بودم


برای لحظه ای هو*ل شدم بابا که خبر نداشت شغلم به درسم ربطی نداره

_ آره باید از درسی که خوندم استفاده کنم.

_ من میرم کم و زیاد شد زنگ بزن میام

همراه بابا از خونه ای که من و غزاله اجاره کرده بودیم بیرون رفتم

حس رهایی داشتم حتی حس میکردم اون شب قراره کابوس نبینم چون از اون محله و از همه مهمتر از آرمین دور شده بودم

کنار ماشین ایستاد تا خداحافظی کنیم

همون لحظه ماشینی کنارمون پارک کرد

من توجهی نکردم

_ دلم براتون تنگ میشه بابا مهیار بدخلقی کرد نتونستم ازش خداحافظی کنم

بابا انگار حواسش اونجا نبود و حرفای من رو نمی شنید

رد نگاهش رو دنبال کردم

با دیدن آرمین که از ماشین پیاده شد چشمام گرد شد.

به سختی دستم رو به در ماشین بابا گره زدم تا تعادلم رو از دست ندم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/05 21:49

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_75
خودم رو صاف نگه داشتم و تکیه ام رو به ماشین دادم

امیدوار بودم اینم یکی از همون کابوسام باشه و به زودی بیدار بشم

_ سلام آقا کاووس

بابا لبخند عمیقی روی لبش نشست

جرأت نداشتم نگاهم رو به طرف آرمین بکشونم

اما کنترل چشمام دست خودم نبود و بالأخره نگاهم به طرفش کشیده شد

آرمین با همون چهره ی مرموز و استایل مردونه خاصش دست در جیب به ماشینش تکیه داده بود

بابا جلو رفت
_ سلام آرمین جان تو اینجا؟!

آرمین با لبخند کجی که روی لبش بود نیم نگاهی به من انداخت

_ اومدن من اینجا طبیعیه


به دوتا خونه اون طرف تر اشاره کرد

_ خونه ی من اینجاست

شوک زده تکیه امو از ماشین گرفتم


این چه سرنوشت شومی بود که گرفتارش شدم

من برای فرار از این مرد از اون محله فرار کردم حالا خونه اش دو قدمی من بود!

نتونستم سکوت کنم
با لکنت پرسیدم

_ چی اینجا؟ آخه چرا؟


با اخم بابا که رو به رو شدم خودم رو جمع کردم

آرمین تکیه اش رو از ماشینش گرفت

بدون اینکه به سوال من جواب بده، بابا رو مخاطب قرار داد

_ شما اینجا چیکار میکنین آقا کاووس؟

بابا نفس راحتی کشید

_ خدا امروز تو رو فرستاده تا من با خیال راحت از اینجا برم

با چشمای گرد شده به بابا نگاه کردم و منتظر موندم تا حرفش رو ادامه بده

بابا دستی به شونه ی آرمین زد

_ می‌خوام مدیا رو بسپارم دستت
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/05 21:49

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_76
تموم شد!

بابا رسماً من رو دست عجلم داد

پریدم وسط حرفش

لبخند زورکی روی لبم با لحن حرصیم در آمیخته بود

_ بابا نیازی نیست ایشون رو به زحمت بندازی من که بچه نیستم

لبخند مرموز آرمین عمیق‌تر شد و ابروهاش بالا پرید

انگار داشت بهم پوزخند میزد

_ آرمین هم محله ای و مورد اعتماد ماست دخترم به هرحال اینجوری خیالم راحت میشه و میتونم راحت تر از اینجا برم

اگه بابا میدونست همین آرمین چه بلایی سر دخترش آورد و باعث تمام کابوسهای دخترشه هرگز اسم از اعتماد نمی‌آورد


آرمین نگاه مستقیمش به طرف من بود

حرف اون شبش توی ذهنم اکو شد

« مثل یه گیاه خودرو سر راهت سبز میشم »

_ خیالت راحت باشه کاووس خان


آب دهنمو به سختی قورت دادم

به خودم امیدواری دادم

من قرار نیست باهاش برخوردی داشته باشم اون فقط چندتا خونه اون طرف تر زندگی می‌کنه

منم میرم سرکار و زیاد نمیبینمش!

