The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

کابوس جذاب

118 عضو

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_90
اشکم رو پاک کردم

_ تو کی باشی که بخوای به من دستور بدی؟ برو کنار میگم عوضی

به محض تموم شدن حرفم بازوم رو کشید و محکم روی تخت پرتم کرد

با دستاش مچ هردو دستم رو به تشک چسبوند

صحنه های پنج سال قبل جلوی چشمم زنده شد

کنار گوشم غرید

_ بتمرگ سرجات و عوضی درونم رو زنده نکن مدیا!

زیر فشاری که به مچم وارد کرد داشتم سکته میکردم

_ وقتی میگم پدرت تو رو سپرده دست من تو گوشت فرو کن!

تند تند خودم رو تکون دادم تا از دستش رها بشم

_ پدرم خبر نداره که دخترش رو دست آدم وحشی سپرده

_ آره من عوضیم من وحشیم

داشتم نفس کم میاوردم

_گفته بودم شایعات رو باور کن!

نگاهم رو به صورتش کشوندم

حس کردم انگار جسمش اونجا بود و روح توی تنش نبود

این صحنه رو پنج سال قبل هم دیده بودم

وحشت زده جیغ زدم

با صدای جیغم انگار به خودش اومد و کنار کشید

کلافه دستی لا به لای موهاش فرو کرد

انگار سر درگم بود

بدون حرف اضافه ای از خونه بیرون زد

مات به رفتنش نگاه کردم

فکر نمی‌کردم به این آسونی بی‌خیال بشه و بره

دستی به صورتم کشیدم خیس از عرق بود

سردرگم و گیج از رفتار آرمین از تخت پایین اومدم


هراسون گوشیم رو برداشتم و به غزاله زنگ زدم اما هرچقدر بوق خورد جواب نداد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 13:39

ده پارت جدید عشقا😍

1403/07/07 13:39

nini.plus/romankabos12 چنل رمان

1403/07/07 13:39

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_91
چه توقعی داشتم؟

با اون حال خرابش همین که سالم برسه خونه هم راضی بودم

گوشیم رو برداشتم تا به بابا زنگ بزنم و خبر بدم

قبل از اینکه تماس رو اوکی کنم این فکر به ذهنم اومد که بابا فقط به خاطر اینکه با غزاله اینجا بودم اجازه داده بود کار کنم

حالا اگه این قضیه رو میفهمید اولین کاری که میکرد من رو برمیگردوند خونه تا تنها نباشم

اینهمه تلاش کرده بودم تا بیام سرکار همش دود میشد

هرچند که برای فرار از آرمین اومده بودم

و با فرار بیشتر بهش نزدیک شدم

نتیجه گرفته بودم فرار بیفایده‌ست

و حالا با شروع کارم حس استقلال داشتم و نمی‌تونستم بیخیالش بشم

مجبور بودم تا زمانی که غزاله رو به راه بشه و برگرده سکوت کنم

همین روز اول کاری این اتفاق شوم افتاد و خبر بد بهش رسید

هیچ کاری از دستم برنمیومد

ترجیح دادم خودم رو آروم کنم و برای صبر و آرامش غزاله دعا کنم

از اتاق بیرون رفتم

شکسته های ظرفایی که غزاله از شدت ناراحتی پرت کرده بود کف سالن پهن بود

صدای جیغ و ضجه هاش هنوزم توی گوشم بود و دلم رو ریش ریش میکرد

جارو برداشتم و خورده شیشه ها رو جمع کردم

احساس ضعف شدیدی توی معده ام پیچید

ظهر که وقتی اومدیم خونه همه چی به هم ریخت و ناهار نخورده بودم


حالا هم وقت شام بود و من غذای آماده نداشتم

در یخچالو باز کردم

نون و پنیر رو بیرون آوردم و مشغول درست کردن ساندویچ شدم

با هزارتا فکر مشغول خوردن شدم

اصلا طعمش رو حس نمی‌کردم فقط برای اینکه معده ام پر بشه داشتم می‌خوردم

فکر غزاله که حالا قراره چه بلایی سرش بیاد

فکر کار و همه چی به مغزم فشار میاورد.

_ برای منم از همین نون و پنیر ساندویچ بگیر

لقمه توی گلوم پیچید!

به سرفه افتادم و جونم بالا اومد تا از گلوم رفت پایین!

