The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان نجواے عاشقے

28 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

اینم تیپ آقا دامادمون ( آقا فرهاد🙂👌)

1403/02/17 11:22

#پارت_28
اخ که وقتی تخت خواب بزرگ سفیدمو دیدم دیگه سر از پا برای خوابیدن نمیشناختم اما بیرون اوردن لباس عروسم، باز کردن موهام و پاک کردن آرایشم یه کم وقت میگرفت بعد از انجام همه کارام البته با کمک فرهاد دیگه آماده خوابیدن شدیم ساعت نزدیک به سه نصف شب بود خمیازه بلند بالایی کشیدمو با گفتن شب بخیر پشت به فرهاد خوابیدم طولی نکشید که دستای مردونه فرهاد دورم حلقه شد و منو تو آغوش کشید و باز هم نجوا های عاشقانه در گوشم زمزمه کرد و....
چشیدن تجربه ای دیگر در کنار فرهاد بهترین حس دنیا بود و آغاز زندگی مشترک و دنیای زنانگی با او بهترین تقدیر...
روز های متاهلی یکی پس از دیگری میگذشت هر روز به امید یک روز زیبای دیگه از خواب بیدار میشدم صبحونه آماده میکردم و بعد از خوردن با فرهاد راهی مدرسه میشدم، به راننده سرویسم گفتم دیگه لازم نیست بیاد دنبالم آخه دوست داشتم صبحا با فرهاد برم و ظهرها با اتوبوس برمیگشتم اگه چیزی هم لازم داشتم توی راه میخریدم
هوا هم خوب شده بود و چیزی تا امتحانات آخر ترمم نمونده بود
پنج شنبها که تعطیل بودم به خونه میرسیدم، مشغول درست کردن ناهار میشدم، تو اینترنت دنبال کیک و دسرای خوشمزه میگشتم و درست میکردم و در آخر خودم رو برای استقبال از فرهاد آماده میکردم، فرهادی که مردونه پای زندگیش ایستاده بود و برای روزی حلال زحمت میکشید و سعی میکرد برام همسر خوبی باشه بعضأ میدیدم وقتی از سرکار میاد توی خودشه و برای اینکه ناراحت نشم الکی لبخند میزنه اما معلومه فکرش مشغوله نمیدونم حسابداریه یه شرکت معمولی اینهمه مشغله ی ذهنی داره!؟ چند باری قایکمی دیدم موقع نماز عین یه انسان گناهکار از خدا طلب بخشش میکنه و همون جمله همیشگیشو میگه خدایا خودت یجوری درستش کن، خدایا ختم بخیرش کنه شر نشه برام و...
جلو تلوزیون نشسته بودم و داشتم برای فرهاد میوه پوست میکندم و فیلم میدیدم که فرهاد اومد کنارم نشست
+قبول باشه
فرهاد: ممنون قبول حق
+فرهاد یه سوال بپرسم
یه برش سیب گذاشت دهنشو گفت: بپرس
+میشه بدونم چیه که این قدر آزارت میده؟ اگه چیزی هست بگو شاید من بتونم کمکت کنم
لبخندی زد و گونمو گرفتو کشید و گفت: آخه تو از حسابداریه یه شرکت بزرگ چی سر در میاری، هر روز باید بشینی کلی عدد و ارقام و جمع و ضربو منها کنی آخرشم اگه صورت حساب درست درنیاد صاحب کار تو رو مقصر میدونه و دوبار از اول و.... هزار حرف و کار و مشکل دیگه، کارم سخته نجوا جان ببخش اگه بعضی وقتا بهت کم توجه میشم یه وقتایی واقعا ذهنم درگیر مسئلهای شرکت میشه، چیزی نیست تو غصه نخور فقط همیشه بعد از نمازت برام دعا کن

1403/02/17 11:22

جلوت روسفید باشم و شرمنده خوبیهات نشم عزیزم
مثل همیشه با حرفایی که ازش سر در نمیاوردم قانعم کرد و با هم رفتیم تو آشپزخونه تا باهم شام بخوریم
ترم آخر شروع شده بود و من مشغول درس خوندن بودم و یکی پس از دیگری امتحاناتمو میدادم
وارد ماه خرداد شده بودیم و هوا بس گرم شده بود
امروز جمعه و قراره فرهاد کولرمون رو درست کنه
از حموم بیرون اومدم موهامو خشک کردم و تاپ شلوارک نارنجی رنگی پوشیدم یه آرایش دلبرانه ای کردم و بعد از گذاشتن کتری رفتم صدای فرهاد بزنم
+فرهاد جان پاشو لنگ ظهر شد مگه نگفتی امروز دیگه کولرو درست میکنی، فرهاااااد
_باشه عزیزم باشه کله سحر پاشم کولر درست کنم؟
+کله سحر😳 ساعت 10ونیمه شازده پاشید صبحونه بخوریم
_چشم خانومم نیم خیز شد یه چشمشو به زور باز کردو دستاشو به سمتم گرفت و گفت: بیا اینجا ببینم اون چشمشم باز کرد و بعد از یه نگاه خیره گفت عافیت باشه چه نارنجی بهت میاد
+صبح عالی پرتقالی، اینو ته کمد پیدا کردم رفته بود زیر میرا، در ضمن چی به من نمیاد؟
_هیچی، چیزه یعنی همه چی😅 اره قشنگه، حالا تو بیا صبحمو پرتقالی کنم نارنجی خانوم...
بعد از خوردن صبحونه و درست شدن کولر خونمون به دست فرهاد آماده رفتن به خونه مادرم شدیم...

1403/02/17 11:22

#پارت_آخر

امتحانات ترم آخرم تموم شده بود و من تابستونم رو مشغول خونه داری و شوهر داری بودم کمو بیش تست میزدم و درسای سالهای قبلمو مرور میکردم تا برای کنکور خودمو آماده کنم
یه روز گرم تابستونی وقتی ناهارمو آماده و زیر خورشت رو کم کردم جلو تلویزیون نشستم و مشغول عوض کردن کانالها شدم
که صدای گم گم در اومد تعجب کردم کیه اینطوری در میزنه از چشمی نگاه کردم، فرهادو دیدم با دست پر، درو باز کردم یه جعبه بزرگ شیرینی و کلی میوه و خوراکی دستش بود و یه لبخند دندون نما رو لبش
یه لحظه جا خوردم که فرهاد گفت: خانومی کمک پیش کش نمیری کنار🥵
بخودم اومدمو گفتم: چرا چرا سلام خسته نباشی بفرما، جعبه شیرینی رو ازش گرفتمو گفتم خیر باشه خبریه؟
_سلام عزیزم، سلامت باشی، خیره خانوم خیره
+ان شاا...
بعد از گذاشتن خرتوپرتا روی اپن و کابینت رو به فرهاد کردمو گفتم: حالا نمیگی چخبره اینقد کبکت خروس میخونه؟
_حالا میگم خانوم شما ناهارو حاضر کن تا من برم دست و صورتمو بشورمو بیام، راستی یه زنگ به مامانت اینا بزن شام بیان اینجا خیلی وقته نیومدن
+چشم فقط میشه بدونم مناسبتش چیه؟ نکنه فرزانه باز بارداره
_نه عزیزم بهت میگم شما سفره رو پهن کن مردم از گشنگی و گرما
+چشششششم
وای خدایا چی شده که اینقد فرهاد خوشحاله نکنه خودم حاملم خبر ندارم😅(مگه میشه دیوونه) اخه چیه خبرش که اینقد ذوق کرده
میز ناهارو چیدم و نشستم منتظر فرهاد، لبخند به لب وارد آشپزخونه شد میزو کشید عقب و نشست رو به روم
_قربون دست پخت خانم گلم، کل ساختمون بوی خورشت کرفس تو میاد بیچاره مردم بوش آدمو دیوو..
+فرهااااااد
_جااانم
+میشه بگی چی شده دیگه دارم نگران میشم
_وا از خوشحالی من نگران میشی شما
+خب بگو دیگه دلم هزار راه رفت
_چشم خانومم بزار اول غذا رو بخوریم
+فرهاااااد😠
_چشم چشم میگم عصبانی نشو، قضیش مفصله
+میشنوم
_یادته نجوا همیشه بهت میگفتم دعا کن کارم درست بشه مشکلم حل بشه، حل شد همین
+خب میشه بدونم مشکلت چی بوده عزیزم؟
_اخه دونستنش که..
+بگو تروخدا
_هیچی بابا نمیدونم تو شرکت کی میخواسته زیرابمو بزنه هرچی من صورت حسابای شرکتو درست میکردم و تحویل میدادم بازم یجای کار میلنگید تا اینکه این سری من مشکوک شده بودم و قضیه رو با رییس درمیون گذاشتم که اونم چون خیلی منو قبول داره جوری که کسی نفهمه یه پرونده بهم داد تا به حساباش رسیدگی کنم و درآخر بدم به شخص خودش تا مطمئن بشه کار من مشکلی نداشته
که خداروشکر حسابا درست بود و رییس از من مطمئن شد میدونی اگه همینجوری پیش میرفت هم شرکت ضرر میکرد و ورشکست میشد هم من اخراج میشدم هم همه خسارت

