27 عضو
قشنگ بود به دستای کشیده و مردونش میمومد، چقد امروز خوش تیپ شده بود وقتی وارد محضر شدم با دیدنش قند توی دلم آب شد با اون قد بلند و هیکل چهارشونش، تو کت و شلوار دامادی فوق العاده شده بود موهاشو بالا زده بود و فیکسش کرده بود، زیر ابروهای پرپشتش تمیز شده بود یحتمل کار آرایشگرش بوده وگرنه فرهاد مرد این کارا نیست! با اون صورت اصلاح شده و چشمای قهوه ای، بینی معمولی و لبای خوش فرمش خیلی خواستنی شده بود
وای خدایا چقد دوسش دارم شکرت که بهش رسیدم اما خدایا خودت کمک کن رابطه مون مثل تو رویا هام باشه عاشقونه و صمیمی نه اینجوری خدایا خواهش میکنم من فرهادو دوست دارم نزار پشیمون بشم...
#پارت_16
بعد از عقدمون فرهاد هفته ای دو یا سه بار میومد خونمون و یکی دوساعتی مینشستو میرفت و هنوز هیچ اتفاق خاص و رومانتیکی بینمون نیوفتاده و همه چیز مثل قبل معمولی بود و هیچ تماس یا پیامک و چتی نداشتیم بنظرم همینم که خونمون میومد بخاطر بقیه بود که شک نکنن و نگن چرا اینطورین این به اصطلاح زنوشوهر!
نزدیک یک ماهی میشد که همینجوری میگذشت تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم تغیر تو رابطمون رو از خودم شروع کنم
اون روز قرار بود فرهاد واسه شام بیاد خونمون، توی اتاقم نشسته بودم و داشتم موهامو شونه میزدم یه نگاهی به خودم کردمو گفتم مگه من زن فرهاد نیستم مگمه محرم هم نیستیم مگه به هم حلال نیستیم، چرا هر موقع میاد اینجا چادر یا لباس پوشیده و شال سرم میکنم(همیشه هم مامانم دعوام میکرد که چرا چادر سرم میکنم) چرا نمیذارم ازم از منکه زنشم لذت ببره هر چند تو این مدت اونم چیزی نگفته و توجهی نکرده حتما براش مهم نیست که اعتراضی هم نکرده اخه یک ماه عقد کرده باشی و دریغ از یه لمس دست؟
حالا امشب که اومد میدونم چجوری حالشو بگیرم بلاخره سیب زمینی که نیست کاری میکنم که دیگه اینقدر سرد و بی تفاوت رفتار نکنه، اینکه منم بخوام مثل خودش رفتار کنم کار درستی نیست و چیزی رو عوض نمیکه، توی این مدت که منم باهاش سرد بودم اون هیچ کاری برای جلب رضایتم نکرد و اینجوری فقط داره روزای خوب زندگیمون بد میگذره
دیگه نمیخواستم مثل قبل باشم، فرهاد مثل همیشه بهم پیام داد(تا یه ساعت دیگه اونجام، فردا میام، امشب نمیتونم بیام و...) و من هیچ موقع جوابشو نمیدادم اما این دفعه فرق داشت
فرهاد: سلام تا دوساعت دیگه میام، کارم یکم طول می کشه
+سلام قدمتون روی چشم
سریع جواب اومد: چه عجب افتخار دادین!!
پس اونم متوجه رفتارم شده بود دیگه جوابشو ندادم تا همین حد کافی و برای شروع خوبه
تا اومدن فرهاد دو ساعتی وقت داشتم یه دوش گرفتم بیرون که اومدم موهامو سشوار کشیدم و صاف صاف کردم موهام لخت هست اما یکم حالت داره، با صاف شدنشون تا پایین کمرم رسید
جلو موهامو فرق کجی زدم و پشت گوشم فرستادم و بفیشو یه ور شونم ریختم شکر خدا امروز دوشنبه بود و نوید بعد از سرکار میرفت باشگاه و دیرتر میومد و این کمک میکرد که جلوش معذب نباشم
تصمیم گرفتم یه لباس جینگول و خوشکل بپوشم مامانم بعد از عقد یه چند دست از لباسا برام گرفته بود اخه جلو نوید هیچ موقع لباس یا شلوار تنگو کوتاه نپوشیدم مامانم خیلی حساسه
یه لباس جذب قرمز با یه ساپورت مشکی پوشیدم با این لباسا اندام تو پرم خیلی به چشم میومد رفتم جلو آینه و خواستم آرایشم نسبت به قبل یکم بیشتر باشه
با این تفاوت که ریمل و رژ جیگری زدم اما لبامو روهم فشار دادم تا زیاد تو چشم نباشه
یه نگاه خریدارانه بخودم انداختمو گفتم تو محشری چادرمو برداشتم و رفتم پایین
بوی قورمه سبزی مامانم آدمو مست میکرد وارد آشپزخونه شدمو گفتم: خسته نباشی مامانی
برگشت و بهت زده نگام کرد
_سلامت باشی، به به چه عجب بلاخره تصمیم گرفتی چادرتو جلوی شوهرت برداری؟
+نه مامان قشنگم رو دسته مبله گفتم امشب که نوید نیست یکم راحت باشم
_خوب کاری میکنی، فرهاد بیچاره مگه چه گناهی کرده که زنش جلوش چادرچاقدون میکنه
+هیچ گناهی، من روم نمیشه
_روم نمیشه چیه دیگه یه ماهه از عقدتون گذشته این حرفا واسه روز اول دومه نه الان که سی روز گذشته سمیرا رو ندیدی تو هفته بیشتر خونه مادر شوهرشه یا شوهرش اونجاست، فقط تویی که ادا داری
+مامان جان اونا الان نزدیک یک ساله عقد کردن بعدشم منو با سمیرا مقایسه میکنی
_دخترم پیغمبر فرموده: بهترین زنان شما زنی است که زینت و آرایش خود را برای شوهرش اظهار کند و چون شوهر با او خلوت کند هر چه خواهد به او ببخشد، (وسائل جلد 14 صفحه14) ببین دخترم حتی دین ماهم سفارش کرده پس دیگه تو نباید اینقد سفت و سخت بگیری بلاخره که قرار نیست همیشه جلوش چادر سر کنی از یه جایی به بعد دیگه اونم خسته میشه و مشکل بوجود میاد حالا که اینقد خوشکل شدی و به خودت رسیدی نمیخواد این چادرم سرت کنی عزیزم، بزار نوید که اومد سرت کن یا لباستو عوض کن
حرفای مامان حق بود و جوابی نداشتم به تکون دادن سرم اکتفا کردم و مشغول دم کردن چایی شدم
که زنگ در به صدا در اومد...
نمیشد امشب نری مامان جان دارم از خجالت آب میشم تو همین فکرا بودم که با صدای فرهاد بخودم اومدم
_مجبوری چادرتو برداری وقتی اینقد خجالت میکشی و سرتو بالا نمیاری
حول شدمو گفتم:چی؟ نه... ببخشید من برم یچیزی بیارم بخوریم و سریع از جام بلند شدم و بسمت آشپزخونه پا تند کردم
داشتم از تو جعبه بیسکوییت یه چندتاییشو تو بشقاب میچیدم همین که برگشتم یه هین بلند کشیدم دیدم فرهاد دست به سینه بازوشو تکیه داده به در و داره منو نگاه میکنه
فرهاد: چیه! مگه جن دیدی؟
بعد راهی پذیرایی شد و منم پشت سرش رفتم...
