سلام
من فاطیماهستم متولد80
قسمتی ازداستان زندگیموبراتون نوشتم که باداستانای دیگه متفاوته🤩امیدوارم خوشتون بیاد
ازبچگی اسممن وپسرعموممسعودروی همبود وهمه میگفتن توعروس عموتی منمتوعالمبچگیم کلی رویاپردازی میکردم واسه خودم ولی مسعود7سال ازمن بزرگتربودومسلماطرزفکرش بامن یکی نبودومیدونستم که دوروبرش دخترزیاده واسه همین زیاددل خوش نمیکردم بهش واصلااعتقادات واخلاقامونمثل هم نبوداونابرو نازک برمیداشت منچادرمیپوشیدماون دوست دخترداشت من حتی به پسرای اقوام سلاممنمیکردم ولی همیشه وقتی اسمش میومدحس خوبی داشتم تااینکه آبجی مسعودبله برون داشت ومارفتیم واسه جشن دخترعموم یهچیزی داددستم الان یادمنمیاددقیقاچی بودگفت بروبیرون بده به مسعودازماشین اومدپایین یه پیرهن قرمزپوشیده بودومثل همیشه ابروهای برداشته شده وموهای سشوارکشیده شده وعطرخاص خودش که توی فضاپخش میشدبدون سلاماونوسیله رودادم دستش که بهمگفت خوبی؟گفتم سلام خندیدبهم وگفت بروتوخونه توکوچهنمون اونجااولینمکالمه من ومسعودبودومن دوباره بهش فکرمیکردم هرلحظه تااینکه یهمدتمیدیدممسعودهی میادتوکوچهماومیره میادخونمون(من ودوستام همیشه توکوچهمینشستیم)باخودمگفتم فکرکنم عاشق من شده که هی میادومیره بعدازدوستم شنیدم که بااون یکی دوستمملیکا دوست شده🤦♀️این رفت وآمداش بخاطرملیکابوده خیلی عصبی شدمازاینموضوع وباخودم عهدبستم که بهش فکرنکنمآخه اونمنوبه چشمیه بچهمیدیدوواقعاهم بچه بودم11یا12سال داشتم اونمدوروبرش مثل همیشهپرازدختربودازدممدرسهمون ردمیشد بهش نگاهنمیکردم یه روزیادمه قراربودظهرعموم ایناباعروس جدیدشون بیانخونمونمن کلاس تقویتی برداشتم که خونهنمونم قبل ازاینکه بیانرفتم سمت مدرسه امادلم طاقت نیاوردوکنجکاوشدم بیامخونه ببینمچه خبره آخه عروسشون همیشه بهم پیاممیدادومیگفت توجاری خودمی ومیخوایمبیایمخواستگاری وازاینحرفامنم دفترموبهونه کردمگفتمخونه جاگذاشتم اومدم سمت خونه مسعودتوحیاط بوددستش دردهنش بودسلامکردم سرشوتکون دادگفتمتوهم کههمیشه دندون دردی😂بازبه نشونه تاییدسرشوتکون داد کاثافط حرف نمیزد رفتم توخونه به همه سلام کردم عموم وزن عموم خیلی منودوست داشتن وکلی ازدیدنم خوشحال شدن ومن زودبرگشتم گذشت تااینکه سال92 یه روزرفته بودیممسافرت توراه زنگ زدنبهمون وگفتنزن عمومفوت شده😔خیلی خبرناگهانی وبدی بود کلی گریه کردمتارسیدیم به تشیع جنازه
1403/02/17 22:53