داستان های واقعی

29 عضو

بلاگ ساخته شد.

با سلام و عرض ادب
🌱 به کانال داستان هایی براساس واقعیت خوش آمدین 🌺

1403/09/18 14:38

دوستان عزیز😊
با یاری خدا توی این کانال میخوام، داستان هایی براساس واقعیت طبق پرونده های دادگاه قرار بدم 😊
با توجه به اصل محرمانگی اسامی افراد واقعی نبوده و برای تببین بیشتر انتخاب شده اند.
لطفا همراه کانال باشید 😍
ممنون میشم، کانال رو به دوستانتون معرفی کنید🥰

1403/09/18 14:38

داستان شماره 1
پارت اول 🎬
داستان درباره مردی است که مدت 1 سال در زندان به جرم سرقت سپری کرده است.
مردی که به خاطر فقر و از سر ناچاری دست به دزدی زده ست.
او در این داستان به نام اکبر معرفی شده است. اکبر دارای همسر به نام شهلا و یک فرزند دختر به اسم سحر می باشد.
سحر فقط 5 سال سن دارد. اکبر به دلیل بیکار شدن و نتوانستن در تامین نیازهای اولیه زن و دختر خود دست به جرم زده است. او در حین سرقت از یک منزل دستگیر شده است.
حال زمان بازگشت فرا رسیده است.
اکبر فردا آزاد می شود و به دامان خانواده باز می گردد.
اکبر به فردا و فرداها فکر می کند و غرق در آرزوها می گردد، در این هنگام با صدای داد و فریاد وحشتناکی از رویای خود بیدار می گردد.
صدای کمک کمک او را از خیال شیرین بیرون می آورد. مردی که زیر پای چند نفر افتاده و گریه میکند.
اکبر قدم برمیدارد که به کمک مرد برود ولی در گوش او نجوای سحر زمزمه می شود:
بابایی کجایی ...
خیلی وقت هست که دخترش را ندیده است.
متوقف می شود و می ایستد ،
چه کند؟؟؟
تصمیم میگیرد که برگردد و بخوابد.
خانواده در انتظار اکبر و اکبر در انتظار خانواده 👨‍👩‍👧

1403/09/18 14:38

داستان شماره 1
پارت دوم 🎬
اکبر صبح زود از خواب بیدار می شود و در پوست خود نمی گنجد.
زمان دیر میگذرد و اکبر بی قرار می شود.
و منتظر ....
تا بالاخره اسم اکبر فراخوانده می شود و اکبر انگار در آسمان پرواز میکند.
باورش سخت است که بالاخره آزاد شد.
اکبر به بیرون پای میگذارد. انگار اولین بار است که در خیابان راه می رود.
خوشحال به سمت خانه اش پیش می رود.
هیچ کسی از زمان آزادی دقیق اکبر خبر نداشت.
شهلا خیلی وقت بود که سراغی ازش نگرفته بود.
در مسیر مدام چهره دخترش که خوشحال هست و به بغل او می پرد رو تجسم می کند.
با خود عهد میبندد که دیگر او را رهایش نکند.
دخترش نمیدانست پدر کجاست. شهلا به او گفته بود پدر برای کار به شهر دیگر رفته است.
اکبر میخواست شهلا و سحر را غافلگیر کند.
هر چه در زد کسی در را باز نکرد.
از سر در وارد خانه شد.
صدایی نمی اومد

1403/09/18 14:38

داستان شماره 1
پارت سوم 🎬
دستگیره در را فشار داد. در باز شد.
گفت سحر بابا کجایی؟؟
شهلا جان ...
ولی خبری نشد.......
ساعت 3 بعدازظهر بود.
اکبر مدام فکر میکرد که کجا رفتند و نیستند..
احساس کرد که این موقع خانه پدری اش رفته است.
گرسنه بود و بلند شد که چیزی بخورد.
یخچال را باز کرد و دید که یخچال پر است.
تعجب کرد ولی گرسنگی به حدی به او فشار اورد که بی خیال گردید و دو تا تخم مرغ برداشت و نیمرو درست کرد و خورد.
و یک بالش آورد و سر آسوده گرفت خوابید.
مدت زیادی نگذشت که صدای باز شدن در را شنید

