11 عضو
پارت18
واقعامسعودازکارش پشیمون خیلی بهممحبتمیکردبه قدری که اصلااحساس تنهایینمیکردمهمش میرفتیمبیرون وکلاخوب بودولی بازممن دلتنگخانوادم میشدم من توشهربزرگ شده بودمواونجازندگی کردن و محیطی که همهمیشناسنت برام سخت بودیهمدت رفتمکلاسای آرایشگری ثبتنامکردمخودمواونجامشغول کردمولی مسعودکاردرست وحسابی پیدانمیکردیه روزبودیه روزنبودماشینهم همش خرجداشت گفت میخوامبرمکرمان بفروشمش قبول نکردم وگفتمراضی نیستم صب اول وقت باپسرعموم رفت فروخت 4میلیون 2تومن رفته بودیه اورگ خریده بود🤦♀️که مثلانوازنده بشه اونمابقی هم آورده بودواسه قرضاوکرایه خونه واینچیزاخیلی باهاش دعواکردمگفتمماشین دادی اینوگرفتی که چی بشه گفت میخوامیادبگیرمتوعروسیابزنم🤦♀️اول میخواستم واسه توالنگوبخرم دیدمنمیشه دیگه اینوخریدم خلاصه تااینکه نزدیک عیدسال96بودکه من نه لباس وهیچی نخریده بودم وبابت اینناراحت بودمهمش غرمیزدم بروسرکاروآبرومونوبردی وکلی حرفای دیگه اونمپسرداییش عرق میریخت میفروخت درآمدخوبی داشت مسعودگفت فاطیمابذارمنم قبل ازعیدوایامتعطیل اینکاروکنم به دوستام بفروشمپول بیاددستمونالان هرجابرم سرکارتاعیدوقتی نیست پولی گیرمنمیادمنموافقت نکردم خلاصه کلی رومغزمرژه رفت وگفتچیزی نمیشه ومراقبمومنمچون واقعاازبی پولی خسته شده بودم قبول کردم ومسعودشروع کردودرآمدش عالی بودفقط همدوستای خودش ازش میخریدن ولی کم کم هی فروشش بیشترمیشدمنمترسم بیشترمیشدولی چاره چی بودتنهاراه درآمدی همین بودونقطه پایانی براش وجودنداشت یعنی یه وجوری بودنمیتونسنی تمومش کنی تواینمدت بریزوبپاشاش زیادبودهرشب مهمون هرشب چندمدل غذامیوه بساط عرق همه چی خیلی ازشباهم منومیبردخونه باباش تادیروقت دوستاشمیموندنگاهی اوقاتمشب میموندنخونه مامسعودخودش میومدپیش من
پارت19
رابطه مونخیلی باهمخوب بودباوجودتموماتفاقااصلاطاقت دوریش طاقت ناراحتیش رونداشتماونمهمینطوربودیه شب ازهمینشبایی کهبادوستاش بودبعداومدپیش من بهش گفتم یه سوال بپرسم راستشو میگی گفت آره گفتماونسال اول که عقدکردیم راستمیگن توباساره بودی اون شب عقد؟گفت آره😐من هنگ بودم بعد3سال حقیقت رواززبون خودش شنیدمولی نهمیتونستم سرزنش کنم نه قهرکنم فقط دلخوربودم وهنوزمهستم ازاینکه اگه همون روزفهمیده بودمتمومش میکردم واصلانمیبخشیدمولی بعداز3سال نمیشدگذشته روزیروروکردومنگذشتمتواینمدت خیلی دوست داشتمبچه دارشم وازاین غریبی وتنهایی دربیامآخه با مامانممخیلی کمدرارتباط بودممسعودمیگفتزنگنزن اونامیخوان جدامون کنن ومامانم ایناکلادلخوربودن ازم خلاصه گذشت تایه روزدرخونهروزدن وماموراریختنتوخونه ووسایل رودیدن ومسعودبازداشت شدمنممونده بودمتنهاچه خاکی توسرمبریزم اینچه اشتباهی بودماکردیم ولی دیگه کارازکارگذشته بودهمه خبردارشدن فهمیدنمسعودروگرفتنتاجایی میتونستیمپارتی پیداکردیمبه همه دری زدیمکه اطلاعات مقدارشون روکم کنه منم رفتم خونهپدرشوهرم خیلی روزای سخت وبدی بودپدرشوهرممثل سگ بودمنم خیلی وابستهمسعودبودم کارم فقط گریه بودبایدهروزمیرفتیمدادگاه پدرشوهرمنمیومدهی اذیت میکردمیگفت هروزکجامیری ومنم هی میگفتممسعودزنگ زده گفته بایدبیاین تاحکمبدن ووصیغه بذارین خلاصهمارفتیمدادگاه مسعوداومدبیرونانقدگریه کردتامنودیدگفت بروپیش قاضی صحبت کنمنونفرسته زندانمنم رفتمکلی گریه کردمقاضی *** هارشدگفت عمرابذارم باوصیغه آزادبشه میره زندانتاحکمش بیاد
پارت20
منومیگی هافقط گریهمیکردمنابودشده بودمبس گریه کرده بودمولی مسعودفرستادن زندان وچاره ای نبودتاصبرکنیمحکم بیاددادگاه تویه شهربودزندان یه شهردیگه مسعودهروزاززندانزنگ میزدگریه زاری هی نگرانمنبودمیدونست باباش اخلاق نداره اذیتممیکنه منمسعی میکردم چیزی نگمومیگفتم خوبه همهچی فقط توآزادبشی ومشکلمون همینه یه روزمسعوداززندان زنگ زدکه من وقتملاقات شرعی گرفتم بیاببینمتمننمیدونستمملاقات شرعی چیه فقط میخواستم برم ببینمشپدرشوهرممنونمیبردمنم اصرارکه بریم وبادعواوصدتاحرف منوبردرفتم اونجامنوبازدیدکردن ومنتظرموندم ومسعوداومدرفتیم تویه اتاق چقدبدبوداگهمیدونستماینحوریه اصلانمیرفتمهمه یه جوری بهمنگاه میکردنزنهمیگفتچراانقدزودازدواجکردی چجوری توسن13سالگی شناسنامهتوروعکس دارکردنوکلی حرفای دیگه که هی بیشترازقبل تحقیرمیشدم رفتمویکساعتی پیشش بودم همدیگه رودیدیم وبیشتردلمواسش تنگ شدمن هنوزم توکارخودمموندمکهچه جوری بااینکاراش من هنوزم دوسش دارم🤦♀️بعدکه ساعت ملاقات تمومشدپدرشوهرماومددنبالم خونه رفتیمخونه برادرزنعمومهمه یه جوری نگاممیکردنمنم رفتمتوماشینفقط گریه کردم به اینحال وروزم وازخداخواستم فقط زودتمومبشه این کابوس گذشت ووقت دادگاه داشتیممن آماده شدم که بریمپدرشوهرمماشینوآوردبیرون اومدم سواربشم دراروقفل کردگفتمگهمیخوایم بریمملاقات شرعی کهتوروببرموگازماشینوگرفت ورفتمنهمونجاخشکم زداونروزانقدزارزدم بهحال وروزخودم وهنوزم کههنوزه سالهاازاونروزمیگذره ولی هروقت که یادممیادمیریزمبهم یادآوریشم سخته برام وهیچوقتنمیبخشمش هیچوقت.رفته بوددادگاه وجریمه براش بریده بودن و3ماه زندان که مسعودگفت بریداعتراض بزنین کممیشه والان20روزه زندانم دیگه بیشترنمیزارنبمونماگه اعتراض بزنین بعدانقدازعمومناراحت بودم کهدوستنداشتم باهاش برمدادگاه وزنم زدمپسرعممگفتممنومیبری اونمقبول گرد
پارت21
