The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

کابوس جذاب

118 عضو

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_137
با دیدن چراغونی و کسایی که با جعبه ی شیرینی وارد شرکت صفوی میشدن خشمم هزار برابر شد



تقریبا همه ی مدیران شرکت‌ها رو دعوت کرده بود به جز من!



دلیلش واضح بود



اون آذین بندی شرکتش به خاطر دزدیدن زحمتای من بود!



لعنتی به خاطر دزدیدن قطعات من جشن گرفته بود



اون شرکت رو به ماتم کده تبدیل میکنم



سوار ماشین شدم و برگشتم خونه



جلوی پنجره ایستادم و مستقیم به ساختمون مدیا خیره شدم



پوزخندی زدم



_ گفته بودم دعا کن اوج خشمم رو نبینی



گوشیمو برداشتم و به حاج خانوم زنگ زدم



_ چه عجب چشم ما به تماست روشن شد آرمین



دست مشت شده ام رو به سختی داخل جیبم فرو کردم



_ دارم میام خونه حاج خانوم



_ خوش اومدی پسرم ولی چرا اینقدر یهویی؟



پوزخندی زدم



_ وقتشه واسه پسرت آستین بالا بزنی



پیدا بود حاج خانوم شوک زده شد که چند لحظه چیزی نگفت
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:40

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_138
تشت لباسا رو برداشتم و به طرف پشت بوم رفتم



کمی سنگین بود



_ مدیا بیا فقط لباسای خودتو ببر بقیشو بذار خودم میبرم سنگینه



از خدا خواسته برگشتم و فقط لباسهای خودمو برداشتم



_ حواست باشه لباس زیرات رو روسری پهن کن تابلو نباشه



_ باشه مامان



با تشت لباسام تند تند از پله ها بالا رفتم



سعی کردم به گذشته فکر نکنم هرچند که از گوشه و کنار مغزم بیرون میزد



مامان طناب رو لب پشت بوم بسته بود



با فاصله ایستادم



تند تند لباسا رو پهن کردم و با گیره محکمشون کردم تا باد نبرتشون



تشت لباسا رو با پام هول دادم تا بکشمش این طرف، ناگهانی پام رفت زیرش و سرش کج شد



سریع با دستم گرفتم تا لباسا نیفته توی کوچه



مشغول پهن کردن بقیه ی لباسا شدم



_ لباس زیـ.رت افتاده پایین!



با شنیدن صدای یه مرد آشنا اونم از توی کوچه، دستم همونجور روی لباسا خشک شد



انگار برق بهم وصل شد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:40

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_139
نگاهمو پایین کشیدم و روی صحنه ی غیرقابل باور رو به روم خیره موند!



آرمین با همون ژست همیشگی و پوزخندی که از همون فاصله هم روی لبش قابل مشاهده بود ، در حالی که به ماشین براق مشکی رنگش تکیه داده بود، خیره بهم نگاه میکرد



با دیدن این صحنه هول شدم و چندتا دیگه از لباسا هم از دستم پایین افتاد!


من از اونجا فرار کرده بودم تا با آرمین رو به رو نشم بی خبر از اینکه قرار بود اینجا باهاش ملاقات کنم



اصلا انگار فرار کردن از دست این بشر غیرممکن بود!



دستشو بالا آورد و سیگاری که توی دستش بود رو به لـ.بش رسوند



پک محکمی بهش زد و دودش رو بیرون داد



نمی‌دونستم سیگار هم می‌کشه



هربار یه چیز جدید ازش می‌دیدم و بیشتر می‌فهمیدم که هیچی درموردش نمی‌دونم!



با دیدن لباس زیـ.ر قرمز رنگم که توی کوچه افتاده بود چنگی به صورتم زدم



آبروی نداشته ام جلوش رفت!



با همون ژست از ماشینش فاصله گرفت و به طرف لباسم رفت



_ به لباسای من دست نزن!



نگاه فرحناز خانم رو از دوتا پشت بوم اون طرف تر حس کردم



_ چی شده مدیا؟
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:41

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_140
_ چرا اومدی اینجا؟ اینجا که دیگه پدرم منو نسپرده دستت



نگاه نافذش رو توی صورتم چرخوند

خونسرد پکی به سیگارش زد



لباس زیـ.رمو بالا آورد



_ نیاز نبود اینهمه راه بیای چون خودم داشتم میاوردم برات



_ مدیا تو چرا…



حرف مامان نصفه قطع شد



وحشت زده نگاهمو چرخوندم و روی دهن نیمه باز مامان متوقف شدم



دستمو وسط پیشونیم کوبیدم

مامان لباس زیـ.ر منو تو دست آرمین دیده بود!