1403/09/18 14:39

داستان شماره 1
پارت چهارم 🎬
یکهو پا شد سریع پای پنجره رفت. در باز شد و سحر داخل حیاط دوید.
چشمان اکبر برق میزد.
دستگیره در گرفت که فشار دهد، ناگهان صدای یک نفر دیگر را شنید.
دوباره از پنجره نگاه کرد.
کاش آن صحنه را نمی دید...
یک مرد غریبه به همراه شهلا وارد حیاط شد.
دنیا روی سرش خراب گردید.
اکبر نمی دانست چه کاری انجام دهد.
چشمانش قرمز گردید و نفس نفس میزد.
ناگهان به سمت آشپزخانه دوید.
یک چاقو در دستش گرفت که در باز شد.
مرد غریبه وارد خانه شد.
اکبر رو در روی مرد غریبه ایستاد.
و فریاد زد : کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟
مرد غریبه میلرزید و دچار لکنت زبان گردید و مممم.... میکرد.

1403/09/18 14:39

داستان شماره 1
پارت پنجم 🎬
اکبر با عصبانیت زیاد به مرد غریبه حمله کرد و چندین ضربه چاقو به بدنش وارد کرد. در این حین که شهلا و سحر بدو بدو وارد خانه شدند جیغ می زدن..
اکبر باز ایستاد...
انگار زمان متوقف گردید ...
نگاهی به شهلا انداخت و فریاد میزد چرا ؟؟ چرا؟؟؟؟ و چاقو را به سمت شهلا گرفت که صدای سحر را شنید که میگفت:
نکن بابا...
اکبر نمی توانست به سحرش نگاه کند.
سحر نازنینش که این مدت را به انگیزه بغل کردنش سپری کرده بود.
بخاطر دخترش کوتاه آمد و
نگاه به سحر کرد و گفت:
دوستت دارم بابایی...
بعد با عجله از خونه بیرون زد.

1403/09/18 14:39

داستان شماره 1
پارت ششم 🎬
اکبر فقط می دویید و نفس نفس می زد. تا به یک پارک رسید و دست و صورتش را شست و چاقو را در سطل انداخت.
باورش نمی شد.
چه میخواست؟؟؟
چه شد؟؟
شهلا چرا ......
تمام خاطرات از لحظه آشنایی تا ازدواج با شهلا توی ذهنش مرور می شد.
تمام تلاشی که برای زندگی انجام داد.
چطور تونستی شهلا ؟؟؟
چطور تونستی با من این کار رو بکنی؟؟؟
چرا روزگار اینجوری با من تا کرد؟؟
چرا شهلا رو نکشتم؟؟؟
و چراهای مختلفی تو ذهنش سوال میگرفت.
اکبر فقط راه میرفت و توی سرش میزد و فریاد میکشید.
هر کسی که از اطرافش میگذشت فکر میکرد دیوانه شده است.
اکبر شماره یکی از دوستانش به نام احمد را گرفت، بهش زنگ زد و گفت: میتوانم چند شب پیش تو بمانم؟؟
دوستش احمد توی یه گاراژ کار میکرد.
دوستش گفت: کی آزاد شدی؟؟ قدمت روی چشم.
بیا حتما.

1403/09/18 14:39

داستان شماره 1
پارت هفتم 🎬
در خانه اکبر، مرد غریبه به نام اسد روی زمین افتاده بود و خون از بدنش فواره میکرد.
شهلا به خودش می لرزید و سحر را سفت در آغوش خود گرفته بود. بعد از رفتن اکبر داد میزد:
اسد...
اسد...
شهلا یک ملحفه آورد و روی زخم هایش فشار میداد که جلوی خون را بگیرد.
سحر دست هایش در دهان فرو کرده بود و گریه میکرد و جیغ میکشید.
میگفت: عمو عمو...
مامان عمو چی شده؟؟؟
بابا...
عمو مرد؟؟؟
پشت سر هم این کلمات رو تکرار میکرد.
شهلا گریه میکرد.
و میگفت: اسد... اسد...
اسد بی جان غرق خون شده بود.
شهلا می ترسید. نمی دانست که باید چیکار کند؟؟
فقط این را می دانست که بدبخت شد.
یک پتو آورد و به سختی اسد را روی پتو کشید و به داخل حیاط نزدیک در کشاند.
سحر دم در ورودی گریه میکرد و این صحنه ها را تماشا میکرد.
شهلا در را باز کرد. کسی در کوچه نبود.
اسد را به داخل کوچه کشاند و پتو را از اسد جدا کرد.
اسد به سختی نفس می کشید ولی چشمانش بسته بود و خون از بدنش بیرون می رفت‌.

