پارت18
واقعامسعودازکارش پشیمون خیلی بهممحبتمیکردبه قدری که اصلااحساس تنهایینمیکردمهمش میرفتیمبیرون وکلاخوب بودولی بازممن دلتنگخانوادم میشدم من توشهربزرگ شده بودمواونجازندگی کردن و محیطی که همهمیشناسنت برام سخت بودیهمدت رفتمکلاسای آرایشگری ثبتنامکردمخودمواونجامشغول کردمولی مسعودکاردرست وحسابی پیدانمیکردیه روزبودیه روزنبودماشینهم همش خرجداشت گفت میخوامبرمکرمان بفروشمش قبول نکردم وگفتمراضی نیستم صب اول وقت باپسرعموم رفت فروخت 4میلیون 2تومن رفته بودیه اورگ خریده بود🤦♀️که مثلانوازنده بشه اونمابقی هم آورده بودواسه قرضاوکرایه خونه واینچیزاخیلی باهاش دعواکردمگفتمماشین دادی اینوگرفتی که چی بشه گفت میخوامیادبگیرمتوعروسیابزنم🤦♀️اول میخواستم واسه توالنگوبخرم دیدمنمیشه دیگه اینوخریدم خلاصه تااینکه نزدیک عیدسال96بودکه من نه لباس وهیچی نخریده بودم وبابت اینناراحت بودمهمش غرمیزدم بروسرکاروآبرومونوبردی وکلی حرفای دیگه اونمپسرداییش عرق میریخت میفروخت درآمدخوبی داشت مسعودگفت فاطیمابذارمنم قبل ازعیدوایامتعطیل اینکاروکنم به دوستام بفروشمپول بیاددستمونالان هرجابرم سرکارتاعیدوقتی نیست پولی گیرمنمیادمنموافقت نکردم خلاصه کلی رومغزمرژه رفت وگفتچیزی نمیشه ومراقبمومنمچون واقعاازبی پولی خسته شده بودم قبول کردم ومسعودشروع کردودرآمدش عالی بودفقط همدوستای خودش ازش میخریدن ولی کم کم هی فروشش بیشترمیشدمنمترسم بیشترمیشدولی چاره چی بودتنهاراه درآمدی همین بودونقطه پایانی براش وجودنداشت یعنی یه وجوری بودنمیتونسنی تمومش کنی تواینمدت بریزوبپاشاش زیادبودهرشب مهمون هرشب چندمدل غذامیوه بساط عرق همه چی خیلی ازشباهم منومیبردخونه باباش تادیروقت دوستاشمیموندنگاهی اوقاتمشب میموندنخونه مامسعودخودش میومدپیش من
1403/03/18 16:40