#کابوسجذابعشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_137
با دیدن چراغونی و کسایی که با جعبه ی شیرینی وارد شرکت صفوی میشدن خشمم هزار برابر شد
تقریبا همه ی مدیران شرکتها رو دعوت کرده بود به جز من!
دلیلش واضح بود
اون آذین بندی شرکتش به خاطر دزدیدن زحمتای من بود!
لعنتی به خاطر دزدیدن قطعات من جشن گرفته بود
اون شرکت رو به ماتم کده تبدیل میکنم
سوار ماشین شدم و برگشتم خونه
جلوی پنجره ایستادم و مستقیم به ساختمون مدیا خیره شدم
پوزخندی زدم
_ گفته بودم دعا کن اوج خشمم رو نبینی
گوشیمو برداشتم و به حاج خانوم زنگ زدم
_ چه عجب چشم ما به تماست روشن شد آرمین
دست مشت شده ام رو به سختی داخل جیبم فرو کردم
_ دارم میام خونه حاج خانوم
_ خوش اومدی پسرم ولی چرا اینقدر یهویی؟
پوزخندی زدم
_ وقتشه واسه پسرت آستین بالا بزنی
پیدا بود حاج خانوم شوک زده شد که چند لحظه چیزی نگفت
─────🔥⃟🍷⊰⊹─────
1403/07/10 18:40