#کابوسجذابعشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_68
سرش رو بلند کرد و نگاه مستقیمش رو بهم انداخت
_ بفرمایید لطفا
با دیدن صورتش همونجا خشک شدم
این پسر رو به خوبی میشناختم اسمش عمران بود!
سالها توی محله ی ما بود و تنها زندگی میکرد
اما تا جایی که یادم میومد وضع مالی خوبی نداشت چطور توی مدت کم اینهمه پیشرفت کرده بود؟!
سه سال قبل یهویی از محله رفته بود و هیچکس ازش خبر نداشت
حالا اون رو میدیدم درحالی که پشت میز یه شرکت بزرگ و تازه کار نشسته بود و داشت روی تمام تصوراتی که قبلاً در موردش داشتم خط میکشید!
با سقلمه ای که غزاله از بازوم گرفت خودم رو جمع کردم
_ چرا اونجوری نگاش میکنی آبرومون رو بردی
تکونی به خودم دادم و به طرف مبل رفتم
عمران هم نگاه خیره اش به من بود
چند دقیقه گذشت و در سکوت نشسته بودیم
بالأخره طاقت نیاوردم و پرسیدم
_ ببخشید بهمون فرم نمیدید پر کنیم؟
تکیه اش رو به صندلیش داد
_ نمیدونستم میخوای کار کنی مدیا خانوم وگرنه امروز بهت زودتر وقت میدادم
گنگ بهش نگاه کردم
از اینکه صمیمی برخورد کرد اخمام جمع شد
اگه مهیار میفهمید من رو زنده نمیداشت
از اون طرف هم غزاله ناباور بهم نگاه میکرد و منتظر بود توضیح بدم که چرا این مرد من رو میشناسه
_ خودتون آگهی زدین که کارمند دانشجو میخواین ما هم اومدیم
روی میز خ*م شد
_ بله اما فکر نمیکردم اینقدر استقبال بشه و خیلی زود تعدادی که میخواستم پر شد
تمام انرژیم تحلیل رفت
غزاله بلند شد
_ پاشو بریم مدیا
نمیتونستم دست خالی برگردم
من روی این کار حساب باز کرده بودم
_ یعنی هیچ راهی وجود نداره؟ ما اینهمه راه اومدیم دست خالی برنگردیم
کمی فکر کرد و با تردید جواب داد
_ چون یه زمانی هم محله ای بودیم دلم نمیخواد دست خالی برگردی
جوری حرف میزد انگار فقط من رو میدید و غزاله اونجا نبود براش
_ میتونم استخدامت کنم که اطلاعات محرمانه ی شرکت رو بهت بسپارم اما این کار نیاز به اعتماد زیادیه
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────
1403/07/02 19:18