The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی تجسم شیطان

26 عضو

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_چهارم🎬:

هال پر نور تر از همیشه بود، انگار اشعه های درخشان خورشید ، درخشان تر از همیشه از پشت پنجره به داخل می تابید.
اثری از مبل ها نبود و به جای آن پتوهای مخملین کنار دیوار به چشم می خورد ، پتو هایی سبز با پشتی هایی به همین رنگ در کنار دیوار دو طرف هال چیده شده بود، ناگهان در هال باز شد، عطر عجیبی به مشام رسید،عطری که تا به حال نمونه اش را حس نکرده بود، انگار عطر بهشت بود که در اینجا پراکنده شده بود.
مریم خانم در انتهای هال نشسته بود و در کنارش همسرش به در هال خیره شده بود.
انگار نور شدیدتر شد و اینبار اشعه های خورشید نبود که میدرخشید، چهره هایی نورانی وارد هال شدند، دوازده مرد که لباس روحانیت به تن داشتند و از عمامه های سیاه رنگی که بر سر داشتند، مشخص بود که از سادات هستند، شش نفر از انها یک طرف هال و شش نفر دیگر روبه روی آنها طرف دیگر هال نشستد، در این هنگام پیرمردی با چهره ای ملکوتی و نورانی در حالیکه عصایی کنده کاری شده در دست داشت وارد شد، آن دوازده مرد به احترام ورود این پیرمرد نورانی از جای برخواستند، مریم و همسرش هم ایستادند.
پیرمرد بر تنها کرسی که در صدر مجلس گذاشته بودند نشست و رو به مریم و آقای مقصودی گفت: آمده ایم به خواستگاری دخترت...
شوری دیگر در جان مریم بانو پیچید و ناگهان از خواب پرید، در حالکیه هنوز آن بوی عطر عجیب در مشامش بود و آن چهره های نورانی در خاطرش مانده بود.
صدای اذان صبح به گوشش رسید، از جا بلند شد، انگار آقای مقصودی زودتر از او بیدار شده بود، به سمت سرویس ها رفت و وضو گرفت، وارد هال شد نگاهی به دور و برش کرد، چقدر آن خواب واقعی بود، همین هال بود منتها خبری از پتو های مخملین و پشتی نبود.
آقای مقصودی اشاره ای به همسرش کرد و گفت: من نمازم را خوندم، بیا روی این سجاده بخون ،جمش نمی کنم.
مریم بانو لبخندی زد و گفت: ممنون..
آقای مقصودی به سمت آشپزخانه رفت که با صدای همسرش میخکوب شد: آقا! فاطمه را به روح الله بده...

ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت

1403/07/23 22:02

دارم، گناه پدر بدبختت داره که نمی‌فهمه چه بلایی قراره سرش بیاد و دو روز دیگه باید مهریه این خوشگل خانم را بده..
روح الله که انگار تمام عالم بر سرش خراب شده بود، می خواست حرفی بزند که محمود از پشت سرش بیرون آمد و رو به فتانه گفت: به توربطی نداره ضعیفه، برو کنار تا دندونات را توی دهنت را خورد نکردم..
فتانه که از لحن محمود ترسیده بود، خودش را به انتهای هال کشید و همانطور که دندانی بهم می سایید زیر لب گفت: نشونتون میدم یک من ماست چقدر کره داره، اگر گذاشتم زندگی اینا رنگ و روی زندگی آدمیزاد داشته باشه، فتانه نیستم..

ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت

1403/07/23 22:02

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_پنجم 🎬:

فتانه توی خانهٔ آقای عظیمی بزرگ آقا مسلم که برادر آقا محمود بود و ساکن قم بودند ، مانند مرغ سرکنده راه میرفت و هی خود خوری می کرد، گاهی می ایستاد و رو به آقا مسلم که بزرگ خاندان بود می کرد و میگفت: ببین شما به عنوان بزرگتر باید جلوی این وصلت را بگیرید، من بوی خوشی از این اوضاع نمیشنوم، اگر روح الله این دختره را بگیره، عاقبتش همون عاقبت محمود هست که زنش ولش کرد و رفت، دختری که مهریه اش614 سکه باشه، معلومه که به خاطر رسیدن به این سکه ها میره دادگاه و مهریه را میذاره اجرا و گور بابای شوهر...و بعد خیره در چشمان آقامسلم با لحنی ملتمسانه ادامه داد: خواهش می کنم اگر راه داره جلوی این ازدواج را بگیرید.
آقا مسلم همانطور که دانه های تسبیح سیاه رنگ دانه درشت را با دستش تندتند جابه جا میکرد، سری تکان داد و گفت: لا اله الاالله ، چی می گی زن داداش؟! الان اون دختر عقد کردهٔ روح الله هست، یک هفته پیش که بی سرو صدا رفتین محضر و عقدش کردین، می بایست این فکرا را بکنید و این حرفها را بزنید، الان دیگه وقتی نیست اینجور حرفا زد.
فتانه که انگار می خواست به هر ترتیبی شده به خواسته اش برسد، مانند بچه ای لجباز پایش را به زمین کوبید و‌گفت: من نمی دونم بایددد جلوی این وصلت را گرفت، حالا چه جوری؟! من نمیدونم، شما که درس خونده اید و سری توی سرا دارید،باید بهتر بدونید، والا قرار شد بعد عقد محضری یه بله برون ساده بگیریم، خانم خانما رفته بیش از صد تا مهمون دعوت کرده، نمی دونم سفره عقد سفارش داده و از همه بدتر رفته تو بهترین آرایشگاه شهر که خدا تومن پول میگیرن نوبت گرفته، آخه این پسرهٔ یک لا قبا از کجا آورده خرج قرت و فرت این دختره بکنه هااا؟!
آقا مسلم نگاهی از سر تاسف به فتانه کرد و گفت: ببین خوب دختره حتما آرزو داره، مهمون دعوت کردن تو خونه خودشونه، مگه اومدن رو سر تو که اینقدر جلز و ولز می کنی؟! بعدم عقد رسمی کردن، الان این دوتا زن و شوهرن نمیشه مجلس را به خاطر حرفای تو بهم زد..
فتانه که از شدت عصبانیت چشمانش سرخ شده بود، فریادی زد و گفت: من میگم باید بهم بخوره، باید بخوره، اینا هنوز یک روز هم با هم نبودن پس زن و شوهر حساب نمیشن..
در همین حین روح الله که قامت مردانه اش در کت و شلوار طوسی رنگ مردانه تر شده بود و بوی ادکلنش فضا را پر کرده بود داخل شد و گفت: باید برم آرایشگاه دنبال فاطمه، خیلی وقته آماده شده،حیرونه، گناه داره...
فتانه که با این حرف عصبانیتش بیشتر شده بود ، جلوی روح الله ایستاد و یقه لباسش را محکم گرفت و گفت: به درک که حیرونه، گناه من