نفهمیدم چطور شیرجه زدم و لباسو از دستش کشیدم و پشتم پنهان کردم



مامان درحالی که لبشو از خجالت گاز گرفته بود با چشماش برام خط و نشون میکشید.









از شدت خجالت دعا میکردم کاش زمین دهن باز میکرد و منو می‌بلعید



اما آرمین انگار نه انگار که اتفاقی افتاده با خیال راحت به ماشینش تکیه داده بود



مامان جلو اومد و بازوم رو کشید و کنار گوشم غرید



_ برو داخل تا بیام دختر!



نمی‌تونستم برم!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/10 18:41

20 پارت گزاشتم😍😍

1403/07/10 18:42

nini.plus/romankabos12 عضو شید

1403/07/10 18:42

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_141
میترسیدم آرمین چیزی به مامانم بگه



مامان با اخمای درهم نگاهم کرد



همون جور که لباسامو پشت سرم قایم کرده بودم داخل حیاط رفتم



نتونستم از در فاصله بگیرم

چشممو به سوراخ ریزی که روی در بود چسبوندم



مامان با شرمندگی رو به آرمین گفت



_ تو رو خدا ببخشید این دختر یه کم سر به هواست. با مهیار کار داری پسرم؟



آرمین از ماشین فاصله گرفت و به مامان نزدیک شد



_ آقا کاووس خونه‌ست؟



قلبم تند تند به قفسه ی سینه ام میکوبید



مامان متعجب جواب داد



_ الان خونه نیست اما شب میاد



آرمین دوباره دستشو توی جیبش فرو کرد



_ پس شب میام


_ کار ضروری داری پسرم؟



حس کردم نگاه آرمین به طرف در کشیده شد



_ خیره!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/11 20:34

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_142
شوک زده به در چسبیدم



منظورش از خیر چی بود؟



شاید میخواست با بابام کار راه بندازه



اما این اتفاق جزو محالات بود



صدای روشن شدن ماشینش اومد



از در فاصله گرفتم زود برگشتم بالا پشت بوم تا لباسمو پهن کنم



آرمین رفته بود

اما خجالت رو برام به جا گذاشته بود



حالا نمی‌دونستم چطور با مامانم رو به رو بشم



لباسا رو پهن کردم و اونایی هم که افتاده بود روی زمین و آرمین خان برداشته بود توی مشتم فشردم و از پشت بوم پایین اومدم



مامان توی حیاط نبود

نفس راحتی کشیدم و لباسمو زیر شیر آب گرفتم



_ مدیا بیا ببینم این چه بی آبرویی بود که درآوردی!



با شنیدن صدای مامان دلم هری پایین ریخت
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/11 20:35

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_143
تند تند راه اومد تا بهم رسید



_ مامان بخدا…



_ حرف نزن دختر! جلوی اون پسر بی آبرومون کردی



نچ نچ نچ کرد و دست راستشو محکم روی دست چپش کوبید و نالید



_ لباس زیرت تو دست یه پسر! برو فاتحه ی خودتو بخون اگه مهیار یا بابات بفهمن



ایندفعه دستشو محکم روی گونه‌ش کوبید



_ حالا پسره با خودش چه فکرایی می‌کنه! فکر کرده عمدا انداختی جلوش



_ مامان یه دقیقه بذار از خودم دفاع کنم



بی توجه به حرف من دستمو کشید



_ ول کن اون لباسا رو آبروی چند ساله ی منو پرچم کردی



دستمو محکم از دستش بیرون کشیدم



_ اگه تو نگی از کجا میخوان بفهمن؟



_ اتفاقا باید بگم



گرهی به ابروهاش انداخت



_ شایدم بدت نیومده؟



جیغم بالا رفت



_ مامااان!



با همون اخما غرید



_ مگه دروغ میگم؟ پسره واسه خودش کسی شده برو بیایی داره کدوم دختره که نخواد توجه‌شو به خودش جلب کنه



_ من از اونا نیستم!



_ کل محل آرزو دارن آرمین بره طرفشون تو هم خواستی ولی میخوای با بی آبرو کردن ما و خودت بیاد طرفت!