اینپسرعمم تواینمدتهمش زنگمیزدسراغ مسعودمیگرفت آخه مسعودخیلی براش بریزوبپاش میکرداونممیخواستجبران کنه زنعموممباهامون اومدرفتیم اعتراض زدیموچندروزبعدقراربودجوابش بیادبابامزنگ زدگفتپاشوبیاخونهاونجانمون منم واقعادوست نداشتم دیگهتوچشمای اون مردیکهنگاه کنم ورفتمخونه بابامکه واقعاحالموخوبکردکلی روحیه امعوض شدبابام اصلاسرزنشمنکردوفقط گفت بایدبیشترمراقب میبودومن دیگه نرفتم دادگاه وجواب اعتراض اومدباید3ونیممیلیون جریمه میدادخلاصه ازاینوراونورجورکردیموواریزکردیم یه روز پسرعمم زنگ زدگفت دارممیرمزندان بانامه آزادی کهمسعودروبیارممن روابرا بودمازخوشحالی انقدخداروشکرکردم ویکساعتبعدبازدیدم زنگ زداینبارمسعودبودوذوق زده گفت دارم میامپیشت اومدن سیرجان دنبال من ورفتیمخونمون باباماومدباهاش صحبتکردگفت اینزندگی نیست پاشوبیاسیرجانخودمبراتکارپیدامیکنم تاوقتی هم دست وبالت بازمیشه بخوای خونه کرایه کنی خونهمن بمونین بابامخیلی آدمباشرفیه یعنی ایندوتابرادرزمینوآسمونباهم فرق دارن من توزندگیم هرچی دارممدیونبابامم خلاصه کهمسعودچونخیلی توزندان اذیت شده بودقبول کرداینمبگممسعودهنوزمصرف داشت وتوزندان بیشترم شده بود.من وسایلموهمه جمع کردم خواهرشوهرمتوروستاخونه داشت خالی بودوسایل روبردیماونجاخالی کردیم که کرایه خونه ندیم اینمدتی کهمسعودمیره سرکارواومدیم خونه باباممسعودتومعدنمشغول بکارشدراننده تریلی بودهروزمیرفت سرکارومیومدوخیلی ازاین وضع راضی نبودکارش سخت بودومسعودم تنبل تواینمدت سعی میکردمازبابامپول توجیبی براش بگیرمکه بهونه درنیاره بگهنمیرم سرکاردرکنارهمه اینامادوست داشتیمبچه دارمبشیم که نمیشدکلااینموضوع واسه خودش یه داستانجداست😤
پارت22
تقریبا40روزماخونه بابامبودیمبهترین خوراک وجاخواب وازگل نازکترنمیگفتنوهروقت دلمون میگرفت باماشینباباممیرفتیم بیرونومسعودخلاصه یه مقدارپول گرفت ومارفتیمدنبال خوته یه خونه باحیاط بزرگویه اتاق خواب پیداکردیمواجاره کردیماونجاروشستمتمیزکردیممسعودمتنهارفت که وسایل باربزنه بیاره گفت توالکی نیااذیتمیشی وسایل روآوردن ومستقرشدیممن خیلی خوشحال بودمازاینکه اومدم شهرخودم پیش خانواده خودم مسعودسرکاردرست وحسابی ومیگفتم دیگه همه چی درست شده ولی مگه مسعودکرمش میذاشت آرامش داشته باشیم بعدیه مدت گفت این کاربه دردمننمیخوره حقوق سروقتنمیده وکلی بهونه دیگه که ابنجاصدنفرمنوالتماس میکنن میرمسرکاربهتری وحرفای همیشگی کلی دوییدیمتامرده پولمونوبهمون دادبابامممیگفت زشته آبروموبردی منمعرفی کردمچراولش کردی وماهمقانعش میکردیمکهپولنمیده به دردنمیخوره یهمدت باهمونپولاسرکردیم ولی تموم شدودوباره مسعودخیال کارکردن نداشت ومیگفت کارنیست منم یه زن بودمنمیتونستم بگردم دنبال کاراین کارای کارگری ورستورانواینچیزاهمنمیرفت فقط شب تاصبحفیلممیدیدروزاهممیخوابیدهمه توکاراینبشرمونده بودنکه چجوری زندگی میکنع وبیشترازاین تعجب میکردنچجوری من دارم باهاش زندگی میکنم کرایه خونه روهمشده بودومن هی غرمیزدماونم درجواب غرای من بجایی بره سرکاررفت تنهاچیزی کهمونده بود اورگش روفروخت زیرقیمت اومددادبابت کرایه خونه و مابقی گذاشت سرجیبش ایناهمتایهمدتتموم شدداداشم اونموقع هامجردبودخیلی هواموداشتبامسعودمخوب بودهی وسیله میگرفتمیاوردخونه پول میدادبهملباس بخرموسعی داشتمن سختینکشمتامسعودکارپیداکنهوبره سرکار
پارت23
روزامیگذشت ومسعوداصلاانگارنه انگاربه فکرزندگی نبودیه روزکه خونه بابامبودمداداشمگفت ببین اینپروشده توقهرکن بگومیخوام طلاق بگیرم بیاخونه بابابشین تابترسه بره سرکارمنمباداداشمرفتم خونه لباسامجمع کردمگفتممن میرم خونه بابامتاوقتی بری سرکاروبه خودت بیای مسعودهنگبودانتظارهمچینحرکتی ازمن رونداشت ومنماومدم ازمن عصبی ترمسعودبودچون دوستنداشت برمومیخواست تاابدبشینم کنارش هیچینگممنم دلمنمیومدبرمولی عقلانی این بودکه برم شایدعوض بشه ترس ازدست دادنمبیوفته به جونش به خودش بیادومن رفتم درخواست طلاق دادمگفتم توافقی جدابشیمبابامهمش میگفت اینمردزندگی نیست تاراه داری ازش جداشوهنوزسنی نداری بعداپشیمونمیشی بااینکه دلم غوغابوداصلاراضی به طلاق نبودم گفتماینبارحرف بابامو دوتانمیکنم هرچی بگهمیگم چشم رفتیمدادگاه دیدممسعودنیومده زنگش زدمچرانیومدی هنگکردباورش نمیشدواقعامن رفتم دادگاه گفت وایستاالانمیامولی نیومدمن رفتم داخل نامه دادن بریممشاورخواهرشوهرمبرادرشوهرمهمهمیگفتنصبرکنفرصت بده میره سرکارولیمسعودیه دلخوری خیلی بدی نسبت بهمنداشت اصلافکرشونمیکردولش کنمواسه همینخیلی دلش شکسته بودهروقتمنومیدیدبغض داشت خلاصه وقتمشاورگرفتیمرفتیم صحبتکردیممشاورگفت من بهت حق میدمبخوای طلاق بگیری اگه بخوای همینالانبرگه روامضامیکنم ببری دادگاه واسه کارای طلاق ولی چون همدیگه رودوست دارین یه فرصت بهش بده درست نشدنامتوبیارخودمامضامیکنم
پارت24