1403/07/23 22:02

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_ششم 🎬:
فاطمه برای چندمین بار نگاه روی ساعت مچی دستش کرد، دقیقا دو ساعت از زمانی که قرار بود دنبالش بیایند، گذشته بود و هنوز خبری نبود، فاطمه اینقدر استرس کشیده بود که شک نداشت الان رنگ و رخ همچون این ساعت زرد و طلایی،به زردی میزد.
نگاه خیرهٔ آرایشگر و شاگردانش،بدتر از همه چیز او را اذیت می کرد، انگار با نگاهشان به او می گفتند: برو دیگه، ما خسته ایم و گاهی حس می کرد که با تمسخر دربارهٔ او درگوشی صحبت می کنند.
فاطمه خیره به عکس خودش در آینه روبه رو شده بود که زیباتر و غمگین تر از همیشه به او چشم دوخته بود، او مطمئن بود که هر چه هست زیر سر فتانه هست،چون برخورد او را در محضر دیده بود و پشت چشم نازک کردنش هم شاهد بود، تمام اینها باعث دلسردی فاطمه می شد اما وقتی به روح الله و چهره مظلوم و لیخند مهربانش فکر می کرد،تمام دلسردی ها زایل میشد.
فاطمه غرق در افکارش بود که صدای یا الله در فضا پیچید، با هیجان از جایش بلند شد، این صدا جز صدای روح الله نمی توانست باشد.
روح الله با دسته گلی پر از غنچه های صورتی رنگ که دورش را با توری زیبا قاب گرفته بودند و پاپیونی بلند به شکل پروانه به طرف فاطمه آمد، فاطمه که در لباس سفید و بلند عروسی، قدش بلندتر و زیباتر به نظر میرسید، مانند پری دریایی شروع به لبخند زدن کرد و زیر لب گفت: الهی قربونت بشم که به فکر دسته گل هم بودی.
عروس و داماد سپار بر پرایدی سفید رنگ که روح الله به عاریت گرفته بود شدند و به طرف خانه عروس خانم حرکت کردند.
بوی عود و کندر و اسپند با بوی ادکلن داماد در هم آمیخت و صدای کل کشیدن از همه طرف بلند شد.
فاطمه از زیر چادر حریرش اطراف را نگاه می کرد و نگاهش روی فتانه قفل شد، انگار که نه به عروسی بلکه به عزا آمده بود، فاطمه یک لحظه با دیدن چهره اخمو فتانه، دلش لرزید، اما فشار آرامی که روح الله به بازوی او داد و گرمی آغوش همسرش، او را در عالمی دیگر کشانید.
فاطمه و روح الله روی مبلی که جلوی سفرهٔ نقره ای رنگ عقد بود، نشسته بودند و در آینهٔ بختشان، غرق در نگاه یکدیگر شده بودند.
وقت، وقت دادن هدیه اقوام بود.
نوبت اول را به اقوام عروس دادند، زهرا خواهر فاطمه جلو آمد تا هدایا را جمع کند، هرکس در خور توانش تکه ای طلا چشم روشنی برای عروس و داماد گرفته بود،یکی انگشتر و یکی النگو، یکی سکه و یکی پلاک طلا.. اقوام عروس سنگ تمام گذاشتند،زهرا کادوها را داهل کیف کوچک سفید رنگ با زنجیر نقره ای که متعلق به عروس بود گذاشت و غافل از این بود که فتانه چشم از این هدایا بر نمی دارد و شمارش همه شان را دارد
حالا

1403/07/23 22:02

نوبت اقوام داماد بود، قبل از اینکه کسی نزدیک برود فتانه سر در گوش زیور دختر شمسی کرد و گفت: برو تو هدایای قوم و خویشا را جمع کن و با صدای بلند بگو...زیور از خدا خواسته دست شراره را که دخترکی ریز نقش بود در دست فتانه گذاشت و گفت: حواست به شراره و بقیه بچه ها باشه من الان میام..
زیور جلو رفت و زهرا را به کناری زد، اقوام روح الله یکی یکی جلو می آمدند و هدیه یشان را می دادند و زیور هم باصدای بلند به همه اعلام میکرد اما در کمال تعجب تمام هدایا را در کیفی که فتانه به او داده بود،چپاند و بعد از پایان کار کیف در کمتر از آنی ناپدید شد و روح الله خوب میدانست که این هدایا هم دنباله رو ان پول های بی زبانی بود که مادرش برایش کنار گذاشته بود و فتانه با لطایف الحیل از چنگش درآورده بود..

ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت

1403/07/23 22:02

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_هفتم 🎬:

یک روز بعد از مراسم بود، فاطمه سیراب از عشق و مردانگی روح الله و روح الله در بند مهربانی و زیبایی فاطمه شده بود، فاطمه که خانواده روح الله را همچون خانواده خودش می دانست و اصلا خبر نداشت که روابط در این خانواده چگونه است، پس پیشنهاد داد تا به همراه روح الله و محمود و فتانه به حرم حضرت معصومه مشرف شوند.

فتانه که هنوز به خاطر اتفاقات گذشته که بر وفق مرادش نبود پر از باد بود و شب گذشته هم چون توقع داشت تمامی هدیه ها حتی هدیه های خانواده عروس را دو دستی تقدیم او کنند که هدیه های خانواده عروس از دستش پریده بود، حالش بد بود و تمام این بد حالی را از چشم فاطمه می دانست، اما چون از محمود چشم میزد نمی توانست علنا با رفتن به زیارت مخالفت کند.
بنابراین عروس و داماد همراه فتانه و محمود به زیارت حضرت معصومه رفتند.
ورودی حرم ایستادند، روح الله و فاطمه همانطور که دستهایشان در دست هم قفل شده بود، روبه روی گنبد زرد و طلایی حضرت معصومه دست بر سینه گذاشتند و اولین سلام دوران متأهلی را به بانو دادند، وجودشان سرشار از احساساتی خوش بود و روح الله سرش را خم کرد و می خواست در گوش فاطمه عشق زمزمه کند که ناگهان با صدای تیز و عصبی فتانه به خود آمدند.
اه این اداها چیه زودتر برین زیارت کنیم بیاین دیگه، ما کلی کار داریم باید بریم روستا، مثل شما از هفت دولت آزاد نیستیم.
با این حرف فتانه، روح الله و فاطمه از هم فاصله گرفتند، فتانه و فاطمه از ورودی خواهران و روح الله و پدرش هم از ورودی آقایان وارد حرم مطهر شدند.
فاطمه زیارتنامه ای برداشت و چون میدانست فتانه سواد ندارد، کنارش ایستاد تا بلند و شمرده بخواند که اگر فتانه خواست تکرار کند،زیارتنامه را باز کرد و هنوز شروع نکرده بود که ناگهان فتانه با دستش، مچ‌دست فاطمه را محکم چسپید، فاطمه که با این حرکت ناگهانی فتانه جا خورده بود،به سمت او برگشت و می خواست بپرسد منظورش از این کار چیست؟! هنوز حرفی نزده بود که چشمش به نگاه پر از خشم و نفرت فتانه افتاد و حرف در دهانش خشکید، فتانه همانطور که دندانی بهم میسایید رو به فاطمه گفت: ببین دخترهٔ پر فیس افاده! فکر نکن من برا سعید عروسی مثل روح الله میگیریم، تو و روح الله لیاقتتون خیلی کمتر از عروسی دیشب بود، اما سعیدِ من باید عروسی براش بگیرم که توی خاطر همهٔ شهر بمونه و صدا از خودش درکنه فهمیدی؟!
فاطمه تازه فهمیده بود که بله برون و خواستگاری و جشن دیشب که توی خانه باباش برگزار شده بود از دید فتانه و این طرفیا عروسی بوده، فاطمه دلش شکسته بود و همانطور

