یه ماه قبل رفتنم ک با مادرشو قهر بودیم گفتم که شوهرم اون موقع شبا میرفت ساختمان نگهبانی...مادرشوهرم از لج من همیشه هرررر شب آبگوشت درس میکرد میدونست من از ابگوشت متنفرم واسه اون..و اصلااا نمیذاشت ماکارونی بخرن و اصلا نمیپخت میدونست من دوس دارم واسه اون...بعد منم اون موقع به زوره سیپرو و مولتی ویتامین از 43 شده بودم 46 بعدش ک اوضاع وخیم تر شد دیگه نتونستم حتی با وجود سیپرو هم غذا بخورم باز شدم 44 داشتم کم میکردم خلاصه رفتیم با مامانم خونه اونیکی خالم ک فردا جشن ترخیص سربازی پسرش بود رفتیم اونجا مادرشو هم ک گفته بودم اونجا بود ولی رامین اونجا نبود اون نگو برگشته بود خونه دیگه حال و هوای مهمونی از سرش پریده بود چون یه ساعت قبلش مامانم و مادرشوهرم و شوهرگ بدجور پریده بودن بهم و همه حرفی بهمدیگه گفته بودن
1403/07/19 14:11