The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

فاطیما مامان آریا

11 عضو

بلاگ ساخته شد.

سلام‌
من فاطیماهستم متولد80
قسمتی ازداستان زندگیموبراتون نوشتم که باداستانای دیگه متفاوته🤩امیدوارم خوشتون بیاد

ازبچگی اسم‌من وپسرعموم‌مسعودروی هم‌بود وهمه میگفتن توعروس عموتی منم‌توعالم‌بچگیم کلی رویاپردازی میکردم واسه خودم ولی مسعود7سال ازمن بزرگتربودومسلماطرزفکرش بامن یکی نبودومیدونستم که دوروبرش دخترزیاده واسه همین زیاددل خوش نمیکردم بهش واصلااعتقادات واخلاقامون‌مثل هم نبوداون‌ابرو نازک برمیداشت من‌چادرمیپوشیدم‌اون دوست دخترداشت من حتی به پسرای اقوام سلامم‌نمیکردم ولی همیشه وقتی اسمش میومدحس خوبی داشتم تااینکه آبجی مسعودبله برون داشت ومارفتیم واسه جشن دخترعموم یه‌چیزی داددستم الان یادم‌نمیاددقیقاچی بودگفت بروبیرون بده به مسعودازماشین اومدپایین یه پیرهن قرمزپوشیده بودومثل همیشه ابروهای برداشته شده وموهای سشوارکشیده شده وعطرخاص خودش که توی فضاپخش میشدبدون سلام‌اون‌وسیله رودادم دستش که بهم‌گفت خوبی؟گفتم سلام خندیدبهم وگفت بروتوخونه توکوچه‌نمون اونجااولین‌مکالمه من ومسعودبودومن دوباره بهش فکرمیکردم هرلحظه تااینکه یه‌مدت‌میدیدم‌مسعودهی میادتوکوچه‌ماومیره میادخونمون(من ودوستام همیشه توکوچه‌مینشستیم)باخودم‌گفتم فکرکنم عاشق من شده که هی میادومیره بعدازدوستم شنیدم که بااون یکی دوستم‌ملیکا دوست شده🤦‍♀️این رفت وآمداش بخاطرملیکابوده خیلی عصبی شدم‌ازاین‌موضوع وباخودم عهدبستم که بهش فکرنکنم‌آخه اون‌منوبه چشم‌یه بچه‌میدیدوواقعاهم بچه بودم11یا12سال داشتم اونم‌دوروبرش مثل همیشه‌پرازدختربودازدم‌مدرسه‌مون ردمیشد بهش نگاه‌نمیکردم یه روزیادمه قراربودظهرعموم ایناباعروس جدیدشون بیان‌خونمون‌من کلاس تقویتی برداشتم که خونه‌نمونم قبل ازاینکه بیان‌رفتم سمت مدرسه امادلم طاقت نیاوردوکنجکاوشدم بیام‌خونه ببینم‌چه خبره آخه عروسشون همیشه بهم پیام‌میدادومیگفت توجاری خودمی ومیخوایم‌بیایم‌خواستگاری وازاین‌حرفامنم دفترموبهونه کردم‌گفتم‌خونه جاگذاشتم اومدم‌ سمت خونه مسعودتوحیاط بوددستش دردهنش بودسلام‌کردم سرشوتکون دادگفتم‌توهم که‌همیشه دندون دردی😂بازبه نشونه تاییدسرشوتکون داد کاثافط حرف نمیزد رفتم توخونه به همه سلام کردم عموم وزن عموم خیلی منودوست داشتن وکلی ازدیدنم خوشحال شدن ومن زودبرگشتم گذشت تااینکه سال92 یه روزرفته بودیم‌مسافرت توراه زنگ زدن‌بهمون وگفتن‌زن عموم‌فوت شده😔خیلی خبرناگهانی وبدی بود کلی گریه کردم‌تارسیدیم به تشیع جنازه

1403/02/17 22:53

پارت2
حال وروزمسعوداونموقع هااصلاخوب نبودخیلی فوت‌مادرش اذیتش کردچون خیلی مادری بوداصلانتونستم‌بهش نزدیک بشم‌حتی قدرت اینونداشتم بهش تسلیت بگم‌وفقط توی آشپزخونه کمک میکردم وپذیرایی میکردم چندروزازفوت مادرش گذشته بودومنم‌همچنان توآشپزخونه کارمیکردم اومدتوآشپزخونه نشست گفتم چای میخوری برات بیارم گفت آره مرسی براش بردم‌تشکرکرددگفت توخسته شدی دیگه نمیخوادکارکنی وبه دخترخواهرش گفت توپذیرایی کن ازاینکه حواسش بهم بودخیلی خوشم اومد وحس میکردم که اونم‌نسبت به من بی تفاوت نیست روزهاگذشت وگذشت تااینکه رسیدبه چهلم بعدازمراسم‌من وعروسشون داشتیم ظرف میشستیم بهم‌گفت توخونه صحبت شده قرارشده بعدازسالگردبیایم‌خواستگاری توواسه مسعودگفتم آره دیگه بقیه میبرن ومیدوزن اونی هم‌که بایدراضی باشه نیست(مسعودرومیگفتم)گفت یعنی توراضی نیستی؟خندیدم گفتم بیخیال بابازیادجدی نگیرگفت اگا مسعودرومیگی که اون خودش پیشنهادداده وخیلی وقته دوست داره همه هم خبردارن من عروسشونوجدی نگرفتم‌چون خیلی آدم‌چاخانی بودوزیاددروغ میگفت رفتیم توخونه مسعودوداداشاش اومدن سلام‌کردم‌مسعودباخنده بهم‌نگاه‌میکرد😐بعدمامانم‌نگاه من میکرداونم‌میخندیدبه من‌میگفت چخبره گفتم نمیدونم‌والااین فک کنم کسخل شده اونروزلباس مشکی هاشونودرآوردیم‌ وتموم‌شد