1403/09/18 14:39

داستان شماره 1
پارت هشتم 🎬
شهلا فورا به خانه برگشت. دست و صورت خود را شست و گوشی را از کیفش درآورد و به شماره آژانس محله شان که اشتراک داشت تماس گرفت و گفت:
سلام اشتراک 1342 هستم.
آقای بهرامی خواهش میکنم یک ماشین سریع در منزل بفرستین. یکی از همسایه ها توی کوچه ضربه چاقو خورده است و حالش خوب نیست. زود به دادش برسید.
آقای بهرامی میگفت: الان ماشین نداریم. نیست.
سحر التماس میکرد که هر چه سریع تر یکی رو بفرستین. خونش گردن شما نیست.
منم همراهش می آیم و گواهی می دهم.
بالاخره آقای بهرامی گفت باشه الان میفرستم.
در این زمان شهلا به سحر گفت: دخترم دیگه گریه نکن، میخواهیم عمو را به بیمارستان ببریم. از این قضیه نباید پیش کسی تعریف کنی. هر کی ازت پرسید بگو نمیدونم. آقای غریبه ای است که تو کوچه افتاده و خونی شده است و مامانم دلش سوخت به آژانس زنگ زد.
اگه راستش را بگویی، بابا اکبر من رو هم می کشد.
سحر گریه میکرد میگفت: مامان نمیر. نمیخوام بمیری.

1403/09/18 14:39

داستان شماره 1
پارت نهم 🎬
شهلا سریع لباسش عوض کرد و با سحر دم در پیش اسد رفت تا ماشین آژانس رسید.
شهلا به سحر تذکر داد که گریه نکند و چیزی نگوید. فورا با کمک راننده، اسد را در ماشین گذاشتن و راهی بیمارستان شدند.
در مسیر بیمارستان شهلا داستان را این گونه تعریف کرد. من و دخترم از کلینیک دندانپزشکی داشتیم برمیگشتیم که نزدیک خانه ما یک مرد روی زمین افتاده است و ناله میکند. نزدیک تر که رفتیم، دیدیم چندین ضربه چاقو به شکمش وارد شده است.
سریع یک ملحفه اوردم و با آژانس شما تماس گرفتم. گفتم تا اورژانس بیاد طول می کشد و بنده خدا جان می دهد.
اسد را به بیمارستان رساندند.
شهلا و راننده برای اسد پرونده تشکیل دادند و در این هنگام اسد را به دلیل حال وخیمش سریع بستری کردند.
شهلا نیز همان داستان را بازگو کرد

1403/09/18 14:40

داستان شماره 1
پارت دهم 🎬
شهلا و راننده مشخصات خود را دادند. اسد فورا راهی اتاق عمل گردید.
شهلا خیلی میترسید. سحر در آغوش خود گرفته بود.
سخت نگران که چه می شود؟؟
چه کاری انجام دهد؟
چرا این طور شد؟
و هزاران چرای دیگه....
ساعتی طول کشید که متوجه شد اسد در اثر خونریزی زیاد فوت شده است.
بله اسد مرد.
دنیا روی سر شهلا خراب گردید.
به معنای تمام بدبخت شد.
سریع از بیمارستان خارج شد.
به سحر می گفت حال عمو خوب شده است و باید به خانه برگردند.
با چشمانی گریه آلود سوار تاکسی و راهی خانه شدند.
وقتی درب خانه را باز کرد. خانه روی سرش می چرخید.
همان اتفاق تو ذهنش مرور شد.
با خودش زیر لب زمزمه میکرد.
خاک بر سرم شد.

1403/09/18 14:40

داستان شماره 1
پارت یازدهم 🎬
یک غذای فوری برای سحر آورد و تلویزیون را روشن کرد و برنامه کودک گذاشت.
به سحر گفت مامان عمو تا چند روز دیگه از بیمارستان بیرون میاد. باید چند روز آمپول بزنه که خوب خوب شود.
خود را مشغول تمیزی آثار خون در خانه کرد.
چند ساعتی طول کشید. سحر خوابش گرفته بود. شب شده بود
شهلا با خود فک میکرد: امروز چه روز بدی بود و روزهای بعدش چه خواهد شد؟؟؟
شهلا دراز کشید. با خود اتفاقات را مرور میکرد و توی ذهنش میگفت:
چه اشتباه بزرگی کردم. چرا خودم را به یک منجلاب بزرگ کشاندم.
کاش فقر نبود. کاش اکبر پول داشت.
کاش اکبر زندان نمی رفت. کاش اکبر خبر میداد.
کاش اسد را هیچ وقت نمیدیدم. کاش او را نمی شناختم. کاش با اسد دوست نمی شدم.
کاش با اسد ارتباط نداشتم.
چرا زندگی ام را به لجن کشیدم.
و کاش های دیگر...
شهلا با خودش خیلی کلنجار می رفت.
پشیمان شده بود ولی چه فایده....