#پارت_17
مشغول دم کردن چایی شدم که زنگ در به صدا در اومد
مامان: برو درو باز کن، چادر سر نکنیا، یکمم دلبر باش😒
+چشم😐
درو زدم و کنار در ورودی منتظر موندم تا داخل بشه
سرش پایین بود و داشت کفشاشو در میاورد
+سلام، خسته نباشین
سرشو در حالی که بالا میاورد گفت: س😳لام و همینجوری که زوم بود روم: ممنون سلامت باشی
+خوش اومدین، بفرمایین
_تشکر، شما بفرما، کسی خونه نیست
من:😳وا چرا این سوالو پرسید(نکنه خیال میکنه چون چادر زمین گذاشتمو بقولی تیپ زدم حتما تنها هستیم😆زهی خیال باطل)
+نه مامانم هستن نوید رفته باشگاه
_آها گفتم...
+چیو!؟
_هیچی با خودم بودم
داشت می نشست روی مبل که مامانم اومد توی پذیرایی
مامان:سلام خوش اومدین
فرهاد:سلام زنعمو خیلی ممنون، خوبین
مامان:ممنون پسرم شما خوبی خانواده خوبن و.... حرفای از این قبیل و بعد رو به من
نجوا مادر یه لحظه بیا، رفتم توی آشپزخونه مامانم سینی شربتو دستم داد و گفت: دخترم دیگه سفارش نکنما الان فرهاد از منم بهت محرم تره خجالتو بزار کنار دیدی چطور سرحال شده بود مثل قبل نبود، خیلوخب حالا نمیخواد سرخو سفید بشی دست دخترای قدیمو از پشت بستی یکم مثل دخترای امروزی باش و خندید منم لبخندی زدمو بسمت فرهاد رفتم سرش تو گوشی بود با صدای بفرماییدم سرشو بالا گرفت و خیره بهم گفت: مرسی ممنون
و سریع گوشیشو قفل کرد و گذاشت کنار خندم گرفته بود رفتارش یجوری بود انگار هول کرده باشه اخه هیچ وقت منو سرلخت ندیده بوده حالا با این لباسا و آرایش بماند، سینی رو روی عسلی گذاشتمو رفتم رو به روش نشستم تا تو دیدش باشم
قدم اولو مامانم برام برداشت و الان دیگه من راه افتادم کنترلو برداشتم و پامو روی هم انداختم و خودمو مشغول تلویزیون دیدن نشون دادم و پامو آروم تکون میدادم به راحتی نگاه سنگین فرهادو روی خودم حس میکردم ذره ذره وجودم داشت کیف میکرد که صدای مادرم باعث شدم رومو برگردونم دیدم که حاضر شده
_مادر من یه توکه پا برم خونه مریم خانوم زود برمیگردم عصری زنگ زد گفت دخترش از بندر اومده یخورده خرتوپرت اورده ببینم اگه چیز به درد بخوری داره بخرم
روبه فرهاد: ببخشید آقا فرهاد من تا یه ساعت دیگه برمیگردم تشریف داشته باشید شام دور هم باشیم
+چشم مادر هستم در خدمت تون(چی گفت؟ ایشون که همیشه به چهل دقیقه نرسیده بود تو راه پله داشت خداحافظی میکرد اما از حالا میخواد برای شام بمونه یعنی سه چهار ساعت دیگه نجوا نقشت گرفت اما دهنت سرویسه معلوم نیست حالا که تنهایید چی انتظارتو میکشه)
مامانم از منم خداحافظی کرد و رفت حالا من موندمو نگاهای فرهاد وای خدا چه غلطی کردم حالا
#پارت_18
پشیمون شده بودم خواستم چادرمو سرم کنم اما دیدم خیلی ضایعس آب دهنمو قورت دادمو با یه بسم الله رفتم بیرون
فرهاد روی مبل نشسته بود و داشت تلویزیون میدید بشقابو جلوش گذاشتم و گفتم بفرمایین
داشتم میرفتم اون طرفتر بشینم که دستمو گرفتو گفت: همینجا بشین
روی مبل دو نفره نشسته بود و این باعث میشد خیلی بهم نزدیک بشیم نشستم کنارش کامل برگشت طرفم و گفت خب چخبرا؟ واسه سال سوم ثبت نام کردی؟
+هیچی سلامتی، بله همین هفته پیش ثبت نام کردم
_مدرست نزدیکه چطوری میری؟
+بیشتر وقتا با اتوبوس میرم دو تا ایستگاه بالاتره
بعضی اوقات هم نوید میبرتم
_میخوای برات سرویس بگیرم
+ نه ممنون دوست دارم خودم برم کمی هم پیاده روی میکنم و خیابون و مغازه هارو میبینم
_درسته... اما زمستون سخته هوا سرده برف و بارون اذیتت میکنه، برات سرویس میگیرم خودمم خیالم راحتتره، چون باید برم شرکت خودم نمیرسم ببرمتو بیارمت فقط سرویس شخصی بگیر رانندشم زن باشه
+ممنون، تو زحمت افتادین
_نه بابا چه زحمتی...نجوا میخوام یه سوال بپرسم اما نمیدونم بگم یا نه؟
+بفرمایین بپرسین
_میگم...چرا اینقدر تغیر کردی؟ آرایشگاه رفتی؟
نزدیک بود پقی بزنم زیر خنده (چون هیچ وقت بدون روسری ندیده بودم و الانم آرایشمو بیشتر کردم) لبخند ملحی زدم و سرمو پایین انداختمو گفتم: نه...فقط به اصرار مادرم چادر سرم نکردم
_آها، ولی فکر میکنم خوش... هیچی بگذریم، مامانت اصرار کرد؟
+بله
_خوب کاری کرد یادم باشه ازش تشکر کنم دیگه فقط دختر عموم نیستی که حجاب میگرفتی جلوم
لبخندی زدم و سرمو زیر انداختم که یهو دستشو روی پام حس کردم آروم نوازش داد و گفت: فکر کنم خودتم به نتیجه رسیدی که دیگه مثل زنوشوهرای عادی باشیم درسته؟ من این مدت بهت زمان دادم تا هر موقع خودت صلاح دونستی بهت نزدیک بشم آخه فکر میکردم هنوز با این موضوع کنار نیومدی( وای خدایا چی میگفت مثل زنو شوهرای عادی یعنی اون ازم.... نجوا چیکار کردی امشب، خاک تو سرت)
+ممنون که بهم زمان دادین ولی من فکر میکنم که دوران عقد برای شناخت همدیگست
_آهان...اون موقع اینطوری باید جلوی کسی که میخوان باهاش آشناشن ظاهر بشن؟ نه نجوا خانوم خودت میدونی که ما از این رسما نداریم به قول آقاجون همیشه میگه زنوشوهر زمانی که اسمشون رفت تو شناسنامه ی هم ،دیگ مال همن هم از نظر شرعی حلاله هم عرفی...حرف دیگه ای هست؟
(خدایا چی باید بگم!)
+نه... درست میگید
_خب حالا اجازه دارم دست زنمو که یک ماهه عقدش کردم بگیرم؟
چیزی نگفتم و سر زیر انداختم دستامو گرفت از حرارت دستش تنم داغ شد یکم با انگشتام بازی کرد و گفت: از من خوشت میاد؟...
#پارت_19
_از من خوشت میاد؟
+خب...چرا باید بدم بیاد
_چه خوب خداروشکر، دعا کن همه چی درست بشه قول میدم خوشبختت کنم
هیچی نگفتم صدای قدم های مامان رو وقتی از پلها بالا میومد شنیدم و بطرف در ورودی چرخیدم فرهادم دستامو ول کرد مامان با دسته کلیدش چند ضربه به در زد و داخل شد یه لحظه نگاهش رو منو فرهاد ثابت موند لبخندی زد و سلام کرد...
