The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

فاطیما مامان آریا

11 عضو

پارت42
مسعودگفت فاطیمااسم‌پسرموخودم انتخاب میکنم گفتیم‌اکه دخترشدباشه اسمی بابات میگه میزاریم ولی الان خودم‌میخوام انتخاب کنم‌ماهم گشتیم اسم‌آریادیدیم هم قشنگه هم ایرانیه هم ساده وکوتاهه وکسی نمیتونه اسمشوکم کنه گفتیم فعلابه همه میگیم آریاتااسم‌دیگه ای انتخاب نکنن تاموقع بدنیااومدنش اگه اسم قشنگتری پیداکردیم‌اونومیزاریم واسمش شدآریاودیگه هیچ اسمی به دلمون‌ننشست ومن باطول33استراحت شدم وتا18هفته شیاف استفاده میکردم ودکترواسه آنومالی منوفرستادفلوشیپ‌جنین شناسی وفوق تخصص زنان تاببینه‌نظراون‌چیه راجب طولم‌اونجاسونوشدم وهمه‌چی خوب بودخداروشکروطولم32شده بودگفت ازنطرمن خوبه چرادکترت انقدحساس شده اینم بگم من به شدت رعایت میکردم کلاتوالت فرنگی مینشیتم‌حتی توماشین نمینشستم درازمیکشیدم وکلی کارای دیگه جواب سونوآوردم واسه دکترم وگفت هنوزم خطروحودداره نظرم‌اینه آمپول‌پروژسترون هفته ای شروع‌کنی واز19هفته‌من آمپول زدم وحشتناک دردداشتن‌ومن فقط پنج‌شنبه تاپنج‌شنبه ازخونه‌میومدم‌بیرون‌که آمپولموبزنم وتهوع هام‌بهترشده بودوسونوگرافی گفت وزن‌بچه بیشترازسنشه شایدقندداشته باشی بروآزمایش بده ومن هنوزتهوع هام‌کم‌وبیش بودورفتم‌اون‌آزمایش مزخرف رودادم‌وحشتناک بودبرام‌تمام‌پودری که‌خوروه بودم‌‌سعی مبکروم‌بالانیارم هی آب‌میخوردم‌که یهویی به شدت خیلی زبادی بالاآوردم‌خیلی بدبود🤕ولی خداروشکرقندنداشتم وتغذیه ام‌خوب بودواسه‌همین‌رشدبچه خوب بود گذشت وسونو28هفته‌هم رفتم رشدش دوهفته‌جلوتربودومن‌همچنان آمپولارومیزدم‌ دکتربازواسه‌چک سرویس منوفرستاد34شده بودبازم‌گفت ریسک‌نکن تا34هفته آمپول بزن‌من‌پاهام‌کلاکبودبوددیگه حتی ازدردنمیتونستم بشینم باهرآمپول یکساعت اشک‌میریختم‌مسعودم‌میگفت‌این دکترعقل‌نداره نمیخوادبزنی من میگفتم‌نه بایدبزنم