1403/02/17 22:53

پارت3
همیشه ماه محرم مامیریم روستامون وخونه عموم‌اونجاست وماشهرستان زندگی میکنیم همون شب اول که رسیدیم‌آبجیم‌بادخترعموم رابطه خوبی داشت بهم‌گفت بریم‌خونه عموبابا اینامیرن‌مسجدگفتم باشه رفتیم‌اونجاعموم کلی خوشحال شدازدیدن‌من ومسعودم خونه بودوبرخلاف تصورات همیشه پیش دوستاش نبودوموندتوخونه من وآبجیم‌ودخترعموم‌توآشپزخونه‌مشغول بودیم مسعودهی میومدبه آبجیش یه چیزی میگفت وآبجیش میخندیدمیگفت بروگمشوومسعودمیرفت هی به من‌نگاه میکردآبجیم غیرتی شدگفت این یاروخیلی نگات میکنه بیابریم‌گفتم نه باباکجانگاه میکنه ولش کن بمونیم بعدازدخترعموم‌پرسیدم‌گفتم جریان‌چیه گفت هیچی مسعودشمارتومیخواد😶گفتم شماره‌منومیخوادچیکارگفت گفته یه کاری باهاش دارم‌گفتم‌خب بگوهرکارداره به توبگه توبه من بگورفت همینوبه مسعودگفت که درجوابش گفته بودباشه خودم‌شمارشوپیدامیکنم دخترعموم‌بهم‌گفت این امشب شمارتوپیدامیکنه اگه فلان‌شماره بهت پیام دادبدون‌مسعوده منم‌ترسیدم‌گفتم برم‌خونه یهوپیام‌بده کسی ببینه تصمیم‌گرفتم شب خونه عموم‌بمونم ابجیمم‌اصرارکردکه بریم‌گفتم‌نمیام‌گفت به بابامیگم‌هرچی گفتم بیابریم‌نیومدی😂گفتم‌باشه
خلاصه همه رفتیم‌بخوابیم‌من ودخترعموم‌رفتیم تواتاق دیدم بله آقامسعودپیام دادسلام‌خوبی جوابشوندادم‌نوشت چراجواب نمیدی بازجواب ندادم‌دخترعموم‌گفت جوابشوبده ببین چیکارت داره خب خلاصه من جوابشودادم وگفتم‌میدونم‌که کی هست ازاحوالپرسی که بگذریم نمیدونم‌چی بهم‌گفت که من گفتم آره شنیدم‌خیلی فلانی رودوست داری(دخترداییش)چون‌عروسشون بهم‌گفته بوددوست دخترشه وتصورمن ازدوست دخترفقط عاشقی بود😑گفت نه باباکی گفته من یکی دیگه رودوست دارم قلبم داشت میومدتودهنم هم ازاینکه بگه یکی جزمن رودوست داره ترس داشتم هم هیجان ازاینکه یهوبگه منودوست داره خلاصه اعتراف قشنگی کرداصرارکردم‌که کیودوست داری گفت ینفرکه چشماش مثل آهوولی اسمش خرگوشه😂(آخه داداشش ازبچگی چون‌من موهاموخرگوشی میبستم بهم‌میگفت خرگوشو)وقتی اینوگفت کف دستام‌عرق کردسرم داغ کردوازخوشحالی نمیدونستم‌چیکارکنم منم نصف ونیمه بهش رسوندم‌گه دوسش دارم‌ورابطه ماواعتراف عشقمون ازاونجاشروع شدوهمون شب اول گوشی منوگرفت وچک کردکه مطمئن بشه باکسی دیگه درارتباط نیستم وبعدگوشیموبهم برگردوند

به مسعودگفتم به کسی نگه که باهمیم حتی به آبجیشم‌گفتم که دیگه جوابشونمیدم ورابطه نداریم

1403/02/17 23:18

پارت4
ایام‌محرم‌ خیلی خوب گذشت ومن زندگی جدیدموباوجودعشقم‌ وچالش های زیادپیش روم‌شروع کردم شب آخرلودکه مامیخواستیم برگردیم شهرستان‌مسعودبه عروسشون‌گفته بودکه گوشی فاطیماروبگیرواسم بیار خودم به عروسشون‌گفتم‌که باهم‌درارتباطیم چون خیلی شک‌کرده بودومنم خیلی باهاش صمیمی بودم یه مزاحم‌داشتم‌که همیشه واسم‌پیام‌عاشقانه میفرستادمیدونستم‌کیه وجوابشونمیدادم گوشی رودادم به مسعودوپیاماروپاک نکردم چون واقعاچیزی برای قایم‌کردن نداشتم وانقدبرام بی اهمیت بودکه‌چیزی ب مسعودنگفتم ازشانس من‌مسعودچون خیلی حساس بودودور وبرش پرشده بودازآدمای خیانتکار به یاروپیام داده بودشما؟اونم‌نوشته بودحالادیگه منونمیشناسی🤦‍♀️همین شدکه مسعودگوشیموداددست لاله برام بیاره وگفته بودبه فاطیمابگوهمه چی تموم شدومن یه فکردیگه راجبت میکردم که اشتباه کردم یه لحظه داغ کردم خیلی حس بدی بهم دست دادکه بی گناه داشتم قضاوت میشدم بهش پیام دادم وقسم‌خوردم که من باهاش رابطه ندارم‌اماگوش نمیکردوگوشیشوخاموش کردماحرکت کردیم‌سمت خونه وتاخود خونه اشک‌ریختم‌خیلی حالم بدبودازاینکه عشقی‌که همیشه آرزوشوداشتم خیلی زودداشت تموم‌میشدتمام‌ماجرای اینکه این یاروچجوری شمارموپیداکرده ومن کاری به کارش ندارم روواسش پیامک فرستادم‌گفتم گوشیشوبالاخره روشن‌میکنه وپیاممومیبینه
(واسه اینکه کنجکاومیشین راجب این یاروبگم که ایشون یکی ازاقوام‌دوربودن که باهم رفتیم‌مسافرت وهمه جادنبال من راه میوفتادوبابامم آدم تعصبی بودوهمش‌بامن دعوامیکردمیگفت دستشویی هم‌نروبشین اینجاسرتوبندازپایین🤦‍♀️تااینکه باآبجیم رفتیم بیرون ظرف بشوریم‌این‌یارواومدگفتم توروخدادنبال مانیابابام دعوامیکنه گفت باشه گوشیتوبده تانیام باخودم‌گفتم بذارگوشیموبدم‌ببینه چیزی ندارم واهل اینکارانیستم تاولم کنه این بیشعورباگوشی من زنگ زده بودبه خودش وشمارموبرداشته بودازاونموقع هی مزاحم‌میشد)
خب برسیم‌به فردای اون روز نحس که مسعودجوابمودادوگفت باشه باورت میکنم‌وچنتاسوال دیگه ازم‌پرسیدوراضی شدالبته مدتهابعدبهم‌گفت که اون صبح الکی بهم‌گفته باورم داره ومیخواسته منووابسته خودش کنه بعدولم کنه واسه تلافی که به مرورزمان متوجه شده واقعامن بیگناهم
مسعودگفت سیمکارتتوعوض کن تامزاحم نشه منم باهزاردروغ ودغل که این سیمکارت سوخکه وفلان به بابام‌ تاسیمکارت جدیدبرام‌خرید

1403/02/17 23:18

پارت5
روزهاازرابطه مامیگذشت ومن هی بیشتروابسته وعاشفش میشدم‌ وبااینکه پسرعموم‌بودولی من اصلانمیتونستم ببینمش فقط میرفتم‌مدرسه ظهراازسرویس پیاده میشدم‌مسعودتوکوچه‌منتظرم‌میمونداونجاهمومیدیدیم😂که همیشه من سرم‌پایین بودونگاش نمیکردم وگاهی اوقات با باباش میومدخونمون سرمیزدکه من همش بایدتوآشپزخونه میموندم تااینکه بعدازیه مدت مسعودگفت میخوایم بیایم خوتستگاری باورم‌نشدچون هنوزسالگردمامانشونداده بودن گفت نه بابام‌ میگه بروخدمت سربازی منم گفتم بروواسه دخترعموم اسم‌بذارکه من خیالم راحت بشه بعدمیرم وشرط خدمت رفتنم‌اینه
یه شب عموم‌ومسعوداومدن خونمون ومیشنیدم عموم‌داره با بابام‌صحبت میکنه وبابام اومدتواتاق بهم‌گفت دوتاخواستگارداری فلانی وفلانی پسرعموتم‌امشب اومده واسه صحبت دلت باکدومه منم خجالت میکشیدم به بابام‌مستقیم بگم‌وگفتم من ازفلانی وفلانی خوشم‌نمیادبابام خندیدوگفت باشه ورفت بعدمنوصدازدرفتم نشستم بابام به عموم‌گفت فاطیماهنوزبچه ست( کلاس هفتم‌بودم)مسعودبره2سال خدمت بعدبره سرکاربعداتصمیم‌میگیریم‌که‌چیکارکنیم ولی من‌قول میدم این‌دوسالی که‌توخدمت‌میکنی من فاطیماروعروس نکنم وقراربراین شدکه مسعودبره خدمت وتواین‌مدت رابطه ماعلنی شدوخانواده هامون‌میدونستن که تلفنی باهم درارتباطیم خیلی روزلی خوب وشیرینی بودولی حیف که اجازه بیرون رفتن نداشتیم فقط یباردخترعموم اومدکلی ازبابام خواهش کردتا بابام‌اجازه دادبادوتاداداشم ودخترعموم‌ بریم بیرون‌که اونجادخترعموم‌‌داداشموباقلیون‌گول زدوبردکافه وخلاصه من ومسعودباهم‌تنهاشدیم وکلی حرف زدیم اونجاواسه اولین باریهویی لپموبوسیدومن کلی باهاش دعواکردم ازهرفرصتی استفاده میکردکه یادستموبگیره یامنوببوسه😂اهاراستی اولین باری هم که دستموگرفت بابام‌خواب بودمسعودازمامانم‌خواهش کردکه اجازه بده بامن حرف بزنه ومارفتبم تواتاق داداشم‌اومددوتابالشت گذاشت بینمون😂مسعوددستشودرازکردوگفت دستتوبذارتودستم‌ومن قبول نکردم‌گفت تا10میشمرم اگه نذاری میرم منم‌که‌زیادی بچه بودم وعاشق وهمیشه‌مطیع حرفاش بودم دستموگذاشتم‌محکم فشاردادودستموبوسیدخیلی حس خوبی بودواسه من که اولین بارم‌بوداین‌حس روتجربه میکردم وبعدازرفتن‌مسعودمن هی دست خودموبوس میکردم😂قشنگ عطرش نشسته بودرودستم این ازاولینابودازاون به بعدهروقت منومیدیددستموبوس میکرد خلاصه این ازدیدارای مابودتوی این‌مدت