منم که هنوزدلم باهاش بودقبول کردم درواقع فقط میخواستم بترسه که اونمترسیدوکارپیداکردتویه شرکت وشروع به کارکردمنم برگشتم سرخونه زندگیمامادلخوریش سرجابودومداممیگفت کارش خوب بودازصب میرفت تاساعت3میومدخونه باهمناهارمیخوردیممنماینمدت کلاس خیاطی ثبت نامکردموسرگرم بودمولی همچنان خبری ازبچهنبود یکی دوبارمواسه تهوع های بیجا وپریودی نامنظمرفته بودم دکترگفتن سنت کمه وصبرکن واینحرفاکلاس خیاطی همکهمیرفتموساره خودشوچسبوندبهمکه منم دوست دارم بیاممنمبراممهمنبودگفتم بیااونجاهمومیدیدیم خیلی صمیمی باهاش رفتارمیکردم وعادی واصلافکرشونمیکردکهمن خبردارم یه زمانی بامسعودبوده وساره اونموقع بادوستمسعودتورابطه بودوماخبرداشتیمویاروهم خبرداشت که مسعودباهاش بوده همیشه مسعودمیگفت مراقب باش نره توپاچت میگفت نه بابامگه خرم برماینوبگیرمباهمه بوده یه روزساره میخواست برهمصاحبه کاری هیچکی نبودببرتش گفتم بیامامیبریمت کلی خوشحال سدوتشکرکردبرگشتنی رفتیمتوپارک نشستیممسعودرفت آب بخره این شروع کردواسهمن دردودل کردن که آرهمن یکیودوست دارممن اونجوری که بنظرمیادنیستم کلی ادایتنگارودرآوردگفتمسعودمیتونهیهمحبتی کنه ببینه اینیاروقصدش چیهمندوسش دارماونممیگهقصدمازدواجه واینامنم دیدم خیلی داره اداتنگادرمیاره گفتم ببین منازگذشته توومسعودخبردارمواصلابراممهمنیستمهمالانهکههمهچی تموم شده وماهمدوست داریمخوشبخت بشی هرکاری لازمباشه انجاممیدیم این یاروتورونمیگیره سارههنگبوداقشنگ ازخجالت رفت توزمین ومسعوداومدورفتیم خلاصه یه مدت گذشت واینیارواومداینوگرفت😂واقعانمیدونمدعانویسش کی بودولی یاروبیچاره کل خانوادشوول کردواومداینوگرفت
پارت25
بعدیه مدت بازممثل همیشه آقامسعودکارشوول کردگفت حقوقش کمه ماهمبه قراردادخونهنزدیک میشدیممیخواستیم بازتمدیدکنیم ولی صاحخونه قبول نکردگفت قول دادم به کسی دیگه بعدفهمیدم ساره دنبال خونه بودهی به منمیگفت چه خوب خونتون پول پیشش کمهمنممیگفتمآره خوبه بازتمدیدمیکنیمایناومده باصاحبخونه حرف زده بودوگفته بودکهمانفهمیم خونهرواجاره کرده بودوماهنورتوخونه بودیم ساره اومده بودباشوهرش توی یکی اراتاقای خونه صاحبخونهنشسته بودتامابریمجای دیگه بیانجا ماوماهماصلاخبرنداشتیمبعددیدیماینامیرنتوخونهصحبخونه فهمیدیمجاپاماروخالی کردنماهم هرچی دنبال خونهمیگشتیمپیدانمیشدپول پیش میخواستن وماهمپول پیش مون بابتکرایه خونه رفته بودخلاصه یه جایی روپیداکردیم خونه خیلی بزرگ وشیکی بودوباقیمت مناسب من گوشیموفروختم دادیم بابت پول پیش وصاحبخونه هم خیلی انسان بودگفت تا6ماه کرایه قیمتپارسال دستت جلوافتادبیشترش میکنم مااسباب کشی کردیموساره ایناداشتنمیسوختنکه خونه به اون بزرگی وشیکی چجوری بااینقیمتمااجاره کردیم.بااین همه سازش های من ولی مسعودقصددرست شدن نداشت وهمش میگفت بابات باعث شدزندگیم خراب بشه اگه همون روستامونده بودم زندگیم بهتربودکلی کارمیتونستمانجامبدموحرفای چرت وپرتمنم باخیاطی خودموسرگرممیکردم ولی بازم همش حرص وجوش میخوردم که چرااین مرددرفکرزندگی نیست این که منوول نمیکنه میگه دوست دارمچرابراخوشبختیمتلاش نمیکنه هرجامیرفتمهمه میگفتن توبایدبفرستیش سرکاراماآخه من چجوری میفرستادمش وقتی حرف گوش نمیداداهمیت نمیدادقهرمیکردممیرفت سرکاربازهمون آش وهمون کاسه خودش بایدعقل داشته باشه زندگی کنه تاکی من بگم
پارت26
تقریبا40روزتواون خونه بودیم که مسعودلج کردنه من میخوام برگردم روستااونجازندگی کنیم من اینجانمیتونم توهم اگه زندگیتودوست داری بایدبیای ولی قول میدماینبارهمه چیودرست کنم ولی اینجانمیتونم بمونم من بیچاره هم هیچچاره ای نداشتم نه میتونستم برم خونه بابام بگم جدابشم میگفتن سری قبل گفتیم حرف گوش ندادی نه دل جداشدن داشتم هنوزدوست داشتنش قدرتش ازهمه کاراش بیشتربودهنوزاونقدردوسش داشتم که بازم بگم چشم وتصمیم براین شدوسایل جمع کنم خونه بدیم تحویل درعرض2سال من برابارچهارم داشتم وسایلمجمع میکردم که اسباب کشی کنیم بازمبه بابام ایناهیچی نگفتموبهمسعودگفتم دیگه بمیرمم ازاونجاتکوننمیخورمهمونجابایدزندگی بسازی آبرومونبرسرافکنده نکن منواونم قول دادمن باهاش نرفته بودمخودش رفته بودیه خونه خیلی توب اجاره کرده بودوصاحبخونه آشنابودگفته بودپول پیش رویکماه دیگهمیدم خونهنوسازبودووقتی مارفتیم هنوزسرویساش تکمیل نبودوخودمون درستکردیم حیاطش داغون بودتمیزکردیم توخونه پرازگچ بودمسعودهمیناروتمیزنکرده بوداول اومددنبال من ووسایل وقتی خونه روتواینوضع دیدم فقط دلمبه حال خودممیسوخت گفتم بذاربشورم بعدوستیل خالی کن گفت زمستونه خشکنمیشه گازکشی همکه نبودبخاری نفتی بایدمیذاشتیممنم فقط جاروزدم ودستمال خیس کردمکشیدمکف خونه وسرامیکاوآشپزخونه روشستم ووسایل چیدیم فصل جدیدزندگیمون اونجاشروع کردیممسعودواقعاکارمیکردزندگی خیلی خوبی داشتیمهمهچی عالی بودمن سرگرم خونه داری وپخت وپزمیشدمتامسعودمیومدمینشستیم غذامیخوردیم بازعصرمیرفتیم بیرون شباهم فیلممیدیدیمهمه چی قشنگوعادی بودولی من زیادیتنهابودمحتی گوشی همنداشنمتنهاجاییمیرفتیمخونهپدزشوهربودکهحالاقدرمنومیدونست وخیلی هواموداشت ولی دل من باهاش صاف نمیشد
پارت27
اونروراشدیددلمبچهمیخواست همیشه وقتیپریودمیشدمکلی گریهمیکردممسعودمبغلممیکرددلداریممیدادمیگفت فداسرت بچهمیخوایمچیکاردوتایی عشق وحالمیکنیموهنوززوده توسنت کمه وامیدوارممیکرددیگهمسعودواسه سالگردازدواجمون یه گوشی برام خریدخیلی خوب شدسرگرممیشدم همش به مامانم زنگ میزدم ورابطهمونخوب بودبابام اینامیومدن پیشمون سرمیزدنپول توجیبی بهممیدادشماره کارتمومیگرفتپول میزدبه کارتملباس وخوردوخوراک وهرچی کهفکرشوکنی میگرفت واسممیاوردومسعودمحبت شونومیدیدویکم عاقل ترشده بودمهمون نوازی میکردمیومدن وسیله میخریدشاموناهاروپذیرایی عالی ولیمامانمهمیشهمیگفت اینجانمونبیاپیش خودم اینجاتنهایی ازت بی خبرم ومدام به باباماصرارداشتکه مابیایم شهرستان منم اصرارنمیکردمچون میترسیدمزندگیمبازآشوب بشه وصبرمیکردممسعودخودش پیشنهادبده تااینکه یه روزبابام گفت بیایناینجابمونین یهمدت تاوقتی مسعودکاردرست وحسابی پیداکنهمسعودمکه