اما از طرز نگاه آرمین معلوم بود از این حرف بابام کاملا راضیه!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/05 21:49

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_77

بابا با خیالی آسوده دستم رو فشرد

_ من دیگه میرم امیدوارم موفق باشی دخترم

گیج و منگ خداحافظی کردم

اشاره ای به خونه کرد

_ برو داخل و تا دوستت بیاد کارات رو تموم کن

تمام حواسم پی آرمین و کارا و حرفاش بود


از حرفهای بابا چیزی نفهمیدم


بابا سوار ماشین شد و در کسری از ثانیه از اونجا دور شد

نگاهم رو از آرمین گرفتم و به طرف در ساختمون پا تند کردم

چهره ی پوزخند بر لبش حتی لحظه ای از ذهنم خارج نشد

خودم رو داخل ساختمون انداختم

قبل از اینکه در رو کامل ببندم صداش مثل پتک به سرم کوبیده شد

_ گفته بودم منتظرم باش من برمی‌گردم، برای پس دادن امانتیت مزاحمت میشم

نفسهای عصبیم رو بیرون دادم و در ساختمون رو محکم به هم کوبیدم

_ لعنت به این شانس!

به سرعت برگشتم داخل و کلید رو توی قفل در چرخوندم

آهنگی رو پلی کردم و صداش رو بالا بردم تا از شر اکوی صدای آرمین توی ذهنم خلاص بشم


وسایلم رو مرتب و لباسام عوض کردم

غروب شده و غزاله هنوز نیومده بود

آهنگ رو قطع کردم و بهش زنگ زدم

تماسم بی پاسخ موند

ناخواسته دستام رو بغل گرفتم

اگه تا شب غزاله نمیومد چی میشد؟

از اینکه بخوام تنها توی این خونه بمونم هراس داشتم

گرسنه نبودم

تنها راه حلی که به دهنم می‌رسید این بود که بخوابم!

اما ترس از زنده شدن کابوسام توی وجودم رخنه کرد

زیپ پشتی چمدون چرخدارم رو باز کردم

دسته ای گیاه لاوندر که مامان توی وسایلم گذاشته بود رو بیرون کشیدم

جلوی بینیم گذاشتم و عمیق بوییدم

بوی خاصی میداد

تنها چیزی که توی این پنج سال بهش پناه بردم و کمی آرومم کرد همین گیاه بنفش رنگ لاوندر بود

وقتایی که بی خوابی میزد به سرم دم میکردم و می‌خوردم

عجیب آروم میشدم

قوری رو آب کردم و چندتا از گلبرگهاش رو جدا کردم و روی آب ریختم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/05 21:49

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_78

گذاشتم روی گاز و زیرش رو روشن کردم


امیدوار بودم اون شب حداقل راحت بخوابم

طولی نکشید که سوت قوری دراومد

استکان کمر باریکی که مامان توی وسایلم گذاشته بود رو درآوردم و دم کرده ی لاوندر رو داخلش ریختم

همونجور که نگاهم به بخار بلند شده از استکان بود فکر آرمین به ذهنم اومد

اون اینجا چیکار داشت؟

چرا دقیقا خونه اش باید توی همین کوچه باشه؟

این مرد واقعا داشت مرموز میشد و من رو بیشتر از قبل می‌ترسوند

از طرفی این قلب لعنتی هنوزم با دیدنش تپش می‌گرفت!

صدای زنگ در که بلند شد قلب منم باهاش پایین ریخت


استکان رو بالا بردم و دم کرده ی نیمه داغ رو سر کشیدم

ته گلوم سوزشی حس کردم اما بهش نیاز داشتم

لباس مناسبی پوشیدم

دوباره زنگ در به صدا دراومد

ترسی توی وجودم نشست که نکنه آرمین اومده باشه

آروم به طرف در رفتم و از چشمی در به بیرون نگاه کردم

کسی مشخص نبود

دوباره که صدای زنگ دراومد تکونی خوردم


_ مدیا زنده ای؟ درو باز کن دیگه

با شنیدن صدای غزاله از پشت در نفس راحتی کشیدم
درو باز کردم خودش رو با کوله بارش انداخت داخل