بقیه ی ساندویچ هم از دستم روی زمین افتاد

سرمو چرخوندم

خودش بود، آرمین! دوباره این مرد اومده بود اینجا

دستام رو مشت کردم و بلند شدم

به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود و با خیال راحت مشغول تماشای من بود

_ تو به چه حقی اومدی داخل؟ خودم درو قفل کردم

تیز نگاهم کرد

_ هربار که تکرار کنم این حق رو از کجا گرفتم برات گرون تموم میشه! چون خودت انتخاب کردی یه عوضی مواظبت باشه
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 19:27

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_92
عصبی از جا بلند شدم

_ عوضی یا هرچیز دیگه که هستی این حق رو نداری که بی خبر مثل دزد بری خونه ای که یه دختر تنهاست

نفسای پر حرصم رو محکم بیرون دادم

_ پدرم باید بفهمه زده به کاهدون و دخترش رو دست کی سپرده

تکیه اش رو از دیوار گرفت و با قدم های بلند به طرفم اومد

نزدیک تر که رسید قلبم پایین ریخت

فقط از راه دور می‌تونستم براش کری بخونم

نامحسوس خودمو عقب کشیدم

صورت ترسیده ام رو از نظر گذروند

دسته ای از موهام که توی صورتم بود رو کنار زد

_ چرا ترسیدی کوچولو؟ مگه اولین بارته شب تا صبح کنارتم؟

چیزی توی گوشم زنگ زد!

این مرد بی رحم داشت گذشته رو یادآوری میکرد

_ آره وقتشه پدرت بفهمه!

زیرلب زمزمه کردم

_ بی رحم!

_ نشنیدم! بلندتر بگو

_ چه جوری اومدی داخل؟! من درو قفل کرده بودم

_ دوستت وقتی داشتم راهیش میکردم بره کلیدش رو بهم داد تا بهت سر بزنم

دستش رو توی جیبش فرو کرد

_ منم که آدم دست به خیری هستم واسه ثوابش اومدم

دهنم از اینهمه وقاحت بسته شده بود

این مرد روراست داشت من رو مسخره میکرد

دستم رو به طرف در دراز کردم

_ برو بیرون تا بیخیال آبروم نشدم داد و بیداد راه ننداختم

ابرویی بالا انداخت

_ پس دیگه مثل پنج سال قبل آبروت برات مهم نیست؟

دوباره نزدیک اومد

_خوبه دستم رو باز کردی!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 19:27

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_93
فهمیده بودم با با لجبازی باهاش وحشی تر میشه

باید از در سازگاری وارد میشدم

اشاره ای به نون و پنیر کردم

_ بشین حالا که تا اینجا اومدی برات ساندویچ درست کنم

درکمال پررویی نشست

حتی نگاهش هم طلبکارانه بود

کنارش با فاصله نشستم

سعی کردم نگاهم بهش نیفته تا قلبم طبل رسواییش رو نکوبه

امید داشتم بعد از تموم شدن غذاش بیخیال بشه و بره

نون رو پهن کردم و پنیر رو با چاقو روی نون مالیدم

_ هنوزم تو کوچه ها میرقصی؟

از اینکه خاطرات بچگی من رو به ذهن داشت جا خوردم سرم رو بلند کردم و به صورت مرموزش خیره شدم

پنج سال قبل هم توی اتاقش به این موضوع اشاره کرده بود

نمی‌دونستم چرا روی این گزینه کلیک کرده بود

_ قبلاً هم بهت گفتم اونوقتا بچه بودم خوشم نمیاد تکرار کنی

خیارسبز و گوجه های خورد شده رو نامرتب ریختم روش نون رو پیچیدم

انگار نه انگار که حرف منو شنیده بود

تمام طول درست کردن لقمه حرکاتم رو زیر نظر داشت

_ بیا اینم لقمه . بخور برو

لقمه رو از دستم گرفت

با دوتا گاز به راحتی تمومش کرد

_ این لقمه ای که تو گرفتی مورچه هم باهاش سیر نمیشه

حیرت زده نگاهش کردم...
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 19:27

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_94
از میزان پرروییش به ستوه اومده بودم


_ پاشو برو خونه ی خودت یه چیزی بخور به من چه اصلا من خودمم از گرسنگی بمیرم غذا درست نمیکنم بخورم حالا واسه یه مرد طلبکار باید لقمه درست کنم

مچ دستم رو محکم گرفت

_پس بریم بخوابیم!