1403/09/18 14:46

داستان شماره 1
پارت دوازدهم 🎬
در این افکار غرق شده بود که گوشی اش زنگ خورد. گوشی را از کیفش درآورد.
ای وای .....
اکبر داشت زنگ می زد.
تمام بدن شهلا میلرزید .
مرگ اسد باعث شده بود اکبر را فراموش کند.
میترسید.
جرات نداشت جواب دهد.
اکبر او را می کشد.
چشمان قرمز اکبر توی ذهنش بود.
دستانش میلرزید که صدای زنگ قطع شد.
وقتی گوشی را برداشت. کلی تماس های بی پاسخ هست. چند پیامک و چند تماس از اکبر و شماره ناشناس که ظاهرا از طرف بیمارستان و آژانس بود.
اکبر پیامک زده بود: می کشمت...

1403/09/18 14:46

داستان شماره 1
پارت سیزدهم 🎬
شهلا قلبش تند تند میزد. دوباره گوشی اش به صدا آمد. باز اکبر بود.
شهلا به شدت می ترسید.
دست و پایش می لرزید.
صدای زنگ قطع شد.
پیامک آمد.
با دست و پای لرزان پیامک را باز کرد.
اکبر بود.
نوشته بود: جواب بده.
دوباره پیامک آمد: چی شد؟ زنده است؟
دوباره نوشت: تو رو خدا جواب بده. تو را به جان سحر بگو فقط زنده است یا نه؟؟؟
شهلا پاسخ داد: مرد.....

1403/09/18 14:46

داستان شماره 1
پارت چهاردهم 🎬
اکبر هراسان پیش دوستش احمد که توی گاراژ کار میکرد، آمد. گفت احمد بدبخت شدم.
احمد همان ابتدا از چهره اکبر شک کرده بود اتفاقی پیش آمده ولی نپرسید.
احمد از اکبر پرسید: چرا ؟؟؟
چی شده؟
اکبر روی سر خودش زد و نشست و گریه کنان گفت:
احمد آبروم..
زندگیم ..
همه چی رفت..
تمام....
احمد میپرسید: چی شده ؟؟؟
اکبر گفت: زنم ...
زنم بهم خیانت کرد.
باورم نمیشه..
آدم کشتم..
احمد پرسید؟ زنت رو کشتی؟؟
اکبر گفت : نه.
کاش اونو میکشتم.
مردی که همراهش بود رو کشتم.
ماجرا را برایش تعریف کرد.

1403/09/18 14:47

داستان شماره 1
پارت پانزدهم 🎬
اکبر همش میگفت چه کار اشتباهی انجام دادم که شهلا این کار را با من کرد.
من همه تلاشم را واسش کردم.
از روی ناچاری دست به دزدی زدم که ای کاش نمی زدم.
کاش زمان به عقب بر میگشت.
سرش را به دیوار میکوبید. احمد جلویش را گرفت بهش گفت آرام باش.
اکبر می گفت چطور آرام باشم.
اکبر زیر لب زمزمه میکرد. شهلا می کشمت...
من که آدم کشتم به ته خط رسیدم ولی تو را هم می کشم. نمی گذارم آب خوش از گلویت پایین رود.
دختر من دست تو امانت بود.
زندگیم دست تو امانت بود.
ولی تو چه کردی با من ....
این حق من از زندگی نبود.
دوباره گوشی رو دستش گرفت به شهلا زنگ زد ولی جواب نداد.
اکبر زیر لب زمزمه میکرد میگفت: این اواخر خبری ازت نبود مشکوک شدم که چرا نیستت؟؟؟
نگو زیر سرت بلند شده؟؟؟
پاتو کج گذاشتی؟؟
من خر را بگو که میگفتم منتظر من هستی.
بیچارت می کنم.
میکشمت....