1403/03/21 16:16

پارت43
رابطه آریاازهمون‌اول بامسعودخوب بودتاصدای‌مسعودمیومدانقدبراش‌تکون‌میخوردمسعودم‌خیلی دوسش داشت‌ همش باهاش حرف میزدوقتی سکسکه‌میکردمسعوددیگه‌افسردگی‌میگرفت🤦‍♀️میگفت دلم‌براش میسوزه سکسکه‌میکنه😂خلاصه‌ماسونو34هفته هم رفتیم رشدش دوهفته بازجلوتربودبازسرش یه هفته ازاون بزرگترمن خودم نرفتم‌پیش دکتروسونودادم‌منشی ببره‌گفت خوبه منم‌دیگه‌امپولاقطع کردم‌ پیاده روی شروع کردم ولی خیلی سنگین بودم‌کل9ماه رواستراحت‌کردم‌ الان‌‌تحرک داشتن برام‌سخت بود37هفته رفتم‌واسه‌معاینه لگن سونو34هفته‌منودیدگفت این‌بچه رونمیتونی طبیعی بیاری😐من هنگ کردم‌گفتم‌خب سزارینم‌کن گفت دولتی قبول نمیکنه ولی من خودم طبق تخصصم‌میگم‌نمیتونی نامه‌میدم‌بروبیمارستان‌خصوصی کرمان‌عمل شوهزینه‌شم20میلیون😐من گفتم‌یه هفته ای20میلیون ازکجابیارم‌توروخدااگه‌میبینین‌نمیشه یه‌کاری کنین‌گفت‌حالابذارمعاینه کنم‌معاینه کردگفت لگن خیلی توبی داری شایدبشه😐بازبروسونوببینیم‌الان‌دورسرش چقده من کارم شدگریه‌میگفتم این‌بچه‌یه مشکلی داره که‌سرش بزرگه خودبه‌خوداشکام‌میریخت رفتم سونوگفت‌من‌برات بیشترمیزنم‌که بیمارستان دولتی‌عملت‌کنه‌هرکارکردنتونست بیشتراز98بزنه‌واونامیگفتن102باسه ودوتاسونوگراف ودکترتاییدکنه بعددکترسونوگراف بهم‌گفت اصلانترس خیلیاهمین بچه روبدنیامیارن‌طبیعی به خدابسپرگفتم سرش چرابزرگه‌گفت اصلابزرگ‌نیست بچه کلادرشته3کیلوو600بودتوسونو37هفته بردم برادکترگریه کردم گفن بچت کلادرشته کاش میتونستی حورکنی بری عمل کنی گفتم‌نمیتونم شماکاری کنین‌گفت زایمان طبیعی رومیتونم‌خصوص قبول کنم7سانت شدی ببرمت اتاق عمل😐گفتم‌مرسی نمیخواد

1403/03/21 16:17

پارت44
مسعودگفت‌جورمیکنم بیابریم‌کرمان‌گفتم‌نمیتونم ریسک کنم‌من الان37هفته‌و5روزم هرلحظه ممکنه دردم بیادتوراه چیکارکنم بعدکلی قرض کنی فکرپس دادن‌هم باش اونموقع بچه داریم بایدبه فکراون باشیم‌ بابام‌گفت10من میدم‌قبول نکردم‌گفتم‌میسپرم‌به خدااگه شدکه طبیعی میارم دیدن‌نشدمیبرن‌سزارین کارخداهیچ‌ترسی تودلم‌نبودفقط میگفتم‌بچم سالم دنیابیادبغلش کنم ازانتظارخسته بودم بعدازمعاینه‌من ترشحاتم‌بیشترشده بود38هفته و4روزبودم‌شب توخواب هی دردای پریودی میومدصبح‌بیدارشدم‌دیدم‌ترشحاتم‌لزج‌مانندوقهوه ای شده زنگ زدم‌ماماپرسیدم‌گفت‌آماده باش زایمانته من‌باذوق به‌مسعودگفتم‌ورفتم‌حموم‌واون ترسه اینجاافتادتودلم نمیدونستم‌چی درانتظارمه ساعت11ظهربودانقباضام‌شروع شدشنیده بودم‌که وقتی منظم باشه یعنی زایمانه وازقبل مامابهم‌گفته زایمان‌اولته ممکنه16ساعت دردبکشی فوری بیمارستان‌نرومنم‌صبرکردم‌دردام‌هی میومدمیرفت5دقیقه ای منظم به‌هیچکی هیچی‌نگفتم‌حتی‌مامانموعصرساعتای4 5 رفتیم‌بیمارستان‌ نوارقلب گرفت‌‌‌ انقباض داشتم‌گفت زایمانته ومعاینه‌کردگفت‌یکسانتی بروهنوزخیلی داری من اومدم‌خونه بابام‌وگفتم‌ازصبی دردام شروع شده وهی شدتش بیشترمیشدمسعودکمرموماساژمیدادتاساعت12اونجاموندیم داداشمم اومدرفتم‌زیرپتونفهمه درددارم😂دیگه اومدیم‌خونه دردام خیلی بدشده بودوحشتناک هی میرفتم توالت فرنگی مینشستم‌آب داغ‌میگرفتم‌کمرم مسعوددستمومیگرفت توخونه راه میرفتیم‌دردم‌که میومدمینشستم‌دستشوفشارمیدادم واشک‌میریختم ساعتای4به مسعودگفتم‌بخواب من صبح‌زایمان‌میکنم‌حداقل چندساعت بخوابی بتونی کاراروانجام بدی تاساعت6صبح تحملم داشت طاق میشدفاصله دردام‌کم‌شده بودمسعودبیدارکردم‌گفتم دارم‌میمیرم‌دیگه نمیتونم‌تحمل کنم