منتظر بودیم تا نوید برسه و شام بخوریم ساعت نزدیک ده شب بود و این اولین بار بود که فرهاد تا این موقع خونمون بود، تا اومدن نوید فاصله ای نبود کمک مامان داشتم سفره رو پهن میکردم که رسید چادرمو برده بودم تو آشپزخونه تا وقتی برادرم اومد سر کنم
منو فرهاد سر سفره پیش هم نشستیم فرهاد خوشحال بود با نوید بگو بخند میکرد هی برام خورشت میریخت و تعارفم میکرد انگار من مهمون اونم! تو دلم کلی ذوق کرده بودم بعد از یک ماه عقدمون اون شب بهترین شب زندگیم شد
بعد از اون شب خاطره انگیز و پر استرس فرهاد رفتو آمدش بیشتر شد و رابطمون خیلی خوب شده بود باهم میگفتیم می خندیدیم بیرون می رفتیم
سینما، پارک، رستوران و البته خونه زنعمو اینا... رفتار زنعمو تغیری نکرده بود و تنها دلخوشیه من فرشته بود فرزانه هم که بیشتر خونه مادرشوهرش بود اما هر موقع میومد سه تایی می گفتیمو می خندیدیدم و زنعمو حرص میخورد حتما بخاطر اینکه اونا با من خوبن!
فرهاد خوشحال بود و دیگه نمیگفت دعا کن درست بشه، می گفت: خدا روشکر درست شد!
یبار که ازش پرسیدم اصلا ماجرا چی بوده گفت درمورد کارم بود و دیگه حل شده منم خوشحال شدم...
فرهاد همسر خوبی بود، مهربون، دستو دل باز و جدی در مسائل کاری!
دو ماهی گذشته بود که تا تلفنش زنگ میخورد اعصابش بهم می ریخت و بعد از تماس تو خودش می رفت و خیره به جایی یه گوشه می نشست و دیگه از اون فرهاد خوشحال خبری نبود دیگه فهمیده بودم یه مشکلی هست که فرهاد ازش رنج میبره و نمیخواد من بفهمم حتما در مورد کارشه اخه چند وقت پیش می گفت کارای شرکت خوب پیش نمیره و میخوان تعدیل نیرو کنن منم همیشه دعا میکردم تو کارش موفق باشه و مشکلی براش پیش نیاد چون اصلا دوست نداشتم ناراحتیشو ببینم...
یه شب بعد از اینکه از پارک و رستوران برگشتیم فرهاد منو مثل همیشه تا داخل خونه همراهی کرد موقع خداحافظی مامانم گفت: آقا فرهاد تشریف داشته باشید دیر وقته کجا میخواین برین فردا هم که جمعست بمونید امشبو
نویدم گفت: اره داداش یه امشبو بد بگذرون یه فیلم گرفتم خفن، اکشن 2020 آمریکایی کلی بزن بزن داره بیا ببینیم حالشو ببریم البته اگه خسته نیستی
_خسته که نه اما مزاحم نمیشم
مامان: عه این حرفا چیه اینجا خونه
خودته پسرم مزاحمت کدومه، نجوا مادر برو چایی بزار چندتا کاسه تخمه هم بیار واسه بچها
من هنوز متعجب اون وسط وایساده بودم آخه با اینکه خیلی رابطم با فرهاد خوب شده اما هنوز حریم بینمون شکسته نشده بود خداکنه جلو تلویزیون خوابش ببره...
مامانم دوباره صدام کرد: نجوا مامان خواب رفتی!؟
+چی..نه مامان جان چشم برم لباسامو عوض کنم بیام
مامان: آقا فرهاد شما هم برید لباس راحتی بپوشید
فرهاد: ممنون، همینا خوبه چیزی همراهم نیست
مامان: با نجوا برید خودش بهتون میده
فرهاد همراه من به اتاقم اومد از تو کشوم شلواری که مامانم برای فرهاد تهیه کرده بود رو در اوردم و بهش دادم(مامانم تا کجا فکرشو کرده بود یادمه وقتی خریده بود گفتم واسه چی گرفتی مامان مگه خودش شلوار نداره مگه قراره بیاد خونمون بمونه اصلا بده به نوید و اونم گفت بزار تو کمدت واسه روز مبادا یهو دیدی اومد اینجا شلوارش یچیزیش شد نباید چیزی باشه پا کنه؟ و الان فهمیدم که اون موقع چقد ساده بودم🤦🏻♀)
شلوارو به دستش دادمو گفتم: بفرمایین، من میرم بیرون وقتی به اتاق برگشتم دیدم شلوارشو به چوب لباسی زده و دکمه های پیرهنشم باز کرده و آستیناشو بالا زده بود
فرهاد: من میرم پایین کارت تموم شد بیا اگرم خوابت میاد بخواب
+شما خسته نیستین؟
_نه زیاد، حالا یه شب مادر زن ما رو راه داده باید استفاده کنیم و بعد خندیدو رفت
آخ که من فدای این خندهات...
(*تعدیل نیرو درواقع قطع همکاری با برخی از کارکنان است و به معنی اخراج نیست اما مشکل بیکار شدن و دردسرهای بعدی آن، تأثیر بسیار بدی را بر جامعه و فرد خواهد گذاشت، این وضعیت بیشتر در زمان وضعیت بد اقتصادی کشور و شرکت رخ میدهد درواقع زمانی که شرکت قادر به پرداخت حقوق کارمندان خود نیست،سعی میکند تا وظایف شرکت را به عهدهی کارمندان محدودی بگذارد.)
#پارت_20
لباسامو با یه تیشرت زرد و شلوار راحتی مشکی عوض کردم موهامم بالا بستم و رفتم بیرون از اون شبی که مادرم نذاشت چادر سر کنم دیگه سرم نکردم اما لباسام مناسب بود ولی همیشه سنگینه نگاه فرهاد رو حس میکردم،
یه سینی چایی ریختم و با دوتا کاسه بزرگ تخمه وارد پذیرایی شدم و گذاشتم روی میز جلو تلویزیون
مامانم بعد از خوردن چایی و یکمی تخمه شب بخیری گفت و رفت خوابید آخه عادت نداشت تا دیر وقت بیدار باشه سر درد میشد
نیمی از فیلم گذشته بود روی مبل کنار فرهاد نشسته بودم نویدم اونطرف تر روی کاناپه دراز کشیده بود اصرار کرد فرهادم دراز بکشه اما فرهاد گفت وقتی میخوابه انگار متوجه فیلم نمیشه و باید بشینه و ببینه(چه جالب!)
آخرای فیلم به زور چشمامو باز نگه میداشتم نمیدونم چی شد یهو چشمام سنگین شد و با برخورد به چیزی از جا پریدم سرم افتاده بود رو شونه فرهاد
فرهاد با لبخندی نگاهم کردو گفت: اگه خوابت میاد برو بخواب
+ نه دیگه آخراشه میخوام ببینم چی میشه
رفتم روی زمین نشستم و تکیمو دادم به مبل و پاهامو تو شکمم جمع کردم و دستامو قلاب کردم دور پام تا اگه خوابم برد به چیزی یا کسی برخورد نکنم نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای فرهاد چشامو باز کردم
_نجوا..نجوا جان...نجوا خانوم، بیدار نمیشی، پاشو بریم بخوابیم
یهو چشامو باز کردم و متوجه دور و برم شدم دیدم همونجوری که نشسته بودم افقی شدم و یه بالشتم زیر سرمه
_چه عجب بیدار شدی فکر کردم خودتو زدی بخواب تا بغلت کنم ببرمت
حرفشو نشنیده گرفتمو گفتم: نفهمیدم چجوری خوابم برد، ساعت چنده؟
_ساعت نزدیک سه، خوب پایه ای واسه فیلم دیدنا اصلا آدم کنار تو رغبت میکنه فقط فیلم ببینه، دختر تو که نصف فیلم خواب بودی ماشالا چقدم سنگینه خوابت
لبخندی زدمو به صفحه خاموش تلویزیون نگاه کردم
+نوید رفت خوابید؟
_نه دستشوییه، بریم بخوابیم که الان منم مثل تو همینجا میوفتم
دستشو که سمتم دراز کرده بود رو گرفتم و باهم بسمت اتاقم رفتیم استرس داشتم و خجالت میکشیدم (کاش میرفت خونشون😬)
وارد اتاق که شدم دیدم یه تشک دو نفره با یه پتو نرمینه خوشکل که تاحالا ندیده بودم وسط اتاقم پهنه یه پارچ آب و لیوانم سمت چپ تشکه پس مامانم قبل خوابش که گفت من یکاری دارم بعد میرم میخوابم منظورش این بوده
فرهاد پیرهنشو در اورد و فقط یه رکابیه جذب تنش بود خزید تو تشک طاق باز خوابیدو گفت: آخیش هیچی مثل خواب نمیشه
نگامو ازش گفتمو رفتم کنارش تو تشک نشستم موهامو که از عصر تا حالا بسته بود رو باز کردم و از زیر موهام پوست سرمو ماساژ دادم چه حس خوبی!
دراز کشیدم و همشو ریختم رو بالشت بالای سرم
جوری که دیگه بالشت پیدا نبود فرهاد زیر نظرم داشت
_همیشه عاشق موی بلند بودم چه خوبه که کوتاه نکردی
+بابام خدا بیامرز همیشه موهامو شونه میکردو میگفت حیف این موها نیست که کوتاه بشه و دور ریخته بشه برای همین من هیچ وقت دلم نمیاد کوتاهشون کنم فقط هراز گاهی دو سه سانت سرشو میچینم
_خوب کاری میکنی، هیچ وقت کوتاه نکن
+چشم
_قربون چشمات
و بعد به طرفم خیز برداشت توی آغوشم گرفت و زیر لب نجوا کرد
_دوست دارم خانومم...
بعد از یکم معاشقه که اولین بار بود تجربش میکردم (و خیلی خوشحال بودم که طرف مقابلم فرهاده)
خوابیدیم...
#پارت_21
صبح نزدیک ساعت یازده از خواب بیدار شدیم فرهاد زودتر از من بیدار شده بود، پیرهنشو پوشید:
_پاشو خانوم خوش خواب، بیداری؟
+سلام، بله شما بفرمایین منم میام
_سلام به روی نشستت باشه زود بیا
دستو صورتمو شستم یکم آرایش کردم موهامو شونه زدم و ریختم یه طرفم دیشب که فرهاد گفت موهامو دوست داره کیف کردم حالا با این موها هی براش دلبری میکنم😌
رفتم پایین، با مامان و نوید توی آشپزخونه داشتن صبحونه میخوردن صبح بخیری گفتمو نشستم پشت میز، میز چهار نفره جمع و جوری توی آشپزخونه بود گه گاهی اونجا مینشستیم اغلب برای صرف صبحونه یا وقتی یکی تنها بود از اون استفاده میشد و بیشتر سفره می انداختیم مامانم جمع شدن دور سفره رو خیلی دوست داشت
_نجوا خانوم خودتو آماده کن آخر همین هفته عروسی خواهر شوهرته
صدای مامانم بود یه لحظه فکر کردم فرشته داره ازدواج میکنه که یادم افتاد عروسی فرزانه توی همین ماه بود
لبخندی زدمو گفتم: ایشالا خوشبخت بشن و لیوان شیرمو سر کشیدم
فرهاد: نجوا جان فردا عصر میام دنبالت باهم بریم هر چی لازم داری بخر
+ممنون، اما من لباس دارم
مامان: دخترم تو دیگه عروس خانواده ای باید یچیز مناسب تر بپوشی، ممنون پسرم خودم براش میدوزم
فرهاد: خواهش میکنم زنعمو من که تعارف نکردم، این وظیفه منه
با لبخند تشکری زیر لب کردم که اونم همینجوری جوابمو داد
توی پاساژ بزرگی داشتیم دنبال لباس مورد پسند من میگشتیم که چشمم خورد به یه لباس زرشکی بلند که از روی سینه تا پایین کمر کار شده بود و برق منجوق و نگینهاش چشم هر بیننده ای رو به خودش خیره میکرد
فرهاد که متوجه نگاهم شد گفت:
اینو پسندیدی؟
یه لحظه یادم اومد که این مدل لباسا بخاطر کار دست حتما باید گرون باشه
+قشنگه اما فکر نکنم بهم بیاد خیلی سنگینه
_حالا برو بپوش ببینیم بهت میاد یا نه
سایزمو به فروشنده که خانم خوش رویی بود گفتم و اونم لباسو برام اورد و توی اتاق پرو کمکم کرد تا بپوشم و رفت، از بیرون صدا شو شنیدم که گفت: آقا کار خانومتون تموم شد بفرمایین اتاق شماره 3
سریع درو قفل کردم خواستم اول خودم ببینم چجوریه تو تنم خیلی بهم میومد بخاطر نداشتن آستین و رنگ تیرش سفیدیه بازوهامو به رخ میکشید دامن بلند و سادش اندامم رو کشیده تر نشون میداد تو حال و هوای خودم بود که تقه ای به در خورد و صدای فرهاد اومد
_خانومی
+جانم
_درو باز نمیکنی؟
قفل درو کشیدم فرهاد نزدیک شد و طوری ایستاد و درو گرفت که از بیرون دیده نشم نگاه ثابت فرهاد لبخند به لبم اورد
سرشو بالا اورد و گفت:عالیه، همینو میگیریم
تو راه برگشت به خونه بودیم که
فرهاد: وقت آرایشگاه
گرفتی؟
+نه
_چرا، مگه نمیخوای بری؟
+چرا میرم، سر کوچمون یه آرایشگاه هست دوست مامانمه میرم اونجا
_نمیخواد بری اونجا، خودت یه آرایشگاه مطرح که کارشو دیدی و خوبه رو پیدا کن وقت بگیر من خودم میبرمت، تو خودت تازه عروسی و فامیلای ما میخوان بیننت، باید مثل عروس بدرخشی
+ممنون، ولی من همینجوریشم میدرخشم
یه لبخند دندون نمایی زدو گفت: اینکه صد البته
میکاپم تموم شده بود و آرایشگر مشغول بستن موهام بود هنوز خودمو تو آینه ندیده بودم
آرایشگر: عزیزم دیگه تقریبا کارت تمومه، اگه میخوای زنگ بزن بیان دنبالت که بعدا منتظر نشی
کارم تموم شده بود و یکی از شاگردای آرایشگر بهم کمک کرد تا لباسمو بپوشم و بردم جلو آینه از چیزی که میدیدم حیرت زده شدم این من بودم؟
هیچ موقع خودمو تو این همه آرایش و تجملات ندیده بودم موهام به زیبایی شنیون و میکاپم معرکه بود و این باعث جلوه بیشترم با اون لباس شده بود (فرهاد منو اینجوری ببینه چیکار میکنه...🤤)
مانتو بلندم رو پوشیده و شالم رو تا جلو صورتم کشیدم بخاطر اینکه موهام خراب نشه چادر سرم نکردم و مجبور بودم خودم رو خوب بپوشونم چون میدونم فرهادم خوشش نمیاد و حساسه
مبلغو حساب کردم و از آرایشگاه بیرون اومدم
فرهاد تو ماشین منتظرم بود
به محض ورودم عطر خوش بویی که همیشه میزد به مشامم رسید نفس عمیقی کشیدمو بوشو وارد ریه هام کردم
بهش خیره شدمو سلام کردم
_به به سلام نجوا خانووووم، چه خوشکل شدی امشب
سرخوشانه خندیدمو راه افتادیم...
برای فرزانه خوشحال بودم از بچگی عاشق بچه و مادر شدن بود
دیگه به آخرای عروسی رسیدیم و نوبت به دادن کادوها شد طبق رسم و رسوم اول خانواده داماد اومدن داخل و بعد از هدیه دادن و بزنو برقص رفتن و نوبت رسید به خانواده ما
اول آقاجون بعد شوهر فرخنده آقاطاهر و بعد قربونش برم آقای ما🥰 تشریف اوردن وای که چه جیگری شده بود با اون تیپ و هیکلش
مانتو و شالمو پوشیدم و رفتم کنار فرهاد یه لحظه از اینکه این آقای خوشتیپ شوهر منه حس غرور پیدا کردم کادوی ما رو که یه نیم سکه بود رو اعلام کردن و منو فرهاد بطرف سن پیش عروس و داماد رفتیم و بعد از روبوسی و تبریک موقع عکس گرفتن فرهاد هی منو به خودش میچسبوند و کمرمو محکم گرفته بود و تو گوشم حرفای با مزه میزد و منم نمیتونستم خودمو کنترل کنم و میخندیدم موقع رقص فرشته به فرزانه و فرخنده گفت شوهراشونو بیرون کنن تا بتونه راحت با فرهاد و آقاجون برقصه بعد از رفتن اونا صدای موزیک بلند و همه دستو جیغ کشیدن فرشته که اصلا رو پا بند نبود سریع شالو مانتوشو در اورد و رفت وسط آقاجون با لبخند به نوهاش نگاه میکرد فرخنده اومد دست فرهادو گرفت و برد که باهاش برقصه انگار نه انگار که منم اونجام فرهاد اول موافقت نکرد به من نگاهی کرد منم لبخندی زدم و گفتم برو و براشون دست میزدم که فرشته اومد کنارم شال و مانتومو در اوردو گفت دوماد که تنها نمیرقصه، با رفتن فرهاد روی سن صدای جیغو کف بلند شد یکم با فرخنده رقصید و یهو متوجه من شد که دیگه مانتو و شال ندارم خیره شده بود بهم و رفت کناری وایساد و فقط دست میزد (فکنم تو ماشین چون تاریک بود و حجاب داشتم قشنگ منو ندیده بود اما الان با این لباس و آرایش بدون هیچ پوششی کپ کرده بیچاره)
از پلها بالا رفتم و رسیدم به سن فرشته از پشت فرهادو هولش دادو گفت کجا سیر میکنی وقت واسه دید زدن زیاده فرهاد اومد جلو دستای گرمشو تو دستای سردم قلاب کرد و شرع کردیم رقصیدن آقاجون با یه شوقی بهمون نگاه میکرد
عجیب شب خوبی بود!
تا اینکه....
#پارت_22
فرهادم با اون لباس سفید و کت شلوار طوسیش و موهای بالا زده و صورتی که حسابی بهش صفا داده بود و مثل روز عقدمون شده بود کم از داماد نداشت
آخ که با دیدنش دلم ضعف رفت...
توی عروسی نگاه های مردم رو روی خودم حس میکردم هم حس خوبی بود هم بد همه حرکاتم زیر نظر بود از فامیلای مشترک منو فرهاد گرفته که میگفتن: وااای ماشالا نجوا جان چه خانومی شده، خوشبخت بشه و...
تا فامیلای زنعمو سمیه که میخواستن ببینن کی عروسشون شده بجز مادر، پدر و خواهرو برادر بزرگ زنعمو که تو محضر منو دیده بودن مادر بزرگ فرهاد خیلی منو دوست داشت و این از مهربونی و بوسه های آبدارش پیدا بود بر عکس مادر بزرگ خاله سمانه یعنی مادر ریحانه و خودش از من خوششون نمیومد و تا آخر عروسی با چشم خوره بهم نگاه میکردن منم هر بار نگاهم بهشون می افتاد یه لبخندی میزدم و این باعث حرصی تر شدنشون میشد🙃
فرشته یه لحظه ام ازم دور نمیشد و همش میگفتیمو میخندیدیم و میرقصیدیم
فرشته: نجوا نمیری، چرا اینقد خوشکل شدی تو، کجا رفتی آرایشگاه همچینت کردن؟
+عزیزم آدم باید خودش خوشکل باشه وگرنه من پیش نجمه خانم آرایشگر سر کوچمونم میرفتم همینقد خوشکل میشدم
_ارررررره، به همین خیال باش😏
+تنها نظر من این نیست داداشتم همین نظرو داره
_اون بدبخت که اینو نگه چی بگه، راستی ناقلا چیکارش کردی که اصلا تو خونه بند نمیشه یا خونه نیستو همش پیش توئه یا وقتیم هست همش صحبت از کمالات جنابعالیه
_دیگه دیگه😌 خان داداشتون خودش به این موضوع پی برده که این نجوا عجب جیگریه
+بسه کمتر واسه خودت نوشابه باز کن
خندیدمو بهش گفتم بیا بریم فرزانه رو بلند کنیم باهاش برقصیم...
+فرزانه جون پاشو دیگه الان چه وقته نشستنه همین یه شبها
فرزانه: منکه رقصیدم الان خسته شدم یکم استراحت کنم
فرشته: یکم استراحت کنم انگار کوه جا بجا کرده😒 پاشو بیا وسط دیگه
فرزانه: نمیتونم بچها کمرم درد میگیره
+فرزانه پریودی؟
فرزانه: نه از صبح سر پا بودم واسه اونه
فرشته دستشو کشیدو گفت: ای بابا چقدم ناز داره
فرزانه: فرشته نکن وایسا بهت بگم
فرشته: چیه؟
فرزانه: بچها بین خودمون بمونها...من حاملم
فرشته فکش چسبید رو زمینو گفت: چییییی حامله ای!؟ تو که گفتی جواب منفی بوده و دکتر گفته بخاطر استرسه عروسی عقب انداختی
فرزانه: خب دروغ گفتم، با علیرضا قرار گذاشتیم بعد عروسی به همه بگیم
+ آخی عزیزم مبارکت باشه...حالا چند وقتته
سرشو با شرم پایین انداختو گفت: دوماهم تموم شده
فرشته هم خوشحال بود هم از پنهون کاریه فرزانه حرصی میگفت اگه گفته بودی بیشتر هواتو داشتیم و ... از این دل سوزیای خواهرانه
خیلی
#پارت_23
بعد از اینکه عروس دومادو به خونشون رسوندیم ساعت نزدیک دو بود که برگشتیم خونه و چون دیر وقت و بازم فردا جمعه بود قرار شد فرهاد شبو بمونه
این دفعه دومی بود که قرار بود فرهاد پیشم باشه یکم از استرسم کم شده بود اما هنوز برام راحت نبود به مامان و نوید شب بخیری گفتیم و اومدیم توی اتاق من، شال و مانتومو بیرون اوردم و داشتم خودمو تو آینه نگاه میکردم که یهو دستای فرهاد دور کمرم حلقه شد و از پشت محکم بغلم گرفت و سرشو تو گودی گردنم فرو برد از حرم نفسش تنم مور مور شد لباشو نزدیک گوشم رسوند و گفت: امشب فوق العاده شدی حتی از عروسم زیباتر
+ممنون نظرلطفتونه، اما هیچکی نمیگه ماست من ترشه
_اره اما مال من واقعا شیرین شیرینه، ندیدی چطوری همه نگات میکردن
از تعریفش کل وجودم پر شد از حس خوب،
_ضمنن دیگه دوست ندارم جمع ببندی من یه فرهادم، دوست دارم باهام صمیمی باشی
برگشتم سمتش و خودمو تو بغلش جا دادم
+چشم
سرم رو سینش ستبرش و دستامو دور کمر مردونش حلقه کردم، این اولین حرکت از سمت من بود، فرهاد که خوشش اومده بود محکم تر تو آغوشم گرفت و گفت: دوست دارم نجوا، همه زندگیمی
و من: منم دوست دارم ، فرهاد سرمو بوسید
اون شب واقعا شب شیرینی بود فرهاد با عشق تو آغوشم میگرفت، می بوسیدم، نوازشم میکرد، حرفای عاشقونه وقشنگ میزد و....