1403/09/18 14:47

داستان شماره 1
پارت شانزدهم 🎬
شهلا با صدای سحر از خواب بیدار شد.
مامان گرسنمه.
شهلا سرش خیلی درد میکرد. به سختی بلند شد و به سحر صبحانه داد.
آن روز شهلا از ترس بیرون نمی رفت. احساس میکرد همسایه ها خبردار شده اند.
عصر آن روز گوشی شهلا به صدا درآمد، قلبش تند تند می زد. اکبر بود.
جواب نداد.
دوباره زنگ پشت زنگ، پیامک پشت پیامک، ولی شهلا پاسخ نمی داد.
آن روز نیز گذشت، باز شهلا با صدای زنگ بیدار شد، ترسید فکر کرد اکبر است.
اکبر نبود یک شماره ناشناس بود.
جواب داد: الو
پشت خط یک مرد گفت خانم شهلا ؟؟؟
از آگاهی تماس می گیرم، برای پاره ای از توضیحات باید به آگاهی دایره جنایی تشریف بیارید.
شهلا مات و مبهوت مانده بود و گوش می داد.
آقاهه گفت::
پشت خط هستین؟
شهلا گفت: چشم میام.

1403/09/18 14:47

داستان شماره 1
پارت هفدهم 🎬
شهلا گوشه ای نشست و اشک می ریخت.
بالاخره همه چیز فاش می شود و آبرویش می رود.
بلند شد و لباس های خود و سحر را عوض کرد و سحر را در خانه پدرش گذاشت و به آگاهی رفت.
جای ترسناکی بود. قدم های آهسته ای بر میداشت تا بالاخره به آن بخش رسید.
در آنجا سوالات زیادی ازش پرسیدند.
در نهایت به شهلا شک کردند و با اجازه بازپرس شهلا را به دادسرا فرستادند.
بازپرس متوجه می شود گفته های شهلا با مدارک موجود از جمله پیامک و تماس های شهلا همخوانی ندارد و می فهمد دروغ می گوید.
به او می گوید ما همه چیز را می دانیم یا اعتراف کن و با ما همکاری کن و یا زندان برو.
انتخاب با خودت است.
شهلا خیلی از زندان می ترسید و همه چیز را اعتراف کرد.
در نهایت برای آزادی نیاز به وثیقه داشت. مجبور شد به پدرش زنگ بزند و همه ماجرا را تعریف کند و با گریه التماس پدر میکرد که بیاید و آزادش کند.

1403/09/18 14:47

داستان شماره 1
پارت هجدهم 🎬
پدر و مادر شهلا به دادسرا آمدند. پدر شهلا به محض دیدنش سیلی محکمی به او زد و گفت کمرم را شکستی.
بالاخره شهلا بعد از ساعتی آزاد گردید.
شهلا به همراه پدر و مادرش به خانه اش رفت.
پدر و مادر با شهلا بسیار دعوا کردند که آبروی ما رو بردی...
چگونه ما اینجا زندگی کنیم؟؟
چگونه سرمان را بلند کنیم؟؟
یک دفعه پدر شهلا بلند شد که شهلا را بزند. مادر شهلا اجازه نداد.
پدر عصبانی شد و از خانه رفت.
شهلا با صدای بلند جیغ کشید و به اتاق رفت و در را بست.
مادر شهلا نیز از خانه رفت.
شهلا خیلی گریه می کرد تا گوشی اش زنگ خورد.
نگاه کرد اکبر است. جواب نداد‌.
دوباره اکبر تماس گرفت. یاد حرف های قاضی افتاد که باید با آنها همکاری کند.
قلبش شروع به تپیدن کرد.
جواب داد: الو...
اکبر گفت: شهلا

1403/09/18 14:47

داستان شماره 1
پارت نوزدهم 🎬
شهلا گفت: اکبر غلط کردم. اشتباه کردم.
اکبر شروع به داد و فریاد کرد.
فحش رکیک و زیادی به شهلا داد.
شهلا سکوت کرده بود و مثل بید میلرزید.
در آخر اکبر کمی آرام گرفت و گفت شهلا میخوام ببینمت.
شهلا بسیار می ترسید.
با اینکه از نیت شوم اکبر خبر داشت و می دانست هدفش چیست، قبول کرد.
شهلا گفت: اکبر بیا خانه، کسی خبردار نشده است.
اکبر اول مخالفت کرد ولی با اصرار شهلا موافقت کرد که امشب بیاید و گوشی را قطع کرد.
شهلا بلافاصله با آگاهی تماس گرفت و خبر داد که امشب اکبر می آید و هماهنگ باشند.
بعد از آن با مادرش تماس گرفت و خواست که با سحر صحبت کند. چند دقیقه با سحر صحبت کرد و به او گفت که مریض شده ام و بهتر است که تا چند روز دیگر آنجا بمانی و دنبالت می آیم.
شهلا شب تا سحر منتظر اکبر ماند ولی نیامد. خوابش گرفت.

