شبش ساعت 12 مادرم زنگ زد گریه میکرد و می گفت داداشت کمی اذیته بردنش بیمارستان. منم زنگ زدم با داداشم صحبت کردم گفت حالم خوبه دیگه ساعت 4 زنداداشم اینا رو از اتاق بیرون کردن .داداشم رو بردن ای سیو گفتن تا صبح اونجا تحت مراقبت باشه صبح مرخصش میکینم. داداشم هم قبول نکرده گفته حالم خوبه میخام برم خونم .خلاصه با پای خودش به زور بردنش آی سیو. صبح که از خواب بیدار شدم زن پسرعموم زنگ زد گفت اگر گفتی حال داداشت چطوره منم گفتم زنگ زدم گفتن خوبه .گفت خاک بر سرت داداشت فوت کرده .منم باور نمیکردم فقط به اون فوش میدادم
1403/04/18 14:20