ناخوآگاه از دهنم پرید

_ بسه مامان هرچی سکوت میکنم بدتر میشی! خودش و امپراطوریش بره به درک من نمیخوام ریختشو ببینم هرجایی که اون باشه من فرار میکنم
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/11 20:36

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_144
مامان مات بهم نگاه کرد



چند بار پلک زد و بعد با چشمای ریز شده بهم نزدیک شد



_ چه دل پری داری تو؟ جوری حرف میزنی انگار ازت خواستگاری کرده و تو میخوای جواب رد بدی



با حرص ادامه داد



_ بعدشم دختر من اینقدر خوشگل و ایده آله که کسی باید برای داشتنش التماس کنه



نگاه پر تاسفی به لباس زیر توی دستم انداخت و ادامه داد



_ نه اینجوری با بی آبرویی!



_ وا مامان جوری حرف میزنی انگار من از عمد لباسم رو انداختم تو دستش!



نذاشتم حرف دیگه ای بزنه



_ همیشه قضاوت کردن آسونه تو که مامان منی اینجوری میگی وای به حال بقیه!



تند تند راه رفتم و هرچقدر صدام زدم برنگشتم



لباس زیر خیس رو انداختم زیر تخت



جلوی آینه ایستادم و به موهام چنگ زدم



اگه مامان میفهمید که من شب تا صبح تو اتاقک آرمین مونده بودم حتما فکرش به جاهای دیگه کشیده میشد



_ لعنت بهت آرمین راسخ که شدی کابوس خواب و بیداریم!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/11 20:36

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_145
برای اینکه حواسم پرت بشه و وقت بگذره مشغول مرتب کردن وسایلم شدم



وقتی به خودم اومدم که هوا تاریک شده بود



مامان اومد پشت در اتاق صدام زد تا برم شام بخورم



با اینکه گرسنه نبودم برای حفظ ظاهر رفتم



بابا هم اومده بود .



کنارش یه صندلی بیرون کشیدم و نشستم



طولی نکشید که مهیار هم از راه رسید و جمعمون تکمیل شد



مشغول خوردن شام بودیم که بابا سکوت رو شکست



_ از کار چه خبر؟ از وقتی برگشتی نیومدی تعریف کنی برامون



لبخندی زدم



_ کار هم خوب پیش میره بابا حسابی پیشرفت کردم



بابا با افتخار بهم نگاه کرد



_ میدونستم دخترم سربلندم می‌کنه



مهیار اعتراض کرد



_ همینجوری لوسش کردی که حس میکنه هنوز بچه‌ست!



بابا اخم کرد

_ تو رابطه ی پدر و دختری دخالت نکن مهیار دخترم بعد از یک ماه اومده اذیتش نکن!



صدای زنگ در توی خونه پیچید و دل من از جا کنده شد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/11 20:37

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_146
مهیار بلند شد



_ میرم درو باز کنم



تا مهیار رفت و برگشت قلب من قفسه ی سینه‌مو سوراخ کرد



با دیدن چهره ی درهم مهیار سکته رو رد کردم



بابا متعجب پرسید



_ کی بود مهیار؟



_ آرمین پشت در بود!



بابا با شنیدن اسم آرمین از پشت میز بیرون اومد

انگار طبق قانون نانوشته ای همه ی اهل محل ازش حساب میبردن



نمونه‌اش پدر خودم که الان یادش رفت سر میز شام بوده!



_ با تو کار داره؟



مهیار انگار عصبی بود



_ نه با من کار نداره. با تو کار داره بابا



_چرا نگفتی بیاد داخل؟ بیرون هوا سرده



به خودم آرامش دادم



اگه حرفاش به من و هـ.ک اطلاعات مربوط بود همون عصر که رفتم تو کوچه بهش اشاره میکرد

─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/11 20:37

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_147
با دست و پای لرزون از پشت میز بلند شدم

_ مامان من میرم بخوابم ظرفا رو بذار فردا می‌شورم



_ برو دخترم یادت نره داروهاتو بخور نصف شب کمتر جیغ بزنی



پوفی کشیدم

با اینکه حرفش حقیقت بود ولی ناراحت شدم



با وجود اینکه کنجکاو بودم بفهمم آرمین با بابا چیکار داره ولی مجبور بودم خودمو بیخیال نشون بدم



بابا بیرون رفت تا با آرمین حرف بزنه

قبل از اینکه وارد اتاق بشم صدای آرمین رو شنیدم



_ با خودت کار دارم کاووس خان نه با مهیار



تعجب کردم ، با این حرفش رسما داشت مهیار رو دک میکرد!



کسی که سالها باهم رفیق بودن



شاید میونه‌شون شکرآب شده و من خبر نداشتم!







ترجیح دادم قبل از اینکه آرمین بیاد داخل برم تو اتاق تا منو نبینه



روی تخت دراز کشیدم و به این فکر کردم که بعد از فهمیدن آرمین در مورد هـ.ک اطلاعاتش اتفاقی نیفتاد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/11 20:38

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_148
خدا رو شکر کردم چون اگه فهمیده بود کار شرکت عمران بوده واکنش نشون میداد و حتما عمران خبر می‌داد



همونجور که به سقف خیره بودم پلکام روی هم افتاد

**

داشتم لب پشت بوم راه میرفتم که پام سر خورد



جیغ زدم و کمک خواستم



همون لحظه دستی دور مچم پیچیده شد و نذاشت بیفتم اما همچنان بین زمین و آسمون معلق بودم



همینجور که جون میکندم تا پایین نیفتم سرمو بلند کردم

با دیدن آرمین که دستمو گرفته بود التماسش کردم



_ تو رو خدا نذار بیفتم



با همون پوزخند همیشگی جواب داد



_ نجاتت میدم اما باید جزوی از حریمم بشی!



_ نه!



بلافاصله دستمو رها کرد

جیغ بلندی زدم و پرت شدم پایین



حس کردم یکی داره تکونم میده



_ مدیا پاشو مامان این آبو بخور بازم کابوس دیدی



هراسون چشمامو باز کردم



اشکام تند تند پایین ریخت



_ مامان من …



مامان قرصو داد دستم



_ بازم یادت رفته بود بخوری



ازش گرفتم و با دستای لرزون خوردم



مامان موشکافانه نگاهم کرد ته لبخندی هم روی لبش بود



_ موندم اگه آرمین‌راسخ بفهمه دختر موردعلاقه‌ش شبا با کابوس بیدار میشه بازم برای داشتنت مصممه یا نه!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/11 20:38

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_149
بهت زده پلک زدم



_ چی میگی مامان؟



شاید مامان حرفامو توی خواب شنیده بود!

یا شایدم منظورش همون حرفهای عصرش بود



دستمو توی هوا تکون دادم



_ یه لباس بود افتاد پایین توضیح دادم که دلیلش چی بوده کی میخوای تمومش کنی مامان؟



دستمو گرفت و پایین آورد



_ اون موضوع رو ول کن اون دیگه اصلا مهم نیست



گیج و منگ نگاهش کردم



_ میشه بگی اون حرفایی که زدی شوخی بوده؟



لبخندش عمیق شد



_ من نه آدم شوخیم نه حرف الکی!



فکم خود به خود شروع به لرزیدن کرد



_ مامان اینهمه میگی روی آبرو حساسی حالا خودت داری اسم منو با یه پسر میاری؟ اصلا فهمیدی چی گفتی؟
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/11 20:39

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_150
_ آره می‌دونم چی دارم میگم تا دیروز فکر میکردم هنوز بلد نیستی چطور رفتار کنی که برات خواستگار بیاد اما امشب فهمیدم زیادم دست و پا چلفتی نیستی!



پوفی کشیدم



_ همین امروز عصر داشتی بهم سرکوفت می‌زدی که با این کارا نباید توجه کسی رو جلب کنم حالا داری تشویقم میکنی؟



مامان که انگار توی عالم دیگه ای سیر میکرد جواب داد



_ امشب آرمین اومده بود از بابات اجازه بگیره



با اومدن دوباره ی اسم آرمین ناخواسته دستامو بغل گرفتم



_ که با مادرش بیاد خواستگاری!



زمان متوقف شد!



سرم گیج رفت و با تموم شدن حرفش چیزی درونم منفجر شد!





مثل برق از جا بلند شدم



_ چی گفتی مامان؟



مامان متقابلاً بلند شد و رو به روم ایستاد



_ آرمین خان قراره با مامانش بیاد خواستگاری دختر من… مدیای من!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/11 20:40

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_151
دندونام از خشم به هم می‌خورد



_ غلط کرده مرتیکه!



مامان اخم کرد



_ خدا می‌دونه چقدر خوشحال شدم کل محل آرزو دارن آرمین گوشه چشمی بهشون بندازه اونوقت تو اینجور میگی؟



آب دهنمو به سختی قورت دادم



شوک بزرگی بهم وارد شده بود



چرا آرمین میخواست بیاد خواستگاری من؟



تا جایی که یادم میومد این مرد حسی به من نداشت



مطمئن بودم از روی خواستن و دوست داشتن نبود!



همینجوری هم شبا کابوسشو می‌دیدم

وای به حال وقتی که بخواد شب و روزم با دیدنش سر بشه!



تند تند دست مامان رو تکون دادم



_ مامان بهش بگید نیاد! به بابا بگو بهش بگه نمی‌خواد منو شوهر بده



مامان دوطرف بازومو گرفت و سعی کرد ثابت نگهم داره



_آرمین بره در خونه ی هرکدوم از همسایه ها رو بزنه خاک پاشو میبوسن!



نفسام منقطع شده بود



_ بابات بهش گفته همین فرداشب بیاد!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/12 18:17

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_152
لرزش دستام غیرقابل کنترل بود



_ بدون اجازه ی من؟ مگه من نباید خبر داشته باشم؟



مامان پشت چشمی برام نازک کرد



_ حالا صبر کن بیاد خواستگاری!بابات که تو رو نداده بهش!



دستمو گرفت مجبورم کرد لب تخت بشینم



_فقط اجازه داده بیاد به خاطر اینکه چند ساله رومون تو روی همه! ولی جواب نهایی با خودته!



_ نه این درست نیست! من حتی حاضر نیستم اون ازم خواستگاری کنه



دستمو رها کرد

انگار ناامید شده بود



_ من نمی‌دونم خودت می‌دونی و بابات!



لیوان آب رو داد دستم و از اتاق بیرون رفت



کل تنم از شدت استرس و فشار عرق کرده بود



ته مونده ی آب لیوان رو سر کشیدم



چرا این مرد بی رحم دست از سرم برنمی‌داشت!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/12 18:18

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_153
ته دلم از اینکه منو خواسته بود می‌لرزید

درست مثل همون سالهایی که تازه فهمیده بودم این پسر چقدر جذابه!



شاید اگه اون روزا اومده بود خواستگاری از خوشی ذوق مرگ میشدم



اما الان میدونستم با کی طرفم!



کسی که اهل گذشت نبود و اگه دست گذاشته بود روی چیزی حتما به دست می‌آورد!



بغض کرده از اتاق بیرون رفتم



توی تاریکی و هوای سرد حیاط ایستادم و به پله هایی که به پشت بوم میخورد خیره شدم



نتیجه گرفته بودم هرچقدر ازش فرار کنم فایده نداره چون تهش به خودش می‌رسیدم



باید باهاش رو به رو میشدم



***



_ مدیا تو که هنوز نشستی یک ساعت دیگه خواستگارت میرسه



از تخت پایین اومدم



_ الآن حاضر میشم



مامان سری از روی تأسف تکون داد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/12 18:18

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_154
_ یه دستی هم به اون صورتت بکش اگه دلت خواست اون رژ قرمز هم بزنی امشب اشکال نداره برات میارم



پوزخندی زدم



دفعه ی قبل اون رژ رو زدم تا آرمین منو نشناسه الآن باید میزدم تا خوشش بیاد!



_ نه خودم رژ دارم



همونجور که از اتاق بیرون می‌رفت تأکید کرد



_ نیام ببینم هنوز نشستیا. آماده شو وقتی صدات زدم بیا بیرون



بعد از رفتن مامان نگاهی به خودم توی آینه انداختم



کل شب رو بیدار مونده بودم و کل روز چشمام روی هم نرفته بود



از ترس اینکه باز کابوس ببینم



یه لباس ساده اما شیک از کمد بیرون کشیدم و پوشیدم



خودمو با جملات مختلف آروم میکردم



_ تو قرار نیست قبول کنی مدیا فقط میری اونجا تا جواب منفی بدی



با این افکار تونستم آروم بشم و دستی به سر و صورتم بکشم



_ این تیشرت وامونده ی من کجاست؟



این صدای داد مهیار بود
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/12 18:18

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_155
از دیشب که آرمین اومد اینجا اعصابش به هم ریخته بود و به بهانه های مختلف داد و بیداد راه می انداخت



هرچی که بود به آرمین ربط داشت







_ تو این خونه ای که هرکس واسه خودش یه سازی میزنه موندن من واسه چیه؟



صدای مامان بلند شد



_ چه خبرته مهیار؟ جرأت داری جلوی پدرت اینجوری داد و بیداد کن نه واسه ما



_ داد و بیداد کردم دیگه، چی شد؟ تهش شد حرف خودش



_ مشکلت چیه آخه؟ مگه آرمین رفیقت نیست پس چرا الآن که خواهرتو میخواد ریختی به هم ؟



مهیار عصبی تر شد



_ مگه هرکس رفیق منه باید بیاد خواستگاری خواهرم؟



شوک زده از حرفهای مهیار از جا بلند شدم



فکر نمی‌کردم با وجود رابطه صمیمانه‌اش با آرمین، الآن مخالف باشه!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/12 18:19

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_156
خودمو به سالن رسوندم



مهیار کلاهشو محکم روی زمین کوبید



_ آرمین سیزده سال از مدیا بزرگتره ، میفهمین؟ سیزده سال! مدیا هنوز بچه‌ست



برای اولین بار از حرفهای مهیار خوشحال شدم



مهیار راه نجات من بود!



با امیدواری بهش نزدیک شدم



مامان به مهیار توپید



_ سیزده سال یا پنج سال چه فرقی داره؟ اتفاقا اون عاقله و برای مدیا بیشتر مناسبه



مامان نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد


_ خواهرت بر و رو داره، باید یه مرد با جذبه
و عاقل بالا سرش باشه که بتونه نگهش داره

مامان درحالی که برام چشم غره می‌رفت لبخندی زد و گفت



_ فکر نکنم به جز سلام و احوال پرسی حرفی بینشون رد و بدل شده باشه



میدونستم این آتیشا از گور آرمین بلند میشد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/12 18:20

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_157
بی خود رفته گفته ما حرفامونو زدیم تا منو توی عمل انجام شده قرار بده!



با اخم به آرمین نگاه کردم



وقتی نگاهمو دید لبخند کجی روی لبش نشوند



میترا متوجه دلخوری مامان شد و خودشو جمع و جور کرد و خواست چیزی بگه اما همون موقع آرمین دست مشت شده‌ش رو از جیبش درآورد و میترا سکوت کرد



برام عجیب بود که چرا همیشه دستش توی جیبش مشت میشه!



آرمین با چهره ی جدی به بابا نگاه کرد و گفت



_ اومدم اینجا دخترتون رو ازتون خواستگاری کنم کاووس خان



مات موندم!

صدای بمش توی گوشم پیچید!



تک تک کلماتش توی ذهنم اکو شد



آرمین نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد



_ من به دخترتون علاقه دارم!



صدای انفجار مهیبی درون مغزم شنیدم



دست و پام یخ زد



آرمین گفت به من علاقه داره!
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/12 18:21

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_158
بابا نگاه مهربونی به من انداخت



آرمین ادامه داد



_ مطمئن باشید دخترتون زندگی جدیدی رو با من تجربه میکنه!



نمی‌دونستم آرمین چه خوابایی برام دیده بود!

هرچی که بود نباید به هدفش می‌رسید



میترا و مامان، مشتاقانه به دهن بابا خیره شده بودن!



بابا رو به آرمین محکم جواب داد



_ آرمین خان میدونی که برای من قابل احترام هستی و من بارها ازت تمجید کردم



قلبم داشت میومد توی دهنم که ادامه ی حرفهای بابا چی می‌تونه باشه!



بابا با نگاهی به تک تکمون ادامه داد



_این نظر من در مورد تو بوده و هست اما اینجا نظر من زیاد مهم نیست و باید ببینیم دخترم چی میگه!



با قدردانی به بابا نگاه کردم



نفس راحتی کشیدم و پشتمو به مبل رسوندم



هنوز پشتم کامل به مبل نرسیده بود که صدای آرمین دوباره کمرمو راست کرد



_ البته و من هم خواهان اینم که این علاقه دو طرفه باشه و دخترتون هم منو بخواد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/12 18:22

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_159
از اینهمه پر رویی و بی پروایی توی حرف زدنش، زبونم بند اومده بود



بابا سری تکون داد



_ باید نظر دخترم رو بپرسم



روشو به طرف من کرد و ادامه داد



_ دخترم، آرمین پسر همین محله هست و میشناسیش اما ازدواج امر مهمتری هست و باید از همه ی جوانب به انتخابت فکر کنی!



نگاه مستقیمم به صورت آرمین بود که با غرور و خونسردی همیشگیش به صحبت های بابا گوش می‌داد



برخلاف اون من کف دستام عرق کرده بود و تمام تنم از استرس می‌لرزید



میترا با خنده گفت



_ در اینکه باید فکر کنین شکی نیست اما اگه ما مزه ی دهنتون رو بدونیم بهتره!



این زن جواب میخواست، باید جوابشو میدادم!

قبل از اینکه حرفی بزنم ادامه داد
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/07/12 18:23