رابطه اش بهترشده بودقبول کردوخیلی کارای خوبی واسش پیدامیشدولی هرکدومبه یه بهونه ای جورنمیشداینبارمسعودازدل وجونمیخواست که کارکنه زندگی کنه کارای خیلی خوبی پیدامیشدولی هرکدوم یه بهمدرک یامهارتگیرمیدادن وبابام دیداوضاع اینجوریه ترسیدمسعودبرگرده پیشنهاددادکه زمینپشت خونش قبلاگفته بودواسه فاطیماگفت اینجارومن واستون یه خونه کوچیک میسازم فعلابیاین اینجانخواین کرایه خونه بدین زندگی کنین دستتون جلوبیوفتهماهمکه روابرابودیم گفتیم خداخیرتم بده خلاصه یهمقدارطلامن داشتمگذاشتممسعودوداداشمم شب وروز کارکردنروخونه تاساخته شد🤩توایننقطه بابام زندگیمونجات دادهمیشهمدیونش خواهمبود اینپروسه تقریبا4الی5ماه طول کشیدوماهمش خونه بابام بودیم حتی یک روزهممسعودکارنکردپول بیاره خونه بابام حتی پول توجیبی مسعودمبابام دادکهفقط مسعودبمونه اینجازندگی کنه البته بارهاوبارهابه منگفتن طلاق بگیردیدن من راضی به طلاق نیستم خواستنکمک کنن زندگیمون بهتربشه
پارت28
همونسال کرونااومدوهمه قرنطینه شدیدبودیمحتی مسعودهماگهمیخواست بره سرکاربابامنمیذاشت میگفت همه بمونینتوخونهروزای خوبی بودولی من به شدت دوست داشتم هرچی زودترخونمآماده بشه وبرم سرزندگیم اوایل اردیبهشت99بودفک کنم اگه اشتباه نکنم اومدیم خونه خودمون وباعشق وسایلموچیدموخوشحال ازاینکه دیگه قرارنیست جابهجابشمودیگهقرارنیست غصه کرایه خونه روبخورم روزامیگذشت ومسعودبیشترازقبل رواعصابم بوداین کارنکردنش وگشادبودنش رواعصابم بودازطرفی هم اصلاقصدترککردننداشت واینموضوع روفقط خودم میدونستم وتنهایی بایدبه دوش میکشیدم یه روزاومدمبهش گفتممن ازت طلاق میگیرم نه درست وحسابی کارمیکنی نه ترکمیکنی بهچی دل خوش کنم به باباممگفتمتصمیممقطعیهجدامیشم قهرکردمومسعودم رفت خونه آبجیش به اوناگفتممسعودمصرف دارهمن دیگهنمیتونمتحمل کنمخلاصه تصمیمگرفتن بفرستنش کمپ ومسعودمگفت واقعامیخوام ترک کنم به بابامایناگفتممسعودیه کارپیداکرده کهباید15روزاونجابمونه تاشک نکننواونام گفتن خداکنه کارکنه وخوشحال شدن مسعودرفت کمپومن خوشحال ترین بودم روزای سختی بودولی آخرش قشنگ بودمسعودهی زنگ میزدمیگفت بیامنوببرمن حالم خوب شده دلتنگمنمیتونمبمونمگفتیم صبرکن وبعدگذشت15روزرفتیمدنبالش حالش خیلی خوب شده بود ولی ازلحاظ روحی خیلی خیلی حسااااس یهویی گریه میکردمثلامیگفت یادمامانمافتادمیامثلایادش میومدمن میخواستم طلاق بگیرم بغض میکردوعصبی میشدبه شدت اجتماعی شده بودهروزدلش میخواست بره بیرون به سرووضعش میرسیدومن ازاین بابت خوشحال بودم بعدازترک گفته بودن یهمدت کارنکنه واستراحت کنه
پارت29
توهمینحین دوستم بهمگفت یه دفتربیمه نیرومیگیره بیادوتایی بریممنبهمسعودگفتم قبول نکردگفتنمیخوام کارکنی گفتم بذاربرمفرمپرکنممصاحبه بشمشایداصلاقبول نشدم راضیش کردم باهامرفتیمفرم پرکردیم همونجاعاشق محیطش شدیم زنونه وجوگرمی داشت ازته دلم دوست داشتمقبول بشم وچندروزبعدزنگ زدن واسهمصاحبه اونجامشخص بودکه زنه خیلی خوشش اومده ازمگفتم قبولم؟گفتتماس میگیریمیه چندروزی گذشتمنهمش منتظرتماس بودم که گفتن قبول شدی بیاواسه قراردادکارودوستمکه باهام بودمصاحبه روقبول نشدومن کلاسای آموزشیموشروع کردم یجورایی اینکارواسممثل یه معجزه بودوقتی که اصلابه کارکردن فکرنمیکردم توسن19سالگی رفتمجایی که واقعادوست داشتم ومشغول به کارشدم اینکه کارمیکردمومسعودتوخونه بودخیلی اذیتممیکردولی بازتحملمیکردممیگفتمدرست میشه اونموقع موتورداشتیممسعودمنومیبردسرکارمیاوردنماینده دفترهردفعه پیش مسعودازمن تعریف میکردوهمین باعث میشدمسعودمبهمافتخارکنه وبذاره کارکنم دیگه من افتادمرو دورحقوق گرفتن وگفتم هیچی بهمسعودپولنمیدمتابرهوسرکارواین عصبیش میکردکلی لباس براخودممیگرفتمتوخونه وسایل میگرفتمآخرم دلمنمیومدبه مسعودمپول میدادم ولی بامنت همینباعث شدمسعودشروع به کارکردن کرداول ازشاگردجوشکاری شروع کردهروزباهممیرفتیمظهرامنباسرویس میومدممسعودعصرمیومدهرچی حقوق میگرفتیم باهمخرج میکردیم ولی من چون دستمتوجیبم بودبیشتربه خودممیرسیدموهیچکمبودی نداشتم ومسعودکم کماستادکارشدودرآمدشمبیشترشدهمه چی عالی بودفقط گاهی اوقات سرپول دعواداشتیم یعنی همیشه😂کارمنم هی داشت سخت ترمیشدولی مدامازبیمه مرکزی تهران تشویقی داشتم علاوه برحقوقم هر6ماه یهمبلغی هماونامیدادن واسه خودمکلی وسایل برقی خریدمتلویزیونبزرگترگرفتیمکلزبزرگتروچیزای دیگه وهرظهرمیرفتم خونه بابام ناهارمآماده بودمیومدم خونه استراحت میکردمتامسعودمیومدتااینکه یه روزسرکاربودم دیدمخواهرشوهرمزنگ زدبه من گریه زاری گفتمچیشده گفتمسعودتصادف کرده
پارت30
