البته مامانم زیاد منو تحویل نمیگیره و خوب نیس باهام شبی که میخواستم برم بیمارستان زنگ زدم بهش گفتم گفت زنگ بزن خواهرشوهر ت بیاد باهات منم ناراحت شدم گفتم اصلا نمیخام کسی بیاد ، وبعد داداشم دعواش کرده بود که پاشو برو بچه ام زردی گرفت روز سوم بستری شد منم مجبور بودم بمونم پیشش رفته بود خونه خواهرم مونده بود وبعد میخاسته برگرده خونه باز داداشم دعواش کرده بود که برو یکم جاش وایسا بیاد خونه استراحت کنه وحمومی چیزی میخاد بره وهمون 3 و4 روزم که مونده بود هعی سرم منت میزاشت که آره فلان خواهرت اومده واسه بابات غذا پخته زن داداشت جارو کرده یادش نبود که زن داداشم موقعی که زایمان کرده بود خونه خودمون بود منه بدبخت روزی یه عالمه ظرف میشستم چن بار فقط آشپزخونه جمع میکردم یادش نبود بیس روز میموند پیش خواهرام کل کار خونه با من بود تازه بعدبیس روزم میوردشون خونه منه بدبخت باید براشون غذا میپختم چایی میبردم
1403/09/07 09:33