1403/09/18 14:47

داستان شماره 1
پارت بیستم 🎬
با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شد. اکبر بود. جواب داد: الو.
اکبر گفت: تا نیم ساعت دیگر پارک تمدن باش.
گوشی را قطع کرد.
شهلا با آگاهی تماس گرفت و سریع لباسش را پوشید و به سمت پارک رفت.
توی پارک خیلی دنبال اکبر گشت ولی خبری از اکبر نشد. متوجه مامورین آگاهی شده بود که داخل ماشین و بیرون از آن با لباس شخصی ایستاده بودند.
40 دقیقه روی نیمکت نشست.
یکهو صدای اکبر آمد: شهلا.
شهلا توان برگرداندن سر را نداشت. تمام بدنش می لرزید، بلند شد. کیفش افتاد.
چه صحنه ی بدی.....
اکبر را آنقدر ترسناک ندیده بود...
زبانش قفل شده بود.
اکبر گفت: پشت سرم بیا.
چند قدمی برنداشته بودند که مامورین اکبر را گرفتن.
اکبر هر چه دست و پا می زد فایده ای نداشت.
بلند نعره زد و گفت: لعنتی اینجا هم به من رحم نکردی؟؟
می کشمت...
می کشمت...
شهلا فقط گریه می کرد ...
مامورین اکبر را با خود بردند.
شهلا نیز با تاکسی به خانه برگشت.

1403/09/18 14:47

داستان شماره 1
پارت پایانی 🎬
اکبر دوباره به زندان برگشت ولی با این تفاوت که دیگر برگشتی در کار نیست و حتی حیات ....
اولیای دم رضایت ندادند و درخواست اعدام کردند.
شهلا که خاطرش از بابت اکبر راحت شده بود، کار پاره وقتی پیدا کرد و امور زندگی خودش و دخترش را میگذراند.
چند ماه بعد نزدیک های غروب کسی در خانه را با لگد محکم میزد.
شهلا با ترس و لرز در را باز کرد. همین که در باز شد. چند نفر روی سرش ریختند و تا میتوانستند او را کتک زدند و در آخر با کمک همسایه ها جان سالم به در برد و به بیمارستان بردند و چند روزی در آنجا بستری بود تا مرخص شد. متوجه شد که مورد حمله چند نفر از خانواده اسد شده است.
بعد چند روز برای همیشه از آن خانه رفت.
اکبر همچنان در زندان و در انتظار اعدام است.
همه خواسته اش این است که یک ساعت به او مرخصی بدهند که بتواند شهلا را بکشد.
تنها آرزویش کشتن شهلاست.
پایان

1403/09/18 14:48

داستان شماره 2
پارت اول 🎬
داستان در مورد زنی به نام منیر هست. او متاهل و خانه دار است و 25 سال سن و یک فرزند پسر 4 ساله دارد.
منیر اکثر اوقاتش رو در شبکه های مجازی سپری میکرد. کانال و پیج های متنوعی دنبال میکرد. اون امروزی بودن رو دوست داشت.
اهل آرایش کردن بود و به خودش می رسید و عکس زیادی از خود و بقیه می گرفت.
گهگاهی از خودش ایراد می گرفت.
بعضی وقت ها خودش را با بقیه افراد مقایسه میکرد و حسرت خیلی چیزهایی که نداشت رو میخورد.
دوست داشت امروزی باشه ولی شرایطش رو نداشت.
پیش خودش مدام فکر میکرد که
چرا من اینو دارم؟؟؟؟
چرا من اونو ندارم؟؟؟
چی میشد این مال من بود؟؟؟
چی میشد اونجا بودم؟؟
و خیلی چیزاهای دیگر....
شوهر منیر به نام عباس مردی اهل تلاش، خانواده دوست و مهربون اما متعصب بود.
توی یک مغازه کار میکرد. اوضاع مالی بدی نداشتند. خرج زندگیش رو درمیورد.
منیر و بچه رو خیلی دوست داشت. سعی میکرد که زندگی خوبی براش فراهم کنه.

1403/09/21 20:28