من فقط گوشی ازدستمافتادوبه سختی به همکارامگفتماینجوری شده نماینده مونبنده خدافوری منورسوندبیمارستان همونلحظه همپول ریخت به کارتم گفت احتیاجتمیشه رفتماورژانس دیدممسعودداغونه لباساپاره وپاشنه پاش غرق خون دیگه ازاون یکی پاخبرنداشتم بسته بودنش بردنش تواتاق که سوندوصل کنن وچون تصادف بودپلیس بایداظهاریه مینوشت پاشوکه بازکردنمن فقط جیغ زدمبس که وحشتناک بودران پاش ازاین طرف تااون طرف پاره پوستپاش وچربی هاورگاهمهچی آویزون اصلاوحشتناک بودپاشنهپاشم که کلابه موبندبودانگارخوردشده خلاصه تصادف وحشتناکی بودپسرخواهرشم باهاش بوداون بیچاره هم انگشت شصتش قطع شدوکلی شکستگی فردای اون روزبردنش اتاق عمل وپاهاشوجراحی کردن واومدخیلی کمردردبودآسیب شدیدی به کمرش واردشده بودکه نمیتونست تکون بخوره هردوتاپاشمکه داغون بودکلابایدبراش ظرف میاوردم ووقتی مرخص شداومدخونه میخواست بره دستشویی بایدزنگ میزدمداداشم بیادبغلش کنه بلندشه باعصابره دستشویی خیلی روزای سختی بوداصلانمیتونست تکون بخوره غذامیدادم دهنش حتی تشت آب میاوردم دستاشومیشستمواسه ادرارظرف میاوردمخالی میکردم کای زحمتشوکشیدم واونم مدام تشکرمیکردواحساس شرمندگی روزای سختی بوددوره نقاحتش هم طولانی دیگه مجبوربودم برم سرکارواسه مخارج میرفتممیومدم کارای خونه ومسعودخیلی فشاررومبودولی تحمل میکردم تقریبایکماه بعدحالش بهتربودولی نمیتونست خودش راه بره بایدباعصامیرفت وهمین راه رفتنه باعث شدزخمش عفونت کنه وبازمن بایدروزی دوبارآب گرمتوظرف میاوردم پاشومیشستم خشک میکردم سشوارمیگرفتم یکماه هم اینجوری گذشت تازخم پاش بسته بشه ولی این پااونپای قبلی نشد
پارت31
تایه مدت لنگمیزدوکفش نمیتونست بپوشه ونمیتونست بره سرکاریه مدت بعددیگه کم کم خوب شدپروسه خیلی طولانی طی کردیم هی دکترواین شهراونشهروکلی هزینه کردن تاهمه چی مثل قبل بشه وقبل ازتصادف مح دنبال وامبودمکهماشینبخریم انقددوندگی کردمهروزیه بهونه ویه مدرک جدیدمیخواستن وبالاخره50تومن وامموگرفتم ولی پولمون کم بود17بابامدادومقدهری خودمون وداشتیموچک دادیم یهمبلغی واسهچندماه دیگه وماشینمونوخریدیم🤩ولی اینبارگفتم چون وامبناممنه ماشینم بایدبنامخودمباشه بااینکارمیخواستن خیالم راحت باشه کهمسعودنمیفروشه وخیلی خوشحال بودیم کهحالایهماشینم داریموکلی مسافرترفتیمواکثراوقات درحالگردش بودیم. بعدازایناتفاق خیلی بیشترازقبل توفکربچه بودیمحالادیگههم خونه داشتیمهم ماشین هم هردوتامونمستقل بودیم رفتمکرمان دکترایندکتردرسال فقط سهماه ایران بودوهمه میگفتن عالیه منم رفتم وسونوکردگفتpcoیاهمونتنبلی تخمدان داری وبایددارومصرف کنی من داروهاروکه مصرف میکردم پریودم کاملامنظم بودحتی اون تایمی هم که دارونمیخوردمبازمنظم بوداماخبری ازبچه نبودالان دیگه هرکی منومیدیدداروتجویزمیکردودکترمعرفی میکرداینخودش یه عذاب بودکه توهرجمع وجشنی بعدازاحوالپرسی میپرسیدنکه حامله نیستی؟ واینتنهاچیزی بودکه مننمیتونستم تغییرش بدم وکاری ازدستمبرنمیومدخودموسرگرمکارکرده بودم ومسعودم برگشته بودبه کارش خردادماه سال401بودمسعودشب بهمگفتمن حالم خوب نیست بیابریمبیمارستان گفتمچته گفت که قرص خوردمانگارزیادخوردم حالم یجوریه من واقعاازش عصبانی بودمکل راه روباهاش بحث ودعواکردم رفتیماورژانس بیمارستان اونجامعاینه کردن نوارقلب گرفتن گفتن مشکل قلبی داره بایدسی سی یوبستری بشه من ازهمیشه داغونتروخسته تربودم دیگه خسته ازمریضی وبیمارستان واین ترس ازدست دادنه ازهمه چی بدتربوداینکه چراواقعامسعودنمیخوادآدم بشه دست ازاین کاراش برداره حالادیگه باجون خودش داشت بازی میکردومن مونده بودم یه زنی که سالهاباهمه چیش ساخته ونمیتونستم به اینفکرکنمکه قراره اینجاتموم بشه
پارت32
بستری شدوقرارشدفرداصب دکتربیادنظربده اونجابازمسعودبه گوه خوردن افتادگفت غلط کردم ببخشیددست خودمنیست مغزم خرابه دیگه غلط کنم برم سمتش وکلی حرفای دیگه ولی اونجاهنوزاول داستان بودوهنوزترس واقعی روندیده بوددکتراومدوگفت قلبت حساس شده نبایدمتادون بخوری اگه بخوری سنکوب میکنی وقلبت یهویی وایمیسته وروانپزشک اومدکلی باهاش حرف زدوچندروزی بیمارستان موندیم داروگرفت ومرخص شدبعدرفتیممطب دکترگفت فقط بایدمصرف نکنی اگرمکردی کم اگه زیادمصرف کنی دوباره همین آش وهمین کاسه ازاین موضوع گذشت ومن میدونستمکه مسعودهنوزداره مصرف میکنه واصلانترسیده گاهی اوقات تهدیدمیکردمگاهی اوقات گوشزدگاهی اوقاتم به خوبی نصیحت میکردم اماهیچکدوم جوابگو نبودازاینجای داستان اتفاقی که بعدش افتادبراموحشتناکه که هنوزم اثراتش رومهست ویه ترس خاصی تووجودمه خب بریم سراصل مطلب تقریبایکماه ازاونموضوع گذشت مارفتیم روستاوبرگشتیمخونه همینجوری که نشسته بودیم روبه روی همیسری عکس وچیزای قدیمی رونگاه میکردیم مسعودیهویی گفت فاطیمامن حالم داره بدمیشه وافتادروپای من برای ثانیه ای دنیاجلوچشمام وایستادصافش کردم دیدم چشماش رفته هواوسفیدی چشمش معلومبودوکاملاخشک بودبدنش تاتونستم زدمتوگوشش وجیغ زدم جیغ زدم باباماینااومدن بهش ماساژقلبی دادیم وآب ریختم توصورتش یه لحظه برگشت نفسش گفت فاطیمابزنتوگوشم انگارخودش حس کرده بودکه داره میره وباززدمتوگوشش بهوش اومدنشست ولی حالش خیلی بدبودزنگ زدیم115اومدبردیمش بیمارستان من به شدت وحشت کرده بودمچون کلاصورتش کبودشده بودباخودمگفتم این دیگه تمومهبه جراتمیتونمبگم وحشتناک ترین روزای زندگیماونروزابودرفتیمبیمارستان اونجاگفت کهمتادون خورده وگفتن که تشنج کرده والانوضعیتش اوکیه فقط نوارقلباش زیادخوب نیست امشب بمونه
پارت33