1403/03/21 17:07

پارت45
مسعودرفت ماشین روشن‌کردمن ازساعت6خواب رفتم‌یهویی6و5دقیقه بادردشدیدبیدارشدم اون دوسه دقیقه چرتی که زدم عمیق ترین‌چرت عمرم‌بود رفتیم سمت بیمارستان ساعت7شدتعویض شیفت بودیه مامااونجابودخیلی مهربون‌یکی دوبارواسه نوارقلب گرفتن دیده بودمش شانسم‌اونم‌شیفتش بودمعاینه کردگفت4سانتی بستری میشی مسعودرفت برام‌لباس گرفت وکمک کردبپوشم‌من‌انقدخوشحال بودم‌تواوج‌دردام‌همش میخندیدم ولی مسعودترس واسترس ازچشاش میباریداومدم‌بیمارستان‌به‌مامانم‌خبرندادم‌گفتم شایدبستری نشم‌وبه‌مسعودگفتم‌توبرودنبال مامانم‌منم رفتم‌زایشگاه من ویه زنه باهم بستری شدیم‌اون5سانت‌من4سانت یه‌دختره‌هم‌اومده بکدبچه5ماهه سقط کنه واونجاگفتم‌خدایاشکرت دردایب که‌میکشم‌حداقل‌میدونم‌قراربچموصحیح وسالم‌بغل‌کنم‌ یه اتاق خیلی تمیزداشتم ودستشویی فرنگی وتوپ.واسه ورزش ومامامیومدبهم‌میگفت‌ باتوپ‌چجوری ورزش کنم وچنناکاردیگه‌که انجام‌بدم هردیقه هم‌میومدمعاینه مبکردولی من از4تکون‌نمیخوردم ساعتای10دیدم صداگریه بچه‌میادواون‌زنه زایمان‌کردومن‌هنوز4سانت بودم😐سروم‌فشارزدن‌ودردام‌وحشتنااااک شدسه دیقه ای یباربودولی بازهمون4بودم آمپول فشارهم زدن‌میتونم‌بگم هیچ دردی قابل توصیف بااون‌درداون‌لحظه‌نبودوخواستن‌ نوارقلب بگیرن خیلی بدبوددستگاه به شکمم‌وصل بود نمیتونستم‌تکون بخورم‌درواغیرقابل تحمل بودفقط مشت‌میزدم به‌تخت‌ونوهاخودمومیکشیدن‌وناله‌میکردم هی نوارقلب میگرفت‌میگفت تحمل که یه20دقیقه دیگه‌دوباره بگیرم‌نوارقلباخوب نبودومجبورمیشدن بازبگیرن40دقیقه بادردشدیدروتخت بودم‌اومددرآوردگفت‌میتونی راه بدی وهی معاینه‌میکردن ازبس‌منومعاینه کردن تخت‌پرازخون بودپاهام‌پرازخون بودوقتی رفتم‌دستشویی بین‌خونایی ازپام میچکیددیدم‌آب داره میادماماروصدازدم گفت بخواب بازمعاینه کنم اگه کیسه آبت باشه که خوبه دیگه زودزایمان میکنی اومدمعاینه کنه زدکیسه روترکوندپاهام داغ شدفوری رفت یه مامادیگه صدازداونم اومدبازترکونددوتایی رفتن من مونده بودم روتخت‌که دیدم همه یهویی‌ریختن تواتاق‌باویلچرخدماتیه‌گفت‌طلاآهن‌چیری دورت‌نیست‌گفتم‌نه‌چراگفت‌میخوایم‌ببریمت اتاق عمل من‌انقدخوشحال بودم‌که‌چی بگم‌گفتم خداخیرت بده‌آخه قبلش به‌مامامیگفتم‌دکترم‌گفته‌نمیتونم‌طبیعی بیارم‌توروخدامنوببرین‌عمل‌کنین‌میگفت‌نه‌تومیتونی

