بجان بچهام دیوونه شده بودم .خونمون تو شهرکه .اطرافمون زمین نساخته و درخت و کشاورزی هست . تا مدتها شبها درو باز میکردم میرفتم تو صحرا .شوهرم میومدم می اوردم هرچی دلداریم میداد تو سرم نمیرفت. بخدا میرفتم خودم تک وتنها بیرون می نشستم جیغ میزدم میگفتم کسی نیاد پیشم
1403/04/18 14:37