تند تند نفس کشید

_ چیکار میکردی که اینهمه برای باز کردن یه در من رو معطل خودت کردی؟

خوشحال از اینکه غزاله پشت در بوده، ناگهانی درآغوش کشیدمش

_چرا اینقدر دیر کردی گوشیتو که جواب ندادی نگران شدم

_ برو کنار خفه شدم تازه از گرد راه رسیدم

دنبالش به طرف اتاق راه افتادم

_ تو انگار کسی باهات نیومده

همونجور که چمدونش رو باز میکرد جواب داد

_ کی بیاد بابا من حوصله ندارم یه ایل دنبال خودم راه بندازم تنها اومدم

─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/05 21:49

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_79
لب تختش نشستم

_ حالا واسه کار آماده ای؟

مانتوش رو درآورد و روی تخ/ت انداخت

تاپ سفید گل گلی تنش بود

_ والا نسبت به منشی گری حس خوبی ندارم

پوفی کشید و ادامه داد

_ می‌دونی که این روزا اسم منشی بد در رفته یعنی هر زنی میگن منشیه با یه چشم دیگه نگاش میکنن


_ نه بابا همه چی دست خود آدمه تو راه درست برو کسی غلط می‌کنه حرف بزنه

پا روی پا انداختم

_ اونیم که حرفی پشتشه خودش پامیشه جمعش می‌کنه به من و تو ربطی نداره

وسایلش رو تند تند داخل کمد چید

_ اینا رو ولش کن فردا میریم ردیف می‌کنیم تو بگو چه خبر من نبودم اتفاقی نیفتاد؟

با این حرفش دوباره حرفهای آرمین توی ذهنم نقش برداشت

« برای پس دادن امانتیت مزاحمت میشم»

ناخواسته دستام رو بغل گرفتم

به خودم امیدواری دادم که جلوی غزاله چنین کاری نمیکنه


_ چی شد به چی فکر میکنی؟

_ چیزی نیست من خوابم میاد میرم بخوابم

شونه ای بالا انداخت

_ مزاحمت نمیشم منم خستم بعد از یه سری مرتب کاری می‌خوابم

خونه کلا دوتا اتاق کوچیک و یه آشپزخونه ی نقلی داشت و ح*موم و دست*شویی هم داخل هم بود ، خیلی جمع و جور .


یکی از اتاقا مال من و اون یکی هم برای غزاله بود

برگشتم به اتاق خودم


پنجره ی کوچیکی رو به کوچه باز میشد


رفتم روی تخت و بازش کردم

ماشین آرمین هنوز توی کوچه بود

قبل از اینکه از پنجره فاصله بگیرم آرمین از خونه بیرون اومد

کت مشکی چرم تن*ش بود و عینک مارکش روی چشماش

طبق معمول دستش توی جیبش بود.

قبلاً از دخترای محل شنیده بودم

واسه اینکه بتونه خشمش رو کنترل کنه دستاش رو میبره توی جیبش!!

تا اون دستا مشت نشه و کسی و هدف نگیره

اما چرا!

چی باعث شده بود که آرمین اینجوری بی رحم باشه؟

قبلاً به شایعات بها نمی‌دادم تا اینکه پنج سال قبل توی اون اتاقک لعنتی با بی‌رحمی تمام من رو تا صبح اسیر کرد!

─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/05 21:50

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_80

” مدیا ”

_ صبر کن دختر! با این عجله ای که تو داری الان میفتم همینجا

_ غر نزن غزاله فقط بجنب که زودتر باید بریم تا این آقا عمران پشیمون نشده

_ نذاشتی یه ماشین بگیریم پام کنده شد اینهمه راه رو پیاده اومدم

به طرفش برگشتم

_ اگه بخوایم ولخرجی کنیم باید کل درآمدمون بدیم پول کرایه ، دو قدم راهه پیاده میایم

غزاله نفس زنان همونجا ایستاد

_ حداقل بذار نفسی تازه کنم

حتی ماشین زیادی هم از اون اطراف رد نمیشد

_ مدیا یه ماشین داره میاد بیا براش دست بلند کنیم شاید دلش به حالمون سوخت و تا شرکت ما رو برد

نچ نچی کردم

_ ببین تو رو خدا دو قدم راه نمیتونه بیاد میخواد کار هم بکنه

همونجور که داشتم سر غزاله غر میزدم چشمم به ماشین آشنایی افتاد که داشت به طرفمون میومد

بقیه ی حرفم توی دهنم ماسید

این ماشین آرمین بود!

نزدیک تر که اومد قلب من از جا کنده شد

پشت غزاله پناه گرفتم و از گوشه چشم به آرمینی که اصلا حواسش به این طرف نبود خیره شدم

سرعتش زیاد بود و وقتی بهمون نزدیک شد، لاستیک ماشین توی گودال کوچیکی که توش آب و گل و لای جمع شده بود فرو رفت

تا خواستیم خودمون رو کنار بکشیم آب کث*یف ریخت روی غزاله!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/05 21:50

nini.plus/romankabos12 لینک چت رمان پیشنهاد نظر هرچی 😍😍

1403/07/05 21:50

10 پارت جذاب تقدیم نگاهتون

1403/07/05 21:51

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_81

من که پشتش پناه گرفته بودم در امان موندم

ج*یغ غزاله بلند شد
_ هووووووی مرتیکه حواست کجاست؟

وحشت زده دستم رو روی دهنش فشار دادم

_ چیکار میکنی؟ میخوای اون رو بکشونی اینجا؟ خودم لباست رو می‌شورم ساکت شو فقط

حرکت من بیفایده بود چون ماشین آرمین جلوتر ایستاد و به طرف ما دنده عقب گرفت
تند تند از بازوی غزاله نیشگون گرفتم

_ خدا سنگت کنه اون رو کشوندی اینجا ایشالله سیل از آسمون بریزه سرت
شاکی دستش رو کنار کشید

_ چته دختر؟ بذار بیاد عذرخواهی کنه

پوزخندی زدم

_ دلت خوشه ها عذرخواهی؟ باید نذر کنیم همینجا تیکه پارمون نکنه

_ آروم باش دختر جوری حرف میزنی انگار قبلا یه جای خلوت گیرت آورده و ازت زهرچشم گرفته

بلافاصله زد زیر خنده
_ تو که اصلا نمیشناسیش

ناباور قدمی عقب رفتم

غزاله ناخواسته حقیقتی رو در مورد من به زبون آورد که ازش فراری بودم

_ چت شد دختر یهویی؟

قبل از اینکه بخوام جوابی به غزاله بدم

صدای قدم های محکم و خش خش برگهای خشک شده زیر پاش رو از پشت سر شنیدم

ناخواسته دستام بغل بسته شد

_ شنیدم یکی بد و بیراه گفت!

صدای جدی و محکمش مثل همون پنج سال قبل بود

_ اومدم ببینم کی بود! و اینکه با من بود یا یکی دیگه؟

کم کم داشت خاطرات اون شب تلخ برام زنده میشد

آرمین هنوز من رو ندیده بود چون پشتم بهش بود

غزاله فقط آبروی خودش و من رو برد

آرمین نزده می‌رقصید و در هر حال از بقیه طلبکار بود ، وای به حال الان که دلیل هم داشت!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 13:37

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_82

از گره ابروهای غزاله فهمیدم میخواد طلبکارانه چیزی بگه

_ بله آقا…

سریع طرف غزاله خیز برداشتم


دستم رو محکم روی دهنش فشار دادم و نذاشتم حرفش رو ادامه بده

همونجور که پشتم به آرمین بود با صدای آرومی گفتم

_ هرچی که گفت با من بود دعوامون شده بود

_ پس با من نبود؟!

دستام می‌لرزید

نمی‌دونستم چطور باید اینو رد میکردم بره

_ نه …

_ کث*یفی لباسش هم به خاطر ماشین من نبود؟

انگار که باور نکرده اما میخواست قانعش کنم

از اینکه پشتم بهش بود و من رو نشناخته بود نفس راحتی کشیدم

_ نه ، بهتره شما تشریف ببرید

_ سوار شید تا هرجا هم مسیر باشیم میرسونمتون!

دندون هام رو از حرص به هم فشردم تا فشاری که بهم میومد خالی بشه

محال بود سوار ماشینش بشم

غزاله دستم رو که روی دهنش بود گاز گرفت
با صورتی پر از خشم دستم رو عقب کشیدم

سریع جلو رفت

_ باشه آقا ممنون باهاتون میایم

با حرص اعتراض کردم

_ نه ما پیاده میریم

صدای آمیخته به پوزخند آرمین من رو درجا میخکوب کرد

_ سوار ماشین من شدن به اندازه ی پریدن نصف شب از پشت بام خونه ی مردم برای رفتن به اتاقک…

نتونستم پشت بهش بمونم

بلافاصله وسط حرفش به طرفش چرخیدم

حرفش رو قطع کرد

نگاه ناف*ذش صورتم رو نشونه گرفته بود

نگاهش به قدری سنگین بود که سر جا خشک شدم

بی خود دلم رو خوش کرده بودم

این مرد قصدش همین بود که بهم بفهمونه حتی از پشت سر هم من رو شناخته بود!