محکم مچمو از دستش بیرون کشیدم

_ من از خونه میرم فکر کردی کی هستی که بتونی شب رو پیش من بخوابی؟

بلند شد

قبل از اینکه جواب من رو بده گوشیش زنگ خورد

با نگاهی به گوشی گفت

_ درا رو قفل کن بخواب


انگار کسی که بهش زنگ زده بود حواسش رو از من پرت کرده بود

نفس راحتی کشیدم بالاخره میخواست بره


تماس رو وصل کرد و بیرون رفت

صدای بسته شدن در رو شنیدم

نون و پنیرو داخل یخچال گذاشتم

به طرف در رفتم تا قفلش کنم

دستم روی در موند!

قفل شدن این در چه فایده داشت وقتی اونی که نمیخواستم، کلید اینجا رو داشت


زیرلب به غزاله بد و بیراه گفتم که سرخود کلید داده دست این مرد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 19:27

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_95
درو قفل کردم و به طرف تخت رفتم

نیم ساعتی گذشت و هربار با خیال اینکه صدایی می‌شنیدم از تخت پایین میپریدم

وسایلم رو گشتم و قفل کتابی که برای کم و زیاد با خودم آورده بودم برداشتم

از شانس خوبم پایین در جای قفل داشت

درو قفل کردم و برگشتم توی تخت

دیگه از این فکر که ممکنه نصف شب آرمین بیاد داخل خلاص شدم!
***

” آرمین ”

_ فردا اطلاعات رو براتون میارم آرمین خان

باید می‌فهمیدم اون شرکتی که مدیا توش کار می‌کنه مال کیه و شغلش چیه

_ نه همین حالا چیزایی که میدونی بگو

_ شرکت سه سال تاسیسه و صاحبش آقای عمران صفوی …

حرفش رو قطع کردم

_ یه بار دیگه اسم صاحب شرکت رو بگو

_ عمران صفوی!

بهت و تعجب به صورتم اومد

ناگهانی صدام بالا رفت

_ امکان نداره!

_ چی شده آرمین خان مشکلی پیش اومده؟

حتما تشابه اسمی بود!

_ صاحب این شرکت پیره یا جوون؟

_ جوونه آقا . میگن اصلا تجربه هم نداشته ولی توی این سه سال یکی رو استخدام کرده همه ی فوت و فنا رو بهش یاد داده

حدسم درست بود!

این همون عمران بود که بی خبر از محله رفته بود

شب مهمونی از حاج خانوم در موردش پرسیدم ولی از جواب دادن طفره رفت

چرا رفتنش رو ازم مخفی کرده بود؟

اما نه با عقل و نه با منطق، با هیچکدوم سازگاری نداشت که اون پسر بی *** و کار و بی پول در عرض دو سال اولی که من نبودم به جاه و مقام این‌چنینی رسیده باشه!

─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 19:28

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_96
حس میکردم یه جای کار میلنگه

الان سه ساله شرکت داره و برای خودش کسی شده

چرا بی خبر از اهالی محل اومده اینجا و کار راه انداخته؟

اهالی اون محل کم بهش خوبی نکرده بودن

نمونه ی بارزش حاج خانوم که حتی اگه دوتا لقمه تو خونه داشتیم باید یکیش رو برای این پسره میبرد

همیشه بهش سر میزد تا چیزی کم و کاست نداشته باشه

همیشه می‌گفت تنهاس بی *** و کاره خدا رو خوش نمیاد چشممون رو روش ببندیم

حتی گاهی من از محبت بیش از حدش به عمران حالم به هم میخورد

پوزخندی زدم

مادر ساده ی من خبر نداشت همونی که براش دل می‌وزونده حالا بی‌خبر چه دم و دستگاهی به هم زده!

_ امر دیگه ای نداری آرمین خان؟

_ آمار کار اون دختره مدیا فرخی رو درآوردی؟

_ متأسفانه این رو نتونستم بفهمم کسی اطلاعی درموردش نداشت

اخمام درهم شد

_ مشخصات همه ی کارمنداشون باید ثبت شده باشه

_ من نتونستم چیزی پیدا کنم

_ مشکلی نیست

بدون حرف اضافه ای تماس رو قطع کردم


هک کردن اطلاعات شرکتش برام کاری نداشت اما نمی‌خواستم تا حد ممکن این کارو بکنم!

مدیا شب اولی بود که تنها میموند

لبخند کجی روی لبم نشست.

_ پدرت تو رو سپرده دست من ولی داداشت خبر نداره!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 19:28

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_97
مدیا ”

خمیازه کشون از تخت پایین اومدم

شب تا صبح خواب عمیق به چشمم نیومد

خواب مرگ بود برام

از طرفی صدای جیغ های غزاله و از طرف دیگه کابوس های اون جذاب عوضی رهام نمیکردن.

دست و صورتمو شستم و بدون اینکه به فکر صبحونه باشم کیفم رو برداشتم

مجبور بودم بدون غزاله برم سرکار

روز قبل عمران شخصا اطلاعات شرکت رو داده بود دستم و هزار بار تاکید کرده بود که چون هم محله ای بودیم بهم اعتماد کرده!

نمی‌دونستم اینهمه تأکید برای چیه فوقش کم و زیاد میشد خودم اخراج میشدم

بیسکوتی توی کیفم انداختم تا وقتی لب مرز ضعف کردن رسیدم بخورم

همونجور که سعی داشتم با کلید، قفل کتابی رو باز کنم گوشیم زنگ خورد

اسم مامان روی صفحه افتاده بود

گوشی رو جواب دادم و سعی کردم عادی رفتار کنم

_ سلام مامان

_ سلام عزیزم خوبی؟ تازه بیدار شدی؟

_ نه الآن دارم میرم شرکت دیگه

_ تنهایی مگه؟ غزاله کجاست؟

_نه نه تنها نیستم غزاله تو کوچه منتظرمه

_ مواظب خودت باش خواستم قبل از اینکه بری شرکت رنگ بزنم حالتو بپرسم تا اونجا که رفتی دیگه مزاحمت نشم

_ ممنون مامان، کاری نداری؟ من داره دیرم میشه

_ گوشی بده غزاله باید یه چیزی بهش بگم

آب دهنم توی گلوم پیچید و به سرفه افتادم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 19:28

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_98
_ چی شد مدیا؟ صبحونه میخوردی پرید تو گلوت؟

چندتا سرفه ی دیگه کردم و جواب دادم

_ نه مامان میگم داره دیرمون میشه بذار بعد از شرکت که اومدیم خونه زنگ میزنم باهاش حرف بزن

_ باشه مواظب خودت باش تنبلی رو کنار بذار غذا درست کن بخور اونجا لاغر نشی

_ باشه مامان خداحافظ

نفس راحتی کشیدم و از در بیرون رفتم

اول نگاهم به ساختمون آرمین افتاد

ماشینش در خونه بود یعنی هنوز نرفته

اما نمی‌دونستم اون اینجا چیکار میکرد

حتما کارمند یکی از همین شرکتا بود

تصمیم گرفتم تا سر و کله اش پیدا نشده و باز یادآور نشده که بابام منو سپرده دستش، از اونجا دور بشم

تا رسیدم به شرکت ده بار برگشتم پشت سرمو نگاه کردم

همش حس میکردم حتی اینجا هم داره پشت سرم میاد

وارد شرکت شدم

به جز یکی دو نفر بقیه ی کارمندا رو تو اون شرکت نمی‌شناختم

یه نفر به طرفم اومد

_ خانم فرخی لطفاً سریع برید اتاق آقای صفوی کارتون دارن

سری تکون دادم و به طرف اتاق رفتم

دوتا ضربه به در زدم

_ بفرمایید

داخل رفتم و با صدای آرومی سلام کردم

_ بیا بشین مدیا خانوم

از اینکه منو به اسم کوچیک صدا زد اخمام درهم شد

از این حس صمیمیتش به خاطر اینکه یه روزی هم محله ای بودیم، خوشم نمیومد

با قدم های آروم نزدیک رفتم و نشستم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 19:28

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_99
_ با من کاری داشتین آقای صفوی؟

از عمد فامیلیش رو گفتم تا بفهمه من باهاش صمیمی نیستم

_ دوستتون نیومده؟ مگه منشی من نیست؟ منشی باید زودتر از من اینجا باشه الان من زودتر اومدم

حال دیروز غزاله دوباره جلوی چشمام نقش بست

_ متأسفانه دیروز خبر دادن مادرش فوت کرده با حال بدی از اینجا رفت

عمران از جا بلند شد

_ متاسفم من خبر نداشتم الان حالش چطوره؟

_ نمی‌دونم دیروز که رفت من دیگه ازش خبری ندارم

_ امیدوارم زود رو به راه بشن

_ ممنون

قدم زنان به طرفم اومد

_ دیشب یه نفر سعی کرده وارد سیستم امنیتی شرکت بشه

پوزخندی زد و ادامه داد

_ اما من اطلاعات رو تو سیستم نگه نمیدارم

جوری حرف میزد که انگار دشمن داره

_ اطلاعات رو میذارم پیش تو ، خواستم بدونی کسی سعی داره از کار شرکت من سر دربیاره

_ شما میدونین کیه که سعی داره اون اطلاعات رو بدست بیاره؟ اصلا به چه دردش میخوره؟

کنارم روی مبل نشست

نامحسوس خودمو عقب کشیدم

_ ازش ردی به جا نمونده اما فضول اطرافم زیاده می‌دونی که خیلیا می‌خوان بفهمن راز موفقیتم چی بوده

ناخودآگاه ابروهام بالا پرید
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 19:29

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_100
خود منم یکی از همونا بودم که دلم میخواست بفهمم چجوری به اینجا رسیده!

شاید میتونستم حالا که این اطلاعات دستم بود از کارش سر دربیارم

_ خیالتون راحت اطلاعات شما پیش من جاش محفوظه

***
ناامیدانه لب تخت نشستم

گوشه ی لحاف روی تشک رو چنگ زدم

کلافه پاهای آویزون‌ شده‌ام از تخت رو تند تند تکون دادم

_ میفهمی چی میگی غزاله منو تو کم برای این کار تلاش نکردیم الان میخوای به راحتی ول کنی بری؟

غزاله زیپ چمدونش رو باز کرد

با چهره ای که هنوزم ماتم زده بود نگاهم کرد

_ چهار هفته‌ست منتظرم بیای غزاله! هربار به یه بهونه مامانمو دست به سر کردم تا نفهمه اینجا تنها زندگی میکنم

_ نمیتونم برگردم اینجا مدیا تو که میدونی من دیگه دست و دلم به کار نمیره

لباساشو دونه دونه از کمد درآورد و همونجور نامرتب داخل چمدون چرخدار ریخت

_ این انصاف نیست همه براشون غم و مشکل پیش میاد ولی دلیل نمیشه که از خودت و آرزوهات دست بکشی

بدون اینکه از کارش دست بکشه جواب داد

_ داداش کوچیکم مدرسه ایه بعد از رفتن مامان چپیده تو اتاقش و مدرسه هم نمیره نمیتونم تنهاش بذارم

قطره ی اشکش روی صورتش چکید

_ بابام دست تنها نمیتونه کاری کنه من باید اونجا باشم تا بتونم بهش دلگرمی بدم

از تخت پایین رفتم و کنارش نشستم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/07 19:29

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_101
با اینکه نمی‌تونستم درکش کنم، دستمو روی دستش گذاشتم

_ ناراحت نشو خدا بزرگه

اشکش رو پاک کرد

_ من از شرکت استعفا دادم الآنم میرم تا قول نامه ی این خونه رو فسخ کنم

ناامید بلند شدم

حتما منم باید قید کارمو میزدم چون دیر یا زود مامان و بابا میفهمیدن که غزاله رفته


محال بود بذارن اینجا تنها بمونم

اونم درست زمانی که به کارم عادت کرده بودم و داشتم پیشرفت میکردم

_ نه این خونه برای تو تنها نبوده که بخوای قول نامه فسخ کنی

_ خب منم امضا کردم باید بدونه که فقط یه نفر اینجا زندگی می‌کنه

_ تو که میدونی روز اول صاحبخونه گفت به دختر مجرد خونه نمیدم چون دو نفر بودیم بهمون داد

آخرین لباسش رو هم جمع کرد و زیپ چمدون رو بست و از اتاق بیرون رفت

دمپاییمو پوشیدم و پشت سرش راه افتادم

جلوی در توی کوچه ایستادیم

_ باشه پس من کاری به قرارداد خونه ندارم اجاره و همه چی مال منم میفته با خودت تا سر سال که وقتش تموم بشه بقیش دیگه دست خودته

نفس راحتی کشیدم

_ مرسی غزاله هرچند که بالاخره بابام می‌فهمه اینجا تنهام و برم می‌گردونه ولی خب فعلا همینم خوبه برای خودم زمان میخرم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/08 13:21

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_102
دستی به شونه ام زد

_ موفق باشی عزیزم

بی هوا بغلش کردم

از هم خداحافظی کردیم

سوار تاکسی شد و رفت

_ تا کی میخوای این موضوع رو مخفی کنی؟

صدای سرد و خشک آرمین، درست از پشت سرم منو از جا پروند

نفس عمیقی کشیدم و کلافه صورتمو به طرفش چرخوندم

_ زندگی شخصی من به تو ربطی نداره.

تکیه اش رو از ماشینش گرفت و به طرفم اومد

_ پس همین امروز به پدرت زنگ میزنم و میگم که تنها زندگی می‌کنی تا خودش فکری به حالت کنه

از لحن جدی و محکمش جا خوردم

_ روز خوش مدیا

بلافاصله سوار ماشینش شد

عصبی خندیدم

این مرد میخواست منو بدبخت کنه!

قبل از اینکه حرکت کنه در ماشینو باز کردم و خودمو داخلش انداختم

عینکشو از چشمش برداشت

مستقیم به صورتم نگاه کرد

_ پیاده شو

ناباور نگاهش کردم

_ داری بیرونم میکنی؟
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/08 13:21

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_103
_داداشت می‌دونه سوار ماشین رفیقش شدی؟

پوفی کشیدم و روی صندلی ماشین جا به جا شدم

_ ازت یه سوال دارم

_ بپرس!

_ تو چرا با من سر جنگ داری؟ مگه من چیکارت کردم که پنج ساله خوابو از چشمام گرفتی؟

چشماش رو ریز کرد

_ منظورت اینه که پنج ساله دلتو بردم که خواب نداری؟

از اینهمه اعتماد به نفس و پر روییش نفسم بند اومد

سری تکون داد و با همون غرور خاصش ادامه داد
_ یعنی اینقدر به من فکر می‌کنی که خواب و خوراک نداری؟

زود خودمو جمع کردم

یه روزی رویام بود که این مرد دو قدمی من بایسته بتونم واضح ببینمش

الان تو ماشینش بودم و داشت مستقیم باهام حرف میزد

اون رویاها همون پنج سال قبل خراب شد

حالا بیشتر از بودن کنارش وحشت داشتم

چون بهم ثابت کرده بود شایعات پشت سرش دروغ نبود!

_ نه منظورم اینه که از همون سالها تا الان داری آزارم میدی یه بار روی خوش نشون ندادی

ماشینو روشن کرد و جلو رفت

_ خوش ندارم کسی به حریم من وارد بشه و تو این حریم رو پنج سال قبل شکستی

نگاهمو غافلگیر کرد

_ کسی که وارد حریم من میشه بیگانه‌ست و باید از بین بره! مگر اینکه…

از لحن حرف زدنش ترسیدم

آب دهنمو به سختی قورت دادم

_ مگر اینکه چی؟

نگاه نافذشو به چشمام رسوند

_ مگر اینکه جزوی از حریمم بشه!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/08 13:21

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_104
پشتم به صندلی ماشین چسبید

از فکر به حرفش مو به تنم سیخ شد

_ شرم آوره! می‌دونی منظور حرفت چیه؟

همونجور که نگاهش به جاده بود خیلی خونسرد جواب داد

_ سوال پرسیدی جوابشو شنیدی!

_ نگه دار پیاده میشم

بلافاصله کنار خیابون نگه داشت

انگار خودشم منتظر بود تا منو پیاده کنه!

با اخمای درهم از ماشینش پیاده شدم

ماشین آرمین به سرعت ازم دور شد

_ مرتیکه میگه جزوی از حریمم بشه!

با حرص راه افتادم

راه زیادی تا شرکت نمونده بود

نفس نفس زنان وارد شرکت شدم

خودمو به اتاقی رسوندم که توی این مدتی که وارد این شرکت شده بودم متعلق به من بود و کسی حتی کلید زاپاس هم ازش نداشت

چون اطلاعات محرمانه ی شرکت دست من بود کلید انداختم و داخل رفتم

طبق معمول اول نگاهی به پرونده ها انداختم تا مطمئن بشم همه چی سر جاشه

با اینکه کنجکاو بودم و دلم میخواست بررسی کنم تا از کار عمران سر در بیارم اما هربار سر بزنگاه یه مشکلی پیش میومد و موفق نمی‌شدم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/08 13:21

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_105

شاید حالا وقتش بود

کلیدو توی قفل چرخوندم و برگشتم تا بفهمم این عمران چی رو داره از همه مخفی می‌کنه که حتی جرأت نداره اطلاعاتش رو از ترس توی کامپیوتر نگه داره

در گاوصندوق رو باز کردم و پاش نشستم

قبل از اینکه دستم به برگه ها بخوره در به صدا دراومد

_ ای بخشکی شانس

انگار از عالم غیب مانع پیدا میشد

بلند شدم

قفل در اتاق رو باز کردم

با دیدن عمران خودمو جمع و جور کردم

_ سلام آقای صفوی

سری تکون داد

_ سلام میتونم بیام داخل؟

از جلوی در کنار رفتم

_ خواهش میکنم بفرمایید

مستقیم به طرف کامپیوتر رفت و روشنش کرد

_ چهار هفته‌ست این کامپیوتر دستته مسلما تا الان دیگه باهاش خو گرفتی

سری تکون دادم

_ آره همه کاری باهاش میتونم انجام بدم

_ خوبه! امروز ازت می‌خوام یه کار محرمانه انجام بدی که به رشته ی تحصیلیت هم مربوطه
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/08 13:22

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_106
_ یعنی به همین کامپیوتر؟

_ درسته!

_ از من چی میخواین؟

قدم زنان نزدیک اومد

_ می‌خوام بری تو کار هک اطلاعات کسایی که بهت میگم

شوک زده قدمی عقب رفتم

_ من هکر نیستم و نمیتونم چنین کاری انجام بدم آقای صفوی!

مقنعه ام رو صاف کردم و ادامه دادم

_ اینجا شغل من به رشته ی تحصیلیم ربطی نداره خواهشاً از من چنین کاری نخواین

مستقیم نگاهم کرد

_ من تا حالا فقط حسابای ضعیفی که خودم ساختمو تونستم هک کنم اطلاعات کسای دیگه رو نمیتونم

_ هنوز مجردی؟! کسی رو ننداختن گردنت؟!

مهیار اینو گفت و با صدا خندید

پوزخندی زدم

_ اگه به حاج خانوم بود که تا الان باید براش نوه هم آورده بودم

_ باید بیاری سنی داره ازت میگذره

نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم

_ خودت چی؟! تو ازت سن نگذشته؟!

_ من فعلا باید پیشرفت کنم

قبل از اینکه جوابش رو بدم نگاهم بین جمعیتی که سر میز نشسته بودن و داشتن پذیرایی میشدن چرخید ، دختری از سر یه میز بلند شد

صورتش رو نتونستم ببینم اما لباس مشکی تنش بود
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/08 13:22

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_107
چشمام رو زیر کردم

اصلا آشنا نبود و حس کردم تا حالا توی این محل ندیدمش!

برق موهای مشکی رنگش که توی صورتش ریخته بود از دور هم چشمم رو زد!

نیمی از لبش به سختی از لا به لای موهاش پیدا بود

رژ قرمز جیغی که روی لبش بود از دور توی صورتش بیداد میکرد

با این استتار مدیا بدتر به چشم آرمین اومد :))

حتما عضو جدیدی به محله اضافه شده بود

_ حواست کجاست آرمین؟!

سعی کردم نگاهم رو ازش بگیرم

به طرف مهیار چرخیدم

_ چی میگفتی؟!

_ میگم حالا که مدرکت رو گرفتی میخوای چیکار کنی؟!

_ فعلا تصمیمی ندارم

دوباره نگاهم چرخید و دیدم که دختر برگشت سر میزش

_ من میرم داخل حوصله ی هیاهو ندارم

تک خنده ای کرد

_ اگه میترا خانوم بذاره باید یکی از دخترا رو انتخاب کنی

بلافاصله بعد از حرفش حاج خانوم به طرفم اومد

_ آرمین تو اینجایی؟! بیا باید یکی رو ببینی

مهیار ضربه ای به کمرم زد

_ برو داداش موفق باشی

جلوتر حرکت کردم حاج خانوم هم دنبالم اومد

ناگهانی ایستادم

_ اون دختر که لباس مشکی پوشیده کیه؟!

مامان ابرویی بالا انداخت

_ کدوم دختر؟!

نگاهم رو چرخوندم و مستقیم پای همون میز کشوندم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/08 13:22

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_108
همون لحظه نگاهش رو روی خودم حس کردم

اما نفهمیدم چرا لبخندش جمع شد و موهاش رو بیشتر توی صورتش کشوند

سرم رو چرخوندم تا به حاج خانوم نشونش بدم

_ اونجا کنار دیوار!

حاج خانوم متعجب جواب داد

_ من کسی رو اونجا نمی‌بینم که لباس مشکی تنش باشه حتما اشتباه متوجه شدی بیا دختر فرنگیس رو نشونت بدم!

وقتی اون دختر رو سر میز ندیدم فهمیدم که نخواسته توی دید من باشه!

چون متوجه نگاهم شد

این یعنی از من فرار کرده بود!

ولی چرا؟!

با چشم های ریز شده نگاهم رو اطراف چرخوندم

مصمم شده بودم از نزدیک ببینمش!
***
” مدیا ”

برای لحظه ای نگاه خیره ی آرمین رو روی خودم دیدم ، روح از تنم پرید!

اون شب کابوس زنده جذاب و مرموز تر از همیشه، جلوی چشمام بود

حس کردم در گوش مادرش چیزی گفت

حتم داشتم نگاهش به من بود و اتفاق بدی در انتظارم بود

به خودم لعنت فرستادم که چرا برای اومدن به این مهمونی سست شدم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/08 13:22

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_109
قبل از اینکه نگاه میترا به طرفم کشیده بشه خم شدم و خودم رو زیر میز چپوندم

_ مدیا اون زیر چیکار می‌کنی؟!

این صدای سارا بود

_ گوشیم افتاد پایین رفتم بردارم

سارا دستش رو دراز کرد و با هیجان نیشگونی ازم گرفت

_ بیا بالا آرمین و مادرش دارن میان این طرف

صدای مهیبی مثل انفجار دینامیت توی گوشم پیچید

آب دهنم رو قورت دادم

اون نباید من رو میدید

همون جور که خم شده بودم به سختی از بین میز و صندلی ها رد شدم تا از اونجا دور بشم

ناخواسته پای چند نفر رو لگد کردم که دادشون دراومد

تند تند و همونجور که دور میشدم توضیح دادم که دستشویی دارم تا کنجکاو نشن

نفهمیدم چقدر و تا کجا رفته بودم

وقتی به خودم اومدم دیدم جلوی در داخلی خونه هستم

در باز بود ولی توی سالن کسی نبود

خودم رو انداختم داخل خونه
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/08 13:23

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_110
قلبم تند تند میکوبید


تمام تلاشمو به کار گرفتم تا هک کنم اما انگار سپری مقاوم از اطلاعات محافظت میکرد


میدونستم دسترسی به اطلاعات مرد سختی مثل آرمین به این آسونی نیست


حرفش توی ذهنم نقش بست


« کسی که وارد حریم من بشه بیگانه‌ست و باید از بین بره»


پنج سال قبل تاوان ورود به حریمش رو ازم پس گرفت تا الآنم داشتم تاوان میدادم


ناخواسته دستامو بغل گرفتم


این اطلاعات هم مثل حریمش بود


اگه یه بار دیگه وارد حریمش میشدم معلوم نبود چه اتفاقی میفتاد.


اما قرار نبود اسمی از من وسط باشه و هرچی که بود پای عمران ثبت میشد که مدیر این شرکت بود


با این فکر خودمو توجیه کردم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/08 13:23

nini.plus/romankabos12 لینک چت کدمون

1403/07/08 13:23

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_111
” آرمین ”

_ از بستن قرارداد با شما بسیار خرسندیم آقای راسخ


به دنبال حرفش دستشو به طرفم دراز کرد.

_ باعث افتخار ماست


رو به مدیر تدارکات شرکت ادامه دادم


_ تا هتل همراهیشون کنید


_ حتما آرمین خان


مهمان خارجی با مدیر تدارکات از شرکت خارج شدند


برای بار هزارم از روی قرارداد خوندم


قطعاتی که قرار بود با این قرارداد وارد بشه تو ایران نظیرش وجود نداشت


کامپیوتر اصلی شرکت رو باز کردم و اطلاعات قرارداد رو واردش کردم و صفحه رو قفل کردم


از شرکت بیرون زدم


قبل از اینکه سوار ماشین بشم مدیا رو دیدم که همراه با یه مرد از شرکت بغلی بیرون اومد


چشمامو ریز کردم و متوجه شدم اون مرد عمران بود


انگار عمران داشت یه چیزایی رو براش توضیح میداد و مدیا هم تایید میکرد


همون جور باهم راه رفتن تا به ماشین عمران رسیدن
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/09 21:05