منمکه دیگه ازبس ازش عصبانی بودم اونمهی معذرت خواهی میکردولی من بیشترازاون چیزی که فکرسوکنی ترسیده بودم رفتنشوباچشمام دیدم شب پیشش بیمارستاننموندم اونمگفت برواستراحت کن داداشمپیش موندصبح اون روززنگ زدگفت میخوانمرخصش کننگفتمتوبروخونه خودممیارترخیص میکنم رفتم کاراشوکردم وترخیص شدخواستیم بیایمگفت سویچ بده گفتمنه خودممیشینمتوتازه ترخیص شدی واقعااونلحظه خداروشکرمیکنمکه خودمنشستمپشتماشین همینجوری داشتیممیرفتیمبهمگفت فاطیماآهسته بروگفتمباشه آروممیرمکه پشت چراغ قرمزیهویی نگاش کردم دیدمبازهمونجوری شده بازمنجیغ میزدمنمیدونستمچیکارکنم همه اومدنپایینآب ریختن صورتش یهمرده گفت فوری بروبیمارستان من هنوزمهنگمچجوری تابیمارستان رفتم هی ترمزکهمیزدممیوفتادروم یامیوفتادرودنده خیلی بدبودخیلی امیدوارمکسی تجربش نکنه رسیدم دراورژانس جیغ زدم که بیاین یهمرده اومدماشینوگرفت بردبالاهمون لحظه مسعودبهوش اومدمنم وحشت زده ترازقبل هردفعه یه شوک بزرگ بهم واردمیشدرفتیمدکترمعاینه کردوگفت علائمحیاتیش خوبه ونمیتونستتشخیص بده که تشنجمیکنه یابیهوش میشه گفتممکنه اونلحظه فشارش افتاده که اینجوری شده سرومنمکی دادوغذاگرفتمبراش خورددقیقااونجایی کهپاهامنای وایستادننداشت وایستادم ته خطمومن اونجامیدیدم ولی خودموقوی جلوه میدادم کهمسعودبیشترازایننترسه به دکترگفتمبستریش کن گفتمشکلی نیستبریدخونهولی منبازممیترسیدم گفتم بریم خونه داداشماونجانزدیکه به بیمارستان رفتیماونجانشستیممسعودخیلی ترسیده بودوبی حال بودورنگ صورتش زردبودواصلاحرف نمیزدمیگفتمیترسم بخوابمیهچیزیمبشه به یگانه گفت بهمآب بده آب خوردبعدگفتنترسین من حالم داره بدمیشه جیغ نزنین(بهگفته خودش وقتی حالش بدمیشدقبلش توگوشش یه صدایی میومده وچشاش تاریک میشده)وافتادروزمین
پارت34
اینجادیگه خیلی بدبوداصلابهوشنمیومدهرکارمیکردیننمیشدمن انقدجیغ زدموتوسرخودمزده بودمکه کل همسایه هاریختن توخونه منومیگرفتن 115همگفت تامامیرسیمماساژقلبی بدینکلاکبودشدباخودمگفتم اینباردیگه واقعاتمومه چون خیلی طول کشیدیادآوریش برامخیلی خیلی سخته 115رسیدبه منگفتساکت باش تاکارمون کنیمولی من مگهمیتونستمدست خودمنبوداکسیژن بهش وصل کردن یهویی یه نفس عمیق کشیدوکف ازدهنش اومدولی بهوش نیومدگفتن ببیننفس کشیدحالش خوبه برانکاردآوردن ببرنش منوباخودشوننبردنگفتن یکی دیگه بیادباهامون داداشمرفت انگاراوناباخودشونمیگفتناینبه بیمارستاننمیرسه زنشوببریم دادوبیدادمیکنه بهشونگفتمکدومبیمارستان ببرین ولیمتوجهنشدن بازن داداشم حرکت کردیممن فقط گریه میکردم ودلم آشوب بودرسیدیمدماورژانس باگریه گفتم یههمچینکسیوآوردن نگهبانگفت آرومباش نه اینجانیاوردن الانتوخودت بیهوش میشی که آروم باش من اینحابیشترترس افتادبهجونمگفتمچرانیومدن نکنه توراه اتفاقی افتاده که وایستادن یادارن آهستهمیاناصلاصدتافکروخیال اومدتوذهنمکه هیچکدوممثبتنبودهمش فکرایمنفی زنگ زدمداداشماونمازبس عجله ای رفت گوشیشوباخودش نبرده بودزنداداشمگفت شایدبردناون بیمارستان یکی ازداداشام تواونبیمارستان کارمیکنه زنگ زدمبهش گفتم ببیناونجانیومدن وماهمحرکت کردیم ازترس اینجادیگه فقط قفل بودم داداشمگفت آوردناینجاگفتمحالش چطوره گفت خوبه فقط بیا رسیدم اورژانس دیدمش روتخت هنوزبیاوش بوداکسیژن بهش وصل بودونوارقلب خیلی بدبوداینجا😭میگفتمچراهنوربیهوشه هی دست وماهاشومیکشیدولی هوشباری نداشت باهاش حرف میزدماصلامتوجه نمیشداومدن یسری سروموآمپول زدن دکترصدام زدگفت شوهرت چی مصرف میکنه گفتم ازصبی هیچی نخورده امادیروزکه ب ااولین بارحالش بدشده متادونخورده گفت خانماینکارحشیش یاشیشه یافراترازاونه متادون اینکارونمیکنه ومنمطمئن بودمکهمسعوداینچیزاکاری نداره ودکترگفت آزمایش میگیریمببینیمچی توخونشه وگفت بهت افتخارمیکنم میدونستی توحونشونجات دادی باماساژقلبی آفرین بهت خیلی دخترقوی هستی اینجادیگه بیشتربغضمترکیدوگریه کردمگفتمخوب میشه گفت هیچی هنوزمعلومنیست بایدببینیمچی میشه یعنی زسمادکتراهیچامیدی نداشتن
پارت36
زنگزدمبرادرشوهرم که بیان اومدن همه گریه زاری میکردن مسعوداصلاکسیونمیدیددستمنوگرفته بوردمیگفت فاطیماچرانمیبینمگفتمتاثیرداروهاست خوب میشی دکترشمنمیتونست چیزیوپیش بینی کنه میگفت فقط بایدصبرکنیمببینیمچی میشه الان واسه نظردادن زودهمن حالمخیلی بدبودبرادرشوهرمگفت بروخونه من هستمداداشاماومدنمنوبردن من ازبیمارستان که اومدمبیرون دیگه شدت گریمبیشترشداونجاپیش مسعودخودموکنترل میکردم یهویی بغضمترکیدخواهرشوهرمهمگی اومدن منودلداری دادن ولی من اون شوکایی که بهم واردشده بودازذهنمپاک نمیشدشوهرخواهرشوهرمبیشعورمیگفتگریه نکن دکتراگفتن زنده موندنش50 50 هنوزامیدهست😐من بیشترگریه میکردم یکی ازداداشامخیلی منودوست داره همون که گفتم قبلاواسمون وسایل میخریدوپول میدادلباس بخرم اونم بامنگریه میکردبوسممیکردبغلممیکردالتماسممیکردمیگفت توروخداگریه نکن خوب میشه منوبردخونشون اون یکی داداشم وزن داداشممکه خونشون مسعودحالش بدشده بوداومدن رختخواب برام آوردگفتبخواب ولی من مگه خواب میرفتم سوپدرستکردن داداشمقاشق قاشق میداددهنم اشک میریختمیگفت توروخدابخورمن باهرزنگ گوشی وحشت میکردم خواهرشوهرممثلایهویی زنگمیزددمپایی مسعودکجایه یایهویی زنگ میزدیه سوال دیگهمیپرسیدباهربارمن ازترس میمردمومیگفتم قراره خبربدبدن برادرشوهرمزنگزدگفتمسعوددستشویی نمیکنهمیکنه فاطیمابیاد🤦♀️منومیگی حالمزاربودااا گفتمباشه میام بلندشدمکه بریم سرمگیج رفت افتادم زمین زن داداشم آب زدصورتم زدتوگوشم به حال اومدم زیربغلموگرفتن بردن بیمارستان رفتم اونحادیگهمسعودچشماش خوب شده بودظرف آوردمگفتم مسعودبیامیگفت نه دستشویی ندارم🤦♀️هنوزگیج بودحالش دست خودش نبودهرچی گفتم بگیرامتحان کن گفت نه چرااومدی بروااستراحت کنگفتم باباخودت گفتی بیاماونجاکلی معذرت خواهی کردوگفتمنوببخش اذیتت کردم خودم به گوه خوردن افتادم ومن بیشترعصبی شدم وگریه که پرستاراومدمنونشوندروصندلی فشارموگرفت ودکتربه داداشم گفتبهش شوک واردشده ترسیده ببرینش خونه استراحت کنه
پارت37
رفتیمخونه ومن اصلانمیتونستمبمونم همص استرس داشتم خلاصه مسعودروبردن سی سی یو واونجابستری شدپرستارای اونجاخیلیمهربون بودن وهمه برام دلسوزی میکردن وامیدواری میدادن دیگه سه روزگذشته بودازاولین روزی کهمسعودحالش بدبودودکترامیگفتن هنوزضربان قلبش منظمنیست بایدداروبگیره پرستاربامشورت دکتراومدمورفین تزریق کنه بعدتزریق من رفتم یه سوال بپرسم تختش روبه روایستگاه پرستاری بودمسعوددوبارصدام زدنگاه کردم دیدمبازهمونجورشده اینبارفقط افتادمزمین وجیغ میزدموصدای پرستارزدماون بیچاره همتودستشویی بودفوری اومدن بهش شوک دادن باجیغای من کل بخش رفته روهواوهمه بیمارابیچاره ترسیده بودن ونشسته بودن روتختاشون تابهش شوک دادن باصدای جیغ خیلی بلندی مسعودبهوش اومدولی منهمچنان روزمین افتاده بودمونمیتونستم تکون بخورم یه بیمارپیرمردی بودبنده خدامیگفت پاشودخترمحالش خوبه پرستاراومددستمگرفت بلندشمنمیتونستممسعودسریع نگاه من کردگفت فاطیمابیاحالمخوبه ولی من هرلحظه ته خط روجلوچشماممیدیدم خودپرستاراهم همه تعجب کرده بودنکه چطوری هردفعه برمیگرده ومیگفتن معجزه خداست وبهممیگفتن فقط دعاکن من کارشب وروزم قرآن خوندن وذکرگفتن بودخیلی برام سخت بودیه شوک تاآخرعمرتودلممونده ولی همیناباعث شدمسعودازته دلش بترسه تادیگه ازاین غلطانکنه تقریبایه هفته بیمارستان بودیم دیگه خداروشکرحالش بدنشدولی منتمام ساعتایی کهحالش بدمیشدتوذهنم بودوهروزسراون ساعت وحشت زده بودممداممنتظراینبودم یوقت دوباره اتفاقی نیوفته شب تاصب روصندلی بیمارستان مینشستم وبهمانیتورنگاه میکردم ضربان قلبشوچک میکردمپرستارامیگفتن شب نمونبروخونه ولی نمیتونستممیترسیدم یکی دوشب فقط خواهرش ودخترخواهرش موندن ومنرفتم خونه حمومواستراحت کردم وبعدیه هفته ترخیص شدوپرستارایه لیست دادن چیزایی که بخوره ونخوره وبا مسعودکلی حرف زدن که دیگه سراغ متادون نره ونصیحت کردن وهروزبعدترخیص زنگمیزدن حالشومیپرسیدن حالادیگه حالش خوب بودولی من داغون بودم باهرصدایی میپریدم وحشت میکردم میترسیدم توخواب مسعوداگه فقط خروپف میکردمن وحشت زده بیدارمیشدم وصداش میزدم مدام توخواب نفساشوچک میکردم بدترین روزای عمرم بودواون روزتوبیمارستا21مردادمن بایدپریودمیشدم ونشدم بخاطراسترسای زیادنشده بودم و10شهریوربودبابام اینارفتن کربلامن ومسعودرفتیم خونه بابامپیش داداشم بمونیم من حالم بدبودومسعودسهی داشت جبران کنه هرشب منومیبردبیرون وخودشم
حتی بیشترازمن ترس تودلش بود
1403/03/21 15:29پارت38
همش میگفت بریم پیش روانشناس حالت بهتربشه ومن شروع کردم به مثبت اندیشی ویسری کارابایدانجام بدی اوناروانجام میدادم واسه اینکه حالم بهتربشه ولی داغون بودم اون ترسه نمیرفت یه روزخواب بودیم خونه بابام یهویی یکی درخونه روزدمن وحشت زده ازخواب پریدم دردخیلی بدی زیردلموگرفت وحشت زده پاشدمدیدم درحیاط بازه ویه نفراومده درخونه رومیزنه کاربابام داشت وگفتم نیستن ولی مسعودم نبودماشینمنبودزنگ زدمببینمکجارفته گوشیشوجواب ندادباززنگزدمجواب ندادده باربیست بارجواب ندادکه ندادباخودمگفتماین باماشین رفته یجاحالش بدشده هیچکی هم ازش خبرنداره دوباره من میخواستم حالم بهتربشه هی بدترمیشدزنگ زدمبرادرشوهرمگفتمقضیه اینجوریه گفت صبرکن زنگ زدمدوستمسعودگفت اینجانیست زنگزدم داداشمخونهنبودگفت بروماشین برداربروببین جایی نیست پیاده افتادم به راه که برم خونه داداشمماشینشوبردارم برادرشوهرمزنگ زدباخودمگفتم بذاربااون برم بگردیم دنبالش همینجورکه داشتم میرفتم دردوحشتناکی هم زیردلم داشتم وگریه میکردم دیدمگوشیمزنگ خوردومسعودبودتاتونستمگریه کردم وگفتم کجایی بیشعورجواب نمیدی گفت اومدممغازه پیش دوستم نشستمگوشیمتوماشین بودحواسمنبودگفتمتوخوابی گفت کجایی گفتم توخیابون ورفتمخونه برادزشوهرم تاتونستم گریه کردم گفتمحسته شدم ازدست کاراش میدونه من حالم خوب نیست میترسم چراانقدبی فکره واونام سرزنشش کردن مسعوداومدگفت چرامیترسی تموم شده من دیگه حالم خوبه قرارنیست همیشه اینجوری بترسی وبغلمکردبوسمکردآروم بشم ورفتیم خونه بهش گفتممن اینجوری زیردلم تیرمیکشه هیچوقت اینجوری نبودم یکماهه پریودنشدم جعفری بگیربیارمن بخورمپریودشم ازاسترس همه چیم ریخته بهم یه بیبی چک ازقبل داشتیمگفت اول بزن بعدهرچی خواستی بخورگفتم میدونمحامله نیستمچرابزنمگفت حالاتوبزن مطمئن شیمدیگه ظهربودمن رفتمبیبی زدمهمیشه بهش نگاه میکردم میدیدم ازخطtمیگذره میدونستمکه منفیه ویه خط رویcمیوفتاداینباردیدم خطtافتادداره میره بالاcهم افتادداشتم ازتعجب شاخ درمیاوردم ازخوشحالی وتعجب ویه ترس که شایدتست خراب بشه گرفتم دستم چشام پراشک وذوق زده میگفتممسعودبخدااین مثبته مثبته🤩
پارت39