طبق معمول استایل دست در جیب و صورت جذاب و بی روحش رو به روم بود

سرتا پام رو برانداز کرد

سری تکون داد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 13:37

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_83
_ موردی نیست روز خوش!


از صدای قدم هاش که داشت دور میشد فهمیدم داره میره

چون هنوزم نگاهم همون جایی بود که چند دقیقه قبل آرمین ایستاده و داشت مستقیم بهم نگاه میکرد


قلبم یادش رفته بود که کارش خون رسانی به اجزای بدنمه!


با سوزشی که توی بازوم پیچید صورتم جمع شد و نگاهم رو از اون نقطه گرفتم


_ دیدی چیکار کردی؟ تنها ماشینی که برامون ایستاده بود رو رد کردی رفت


با حرص ادامه داد

_ من تو رو میکشم با اون غرور کاذبت! پسرای دانشگاه رو یکی یکی پروندی حالا هم ماشین شانسمون رو

دستم رو کشید

_ تکون بده اون پاه*اتو تا روز اولی آقا عمران رو هم از دست ندادیم

بی توجه به حرفای غزاله عمیق بو کشیدم


تا شاید ته مونده ی عطر وجود این مرد بی رحم به مشامم برسه!

دست خودم نبود


ازش وحشت داشتم ، اما اون حسی که توی نوجوونی بهش داشتم هنوزم باهاش دست به گریبان بودم!

جوری که گاهی من رو از پا درمیاورد
وقتش بود خنجر فرو کنم توی این قلبی که داشت برای نابودگر روحم، میتپید!


─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 13:37

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_84
” آرمین ”

_ آرمین خان این پرونده ها رو ببریم بایگانی؟

_ نه همشونو بذار همینجا

_ کار های ساختمون تموم شده و همه چی آماده‌ست فقط مونده استخدام کارمند

_ به همشون میرسم تو مرخصی میتونی بری

به محض بسته شدن در، پشت میزم نشستم

پنج سال در این زمینه توی بهترین دانشگاه آمریکا درس خوندم و حالا وقتش بود ازش استفاده کنم

کامپیوتر رو روشن کردم

این دستگاهی که جلوم بود چشم بسته قطعاتش رو میشناختم

چه سخت افزار و چه نرم افزار!

با کامپیوتری که جلوم بود میتونستم کارهایی فراتر از اون چیزی که بقیه انجام میدادن انجام بدم!

لبخند کجی روی لبم نشست

حالا قرار بود من خراشه و قطعاتی رو وارد کنم که شاید کسی اسمش هم نشنیده که بتونه دنیای صنعت رو تغییر بده

چند سال برنامه نویسی کرده بودم و توی این زمینه هم مهارت داشتم

چشمام رو گرداگرد اتاقی چرخوندم که یه روزی پدرم داخلش برای خودش حکم رانی میکرد

اون زمان بچه بودم و چیز زیادی یادم نمیومد

با یادآوری گذشته دستام مشت شد

از شرکت بیرون زدم برای امروز کافی بود

قبل از اینکه به طرف ماشینم برم، دوتا دختر که داشتن از شرکت کناری بیرون میومدن توجهم رو جلب کردن

یکی مدیا و دیگری دختری که صبح باهاش بود!

یکی از ابروهام بالا پرید و اتفاقات صبح از نظرم گذشت

چهره ی ترسیده ی مدیا زمانی که فهمید من از پشت سر هم شناختمش جلوی چشمام بود

دست در جیب جلو تر رفتم، هنوز متوجه حضورم نشده بودن
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 13:38

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_85

با فکری که به ذهنم اومد ترجیح دادم از این به بعد هم متوجه نشن

گوشیم رو درآوردم و به مهیار زنگ زدم


درهمون حال سوار ماشین شدم و به طرف خونه روندم

_ کجایی تو پسر؟ امروز رفتم سراغت میترا خانوم آمار نداد

نگاهم بیرون از ماشین به مدیا بود

انگار هراسون بود و مدام اطرافش رو چک میکرد

_ نیستم یه مدت به خاطر کار رفتم جای دیگه

_ به به سلامتی حالا باید بگی؟

_ یهویی شد، چیز مهمی نیست

مدیا و دوستش جلوتر حرکت کردند

ماشین رو به حرکت درآوردم و آروم پشت سرشون رفتم

_ اتفاقی بابات رو دیدم داشت از شهر خارج میشد، کجا میرفت؟

برای لحظه ای ساکت شد


_ چی شد؟

_ نمی‌دونم چیکار داشته و کجا میرفته

پوزخندی روی لبم نشست، معلوم بود مهیار داشت من رو میپیچوند

و من خوب میدونستم چرا!

چون اسم خواهرش وسط بود!

یادش رفته از بچگی خودم تح*ریکش میکردم تا نذاره کسی به خواهرش چپ نگاه کنه

اون من بودم که وقتی مدیا داشت وسط کوچه با ناز می‌رقصید مهیار رو بلند کردم رفت خواهرش رو جمع کرد و بردش خونه و ادبش کرد

حالا همون مهیار داشت خواهرش رو از من مخفی میکرد!

اخمام درهم شد

خبر نداشت که پدرش خواهر کوچولوش رو سپرده دست من!

پوزخندی زدم

رفیق چند ساله ام من رو خر فرض کرده بود!

_ الو آرمین چرا ساکت شدی؟

تند جواب دادم

_ کار دارم

بدون اینکه منتظر جواب باشم قطع کردم

با همون سرعت کم پشت سر مدیا میرفتم

تعجبم از این بود که چرا یه ماشین نمیگیرن و اونهمه راه رو پیاده داشتن میرفتن

پام رو روی گاز فشار دادم و به سرعت برق از کنارشون گذشتم

اما ایندفعه صدایی نشنیدم

معلوم بود مدیا برای اینکه دوباره با من رو به رو نشه دوستش رو ساکت کرده بود

از آینه تا جایی که دید داشتم نگاه کردم و ازشون دور شدم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 13:38

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_86

جلوی در خونه ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم

مکثی کردم و بعد با نگاهی به ساختمونی که مدیا داخلش زندگی میکرد، در ماشین رو قفل کردم
لبخند کجی زدم

_ منتظرم باش خواهر مهیار!

مدیا و دوستش با پای پیاده حداقل نیم ساعت دیگه تو راه بودن

داخل رفتم و لب*اسام رو درآوردم

مستقیم زیر دو*ش آب سرد رفتم

توی اوج سرما احساس گرمای شدیدی میکردم

بدون اینکه رطوبت موهام رو خشک کنم لباسم رو پوشیدم

پنج دقیقه ای جلوی پنجره ایستادم

هوای سرد ت*نم رو منجمد کرد اما از درونم حرارت بیرون میزد و یخ ها رو ذوب میکرد

قبل از اینکه پنجره رو ببندم خواهر مهیار رو دیدم که با دوستش تازه رسیدن دم در

پس اون دختره هم باهاش زندگی میکرد

گوشیم رو برداشتم و به جاسوسی که اطراف شرکت گذاشته بودم زنگ زدم

_ امری باشه آرمین خان

_ آمار شرکت بغل دستی رو برام دربیار
_ رو چشمم

_ می‌خوام بدونم صاحبش کیه چندسال تاسیسه و کارشون چیه

_ اوکی

گوشی رو توی جیب کتم انداختم و کتم رو پوشیدم
از ساختمون بیرون زدم

قبل از اینکه سوار ماشین بشم صدای جیغ بلندی از داخل ساختمون مدیا به گوشم رسید

قدم های بلندم رو به طرف ساختمون برداشتم


با صورتی جمع شده مشتم رو به در کوبیدم

اما کسی در رو باز نکرد

صدای جیغ ها پی در پی و شدید شد

داد زدم

_ مدیا این در لعنتی رو باز میکنی یا خوردش کنم؟

بلافاصله در باز شد و مدیا با چهره ای رنگ پریده جلوم ظاهر شد

با اخمای درهم غریدم

_ این سر و صداها واسه چیه؟
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 13:38

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_87
قبل از اینکه چیزی بگه بی حال شد و نزدیک بود بیفته

سریع دستم رو انداختم و به سمت بالا کشیدمش تا سقوط نکنه

*
” مدیا ”

با احساس ضعف شدیدی درحالی که چشمام بسته بود دستم رو بالا بردم و گردنم رو ماساژ دادم

حس میکردم به ت*خت چسبیدم و نمی‌تونم تکون بخورم

ذهنم درحال جمع آوری اطلاعات بود که چه اتفاقی افتاده و من کجام

صدای جیغ غزاله هنوزم توی گوشم بود

قطره ی اشک از گوشه ی چشمم چکید

به غزاله زنگ زدن و گفتن که مامانش بر اثر اتصال سیم برق، دچار برق گرفتی شده و فوت کرده
غزاله از ته دل جیغ میزد و منم روح از تنم جدا شده بود

صدای مشتای محکمی که به در کوبیده میشد و به دنبالش صدای آرمین که تهدید کرد در رو می‌شکنه!

و منی که هراسون در رو براش باز کردم

اما نتونستم روی پام بایستم و ضعف کردم

دست آرمین دور ک*مرم پیچیده شد و نذاشت بیفتم

با یادآوری اتفاقی که افتاده بود وحشت زده چشمام رو باز کردم

اولین چیزی که جلوی چشمام اومد یک جفت چشم مشکی مردونه ی وحشی با ابروهای درهم بود

نگاهم مثل تیغ روی صورتش خراش انداخت و به استایل دست در جیبش رسید!

این وسط فقط کابوس اون مرد لعنتی رو کم داشتم

_ چیه روح دیدی؟

با شنیدن صداش ضعف کردم

این کابوس نبود!

آرمین توی خونه ی من درست رو به روم بود!؟
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 13:38

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_88
درست مثل کسی که بهش شوک وارد کردن، کمرم از تخت بلند شد و صاف نشستم


حتی نمی‌تونستم نگاهم رو ازش بگیرم

به دیوار تکیه داده بود و مستقیم بهم نگاه میکرد

پوزخند روی لبش انگار داشت من رو مسخره میکرد

آب دهنم رو قورت دادم تا راه گلوم صاف بشه و بتونم حرف بزنم

_ تو … تو اینجا چیکار می‌کنی؟

به محض تموم شدن حرفم به طرفم اومد

اما نه اومدن معمولی، انگار میخواست من رو بزنه

ناخواسته توی خودم جمع شدم

اما برخلاف تصورتم چند سانتی من ایستاد

نفس حبس شده ام رو بیرون دادم

به خودم جرات دادم نباید فکر میکرد ازش میترسم.

دستام رو محکم روی تشک خوش‌خواب کوبیدم

_ به چه حقی اومدی تو اتاق من؟


صورتش رو نزدیک تر آورد

نفسش مستقیم صورتم رو نشونه گرفت

_ این اجازه رو پدرت از قبل برام صادر کرده

قلبم فرو ریخت اما ظاهرم این ریزش رو نشون نداد

صورتم رو عقب کشیدم

_ پدرم نگفت بیا تو اتاق خوابم!

چشماش رو ریز کرد

دستای مشت شده اش رو دیدم

انگار کم مونده بود مشتش رو بالا بیاره و توی صورتم بکوبه

_ حتی قراره امشب پیشت بخوابم تا نترسی!


ایندفعه قلبم از حرکت ایستاد

این مرد بی رحم میخواست نقش کابوس زنده رو برام اجرا کنه؟!


سریع بلند شدم

_ ممنون که تا الان اینجا کنارم بودی لطف کردی، بهتره الان بری

درست سرجای من روی تخت نشست و خیلی ریلکس جواب داد

_ دختر کوچولوها پدرشون برای زندگیشون تصمیم میگیره

اخمام رو درهم کشیدم

قبل از اینکه چیزی بگم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 13:38

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_89
یادم به غزاله افتاد

هراسون دور خودم چرخیدم و دستم رو روی سرم گذاشتم

_ غزاله! غزاله چه بلایی سرش اومد


بی حواس دور اتاق میچرخیدم

_ دختر بیچاره حتما از این غم دق کرده


به طرف کمد دویدم

مانتویی بیرون کشیدم

_ من باید برم حتما زده به کوچه و خیابون

بازوم از پشت کشیده شد


_ داری چه غلطی می‌کنی؟ میخوای راه بیفتی تو خیابونا؟

_ ولم کن آرمین کم کابوس شب و روزم شدی که الآنم داری عذابم میدی؟


دستش از روی بازوم برداشته شد

ناباور نگاهم کرد و با اخم پرسید

_ منظورت چیه از کابوس؟

توجهی به حرفش نکردم

_ برو کنار میگم اون دختر حالش خوب نبود معلوم نیست کجا رفته


مانتو رو روی همون لباسم پوشیدم و به طرف در رفتم

راهم رو سد کرد

_ برای دوستت ماشین گرفتم مستقیم میبرتش در خونشون تو هیچ جا نمیری!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 13:39