1403/03/21 17:07

پارت46
گفتم‌چیشده میبرین عمل گفتن‌که بچه‌مدفوع کرده هم‌خوشحال بودم که قراره تموم‌بشه وبچموببینم‌هم ترس داشتم‌که یوقت یه چیزیش نشه واسم سوندوصل کردن نشستم روویلچرودردام ازغیرقابل تحمل هم بدتربود کلاه هم‌کردن سرم دم زایشگاه اون‌مامامهربونه کلامودرست کردگفت انقدبرات خوشحالم‌میری عمل بشی ازصبی دارم‌برات دعامیکنم‌گفتم این بچش درشت بودخداکنه راحت زایمان کنه وباهام شوخی کردگفت چراموهات پریشونه واین حرفامنم توذهنم‌میگفتم درزایشگاه بازبشه مسعودومامانم بیرونن مثل توفیلمامیان سمتم میگن چیشده وگریه میکنن😂دربازشددیدم‌هیچکی توراهرونیست نگهبان‌بیشعوربیرونشون‌کرده بودخلاصه منوبردن‌اتاق عمل گفتن کسی نیست رضایت بده گفتم گوشی بدین زنگ بزنم‌اونام‌من‌من‌میکردن‌گفتم توروخدابده خودم‌امضاکنم دارم‌میمیرم‌گفت باشه حالانگهبان وچنتابازرس وایستاده بودن بالاسرمن وبازرساگیرداده بودن به زایشگاه چرااین‌خانم‌لباس درست نداره آخه لباس زایشگاه پشتش بازبودوکمرم‌بیرون بودگفتن‌اورژانسیه دیگه ومنوبردن اتاق عمل حالاخانم‌دکتررفته بوداون یکی بیمارستان‌منم‌تواتاق عمل‌فریادمیزدم‌ازدرد😐دکتربیهوشی هم عصبی بودمیگفت چرارفته اون بیمارستان وقتی مریض اورژانسی داره ومن هم دردداشتم‌هم به اونامیگفتم بچم‌چیزی نمیشه؟اونام همه روصندلی نشسته بودن منونگاه میکردن😐ساعت12و40بودومن10دقیقه تواتاق عمل منتظردکتربودم به دکتربیهوشی گفتم توروخدامنوبی حس کن دارم‌میمیرم کیسه آبمم‌پاره شدبودقشنگ ازروی شکم دست وماهای آریاروحس میکردم تکون میخوردمیگفتم خداروشکرسالمه دکتربیهوشی گفت دکترداره میادصاف بشین آمپول بزنم دوسه نفری اومدن ومنوصاف کردن واین دکترم‌هی آمپول میزدهی درمیاوردمیگفت‌کمرخوبی نداری خلاصه چهاربارآمپول زدتابی حس شدومنوخوابوندن وپرده روکشیدن جلوم وآماده شدن فوری دکتراوندلباساشوپوشیدن ودکترغرمیزدکه زایشگاه بایدزودترکیسه آب پاره میکرده وخبرمیداده فوری آوردن اتاق عمل و

1403/03/21 17:07

پارت47
تمام‌حرکتاشونوحس میکردم ولی دردنداشتم هی تخت بالاوپایین‌میشدومن هی توذهنم‌تجسم‌میکردم‌الان‌داره‌پاره مبکنه😐به پرستاره گفتم‌‌ آهنگ نمیزاری خندیدبعدصداگریه آریااومدگفت بفرمااینم‌آهنگ😂تابچروآوردبیرون دکترگفت این بچه4کیلوئه چجوری میخواستی طبیعی بیاری اصلاسرش توکانال نبوده درواقع شانس آوردم بچم ریدجون‌مامانشونجات داد😂آریاروآوردن بغل صورتم گریه‌کردم وبارهاوبارهاخداروشکرکردم خیلی زودعمل تموم‌شدیکی ازافوام‌مون‌منودیده بودشناخته بودازآریاعکس گرفت برده بودمامانم ومسعودببینن مثل اینکه مسعودمیادازمن خبربگیره میبینه شال‌منوگذاشتن روصندلیای توراهروترسیده رفته زایشگاه گفته‌چیشده گفتن بردنش اتاق عمل رفته به‌مامانم‌گفته اونم خیلی گریه زاری راه انداخته واین پسره که‌دیده‌مامانم‌همچین‌میکنه گفته دخترتون خوبه اینم‌عکس‌نوه تون‌ منوبردن ریکاوری فقط میلرزیدم‌خیلی شدیدآریاپیشم بودولی نمیدیدمش‌ پاهامم‌حس نداشت‌بلندشم‌نگاش کنم‌میگفتم‌بچموبدین ببینم‌بنده خدااومدگذاشتش روسینم شیدبخوره قربونش برم مثل یه فرشته بودازسفیدی سرخ بودانقدتمیزبوددستای کوچولوشوهی میخوردمن بوسش کردم‌گفتم قربونت برم‌توچقدنازی آخه سینموداددهنش شروع‌ کردبه خوردن همون‌موقع مسعوداومدمتوبوس کردچشماش قرمزبوداا بس گریه‌کرده بودهمیشه توحاملگیم‌میگفت‌فاطیمامن توروبیشترازبچمون دوست دارم اومددرگوشم‌گفت فاطیمااین‌خیلی فرشته‌نازیه بچه‌من‌وتوئه ناراحت نشی ولی احتمالامن اینوبیشترازتودوست داشته باشم😂

1403/03/21 17:07

پارت48
چالش های زیادی داشتم‌ اینکه‌نمیتونستم‌بچه روشیربدم‌وآریاجیغ میزدشبرخشک میدادیم‌دل دردمیشدشب تاصب بیداربوداماتوی هرثانیه ولحظه مسعودکنارم‌بودپابه‌پام‌تاصب بغلش میکردبعدزایمان که‌نمیتونستم لباساموبشورم‌وخودموبشورم‌مسعودلباسای خونی منومیشست‌منومیبرددستشویی تمام کارامومیکردحتی لباسای آریاهم‌میشست توی کارشم‌پیشرفت‌کردتاساعت5صبح‌آریاروبغل میکرد5ونیم‌میرفت سرکارتا7عصرچندساعتی میخوابیدبازبهم کمک میکردوتااینکه آریاکم کم بزرگ شدوواقعاازته دلم بخوام‌بگم هیچ‌کجااذیت‌نشدم حتی شب بیداری هاش هم‌برام‌قابل تحمل بودم‌الانم‌که آریایکسالشه خداروشکرهمه چی خوبه وزیادی عاشق باباشه🤩واین‌عشق بینمون روخیلی دوست دارم وامیدوارم خداهمیشه بهمون‌سلامتی وخوشبختی وآرامش بده ببخشیداگه باخوندن‌داستانم جاهایی‌بودکه‌ناراحت شدین عصبی شدین وهم‌دردی کردین امیدوارم‌تک تک شماهاهم‌همیشه لبتون‌خندون‌ودلتون شادباشه💋

1403/03/22 12:57