مسلودباخنده ازجاش بلندشدگفت ببینمنگاه کرددیدمثبته داداشم رومبل خوابیده بودگفت اینتستاخرابن الکی خوشحال نشو😒مسعودگفت صبرکن الانمیام رفت پنج دقیقه ای دوتاتست دیگه خریداومدگفت بیادوباره جیش کن 😂اون دوتاروهم زدیم هردوتامثبت شدبهترین لحظه زندگیم اون لحظه بودمن اونجامعجزه خداروتوزندگیم دیدم تواوج بدبختی هام ومشکلاتم خدابهم یه امیدی دادکه دلخوشی کل زندگیم بشه این لحظه واینحس روبرای تماااامچشم انتظاراآرزومیکنم حال هردوتامون قابل توصیف نبودفقطمیخندیدیم واشکمیریختیم وهمدیگه روبغل میکردیم فوری ازهرسه تاتست عکس گرفتم عکسشم براتونمیزارم😁مسعودگفت به هیچکی نگوبریمآزمایش بدیممطمئن شیمبعدرفتیمآزمایشگاه وآزمایش دادیمگفت بریدساعت7عصرجوابش میاداینچندساعت برامایه عمرگذشت ساعت6ازخونه زدیم بیرون توراه زنگ زدمگفتمجواب آزمایشمومیشه بخونینگفت نه خانمحضوری بایدبیاین وای هی استرس من بیشترمیشدرفتیم دم آزمایشگاه گفتممسعودمن دلشوندارم بیامهمینجامیمونمتوبروجوابوبگیرانقدصلوات فرستادم وآیت الکرسی خوندم یهویی نگاه کردماونورخیابون دیدممسعودداره میرقصه وکل میزنه😂ماشیناهمباهاش هماهنگی میکردن وبوق میزدن چقدذوق کردم اونجامسعوداومدتوماشینمنوبغل کردگفت ماهم داریممامان وبابامیشیم وای خداچه لحظه شیرینی بودفقط دلممیخواست همه جادادبزنم هواربکشم بگم بالاخره شدنورامیدبه زندگیمتابید🤩نمیدونستیماول به کی بگیم چون همه باخبرماخوشحال میشدناول به زن داداشمگفتم انقدپشت تلفن جیغ کشیدوباورش نمیشدگفتم قطع کن به حدیثمبگواون یکی زن داداشمزنگزدممامانمتوراه برگشت بودنگفت برادخترتووپسرامیرحسین داداشملباس خریدیم داداشمم زنش دوساای بودباردارنمیشدومنم6سال گفتم خب قراره لباسابه کاربیادامسال مامانم ذوق کردگفت قراره امیرعلی بیاد؟(قبلامیگفتیمداداشمپسردارمیشه واسمش امیرعلی منم دخترداراسمشم عسل بانو ایناروباباممیگفت) مامانم اینااصلافکرشم نمیکردنمن حامله باشم گفتم نه قراره عسل بانوبیادیهویی صداقطع شددیدمبابابامدوتایی دارن گریه میکنن بابامزارمیزدانقدکه شوکه شدن وخوشحال بودن واسهمن
پارت40
مسعودم زنگ زوبه باباش مثل گاوبودخوشحال شدولی خب نه زیادگفت انشاالله بسلامتی واینحرفاتوگروه خانوادگی شون که خواهروبرادراش بودنپیامدادقراره یه نوه دیگه هم اضافه بشنهمه گفتنکی حامله وفلانمسعودگفت فاطیمااونامشروع کردن به زنگ زدنبه منهمهگریه زاری داشتنمیگفتنباورموننمیشه واقعاخودمم باورمنمیشدوهمیشه به کسایی که بچه دارنمیشنمیگم به وقتش خدامعجزه شونشونمیده واقعاخدازمانی به من این هدیه رودادکه من تواوج افسردگی بودم وازلحاظ روحی داغون که اگه حامله نمیشدم الاننمیدونم حال وروزمچی بودخدامنوباشادی بزرگی روبه روکردکه اون ترسه ازدلم بره بیرون خلاصه که رفتیم دکترازروی تاریخ پریودی حستب کردگفت8هفته ای الان قلبشمتشکیل شده بیاسونوکنم سونوکردیه جوری به مانیتورنگاه میکردگفت چیزی مشخص نمیشه انگارمثانه ات خالیه بروبیرون سونوگفتمبچه هست؟گفت ساک حاملگی رومیبینم ولی واسه تشکیل قلب دیده نمیشه چیزی بروبیرون سونومن بازترسیدم رفتم بیرون مسعودبیشترازمن ترسیدفوری یه سونوگرافی اونجابودنوبت گرفتم رفتم هی دستگاه روفشارمیدادوکلی اینوراونورمیکردخلاصه یه برگه به من دادازاول تاآخرهمش مشکل بوداینکه کیسه زرده رویت نشدجنین فاقدضربان قلب احتمال حاملگی کورنئال یعنی خارج ازرحم وکلی چیزای دیگه بچم5هفته بودتوی سونودرست مشخص نمیشدوهنوزکوچیک بودوسمت راستم بوددکترگفت برو10روزدیگه بیامن رفتم کل روزروبه پخلوچپمیخوابیدم که بیادوسط حارج رحم نشه😐تهوع های شددددیدجتی آب دهنمم نمیتونستم قورت بدم خیلی حالم بدبوداسترس هم ازطرفی بودمسعودخوشحال ترین بودهرشب باهاش حرف میزدقربون صدقه اش میرفت همه میگفتن اون مدت که مسعودمتادون مصرف نکرده واسه همین حامله شدی ولی من میدونستم معجزه خداست وخواست خداوبه هیچی دیگه ربطی نداره این مدت مسعودخیلی هواموداشت کوچیکترین کاری نمیکردکه باعث استرس من بشه جایی کارداشت مثلاقبلش زنگ میزدکه من مثلانیمساعت نمیتونمگوشیموجواب بدم نگران نباش ومنم خودموکامل وقف عشق به بچمکرده بودم خیلی رعایت میکردم کلااستراحت بودممامانم غذاموآماده میکردولی نمیتونستم بخورم خلاصه تا9هفته صبرکردم وتونینی پلاس کلی دوستای قشنگپیداکردم وسرگرم بودم روزموعودفرارسیدورفتیم سونوواسه تشکیل قلب مسعوداونجاازاول دوربین گوشیشوروشن کردکه فیلم بگیره ولی چیزی به من نگفت دکترپرسیدتاریخ پریودت منم توضیح دادم که برحسب سونوانقدی بوده وپریودامنامنظم یعنی من مریودنمیشدم وحامله شدم
پارت41
من میگممعجزه ست شماباورکنین😁دیگه دکترگفت خب الان9هفته و1روزگفتم قلبش تشکیل شده گفت آره همین که گفت آره من اشکام شروع کردبه اومدن ومداممیگفتم خدایاشکرت خدایاشکرت صداقلبشمگذاشت قربونش برم مسعودمهمش میگفت خدایاشکرت دوتایی خوشحال اومدیمبیرون ونفس راحتی کشیدیم بابامهمش میگفت عسل بانوسونوانتی هم رفتمگفت احتمالادختره بعدطول سرویکسم32بوددکترمگفت15هفته بازبروسونوداخلی واسهچک سرویکس تواینمدت من وحشتناکترینتهوع های دنیاروداشتم🤕قرص همنمیخوردممیگفتم واسه رشدش خوب نیست تحمل میکنم🤦♀️خلاصه15هفته رفتم سونوهردفعههم اول سونومیکردبعدمسعودصدامیزداونمبیادببینه نینی مون رو اول ازروی شکمسونوکردببینه حال نینی خوبه بعدسونوواژینال سونوشکمی گفت توی انتی بهت گفتمپسره؟گفتمنه گفتین دختره گفت خب حالا99درصدپسره من شوکه شدموذوق زده چون همیشه خودمومادریه پسرمیدیدمومسعودمهمیشه اسمپسرانتخاب میکردمسعوداومدداخل گفتممسعودپسرتوببین چشماش برق زدگفتپسره؟من ودکترخندیدیمگفت 99درصدپسره چولشم نشون دادمسعودعکس گرفت ازش😂دیگه مسعودرفت سونوواژینال کردگفت33وخوبه دبگه رفتیمخونه گفتم مسعودبه بابامچی بگم اونهمش میگه عسل بانوگفت برواول بوسش کن بعدبگو😂منم رفتمبغل بابامبوسش کردمگفتم بابایهچیزی بگمعسل بانونیست بچمونپسرهبابامکلارنگش عوض شدآخه عاشق دختربچه ست ودوست داره اسمش عسل بانوبشه چیزی بهمننگفت وگفتخودم حدس زده بودمپسرباشه وبابامافتادتوگوگل دنبال اسمپسر😂
11 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد