27 عضو
بلاگ ساخته شد.
با توکل به نام اعظمت
بسم الله
دوستان پارت اول رو میزارم
به امید اینکه خوشتون بیاد🧡
#پارت_1
بسم الله الرحمن الرحیم
"نجوای عاشقی"
جلوی آینه رفتم و برای بار دوم خودم رو برانداز کردم همه چی خوب بود روسریمو روی سرم مرتب کردم و کش چادرمو روی سرم محکم کردم
_نجوا مادر حاضری!؟
صدای مادرم بود بعد از فوت پدرم تمام دلخوشیم مادر و برادرم بودن مادرم 45سال داشت و شغلش خیاطی بود و مشتری زیادی داشت همه از هنر او تعریف میکردن
+بله مامان اومدم
در اتاقمو بستم و بطرف پذیرایی رفتم
با اومدن من از خونه خارج شدیم و بطرف ماشین بسمت خونه عمو احمد حرکت کردیم
یک سالی میشد که از درگذشت عموم میگذشت عمواحمد مرد خوب و دست بخیری بود بعد از فوت پدرم هیچی برای من و نوید کم نذاشت و همیشه مثل یه پدر حامیِ ما بود
زنعمو سمیه زن عمواحمد امروز به خونه ما تلفن زد و ما رو برای عصر به خونشون دعوت کرد و اصرار داشت منو نوید هم باشیم
باصدای رسیدیمِ نوید از ماشین پیاده شدم مادرم زنگ درو زد و همه به اتفاق داخل شدیم همه اعضای خانواده عمواحمد بودن بجز فرهاد که بعدا فهمیدم رفته دنبال آقاجون عمو احمد 4 تا بچه داره اولی فرخنده که ازدواج کرده و یه دختر 7ساله داره بعد فرهاده که مجرده و 75 سالشه و بعد فرزانه و فرشته هستن فرشته یک سال از من بزرگ تره و فرزانه دانشجو هست و عقد کرده
خودمم 12 سالمه و یه داداش دارم که 77 سالشه از خانواده پدری فقط همینا رو دارم نه عمه نه عموی دیگه ای خانواده مادرم هم شهرستان زندگی میکنن و ما توی تهران بجز عمو و آقاجون چندتا فامیل دور داریم که سال میگذره و ما اونا رو نمی بینیم
بعد از اومدن آقاجون و پس از اینکه پذیرایی شدیم زنعمو رو به جمع گفت: خیلی خوش اومدین ممنون که قدم رنجه کردین و تشریف اوردین خواستم مطلب مهمی رو باهاتون درمیون بزارم و اصرارم از این بابت بود که روح احمد خدابیامرز در عذاب نباشه
راستش چند وقت پیش داشتم کمد احمد رو مرتب میکردم تا لباسایی که نو هست رو فرهاد ببره برای نیازمندا و بقیه رو... حرفشو ادامه نداد و قطره اشکی که رو گونش چکید پاک کرد و گفت: .....
#پارت_2
و گفت وقتی داشتم کمد احمد رو زیرو رو میکردم دیدم ته کمد زیر لباساش یه پاکت هست بازش کردم و دیدم وصیت نامشه راستش من نمیخواستم فعلا درمورد اون موضوعی که احمد تو وصیتش گفته حرفی بزنم فکر میکردم زوده واسه این حرفا اما چند شب پیش احمد اومد توی خوابم و گفت حرفشو زمین نندازم و چشم به راهه این شد که خواستم شما رو هم درمورد اون موضوع مطلع کنم بعد نگاهی به آقاجون کردو گفت میشه شما بخونیدش و پاکت رو به دست آقاجون سپرد...
یک سال قبل!
+ای بابا رویا تو که باز خوابیدی الانه که زنگ کلاس بخوره و معلم خوش اخلاقمون بیاد میدونی اگه ببینه داری سرکلاس چرت میزنی بیرونت میکنه
رویا: وااای راست میگی ولی خدایی خیلی خوابم میاد بیخیالِ خواب حوصله غرولند این خانومو ندارم
زنگ آخر بود هیشکی حوصله کلاس رو نداشت چه برسه به رویا که سر اکثر کلاسا خواب بود منو رویا از دبستان تا الان که اول دبیرستانیم باهم دوستیم من عین خواهر نداشتم دوسش دارم و باهم خیلی صمیمی هستیم بلاخره زنگ خونه هم خورد و همه با خوشحالی زدن بیرون از کلاس من و رویا همیشه از مدرسه تا خونه باهم حرف میزدیم و سرهمو میخوردیم
رویا: واااای نجوا نمیدونی چی شده؟!
+ چی شده؟
-امروز قراره بریم خونه خواهرم ریما
+خب بسلامتی جوری گفتی چی شده گفتم حالا چــــــــــــی شــــده!!!
زد به بازومو گفت: برای تو که چیزی نمیشه برای منه که خوش بحالم میشه آخه امروز ریما بخاطر دندون در اوردن پسرش براش جشن دوندونی گرفته الهی دورش بگردم نمیدونی این اقا مهیارِ ما چه قند عسلی شده با اون دندون کوچولوش
+ عه! ای جان مبارک باشه چه زود دندونش در اومده! خب حالا تو که بخاطر یه جشن دندون اینقد خوشحال نیستی درسته؟(یه چشمکم براش زدم)
اونم نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت:
چرا برا اون که خوشحال هستم اما بیشتر بخاطر اینکه بعد از دو هفته بلاخره کاوه رو میبینم کاوه برادرشوهر ریما بود کاوه و رویا همدیگه رو خیلی دوست داشتن و من همیشه از این عشق دو طرفه غبطه می خوردم
+ یجوری میگی دو هفته انگار دو ساله خوبه از وقتی چشماتونو باز میکنید تا وقتی میخواین بخوابید یه ریز باهم چت میکنید پس من بیچاره چی بگم؟
رویا خندیدو گفت آخی اره راست میگی تو چطور میتونی ینفرو دوست داشته باشه بعد به روی اونکه هیچی به روی خودتم نیاری که عاشق سینه چاکی و بعد زد زیر خنده منم لبخند زدم
اون نمیدونست که بخاطر کم رویی و خجالته که نمیتونم حسمو نه بگم نه حتی نشون بدم از ابهت و جدیت اونه که نتونم نه حرف دلشو بدونم نه اینکه جوری رفتار کنم که بفهمه دوسش دارم نزدیک خونه رویا اینا که شدیم بهش گفتم:
امیدوارم امشب خیلی بهت خوش بگذره اونم یه لبخند گله گشادی زدو گفت: ایشالا
خونه ما یه کوچه بالاتر از خونه رویا اینا بود
تو راه که تنها شدم با خودم فکر کردم که چرا من نمیتونم بهش ابراز علاقه کنم یا حتی تو رفتارم نشون بدم چرا همیشه وقتی میبینمش بجای اینکه جلوی چشمش باشم هی ازش قایم میشم و حول میکنم و.....
همه این سوالا توی ذهنم میچرخید تا اینکه به خونه رسیدم درو با کلید باز کردم و داخل شدم بوی خوشت قیمه مامانم تا سر کوچه میومد رفتم تو اشپزخونه پیش مامانم و گفتم سلام بر کد بانوی نمونه مامانم لبخندی زدو گفت سلام عزیزم خسته نباشی برو لباساتو عوض کن بیا ناهار چشمی گفتمو راهی اتاقم شدم و از پلها بالا رفتم خونمون یه خونه ساده و همکف بود که تشکیل شده بود از یه پذیرایی و آشپزخونه و اتاق مادرم، از گوشه پذیرایی یه راه پله ساده میخورد به طبقه بالا و به اتاق من و نوید و سرویس بهداشتی و حموم ختم میشد خونمونو خیلی دوس داشتم مخصوصا اتاق خودمو برام حکم مأمن و پناهگاه رو داشت همیشه تو خونمون آرامش داشتم و اینو مدیون خانوادم بودم
لباسامو به چوب لباسی زدم و لباسای تو خونه ایم رو پوشیدم و توی آینه بخودم نگاه کردم خستگی از سرو روم میبارید به اجزای صورتم دقیق نگاه کردم بنظر خودم خوشکل نبودم و چهره معمولی داشتم اما....