1403/02/17 23:18

پارت6
یه روزمسعودباباداداشم اومددنبالم دم‌مدرسه بعدازاحوالپرسی توآینه عقب رونگاه کردوبهم‌گفت فاطیماجواباینکه کجابایدبرم خدمت اومده و باناراحتی سرتکون دادگفتم کجا گفت..... اونجاخیلی دوربودازما وتوی زمستون اونجایخ بندون بود خیلی دلم‌گرفت ازاین موضوع که قراره یه مدت ازم‌دورباشه بدون اینکه ازش بتونم خبری بگیرم‌چون این‌مدت خیلی بهم‌وابسته شده بودیم باخودم کناراومدم وکم کم آماده میشدیم واسه رفتن مسعوداون رفت خدمت وقبل ازرفتن به پادگان بهم زنگ زدوگفت فاطیماخیلی دلم‌گرفته اینجاهمه با ماماناشون اومدن ولی من تنهام اینجوری که گفت بیشتربغض کردم وبعدازاون تماس ازش خبرنداشتم چندبارتلاش کردم‌که با پادگان تماس بگیرم‌ولی موفق نشدم وخانواده مسعودهروزبه من زنگ میزدن که ببینن خبری ازمسعودهست یانه که بعدازچندروزدیدم‌یه شماره ثابت داره بهم‌زنگ‌میزنه جواب دادم‌مسعودبودقلبم داشت میومدتودهنم انقدهیجان‌زده شدم‌که انگاراولین باره دارم باهاش صحبت میکنم احوالپرسی کردیم‌اماگفت بیشتراز2دقیقه تماس قطع میشه ونتونستم باهاش زیادصحبت کنم بعدزنگ زدم‌به دخترعموم‌وگفتم مسعودتماس گرفته حالش خوبه همه تعجب کرده بودن ومیگفتن چرابه مازنگ نزده فقط به توزنگ زده ازاونجادیگه فهمیدن‌واقعاچقدمادوتاعاشق همیم‌واین روال ادامه داشت ومسعودفقط به من زنگ‌میزدوچندهفته بعدزنگ زدگفت من توراهم دارم‌میام‌سربزنم عصرچهارشنبه میومدتامیرسیدشهرمون پنج شنبه میشدوجمعه بایدبرمیگشت وتوراه کوله پشتیش توی اتوبوس جاموندچون آقاداشتن بامن تلفنی صحبت میکردن😂وخلاصه ظهرپنج شنبه اومدواسه ناهارخونمون کچلش کرده بودن لباسم‌که نداشت همه توکوله مونده بودلباسای دامادشون‌پوشیده بودخیلی قیافش خنده دارشده بودکلاهشواصلادرنمیاوردوهمش سرش مینداخت پایین میخندیدخجالت میکشیدازکچل بودنش😂اونجانمازخون شده بودوخیلی پسرخوبی شده بود وخلاصه این‌مدت آموزشی خودشوبه جای متاهل ها جامیزدوپنج شنبه جمعه هامیومدسرمیزدومیرفت تااینکه آموزشی تموم‌شدوافتادبندرواسه خدمت خیلی جای خوبی بودولی همه بدبختی هاازهمونجاشروع شد

1403/02/17 23:19

پارت7
سال93واسه تحویل سال ومسافرت ایام‌تعطیل مابرنامه ریختیم باعموم وهمسرجدیدشون(سالگردزن عموم توی بهمن دادن وعموم زن گرفت)پسرعموم‌ونامزدش ودخترعموم وخانوادش که خواهرشوهرشم‌آورده بودهمرامون(دختردایی مسعودمیشد)بریم بندردنبال مسعودوازاونجابریم‌سفرمارفتیم دنبال مسعودشب خونه یکی ازاقوام موندیم‌مسعودکلااخلاقش عوض شده بودقبلش به من میگفت اینجاخدمت خوب نیست هم‌اتاقی هام معتادن اگه من اینجابمونم‌معتادمیشم وازاین‌حرفاخلاصه مارفتیم بیرون باپسرعموم ونامزدش مسعوداصلا لام‌تا کام حرف نزد ولی میومدیم‌خونه مینشست کنارم‌میوه برام‌پوست میگرفت بعدمن توخونه بودم‌مامانم اومدبهم گفت بیابیرون ببین مسعودچجوری نشسته کناردخترداییش وقلیون‌میکشه خانواده من خیلی روی این‌موضوعات حساسن‌من‌خودمم اصلاخوشم‌نیومدولی ازاونجایی که زیادی به مسعوداعتمادداشتم گفتم ولش کن مامان کاربدی که‌نمیکنن نشستن اون شب همش توی ذهنم بودکه چرامسعوداینجوری کردبااینکه میدونست ممکنه من یاخانوادم ناراحت بشیم‌ اینوبگم که دخترداییش یکسال ازمسعودکوچیکتربودومطلقه بود
گذشت وماحرکت کردیم‌به سمت مقصدبعدی که سال تحویل رواونجاتوحرم باشیم شب که سال تحویل شدمسعوداومدبیرون دنبالش رفتم دیدم‌داره گریه میکنه جای خالی مادرش اذیتش میکردباهاش صحبت کردم ورفتیم دست وصورتش روشست

1403/02/17 23:19

پارت8
من رفتم سمت اتاق خودم وقتی اومدم بیرون دیدم‌مسعودنیست دخترعموم یعنی خواهرمسعودودخترداییش هم نیستن عروسشون‌منوکشیدگوشه گفت بیااینجاکارت دارم بهم‌گفت مگه توندیدی که مسعودچادرمسافرتی روبرداشت بردپشت سرشم فلانیارفتن من هنگ کردم اصلانمیتونستم هضم‌کنم یعنی چی منظورش چیه واقعا هرچی زنگ زدم‌مسعودگوشیش نگرفت دستام داشت‌میلرزیدازاینکه چجوری میتونه به من خیانت کنه آخه وقتی من اینجام جلوچشم‌من چجوری میتونه بادختره بره بخوابه لاله هم‌خیلی اعصابش بهم ریخته بودوهمش میگفت حیف تو چقداین آدم بیشعوره عصبی شدم باززنگ زدم‌دخترعموم‌گفتم‌کجایی گفت حرم‌گفتم فلانی که‌میگفته‌من پریودم‌نمیتونم برم‌حرم یه لحظه هنگ‌کردکه‌چی بگه‌گفت نه اومدیم اونجادیگه‌مطمئن شدم‌که خبریه تنهاکاری که ازدستم برمیومدگریه بودخیلی گریه کردم ازاینکه *** فرض شدم ازاینکه جلوچشمام باکمال پرویی خیانت میکردبدون اینکه ذره ای ترس ازدست دادن منوداشته باشه حالم ازهردوتاشون‌بهم‌میخوردمنکه پاک ومعصوم‌بودم ازاینکه اینجورآدمای کثیفی رومیدیدم تهوع میگرفتم.
من رفتم‌سمت‌اتاقمون وزیرپتوریزگریه‌میکردم‌مسعودهرچی پیام‌میدادجوابشوندادم کلاداشت انکارمیکرداین‌موضوع رو اومد دم‌اتاق به بابام‌گفت‌میشه فاطیمابگین‌یه لحظه بیادباهاش کاردارم‌منم‌که‌نمیخواستم بابام ایناچیزی بفهمن رفتم بیرون زدزیرهمه‌چی وکلاانکارکردوگفت‌من‌رفتم‌پیش دوستام ومن ازاین بدم‌میادومن وقتی تورودارم چرابایدبه همچین کسایی نگاه کنم‌وکلی حرف دیگه واقعااوج‌خریت من اونجابودکه حرفاشوباورکردم😑الان که فکرشومیکنم خیلی بچه بودم وزیادی خروعاشق اگه عقل الانموداشتم اول اون سلیطه رو جرمیدادم وهفت جدآبادشومیاوردم جلوچشماش بعدقیدمسعودرومیزدم تاآخرعمرم ولی من بچه بودم وزود باور واسه همین‌ازم‌سواستفاده میشد

1403/02/17 23:19

پارت9
اون شب لعنتی صبح شدوخداروشکردخترعموم‌وخواهرشوهرنحسش ازمون‌جداشدن من‌بامسعودقهرنبودم‌ولی واقعامثل قبل باهاش رفتارنمیکردم البته من سردشده بودم‌اونم هی تلاش‌میکردمثل سابق باهاش رفتارکنم ولی باتمام‌خریتم بازم نمیتونستم تااینکه یه روزپسرعموم‌ونامزدش وآبجیم‌گفتن بیاباهم بریم سمت حرم‌وبازار بعدازاونجامسعودروببریم‌ترمینال که بره خدمت منم‌دلم راضی نشدبدرقه اش نکنم‌باخودم گفتم ممکنه حرفاش درست باشه وکاری نکرده باشه بذاربرم اون‌روزچون آبجیمم بودمن اصلاازبابام‌اجازه نگرفتم‌وفکرمیکردم آبجیم بهش گفته واینابه بابام‌نگفته بودن ومسعودهم‌قرارنبودکه بره فقط به این بهونه منومیخواستن باخودشون ببرن مارفتیم وکمی خریدکردیم‌واون قهرروگذاشتم‌گوشه وتااومدیم دیرشد بچه هارفتن توخونه من ومسعودتوماشین‌موندیم که لباسشوبهش بدم بپوشه ببینه اندازشه یانه یهویی جلومن پیرهنشودرآوردبابامم‌همون لحظه رسیداشاره کردکه بیاتوخونه اصلافکرشونمیکردم‌بابام ازرفتنم عصبانی شده باشه تارسیدم دم‌خونه یه کشیده گذاشت توگوشم هنگ کردم جلوهمه خیلی بهم برخوردومسعودهم پشت سرم وایستاده بودمونده بودچی بگه من رفتم‌یه گوشه نشستم‌وسرموگرفتم بین دوپاهام‌وگریه کردم‌ هرکی میومدمیگفت پاشواصلاقدرت اینونداشتم سرموبالابگیرم اون اولین توگوشی بودکه بابام بخاطرمسعودبهم‌زد
سفره انداختن‌مسعودقهرکردعصبی بودنیومد بشینه منم‌همچنان سرم‌پایین بودمسعوداومددنبالم‌گفت پاشوبیااینجابشین منم غذانمیخورم بلندشدم رفتیم‌دوتایی یه گوشه نشستیم‌بابام اومدکلی بوسم‌کردومعذرت خواهی کردوگفت‌بایدبدون اجازه‌نمیرفتی واسه همین عصبی شدم‌ولی من اصلاازبابام‌توقع نداشتم اینکاروجلوهمه کنه واقعاشخصیتم‌خوردشد

1403/02/17 23:20

پارت10
اون‌تعطیلات باهمه خوب وبدش گذشت مااومدیم‌شهرستان وناله‌های مسعودشروع شده بودهمش به من میگفت من‌نمیتونم خدمت کنم اینجامعتادمیشم من میخوام بیام شغل آزادراه بندازم‌منم هی بازبون‌خوش صحبت‌میکردم وقانعش میکردم‌که بمونه ولی تلاشای من‌بی فایده موندومسعودخدمتشوول‌کردخبررسیدبه گوش بابام وگفت من دختری ندارم‌که به توبدم‌الان نمیتونی خدمت کنی بعدا هم‌نمیتونی زندگی کنی خیلی روزای بدی روگذروندم ازطرفی مسعودمیگفت عاشقتم برات هرکاری میکنم ولی نمیتونم برگ خدمت توهم‌اگه دوستم داری اینجوری قبولم‌کن ازاونطرفم‌بابام‌میگفت دیگه جوابشوندم‌ وهمه چی تموم بشه
یه شب خیلی حالم بدبودهمه به من فشارمیاوردن‌که من‌مسعودروراضی کنم‌واونم اصلابه حرفم‌گوش نمیدادآبجیم‌بهش پیام دادفاطیماخیلی داره اذیت میشه توبایدستون های زندگیتوازالان بچینی که اولیش خدمت رفتنته اون‌گفت ستون‌های زندگی من فاطیماهستن‌تاوقتی مادوتاهمدیگه رودوست داشته باشیم این چیراهمه الکی وخوشبخت‌میشیم.
منم چون‌خیلی عصبی بودم بهش پیام دادم‌که دوست داشتنت داده منوعذاب میده اونم‌گفت پس من‌نمیخوام‌توعذاب بکشی همه‌چیوتموم‌کن وقتی اینوگفت‌ خیلی داغ کردم ازاینکه اینجوری راحت میگفت تمومش کن من کلی رویاتوذهنم‌ساخته بودم‌من زندگیموبااون ساخته بودم‌ چشممو روی همه کاراش بسته بودم چجوری میتونست بهم‌بگه فراموش‌کن‌ اون شب رفتم بغل بابام‌وفقط زار زدم خیلی گریه کردم بابام‌ببچاره بامن‌گریه کردودیدکه چقداذیت شدم‌وگفت تمام‌وسایلی که تاالان برات خریده بسته بندی کن بدیم ببرن‌واسش سیمکارتتم خاموش کن شماره جدیدمیگیرم واست
وابستگی خیلی شدیدی به مسعودداشتم‌کارشب وروزم هدفون وآهنگ‌وگریه بودبه زور دولقمه غذامیخوردم آخه مسعودکه انقدمیگه عاشقمه چجوری میتونه فراموشم‌کنه‌چجوری میتونه ازم‌دورباشه همش به اینافکرمیکردم به خاطراتمون‌روزای خوبی که باهم داشتیم این لعنتی حتی ثانیه ای ازذهنم‌نرفت حتی گوشه ای ازخاطراتشونتونستم‌فراموش کنم‌من واقعابااون سن‌کمم‌عاشق شده بودم‌وعشق اول که‌میگن همین بودمن داشتم‌تجربش میکردم وهرلحظه بیشترعذاب میکشیدم

1403/02/17 23:20

پارت11
یه مدت زندگی من همینجوری گذشت وتوحالت خنثی بودم تااینکه یه روزغروب خیلی دلگیری بودیه پیام‌ اومدواسم‌بازکردم شماره مسعودبودپیام‌عاشقانه بوددوباره قلبموبه‌تپش انداخت تازه داشتم به وضعیت عادت میکردم‌که دوباره اومددوباره منودل هوایی کرد منم‌که تواین مدت منتظرکوچیکترین خبرازش بودم‌ مسلما به پیامش جواب میدادم ولی چشمام انقدپراشک بودکه صفحه گوشی واسم‌تارمیشدخیلی گله کردازم وگفت توبهم‌گفتی که ازدوست داشتنت عذاب میکشم‌من به عذاب توراضی نیستم وهمیشه عاشقتم دوست ندارم اذیت بشی الانم خیلی دلم‌تنگت بودگفتم حالتوبپرسم اگه‌اذیتت‌میکنم که دیگه پیام‌ندم منم که‌ اصلادوست نداشتم دیگه صداشونشنوم‌وازحالش بیخبرباشم دوباره رابطه مون آغازشدوبااین‌تفاوت که هیچکس نفهمه چون اگه بابام‌میفهمیدخیلی بدمیشدوتواین مدت هرکسی میومدواسه‌پادرمیونی بابام قبول نمیکردمیگفت دیگه تمام این به من قول داده خدمت کنه زده زیرقولش منم دخترندارم که بهش بدم منم بااومدن هرکس هی عذاب میکشیدم به مسعودمیگفتم بابام راضی بشونیست من وتوبهم‌نمیرسیم میگفت مگه من میخوام‌با بابات ازدواج‌کنم توکه راضی باشی همه چی درست میشه یه شب مسعودزنگ زدبه بابام‌وگفت‌من‌نمیتونم خدمت کنم ولی بدون فاطیماهم‌نمیتونم زندگی کنم‌قول میدم‌خوشبختش کنم بابام‌گفت‌فاطیماخواستگارداره دارم‌عروسش میکنم توهم‌برودنبال زندگیت‌.ازاینکه‌مسعوداصرارداشت واسه ازدواج‌وتقریباهمه طایفه روفرستاده بودواسه پادرمیونی بابام شک‌کردکه‌من‌باهاش درارتباطم‌بدون‌اینکه‌چیزی بهم‌بگه‌گفت گوشیتوبیاربردم گفت گوشیت‌پیش من‌میمونه تااوضاع دریت بشه هرچی اصرارکردم‌که گوشیموبده بهم‌ندادوخاموشش کرددوباره کارمن شدگریه وبی خبری ازمسعودالبته گاهی اوقات بابام‌نبودباگوشی مامانم زنگ‌میزدم‌حالشومیپرسیدم.یه عمه دارم خیلی منواذیت کردهی به بابام‌میگفت ایناازهم‌خبردارن هی میگفت آره ازبس شمابهش محبت کردین مسعودخدمتش ول‌ کردمیگه عقدکنیم ومدام‌بابامومینداخت به جون‌من منم هی گریه میکردم وحرص میخوردم ازطرفی واقعامسعودرودوست داشتم ازطرفی حرف بابام برام خیلی ارزش داشت ودوست نداشتم ناراحتش کنم وسعی میکردم مسعودروفراموش کنم این وسط خودم‌روقربانی کردم‌ تادل بابامونشکنم‌مسعودهم به هیچ‌عنوان راضی نمیشدبره خدمت وتصمیم‌گرفتم‌‌حالاکه اون واسه من کاری نمیکنه منم واسش نجنگم وهمه چی تموم‌بشه ویه کهنه عشق تاابدتوقلبم بمونه

1403/02/17 23:21

پارت12
به راحتی نمیتونستم فراموشش کنم واذیت‌میشدم ولی ترجیح دادم به عقلم‌گوش کنم نه قلبم واقعابابام درست میگفت اون بایدخدمتشوتموم میکردوگرنه تاآخرعمرهمینجوری واسه همه چی میخواد نازبیاره ومردزندگی نیست هرکی ازم‌میپرسیدچخبرازمسعودمیگفتم هیچی خبری ندارم وهرچی بوده تموم شده.
داداش مسعود وآبجیش هردوتاعقدبودن وبافاصله خیلی کم عروسی داشتن مارودعوت کردن عروسی دخترعموم بابام گفت‌نمیریم واصلاراضی نشدکه بریم‌منم بااینکه دخترعموم ودوست داشتم وخیلی هم دلم واسه مسعودتنگ شده بودوفقط میخواستم ببینمش اصرارنکردم وقبول کردم که نریم گذشت ورسیدبه عروسی پسرعموم عروسی شون شهرستان نبودومااتفاقی قبل ازعروسی رفته بودیم خونه عمم همون شهری که عروسی بود یه شب قبل ازعروسی جشن‌حنابندون داشتن وعمم اصرارکردکه بریم بابام‌گفت من نمیام وفلان عمم گفت زشته هرچی بوده تموم‌شده الان بخاطربرادرت بایدبیای منم لباس هیچی نیاورده بودم ویه مانتوشلوارمعمولی پوشیدم که بریم دل تودلم نبودهی قلبم تندتندمیزد بادخترعمم خیلی رابطه خوبی داشتم وازعشق من خبرداشت ازماشین که پیاده شدم یه لحظه مسعودرودیدم قلبم داشت ازجاش کنده میشدفوری روموچرخوندم‌ودست هانیه روفشاردادم‌گفت آروم باش وریلکس رفتاررکن رفتیم سمت قسمت زنونه ازبابام ایناجداشدیم‌ مسعوددم درمنتظرمن‌وایستاده بودباهم چشم‌توچشم شدیم سلام‌کردم چشماش اشکی بودجواب سلاممودادوگفت بروداخل رفتم‌نشستم همه به من نگاه میکردن انگاریه قاتل جنایتکارم وباحرص نگام میکردن وهی باخودشون‌پچ پچ میکردن دیگه خودمم باورکرده بودم که آدم بدی هستم درصورتی که من هیچ گناهی نداشتم وبی گناه ترین آدم این وسط من بودم وهیچکس بخاطرمن حاضرنبودکوتاه بیادنه بابام‌نه‌مسعود.لاله(عروس)اومدبهم‌گفت فاطیمامیشه بامن بیای بریم اتاق بغلی بهم‌کمک کنی لباسمودرست کنم گفتم باشه بریم اول اون رفت تواتاق بعدکه من واردشدم دربسته شددیدم‌مسعودپشت دره دروقفل کردومنومحکم بغل کردواشک میریخت تاحالانه اشکشودیده بودم نه اینجورابرازعلاقه ای ازش کلا توشوک بودم وازطرفی نمیخواستم اشکشوببینم تمام تنش بوی الکل میدادومنومحکم بغل گرفته وول نمیکردبهم‌میگفت توچرامنوول کردی مامانم‌منوول کردورفت گفتم‌تورودارم توچراتنهام‌گذاشتی من غیرازتوکسیوندارم چراازت خبری نیست باگریه هاش منم بغضم شکست وگریه کردم‌گفتم فدات شم گوشی ندارم بابام ازم‌گرفته توبخاطرمن کوتاه نمیای منم راه دیگه ای ندارم گفت بخداخوشبختت میکنم قول میدم توفقط باش تنهام

1403/02/17 23:21

نذارو.... بهش

1403/02/17 23:21

پارت13
قول دادم‌گفتم رفتم خونمون گوشیموپیدامیکنم وازت خبرمیگیرم دیگه هیچوقت ازت جدانمیشم خیلی لحظه دردناک وشیرینی واسه من بودازاینکه میدیدم واقعاعاشقمه لذت میبردم وازاینکه راهی رودارم ادامه‌میدم‌که ممکنه سرانجامی نداشته باشه واسم عذاب بود من این نوضوع روحتی واسه دخترعمم تعریف نکردم میترسیدم یوقت به گوش بابام برسه ولی اون میدیدکه چقدخوشحالم.
روزبعدکه عروسی بوددرخونه وهمونجایی که حنابندون بودمسعودمشخص بودبازم خیلی مشروب خورده🤦‍♀️وسط جمعیت میرقصیدوازمن چشم‌برنمیداشت میدیدم که دخترداییش همون عفریته هی داره بهمون‌نگاه میکنه ومتوجه ردوبدل شدن‌نگاهامون شده بودوهی حرص میخورداونشب بازاون یکی عروسشون به من گفت بیابریم کارت دارم‌منوبردتواتاق گفت مسعودباهات کارداره من رفتم نمیدونستم حالش دست خودش نیست منوبغل کردومحکم ازلبم بوسیدتابه خودم اومدم دیدم یکی داره دروبازمیکنه مسعوددرو هول دادکه کسی نیادداخل اما عمه ی من فضول ترازاین حرفابودودیده بودکه من اومدم تواتاق وهی میگفت میخوام کیفموبردارم دروبازکن منم داشتم میمردم ازاینکه کاری نکردم وگناهکاردیده بشم وفکربدکنن یوقت خداروشکرعروس مسعودایناتواتاق پیشمون بوداین لعنتی جلواون منوبوس کرد😂خلاصه عمه ی فضول مت اومدومن ودید ورفت به مامانم‌گفت من به مامانم‌گفتم بخدامن خبرنداشتم اون تواتاقه من بازینب رفتم یهودیدم اونم‌هست همون لحظه هم عمه اومدوازش خواهش کردم به بابام‌چیزی نگه عروسی تموم شدومابرگشتیم سمت خونه میدونستم‌گوشیم‌کجاست برداشتم‌ودوباره رابطه روشروع کردیم الان باخودتون‌میگین چقدایناقهروآشتی داشتن ماخیلی بالاوپایین های زیادی روتجربه کردیم‌واین‌چیزاباعث میشدواسه داشتن همدیگه بیشترحریص بشیم وبیشترعاشق بشیم این دفعه رابطه مون خیلی فرق داشت خیلی باهم صمیمی بودیم‌مسعودبهم اعتراف کردکه دوست دخترایی داشته وهمچنان داره که فقط برای رفع نیازش هستن ومن عشقش هستم وواسه ازدواج وآینده منومیخوادمنم سعی میکردم به روی خودم‌نیارم کارایی روکه میکرد چون واقعاعشقش نسبت به خودم رومیدیدم شایداگه الان بوداصلابااین موضوع کنارنمیومدم ولی من همیشه درمقابلش سرخم‌میکردم وتابع حرفش بودم.
توی این‌مدت یکی دوباربه بهونه خونه دوستم میرفتم توپارک مسعودرومیدیدم که یبارش داداشم دهن سرویس بهم شک‌کرده بودمیگفت من اومدم خونه دوستت اونجانبودی ولی من زیربارنرفتم وگفتم نه من پیش ویدابودم😂به مامانمم گفتم‌چرت وپرتای اینوباورنکن الکی چیزی به بابانگی که بحث درست بشه

1403/02/17 23:23

مامانم

1403/02/17 23:23

پارت14
بهم توجه نمیکردرابطه ماخیلی پاک بودبااینکه میدونستم مسعودخیلی هوسبازه ولی بامن خیلی پاک بودبارهاباهم تنهابودیم ولی جزبغل کاردیگه ای یاحتی درخواستی ازم نداشت واین باعث میشدپیشش احساس امنیت داشته باشم‌وبیشترازهرکسی اونوبخوام یه روز داداش مسعودودامادشون اومدن‌پیش بابام واسه پادرمیونی هرچی اونامیگفتن بابام قبول نمیکردمنم توآشپزخونه هی اشک‌میریختم‌مامانمم دادمیزدمیگفت این داره اینجاگریه میکنه بابام‌میگفت به درک گفتم بخداخودمومیکشم مامانم این‌حرفموجلوهمه گفت بابامم‌گفت اگه بخاطراین‌میخوادخودسوبکشه پس بهتره بمیره اون روزخیلی اذیت شدم خیلی گریه کردم ولی بابام اصلابه هیچ عنوان راضی نمیشدحتی میگفت خدمت هم بره‌من دختربهش نمیدم یه دفترخاطرات داشتم‌ یجورایی سنگ صبورم بودتموم‌خاطرات خوب وبدمد توی اون‌مینوشتم‌ اون روزبادل شکسته کلی نوشتم وازخداگله کردم هرکاری که میکردم‌نمیشدخودموبه درودیوارمیزدم‌نمیشدهیچ راهی برام‌نمونده بوداینبارواقعاتصمیم گرفتم ازمسعودجدابشم وهمه چی تموم بشه اصلاحال خوبی نداشتم افسردگی شدیدداشتم هرچی مسعودپیام‌میدادجوابشونمیدادم واقعامیخواستم‌تموم‌بشه وکارشب وروزم‌گریه بودهمه حال منومیدیدن هرکاری میکردن من خوب بشم امافایده نداشت گذشت یه مدت داداشم‌ گفت بیاشب بریم خونه‌ما زن داداشت‌تنهاست من وآبجیم رفتیم‌اونجاعروسمون‌گفت چخبرازمسعودگفتم خبری ازش ندارم گفت واقعا؟گفتم آره همه چی تموم شداون حاضرنیست بخاطرمن کوتاه بیادمنم قیدشوزدم سرتکون دادرفتیموسرسفره پیام‌اومدگوشیم ازطرف مسعودبودنوشته بوداگه بمیرمم بازم‌دوسم نداری؟گفتم‌چراچرت وپرت‌میگی چرانمیخوای بفهمی وقتی بابام راضی نمیشه من چجوری توروقبول کنم‌گفت اگه تومیخواستی میشددیگه هیچی نفرستادپروفایلش کلامشکی گذاشت استوری گذاشت یه چیزی راجب مرگ واینابوددقیق یادم نیست چی بودباخودم‌گفتم واسه‌جلب توجه اینکارومیکنه وبیخیال شدم‌گرفتم خوابیدم صب ازخواب بیدارشدم دیدم آبجیم وعروسمون یجوری رفتارمیکنن انگارچیزیوازمن قایم‌میکنن مامانم زنگ زدبه من‌چخبروفلان انگارمیخواستوببینه من ازچیزی خبردارم یانه خودم دیگه داشتم عصبی میشدم ازاینکه چرااینجوری رفتارمیکنن گوشیموبرداشتم یه گروه خانوادگی داشتیم که آبجیای مسعودهم عضوبودن دخترعمم‌نوشته بود مهدیه چخبرازمسعودبهتره؟من شوکه شدم‌گفتم یعنی چیشده پیاماروخوندم‌متوجه شدم‌مسعودهمون موقع که به من‌پیام میداده قرص خورده بوده که خودکشی کنه گوشیم ازدستم

1403/02/17 23:23

افتادوفقط

1403/02/17 23:23

پارت15
جیغ زدم آبجیم اومدگفت بخداحالش خوبه چرااینجوری میکنی ولی من خیلی حالم بدبودترس ازدست دادن یطرف عذاب وجدان ازیه طرف هرچی زنگ زدم گوشیش جواب ندادهرچی گریه میکردم التماس میکردم‌منوببرین پیشش ببینم حالش خوبه یانه میگفتن اجازه نداریم بابات گفته اصلاتونفهمی وجایی نری عروسمون میگفت توکه میگفتی تموم شده چراالان خودتوداری واسش به آب وآتیش میزنی گفتم من غلط کردم‌ اگه چیزیش بشه منم‌میمیرم انقدگریه کردم که شوهرخواهرم‌اومدگفت من اجازه ندارم ببرمت بیمارستان ولی میبرمت خونتون اونجابا بابات برو انقدعصبی بودم‌منی که ازبابام‌انقدمیترسیدم‌شجاع شده بودم رسیدم دم خونه دیدم آماده شدن که برن ملاقاتی پسرعمه هامم خونمون بودن گفتم بریم بابام گفت کجابیابروتوخونه گفتم منم‌میام شماازدیشب چیزی به من نگفتین هی پنهان کردین حالابایدمنوببری ببینمش مطمئن شم‌حالش خوبه بابام دیدحالم‌خوب نیست نخواست بیشتراذیتم کنه گفت بریم ولی دم‌بیمارستان میمونی داخل نمیای رفتی بازوروالتماس منم بردباخودشون وقتی وارداتاق شدیم مسعودروی تخت خوابیده بودباصورت سیاااه وچشمای گود سلام کردم فقط سرشوتکون دادتوی اتاق هیچکس بهم‌محل ندادهمه منومقصرمیدونستن وباباموانگاردوتاقاتل دیده بودن بابام رفت جلومسعودروبوس کردوحالشوپرسیدمثل اینکه شب وقتی قرص خورده تشنج میکنه فوری میبرن بیمارستان بابامم خبردارمیشه ومیره ولحظه ای بهش شوک برقی میدادن ومعدشوشستشودادن بابام اونجابوده وخیلی دلش واسه مسعودمیسوخت وترسیده بود واقعاخدادوباره عشقموبهم برگردونده بود ولی بااین تفاوت که من داغون بودم هیچ توانی واسه جنگیدن برام‌نمونده بودوقتی حالشودیدم بدترشدم نمیدونستم بایدچیکارکنم بعدازاین اتفاق همه توقع داشتن بابام به ازدواج ماراضی بشه ولی بازم‌مخالفت بابام امونمو بردیده بودمن کلاخنثی بودم‌نه به بابام‌اصرارمیکردم نه ناراضی بودم وفقط قسم‌خورده بودم اگه ازدواجم‌نکنیم هیچوقت مسعودرو ترک نکنم‌آخه تنهاپناه همدیگه بودیم توی این‌مدت یکساله واقعاعاشق همدیگه شده بودیم کلی خاطرات خوب وبدداشتیم که فراموش شدنی نبود.یه شب داداشم‌بامادرزنش اومدن‌خونمون داداشم زدزیرگریه گفت باباکوتاه بیابخداآبرومون رفت همه میگن اگه پسره چیزیش میشدقاتلش شمابودین ایناخودشون همدیگه رودوست دارن باهم زندگی میکنن انقدمخالفت نکن بابام بخاطرداداشم‌گفت باشه به شرطی که خدمت بره خلاصه مسعودازخرشیطون پایین اومدوفهمیدهیچ راهی دیگه نیست گفت باشه میرم‌بابامم باهاش رفت بندر وجریمه این

1403/02/17 23:23

مدت که

1403/02/17 23:23

پارت16
نرفته بودسربازی روپرداخت کردن ومسعودموندبندرواسه ادامه خدمتش9ماه اضاف داشت که عفورهبری اومدوبخشیده شدن یه هفته رفت خدمت بعداومدگفت الاوبلابایدعقدکنیم بابامم هی میپیچوندولی رابطه سون خیلی خوب شده بودومسعودمثل سابق میومدخونمون ومیرفت مسعودخودش تاریخ عقدروانتخاب کرده بود10 روزم واسه خودش مرخصی گرفته بود😂قراربراین شدکه تاریخ4دی ماه سال93سالروزازدواج پیامبروخدیجه ماعقدکنیم همه چی خیلی یهویی شدانگارنه انگارتاماه پیش ماداشتیم خودمونوبه آب وآتیش میزدیم‌بابام راضی بشه والبته هنوز ته دلش راضی نبودوهمش میگفت مجبورشدم‌قبول کنم خلاصه آفامسعودباکله کچل اومدکه کارای عقدمونوانجام بدیم مسعودخودش از داردنیاهیچی نداشت حتی واسه خریدعقدباباش بهش پول داده بودومنم میدونستم که دستش خالیه خیلی مراعاتشومیکردم با مامانم ودخترعموم ومسعودرفتیم‌خریدمن یه حلقه سبک برداشتم شد250هزارتومان که واسم بزرگ بودکوچیکش کرده شد230بعدمسعودهی میگفت قربون دستاکوچولوت که به به سودمه😂فکرکن اون سال20هزارچقدارزش داشته.یه چادرواسه عقدگرفتم ولباس عقدومانتوشلوارواین‌چیزامسعودم به اصرارمامانم برااولین بارشلوارپارچه ای گرفت که اصلااابهش نمیومدوپیراهن آستین بلندوگشاد😂یادم‌میادچه لباسایی مامانم واسش انتخاب کردخندم‌میگیره دیگه زیرابروهم برنمیداشت کچلم‌بودکلاقیافش بااین‌تیپ عوض شده بود مامانم‌میگفت دامادماشدی بایدباشخصیت باشی

1403/02/17 23:23

پارت17
توماشین‌که بودیم مامانم‌جلونشسته بودمن ودخترعموم عقب مسعودهی ازگوشه صندلی دستشومیاوردعقب منونیشگون میگرفت دستموفشارمیدادهی‌کرم‌میریخت فرداش رفتیم واسه آزمایش وکلاس ازمسعودخون گرفتن گفتن اگه کم خون بودمن بایدآزمایش بدم‌اگه من کم خون بودم بایدیکماه داروبخوریم بعددوباره بیایم‌آزمایش بدون‌تاییدیه آزمایشگاه هم‌نمیتونستیم عقدکنیم‌ کارامون تموم شداومدیم خونه دخترعموم مامانم اینااستراحت میکردن من ازاسترس رومبل نشسته بودم‌تکون نمیخوردم مسعودبیشعورم هی اشاره میکردمیگفت بیاپیش من بخواب ومیخندیدمیگفتم این اداهارودرنیارمامانم‌میبینه زشته میگفت حالاباشه برات دارم بذارعقدکنیم😂خلاصه زنگ زدیم آزمایشگاه گفتن آقامسعودکم خونه وفردا خانم بیادآزمایش بده مسعودحسابی حالش گرفته شده بودمن ومامانمورسوندخونمون خودش رفت بعدازیکساعت اومدباکلی آب آلبالووگوجه وجگرمبگفت ایناروبخورخونسازبشی فرداکم خون نباشی😂منم اونموقع هاچوب کبریت بودم اصلااشتهانداشتم بزورهمه دادخوردم‌فردارفتیم آزمایش دادم‌ تاجواب آزمایش آماده‌میشدرفتیم چادرمودادیم خیاط برش زد بعدرفتیم ساندویچی من اصلا روم‌نمیشددهنموهی بازکنم واسه همین کم کم‌میخوردم‌مسعودم‌نگام میکردمیخندیدیهوگفت دهنتم کوچیک نیستااینجوری میخوری انقدکم آوردم که نگوخودشم میخندیدگفتم دهنم‌که کوچیکه ولی من عادت دارم اینجوری میخورم(الان که باهم سلندویچ‌میخوریم‌دهنمویه متربازمیکنم مسعودمیگه یادته اونموقع کلاس میذاشتی الان‌نگاه چجوری میخوری😂)
جواب آزمایش گرفتیم‌خداروشکرمن کم خون نبودم وکلی خوشحال شدیم رفتیم باعاقدهماهنگ کردیم که بیادخونه قراربودجشن بگیریم یکی ازاقوام فوت شددیگه گفتیم توخونه عقدکنیم
صبح روزعقدمسعودمن ومامانموبردآرایشگاه من فقط اصلاح‌کردم‌وابروهامودخترونه برداشتم‌چون‌مدرسه میرفتم‌وازبابام تعهدگرفته بودن‌اصلاح نکنم چون جشن نبودآرایش هم نکردم رفتیم خونه آماده شدم‌ مانتوشلوارمم‌پوشیدم‌ زنگ زدم‌مسعودببینم‌کجان دیدم‌ سوت‌میزنه وکل میکشه آهنگم گذاشته بود گفت توراهیم‌عروس خانم☺اونوقت خونه ماهیچ حبری نبود اونابا‌سازودهل میومدن وماکاملاعادی😂مسعودیه دسته گل وشیرینی واین‌چیزاگرفته بودگل رودادبه من گفت گل ازطرف گل😐ازهمون اول ازخودراضی بود😂
خواهرشوهرم‌به من‌گفت‌چرالباستونپوشیدی چراآرایش نکردی گفتم‌خب جشن نداریم‌گفت نه دیگه واسه خودمون یه آهنگی میزاریم ولباس خریدی حیفه بپوش‌دیگه من رفتم‌لباسموپوشیدم وعروسمون

1403/02/17 23:23

دست

1403/02/17 23:23

پارت18
دست وپاشکسته منوآرایش کردوموهامودرست کردعاقداومدسرتعیین مهریه برادرشوهرم‌گفت نه سه دونگ‌خونه رونبایدبزنی زن‌من نداره اینم‌نبایدباشه بابامم‌گفت ماصحبتامون کردیم124سکه سه دونگ‌خونه کمترم نمیزنیم عاقدگفت آقای دامادنظرشماچیه شمابایدمهریه روپرداخت کنین مسعودم‌گفت هرچی عموم‌میگه بزنین عاقدشروع کردبه خطبه خوندن‌باراول ودوم که عروس رفته بودگل وگلاب بیاره بارسوم بله رودادم‌انفدآهسته‌گفتم ازشدت‌هیجان صدام قفل شده بودهیچکی نشنیدوبعدچندثانیه همه صلوات فرستادن ودست وسوت وکل واونجامن ومسعودبه همدیگه‌محرم شدیم‌مسعودحلقه روکرددستم وگفت پاشوبریم‌ایال😂خیلی روزشیرینی برای من بودازاون روزتقریبا9سال میگذره که من ومسعودعاشقانه کنارهمدیگه زندگی میکنیم نمیخوام بگم‌همه چی گل وبلبله نه‌ماهم‌مشکلاتی داشتیم وبارهاتصمیم‌گرفتیم‌طلاق بگیریم ولی عشقی که بهم‌داشتیم‌ماروهردفعه بیشتربهم وصل میکنه وقدرتش بیشترازهرمشکلیه وبعداز6سال نازایی یه پسرنازداریم که هدیه خداوثمره عشقمونه وعاشقانه عاشقشیم وخداروبابت وجودهمسرم‌وپسرم‌شکرمیکنم
داستانموخواستم‌واستون لنویسم‌که اگه واقعاعاشقین کوتاه نیاین وواسش بجنگین بنظرم ارزششوداره😉

شایدچندوقت دیگه داستان زندگی مشترک مون واستون بنویسم اگه دوست داشتین بهم بگین

1403/02/17 23:23

پارت17
یه یاروهم‌افتاده بوددنبالم‌معتادبودمیگفت‌وایستاکجامیری منم‌انقدفحشش دادم دست وپام‌میلرزیدحالم دیت خودم نبودیهویی دیدم‌بابام جلوم ترمززدسوارماشین شدم‌کلی باهام دعواکردچراافتادی توکوچه چرازنگ‌نزدی ولی من رویی نداشتم که به بابام زنگ بزنم‌چی بگم بگم‌شوهرم‌خودکشی کرده ولی واقعابرام‌مهم نبودفقط گریه‌میکردم‌ومیخواستم برم برسم بیمارستان توراه خواهرشوهرم زنگ زدگفت‌حالش خوبه‌نگهش نمیدارن گفتن بره خونه‌‌بابامم منودربیمارستان‌پیاده کردوکلی سرزنشم‌کردورفت من وخواهرشوهرم‌ومسعودرفتیم خونه‌خواهرشوهرکه حواسش بهش باشه مسعودکلاعوض شده بودبهم‌گفت غلط کردم اشتباه کردم دست خودم نبودمغزم‌داره‌میترکه‌حالم دست خودم‌نییت وکلی حرفای دیگه ومنم‌مثل همیشه تمام کاراشوفراموش کردم وبخشیدمش واونم‌چون‌قرص خورده بودتاچندروزهمش‌میخوابیدحالش که بهترشدرفتیم خونه وقول دادکه دیگه ناراحتم‌نکنه وخوشبختم کنه وگفت من اینجانمیتونم‌زندگی کنم بیاخونه رو باربزنیم‌بریم روستااونجاپیش بابام‌خونه کرایه کنیم‌میرم‌سرکاروبهترین زندگی رومیسازم(میگم روستامنظورم‌ازاین روستاهای بیابونی نیست درواقع بخش بود یعنی تمام چیرای رفاهی بیمارستان فروشگاه همه چی بود)منم قبول کردم‌که بریم روستامون300کیلومترفاصله داشت تاشهرستان رفتیم‌ویه خونه خیلی کوچیک پیداکردیم دیگه اون فصل خونه اجاره ای نبودومامجبوربودیم همونواجاره کنیم‌زمستون‌تموم بشه بعدبریم‌جای دیگه ازاونجایی که‌من‌میدونستم‌مامان وبابام قبول نمیکنن برم هیچی بهشون نگفتم ووسایلی که هنوزکامل نچیده بودم‌جمع کردم‌که ببرمشون300کیلومتراونورتر شب وسایل روبارزدیم وتاصب توخونه خالی خوابیدیم وصبح‌زودحرکت کردیم‌رفتیم اونموقع خوشحال بودم چون حس میکردم‌توشبخت میشیم‌وتنهاناراحتیم این بودحواب مامانموچی بدم اراسباب کشی چیزی نفهمیدم‌سه سوته دوستای مسعودهمه‌روخالی کردن وچیدن ومسعودخودش‌بهم‌کمک کردویکی دوروزه‌مستقرشدیم

1403/03/18 16:40