1403/02/17 11:23

چند صد میلیونی شرکت رو من باید متقبل میشدم این بود که دیگه با خدا خدا کردن و دعاهای منو تو همه چی حل شد و از این به بعد قرار شده از حساب کتاب ها فقط من و رییس خبر داشته باشیم و کارمون یه جورایی محرمانه باشه، همین عزیزم، خیالت راحت شد؟
+خب الهی شکر که حل شد ولی یه سوال چرا هر موقع ازت میپرسیدم نمیگفتی بهم؟
_نمیگفتم؟ من همیشه میگفتم مشغله ذهنی دارم درمورد شرکت و...
+نمیخواستم اینقد مختصر بگی
_منم نمیخواستم خانوم خوشکلمو ناراحت کنم و فکرتو مشغول این چیزا کنی عزیزم
بعد از خوردن ناهار فرهاد گفت: ممنون عزیزم مثل همیشه عالی بود من برم بعد یه مدت راحت استراحت کنم و با خیال آسوده بخوابم
+برو عزیزم
دلم براش سوخت فرهاد مهربونم چقد این مدت گرفتار بوده و من نمیدونستم چقد فکروخیال کردم درمورد این پریشونیش، بازم خداروشکر که دیگه تموم شد
بعد از اون روز و شب خاطره انگیز کنار فرهاد، مادر و برادرم، زندگی روی خوبشو بهمون نشون داد و دیگه از اون به بعد همیشه شادی بودو عشق و همدلی...

#پایان_جلد_اول

1403/02/17 11:23

#پارت_10
بعد از اون روز فرهاد یبار اومد خونمون اونم فقط یه نیم ساعتی نشست چایی و میوه شو خورد و رفت انگار نه انگار اومده با من حرف بزنه دیگه هم پیداش نشد و چند روز بعدش بهم زنگ زد و گفت اگه آقاجون درمورد رابطه مون چیزی پرسید بهش بگم تلفنی در ارتباطیم و گه گاهی همو میبینیم و از اون موقع حتی یه پیامم نداد منم موافقت کردم و چیزی نگفتم شدم عین یه عروسک خیمه شب بازی هر کی هر طوری دوست داره به ساز خودش میرقصونتم و سکوت من فقط بخاطر دوست داشتن فرهاده از اون روزا الان شش ماهه که میگذره و خبری از فرهاد نیست یه موقع هایی مامانم ازم احوالشو میپرسه و میگه چی شد همونایی رو تحویلش میدم که به آقاجون میگم فرهاد رو تو این مدت فقط تو مهمونیا و دورهمیا دیدم و اونم خیلی عادی رفتار میکنه انگار اصلا چیزی بین ما نیست و اتفاقی نیوفتاده مثل قبلا که فقط دختر و پسرعمو بودیم...
اواسط اردیبهشت ماه بود و تا آخر همین ماه امتحانات شروع میشد سرمو فقط با درس خوندن گرم میکردم و سعی میکردم به هیچ چیز و هیچ *** فکر نکنم اما فقط سعی میکردم
امتحانامو با هر سختی ای که بود خوب دادم و معدلمم خوب شد یه روز گرم تابستونی بود که آقاجون تماس گرفت و گفت میخوان با خانواده عمو احمد آخر هفته برای خاستگاری و گذاشتن قرار مدارای عقد بیان خونمون
همه فکر میکردن که تو این هشت ماه من و فرهاد کلی باهم حرف زدیم و الان فقط منتظر عروسیمون هستیم اما نمیدونستن که بین منو فرهاد چیزی نیست بجز یه عشق یک طرفه...!
دوشنبه بود و چیزی به آخر هفته نمونده بود و من توی اون چند روز کوزتی شده بودم برای خودم بلاخره روز موعود رسید مامان نوید رو برای خرید میوه راهی کرد و کلی سفارش کرد که میوه خوب بگیره منم مشغول. کارای خونه بودم و به مامانم که واسه شب تدارک شام دیده بود کمک میکردم سالاد و چند رقم ژله با بستنی ، کیک و... درست کردم روشونو سلفون کشیدم و گذاشتم تو یخچال نوید که میوها رو اورد شستم و گذاشتم آبشون بره تا بعد توی ضرف میوه خوری بزرگ بچینم کارامو انجام دادم و رفتم طبقه بالا حدودای ساعت هفت بود یه دوش گرفتم و رفتم توی اتاقم تا حاضر بشم کت و شلوارم رو پوشیدم کت سفید با گلهای ناز صورتی با شال و شلوار سفید
و یه چادر خوشکل یاسی که موجهای نقره ای روش بود همه اینا رو مامانم از قبل برای همچین روزی آماده کرده بود رفتم جلو آینه نوک دماغم از تمیزی داشت برق میزد یکم یار همیشگیم ضدآفتابمو زدم و و انتهای چشمام مداد مشکی کشیدم با برس ابرو ابروهامو حالت دادم و یه رژ کالباسی زدم لبامو روی هم مالیدم و شالمو سرم کردم زیر گلومو گیره زدم و یه طرف

1403/02/15 00:35