من با تک تک سلول های بدنم خوشبختی رو حس میکردم و لذت میبردم.
تا چند روز دیگه مدرسها شروع میشه اما من مثل هر سال ذوق ندارم فکر میکنم با وجود فرهاد دیگه تمایلی به درس خوندن ندارم و دیگه انگار نمیخوام دکتر بشم و همش سرم تو کتاب باشه، میخوام فقط با فرهاد خوش بگذرونم
البته وقتی این موضوع رو با فرهاد در میون گذاشتم کلی دعوام کرد و گفت: تو باید دکتر بشی، من هی تب کنم تو پرستارم بشی، و مخالفت کردو تشویقم کرد به درس خوندن
چند شب بعد از عروسی فرزانه مامانم برای پاگشا دعوت شون کرد، همون طوری که داشتم برای فرهاد میوه پوست میگرفتم با فرزانه هم صحبت میکردم
+خب مامان خانم همه چی خوب پیش میره زندگی مشترک خوش میگذره؟
_اره الهی شکر خوبه
+خب خداروشکر، فرزانه حالا عجله تون چی بود میذاشتی یه شیش ماه یه سالی از عروسیتون بگذره بعد بچه دار شید
_خدا خواست عزیزم
+آهان اون وقت خدا خواست شما نخواستید
خنده ریزی کردو گفت: جون فرهاد اینایی رو که میگم به کسی نگیا تو مثل فرشته میمونی برام و مهمتر از اون دیگه عضو خانوادمونی
میوها رو به فرهاد دادمو گفتم: جانم بگو، خیالت راحت (عجیب کنجکاو شده بودم)
_یادته که من از وقتی پریود شدم هیچ موقع منظم نبودم، پارسال دو ماه عقب انداختم بعد علیرضا گفت
یه تست بزن ببین حامله نیستی زدم و حامله بودم چون تو عقد بود و هنوز معلوم نبود کی خونمون اماده بشه به هیچکی جز مامانمو آبجیام نگفتم تا اینکه اولایل ماه دوم بچه سقط شد، هم خوشحال بودم هم ناراحت اخه میدونی هرچی باشه بچم بود، بعد از اون دکتر گفت تا شیش ماه نباید حامله بشی و بعد اقدام کن گفت تخمدونات تنبله و اگه به تاخیر بندازی ممکنه دیگه حامله نشی، بعد از هشت، نه ماه چون میدونستم تا دو سه ماهه دیگه خونه میریم دوباره حامله شدم
الانم خیلی خوشحالم، ما که دوسال عقدی بودیم عشقو حالمونو کردیم مسافرت تفریح و... دیگه حسرتی ندارم فقط همین یه چیزو از خدا میخواستم، آدم زود بچه دار بشه بهتر از اینکه یه عمر بچه نداشته باشه، فقط دعا کن این بچم بمونه
+آخی عزیزم، بسلامتی، ان شاءالله عمرش به این دنیا هست حالا دختر میخوای یا پسر
_فرقی نمیکنه سالم دنیا بیاد... دختر که میدونی شیرین تره
+ای جانم اره یه دختر تپلی و ناز
_ان شاءالله
دوماهی ازمدرسه ها میگذشت، به سختی درس میخوندم یکم نسبت به گذشته درسام افت کرده بود اما معلمام بخاطر اون سه سال که همیشه شاگرد اول بودم هوامو داشتن
رفتو آمد فرهاد کم و دیگه اون شور و نشاط رو نداشت و باز نگرانی و اضطراب به سراغش اومده بود، بار ها دیده بودم که تو حیاط یا یه جای خلوت با تلفن حرف میزنه و انگار با طرف پشت خط جنگ داره
و بازم مثل قبل هر موقع درموردش ازش سوال میکردم میگفت: کارای شرکت....
همینکه خودش سالمه جا شکرش باقیه...
فرزانه بعد از یک هفته استراحت برگشت به خونش
از اون هر موقع خونه زنعمو میرفتیم منو فرشته بیشتر فرزانه رو به حرف میگرفتیم و سعی میکردیم بخندونیمش گاهی میرفت تو خودش و به عسل دختر فرخنده که حالا نزدیک سه سالش بود و خیلی شیرین زبونی میکرد خیره میشد دلم آتیش می گرفت وقتی اینجوری میدیدمش و از خدا میخواستم من طعم مادر شدنو بچشم و فرزانه هم این حس رو تجربه کنه...
#پارت_24
روزها با درس خوندن من، اضطراب دوباره فرهاد، استرس مامان واسه خرید جهیزیه و... میگذشت
یه مدت از عروسیه فرزانه گذشته بود که فرهاد گفت یه مشکلی پیش اومده و فرزانه تا پایان بارداریش باید خونه زنعمو بمونه به فرزانه زنگ زدم تا حالشو جویا بشم و ببینم چه اتفاقی افتاده که گفت:
چند روز پیش دلم درد گرفت و بعد یکم لکه دیدم ترسیدم خدایی نکرده مثل دفعه قبل بشه سریع رفتم دکتر، دکترم گفت بخاطر اینکه خیال خودشو ما راحت باشه استراحت مطلق باشم این شد که مزاحم مامان شدم
+خب بازم خداروشکر که اتفاق بدی نیوفتاده خیلی مواظب خودتو اون فسقلیت باش...
یه ماهی از این وضعیت میگذشت، مثل همیشه به خونه زنعمو زنگ زدم تا احوال فرزانه رو بپرسم که متوجه صدای گرفته فرشته شدم
+سلام فرشته جون خوبی؟
_سلام عزیزم ممنون تو چطوری؟(😭🤧😔)
+فرشته چیزی شده؟ داری گریه میکنی؟
_نه چیزی نیست فکنم کمی سرماخوردم
+مطمئنی چیزی نیست؟ فرزانه و بچش حالشون خوبه، گوشیو بده به فرزانه...که یهو صدای گریه فرشته بلند شد
+فرشته چی شده چرا داری گریه میکنی برای فرزانه اتفاقی افتاده؟
_نجوا بچه... بچه فرزانه دوباره سقط شد
+خدا مرگم بده، آخه چرا؟
_چه میدونم از صبح که بیدار شده بود رنگ به صورت نداشت همش میگفت دلو کمرم تیر میکشه، مامانم خیلی مواظبش بود تا اینکه بعد از ظهری تو دستشویی یه جیغ کشیدو زد زیر گریه خداروشکر علیرضا خونه بود و زود بردش بیمارستان، بچه سقط شد تازه داشت میرفت تو ماه چهارم نجوا بچش دختر بوده همونی که اینقد فرزانه دوست داره و جونشو میده براش آخه چرا باید اینجوری میشد...
اینا رو میگفتو همینجوری هق هق میزد اشکم که رو گونم چکیده بود رو پاک کردم گفتم: آروم باش فرشته حتما یه حکمتیه، ایشالا دوباره بچه دار میشه
_ایشالا
بعد از یک روز و نیم فرزانه رو مرخص کردن به فرهاد زنگ زدم بیاد دنبالم تا بریم به دیدن فرزانه
اونم چه فرزانه ای انگار یه جوون از دست داده زیر چشماش از بس که گریه کرده بود گود افتاده بود و اوضاع روحی مناسبی نداشت علیرضا هم حالش بهتر از او نبود،
تو آشپز خونه داشتم ضرفای میوه رو میشستم که فرشته اومد پیشم آروم ازش پرسیدم
+بمیرم واسش رنگ به صورت نداره، آخه چرا بچهاش سقط میشن دکترش چیزی نگفته؟
اشکشو پاک کرد و گفت: چرا گفته فرزانه دیگه نمیتونه بچه دار بشه رحمش تواناییه بارداری رو نداره و اگه یبار دیگه حامله بشه این دفعه جون خودشم در خطره فکر کن نجوا فرزانه عاشق بچس دق میکنه اگه مادر نشه
+بمیرم براش این چه حکمتیه یکی رو میبینی بچه نمیخوادو خدا دوتا دوتا میزاره تو دامنش یکی هم اینجوری... بازم
#پارت_25
رفتار فرهاد برام گنگ بود، دوماه خوب بود یه موقع هم میدیدی یک هفته تو خودشه منم خودمو زدم به بیخیالی و به حرفش که میگفت بابت کارای شرکته دل گرم شدم
نزدیک به امتحانای ترم اولم بود تمرکزمو گذاشتم رو درسام اما نمیتونستم، به فرهاد و حضورش وابسته شده بودم حس میکردم اونم مثل منه چون یه وقتایی که میخواست بیاد خونمون بهش میگفتم فردا امتحان دارم میخوام درس بخونم دمق مشد و ناراحتیو از صداش میفهمیدم دلم کباب میشد وجودم وجودشو میخواست اما خودش گفته بود باید دکتر بشم و دوست داره مامان بچهاش خانوم دکتر باشه، با این فکرا پا روی دلم میذاشتمو سعی میکردم حواسمو به درسم معطوف* کنم
امتحانای ترم اول تموم و با معدل رضایت بخشی رو به رو شدم
نزدیک به سال نو بودیم و من مشتاق نوروز حتما با وجود فرهاد امسال نوروز رنگو بوی دیگه ای خواهد داشت، نشستن سر سفره هفت سین کنار کسی که همیشه آرزوم بود کنارش باشم باید رویایی می بود
با فرهاد خرید های عید رو انجام دادیم و روزای خوبی رو باهم سپری میکردیم البته اگه تلفن های وقت و بی وقت و کار پر اضطرابشو فاکتور بگیریم...
از خاله بازی های روزای اول عید خوشم میومد، اینکه آدم ها و چهرهای آشناشون رو در طول روز بارها ببینم حس خوبی بود، دیگه زنعمو و فرخنده هم برام غیرقابل تحمل نبودن نمیدونم بخاطر حس خوب عیجب و مرموزی بود که وجودم رو پر کرده بود یا واقعا اونا مهربون بنظر میرسیدن،
تو مهمونیا همه از عروسیه منو فرهاد حرف میزدن و این باعث شده بود هم من و هم فرهاد راغب تر بشیم برای خونه رفتن، فکر اینکه تو یه خونه نقلی جهازمو با سلیقه خودم بچینم، غذا درست کنم و به خودم و خونم برسم منو مشعوف* میکرد
تا اینکه فکر کنم این حرفا روی فرهاد اثر گذاشت و یه روز که داشتیم باهم تلفنی صحبت میکردیم گفت:
نجوا تو دوست داری تا قبل از امتحانات عروسی بگیریم؟
+اره فرهاد معلومه، من از خدامه زودتر بریم سر خونه زندگیمون
_خب پس من کاراشو ردیف میکنم، به زنعمو هم بگو اگه مشکلی نداره و همه چیزیت آمادست بریم وقت تالارو بقیه چیزا رو بگیریم
+باشه حتما
_نجوا
+جانم
_ببین به مامانت بگو اگه هنوز بعضی از تکه های جهازت آماده نیست نمیخواد خودشو تو زحمت بندازه خودمون خونه که رفتیم کم کم میگیریم
+ممنون باشه ولی فکر نکنم چیز زیادی مونده باشه مامانم از موقعی که بابام زنده بود خیلی چیزا رو خورد خورد میگرفت
_دست گلش درد نکنه، همین که دختر به این خانومی تحویل من داده خودش کلیه دیگه اشانتیون نمیخواست😅
+لوس😌باشه پس نمیارم میگم مامانم خودش استفاده کنه
_نه بابا شوخی کردم میدونی اگه
بخواییم اونا رو الان بخریم دیگه نمیتونیم عروسی بگیریم
+خخخخ، باشه نترس همشو میارم خونت حتی شده یه سوزن نخ
_آی باریکلا خانم خوشکلم همشو بیار بی زحمت...
یه عالمه گفتیمو خندیدیم و بلاخره دل کنیدیمو گوشیو قطع کردم...
منو فرهاد در تکاپو برای هر چه بهتر برگزار شدن عروسیمون بودیم و من مشتاق تر از دیروز روزمو شروع و به کارام و درسام و مدرسه ام😩 می رسیدم تا اینکه روز موعود فرا رسید...
*معطوف:مورد نظر و توجه
*مشعوف: خرسند، شادمان
#پارت_26
هفتم اردیبهشت، پنج شنبه بود، بهترین روز زندگیه هر دختری
صبح زود بیدار شدم از شب قبل برای اصلاح و رنگ مو آریشگاه رفتم و خونه که رسیدم، بعد از بیرون اومدن از حموم زود خوابیدم تا صبح سرحال باشم...
آخ که از روزی که آقاجون و فرهاد اینا اومدن خونمون و تاریخ خرید و عروسی و... رو گذاشتن تا همین امروز من رو پا بند نبودم
خداروشکر فرزانه هم حال روحیش بهتر بود چه خوب شد که عروسیمون باعث شد از اون حالو هوا دربیاد چقد موقعی که داشتیم جهیزیمو میچیدیم باهم می خندیدیم و خوشحال بودیم، فرهاد یه خونه نقلی نزدیک خونه مامانم رهن کرد طبقه سوم بود و من خیلی دوسش داشتم مخصوصا موقعی که پرده رو کنار میزدم و درخت سرو رو به روی خونمونو میدیدم، بنظر من متراژ، مدل خونه و جایی که زندگی میکنیم مهم نیست مهم توی خونس که بهت خوش بگذره و احساس آرامش کنی...
زود صبحونمو خوردم و با فرهاد راهی آرایشگاه شدیم ساعت نزدیک به سه ظهر بود که کارم تموم شد
لباس عروسم به تنم نشسته بود، تاج سرم منو شبیه ملکها کرده بود، میکاپ لایت با لنز طوسی و موهای بلوند و روشن که به زیبایی شنیون شده بود از من یه عروس فوق العاده زیبا ساخته بود...
داشتم از دیدن خودم تو آینه لذت میبردم که صدای آرایشگر اومد: عروس خانوم، آقا داماد اومد،
وای که فرهاد چه محشری شده بود هزار برابر از عقدمون و عروسیه فرزانه زیباتر و خوشتیپ تر شده بود توی اون کت شلوار مشکی با پیرهن سفید یک دست و کراوات زرشکی که با دست گل من ست کرده بود یه مرد رویایی بود
نگاهش روم ثابت بود و من بهش خیره، بخودم اومدمو آروم صداش کردم
+فرهاد
_جانم عزیزم، فرشته من چقد خوشکل شدی
لبخندی زدمو سر به زیر انداختم، جلو اومد با دستش زیر چونمو گرفتو اورد بالا به چشام خیره شد و پیشونیمو بوسید، آروم نجوا کرد: خیلی میخوامت
(این همون فرهاده!؟ همونی که با رفتار سردش باعث پشیمونی من شده بود؟ خدایا شکرت، شکرت که بلاخره به رویام رسیدم)
سرمو نزدیک گوشش بردمو آروم گفتم: منم همینطور،
ضمنا اگه تو عروسی ببینم دخترای فامیل زیادی دارن بهت نگاه میکنن هونجا یه عالمه جیغ میکشمو موهاتو دونه دونه میکنم
_یاخدا، الان این یعنی تعریف یا تهدید
+هر دوتاش، پس مواظب خودت باش
_اخه قربونت برم من با وجود همچنین فرشته خوشکلی دیگه کی به من نگاه میکنه عزیزم
خندیدیم و راهی آتلیه شدیم، بعد از کلی عکس با ژست های عاشقونه و زیبا آماده رفتن به تالار شدیم
داخل تالار که شدیم مامانم و زنعمو جلو در ایستاده بودن مامانم با دیدنم یه ماشالایی زیر لب گفت و به سمت اومد منم به طرفش پا تند کردم و خودم تو بغلش
انداختم خیلی سعی کردم جلو گریمو بگیرم اما نشد یکی دوتا قطره اشک ریختم مامانم که متوجه شد سریع از خودش جدام کردو گفت: قربونت برم گریه نکن صورت خوشکلت خراب میشه بعد با خنده اضافه کرد: بعد دیگه هیشکی بهت نگاه نمیکنها بعدشم میگن داماد حیف شد
این حرفا رو میزد تا بخندونتم و جو رو عوض کنه
لبخندی زدمو گونه ی غرق در کرم پودرشو بوسیدم، با اون لباس مجلسی و آرایشش چند سال جوون تر و زیباتر شده بود، بابام! فقط کاش بابامم بود...
دستشو بوسیدم
و بطرف زنعمو رفتم تو این مدت که من تو بغل مامانم بودم فرهادم داشت با مامانش حرف میزد تو آغوش گرفتمش
زنعمو: ایشالا خوشبخت بشید، هر چی تو کردی و پسرم
+ممنون زنعمو، چشم حتما
دست اونم بوسیدمو با فرهاد راهی جایگاه عروس داماد شدم...
#پارت_27
تا رسیدنمون به جایگاه همه برامون دست میزن و فرشته جلو تر از ما رو سرمون گلبرگ میریخت
بعد از اینکه یکم نشستیم آهنگ رقص دونفره مون که از قبل آماده و باهاش تمرین کرده بودم پخش شد نور سالن کم و رقص نور ها روشن شد پاشدم دست فرهادو گرفتمو رفتیم وسط، دست همو گرفته بودیم و با ریتم آهنگ میرقصیدیم و تکون میخوردیم
کی بهتر از تو
که بهترینی
تو ماه زیبای روی زمینی
تو قلب من باش
تا که بفهمی
چه دلبرانه به دل میشینی...
بعد از تموم شدن رقصمون و روشن شدن چراغا فرشته و فرزانه اومدن رو سن و دوباره با یه آهنگ شاد همگی رقصیدیم و کلی کیف کردیمو خوش گذروندیم بعد از رفتن فرهاد خانوما ریختن وسط و رقص نور روشن شد از صدای جیغ و شوت و دست و هوهو و.... گوشام سوت میکشید خداروشکر عروسی گرمو گیرایی شده بود
رویا دوستمم دعوت کرده بودم چقد خوشحال شدم وقتی گفت دو هفته دیگه با کاوه عقدشه...
تو جایگاه نشسته بودم و داشتم به مهمونا که
بعضیاشون میرقصیدن، بعضیا مشغول صحبت و عده ای مشغول پذیرایی بودن نگاه میکردم یک دفعه یکی کنارم نشست بطرفش برگشتم، ریحانه بود اول تعجب کردم بعد یه لبخند بهش زدم
+خیلی خوش اومدین
ریحانه: مرسی، ایشالا خوشبخت بشید
از لحنش متوجه یکی نبودن دل و زبونش شدم
+ممنون، ایشالا قسمت شما بشه
_وای نه خدانکنه! اخه میدونی من مثل بعضیا هول نیستم هنوز زوده برام
(خواستم بگم اره خیلی زوده واست آخه تو هنوز از لحاظ عقلی خیلی بچه ای فقط قد بلند کردی😒)
لبخند حرص دراری زدمو گفتم: هر جور صلاح میدونی عزیزم، ایشالا توهم به اونی که میخوای برسی
چشاشو برام تنگ کردو با حالت حرص و کینه از کنارم بلند شد و رفت از کارش خندم گرفت اخه چرا اینقد به روی خودتو ما میاری و نشون میدی که داری میسوزی😄
فرشته اومد پیشم نشستو گفت: چی میگفت بهت این ایکبیری، واااای نگاه کن نجوا ببین چقد آرایش کرده انگار اون عروسه، مثلا میخواد امشب بیشتر از همه حتی تو، تو چشم باشه، انگار حالا فرهاد نگاش میکنه نمیدونه فرهاد خان دلو دینشو داده به این عروسک، جذاب لعنتی کی بودی تو؟
از پر حرفیش خندیدمو گفتم: ولش کن بزار با خودش حال کنه
دوتایی خندیدیم
فرشته: نجوا خیلی تغیر کردی، با این رنگ مو، لنز، آرایش اووووو خیلی خوشکل شدی، منم شب عروسیم خوشکل میشم؟
+تو حالاشم خوشکلی عفریته خانوم
_هوی من خواهرشوهرتما، هواستو جمع کن یهو یچی بهت میگم بعدم با یه حالت خاصی روشو ازم برگردوند (اینجوری👈😒😑)
بلند زدم زیر خنده که اونم خندش گرفت
وای که چقد شب خوبی بود...
به یه چشم بهم زدن روزی که براش لحظه شماری میکردم و کلی بخاطرش دوندگی کردم
تموم شد
ساعت نزدیک به دو بود که دیگه مهمونا رفتن و فقط منو فرهاد و مامانو نوید تو خونه ما (یعنی منو فرهاد) بودیم
مامانم پیش فرهاد نشست و گفت:
فرهاد جان بابت همه چی ممنون، عروسی خوب و آبرومندی بود زحمت کشیدی هم خودت هم خونوادت، پسرم نجوا رو دست تو سپردم عین چشات ازش مواظبت کن نکنه روزی از جور زمونه چشاش تر بشه و دلش بشکنه(منظورش خود فرهاد بود الکی میزد به زمونه) میدونی نجوا خیلی دوست داره پس این تو اینم دختر من
فرهاد: چشم زنعمو نجوا رو تخم چشمم جا داره و...
حرفا و تعارفای دیگه، مامان و نویدم رفتن
از صبح تا اون موقع با اون کفشای پاشنه بلند همش رو پا بودم و خستگی از سرو روم میبارید تا اینکه موقع خواب شد
اخ که وقتی تخت خواب بزرگ سفیدمو دیدم دیگه سر از پا برای خوابیدن نمیشناختم اما.....
"رمان نجواے عاشقے" عاشقانه ای به قلم: هانیه نیک سلام دوستان به کانالمون خوش اومدید این اولین رمانمه امیدوارم خوشتون بیاد لطفا نظر و انتقادات تون رو بهم بگید خوشحال میشم❤
27 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد