29 عضو
داستان شماره 2
پارت دوم 🎬
یک روز ظهر عباس از سرکار برگشت و دید که منیر ناراحته و حرف زیادی نمیگه.
منیر سفره رو پهن کرد و غذا رو گذاشت.
عباس و پسرش شروع به خوردن کردن.
ولی منیر با غذاش بازی میکرد.
چیزی نمیگفت.
عباس بهش گفت: چه خبر؟؟؟
چیزی شده؟؟
منیر سرش رو تکون داد و گفت: هیچ.
عباس گفت: چرا تو فکری؟؟
چی ذهنتو به خودش مشغول کرده؟؟
منیر سکوت کرد.
عباس گفت: چرا چیزی نمیگی؟؟؟
منیر گفت: چیز خاصی نیست.
غذاتو بخور.
عباس بعد غذا خوردن و شستن دستش پیش منیر که در حال ظرف شستن بود اومد.
دستشو گرفت و گفت کارت دارم و به سمت پذیرایی برد و گفت:
منیر بهم بگو چی شده؟؟؟
چند روزه تو لاک خودتی.
کمتر حرف می زنی.
دوست دارم باهام صحبت کنی.
منیر گفت: راستشو بخوای...
عباس گفت: چی؟؟
منیر گفت: عباس تو مجازی میبینم بعضیا زندگی آنچنانی دارند..
وسایل آنچنانی دارند..
منم حسرتشون میخورم.
که چرا ما نداریم و...
عباس گفت: قربونت برم
خودت داری میگی مجازی. اکثرشون دروغه
اسمش با خودشه.
اینا همش ظاهره و الکیه.
بهت میگم که اینقدر تو اینا نچرخ.
کسی که زندگی خوبی داره پیش بقیه جار نمیزنه و......
داستان شماره 2
پارت سوم 🎬
منیر گفت: میدونم. ولی خب دلم میگیره.
عباس گفت: الان واسه یه دنیای مجازی که معلوم نیست چیه، دلت گرفته؟؟؟
منیر گفت: نه.
عباس گفت: بگو برات چیکار کنم که خوشحال بشی؟؟
از این حال و هوا دربیای.
منیر گفت: عباس.
کاش گوشی جدیدی بگیرم.
نگاه گوشیم که میکنم خیلی قدیمیه. دلم میخواد یه مدل جدید بگیرم.
عباس گفت. همش 4 سال هم نمیشه که برات گرفتمش.
منیر گفت: اون موقع هم میان رده گرفتی. دیگه الان از رده خارج شده.
دوست دارم الان گوشی نویی بگیرم که دوربینش کیفیت بهتری داشته باشه.
خودت میدونی که چقدر از عکس و.. خوشم میاد.
عباس گفت: باشه عزیزم
یه کاریش میکنم.
نگران نباش.
ولی الان پول زیادی دستمون نیست چند ماه بعد برات میگیرم.
منیر گفت: گوشی روز به روز گرون تر میشه.
زودتر بگیریم به نفعمونه.
میتونیم گوشی خودمو بفروشیم که بتونیم یه ودیعه و ما بقیش رو قسطی بدیم.
عباس گفت: نیازی نیست. خودم برات قسطی میگیرم.
منیر خوشحال شد: گفت ممنونم ازت عزیزم.
گوشی رو هم بفروشیم، که حداقل بیعانه رو بدیم.
عباس گفت: بابا مگه چقدر میخوان ببرش.
منیر گفت: باز از هیچی بهتره.
عباس گفت: نمیخواد، نگهش میداریم.
منیر گفت: نه دیگه، نمیخوام ببینمش دیگه.
عباس گفت: باشه حالا تا اون موقع.
منیر یهو بلند شد و بوسش کرد.
گفت: دستت دردنکنه شوهر مهربونم.
داستان شماره 2
پارت چهارم 🎬
بلند شد و خوشحال رفت ما بقی ظرف ها رو شست و میوه پوست گرفت و برای عباس و پسرش اورد.
به عباس گفت: حالا کی بریم بفروشیم.
عباس گفت یکی دو روز کار دارم. بعد بازار میریم و میفروشیمش.
منیر گفت: باشه. خوبه.
اون شب منیر خیلی خوشحال توی اینترنت سرچ میکرد که چه گوشی خوبه؟
یه کاغذ اورد و اسامی گوشی ها به همراه مشخصات و پولشون رو داخلش مینوشت.
بعد اونایی که به نظرش خوب بودن و تیک میزد.
کاغذ رو پیش عباس برد و بهش گفت:
یه لیست تهیه کردم. ببین کدومشون خوبه و نظرت رو بگو؟
عباس هم نگاهی کرد و دو سه مدل انتخاب کرد.
فرداش منیر توی اینترنت مدل گوشی خودش رو سرچ کرد که ببینه چقدر حداقل میخرنش؟
گوشی خودش ناموجود شده بود. ولی توی اینترنت مدل دست دوم اون، واسه فروش زده بودن.
قیمت هاشون رو نگاه میکرد.
هر کسی یک قیمت زده بود.
عباس ظهر از سرکار برگشت.
منیر بهش گفت: امروز عصری بازار بریم.
عباس گفت: امروز نمیتونم.
فردا نزدیک ظهر دنبالتون میام که بریم.
منیر گفت: خوبه.
باشه.
داستان شماره 2
پارت پنجم 🎬
یک روز گذشت. منیر به عباس زنگ زد که عباس بیا منتظرتیم.
عباس فراموش کرده بود، گفت:
منتظر چی؟
منیر گفت: ای بابا...
مگه قرار نبود بازار بریم و گوشی رو بفروشیم.
عباس گفت: باشه
آماده بشین تا من بیام.
منیر گفت: ما آماده ایم. زود بیا.
عباس نیم ساعتی طول کشید که اومد و به بازار رفتن.
هر مغازه ای که میبردن، مبلغ کمی پیشنهاد میدادن.
منیر قبول نمیکرد. میگفت خیلی پایین میگن.
و میگفت به اینا نمیفروشم.
به خونه برگشتن.
منیر به عباس گفت: میخوام تبلیغ فروش گوشی رو توی برنامه دیوار بزارم.
عباس فورا گفت: نه.
بدش اومد.
گفت: بیخود. نیازی نیست بفروشیش.
من خودم برات گوشی میگیرم.
داستان شماره 2
پارت ششم 🎬
منیر گفت: چرا؟؟
عباس گفت: دیوار همش کلاهبردار و مزاحم هست.
بهش اعتماد ندارم.
منیر گفت: این همه دارن توی دیوار معامله میکنند.
بعد از طرفی ما خودمون هستیم و نمیزاریم کسی کلاه سرمون بزاره.
عباس قبول نکرد.
ولی منیر گیر داد که بزار بزارم چه اشکالی داره؟؟
بزار شانسمو امتحان کنم؟
منو که نمیخورن.......
اینقدر اصرار و التماس کرد که عباس اجازه داد و گفت: خودتی و مسئولیتش با تو.
مراقب باش که کسی مزاحمت نشه و فقط با خانم معامله کنی..
منیر گفت: باشه.
حواسم هست.
منم فعلا یه آگهی میزارم. ممکنه کسی پیام نده و فلان.
بالاخره آگهی فروش گوشی رو توی برنامه دیوار گذاشت.
داستان شماره 2
پارت هفتم 🎬
چند دقیقه بعد از گذاشتن تبلیغ، پیام دادند. ولی تخفیف زیادی میخواستن. یه سری هم فقط قیمت میگرفتن.
فردا عصرش یه خانمی پیام داد که گوشی رو میخواد و واقعا بهش نیاز داره. چون گوشی شوهرش شکسته و الان چون دستشون تنگه نمیتونه یه گوشی نو تهیه کنه.
خانمه خودش رو اشرف معرفی کرد.
اشرف با منیر سر یه قیمت با هم توافق کردن.
منیر به عباس زنگ زد و گفت: یه نفر گوشی رو میخواد. خانمی هست. شماره تلفن بهش بدم که با هم هماهنگ کنیم.
عباس گفت: من که راضی نیستم. ولی هر جور که خودت صلاح میدونی.
منیر شماره به اشرف داد و با او صحبت کرد. اشرف آدرس رو از منیر گرفت که بیاد و گوشی رو از نزدیک ببینه.
منیر به عباس زنگ زد و گفت: خانمه الان داره میاد که گوشی رو ببینه. تو هم خونه بیا.
عباس گفت: بابا بی خیال این چندرغاز بشو. من گوشی برات میگیرم.
منیر قبول نکرد و گفت: بیا خونه تو هم ببین.
داستان شماره 2
پارت هشتم 🎬
عباس زودی خونه اومد و با منیر بحثش شد. که این چه کاری هست و فلان...
منیر گفت: من که میخوام بفروشم. شاید مشتری واقعی باشه و خریدش و چه بهتر که پولی دستمون بگیره.
عباس یهو گفت: داخل گوشیت چی داری؟؟؟
منیر یه لحظه موند و گفت: فعلا اون میخواد ببینش.
عباس گفت: عکس های زیادی توی گوشیت مونده که توی فلش خالی نکردی.
منیر گفت: آره، خیلی زیادن. میخواستم اون سری خونه بابام انتقالشون بدم ولی فرصت نشد.
بعدش هم این زنه فقط میخواد ببینه. اگه ازش خوشش اومد میگم فردا ببرش.
که من برم عکس و فیلمامو رو انتقال بدم.
عباس گفت: بابا بهش زنگ بزن بگو فردا بیاد.
منیر گفت: نه.
زنه پیام داده تو راهه.
بزار ببینه اگه پسندش کرد میگیم فردا بیاد.
عباس هیچی نگفت.
و با پسرش سرگرم شد.
چند دقیقه بعد زنگ خونه به صدا دراومد.
داستان شماره 2
پارت نهم 🎬
عباس در رو باز کرد. خریدار گوشی یعنی اشرف بود.
کمی باهاش صحبت کرد و بعدش داخل خونه اومد و گفت: خانمه هست و میخواد گوشی رو ببینه.
زن جوونیه. برای اینکه راحت باشین من داخل میرم.
دیگه حواست باشه که گولت نزنه.
منیر دم در، پیش اشرف رفت.
اشرف بعد از احوالپرسی گفت: خسته ام.
اجازه هست بیام روی سکویی چیزی بشینم.
منیر گفت: بفرمایید.
بریم داخل..
اشرف قبول نکرد.
گفت توی حیاط راحت ترم.
دو تا شون روی پله اول نشستن.
اشرف گوشی رو خوب چک کرد و خوشش اومد.
بعد شروع به تعریف و خندیدن و.. کردن.
چند دقیقه ای گذشت و سرگرم صحبت شدن که اشرف گفت: میشه کمی آب خنک برام بیاری، خیلی تشنمه.
منیر گفت: ببخشید من یادم رفت چیزی تعارف کنم.
اشرف گفت: ببخشید شما رو زحمت میدم.
منیر بلند شد و از پله بالا رفت دستگیره در ورودی رو باز کرد.
که عباس رو صدا بزنه ......
داستان شماره 2
پارت دهم 🎬
در این حین زنه بلند شد و با سرعت از حیاط خارج شد.
منیر یهو جیغ زد: عباس بدو بیا ...
دزدیدش ...
عباس ...
عباس...
و خودش دویید وقتی دم در حیاط رسید.
اشرف روی ترک موتور مردی نشسته بود و دور شدند.
منیر دنبالشون دویید ولی بهشون نرسید. اونا رفتند.
عباس دم در اومد.
گفت: چی شده؟؟؟
منیر چی شده؟؟
منیر گفت: خانمه دزد بود.
گوشیمو برد و فرار کرد.
عباس گفت: کدوم وری رفت؟؟
منیر گفت: این ور.
عباس تا سر کوچه دویید ولی کسی رو ندید.
به دم درشون رسید.
گفت نیست.
منیر همش گریه میکرد.
گفت: داخل حیاط بودیم، همین که اومدم صدات بزنم دویید و رفت. وقتی دم در رسیدم ترک یه موتور یه مرد نشسته بود.
رفتند....
منیر زار زار گریه میکرد.
عباس گفت: زشته، اینجا نشستی.
پاشو بریم تو.
داستان شماره 2
پارت یازدهم 🎬
عباس و منیر داخل خونه رفتند.
عباس گفت: بهت گفتم این کار رو نکن.
منیر گریه میکرد.
میگفت: گول خوردم.
فکرشو نمیکردم.
گفت تشنمه برو برام آب بیار. من که نمیدونستم اینجور میشه.
عباس گفت: آخه چرا ؟؟؟؟
بهت گفتم توی دیوار کلاهبرداره ...
گوش نکردی...
گفتم اعتماد ندارم ...
گفتم امن نیست...
تو گوش ندادی...
حالا بیا درستش کن.
منیر فقط گریه میکرد. میگفت: اشتباه کردم.
خانمه بهش نمی اومد دزد باشه.
عباس اومد بغلش کن که یهو داد زد: عکس و فیلم ها....
یهو عباس تو سرش زد و زمین نشست و گفت: آبروم رفت....
حالا چه خاکی به سر بگیریم؟؟؟؟
منیر فقط زار زار میزد.
عباس هر چی به گوشی منیر زنگ میزد. گوشی خاموش بود.
داستان شماره 2
پارت دوازدهم 🎬
عباس گفت لباس بپوشید بریم کلانتری.
باید گزارش بدیم.
منیر بچه رو آماده کرد و با عباس به کلانتری رفتن.
اونجا صورتجلسه تشکیل دادن....
خونه برگشتن.
عباس سر منیر داد کشید و بیرون رفت و تا آخر شب بر نگشت.
فرداش صورتجلسه و گزارش کلانتری به دادسرا فرستاده شد. عباس و منیر به دادسرا رفتن و نامه برای پلیس فتا گرفتن.
و پلیس فتا گفتن که پیگیری میکنند.
دو روز گذشت.
عباس با منیر حرف نمیزد.
شبش گوشی عباس به صدا اومد.
شماره ناشناس بود.
عباس جواب داد: الو...
آقایی پشت خط بود و گفت:
گوشی شما دست منه.
باید چند میلیون پول بدین تا گوشی تون رو بهتون بدم.
عباس فحشش داد و..
گوشی قطع شد.
منیر گفت کی بود؟؟؟؟
عباس داد زد: آبرومو بردی و سیلی محکمی به صورت منیر زد.
منیر زار زار گریه کرد.
عباس به اون شماره زنگ میزد ولی خاموش بود.
داستان شماره 2
پارت سیزدهم 🎬
عباس عصبانی بود و مدام راه میرفت و بلند میگفت: میکشمت.
و بیرون از خونه رفت و شب برنگشت.
منیر از ترس خوابش نمیگرفت.
پسرش مدام میگفت چی شده؟
چرا گریه میکنی؟؟؟
منیر فقط گریه میکرد.
فردا ظهرش عباس خونه اومد و فقط میگفت: زن بیچارم کردی....
چقدر گفتم نکن...
چرا آخه؟؟؟...
و فحش میداد.
چند روز بعد دوباره آقا زنگ زد.
عباس گفت: آقا باشه بهت پول رو میدیم.
آقا گفت: باید دو برابرش پول بدی...
عباس عصبانی شد و گفت: پیدات میکنم، میگیرمت و بیچارت میکنم.
میکشمت...
میخوای از ما اخاذی کنه؟؟؟
مرد هم گفت: باشه.
بچرخ تا بچرخیم.
عباس هر چی جلو دستش اومد رو پرت میکرد.
پسرش میترسید و به منیر میگفت: مامان، بابا چرا اینطوری میکنه؟
میترسم.
منیر پسرش رو بغل گرفت و میگفت: نترس.
هیچی نشده.
داستان شماره 2
پارت چهاردهم 🎬
چند روزی گذشت خبری نشد. پلیس فتا هم میرفتن، خبری نبود.
هفته ها گذشت.
تا یه روز عباس زود خونه اومد و خیلی عصبانی بود. قرمز شده بود و همین که وارد خونه شد و منیر رو زیر بار کتک گرفت.
منیر جیغ و زار میزد و میگفت: چی شده؟؟
عباس فقط با پا لگد میزد.
آبرومو بردی....
وقتی که منیر بی حال شد. عباس دست از کتک زدن برداشت.
فحشش میداد و میگفت: برو اینستاگرام ببین چه خبر شده؟؟؟؟؟
برو کمر منو شکوندی....
ببین چی شده؟؟؟
عکسات پخش شدن....
دوستم اینو نشونم داد.
بیا ببین چه طور خونه خرابم کردی و...
و گوشی شو دراورد و سمتش پرت کرد.
منیر به زوری بلند شد و لرزان گوشیشو روشن کرد ....
بله ..
آنچه را که نباید رو دید...
یه پیجی پر از عکس بود.
عکسای بی حجاب منیر همه اونجا بود.
به عنوان یه زن ه... معرفی شده بود.
کلی فالور داشت.....
منیر غش کرد.
داستان شماره 2
پارت پانزدهم 🎬
وقتی به هوش اومد. پدر و مادرش بالا سرش بودن.
عباس همه چی رو بهشون توضیح داده بود.
دخترتون با من چیکار کرده...
من با چه رویی سرمو بالا کنم و نگاه بقیه کنم...
چطور سر کار برم و...
آبروم، زندگیم و.. رفت.
پدر و مادر منیر سرشون پایین بود.
آبروی اونا هم رفته بود.
پدرش و خصوصا مادر منیر خیلی شرمنده شدن و کلی حرف به منیر زدن که این چه کاری بود که انجام دادی ؟؟؟؟
گوشیت مگه چش بود میخواستی عوضش کنی؟؟؟؟
و کلی از این حرف ها ...
شب پدر و مادرش اونجا موندن و منیر فقط گریه میکرد...
عباس هر جا میرفت همه بد نگاهش میکردن.
عروسی و عزا و مهمونی که میرفت بقیه گوشی دست و نشونش میکردن و میخندیدن ...
عباس سرشکسته شد و روز به روز مورد سرزنش بقیه، خصوصا خانواده خودش قرار میگرفت.
پدر و مادر و برادراش مدام اصرار میکردن باید از زنت طلاق بگیری.
ما این لکه ننگ رو نمیخوایم.
داستان شماره 2
پارت شانزدهم 🎬
عباس چند ماهی تحت فشار خونواده ش بود تا بالاخره یه روز به منیر گفت: خونه بابات برو.
نمیخوامت....
زندگی برام نذاشتی...
دیگه نمیتونم تحمل کنم.
زنش رو به زور از خونه بیرون انداخت.
منیر به خونه پدری رفت.
پدر و برداراش از این ماجرا خیلی ناراحت بودن و هر چی با عباس صحبت میکردن
فایده ای نداشت.
عباس میگفت: طلاق.
پلیس فتا هم در این ایام مشخصات مرد رو پیدا کرده بود.
ولی چه فایده.....
خیلی دیر شد.
خیلی.
منیر بیچاره شد.
اتفاقی که نباید پیش میومد افتاد.
بین همه فامیل عکس های منیر چرخیده بود. همه دیده بودن.
حرف و حدیث زیاد شده بود.
اکثرا دیدگاه بدی به منیر و خانوادش پیدا کردن.
حتی بهش تهمت میزدن.
منیر روزای سختی رو میگذروند.
داستان شماره 2
پارت پایانی 🎬
برادرای منیر با عباس چندین بار صحبت و بحث میکردن که منیر رو طلاق نده.
بیا دست زنت بگیر و ببر.
گناه داره.
بچه مادر نیاز داره.
منیر خودش بدبخت شده با این کارت منیر بدنام تر میشه...
اشتباه کرده..
ببخش.
ولی عباس گوش نمیداد و پاشو تو یه کفش کرده بود که نه فقط طلاق....
حتی برادراش با عباس و برادراش نیز درگیری پیدا کرد.
حتی به جنگ خانوادگی هم کشید که در این وسط چند نفری هم زخمی شد.
زندگی منیر از هم پاشید.
منیر بیرون نمی رفت.
گوشی نداشت.
بچه رو ازش گرفتن.
هیچی نداشت و حالش روز به روز افسرده تر میشد.
چند ماهی گذشت و بالاخره عباس و منیر از هم طلاق گرفتن.
منیر از لحاظ روحی و روانی هر روز بدتر میشد و با کسی صحبت نمیکرد.
این شرایط روی زندگی پدر و مادر و برادرش هم تاثیر گذاشته بود.
اونا هم حال و روز خوبی نداشتن.
زندگی هر روز سخت تر میشد.
تا یه روز یکی از برادراش آدرس اون آقایی که مسبب این اتفاقات شده بود رو پیدا کرد و چند وقت بعدش به همراه چندین دوست به خونه اون آقا حمله کردند و با اسلحه و قمه به جون اون و خانوادش افتادن و هر کسی که اونجا بود رو زخمی کردن.
پایان.
ان شاءالله به یاری خدا هر هفته یه داستان در بلاگ گذاشته میشه.
مرسی از دوستان که همراهی میکنند.😍
داستان شماره 3
پارت یک 🎬
داستان درباره مردی به نام عطاست. عطا موقع کودکی یتیم شد. توی یه محله فقیر نشین زندگی می کرد. وضع مالی خوبی نداشتند. چند برادر و خواهر داشت. مادرش با کارگری زندگی رو میگذروند و در اثر بیماری فوت کرد.
عطا از کودکی با سختیا دست و پنجه نرم کرده بود. او به عنوان یه کارگر ساده در یه مغازه خوار و بار فروشی کار میکرد و درآمد کمی داشت.
عطا هیچ وقت از سختیا شکایت نمیکرد و همیشه امیدوار بود.
او به یاد مادرش که همیشه محبت میکرد، سعی میکرد که به بقیه محبت کنه.
وقتی کسی بهش نیاز داشت، عطا اولین نفری بود که کمکش میکرد.
در محله، مردم اونو بخاطر مهربونیش دوستش داشتند ولی هیچ *** به او توجه نمیکرد.
فامیل ها خصوصا حشمت دومادشون و دوست و آشنا ازش دوری میکردن و قبولش نداشتن.
با اینکه همیشه خسته بود ولی هیچ وقت از مطالعه دست نکشید.
عطا باور داشت که علم می تونه زندگی شو تغییر بده.
داستان شماره 3
پارت دوم 🎬
روزا میگذشت و اون همچنان تلاش میکرد که به آرزوهاش برسه.
عطا تصمیم گرفت برا آیندش+ تلاش بیشتری کنه. برای همین میخواست به شهر دیگه ای بره که اون شهر به خاطر پروژه های بزرگ نفتی و صنعتی فرصت های شغلی زیادی داشت.
با دل پر امیدش و اراده ی قوی به سمت اون شهر حرکت کرد.
توی اون شهر زیاد به دنبال کار میگشت و بعد از چند هفته جست و جو موفق شد که در یه شرکت پیمانکاری نفت مشغول به کار بشه.
او به عنوان کارگری ساده شروع کرد و وظایف سختی رو انجام میداد.
هر روز ساعت ها توی گرمای طاقت فرسای تابستون کار میکرد و با وجود خستگی، هرگز نومید نمیشد.
عطا در حین کار به خواستگاری یکی از اقوام دورشون به نام ناهید رفت. ناهید دختر مهربون و زیبایی بود. بعد از چند ماه عطا و ناهید با هم ازدواج کردند. مراسم عروسی اونا ساده اما پر از عشق و شادی برگزار شد.
داستان شماره 3
پارت سوم 🎬
ناهید همیشه عطا رو تشویق میکرد که به آرزوهاش ادامه بده و هرگز نومید نشه.
عطا میدونست که برای پیشرفت توی شغلش باید بیشتر یاد بگیره، او در کنار کار، به کلاس های آموزشی میرفت و دانش خودش رو توی زمینه های مختلف فنی و مدیریتی افزایش میداد.
عطا با پشتکار و زحمت زیاد، به سرعت پیشرفت کرد و تونست به یکی از کارمندای موفق شرکت تبدیل بشه.
عطا و ناهید صاحب یه دختر به نام نرگس شدند. نرگس شباهت زیادی به عطا داشت.
و عطا خیلی دوستش میداشت.
عطا ساعت ها کار میکرد.
با گذشت زمان، تلاش های عطا نتیجه داد و به خاطر تعهدش و سخت کوشی، مورد توجه مدیرها قرار گرفت و به مرور زمان به سمت های بالاتر ارتقا گرفت.
او درآمد خیلی خوبی داشت و تونست یه خونه قشنگی برا خونوادش بخره و زندگی خیلی خوبی واسه ناهید و دخترش فراهم کنه.
عطا همیشه سعی میکرد که بهترین ها رو واسه دخترش تهیه کنه.
داستان شماره 3
پارت چهارم 🎬
تا صاحب دومین فرزند دختر زیبایی به نام نرجس شدند که شباهت زیادی به ناهید داشت.
سالها گذشت و عطا به کارش ادامه میداد و نه تنها موفقیت های مالی کسب کرده بود بلکه به عنوان یه فرد مهربون و فداکار هم شناخته میشد.
با افزایش درآمد عطا، فامیل هاش که تا اون زمان، او را نادیده گرفته بودن، کم کم به او نزدیک شدند.
اونا که همیشه در حسرت پول و موفقیت بودن، حالا شروع به ابراز محبت های ساختگی کردن.
یکی از این افراد، حشمت: شوهرخواهرش، مردی شیاد و رمال بود که همیشه به دنبال سوءاستفاده از دیگران بود.
او که به طمع ثروت عطا افتاده بود، تصمیم گرفت از این موقعیت استفاده کنه.
حشمت یه روز به خواهرزادش به اسم فرهاد که آشنایی نزدیکی هم با عطا داشت گفت:
عطا خیلی پولدار شده.
اگه تو دخترش رو خواستگاری کنی و دومادش بشی، میتونی از ثروتش استفاده کنی.
این بهترین فرصت هستش.
داستان شماره 3
پارت پنجم 🎬
حشمت با همه ترفندای خودش، فرهاد رو مجاب کرد که برای خواستگاری از دختر عطا اقدام کنه.
فرهاد که تحت تاثیر حرف های حشمت قرار گرفته بود، تصمیم گرفت به سراغ عطا بره.
او به خودش می گفت:
اگه بتونم نرجس رو بگیرم، به راحتی پول زیادی و زندگی عالی به دست میارم.
یه روز فرهاد به همراه باباش به خونه عطا رفتند. بابای فرهاد میدونست که پسرش چه نیتی داره و امیدوار بود که بتونه جواب مثبت رو بگیره.
وقتی به خونه عطا رسیدن، عطا که همیشه با محبت و احترام با بقیه رفتار میکرد از فرهاد و باباش به خوبی استقبال کرد.
فرهاد تلاش میکرد خودش رو فردی آروم و موجه نشون بده.
بابای فرهاد گفت: ما برای خواستگاری اومدیم.
عطا با تعجب گفت: کدوم دختر؟؟
بابای فرهاد گفت: نرجس، دختر کوچیکه.
عطا توی فکر فرو رفت و گفت: نرجس، هنوز خیلی کوچیکه.
فعلا برای ازدواجش زوده.
اول نرگس باید ازدواج کنه و بعدش نرجس.
داستان شماره 3
پارت پنجم 🎬
حشمت با همه ترفندای خودش، فرهاد رو مجاب کرد که برای خواستگاری از دختر عطا اقدام کنه.
فرهاد که تحت تاثیر حرف های حشمت قرار گرفته بود، تصمیم گرفت به سراغ عطا بره.
او به خودش می گفت:
اگه بتونم نرجس رو بگیرم، به راحتی پول زیادی و زندگی عالی به دست میارم.
یه روز فرهاد به همراه باباش به خونه عطا رفتند. بابای فرهاد میدونست که پسرش چه نیتی داره و امیدوار بود که بتونه جواب مثبت رو بگیره.
وقتی به خونه عطا رسیدن، عطا که همیشه با محبت و احترام با بقیه رفتار میکرد از فرهاد و باباش به خوبی استقبال کرد.
فرهاد تلاش میکرد خودش رو فردی آروم و موجه نشون بده.
بابای فرهاد گفت: ما برای خواستگاری اومدیم.
عطا با تعجب گفت: کدوم دختر؟؟
بابای فرهاد گفت: نرجس، دختر کوچیکه.
عطا توی فکر فرو رفت و گفت: نرجس، هنوز خیلی کوچیکه.
فعلا برای ازدواجش زوده.
اول نرگس باید ازدواج کنه و بعدش نرجس.
داستان شماره 3
پارت ششم 🎬
بابای فرهاد لبخند زد و گفت: بزرگ و کوچیکه فرقی نداره.
مهم اینه که ما داریم با شما وصلت میکنیم.
عطا لبخندی زد و گفت: باید ببینیم نظر نرگس چیه؟؟
چند روزی بهمون فرصت بدین که جواب بدیم.
بعدشم با هم در مورد گذشته صحبت میکردن و میخندیدن.
اون گوشه+ ناهید نشسته بود و حرص میخورد.
تو دلش میگفت: اینا خانواده خوبی نیستن، پول پرستن و مشروب خوار و...
اکثرشون دزدن، خصوصا پسره که لاابال و بیکار و شرور هستش...
چطور اینا خواستگاری دختر ما اومدن.
دوست داشت که زودتر بلند بشن و برن.
بعد مدتی از صحبت کردن، فرهاد و باباش بلند شدن که برن.
عطا گفت: چند روز دیگه بهتون جواب میدیم.
اونا هم خوشحال شدن و رفتن.
عطا به ناهید گفت: نظرت چیه؟؟
اونا نرجس رو میخوان. نرجس فعلا کوچیکه.
ولی من میگم که نرگس رو بهشون بدیم.
داستان شماره 3
پارت هفتم 🎬
ناهید عصبی شد و گفت: میخوای دخترت رو بدبخت کنی.
آخه چرا؟؟
عطا که به رسم و رسوم خانوادگی اعتقاد زیادی داشت سعی کرد ناهید رو قانع کنه.
میگفت: ما با هم وصلت های زیادی داشتیم. نمیشه نه بگیم. رابطمون قطع میشه. خوب نیست. توی فامیل انگشت نما میشیم.
ناهید میگفت: رسم و رسوم مهم هستن ولی آینده دختر ما مهم تره. نمیتونم دخترمو دست یه آدم بیکار و خلافکار بزارم.
چیزی که نداره هیچ، اخلاق و رفتار مناسبی هم نداره. چطور دخترمون رو دست اینا بدیم.
ناهید تونست عطا رو راضی کنه که جواب منفی بدن.
از طرفی نرگس، سن زیادی نداشت و راضی به ازدواج نبود.
بنابراین؛ چند روز بعد، عطا به بابای فرهاد زنگ زد و گفت: با اینکه شما رو دوست داریم و ارزش زیادی براتون قائل هستیم ولی متاسفانه جواب دخترمون منفیه.
ان شاءالله که پسرتون جای دیگه ای خوشبخت بشه.
بابای فرهاد که جا خورده بود میگفت آخه چرا؟؟؟
ما با هم برادریم و فلان و...
عطا ابراز ناراحتی و معذرت خواهی کرد و گوشی رو قطع کرد.
وقتی فرهاد متوجه شد که جوابشون منفیه، در و دیوار رو بهم زد و هر چی دم دستش بود رو شکست.
داد میزد که میکشمشون.
بیچارشون میکنم.....
بر اساس پرونده های دادگاه
29 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد