The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

کابوس جذاب

118 عضو

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_112
عمران در ماشینش رو باز کرد و کنار ایستاد تا مدیا سوار بشه

به سرعت سوار ماشینم شدم و پامو روی پدال گاز فشار دادم

طولی نکشید کنارشون پامو روی ترمز فشار دادم

توی اون مدت برخوردی با عمران نداشتم

_ مشتاق دیدار عمران

عمران با شنیدن صدام جا خورد و از ماشینش فاصله گرفت

نگاه تیزی به مدیا انداختم تا حالیش بشه حواسم بهش هست


عمران به طرفم اومد و دستشو دراز کرد



_ رسیدن بخیر آرمین خان



قد بلند با اون کت و شلوار طوسی رنگ قیافه ی اتو کشیده اشو به نمایش گذاشته بود



ابرویی بالا انداختم و نگاهم رو به دست دراز شده اش دوختم



_ نگو که خبر نداشتی یک ماهه برگشتم… واسه مهمونی کل محل بودن محاله حاج خانوم یادش رفته باشه دعوتت کنه



پوزخندی زدم و ادامه دادم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/09 21:05

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_113
عمران به طرفم اومد و دستشو دراز کرد



_ رسیدن بخیر آرمین خان



قد بلند با اون کت و شلوار طوسی رنگ قیافه ی اتو کشیده اشو به نمایش گذاشته بود



ابرویی بالا انداختم و نگاهم رو به دست دراز شده اش دوختم



_ نگو که خبر نداشتی یک ماهه برگشتم… واسه مهمونی کل محل بودن محاله حاج خانوم یادش رفته باشه دعوتت کنه



پوزخندی زدم و ادامه دادم



_ حتما سرت گرم کارای شرکتت بود نتونستی بیای



آروم دستشو کنار کشید و انگشتاشو جمع کرد



_ از کم سعادتی من بوده که نتونستم توی جشن ورود یل محل حضور داشته باشم



طعنه ی کلامشو به خوبی حس کردم



_ نفرما شرمنده منم خبر نداشتم نون خور محل خودش یه شبه به نون و نوایی رسیده



عمران اخماش درهم شد



با صدای باز شدن در بغلی ماشینم، نگاهمو از عمران گرفتم



متعجب به مدیا که حالا سوار شده بود نگاه کردم



این دختر کم کم داشت پر رو میشد!



_ حرکت کن



عمران بی حرف ازم دور شد و سوار ماشینش شد



ابرویی بالا انداختم



_ راننده گرفتی؟



_ مسیرمون یکیه گفتم شاید دلت بخواد خواهر رفیقتو برسونی
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/09 21:06

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_114
” مدیا ”



تعجب رو تو چشماش دیدم اما همچنان با غرور و خونسردی نگاهم میکرد



_ ترساتو کنار گذاشتی کوچولو؟ نمیترسی با یه مرد بی رحم تنها بشی؟



میترسیدم اما به روی خودم نیاوردم



_ اوج بی رحمی تو رو دیدم



ماشینو روشن کرد



در همون حال که دستش روی فرمون ماشین بود حس کردم رگ دستش از شدت فشاری که بهش میاره بالا زده!



_ برو دعا کن به جایی نکشه که اوج بی رحمی منو ببینی دختر کاووس!



نیم نگاهی به صورت مردونه‌ی همیشه جذابش انداختم

ناخواسته نفس عمیقی کشیدم



جذابیت این مرد هنوزم مثل پنج سال قبل نفسمو توی سینه حبس میکرد



نمیدونستم چرا بین اینهمه آدم من محو این مرد مرموز میشدم



به سختی نگاهمو ازش گرفتم


_ عمران چی میگفت؟


از سوال ناگهانی و لحن تندش جا خوردم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/09 21:06

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_115
_ در مورد شرکت و کار بود، رئیسمه!


تیز نگاهم کرد


_ رئیست باشه باید در ماشینشو برات باز کنه و تو هم سوار بشی؟


اخمام درهم شد


_ شوهرم که نیستی اینقدر دخالت میکنی


ناگهانی مچ دستمو گرفت


_ شوهرتم میشم!


وحشت زده به صورتش نگاه کردم


_بابات تو رو به بد کسی سپرد مدیا. آرمین بلده چطور از امانتی که دستشه محافظت کنه!



مچمو از دستش بیرون کشیدم


_ مگه اینکه بخوام بمیرم و تو شوهر من بشی


جلوی در خونه ماشین رو نگه داشت


_ حرفتو نشنیده می‌گیرم!


همون لحظه گوشیش زنگ خورد


تماسو وصل کرد


_ می‌شنوم
_ …

_ الان برات می‌فرستم حواست باشه این قرارداد خیلی برام مهمه کم و کاستی پیش بیاد همتون اخراج میشین



بی حرف دیگه ای تماس رو قطع کرد

نگاه مستقیمم به صفحه ی گوشیش افتاد



رمز گوشیش رو آروم وارد کرد

ناخواسته رمزشو توی ذهنم تکرار کردم



پیامی ارسال کرد و گوشی رو کنار گذاشت
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/09 21:06

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_116
نگاه مستقیمش رو به طرفم کشوند و طلبکارانه پرسید



_ ناهار چی داری؟



اخمامو درهم کشیدم



_ اینم بابام بهت گفته که ناهار مهمونم باشی؟ یا کلا عادت داری بدون دعوت بری جایی



_ بدون دعوت جایی رفتن رو از خودت یاد گرفتم همون شبی که اومدی تو اتاقم


به طرفم متمایل شد

محسوس خودمو عقب کشیدم جوری که پشتم به در ماشین چسبید



_ شایدم هوس کردی برات تکرارش کنم!



_ من ناهار ندارم و می‌خوام گرسنه بمونم تا شب



_داری واسه شام دعوتم می‌کنی؟



کلافه در ماشین رو باز کردم

_ چه اصراری داری من دعوتت کنم؟



مچ دستمو گرفت

_ میخوای من دعوتت کنم بیای خونه‌م؟



همینم مونده بود برم خونه‌ش!


دستش که دور مچم پیچیده شده بود انگار حلقه ی داغی بود که از وسط کوره ی آتش بیرون کشیده بودن!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/09 21:07

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_117
مجبور بودم چیزی بگم تا بیخیال بشه


_ نه! منظورم اینه که شب شام درست میکنم منتظرم بیای


لبخند کجی نشست روی لبش


_ اینم دعوتنامه که خودت فرستادی!


_ چاره ی دیگه ای برام گذاشتی؟


ابروهاشو گره زد


_ میخوای بگی مجبورت کردم؟


پوفی کشیدم


_ نه اصلا! با میل و علاقه ی خودمه!


چهره ی سرد و بی رحمش چیزی رو درونم فرو ریخت


ناخواسته لب زدم


_ باید از خدام هم باشه که شام کنار تو بخورم


با رضایت سر تکون داد

_ خوبه. همینا رو تا شب با خودت تکرار کن!


به سختی مچ دستمو آزاد کردم و مال*یدم



جای انگشتاش روی مچم قرمز و متورم شده بود

انگار داغ کرده بودن!


سریع پیاده شدم و به طرف در دویدم


_ منتظرم باش مدیا!


با دستای لرزونم کلیدو توی قفل چرخوندم و خودمو داخل ساختمون انداختم


درو بستم و پشتمو به در تکیه دادم

تند تند نفسامو بیرون دادم


خدا به فریاد برسه با منتظرم باش هایی که هربار بهم میگفت!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/09 21:07

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_118
اینبار که دیگه با دستای خودم براش دعوتنامه فرستادم!



معده ام صدای بدی میداد

از غذای دیروز کمی تو یخچال مونده بود گرم کردم و به زور از گلوم پایین فرستادم



برگشتم توی اتاق و خودمو روی تخت رها کردم

اونقدر خسته بودم که با بستن چشمام خوابم برد



نمی‌دونستم چقدر خوابیده بودم اما یهویی از خواب پریدم

هراسون به اتاقی که رو به تاریکی می‌رفت نگاه کردم



از تخت پایین پریدم



مهمون دعوت کرده بودم و شام هم درست نکرده بودم



کلافه سرمو بین دستام گرفتم



خدایا چه گیری کردما برای خودمم غذا نمیپختم حالا باید برای آرمین خان شام درست میکردم



به طرف آشپزخونه دویدم

هر مواد غذایی که داشتم رو یکجا کردم

قابلمه ای رو پر از آب کردم و گذاشتم جوش بیاد

برنج خیس کردم و کنار گذاشتم



یه بسته مرغ هم درآوردم



تند تند خیار و گوجه خورد کردم تا همزمان سالاد هم درست کنم



مرغ ها رو سرخ کردم و آب ریختم روش تا بجوشه

برنج هم آبکش کردم و دم کنی گذاشتم



وقتی کارم تموم شد دستمو به کمرم زدم و ایستادم



تصمیم گرفتم آرایش کمرنگی هم کنم تا این صورت رنگ پریده ام رو آرمین نبینه!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/09 21:07

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_119
لباسمو عوض کردم و آرایش ملیحی به صورتم دادم



هرچقدر فرار کردم تا با این مرد بی رحم تنها نشم آخرش هم بازگشتم به طرف خودش بود!



حالا که نمی‌تونستم فرار کنم پس باید باهاش رو به رو میشدم



_ رژ قرمز بیشتر بهت میاد



جیغی زدم و عقب پریدم



با دیدن آرمین که جلوی اتاق ایستاده بود اخمام درهم شد



_ عادت کردی مثل جن بیای؟ درسته کلید داری ولی خودت شعور داشته باش جایی که به دختر تنهاست نرو شاید اصلا لباس ت*ن*ش نباشه



چشماشو ریز کرد و نزدیک اومد



_ و اگه کل ت*ن و بد*ن اون دختر رو از حفظ باشم چی؟



بی ش*رمی رو از حد گذرونده بود



_ تا کی میخوای میخوای به این بی ح*یایی ادامه بدی؟



یک قدمیم ایستاد



_ کدوم بی حی*ایی؟ من که هنوز کاری نکردم



از اینکه بیخیال حرفشو میزد حرصم می‌گرفت



_ بریم غذا رو بیارم زودتر بخور برو



ابرویی بالا انداخت



_ پذیرایی از مهمون بلد نیستی؟ مادرت که مهمون نواز خوبیه
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/09 21:07

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_120
تنه ای بهش زدم و بیرون رفتم


با دیدن گلدون گلی که پشت در اتاق بود متعجب سرمو بلند کردم و نگاهم به چشمای نافذش افتاد


لبخند کجی روی لبش بود


_ فکر کردم نباید دست خالی بیام مهمونی


فکر نمی‌کردم این کارا هم بلد باشه

ته دلم یه حس عجیبی نشست


اگه پنج سال قبل، پیش از اون اتفاقای تلخ، چنین کادویی بهم داده بود قطعا همونجا از خوشی ذوق مرگ میشدم


الان فقط ذره ای از حس بدم نسبت به تنها بودن باهاش کم شد.


مستقیم به طرف آشپزخونه رفتم

آرمین هم دنبالم اومد


زیر قابلمه رو روشن کردم تا گرم بشه


_ تو شرکت عمران شغلت چیه؟


از سوال ناگهانیش جا خوردم


_ یه کارمند ساده ام


نگاهمو ازش دزدیدم و به غذا انداختم


_ یه کارمند ساده با رئیسش گرم میگیره؟
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/09 21:07

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_121
بشقابا رو از کابینت درآوردم



_ اون به حساب اینکه قبلاً هم محله ای بودیم نمی‌خواد احساس غریبی کنم



_ غلط کرده! برای تفریح که نرفتی اونجا



نگاه متعجبمو که دید ادامه داد



_ پدرت خیلی تاکید کرده که با هیچ مردی گرم نگیری!



ابروهامو به هم نزدیک کردم



_ پدرم دیگه چیا گفته که من خبر ندارم؟



به زور جلوی خودمو گرفته بودم تا نخندم



_ داشتی میگفتی پدرم در مورد شام امشب نگفته بود چه غذایی برات درست کنم؟





قاشق رو همونجا رها کردم و رو به روش ایستادم



_ حتما گفته امشب هم پیشم بخوابی تا نترسم؟



ناگهانی به طرفم اومد جوری که راهی برای رد شدن و دور شدن ازش نداشتم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:30

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_122
جراتمو حفظ کردم و حق به جانب ادامه دادم



_ پدرم کی وقت کرد این حرفا رو بهت بزنه که من خبر ندارم؟



سرشو به گوشم نزدیک کرد



_ همون یه جمله ای که تو رو سپرد دستم، هزاران جمله‌ی دیگه درونش نهفته بود!



عقب کشید و ادامه داد



_ به مرور بقیشو برات تعبیر میکنم



نگاهمو ازش گرفتم و به طرف غذا رفتم



زرشک ها رو نامنظم روی برنج پاشیدم

بشقاب و سالاد رو وسط میز گذاشتم



آرمین هم پشت میز نشست و مشغول کشیدن غذا شد



وقتی که همه چی رو گذاشتم روی میز بشقاب غذا رو جلوم گذاشت



هردو درسکوت مشغول خوردن شدیم



_ شام چطور بود؟



سرشو بلند کرد



_ برای شروع میشه تحملش کرد



از اون همه حس طلبکاریش پوکر موندم



دستمو به طرفش دراز کردم



_ دیگه آتش بس اعلام کنیم؟



چشماشو ریز کرد و به دست دراز شده‌ام خیره شد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:31

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_123
_ ازم میخوای اتفاقات پنج سال قبل رو نادیده بگیرم؟



به حالت مسخره ای جواب دادم

_ اگه صلاح دونستی



دستمو محکم فشرد

_ تکرار نشه!



همون لحظه صدای پیام گوشیش بلند شد



دستمو از دستش بیرون کشیدم



گوشیشو برداشت دوباره رمز گوشیش رو دیدم

رمز عجیبی بود و ناخواسته توی ذهنم حک شد





با دیدن پیام از پشت میز کنار رفت

انگار خبر مهمی بود



سریع با یکی تماس گرفت



_ دارم میام نگهش دار



حتی منتظر نموند تا پشت خطیش جواب بده و تماس رو قطع کرد



_ من دارم میرم مدیا منتظر من نمون امشب نمیتونم برگردم!



بی حرف فقط پلک میزدم



جوری حرف میزد انگار من از خدامه برگرده پیشم بمونه!



تا دم در همراهش رفتم

قبل از اینکه سوار ماشین بشه خیره نگاهم کرد



_ مرسی واسه امشب



منتظر جواب نموند سوار شد و به سرعت از اونجا دور شد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:31

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_124
نفس راحتی کشیدم که این شب هم به خیر گذشته بود


برگشتم داخل ظرفا رو جمع کردم و شستم


همین که حداقل با این مهمونی تونسته بودم حکم آتش بس رو ازش بگیرم خوب بود


درا رو قفل کردم و از فرط خستگی بیهوش شدم


«داشتم از پشت بوم میپریدم آرمین جلوم سبز شد


_ یا همین حالا به همه میگی که تو اتاق من بودی یا باید تا صبح تو اتاقم بمونی»


جیغ بلندی زدم از خواب پریدم


هراسون وسط اتاق دویدم


این کابوس های لعنتی هنوزم با من بود و قصد نداشت دست از سرم برداره



با دستای لرزونم دوتا قرص بالا انداختم و آب هم روش خوردم



گل‌های بنفش رنگ لاوندر که بالای تخت آویزون کرده بودم و حالا خشک شده بود رو چنگ زدم



عمیق بوییدم با اینکه هیچ بویی نمی‌داد!


این مرد بی رحم خبر نداشت چه بلایی سر روح و روان من آورده؟!



خواب رو بر من حرام کرده بود!


از اتاق بیرون رفتم و دست و صورتم رو شستم



وسایلم رو داخل کیفم گذاشتم و از خونه بیرون زدم تا زودتر به شرکت برم شاید این افکار دست از سرم برداره
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:31

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_125
مسیر خونه تا شرکت رو به حالت دویدن طی کردم


وقتی رسیدم نفس نفس میزدم


عمران همون لحظه از ماشینش پیاده شد


با دیدن من به طرفم اومد


با صدای آرومی سلام کردم


_ خوبی مدیا؟


_مرسی


لبخند کمرنگی زد


_ همیشه وقتی حالتو میپرسم فقط تشکر میکنی تو نمی‌خوای حال منو بپرسی؟


شانس نداشتم هر مردی به طرفم میومد پررو تشریف داشت!


_ ببخشید آقای صفوی من اینجا کارمو انجام میدم درسته هم محله ای بودیم اما خودتون بهتر میدونید که توی اون محله خبرا زود میپیچه و منم نمی‌خوام مشکلی پیش بیاد


دستشو به معنای تسلیم بالا برد


_ من که چیزی نگفتم. ببخش ناراحتت کردم


پا تند کردم تا جلوتر داخل برم


_ ببخشید من میرم داخل


_ صبر کن مدیا در مورد کاری که بهت سپردم حرف دارم


پشت در اتاق ایستادم


_ بفرمایید


_ می‌خوام زودتر اطلاعات شرکت راسخ رو برام بدست بیاری


نگاهمو به کفشام انداختم


_ گفتم که من هکر نیستم اما تلاش خودمو میکنم


دروغ نبود که خودم بیشتر دلم میخواست اطلاعات این مرد بی رحم رو هک کنم !


به خصوص الان که اسمی از من وسط نبود و همه چی پای عمران ثبت میشد


عمران وقتی لحن جدی منو دید دیگه چیزی نگفت و رفت
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:32

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_126
در اتاقو باز کردم و پشت میز کامپیوتر نشستم


اطلاعات شرکت آرمین رو وارد کردم


سپر امنیتی که از ورود به اطلاعاتش محافظت میکرد بازم اجازه نداد بهش نفوذ کنم


اگه از اون سپر رد میشدم همه چیز تموم بود


نوشته رو خوندم

« رمز امنیتی را وارد کنید »


ناخواسته ذهنم به طرف رمز گوشی آرمین پر کشید


با اینکه میدونستم امکان نداره رمزش اون باشه اما تیری در تاریکی رها کردم و رمز رو وارد کردم



نوشته ای بالا اومد


« در حال پردازش اطلاعات»


کف دستم عرق کرده بود


قلبم تند تند به قفسه ی سینه ام میکوبید


در برابر چشمای گرد شده ام سپر امنیتی باز شد!


با دهنی باز به صفحه خیره شده بودم



من تونستم!


رمز گوشی آرمین همون رمز سپر امنیتی اطلاعات شرکتش بود!



تازه فهمیدم چیکار کردم


از خوشی میخواستم جیغ بزنم



دستمو محکم گاز گرفتم تا بفهمم خواب بودم یا بیدار


از دردی که توی دستم پیچید فهمیدم بیدارم و این حقیقت داره!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:32

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_127
از پشت میز کنار اومدم

نمی‌دونستم برای تخلیه ی انرژیم باید چیکار کنم



از خوشی بالا و پایین پریدم و با صدای بلند خندیدم



به سرعت برگشتم پشت میز

مرحله ی نهایی مونده بود.



تمام روشایی که بلد بودم رو برای کپی اطلاعاتش به کار بردم



حالا علاوه بر کف دستم، از پیشونیم هم عرق می‌ریخت



یک ساعتی مشغول بودم هربار که جلو میرفتم یه چیزی منو میکشوند عقب و مجبور میشدم از اول تمام مراحل رو انجام بدم



وارد اطلاعات شرکت آرمین شده بودم! چیز کمی نبود!



هیجان زده نفس عمیقی کشیدم

خودش بود!



تمام کارایی که از اول راه اندازی تا الان انجام داده بود اعم از قرارداد ها و اطلاعات تمام کارمنداش جلوی چشمم بود!



یه قرارداد هم تازه بسته شده بود و قرار بود توی تاریخ خاص قطعات نادری که هرجایی تولید نمیشد رو تحویل بگیره!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:33

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_128
باورم نمیشد بالاخره تونستم یه قدم بزرگ بردارم



هک اطلاعات شرکت کسی که پنج سال توی بهترین دانشگاه برای این کار درس خونده بود و مدرک دکترای این رشته داشت!



از تمام اطلاعات و قراردادها پرینت گرفتم

وقتش بود اطلاعات رو به عمران تحویل بدم!



عرق پیشونیم رو با پشت دستم پاک کردم



_ حالا ببین چیکارت میکنم آرمین راسخ! تا تو باشی نگی پدرت تو رو سپرده دستم!



با هیجان زمزمه کردم



_ سلام بر حقوق دو برابر! سلام بر پیشرفت!


پرینت اطلاعات شرکت آرمین تو دستم بود

پشت در اتاق عمران ایستادم و دوتا ضربه به در زدم



_ بفرمایید



بدون معطلی داخل رفتم

سعی کردم هیجانم رو مخفی کنم تا عمران نفهمه



کنجکاو بهم نگاه کرد



_ مشکلی پیش اومده؟



نفس عمیقی کشیدم و چهره ام رو جدی گرفتم در حالی که درونم غوغا بود
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:33

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_129
_ موفق شدم



صندلیش رو کنار زد و شوک زده بلند شد



_ واضح حرف بزن ببینم چیکار کردی مدیا؟



اخم کردم

تنها مردی که وقتی به اسم کوچیک صدام میزد راضی بودم آرمین بود بقیه ی مردا این حق رو نداشتن!



_ به شرطی بهتون میگم که از این به بعد منو با نام خانوادگیم صدا بزنید



ابروهاش از تعجب بالا پرید



_ اگه اینقدر حساسی چشم دیگه با اسم کوچک صدات نمی‌زنم



نزدیک تر اومد



_ حالا بگو چیکار کردی



_ اطلاعات شرکت راسخ رو هک کردم و پرینت گرفتم



بهت و شادی رو درون صورت عمران حس کردم



_ تبریک میگم خانوم فرخی محال ترین کاری که میخواستم رو برام انجام دادی!



برگه رو از دستم کشید و بررسی کرد



با هر خطی که میخوند چهره اش بیشتر باز میشد


قهقهه ای مستانه ای سر داد

جوری که برای لحظه ای ترسیدم که نکنه کارم اشتباه بوده!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:34

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_130
سرشو بلند کرد یکی از دستاش مشت شده بود



_ راستشو بخوای هکرهای کارکشته ی زیادی آورده بودم ولی هیچکدوم نتونسته بودن از سپر امنیتی شرکتش رد بشن



با اینکه از کارم راضی بودم اما لحن حرف زدن عمران و اینهمه اصرارش بر داشتن این اطلاعات برای لحظه ای منو به تردید واداشت



از همه مهمتر اینکه من این بار علاوه بر ورود به حریم آرمین، پای کسی دیگه هم به اون حریم باز کرده بودم



ناخواسته دستامو بغل گرفتم و ترجیح دادم فقط به جنبه ی مثبتش فکر کنم



آرمین کم منو آزار نداده بود



_ من گنج داشتم توی شرکتم و خودم ازش بی خبر بودم! تو کاری رو کردی که هیچ هکری نتونسته بود انجام بده



_ مطمئن باشم اسمی از من وسط نیست؟



همینجور که نگاهش به برگه ها بود جواب داد



_ اول که ردی نمونده دوم هم کامپیوتری که باهاش هک کردی متعلق به شرکت منه اصلا نیاز نیست نگران باشی اینجا همه چی به من مربوطه



نفس راحتی کشیدم



عمران نوشته های مربوط به آخرین قرارداد آرمین رو با صدای بلند خوند
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:35

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_131
_ این قطعات فقط به ما تحویل داده میشه. نباید چیزی به شرکت راسخ برسه



متعجب پرسیدم



_فکر میکردم فقط اطلاعاتش رو میخواید بدونید اما الان میبینم دنبال این هستید که بهش ضربه بزنید!



سرش رو بلند کرد و مستقیم به چشمام زل زد



_ تو رو استخدام کردم تا از اطلاعات محرمانه ی شرکتم محافظت کنی اینم جزو هموناست که احدی نباید در موردش بدونه





_ خیالتون راحت اسرار شما پیش من محفوظه



حس میکردم با بدست آوردن اون اطلاعات قدرت عجیبی به عمران دست داده بود



_ من میرم به بقیه ی کارام برسم با من کاری نداری آقای صفوی؟



با لبخند نگاهم کرد



_ نه میتونی بری



نفس راحتی کشیدم و از اتاقش بیرون رفتم



با یادآوری اینکه تونسته بودم چه کار شاقی انجام بدم حس غرور بهم دست داد



برگشتم تو اتاق و پشت کامپیوتر نشستم

آینده ی روشنی برای خودم تصور میکردم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:36

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_132
ضربه ای به در اتاق خورد



خودمو جمع و جور کردم



_ بفرمایید



عمران داخل اومد



از جام بلند شدم



_ مشکلی پیش اومده؟



درو بست و نزدیک اومد

_ می‌خوام دوباره وارد حساب شرکت راسخ بشی



متعجب پرسیدم



_ اما من که هر اطلاعاتی لازم بود بهتون دادم



مستقیم به صورتم نگاه کرد



_ باید از طرف آرمین به طرف قراردادش ایمیل بزنی و تاریخ تحویل قطعات رو یک روز زودتر بندازی


حدس زدم که گند زده باشن!

کنترل صدام دست خودم نبود



_ وای به حالتون توی دریافت پروژه مشکلی پیش اومده باشه



_ آرمین خان…



وسط حرفش گوشی رو پرت کردم روی زمین



لباسامو پوشیدم و با آتیشی که درونم فعال شده بود به طرف شرکت روندم



به محض ورودم داد زدم



_ سلیمی!



سلیمی و اون چند نفری که باهاش رفته بودن تا قطعات رو تحویل بگیرن به طرفم اومدن
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:36

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_133
سلیمی خودش رو جلوی پام انداخت



_ آرمین خان ما رو ببخشید بخدا ما کارمونو انجام دادیم



خم شدم یقه‌شو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم



_ جون بکن سلیمی تا همینجا یه تیر خلاصت نکردم



وحشت زده به حرف اومد



_ آقا ما رفتیم اونجا ولی قطعات رو نیاوردن. من باهاشون تماس گرفتم گفتن که شما بهشون ایمیل زدین و روز تحویل قطعات رو جلو انداختین اونا قطعات رو دیروز تحویل دادن



خون جلوی چشمامو گرفته بود



مشت محکمم توی دهن سلیمی فرود اومد و با آخ بلندی پهن زمین شد



_ کدوم یکی از شما چنین غلطی کرده؟



صدای فریادم کل شرکت رو لرزوند

کارمندا همشون جمع شدن



_ کی جرات کرده بدون اطلاع من قطعات رو تحویل بگیره؟



سلیمی دوباره بلند شد خون دهنش رو پاک کرد



_ آروم باشین آرمین خان توی شرکت هیچکس جز خودتون از جزئیات اون قرارداد خبر نداشتن. اونا گفتن کسایی با مشخصات خودتون اومدن و تحویل گرفتن
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:37

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_134
_ منظورت اینه خودم گند زدم به کارای خودم؟ میخوای اینو بگی؟؟



_ آرمین خان تو رو خدا بذارید دنبال مقصر بگردیم



اسـ.لحه رو ترک پیشونیش فشار دادم



حالت تهاجمی به وجودم اومده و کنترلش دست خودم نبود



تا وقتی یکی رو این وسط ساقـ.ط نمی‌کردم آروم نمیگرفتم



_ دهنتو ببند مرتیکه تا همین امروز کسی نمیدونست کی و کجا قرار داریم تک تک کامپیوتر های شرکت باید بررسی بشن



_ آقا اگه فکر میکنید تقصیر منه، منو بکشید



به سختی عقب کشیدم اون لحظه کنترل خشمم برام مثل جون دادن بود



حس میکردم از شدت عصبانیت رگهای پیشونیم درحال بیرون زدن بود



سر درد شدیدی به سراغم اومد



اسـ.لحه از دستم افتاد و دستمو محکم به سرم فشار دادم



با صدای بلند فریاد زدم



چند نفر به طرفم اومدن



_ آقا چی شد؟ تو رو خدا آروم باشین بیاین اینجا براتون قرص مسکن بیاریم



دستشونو پس زدم و به طرف اتاقم رفتم



دستمو محکم پشت محتویات میز زدم همشون پخش زمین شدن
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:38

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_135
کشو رو باز کردم و زاپاس قرصایی که اونجا گذاشته بودم رو درآوردم



دوتاشو بالا انداختم و بطری آب رو سر کشیدم



به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم

خشم درونم بیداد میکرد



مشتامو پی در پی به دیوار کوبیدم

جاری شدن خون بین انگشتام حس کردم



تا وقتی خونی ریخته نمیشد آروم شدن من محال بود!


با همون سر درد و خشم کامپیوتر رو روشن کردم



باید می‌فهمیدم کدوم حـ.روم زاده ای از سپر امنیتی من رد شده و اطلاعاتمو هـ.ک کرده



چند دقیقه ای بررسی کردم

حدسم درست بود و یکی وارد اطلاعات شرکت شده بود



اطلاعاتش رو برداشتم تا بررسی کنم و بفهمم کی بوده



اونوقت میدونستم چطور دنیا رو دور سرش بچرخونم!



با چندتا جست‌وجوی ساده اطلاعات مربوط به اون حساب رو هـ.ک کردم



با اخمای درهم به نتیجه خیره شدم



شرکت عمران صفوی!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:38

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_136
این مرتیکه ی تازه به دوران رسیده از سپر امنیتی من رد شده بود؟



رد شدن از اون سپر غیرممکن بود!



مگر اینکه کسی رمز ورودش رو بلد باشه که اونم محال بود چون فقط خودم رمز رو میدونستم!



چندتا ضربه به پیشونیم زدم تا یادم بیاد کی و کجا رمزمو وارد کردم که کسی دیده باشه!



تنها کسی که جلوش رمزم رو وارد کرده بودم… مدیا بود!



دستمو مشت کردم و به پیشونیم کوبیدم



چطور ممکن بود این دختر بازم به حریم من وارد شده باشه!



پنج سال قبل براش درس نشده بود حالا هم تکرارش کرد!



پوزخندی زدم و از جا بلند شدم

_ حالا باید جزوی از حریمم بشی خواهر مهیار!



آخرین چیزی که روی میز مونده بود گلدون شیشه ای بود



برداشتم و محکم به دیوار کوبیدم



خشم غیرقابل انکاری درونم شعله میکشید!



_ چطور تونستی یه بیگانه رو به حریم خصوصی من راه بدی!



مشتمو چند بار روی میز کوبیدم



_مدیا بد کردی!



از شرکت بیرون زدم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:39