1403/07/23 22:02

که خیره به عبارات زیارتنامه بود یک لحظه از ذهنش گذشت: ان شاالله که آرزوی جشن عروسی سعید روی دلت بمونه و قطره اشکی از گوشهٔ چشمش چکید، ناگهان فتانه نیشگونی از بازوی فاطمه گرفت به طوریکه سوزشی در بازویش پیچید، فاطمه درحالیکه با دستش جای نیشگون فتانه را می مالید گفت: چی شده؟! چرا اینکار می کنی؟!
فتانه با چشمان به خون نشسته به او خیره شد و گفت: چی گفتی دخترهٔ چش سفید؟! حالا دیگه آرزوی مرگ سعید را میکنی؟! حالا دیگه می خوای آرزوی عروسی پسرم روی دل من بمونه؟!
فاطمه با تعجب به فتانه خیره شد و گفت:‌چی میگین ؟! من که حرفی نزدم!!
فتانه سری تکان داد و همانطور که بازوی فاطمه را محکم گرفته بود او را به طرف در خروجی کشید و گفت: زیارت میزنه به کمرت ، بیا بیرون اینقدر سجاده آب نکش
و فاطمه متعجب از حرکات فتانه، آخر او چیزی نگفته بود، یعنی فتانه چطور توانست ذهنیات او را بخواند..

ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعی

1403/07/23 22:02

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_هشتم 🎬:

چند روزی از مراسم پیوند خوردن روح الله و فاطمه میگذشت، مراسمی که قرار بود ، بله برون و نهایتا یک جشن عقد کنان باشد، اما انگار از نظر فتانه و دور و بریهایش، حکم جشن عروسی را داشت، فاطمه و روح الله، پیلوتی کوچک در محله قدیمی قم کرایه کردند، خانه ای که آقا محمود در هنگام عقد به خانواده عروس قول داده بود که برای زندگی این دو جوان بگیرد از زمین تا آسمان با این پیلوت کوچک و مستعمل تفاوت داشت.
اما روح الله و فاطمه به همین آلونک کوچک که حکم لانهٔ عشقشان را داشت، راضی بودند، روح الله که سختی کشیدهٔ دوران بود و فاطمه هم خوب می دانست یک طلبهٔ جوان که هیچ حامی مالی جز لطف خدا ندارد، نباید بیش از این از او انتظار داشت، پس با عشق زندگی را شروع کردند.
آخر هفته بود و روح الله عزم رفتن به خانه پدری را کرده بود، البته زنگ های فتانه هم بی تاثیر نبود، انگار موضوعی اتفاق افتاده بود که وجود او و فاطمه ضروری بود.پس صبح زود به سمت ایستگاه ماشین های خطی راه افتادند تا به روستا بروند.
فاطمه سرشار از احساسات متفاوت بود، برای اولین بار بود که می خواست پا به خانه پدر شوهرش بگذارد و نمیدانست چگونه از او استقبال می شود اما انتظار میرفت با توجه به اینکه نوعروسشان پا به خانه آنها می گذارد،برخوردی خوب داشته باشند.
مینی بوس در حرکت بود که به دو راهی سرسبز پر از درختان سربه فلک کشیده رسیدند، فاطمه از شیشه به بیرون نگاهی انداخت، چقدر این مکان برایش آشنا بود،ناگهان تصویری از گذشته در ذهنش شکل گرفت، درست سیزده به در امسال بود که با خانواده برای گردش به اینجا آمده بودند و فاطمه سر این دوراهی که انتهای یکی از راه هایش به روستا و باغی که روح الله در آن کودکی هایش را به جوانی رسانده بود، میرسد. آنزمان حس خاصی به او دست داده بود به طوریکه فاطمه به پدرش گفته بود: اینجا که هستیم حس بسیار خاص و قشنگی دارم، حس یک وابستگی و محبت و پدرش با خنده به او گفته بود: شاید اینجا را در خواب دیده باشی ‌و شاید...
و حالا فاطمه معنای آن حس را میفهمید.
بالاخره آنها به مقصد رسیدند و روح الله با شوخی و خنده او را به سمت خانه پدری راهنمایی کرد، جلوی در رسیدند روح الله انگشت فاطمه را در دست گرفت و روی زنگ در قرار داد و گفت: از همین جا همه چی باهم...ما یک روحیم در دو جسم و فاطمه درحالیکه از خنده ریسه می رفت دستی به بالای روسری سفید رنگی که زیر چادر پوشیده بود کشید و با هم زنگ در را فشار دادند.
فاطمه درونش غوغایی به پا بود، صدای قدم هایی که به در نزدیک میشد، مانند ریتم ضربان قلب او

1403/07/23 22:02

تند و کند میشد، در باز شد و قامت کشیده و صورت اخمو و استخوانی سعید از پشت در پیدا شد، سعید سرش را بیرون آورد و روح الله همانطور که لبخند میزد گفت: به به...آقاسعید
حرف هنوز در دهان روح الله بود که سعید بدون آنکه محلی به آنها بدهد و سلام علیک یا تعارفی پشتش را به آنها کرد و باسرعت به طرف ساختمان رفت،انگار که می خواهد از دام شکارچی مهار بگریزد و پنهان شود.
فاطمه با تعجب نگاهی به روح الله کرد و روح الله شانه ای بالا انداخت و همانطور که دست فاطمه را در دست داشت وارد خانه شدند.
داخل خانه هم سکوتی اذیت کننده حاکم بود، فتانه سلام و علیکی کرد و خود را به آشپزخانه رساند تا به بهانه چای در جمع آنها نباشد.
بابا محمود هم که اصلا نبود و سعیده و مجید هم گوشه هال خودشان را با نگاه کردن به تلویزیون، سرگرم کرده بودند
اوضاع خیلی عجیب بود تا اینکه..

ادامه دارد
به قلم : ط_حسینی

1403/07/23 22:02

میکردند و حرفهای فتانه، آنها را گیج کرده بود.
ولی محمود از آنها هم گیج تر بود، چون مطمئن بود از رابطهٔ خودش و منور هیچ *** جز خدا خبر نداشت، این فتانه از کجا خبر شده بود؟! اونم تازه ادعا می کرد از روز اول میدانسته

ادامه دارد...
📝به قلم : ط_حسینی
براساس واقعیت

1403/07/23 22:03

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_نهم 🎬:

ساعتی از آمدن روح الله و فاطمه گذشته بود که صدای در حیاط بلند شد و پشت سرش آقامحمود وارد خانه شد.
فتانه که خودش را داخل آشپزخانه سرگرم کرده بود با صدای یاالله محمود مانند گلولهٔ توی تفنگ خودش را به هال رسانید و‌گفت: به به، آفتاب از کدوم طرف سر زده که یه روز قبل از نهار آقااا پیداشون شده؟!
محمود اخم هایش را کشید توی هم و گفت: اینم در عوض سلام و علیک و خسته نباشیدت هست؟!
فتانه چشمهایش را از حدقه بیرون آورد و گفت: از کی تا حالا یللی تللی کردن، خسته نباشید گفتن داره؟
محمود به سمت فتانه خیزی برداشت و دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به او بزند که روح الله از جا بلند شد و گفت: سلام بابا!
محمود که انگار تازه متوجه حضور بچه ها شده بود،دستش را که توی هوا بالا مانده بود، پایین آورد و آغوشش را باز کرد و‌گفت: سلام، گل پسرم، خوش آمدی و بعد رو به فاطمه که او هم به تبعیت از روح الله بلند شده بود کرد و ادامه داد: تو هم خوش آمدی عروس گلم، چرا بی خبر اومدین؟! و بعد رو به روح الله گفت: نه اینجوری نمیشه، بیا بابا بریم یه گوسفندی چیزی بگیرم، بیام جلو پای عروس بزرگم قربانی کنم.
فتانه که هر لحظه عصبی تر میشد گفت: تو‌کجا بودی که خبر بشی عروس میاد تا پاگشاش کنی؟! شکر خدا خودت یه عروس داخل بغچه ات قایم کردی که کلا شده سرگرمیت و همه زندگیت، لازم نکرده برا اینا گوسفند قربانی کنی، برو از گوشت هایی گوسفندی که ماه تا ماه توی خونه اون سوگلیت می کشی،یه پاکت برداربیار تا برا بچه هاتم یه غذا درست حسابی بار بزارم..
محمود مانند اسپند روی آتش به طرف فتانه خیز برداشت و گفت: چی میگی زنیکهٔ فلان فلان شده؟! یکی منو نشناسه فکر میکنه سال تا سال شما رنگ گوشت و خورد و خوارک خوب نمیبینین، بیا الان در اون فریزر لامصب را باز کن و ببینم گوشت گوسفند و مرغ و ماهی و میگو و بوقلمونت به راه نیست عجوزهٔ هزار رنگ! بعدم از کدوم سوگلی حرف میزنی؟! چرا تهمت میزنی؟!
فتانه که از ترس خودش را در پناه سعید که الان با سر و صدا از خلوت خودش بیرون آمده بود کشید و گفت:هه...تهمت؟! این عروسی روح الله هر چیش که نکبت بود اما باعث شد من اون زنکهٔ هرزه را که سر تو رو از راه به در کرده بشناسم...
باید به عرضت برسونم که من از روز اول اول از رابطه تو و اون س..گ.... با خبر بودم، فقط ننیشناختمش که اون روزای گیر و دار عروسی روح الله اینقدر حواست پرت بود که نفهمیدی مثل سایه دنبالت میکنم و زنکه را که پیدا کردم هیچ، خونه اعیونی هم که براش تو شهر گرفتی،اونم پیدا کردم..
روح الله و فاطمه هاج و واج صحنه را نگاه

1403/07/23 22:03

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد🎬:
روح الله با تعجب به پدرش نگاه کرد و‌گفت: بابا فتانه چی میگه؟! یعنی شما واقعا...
محمود به میان حرف روح الله پرید و گفت: اصلا فتانه درست میگه، اما به نظرتون من حق ندارم برم پی یک زن دیگه؟! روح الله! تو خودت سالهای سال هست که رفتار فتانه را با من دیدی و من رفتار فتانه را با تو دیدم، همیشه مثل یک برده و نوکر براش کار کردم، هر چی داشتم و نداشتم را از چنگم درآورده، پول ، خونه و ماشین و حتی بچه هام را، تو رو که زورش نرسید و خدا را صد هزار بار شکر که رفتی سمتی که فتانه نتونه توی زندگیت دخالت کنه، اما اون عاطفه بیچاره را سوخت، هر روز زندگیش شده جهنم...هر وقت من پام را کج میزاشتم یا از تو دق دلی داشت، یا کوفت درد و زهر مار میخواست، عاطفه میبایست جورش را بکشه، عاطفه میبایست کتکش را بخوره..
و بعد صدایش را پایین تر آورد و گفت: منم آدمم، انسانم، یه ذره آرامش می خوام، یه لمه احترام میخوام، وقتی توی این خونه هستم انگار این مکان نفرین شده است، نه خواب دارم و نه خوراک و نه حتی میل به نماز و عبادت دارم، اما وقتی از فتانه دور میشم، انگار بهشت خدا به من لبخند میزنه، از وقتی با منور آشنا شدم و عقدش کردم، تازه میفهمم معنای زندگی چی چی هست..
فتانه که ساکت شده بود تا محمود حرفهایش را بزنه و کل کارهای کرده و نکرده اش را لو بده با این حرف محمود جری شد و شروع کرد کولی بازی در اوردن: بشکنه این دست که نمک نداره، گفتم دختر بی دست و پات را شوهر بدم خوشبخت بشه، اینم شد دستت درد نکنه ات، حالا برای من اون منور پدر....شده آدم ..
محمود که انکار روی زن دیگه اش خیلی تعصب داشت در حالیکه چوب لباسی گوشهٔ هال را برمی داشت به سمت فتانه خیز برداشت، تمام لباس های روی چوب لباسی پخش زمین شد و محمود میخواست با چوب لباسی به فتانه حمله کنه که روح الله خودش را انداخت وسط و گفت: بابا این چکاری هست، صلوات بفرست، حالا فتانه یه چی گفت..
محمود چوب لباسی را زمین گذاشت و گفت: به این زنیکهٔ بی شرف بگو، هر چی توی این سالها به من و بچه هام فحش دادی و بد کردی، چشمم را بستم، اما خط قرمز من منور هست، حق نداری کوچکترین توهینی بهش بکنی که اگر کردی خونت پای خودت هست..
فتانه که واقعا ترسیده بود، خودش را کشید توی آشپزخانه و در را نیمه باز گذاشت و گفت: واه واه چه افاده ها منور سگ کیه و شروع کرد که فحش های رکیک دادن
محمود ناگهان به سمت آشپزخانه یورش برد و فتانه محکم در چوبی آشپزخانه را بست و خودش هم به در تکیه داد که باز نشود
محمود چند تا شوت محکم به در زد و گفت: بالاخره که بیرون میایی..
اصلا همین جا بگم،

1403/07/23 22:03

از این به بعد فتانه زن من نیست، هر چی از چنگم در آوردی فکر میکنم سگ خورد و دزد برد، میریم محضر طلاقت میدم، بچه هات هم که شدن یکی عین خودت، مال خودت، برای من منور تمام زندگیم هست و با زدن این حرف نگاهی به سعید و سعیده و مجید و روح الله و فاطمه کرد و گفت: این حرف آخرمه، هیچ کدومتون پا درمیانی نکنید که از حرفم برنمیگردم و بعد رو به فاطمه گفت: شرمنده عروس، پاگشات را خراب کردم، الانم باروح الله پاشین با هم میریم شهر، خونه منور،اونجا یه مهمونی براتون میگیرم که چشمای فتانه و امثال فتانه درآد..

ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت

1403/07/23 22:03

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_یکم🎬:

روح الله مردد بود چه کند، از طرفی پدرش از او تقاضا داشت تا همراهیش کند و از طرف دیگر می ترسید اگر همراه پدرش برود فتانه حیله ای بچیند و اینبار نه تنها خودش، بلکه فاطمه را هم اذیت کند و در ضمن عاطفه هم در معرض تیر ترکش های فتانه بود.
در همین حین، فتانه لای درز در آشپزخانه را باز کرد و گفت: ببین روح الله، اگر بخوای همراه بابات بری، دیگه نه من و نه تو، فراموش نکن من جای اون مادر فراریت بودم، من مثل پسر خودم بهت رسیدم و بزرگت کردم، من سعی کردم به بهترین وجه برات عروسی بگیرم و..
در این هنگام محمود پوزخندی زد و گفت: هه، کدوم مادر بچه اش را با کتک هاش روزی هزار بار قربونی میکنه؟! کدوم مادری به خون پسرش تشنه است؟! کدوم مادری به زن پسرش به چشم هووش نگاه میکنه؟! برو عجوزهٔ مکار، حنات دیگه نه تنها پیش من بلکه پیش این پسر هم رنگی نداره، هر چی که بلا بود به سر این روح الله بدبخت آوردی، حرف از کدوم عروسی میزنی؟! بگو که تو بودی نذاشتی یه عروسی درست حسابی برای بچه ام بگیرم و اون مجلس کوچک جشن عقد را به جا عروسی گذاشتی و تمام...بگو که تو بودی نذاشتی با پول خودم که الحمدالله خدا بیش از حد میده، یه خونه درست حسابی براش بگیرم و یه زیر زمین نمور را جای یه خونه نوساز و دلباز براشون پسندیدی...آخ که هر چی از دردهایی که تو فقط برای همین روح الله داشتی، بگم، کم گفتم و بعد رویش را طرف روح الله کرد وگفت: پاشو پسرم،چرا ماتت برده؟! دست زنت را بگیر تا بریم و بلافاصله طرف تلفن رفت، شماره ای را گرفت و بعد از چند لحظه گفت: سلام خانم، یه ناهار مَشت بار بزار، مهمون داریم، نور چشمی داریم..
فاطمه سردرگم به روح الله نگاه میکرد که با اشاره او از جا بلند شد، چادرش را مرتب کرد، روح الله ساک مسافرتی را برداشت و پشت سر پدرش از خانه بیرون آمدند و فریادهای خشمگین فتانه را که همراه با فحش های رکیک شده بود، نشنیده گرفتند و نمی دانستند این حرکتشان کینه ای شتری میشود که آیندهٔ روح الله و همسر وبچه هایش را تحت تاثیر قرار می دهد.
هرسه سوار ماشین محمود که به تازگی با پرایدی معاوضه شده بود ، شدند.
محمود ماشین را روشن کرد و همانطور که از کوچه ای که تازه سنگفرش شده بود میگذشتند گفت: به حرفای فتانه بهایی نده، ذهنت هم درگیر عاطفه نکنه، این دختر بیچاره را سیاه بخت کردیم، حالا فتانه چه تو میموندی چه میرفتی، عاطفه را جگر خون میکرد، حالا چه بهتر که کم محلش کردی و پشت منو گرفتی..
فاطمه که تا اون لحظه ساکت بود، آب دهنش را به سختی قورت داد و گفت: اما پدرجان، به نظر من شما کار درستی

1403/07/23 22:03

نکردین، خوب نیست یه زن دیگه را در حالیکه زن دارید وارد خونه زندگیتان کنید، حتی اگر اون زن، کسی چون فتانه باشه، اینجوری زن اول شکسته میشه، شما اگر واقعا فتانه اذیتتون کرده بود و ازش نفرت داشتین بایداول اونو طلاق میدادین و تکلیفش را یکسره می کردین و بعد میرفتین سراغ زن دیگه ای...
آقا محمود آه بلندی کشید و گفت: دخترم! تو تازه وارد خانواده ما شدی و بهت حق میدم که اینجور قضاوت کنی و حرف بزنی، اگر فتانه را به درستی میشناختی، حتما حق هر کاری را به من میدادی، فتانه درست همون کاری را کرد که الان منور را متهم میکنه، من و مطهره زندگی خوبی داشتیم که یکباره این نکبت مثل بختک چمبره زد روی زندگیم و تا به خودم اومدم، نه از مطهره خبری بود و نه از اون زندگی آرام و بی حاشیه..
فتانه منو و بچه هام را نابود کرد...نابود کرد..

ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت

1403/07/23 22:03

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_دوم 🎬:

ماشین در جاده به پیش میرفت و هر سه سر نشین در عالم خود غرق بودند و سکوت بود و سکوت و هراز گاهی با حرفی از طرف محمود این سکوت شکسته میشد.
بالاخره بعد از ساعتی رانندگی، به شهر رسیدند، ماشین به طرف محلهٔ بالای شهر میرفت و سرانجام جلوی خانه ای بزرگ و ویلایی با دری کرم رنگ و بزرگ ایستاد.
محمود پیاده شد و در را باز کرد و ماشین داخل حیاطی بزرگ با موزایک های خاکستری که با لکه های رنگ رنگی منقش شده بود، شد.
فاطمه در عقب را باز کرد و پیاده شد، پیش رویش خانه ای بزرگ و زیبا که بیشتر به خانه باغ شباهت داشت، میدید.
ساختمانی با نمای آجر سفال زرد رنگ که اطرافش را درختان سرسبز مختلفی در بر گرفته بود.
انتهای حیاط به سه پله عریض میخورد که حیاط را به بالکن خانه وصل کرده بودند و روی بالکن زنی با چادر سفید رنگ به آنها لبخند میزد.
هر سه به طرف ساختمان رفتند و ان زن که کسی جز منور نبود برای استقبال از میهمانانش، از پله ها پایین آمد، نزدیک انها رسید، با لبخند سلامی به آقا محمود و روح الله کرد و بعد به طرف فاطمه آمد و او را محکم در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از گونهٔ او میگرفت گفت: به به، چه دختر خوشگلی، ماشاالله هزار ماشاالله انگار حوری بهشتی هستی، ان شاالله به پای هم پیر شین، خوش اومدین عزیزانم، شما هم مثل بچه های خودمین..
فاطمه خیره به حرکات زنی بود با قدی کوتاه و بدنی گوشتی، ابروهایی قهوه ای رنگ و چشمان میشی و صورتی صاف و یکدست که برخوردش از زمین تا آسمان با برخورد فتانه فرق داشت.
وارد خانه شدند و روح الله تازه متوجه پسرکی نُه و ده ساله شد که با ورود آنها به هال از جا برخواست و با صدای معصومانه ای سلام کرد.
منور به طرف پسر رفت و شانه هایش را در آغوش گرفت و او را به سمت روح الله برد و گفت: این پسرم طه هست، اینم برادرت روح الله هست...
هال با سه فرش کرم رنگ پوشیده شده بود و یک دست مبل راحتی قهوه ای رنگ کنار دیوارهایی که با کاغذ دیواری کرم طلایی پوشیده شده بود جای گرفته بود، دو طرف در هال دو پنجره بزرگ بود که با پرده های حریری به رنگ کاغذ دیواری پوشیده شده بود و نوری که از پنجره ها به داخل می تابید فضای خانه را دلبازتر کرده بود، بوی برنج ایرانی و مرغ مجلسی و قورمه سبزی در هم آمیخته بود و مشام میهمانان را نوازش میداد.
محمود نفس عمیقی کشید و گفت: به به چه کردین خانم؟ سفره را بنداز که از گشنگی روده بزرگه ، روده کوچکه را خورد، با این بویی که راه انداختین فک کنم انگشتامونم بخوریم.
سفره رنگارنگ ناهار جمع شده و روح الله و فاطمه به کدبانو بودن منور

1403/07/23 22:03

اعتراف کردند، زنی که از همسرش جدا شده بود و با داشتن پسری ده ساله همسر آقامحمود شده بود و مشخص نبود در آینده تقدیر برایش چه نوشته...تقدیری که او را به جنگ با حریف قدر قدرتی مثل فتانه می خواند.
منور سنگ تمام گذاشت و حتی کادوی پاگشای عروس و داماد هم پیش بینی کرده بود و محبتی را به روح الله نثار می کرد که سالها فتانه از او دریغ داشته بود.
البته مشخص بود پشت همهٔ این محبت ها،سفارش آقا محمود بود تا بچه ها را به سمت خود بکشاند و در گروه خود قرار دهد، انگار پیش بینی جنگی قریب الوقوع و شکننده را از طرف فتانه می کرد...

ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت

1403/07/23 22:03

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_سوم 🎬:

یک سال از ازدواج روح الله و فاطمه میگذشت، یک سالی که سرشار از عذاب هایی بود که فتانه برای محمود و بچه هاش داشت، درست است که روح الله در آلونک خود ساکن شده بود و سعی داشت نزدیک خانه پدری و هم خانه منور نشود، اما تیر ترکش فتانه، از دور هم که شده بر زندگی اش مینشست و عاطفهٔ بیچاره هر روزش جهنمی پر از آتش بود، فتانه در جبهه های مختلف می جنگید و انگار خستگی ناپذیر بود او به مدد نیروهای شیطانی، زندگی همه را تحت تاثیر قرار داده بود.
عاطفه در تمام این یک سال هر روز و هر ساعت و هر ثانیه اش از گزند فتانه در امان نبود و انگار تمام زندگی اش جهنم شده بود و فتانه به خاطر اینکه محمود قصد داشت از او‌ جدا شود، حکم کرده بود که مسعود ، خواهر زاده اش او را طلاق دهد و مسعود هم که انسانی بد طینت بود، عاطفه را که کودکی کوچک داشت مدام مورد آزار و اذیت قرار میداد تا اینکه یک روز صبح زود تلفن همراه روح الله به صدا درآمد و پشت سرش صدای هیجان زدهٔ عاطفه در گوشی پیچید: الو سلام! روح الله عصری میتونی بیای روستا؟!
روح الله همانطور که چشمانش کلمه های کتاب را دنبال میکرد گفت: سلام عزیزم، چی شده که با این هول و ولا حرف میزنی؟ چی شده که وسط هفته اونم با اون اوضاع قمر در عقرب خونه فتانه من پاشم بیام روستا؟!
عاطفه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: آخه بعد از یکسال اذیت و آزار فتانه، امروز مسعود اومده میگه که خاله اش راضی شده بی سروصدا از زندگی بابا بره بیرون، فقط یه شرط گذاشته ،اون شرط هم اینه که بابا، باغی را که تو آباد کردی بزنه به نام فتانه، تلفنی زنگ زدم به بابا هم گفتم، بابا را راضی کردم قبول کنه و شر فتانه کم بشه بلکه اذیت هاش هم برای من کمتر بشه و دست از سر زندگیم برداره، امروز عصر بابا قرار شد از شهر بیاد و یکراست بره باغ، من و مسعود و فتانه و بچه هاش هم میریم باغ تا همونجا بابا یه دست نوشته بده که باغ مال فتانه باشه و تمااام.. حالا بابا میگه چون زحمت اون باغ را تمام و کمال روح الله کشیده، تو هم باشی بهتره
روح الله که خوب فتانه را میشناخت گفت: یعنی فکر کردین فتانه به همین راحتی دست از سر بابا و زندگی تو برمیداره؟! خواهر من! فتانه الان یه مار زخمی چه عرض کنم،یه اژدهای زخمی هست و تا زهرش را به همهٔ ما و علی الخصوص بابا نریزه دست بردار نیست، من که نمیام اما از من به شما نصیحت، گول فتانه و مسعود را نخورین، نه خودت برو باغ و نه بذار بابا بره، من حس خوبی ندارم، فکر میکنم این سناریو همه اش یه نقشه است، یه دام هست که براتون پهن کردن...
عاطفه که انگار می خواست

1403/07/23 22:04

به هر طریقی روح الله را راضی به آمدن کند گفت: روح الله! اینبار به حرف من اعتماد کن و بیا، فکر میکنم فتانه خودش هم از این وضعیت خسته شده، آخه الان یک سال هست که بابا پاش را توی خونه فتانه نذاشته، نه به اون نه به بچه هاش سری نزده، خوب هرکی باشه خسته میشه، حالا فتانه میخواد فاتحه زندگی با بابا را بخونه منتها میخواد دست پر از اینجا بره و باغ را شرط کرده، اگر قلبا راضی هستی بیا دیگه، به خاطر من بیا...
روح الله آه کوتاهی کشید و گفت: من فاتحه این باغ را یک سال پیش خوندم، چرا که هیچ وقت ازثمر باغ به من هیچی نرسید فقط زحمتش پای من بود، یادمه یه روز کنار دیوار بالایی باغ ایستادم و نفرین کردم که باغ از رونق بیافته، الانم نمیام و به خاطر تو نمیام...چون میدونم اومدنم کاری اشتباه هست، فتانه اونی نیست نشون میده عاطفه جان!
تو که عمری زیر دستشون بودی باید بفهمی، نمی دونم چرا روی این کار اشتباه اینقدر پافشاری میکنی؟
عاطفه که به واقعیت حرفهای روح الله ایمان داشت اما حسی درونی او را مجبور میکرد که ناخواسته تن به خواستهٔ فتانه دهد، پس تصمیم داشت اگر روح الله هم حاضر به آمدن نشد، حتما با پدرش به باغ برود و کار را تمام کند

ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت

1403/07/23 22:04

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_چهارم 🎬:
آقا محمود با خودش کلنجار میرفت، آیا راهی که پا گذاشته بود، راه درستی بود؟! اگر اصرار عاطفه و صلاحدید منور نبود، هرگز دوست نداشت با فتانه رودر رو شود، درست است توی این یک سالی که دور فتانه را خط کشیده بود اندکی آرامشش بیشتر شده بود، اما بارها و بارها با کابوس های وحشتناک از خواب پریده بود و پشت سرش انگار یکی در گوشش وز وز می کرد که خودش را بکشد و از این زندگی خلاص کند، اما همان ایمان نصف و نیمه ای که داشت او را از این کار باز می داشت، چرا که خودکشی گناه کبیره بود و کسی که خودکشی می کند باید تا ابد غضب خدا را به جان بخرد،یعنی این دنیا در رنج و ان دنیا هم در رنج و عذابی بیشتر..
ماشین از پیچ جاده که تازه آسفالت شده بود گذشت و روستای بزرگ و سرسبز آبا اجدادی اش در دیدش آمد.
محمود وارد روستا شد و درست جلوی خانهٔ مادرش، عاطفه انتظار او را میکشید.
ماشین که ترمز کرد، عاطفه در جلو را باز کرد و همانطور که سلام می کرد گفت: بابا می خوایین یه چای بخورین؟ مامان بزرگ چای تازه دم درست کرده..
محمود سری تکان داد و گفت: علیک سلام، نه چای باشه بعد از این جلسه ای که فتانه راه انداخته و بعد چهرهٔ شکستهٔ دخترش را که در سن نوزده سالگی شبیه زنان چهل ساله بود نگاهی انداخت و ادامه داد: بچه ات کو؟
عاطفه لبخند کم جانی زد و گفت: پیش مامان بزرگ گذاشتمش، اما خداییش خوب کردین اومدین، ان شاالله با این کار شر فتانه از سر همه مون کم بشه
محمود گازی به ماشین داد و گفت: شر فتانه توی قبر هم از سر من کم نمیشه، نمی دونم این عجوزه مکار دوباره چه نقشه ای سر هم کرده و منو کشونده اینجا..
عاطفه همانطور که به بیرون خیره شده بود گفت: بد به دلتون راه ندین و جلوتر را نشان داد و گفت: نگاه کنید سعید و مسعود جلو در باغ هستن
محمود جلوی در باغ ترمز کرد و همانطور که پیاده میشد، نگاهی به سعید که قد کشیده بود، کرد و پیش خودش تکرار کرد: اینم بزرگ شده، اما از نگاهش باید ترسید، عین فتانه شده، خدا ازش نگذره..
سعید جلو آمد و بدون اینکه به پدرش سلام کند با غضب نگاهی به آنها انداخت و گفت: خیلی عجب هنوز نمی یومدین و مسعود جلو آمد و متملقانه گفت: سعید! این جا سلام کردنت به بابات هست که بعد از یکسال میبینیش؟ و دستش را به طرف آقا محمود دراز کرد و با سلامی بلند او را به باغ دعوت کرد.
محمود نیشخندی زد و گفت: کار دنیا برعکس شده، حالا دیگران ما را به باغ خودمون دعوت میکنند و با زدن این حرف جلوتر از همه وارد باغ شد.
زیر درخت زردآلو که چمن رنگ پریده ای بود، حصیری پهن کرده بودند و فتانه همانند

1403/07/23 22:04

پادشاهی که منتظر زیر دستانش هست صاف نشسته بود و خیره به قدم های محمود بود که به او نزدیک میشد.
محمود از زیر چشم اطراف را می پایید، به نظرش همه چیز مشکوک بود، اما الان دیگر راه برگشت نداشت.
سعیده و مجید هم که بزرگتر از قبل شده بودند با ورود پدرشان از جا بلند شدند و همانطور که هر کدام به طرفی میرفتند از آن جمع دور شدند.
روی حصیر سینی نیکلی بود که داخلش هندوانه ای گرد و سبز وجود داشت و در کنارش کاردی تیز که بیشتر شبیه کارد قصابی بود به چشم می خورد، انگار قرار بود تنها پذیرایی این مجلس، هندوانه باشد.
محمود جلو رفت و همانطور که ایستاده بود رو به فتانه که حتی سلامی کوتاه هم نکرده بود،گفت: ببینم منظورتون از این قرار مرار چی بود؟ از من چی می خوایین؟
فتانه نگاهی غضبناک به سرتا پای محمود کرد و گفت: مگه این دختر چشم سفیدت نگفته بهت؟!
محمود سری تکان داد و گفت: چرا گفته...اما فکر نمی کنی این لقمه زیادی برای تو بزرگ باشه؟! و بعد با انگشت دور تا دور باغ بزرگ را نشان داد و گفت: این باغ سرسبزی که میبینی یه زمین خشک بود که با تلاش روح الله تبدیل شده به باغ، پس اگر قرار باشه این باغ را به نام کسی بزنم باید اون روح الله باشه نه تو..
فتانه دندانی بهم سایید و کمی جابه جا شد و گفت: روح الله خیلی بی جا کرده، من بودم که اینا را بزرگ کردم تا قد کشیدن و هر کدومشون برا خودشون کسی شدن، من تو خونهٔ توی نامرد جون دادم و جون گرفتم تا تو از محمود رسیدی به آقاااا محمود، تمام هستی تو مال منه آقااا محمود اینو تو گوشت فرو کن..
با جابجایی فتانه، محمود تازه متوجه چماقی شد که زیر پای فتانه پنهان شده بود..

ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعی

1403/07/23 22:04

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_پنجم 🎬:
آقا محمود گلویی صاف کرد و سعی کرد که طوری وانمود کند که چماق را ندیده و قدم زنان خودش را به تنه درخت رسانید و شاخهٔ بزرگ دو شاخه ای را که کنار درخت افتاده بود برداشت و همانطور که با آن بی هدف روی زمین خط های کج و‌معوج می کشید گفت: خوب پس با خودتون نشستن حرف زدین و تصمیم گرفتین و بریدین و دوختین و ما باید تنمون کنیم آره؟!
در این هنگام فتانه زهر خندی زد و از زیر چادر رنگی اش نوشته ای را بیرون آورد و به طرف محمود داد و گفت: هر جور دوست داری فکر کن، مهم اینه الان اینجایی و باید این نوشته را امضا کنی.
محمود کاغذ دست فتانه را گرفت و لبخند تمسخر آمیزی روی لبانش نشست و هر چه می خواند،آن لبخند جایش را به عصبانیت میداد، محمود کاغذ را به طرف فتانه تکان داد و گفت: گفتم که باغ برات لقمهٔ بزرگی هست، میبینم به باغ هم قناعت نکردی و انگار چنگال تیز کردی که تمام دارو ندار منِ بیچاره را بالا بکشی هاا؟!
فتانه با اشاره ای نامحسوس به سعید و مسعود رو به محمودگفت: حالا هر چی اونجا نوشته باید امضا کنی و در همین حین چماق را از زیر زانویش بیرون کشید و‌ادامه داد: وگرنه با این مجبورت میکنیم که...
محمود که از عصبانیت خون خودش را می خورد کاغذ را مچاله کرد و توی صورت فتانه پرت کرد و همانطور که شاخه خشکیده و بزرگ درخت را دوباره برمی داشت گفت: بچه میترسونی؟! چنان با این چوب سیاهت کنم که ...
ناگهان چوبی از پشت سر بر وسط شانه های محمود آمد و نفس کشیدن را برایش سخت کرد، محمود همانطور که با دست شانه اش را می مالید و ناله می کرد سرش را به عقب برگرداند و تا چشمش به سعید افتاد گفت: ای نمک به حرام تو...
یکباره مسعود مانند قرقی وسط حصیر پرید و چاقوی کنار هندوانه را برداشت، فتانه هم از جا بلند شد،چماق را به گوشه ای انداخت و داسی را که وسط شاخه های درخت پنهان کرده بود بیرون کشید و در یک چشم بهم زدن به طرف محمود حمله کرد و گفت: من خوددددم میکشمت و جسدت هم بین همین باغ دفن می کنم، از اول هم باید خودم میکشتمت و داس را بالا آورد و محمود خودش را عقب کشید و داس بر بازوی او نشست و خون فواره داد..
عاطفه با دیدن این صحنه شروع کرد به جیغ کشیدن و داد و هوار کردن و مردم رهگذر را به کمک طلبیدن، یک لحظه حواس ها از سمت محمود پرت شد و همه متوجه عاطفه شدند و نی خواستند به هر طریقی شده او را ساکت کنند، مسعود که پشت سر محمود بود، مانند گرگی زخمی به سمت عاطفه هجوم برد و فتانه هم به طرف او رفت، محمود فرصت را غنیمت شمرد و به سمت در باغ شروع کرد به دویدن، این مابین سعید حواسش به او بود و

1403/07/23 22:04

درحالیکه چوب دستش را در هوا می چرخاند پشت سر پدرش حرکت کرد.
محمود مانند قرقی خودش را به ماشین رساند و سوار ماشین شد، سعید هم به او رسیده بود و جلوی ماشین ایستاده بود و می‌خواست مانع حرکت او شود، چوب کلفت دستش را با شدت روی شیشه ماشین فرود آورد و گفت: کجا فرار می کنی؟! شیشه جلوی ماشین پر از ترک های ریز و درشت شد و محمود شروع کرد به دنده عقب آمدن، اصلا نمی دانست چه می کند و به فکر عاطفه هم نبود که چه به سرش خواهد آمد و فقط می خواست از این مهلکه بگریزد.
آنقدر دنده عقب امد تا به پیچ‌جاده خاکی رسید و با یک حرکت ماشین را در جاده انداخت و پایش را روی گاز فشار داد، آنقدر رفت که مطمئن شد دست مسعود و فتانه و سعید که در آخرین لحظه داخل آیینه ماشین در باغ دیده بودشان، به او نمی رسند.
وارد جاده خروجی روستا شد و تازه آنموقع متوجه شد که کف ماشین انگار جویی از خون روان است، خونی که از بازویش بیرون میزد او را بی حال کرده بود، چشمانش سیاهی می رفت اما محمود باید فرار می کرد و خود را به جای امنی میرساند.

ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت

1403/07/23 22:04

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_ششم 🎬:

خبر کتک خوردن محمود به روح الله رسید و عاطفه هنگامی که این خبر را میداد ،خیلی گریه کرد و پشیمان بود از اینکه با اصرارش موجب اذیت پدرش شده و خدا را شکر می کرد که فتانه و بچه هایش نتوانستند به نیت اصلیشان که همان گرفتن اسناد از محمود و کشتن او بود برسند، عاطفه بعد از فرار پدرش متوجه شده بود که این جمع فقط برای کشتن محمود دسیسه کرده بودند و طبق پیش بینی خودشان،قبل از مرگ او تمام اموال او را به نام خودشان می کردند و یکباره محمود ناپدید میشد و هیچ *** نمی فهمید که او در باغی دفن شده که روح الله، آباد کرده بود.

روح الله سعی می کرد این اخبار بد به گوش همسرش فاطمه نرسد، زیرا این زن پاک و معصوم باردار بود و باید آرامشش حفظ میشد، اما اذیت های فتانه تمامی نداشت و او سعی می کرد به هر طریقی شده زهرش را به محمود و فرزندانش بریزد، انگار عهدی کرده بود که اینچنین روی آزار و اذیت هایش پایبند بود.
نزدیک زایمان فاطمه بود، هنوز در همان زیر زمین نمور ساکن بودند، زیر زمینی که درست است باعث خراب شدن جهیزیه لوکس فاطمه شده بود اما انگار برایشان خیر و برکت هایی هم داشت، ماه هشتم بارداری فاطمه بود که تلفن منزلشان به صدا درآمد، فاطمه گوشی را برداشت و صدای پدر شوهرش در گوشی پیچید: الو، فاطمه، دخترم...
فاطمه که تعجب کرده بود گفت: الو...سلام بابا، خوبین؟ چی شده با تلفن خونه تماس گرفتین؟
محمود گلویی صاف کرد و گفت: با گوشی روح الله تماس گرفتم، منتها جواب نداد، گفتم به خونه زنگ بزنم، راستش فرداشب یه مهمونی توی شهر گرفتیم، زنگ زدم که شمام بیاین..
فاطمه با تعجب گفت: مهمونی؟! برای چی؟! تو شهر؟ یعنی خونهٔ منورخانم؟!
محمود نفسش را بیرون داد و گفت: آره همون خونه که منور ساکنش بود، حالا بیاین خودتون متوجه میشین و با زدن این حرف سریع خدا حافظی کرد و گوشی را قطع کرد.
انگار آقا محمود نمی خواست بیش از این چیزی بگوید و شاید نیرویی پشت سرش او را مجبور می کرد که تماس را نصف و نیمه قطع کند.
فاطمه متعجب از این تماس و متعجب تر از این میهمانی هزاران فکر به ذهنش خطور کرد: نکند فتانه را طلاق داده و توی خانه منور میهمانی گرفته؟! و احتمال میداد به همین دلیل باشه وگرنه هیچ علت دیگری برای این مهمانی نمی توانست داشته باشد.

ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت

1403/07/23 22:04

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_هفتم 🎬:
روح الله و فاطمه در راه مهماتی بودند، مهمانی عجیب با دعوتی عجیب تر، روح الله تا به حال یاد نمیداد که پدرش او را به جایی دعوت کرده باشد،پس این میهمانی باید چیز خاصی باشد و احتمالا شر فتانه کم شده و محمود جشن و پایکوبی به پا کرده...
بالاخره ماشین خطی که روح الله کرایه کرده بود، جلوی در خانهٔ پدرش و منور ایستاد.
رنگ در تغییر کرده بود و مشخص بود تازه رنگ شده، رنگ قرمز و سفید و آیفونی که گویا تازه نصب شده بود.
روح الله و فاطمه جلوی در ایستادند، فاطمه لبخندی زد و گفت: انگاری بابات همه چیش را نو کرده، حتی رنگ در هم تغییر کرده، دلم میخواد ببینم منور هم تغییر کرده و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: نکنه منور بارداره و این جشن برای بچه دارشدن دوبارهٔ آقا محمود هست؟!
روح الله لبخندی زد و گفت: حالا خودت بارداری فکر نکن همه اینجورین، شایدم این جشن برای اولین نوه آقا محمود عظیمی باشه..
فاطمه خنده ریزی کرد و گفت: نه بابا! این که محاله باشه...بعد هشت ماه؟! لااقل میزاشتن بچه دنیا بیاد، و بعد آه کوتاهی کشید و‌گفت: روح الله حس خوبی ندارم، انگار چیزی به دلم چنگ میزنه، انگار یه نیرو میگه توی این خونه پا نذارم...
روح الله دستش را روی زنگ آیفون گذاشت و‌گفت: به دلت بد نیار، تا اینجا اومدیم، یه توک پا میشینیم و بعد اگر حالت خوب نبود، سریع پا میشیم و برمیگردیم.
در بدون اینکه از اونطرف بپرسن کی هست، باز شد و روح الله و فاطمه با تعجب وارد خانه شدند‌.
حیاط خانه تغییری نکرده بود و بر خلاف همیشه که منور روی بالکن منتظرشان بود، کسی به استقبالشان نیامده بود، فقط فاطمه از پشت شیشه پنجره، دستی را دید که پرده را کمی کنار زد و بعد به حالت اول درش آورد.
میهمانان باصدای یاالله یالله روح الله وارد خانه شدند. فاطمه اطراف را نگاهی انداخت، همان قالی و مبل های منور که محمود برایش خریده بود و البته بوفه شکیل و زیبا و چندین اشیاء قیمتی و تزیینی به آن اضافه شده بود
فاطمه همانطور که همه جا را از نظر میگذراند ناگهان متوجه مبل کنار دیوار روبه رو شد، مبلی که تقریبا صدر مجلس محسوب میشد، باورش نمیشد..این...این که منور نیست..
چقدر شبیه فتانه است، اما فتانه هم نمی توانست باشد..
آخه فتانه صورتی پر از چین چروک با بینی گوشتی عقابی و ابروهایی کم رنگ داشت که انگار اصلا ابرو نداشت اما این زن..
فاطمه جلو رفت و سلام کرد،روح الله هم که با چشمانی که از تعجب از حدقه بیرون زده بود سلام کرد.
فتانه از جا بلند شد و همانطور که نزدیک می آمد گفت: به به، میبینم که تشریفتون را

1403/07/23 22:05