#پارت_3
اما (از نظر مامانم خوشکل بودم😊)
چشمای درشت ابروهای پهن و مشکی با مژهای نسبتا مشکی و لب و بینی معمولی پوستمم گندمی رو به روشن بود در کل بد نبودم به قول مامانم به دل می نشستم ولی نمیدونستم به دل کسی که دوسش دارم نشستم یا نه؟!
روزها همینطور میگذشت کم کم امتحانات آخر سال هم شروع شد و من سخت مشغول درس خوندن بودم برای من قبولی با نمره بالا برای ثبت نام تو رشته مورد علاقم یعنی تجربی خیلی مهم بود بلاخره امتحانات گذشت و کارنامه ها اومد اون سالم مثل همیشه با معدل بالا قبول و با خوشحالی مادر و برادرم رو به رو شدم امسال سال آخری بود که با رویا باهم تو یه مدرسه و کلاس بودیم رویا به رشته عکاسی علاقه داشت و به هنرستان رفت بعد از جدا شدن مدرسهامون و بخاطر مشغله های روز مره دیگه خیلی کم همدیگه رو می دیدیم و فقط تلفنی یا پیامکی باهم رابطه داشتیم
مدرسها تازه باز شده بود و من مشغول درس و مشق و البته پیدا کردن دوست خوب تو مدرسه جدیدم بودم که با اتفاق بدی رو به رو شدیم عمو احمدم عموی عزیز و مهربونم بلاخره قلبش کار دستش داد و از پیش ما رفت و ما رو سردچار غمی بزرگ کرد و من دوباره مزه تلخ و گَس نداشتن تکیه گاه و حامی رو چشیدم
یه روز صبح بود که فرهاد به خونمون تلفن زد و گفت دیشب حال پدرش بد شده و به بیمارستان بردنش این اتفاق چند باری افتاده بود و عمو بعد از یکی دو روز به خونه برمیگشت اما ایندفعه با دفعه های قبل فرق داشت و عمو دیگه به خونه بر نگشت
بچه های عمو احمد هم مثل من و برادرم یتیم شدن نمیدونم چه حکمتی بود که آقاجون هر دوتا بچهاش رو تو زمان حیاتش از دست داد و اینار به معنای واقعی شکست
خانجونمم که حدود ده سالی هست فوت شده اونم قلبش خراب بود و ارثشو به عمو احمد داد بابامم که اون شب کذایی توی تصادف وحشتناک درجا فوت شد و ما رو تنها گذاشت...
مراسمات عمو یکی پس از دیگری به خوبی انجام شد
حال یک ساله که از درگذشت عمو میگذره...
از مدرسه که برگشتم به مامان سلام کردم و رفتم لباسامو عوض کنم بعداز ناهار داشتیم اخبار میدیدم که تلفن زنگ خورد زنعمو سمیه بود بعداز سلام و احوال پرسی ازم خواست تا با مادرم صحبت کنه منم خداحافظی کردم و گوشیو دادم به مادرم و رفتم چایی بریزم سه تا لیوان چای خوشرنگ ریختمو رفتم پیش نوید که داشت کانال های تلوزیون رو عوض میکرد نشستم از طرز حرف زدن مادرم که میگفت چشم حتما مزاحم میشیم فهمیدم قراره به خونشون بریم گوشی رو که قطع کرد پرسیدم مامان چیکار داشت زنعمو؟...
#پارت_4
_ زنگ زده بود امروز عصر بریم اونجا اصرار داشت تو و نوید هم باشید
با این حرف کلی خوشحال شدم از بچگی هر موقع می فهمیدم که قراره به خونه عمو احمد بریم کلی ذوق میکردم بخاطر بازی با فرشته وقتی بزرگتر شدیم و به سن بلوغ رسیدیم دیگه بازی نمیکردیم فقط یه گوشه می نشستیم و حرف میزدیم درمورد فیلما بازیگرا خواننده ها مخصوصا اگه یکی از اینا یه پسر خوشتیپی بود کلی راجع بهش حرف میزدیم یادش بخیر چه دورانی داشتیم فرشته هم برام مثل رویا بود البته کمی نزدیکتر و عزیزتر بخاطر همخون بودنمون منو فرشته همه چیو بهم میگفتیم اما من هیچ وقت یچیز رو به فرشته نمیگفتم اما اون همیشه ازم میپرسید و منم میچیچوندمش و بحثو عوض میکردم که آیا من کسیو دوست دارم و اون ینفر کیه؟
مامانم گفت زنعمو گفته ساعت 4 اونجا باشیم مثل اینکه بچهای خودش و آقاجون هم هستن توی این دوساعت باقی مونده با خودم فکر کردم که چخبرشده که زنعمو همه رو جمع کرده خونش
دیگه موقع رفتن بود حاضر شدم و رفتم جلو آینه یکم ضدآفتاب رنگی زدم خوب صورتمو کاور میکرد و زیاد سفید نمیکرد طبیعی نشون میداد یه رژ لب گلبهی زدم و لبامو بهم فشار دادم تا از بی رنگی بیرون بیاد یکم سورمه هم کشیدم تو چشمام روسریمو انداختم رو سرم و نشستم رو تخت تا مامانو نوید آماده بشن استرس داشتم از وقتی اون حس اومده بود سراغم موقع رفتن به خونه عمواحمد خدابیامرز در کنار خوشحالی یه استرس ریزی هم داشتم که ضربان قلبمو محکم نوازش میداد اما این حسو دوست داشتم ازصدای بسته شدن در اتاق نوید فهمیدم که دیگه حاضر شدن دوباره
جلوی آینه رفتم و برای بار دوم خودم رو برانداز کردم همه چی خوب بود روسریمو روی سرم مرتب کردم و کش چادرمو روی سرم محکم کردم
-نجوا مادر حاضری!؟
(زمان حال)
پس از اینکه زنعمو نامه رو به آقاجون سپرد همه نگاه بطرف آقاجون رفت آقاجون بسم اللهی گفتو پاکت رو باز کرد حلقه اشکی توی چشماش دیده شد صداشو صاف کرد و رو به جمع شروع کرد به خوندن:
بسم الله الرحمن الرحیم
خانواده عزیزم سلام امیدوارم حال همگی شما خوب باشد و مثل همیشه در کنار یکدیگر زندگی خوبی داشته باشید و از در کنار هم بودن لذت ببرید و قدر لحظه هایتان را بدانید سمیه جان همسر عزیزم تو خود میدانی که من از دار دنیا
به اینجا که رسید زنعمو گفت: آقاجون لطفا صفحه بعد رو بخونید من بخاطر اون شما و بقیه رو خبر کردم آقاجون که فهمید موضوع درمورد ارثوورثه نیست نگاهی به زنعمو انداخت و با تکان داد سر حرف زنعمو رو تایید و صفحه بعد رو باز کرد و بعد ادامه داد:
فرهاد جان اگر عمری باشد و وقت دامادی تو برسد بلاشک دختری
نجیب خانواده دار و همانطور که خودت دوست داری محجبه و باحجب و حیا برایت میگیرم و آن شخص را هم در نظر دارم...
1403/02/13 00:09#پارت_5
به اینجای وصیت نامه که رسید خیلی عصبانی شدم و فکر کنم صورتم از خشم قرمز شده بود و با حرص پوست لبمو میکندم نگاه عصبیمو به فرش دوختم و دیگه سرمو بالا نیووردم تقصیر خودته اصلا حقته دیوونه چقد بهت گفتم این عشق پنهونی آخرش هیچه تو به فرهاد نمیرسی اون هیچ وقت نمیفهمه که تو دوسش داشتی عشق یه طرفه پوچه و ... که یهو صدای آقاجون دور سرم پیچید و هی تکرار شد
آقاجون: و خودت هم میدانی که من همیشه نجوا را تایید کردم و دوست داشتم عروسم بشود پسرم دخترعمویت حالا برای خودش خانمی شده و دختر شایسته و برازنده ای هست من همیشه دوست داشتم همسر تو دختری به زیبایی و خانمی نجوا باشد حال که تو هنوز ازدواج نکرده ای و نجوا هم دیگر بزرگ شده چه خوش اتفاقی است که باهم مزدوج شوید من نجوا را میشناسم دختر عاقل و فهمیده ای است، ان شاءا... که قبول میکند هر دو میدانید که من همیشه صلاحتان را خواستم و جز این نبوده اگر باهم به تفاهم رسیدید و ازدواج کردید ان شاءا... که خوشبخت بشوید پسرم سعی کن او را خوشبخت و زندگی خوبی برایش فراهم کنی و مرا پیش برادرم رو سفید کن هر چه تو کردی و امانت عمویت و خواهش پدرت
ختم کلام فرهاد عزیزم تو همیشه پسر عاقل وصالحی بودی و من همیشه از تو راضی بودم امیدوارم خدا هم از تو راضی باشد تو هیچ وقت از حرفایم سرپیچی نکردی مطمئنم اینبار هم حرف مرا زمین نمی اندازی و سرافرازم میکنی ان شاءا...
علی یارت و حق تعالی پشت و پناهت
"پدرت احمد"
ضربان قلبم روی هزار بود یعنی همه اینایی که الان شنیدم واقعیت داره خواب که نیستم هستم؟!!
آقاجون ساکت شد من هنوز سرم پایین بود و از خجالت نمیتونستم بلند کنم سنگینیه نگاهای بقیه رو رو خودم حس میکردم فرهاد الان چه حسی داره خوشحال شده یا ناراحت یا مثل من تو شوکه
سرمو بلند کردم و به اولین چیزی که برخوردم چشمای سرخ شده زنعمو بود که نگاهش با دفعات قبل فرق داشت دوباره سرمو زیر انداختم چرا زنعمو اینطوری بهم نگاه میکردنکنه از وصیت عمو ناراحته نکنه از من خوشش نمیاد نه!! اونکه همیشه منو دوست داشت و میگفت مثل فرشته میمونم براش توی فکر بودم و از طرفی خجالت میکشیدم توی اون جمع با اون حرفا سرمو بلند کنم واقعا برام سخت بود تازه منی که خیلی خجالتی ام آقاجون اشکاشو پاک کرد و گفت ممنون سمیه جان که ما رو از وصیت پسرم با خبر کردی راستش احمد انگار حرف دل منو زد
مطمئن باشید با این ازدواج نه فرهاد و نه نجوا هیچ کدوم ضرر نمیکنن!!
زنعمو گفت: ولی آقا جون...
#پارت_6
زنعمو گفت: ولی آقاجون شاید بچها انتخاب هم نباشن و به تفاهم نرسن
آقاجون: حق باتوئه فرهاد و نجوا باید باهم صحبت کنن و به نتیجه برسن حالا هنوز از سالگرد احمد چیزی نگذشته و زوده واسه این حرفا فعلا بچها اگه موافقن بیشتر باهم رفت و آمد کنن تا بیشتر با خلق و خوی همدیگه آشنا بشن نظر شما چیه فاطمه خانم؟
مادرم که بعد از فوت پدرم مطیع امر آقاجون شده بود گفت: هرجور خودتون صلاح میدونید آقاجون اما فکر میکنم برای نجوا جان صحبت عروسی و این چیزا هنوز زود باشه
آقاجون: چرا زود؟ دخترم دیگه واسه خودش خانمی شده حالا باشه اگه بنظرتون زوده حرف عروسی رو میزاریم برای دو سه سال دیگه اما اگه موافقین و بچها هم مشکلی ندارن میشه یه محرمیتی بینشون خونده بشه تا نه خودشون اذیت بشن نه از نظر شرعی مشکلی داشته باشه
با این حرف آقاجون دیگه حرفی نموند و همه ساکت شدن و بعد از چند دقیقه صدای فرهاد اومد که گفت: با اجازه همگی و از خونه خارج شد یک دفعه ته دلم خالی شد وای نکنه فرهاد منو نمیخواد چرا به این فکر نکرده بودم که شاید اون مخالف باشه اگه منو نخواد و دلش پیش *** دیگه ای باشه چی؟! واااای نه من مطمئنم که دیوونه میشم به مادرم نگاه کردم با چشماش اشاره کرد که بریم خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم موقع خداحافظی آقاجون دستمو گرفت و فشرد و روی پیشونیم بوسه ای زد با همون لبخند همیشگی با این تفاوت که اینبار شوقی در نگاهش بود توی راه مادرم گفت:احمد آقا خدا بیامرز چه فکری کرده که نجوا رو واسه پسرش خواسته فرهاد 7, 8 سال از نجوا بزرگتره بعدشم مثلا من مادر عروسم نباید نظری ، اجازه ای چیزی از من بخوان؟! درسته که همیشه احترامشون رو گذاشتم و روی حرفشون حرفی نزدم ولی...ولی به عنوان مادر عروس ینظری هم از من میپرسیدن بد نبود!
باشنیدن کلمه عروس دلم یجوری شد اونم عروس فرهاد کسی که دوسش داشتم و همیشه دعا میکردم بهش برسمخونه که رسیدیم سریع رفتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم ذهنم خیلی مشغول بود از یه طرف خوشحال بودم که بلاخره به آرزوم رسیدم از یطرف دلشوره که اگه فرهاد منو نخواد چی از یه طرف امتحان زیست فردا که اصلا حوصله خوندنش رو نداشتم گوشیمو برداشتم و به رویا پیام دادم:
+سلام بر رفیق بی معرفت😒
-سلام بر رفیق با معرفتِ بی وفا🤪😁
+چخبرا؛خوبی؟ درسا چطورن؟
-خوبم قربونت؛ هیچ خبر سلامتی؛ درساهم خوبن سلام دارن😌
+ هه هه هه مقداری خندیدیم بانمک خانوم, وااااای رویا یه خبر داغ دارم واست😍
-بپا نسورونیمون🤪 حالا چیه خبرت🧐
قضیه رو مو به مو براش تعریف کردم و اونم خوشحال شد باورش نمیشدو میگفت
نجوا بلاخره دعاهات مستجاب شد و آرزو کرد زود بهم برسیم و خوشبخت بشیم خداحافظی کردم و کتابم زیستمو برداشتم و به پایین رفتم از وقتی از خونه عمو برگشتیم از مامان و نوید خجالت میکشم همون موقع نوید از اتاقش بیرون اومدو گفت: به به عروس خانوم ماشالا کم پیدا شدی
پوزخندی زدمو گفتم بی مزه! داشتم با رویا حرف میزدم چند وقتی بود ازش خبر نداشتم
-سلام مارو هم باید میرسوندی ارادتمندشونیم
+آخه ارداتمند نمیخواست
طفلی داداشم پکر شد داشتم از پلها پایین میرفتم که صدای مامانم اومد
-نجوا مامان بیا اینجا کارت دارم
رفتم پیشش نشستم
+جانم مامان
-از وقتی از خونه عمو برگشتیم تو خودتی نکنه از حرفای عموت دلخوری؟...
#پارت_7
+دلخور که نه اما... نمیدونم مامان جون بنظرم واسه ازدواج خیلی زوده منم که میخوام درسمو بخونم نمیدونم میتونم از پس درس و زندگی مشترک بر بیام یا نه؟!
مامان: راستش مادر تو که تو اتاقت بودی با نوید حرف زدم همش تعریفشو میکنه منم که تا حالا بدی ازش ندیدم همیشه عاقل و سربه زیر بوده داداشت میگه میشه بهش اعتماد کرد خب عزیزم آخه آدم از خدا چی میخواد جز یه داماد خوب و سر به راه؟
درمورد درستم عزیزم فرهاد که خودش درس خوندس مطمئنا با درست مشکلی نداره و شاید تشویقتم بکنه یادت نیس موقعی که فهمید رفتی رشته تجربی چقدر خوشحال شد
لبخندی زدمو گفتم هرچی شما بگید
مامانم منو بغل کردو بوسید
-دخترم بازم فکراتو بکن ببین دلت چی میگه
لبخندی زدم و سرمو پایین کردم
و گفتم: من فردا امتحان دارم میرم درس بخونم
- قربون دختر خجالتیم برم برو عزیزم واسه شام صدات میکنم
تو دلم آشوب بود انگار روزای خوب داشتن به طرفم سرازیر میشدن مامان و نویدم که مشکلی ندارن فقط می مونه فرهاد و خانوادش...
چند هفته ای از رفتن به خونه عمو احمد میگذشت و هیچ خبری نشده بود به خودم میگفتم حتما فرهاد مخالفه برای همین کسی پا پیش نمیزاره چرا هیشکی هیچی نمیگه حتی آقاجون که اینقد خوشحال بود شاید فرهاد باهاش حرف زده و منصرفش کرده! واااااای نه
سردرگم بودم و بی پروا روزها میگذشت و من سرم رو با مدرسه رفتن و درس خوندن گرم می کردم ولی فکرو دلم جای دیگه ای بود تا اینکه یه روز جمعه آقاجون همه رو دعوت کرد خونش خیلی خوشحال بودم تو دلم کور سویِ امیدی چشمک میزد دل تو دلم نبود تا روز جمعه برسه
بلاخره جمعه شد صبح ساعت هشتونیم بیدار شدم اول رفتم یه دوش گرفتم بیرون که اومدم بعد از پوشیدن لباسام رفتم پایین مامان و نوید مشعول صبحونه خوردن بودن که منم به جمعشون پیوستم بعد از خورن صبحونه رفتم تو اتاقم تا حاضر شم لباسامو از شب قبل آماده کرده بودم تا موقع رفتن درگیر اینکه من چی بپوشم نشم!
برای همین دیگه معطل فکر کردن نشدم آماده که شدم رفتم جلو آینه و همون نیمچه آرایش همیشگی(بهتره بگیم آراستگی😌) رو انجام دادم و کش چادرمو روی سرم مرتب کردم توی راه استرس داشتم و به این فکر میکردم که رابطه منو فرهاد بعد از اون اتفاق و اون حرفا دیگه مثل قبل نیست و اینکه چی در انتظارمه....
#پارت_8
رسیدیم! داخل که شدیم همه بودن بجز فرخنده و همسرش که فرشته گفت خونه خواهرشوهرش دعوت بودن به همه سلام کردم بطرف آقاجون رفتم دست دادم و کنار مادرم نشستم هنوز نگاه های زنعمو یه جوری بود و رنگولعاب همیشگیشو نداشت قبلنا مثل دختراش باهم برخورد میکرد ولی انگار الان غریبه ام یا دلخوره ازم
فرشته اومد کنارم نشست و گفت چطوری عروس خانوم
+چی میگی تو هنوز هیچی معلوم نیست
-اره ولی آقاجون امروز معلومش میکنه
تو دلم گفتم خوب کاری میکنه زیر چشمی به فرهاد نگاه کردم از همیشه آرومتر و سنگین تر بود حتی موقع سلام سرشو هم بالا نیاورد انگار تو خودش بود و فکرش مشغول شاید از تصمیم پدرش ناراحته با این فکر منم دمق شدم با صدای آقاجون سرمو بالا گرفتم و به دهنش چشم دوختم
- خیلی خوش اومدید
همه تشکر کردیم. وبعد از حرفای معمولی و روزمره آقاجون گفت:
خب مثل اینکه تا من درمورد فرهاد و نجوا حرفی نزنم کسی قرار نیست چیزی بگه و اتفاقی بیوفته
زنعمو: خب شما بزرگترین آقاجون و اینکه این مدت گذاشتیم بچها فکراشونو بکنن آقاجون با لبخندی که رو صورتش اومد گفت: امیدوارم فکراشونو کرده باشن و امروز حرفاشونو بزنن اگر هم میخوان بیشتر باهم صحبت کنن فرهاد طی دو سه روز آینده بره خونه فاطمه خانم و با نجوا حرف بزنن حرفاشون که یکی شد ایشالا بعدش اگه مشکلی نبود درمورد عقد و عروسی حرف میزنیم چطوره؟!
(توی دلم: بسیارم عالی😃)
زنعمو: آخه آقاجون چه عجله ایه وصیت احمد خدابیامرز رو میشه یکی دوساله دیگه عمل کرد نجوا جان درس داره فرهادم که گیر کارهای شرکته!
(واااای خدا؛ چی میگه این زنعمو چرا چوب لا چرخمون میکنه)
آقاجون: سمیه جان در کار خیر که نباید معطلی کرد بزار بچها باهم صحبت کنن اگه به تفاهم رسیدن و موافقت کردن یه خطبه محرمیت خونده بشه تا از لحاظ شرعی هم بچها راحت باشن و مشکلی نباشه در ضمن باباجان ما الان یه عقد ساده میگیرم عروسی و جشن رو میزاریم برای یکی دوساله دیگه یا هر موقع خودشون آماده بودن
مگه نگفتی احمد تو خواب گفته چشم به راهه اون که دستش از دنیا کوتاست بهتره ما که هستیم بیشتر از این منتظرش نزاریم درست نیست فاطمه خانوم؟
مامانم: هر چی شما بگین آقاجون
زنعمو رنگ عوض کرد و گفت: چی بگم والا هر جور خودتون صلاح میدونید
دیگه قشنگ متوجه شدم که زنعمو مخالف سر سخته این ازدواجه
آقاجون: نجوا جان؛ آقا فرهاد اگه دوست دارید می تونید برید تو حیاط و باهم صحبت کنید من یه نگاه به فرهاد و یه نگاه به مادرم کردم که چشماشو به نشانه تایید بست اول فرهاد و بعد من پشت سرش راهی حیاط شدم داشتیم توی حیاط بزرگ و با صفای آقاجون که
حالا بخاطر پاییز یکم از اون زیباییش کم شده بود قدم میزدیم و برگای زردو نارنجی رو زیر پامون له میکردیم
فرهاد: خب حالت خوبه؟ درسا چطور پیش میره سخت که نیست؟
+خوبم ممنون؛ درساهم سخت که هست بلاخره تجربی رشته آسونی نیست ولی اگه با کلاس پیش بری و درساتو بخونی میتونی موفق باشی
- خب خداروشکر؛ شما که شاگرد درس خونی هستی و رشتت رو دوست داری حتما موفق میشی
+ممنون
-خواهش میکنم
یکم توی سکوت گذشت فرهاد سکوت رو شکست و گفت:
راستش من تاحالا توی این موقعیت قرار نگرفتم و نمیدونم چی باید بگم من تا الان هیچ وقت به ازدواج فکر نکرده بودم و اصلا آمادگیشو ندارم اگه بخودم بود حالا حالاها هم بفکرش نمی افتادم ببخشید یه موقع ناراحت نشیا کلا گفتم
+ نه خواهش میکنم؛ ناراحت برای چی منم هنوز سال دوم دبیرستانم درسامم سخته و دوست دارم با تمرکز بیشتر درس بخونم
- یعنی شما هم مخالفین؟
(شما هم؟ یعنی اون مخالفه؟؟ نه!!!)
اول هیچی نگفتم تا جوابی پیدا کنم بعد چند ثانیه گفتم:
لطفا خودتون دنبال بهونه ای چیزی باشید برای بهم زدن این ازدواج چون از نظر خانواده من و آقاجون هیچ دلیلی نداره که به شما جواب منفی بدم و اونا شما رو تایید کردن تا من فکرامو بکنم منم هرچی گفتم درس دارم نمیتونم زندگی مشترک رو اداره کنم گفتن توکل بخدا و....
لطفا خودتون هرکاری میتونید بکنید
و مسیرمو کج کردم بطرف ورودی خونه
با اون حرفاش انگار سطل اب یخ رو سرم خالی کردن دیگه مطمئن شدم نه تنها زنعمو بلکه خود فرهادم مخالفه...
#پارت_9
توی اتاق داشتم چادر و مانتومو در میاوردم تا چادر رنگی بپوشم و به جمع خانومای داخل آشپزخونه بپیوندم که فرشته درو باز کرد و بشکن زنان و همراه با لبخندی عریض وارد اتاق شد
+چی شد نجوا چی گفتین چی شنیدی؟ ببینم زیاد که واسه داداشم شرط و شروط نذاشتی هاااان؟؟
(هه چه دل خجسته ای داره این!)
+چی میگی فرشته جون انگار مجلس خاستگاری بوده که اینا رو بگیم
_وا چه فرقی داره بالاخره که باید از یجا شروع کنید این حرفا رو
+نمیدونم فعلا زوده واسه این حرفا اصلا شایدازدواجی صورت نگیره
اومدم برم بیرون که فرشته دستامو گرفتو گفت:نجوا! چرا دلخوری چی بینتون گذشت که اینجوری شدی؟؟!
فرهاد چیزی گفت؟بگو خودم برم روزگارشو سیاه کنم
+این چه حرفیه فرشته؛ بالاخره هرکسی حق انتخاب داره بهت برنخورها ولی مامانتم دلش به این ازدواج رضا نیست از حرفا و رفتارشون کاملا مشخصه
-عزیزم پس برای این ناراحتی؟ ببین بهت میگم اما بین خودمون بمونه
+خیالت راحت بگو هرچی باشه شنیدنش بهتر از اینکه فکر کنم دارن به زور تحملم میکنن
-خدانکنه عزیزم ایشالا همه چی درست میشه حقیقتش اینکه مامانم ریحانه دخترخالمو برای فرهاد میخواست میشناسیش که تو مراسم بابام اومده بود دو، سه سالی از ما بزرگ تره
+ همونی که لاغر و قد بلنده
- اره همونکه پوستش سفید و بوره
+ اره اره یادم اومد خب
- خب بجمالت دیگه ریحانه چون بزرگتر از توئه مامانم اونو برای فرهاد زیر سرکرده بود اما الان با وصیت پدرم همه برنامهاش بهم ریخت و بخاطر همین یکم ناراضیه
+ یکم چیه عزیزم ناراضین دیگه خب جواب من که منفیه به آقاجونم میگیم باهم به تفاهم نرسیدیم شما هم برید خاستگاری ریحانه که هم مامان و هم داداشت راضی باشن
فرشته با ناراحتی نگام کرد دستمو فشرد و گفت ولی من دوست دارم تو عروسمون بشی ریحانه از وقتی باباش واسه خودش تو بازار کسی شده خیلی قیافه میگیره و انگار از دماغ فیل افتاده چند باری هم تو خونه ازش حرف شد و فرهادم همین نظرو داشت و فکر کنم اونم از ریحانه زیاد خوشش نمیاد چرا این حرفو زدی مگه فرهاد مخالفه؟چیزی گفته؟
+نه چیزی که نگفت اما زیاد تمایلم نشون نداد
- من که دلم روشنه تو عروسمون میشی تو هم ناز نکن به غلامی قبول کن این داداش گردن شکسته ما رو
(منکه حرفی ندارم مشکل داداشته)
لبخندی زدم و بسمت در هولش دادم و با هم به آشپزخونه رفتیم....
شال و روی شونم انداختم چادرمو برداشتم و رفتم پایین تا وقتی مهمونا اومدن سرم کنم پایین پلها که رسیدم مامانم گفت ماشالا چه عروس خوشکلی جلو اومد و صورتمو بوسیدو گفت کاش بابات هم اینجا بود تا میدید دختر کوچولوی نازش چه خانومی شده همو بغل کردیم
مامان: مطمئنم اونم همینجاست و برات خوشحاله ان شاءالله خوشبخت بشی عزیزم
ممنونی گفتم و رفتم سمت پذیرایی روبه روی عکس بابا رو مبل نشستم و بهش خیره شدم
سلام بابایی میبینی منو میبینی چه بزرگ شدم چی میشد توهم اینجا بودی تو برام تصمیم میگرفتی اینجوری منم بلاتکلیف نبودم بابایی تو رو خدا از خدا بخواه همه چی خوب پیش بره اگه قراره با فرهاد خوشبخت بشم این عروسی سر بگیره اگرم نه که ...
فرهاد! راستی چی شد که قبول کرده بیاد خاستگاری اونکه مخالف بود زنعمو چجوری راضی شده!!!
چجوری از ریحانه گذشته من میدونم فرشته اون روز نخواست بعضی چیزا رو بهم بگه ریحانه پدر پولداری داره و بلاخره دختر خواهر زنعمو هست مطمئنن اونو بیشتر از من دوست داره شاید الانم فقط بخاطر آقاجون و عمو قبول کرده
ساعت از هشت گذشته بود که زنگ در زده شد...
#پارت_11
ساعت از هشت شب گذشته بود که زنگ در زده شد نوید به آیفون نگاه کرد و گفت اومدن گوشیو برداشت: بفرمایید و درو باز کرد
چادرمو از رو دسته مبل برداشتم سرم کردم و به آشپزخونه رفتم صدای سلام و احوال پرسی اومد استرس داشتم و مدام صلوات میفرستادم مامانم اومد توی آشپزخونه و گفت بیا دسته گل رو از فرهاد بگیر منتظر توئه اینقد هول کرده بودم که دستام یخ زده بود رفتم بیرون سلام کردم و بطرف فرهاد رفتم همه نگاه ها روم زوم شده بود سبد گلو از فرهاد گرفتمو آروم تشکر کردم و برگشتم آشپزخونه یه مدت گذشته بود تعارفات، پذیرایی و حرفاشون انگار تموم شده بود که آقاجون گفت: عروس خانوم قرار نیست بیاد؟
مامانم اومد پیشمو گفت عزیزم خجالتو بزار کنار و بیا باهم بریم بیرون
پشت سر مادرم راهی پذیرایی شدم کنارش روی مبل سه نفره ای نشستم که فرخنده و دختر کوچولوش نشسته بودن نگاهی به عسل که تو بغل مامانش نشسته بود کردم ریز خندید لبخندی زدم و به آقاجون که منو خطاب میکرد چشم دوختم
-خب دخترم خوبی باباجان؟
+ ممنون آقاجون خوبم
-الهی شکر ان شاءا... همیشه خوب باشی عزیزم، میدونم تو این مدت با فرهاد جان حرفاتونو زدید و خداروشکر صحبتی از اینکه باهم تفاهم ندارید یا مخالفید نشده( آره آقاجون چون اصلا حرفی زده نشده که ببینیم تفاهم داریم یا نه..) خانوادهاتونم که الحمدالله راضین پس حرفی باقی نمیمونه جز اینکه قرار عقد و عروسی رو بزاریم، حالا برای بار آخر و اتمام حجت برید یه گوشه و حرفاتونو بزنید تا چیزی جا نمونه
و با لبخند به منو فرهاد نگاه کرد فرهاد با اجازه ای گفت و بلند شد منم نگاهی به مادرم کردم و با اجازش راهی اتاقش که گوشه پذیرایی بود شدم و فرهادم پشت سرم داخل شد و روی مبل تک نفره کنار تخت و منم روی تخت نشستم حالو احوال کردیم و بعد، سکوت ... تا اینکه فرهاد شروع کرد: خب نجوا خانوم من نظرم هموناییه که قبلا گفتم و اینکه دلیل اومدن امشب ما اینکه آقاجون این اواخر خیلی اصرار میکرد که زودتر خدمت برسیم منم دیگه نمی خواستم روی حرفش حرف بزنم و مامان اینا رو راضی کردم تا مزاحم بشیم (راضی کرده؟! یعنی زنعمو به زور اومده؟ آره دیگه مگه رفتار زنعمو رو ندیدی اون ریحانه رو میخواد هم وضع مالیشون خیلی بهتر از ماس هم بلاخره دخترخواهرشه بیشتر از من دوسش داره برا همین همیشه ازش تعریف میکرد😑 فرخنده هم همینطور ریحانه رو میخواد و البته پولای باباش! یه کی بگه چیش به تو میرسه آخه، فقط واسه کلاس گذاشتن میخواد دختر منصور خانه دیگه)
_متوجه این؟؟؟
یهو جا خوردم اصلا نفهمیدم فرهاد چی گفت اما کم نیاوردم و چون فقط جمله اولشو
شنیده بودم گفتم: ببخشید مگه ازدواج زوریه که شما به اصرار آقاجون اومدید و خانوادتونو راضی کردین؟ میتونیم بگیم باهم تفاهم نداریم
_آهاااا... اون وقت آقاجون نمیگه تو این 8 ماه به این نتیجه نرسیدین یهو الان تو این نیم ساعت فهمیدین تفاهم ندارید؟
سرمو پایین و ریشه شالمو به بازی گرفتم( چی گفتم یهو من)
_معلومه اصلا حرفای منو نشنیدی؟🤦🏻♂️
من گفتم بخاطر اینکه روی آقاجونو و البته حرف پدرمو زمین نندازم اومدم، اگر شما قبول کنی باهم ازدواج کنیم بعدش خودم همه چیو درست میکنم
+متوجه منظورتون نمیشم؟
_حالا بعدا بهت میگم، خب راضی هستی؟
+ببخشید ولی منم نظرمو همون روز گفتم، بهتون گفتم یه بهونه ای جور کنید و ازدواجو بهم بزنید اما شما نه تنها چیزی نگفتید بلکه تو این مدت هم من و هم خودتونو تو برزخ نگه داشتید و ببخشید اینجوری میگم همه رو سرکار گذاشتین و الان اومدین میگین جواب مثبت بدم بعدا شما همه چیو درست میکنید، چی رو باید درست کنید متوجه حرفاتون نمیشم، بعد از این همه مدت اینا جواب منه؟ منم نمیخوام آقاجونو ناراحت کنم اما این دلیلی نمیشه که بدون فکر کاری رو انجام بدم و یه عمر چوب اشتباهمو بخورم و پشیمون بشم حرف یک عمر زندگیه آقا فرهاد، بنظرم شما هم نمیخواد بخاطر بزرگترا زندگیه خودتون رو خراب کنید و با کسی که دوسش ندارید ازدواج کنین
یه لحظه دیدم فرهاد داره با دهن باز بهم نگاه میکنه
(طفلک تعجب کرده بود از این همه جسور و حراف بودنم اخه همیشه خجالتی و آروم بودم اما الان مثل ماده شیر....😄)
خودمم از جسارتم متعجب شدم اما خوب کاری کردم جنگ اول به از صلح آخر مسئله ازدواج کم چیزی نیست هر چند من به شدت مایل باشم حرف یه عمر زندگیه...
فرهاد هنگ کرده بود بعد چند ثانیه به خودش اومد و گفت: من کی گفتم دوست ندارم؟...
#پارت_12
من کی گفتم دوست ندارم؟(یهو یچیزی ته دلم هری ریخت پایین) بعدشم کی گفته ازدواج با تو زندگیمو خراب میکنه من فقط اون اوایل گفتم که تو باغ ازدواجو اینا نیستم وگرنه اگر روزی میخواستم ازدواج کنم مطمئنا تو رو انتخاب میکردم سرشو انداخت پایین و ادامه داد تو از هر لحاظ دختر شایسته ای هستی از حرفام دلگیر نشو و فکر نکن کسی منو وادار کرده امشب بیام من لیاقت تو رو ندارم پاکدامنی حیا و عفت داری بعدم منکه ازت بدم نمیاد که اینجوری میگی اون حرفا رو زدم تا اگه میشه جلو این ازدواجو بگیرم و تو رو منصرف کنم چون تو لایق بهترینایی و من اصلا... حرفشو خورد و ادامه نداد
وای خدا چی داره میگه من که اصلا از حرفاش سر در نمیارم انگار میخواد یه چیزیو بگه اما نمیتونه نمیخواد نمیدونم منظورش از این حرفا چیه
_ببین نجوا حالا که تا اینجا پیش اومدیم انگار یه حکمت و قسمته که باهم ازدواج کنیم منم از خدامه که همسری مثل تو داشته باشم و از ازدواج با تو نه تنها ناراضی نیستم و خیلی هم خوشحالم که خدا تو رو سر راه من نالایق قرار داده
نمیخوام سرتو درد بیارم میدونم شاید متوجه حرفام نشی ایشالا هر چی خیر و صلاحمونه همون بشه
حالا.... قبول میکنی با من ازدواج کنی؟
نمیدونستم باید چی بگم ای کاش مثل همه شب خاستگاریمون درمورد ملاک هامون صحبت می کردیم نه اینکه یه مشت حرفای بی سروته بزنیم....
+مامانم و نوید شما رو تایید کردن و منم مثل اون دفعه نتونستم دلیلی برای رد کردنتون پیدا کنم آقاجونم خیلی تعریف تونو میکنه و اینکه...
_خیلوخب فهمیدم نمیخواد دنبال دلیل بگردی توکل می کنیم به خدا و از جاش بلند شد منم به تبعیت از او پاشدم و پشت سرش راه افتادم وقتی به پذیرایی رسیدیدم همه نگاها بسمتون برگشت
آقاجون گفت: به به چقد بهم میاین مبارک باشه فرهاد بهم نگاه کرد و یه لبخند مکش مرگ ما زد (توی دلم قند آب شد)
زنعمو یه نگاه به ما کرد و سرشو با حرص انداخت پایین رفتم پیش مامانم بشینم که چشمم خورد به فرخنده اونم نگاهش کم از زنعمو نداشت خدا عاقبتمو با اینا بخیر کنه بازم خداروشکر فرزانه و فرشته باهام خوبن وگرنه دق میکردم
بعد از اینکه برگشتیم آقاجون گفت: خب اگه موافقید الان یه عقد ساده توی محضر بگیریم تا بچها بهم محرم شن و راحت رفتو آمد کنن و مشکلی نباشه بعد از صحبتهای آقاجون و موافقت همه بجز زنعمو و فرخنده که با اکراه قبول کردن قرار شد عقدمون پنجشنبه هفته آینده باشه
صبح روز پنج شنبه خیلی استرس داشتم صدای مامانم اومد: نجوا جان بیداری مادر؟
+بله مامان دارم میرم حموم
_زود باش مادر یکی دوساعت بیشتر وقت نداریا...
یه حموم درست و
حسابی رفتم ساعت یازده قرار بود فرهاد بیاد دنبالم تا بریم آرایشگاه میکاپ و شنیون که نداشتم فقط اصلاح صورت حاضر شدم و رفتم پایین و منتظر شدم تا فرهاد بیاد
با صدای زنگ در مامانم از آشپز خونه بیرون اومد درو زد و گفت: نجوا وقتی برگشتید به فرهاد بگو برای ناهار بیاد تو
+چشم مامان جان
فرهاد همیشه از دست پخت مامانم تعریف میکنه و میگه دستپخت زنعمو حرف نداره
نمیدونه منم آشپزیم مثل مامانم خوبه چقد کیف کنه وقتی بفهمه
چادرمو سرم کردم مامان هم چادرشو سر کرد و اومد جلو در ورودی پیش فرهاد و شروع کرد به حالو احوال فرهاد رو به من گفت: نجوا خانوم اگه حاضرید بریم
+ بله بریم بفرمایین
از مامانم خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین انگار کسی تو ماشین بود جلوتر که رفتم فرخنده و فرزانه رو دیدم قرار نبود کسی بیاد ای کاش جای فرخنده فرشته بود
فرخنده جلو نشسته بود و من از این بابت خوشحال شدم سوار شدم و سلام کردم فرزانه با لبخند و فرخنده رسمی و خشک جوابمو دادن توی ماشین صحبتی نشد فقط فرخنده با فرهاد درمورد عاقد و محضر حرف میزد و اینکه بعد از کارمون بهش زنگ میزنه تا بیاد دنبالمون نزدیک آرایشگاه شدیم تابلوشو دیدم "سالن زیبایی ماهلین"
فرهاد گفت: همینجاست؟
- اره داداش همینه
پیاده شدیم و خداحافظی کردیم
فرهادم طبق معمول یجوری بود نه معلومه خوشحاله نه ناراحته همش تو خودشه و انگار مضطربه آخه یعنی چی تا چند ساعت دیگه قراره زنت بشم الان باید ذوق مرگ بشی نه اینجوری بی تفاوت
همراه با خواهرشوهرهای گرام داخل آرایشگاه شدیم
آرایشگاه مجلل و زیبایی بود از فرخنده که همیشه دنبال کلاس گذاشتن و فخر فروشیه بعید نیست یه همچین جایی ما رو بیاره
یه خانوم شیک و مهربونی جلو اومد و بعد از سلام و احوال پرسی رو کرد به من و گفت فرخنده جون عروس خانوم ایشونن
فرخنده حالتی به چشماش دادو گفت: بله
_ماشالا اقا داداشت خوش سلیقه هستا
فرزانه پادرمیونی کردو گفت: بله پس چی عروسمون مثل ماه میمونه (فکنم میخواست از رفتار فرخنده دلگیر نشم)
فتحی(آرایشگر): حتما همینطوره عزیزم ایشالا خوشبخت بشن... عروس جون برو روی اون صندلی بشین که مخصوص عروسای خوشکل سالنمونه و یه چشمک زدو رفت...
#پارت_13
لباسامو به فرزانه دادم و نشستم روی صندلی، جلو روم یه آینه بزرگ و زیبا بود سرمو روی پشتی صندلی گذاشتم و چشمامو بستم خانم فتحی هم مشغول شد ابروهای پهنی داشتم اما زیاد ضخیم نبود اما با هر تار ابرویی که برمیداشت انگار جیگرم می سوخت و از چشمام اشک میمومد، اصلاح صورتمم تموم شد خانوم فتحی یه آینه به دستم داد و گفت بیا عزیزم خودتو ببین ماه شدی مبارکت باشه
با دیدن خودم تو آینه یه حس خوبی سراغم اومد اینکه دیگه داره همه چی تموم میشه اون استرسا اون فکرای بد و من در چند قدمیه خوشبختی با فرهادم....
لبخندی زدم و از خانم فتحی تشکر کردم بعد از رفتنش فرزانه به سمتم اومد با دیدنم ذوق کردو گفت: وااای نجوا چقد خوشکل شدی تو، چقد چشمو ابروت تو چشم اومده، ماشالا، خوشبحال فرهاد خانومش فابریک خوشکله
لبخندی زدمو گفتم: ممنون، ولی به پای شما که نمیرسیم
- اینکه بله من نیست در جهانم هیشکی تو خوشکلی به پای من نمیرسه
+بله بله سقف نریزه یهو(استعاره از اعتماد بنفس کاذب😬)
-از نظر علیرضا که اینجوریه
+اره اون بیچاره مگه جرئت داره چیزی غیراز این بگه
هر دو خندیدیم، فرخنده نزدیکمون شد و یه نگاه خریدارانه بهم کرد و گفت: فرهاد دم در منتظره زودتر آماده بشید بریم....
از سالن که بیرون میرفتیم به فرزانه گفتم فرشته چرا نیومد اونم گفت فرخنده گفته لازم نکرده اینقد شلوغش کنیم اونم طفلی ناراحت شده
رفتار فرخنده هم مثل زنعمو غیر قابل تحمله واقعا خواهرشوهری رو در حقم تموم کرده مثل خواهر شوهرای عهد دقیانوس ادا در میاره😒
از آرایشگاه که بیرون اومدیم فرهادو دیدم که پشت به ما دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود با صدای فرخنده که سلام داد برگشت به طرفمون و یه نگاه خیره اما گذرا بهم انداخت و سلام کرد فرزانه گفت شما بشین جلو عروس خانوم زیبا، از قصد اینجوری گفت تا شاید داداش بی ذوقش یه حرکتی بزنه فرهاد یه نگاه به فرزانه و بعد به من انداخت و گفت بفرمایین، بشینید
سرمو پایین گرفتمو بسمت در عقب رفتم و گفتم: خیلی ممنون، فرخنده جون شما بشینید
درو باز کردم و سریع نشستم وقتی به خونه رسیدیم تعارفم زدم بیان داخل اما قبول نکردن و گفتن خونه کار دارن خداحافظی کردم و پیاده شدم فرهادم پیاده شد توقع نداشتم بیاد پایین (انگار اومده امانتیشو سالم پس بده) زنگ درو زدم در باصدای تیکی باز شد مادرم به استقبالمون اومد با دیدنم بهت زده تو آغوشم گرفت و گفت چقد خانوم شدی دخترم بعدم رو به فرهاد گفت: ممنون فرهاد جان بیا داخل ناهار دور هم باشیم
فرهاد: خیلی ممنون زنعمو فرخنده و فرزانه تو ماشین
هستن باید برم فرصت زیاده مزاحم میشم
مامان: مراحمی پسرم سلام برسون
فرهاد: سلامت باشید خداحافظ
و رفت یهو مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه برگشت و گفت: زنعمو قرار بود نوید بره دنبال آقاجون بهش بگید نمیخواد خودم سر راه میرم
مامان: شما که نجوا رو بردی آرایشگاه نوید رفت دنبال آقاجون و اوردشون اینجا الانم خوابیدن
فرهاد: عه دستش درد نکنه خداحافط، نجوا خانوم خداحافظ
یهو جا خوردم اصلا منتظر خداحافظیش نبودم چون خداحافظی کرده بودیم دست پاچه شدمو گفتم خداحافظ شما
داخل که شدیم مامان یه لیوان شربت خنک برام اورد و گفت: خیلی خوشکل شدی دخترم مبارکت باشه ان شاءا... خوشبخت بشی عزیزم
+ ممنون مامانی اما پدرم در اومد همینجوری اشک میریختم😖
مامانم لبخندی زدو گفت: همینه دیگه از قدیم گفتن بکشمو خوشکلم کن... باهم خندیدیم
لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه تا کمک مادرم سفره ناهارو پهن کنم آقاجون بیدار و نوید از سرکار اومده بود همین که وارد پذیرایی شدم و سلام کردم تیر نگاه نوید و آقاجون منو نشونه گرفت
آقاجون: به به مبارک باشه عروس خانوم
سر زیر انداختم و تشکر کردم
نویدم به شوخی گفت: بلاخره نمردیمو چهره بدون سیبیل خواهرمونو دیدیم... همه خندیدیم
ساعت شیش وقت محضر داشتیم ناهارو که خوردیم بعد از شستن ضرفا رفتم توی اتاقم تا با خودم خلوت کنم و به این فکر کنم که چی انتظارمو میکشه....
#پارت_14
مامانم از اول هفته مشغول دوختن یه مانتوی ناز کرم صورتی واسه روز عقد شده بود شلوار کتون کرم رنگمو پام و روسری ساتن صورتی چرکمو سرم کردم و رفتم جلو آینه تعریف از خود نباشه خیلی صورتم رنگو رو اومده بود ابروهای پهن و بی حالتم الان دیگه حالت دار شده بودو تغیر تو چهرم بی داد میکرد ابروهای مشکی و تمیز شده با صورتی که اصلاح شده و گل انداخته بود هارمونی قشنگی ایجاد کرده بود
تصمیم گرفتم بیشتر به خودم برسم کمی کرم پودر زدم و رژگونه ی آجریمو روی گونم مالیدم ابروهامو برس و یکم ریمل کشیدم و انتهای چشممو با مداد، مشکی کردم و رژ آجریمو ک مایل به نارنجی میزد به لبام زدم خدایی خوشکل شدم
(هر کسی دیگم اینقد آرایش میکرد خوشکل میشد😏)
چه عروسی! حتما دل فرهادو میبرم...
روسریمو با یه مدل قشنگ که از گوشی یاد گرفته بودم بستم و چادرمو سرم کردم گوشیمو توی کیف کوچیک و مجلسیم گذاشتم و پایین رفتم
برای بار سوم، دوشیزه محترمه سرکار خانم نجوا جمشیدی آیا به بنده وکالت می دهید شما را به عقد دائمی و همیشگیه جناب آقای فرهاد جمشیدی در بیاورم آیا بنده وکیلم....
دیگه هم گلامو چیده بودم هم گلاب اورده بودم هم زیر لفظی یه دستبند گرفته بودم و دیگه باید جواب میدادم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم: با توکل به خدا و اجازه آقاجون و مادرم....بله
(نمیخواستم بگم بزرگترا چون مشمول زنعمو و فرخنده هم میشد و من اجازه اونا رو لازم نداشتم)
دستام از استرس یخ زده بود و صدامم فکر کنم فقط فرهاد و عاقد که کنار فرهاد نشسته بود شنیدن باصدای مبارک باشه عاقد همه کل کشیدن و دست زدن
عاقد از فرهادم وکالت خواست و فرهاد فقط به یک بله اکتفا کرد و دوباره صدای دست و کل بلند شد عاقد گفت: برای خوشبختی و عاقبت بخیری این دو عزیز صلواتی عنایت کنید(اللهم صل علی محمد و آل محمد)
بعد از تموم شدن امضاها و رفتن عاقد منو فرهاد پاشدیم و همه برای تبریک و روبوسی جلو اومدن زنعمو و فرخنده هم اومدن اما خیلی سرد تبریک گفتن و کادوهاشونو دادن و رفتن اونا برام مهم نبودن مهم مامانم، آقاجون و نوید بودن که خداروشکر خوشحالی رو تو چهرشون میدیدم فرهادم مهم بود اما با دیدنش بجای اینکه سر ذوق بیام دمق میشدم چون تو خودش بود و به قولی شادوشنگول نبود، مثل همیشه انگار نگرانه ولی میخواست کسی متوجه حالتش نشه اما من می فهمیدم که یه طوریش هست، خدا ختم بخیر کنه دوست داشتم فرهاد همسرم بشه اما نه اینجوری و فرهادم اینطوری...
بعد از محضر قرار شد بریم خونه آقاجون همه راهی شدن از قرار معلوم من باید با فرهاد میرفتم و باز حس خجالت سراغم اومد و این در طول مسیر از سکوتم
سر به زیر انداختن یا نگاه کردن به بیلبوردها و اسم مغازها پیدا بود و فرهادم که هیچ....
ما جلوتر از بقیه و بقیه پشت سرمون بوق بوق میکردن از دیدن ماشین نوید که مامان و آقاجون همراهش بودن و میخندیدن خوشحال میشدم و خنده روی لبم میومد، کاش پدرمم بود😔
توی فکر بابام بودم که فرهاد گفت: میشه بدونم دلیل گریه کردنت تو روز عقدمون چیه؟
دست روی گونم کشیدم و متوجه قطره اشکی رو صورتم شدم( خواستم بگم میشه بدونم دلیل این بی تفاوتی ها و رفتار سردت چیه) اشکمو پاک کردمو گفتم: یاد بابام افتادم کاش اونم بود کاش عمو هم بود اینجوری شاید قشنگ میشد( خواستم بدونه روز عقدمون بر عکس بقیه اصلا قشنگ نیست!)
نمیدونم منظورمو گرفت یا خودشو زد به اون راه که گفت: خدا بیامرزتشون اره ای کاش زنده بودن شاید اینطو...
چی؟ چی میخواست بگه؟ شاید اینطوری نمیشد؟
اره حتما همینطوره وای خدایا هر لحظه دارم از فرهاد و عاقبت این ازدواج بیشتر میترسم
دلمو به دریا زدمو گفتم:چرا حرفتنو خوردین؟ چرا ادامشو نگفتید؟ چرا نخواستید بگید شاید اینطور نمیشد؟!
-نه! نه نه نجوا منظورم این نبود تو از چیزی خبر نداری نمیدونی من منظورم چیه لطفا قضاوت نکن تو بهترینی خوشحالم که دارمت اما..
میون حرفش پریدمو گفتم: ممنون که هر دفعه با این حرفا منو قانع میکنین
و سکوت...
بعد از خوردن شام خونه ی آقاجون، یکی پس از دیگری خونه رو خالی میکردن و فقط منو خانوادم و فرهاد و زنعمو و فرشته بودیم که موقع رفتن آقاجون تا دم در همراهیمون کرد و گفت: اگه مشکلی نیست فرهاد و نجوا یکم بیشتر بمونن باهاشون کار دارم مشکلی که نیست؟
مامانم:نه آقاجون چه مشکلی فرهادجان دیگه صاحب اختیارن (به به مامان جان! شما از کی اینقد داماد دوست شدین)
نگام به فرهاد گره خورد که باصدای زنعمو بطرفش برگشتم: هر جور صلاح میدونید اما اول فرهاد باید ما رو برسونه خونه بعد اگه خواست بردگرده(هه اگه خواست😒وای از دست تو زنعمو تو که اینجوری نبودی)
از لحن زنعمو همه متعجب شدن بجز منکه از روز اول خونه عمو احمد فهمیده بودم دلش با من و این ازدواج رضا نیست
آقاجون جوابی به زنعمو نداد و رو به نوید گفت: نوید بابا شما زحمت رسوندن زنعموت رو بکش
نوید: چشم آقاجون حتما(قربون زبونت آقاجون) زنعمو با غیض خداحافظی کرد و رفت
#پارت_15
وقتی دیگه همه رفتن و ما نشستیم آقاجون اومد رو به روی منو فرهاد نشست و دست منو گذاشت تو دست فرهاد و محکم فشار داد دست فرهاد نه گرم بود نه سرد اما دستای سرد من شروع کرد به گرم شدن آقاجون رو به فرهاد گفت: پسرم این نوه گلم رو به تو میسپارم از گل نازک تر بهش نمیگی میخوام جلو محمد(پدرم) و احمد رو سفیدم کنی بابا جان،
فرهاد سرشو به نشونه تایید بالا پایین کردو گفت: چشم آقاجون حتما به روی چشم
و رو به من: نجوا خانوم این نوه عزیزم رو هم دست تو سپردم مبادا اذیتش کنی هر چی گفت میگی چشم و کار خودتو میکنی سرمو با تعجب بالا گرفتم و با دیدن صورت خندون آقاجون خندیدم، فرهادم گوش شیطون کر نیم خندی زد و گفت: داشتیم آقاجون؟ و باز دوباره خندیدیم
آقاجون شروع کرد به نصیحت کردن و از وظایفمون نسبت به هم می گفت و بعد از یه عالمه نصیحت و پندو اندرز گفت :خب بچها ان شاءا... که خوشبختو عاقبت بخیر بشید میدونم خسته اید دیگه مزاحمتون نمیشم میتونید برید
از آقاجون خداحافظی کردیم و راه افتادیم توی ماشین به حرفای آقاجون فکر میکردم از بعضی حرفاش از خجالت سرخ میشدم و از شوخی های بجاش می خندیدیم شب خوبی شد و این رو ممنون آقاجون بودم وگرنه با اون رفتار فرهاد اصلا شب جالبی نمیشد هرچند برای بقیه بهترین شب زندگیشونه!
فرهاد یه دستش به فرمون و آرنج دست دیگشو به لبه پنجره تکیه داده بود و انگشتاشو جلو لبش گرفته بود به خیابون خیره و مثل همیشه توی فکر بود
نزدیک خونه بودیم که فرهاد گفت: روز خوبی بود همه خوشحال بودن، بهم خوش گذشت به تو چی؟
+خداروشکر خوب بود
_ببخش میدونم شاید اونجوری که باید می بود نبود!
این دفعه منم خواستم مثل خودش باشم
+مهم نیست و لبخند زدم
میدونم حرف جالبی نزدم اما یه قدمم من بردارم فکر نکنم به جایی بر بخوره، حداقل فرهاد بدونه من از این کاراش ناراحتم یا اینکه فکر نکنه چون راضی شدم باهاش ازدواج کنم دیگه می تونه هر رفتاری داشته باشه باید حواسشو بیشتر جمع کنه "دل من اگه بشکنه، جمع کردن خورده هاش کار آسونی نیست"
روی تختم دراز کشیدم با خودم فکر میکردم اگه فرهاد یکم باهام بهتر برخورد میکرد دیگه رفتار زنعمو و فرخنده برام مهم نبود اما اینکه اونم اینجوری بی تفاوته خیلی نگرانم میکنه
دستمو روی حلقمه م گذاشتم و لمسش کردم چه حس شیرینی بود وقتی فرهاد دستمو توی دستش گرفت و حلقه مو دستم کرد دوسش داشتم قشنگ بود آخه سلیقه منو فرهاد بود یادمو چند روز پیش افتاد که واسه خرید حلقه و چادر عقد با مامانمو فرهاد و زنعمو رفتیم خرید و بقیه خریدها رو گذاشتیم واسه موقعی که خواستیم عروسی بگیریم
حلقه فرهادم
"رمان نجواے عاشقے" عاشقانه ای به قلم: هانیه نیک سلام دوستان به کانالمون خوش اومدید این اولین رمانمه امیدوارم خوشتون بیاد لطفا نظر و انتقادات تون رو بهم بگید خوشحال میشم❤
27 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد